cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

☘رُمانهایِ بَهارسُلطانی☘

﷽ کانال رسمی بهارسلطانی #سیگارسناتور در دست چاپ از نشرعلی🔰 #کلاغ‌سفیددرمرداب در دست چاپ از نشرعلی و #درمسیربادبمان(فایل) #قلبِ_من_برایِ_تو(فایل) #شکاف(فایل) #دلریخته(فایل) #برزخ_سردفصل1و2(فایل)

نمایش بیشتر
پست‌های تبلیغاتی
10 629
مشترکین
-1024 ساعت
-597 روز
-27830 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

پارت جدید🌺🌺
نمایش همه...
Repost from N/a
_تو از سر سفره‌ی عقدت فرار کرده بودی آرههه؟ با ترس و وحشت آب دهانم را قورت می‌دهم و اوست که قدم به قدم نزدیکم می‌شود.. _بر..برهاان چ..چی میگی؟ او قدم به قدم جلو می‌آید و من قدم به قدم عقب می‌روم.. لحظه‌ای حواسم پرت و پاهایم به فرش خانه گیر می‌کند.. با کمر بر زمین کوبیده می‌شوم و اوست که با چهره‌ای کبود شده بالای سرم می‌ایستد.. _فقط گفته بودی میخوان به زور به یه پیرمردت بدن.. نگفته بودی که تا سر سفره‌ی عقدم پیش رفتین با هم.. رنگ چهره‌اش هرلحظه کبودتر می‌شد و.. این مرد متعصب مرا امشب به حتم میکشت.. _برها.. _همون پیرمردی که شب عقد ازش فرار کردی و امروز دیدم.. با شنیدن حرفش روح از تنم پر می‌کشد و.. تپش قلبم از کار می‌افتد.. پس بلاخره فهمیده بود.. پس بلاخره زمان برملا شدن حقیقت ها رسیده بود و کاش حداقل می‌توانستم به او بگویم که.. _فکر کنم پیرمردی که گفتی کمه کمش ۲۷ سال سن داشته باشه نه؟ خدایا.. من چگونه از زیر دست این مرد جان سالم به در می‌بردم.. خودم به درک چگونه آن طفل معصوم را.. _من باورت کردم زرگل دستانش که به سمت کمربندش می‌روند چشمانم را از بی‌پناهی می‌بندم.. _من باورت کرده بودم زرگل من توعه دروغگوی لجن و باورت کرده بودم من بهت پناه دادم من بهت قلبم و باختم جواب این همه سال خوبی من به تو دروغ بود آرههه؟ دستانش را بالا می‌گیرد و با تمام توانش کمربند را روی شکمم پیاده می‌کند.. جیغ گوش خراشم کل عمارت را برمی‌دارد و فرهان است که صدایش هر لحظه بالاتر و بالاتر می‌رود: _من و مسخره‌ی عالم و آدم کردیییی زرگللل پسره پاشده اومده توی شرکت حیثیت برام نزااااشته زرگللللل جواااااب خوبی های من این بووووود آرههه؟ جواب دل سوختن و کمک کردنم این بووووود آرههههه؟ می‌گوید و بی‌توجه به جیغ و ناله هایم ضربه هایش را با تمام توان بر تن و بدنم می‌کوبد.. _تموم این مدت فکرت پیش اون بی‌ناموس بود ارههه؟ فکرت پیش اون حروم زاده بود که هی من و رد می‌کردی و جواب رد تنگ سینم می‌زدی آرههه؟ کمربند را روی زمین می‌اندازد و خودش هم کنار جسم آش و لاشم می‌افتد.. _توعه هرزه که فکرت پیش اون بود چرا ازش فرار کردی هاا؟ چرا اومدی تو زندگی من و منو بدبخت کردی هاا؟ چرا کاری مردی عاشقت شم و باهات زیر یه سقف زندگی کنم.. ناله‌ی دردناکی ناخواسته از دهانم خارج می‌شود و.. حس می‌کنم سرش را که به سمت صورتم می‌چرخد.. _پاشو جمع کن تن لشت و زرگل دیگه نمیخام ببی.. صدایش در دم خفه می‌شود و حتی برای دقایقی صدای نفس کشیدنش هم نمی‌آید.. _زر..زرگل اشک از چشمانم جاری می‌شود و اوست که با لکنت و وحشت لب می‌زند: _ای..این خون ب..برای چیههه؟ https://t.me/+hYh4lQlFxXdlMGI0 https://t.me/+hYh4lQlFxXdlMGI0 https://t.me/+hYh4lQlFxXdlMGI0 https://t.me/+hYh4lQlFxXdlMGI0
نمایش همه...
✨ ســیــلـاژ ✨

«ن وَالْقَلَمِ وَ مٰا یَسْطُرون» 7 خالق بیش از 10 اثر چاپی و مجازی📝 ✨ آنچه در فهم تو آید، آن بُوَد مفهوم تو 💎 برای اطلاع از نحوه خرید رمان‌های نویسنده به ادمین پیام دهید: @advip768

👍 1
Repost from N/a
‌یسنا رو خوابوندم عشقم زود بیا قرص جلوگیری هم بخر برام عزیزم... با لبخند پیامک را ارسال کرده بود که صدای کوبیده شدن در خانه از جا پراندش..‌ نامدار آمده بود! - یاس؟ کدوم گوریی؟ با وحشت از اتاق بیرون زد - ا...اینجام چیشده؟ - تا دهنتو پر خون نکردم گمشو پایین! نامدار بلند داد می زد تا صدا به طبقه پایین و مادرش برسد... که بفهمد پسرش چقدر حرف گوش کن مادرش بود و زنش را به حساب نمی آورد. آن قدر که حتی چانه لرزان لحن مظلوم دخترک هم به چشمش نیامد - چ...چیشده؟ - خاتون میگه کاراش مونده... تو نشستی از صبح آت و آشغالا رو مالیدی به سر و صورتت! یاس جا نخورده بود عادت کرده بود به کارهای مادرشوهرش.. دیده بود یاس آرایش کرده و به خودش رسیده... - باتوام! با فریاد نامدار شانه های یاس پرید - من... من از صبح همه ی کارا رو کردم نامدار... مامانت خودش دید... یعنی چی گفته کاراش مونده! نامدار عصبی غرید - کاراش و کردی که داشت حیاط جارو می کرد الان! یاس عصبی لب زد - من خودم کل حیاط و جارو کردم. از صبح همه کارا رو من کردم بخدا مامانت داره دروغ می‌گه ما... حتی جملاتش هم تکمیل نشده بود که پشت دست نامدار روی لب های رژ خورده ی دخترک نشست - پیرزن هفتاد ساله دروغ میگه تو راست میگی؟ آدمت میکنم من می دونی که! گمشو پایین تا.... یاس باز هم قلبش پر سروصدا شکسته بود و نامدار نه می دید نه میشنید از اول گفته بود مادرش نقطه ضعف او بود و حالا... - بابایی؟ داری مامان یاسی و می زنی؟ نامدار با دیدن دخترکشان عصبی بازوی یاس را رها کرد - نه بابایی... داشتیم حرف می زدیم. بیا بغلم ببینمت دختر بابا... یسنا بغ کرده عقب کشید - ولی زدیش مامانی داره گریه می‌کنه نامدار عاصی چشم بست و یاس مثل همیشه اوضاع را جمع کرد - نه عزیزم بابایی بوسم کرد... تو بمون بغل بابایی من میرم پایین... عادت کرده بود اما هربار نیمی از خواستنش می رفت نامدار دوستش داشت حتی عاشقش بود اما نه تا وقتی که مادرش زیر گوشش نمی‌خواند مادرشوهرش او را دوست نداشت و منتظر یک فرصت تا جدایشان کند و امروز انگار همان روز بود. در خانه باز بود و صدای خاتون می آمد - بچم عاصی شده از دست این دختره...روز اول گفتم عشق دو روزه... نفهمید... الان دیگه حالش از دختره بهم میخوره... عاطفه خواهر شوهرش ادامه داد - هنوزم دیر نشده مامان... تو با خاله حرف بزن... بخدا مریم هنوز منتظر داداشمه... یاس مات شده نفس برای کشیدن نداشت. مریم برای چه منتظر بود؟ - امشب حرف میزنم... بسه دیگه جون بچم به لبش رسیده..‌. نامدارم راضیه پسرم. مریم هم قبول کرده بچه رو بزرگ کنه... یه عقد جمع و جور میگیریم میرن زیر یه سقف... این آفت هم گمشه از زندگی پسرم طلاقشو میدیم منظورشان از آفت او بود! که نامدار هم راضی بود؟ بود دیگر... وقتی هربار با یک حرف خاتون سیلی میخورد یعنی دیگ چیزی از آن عشق نمانده بود... پر بغض لب گزیده سمت آشپزخانه رفت وظیفه او همین بود... برای این خانواده کار کند.. قبلا دلش به نامدار گرم بود اما الان نه... تا شب در آشپزخانه بود. بی حرف مثل همیشه میشست و جمع می کرد که بالاخره سر و کله مهمان ها پیداشد مریم هم بود بینشان و یاس جان داد وقتی نامدار، یسنا به بغل کنار مریم نشسته و تا آخر مهمانی حتی سراغ یاس را هم نگرفته بود... اواخر مهمانی بود. شام خورده شده و یاس ظرف ها را شسته و خشک میکرد که مریم رو به یسنا کرد - یسنا جون شام چرا نخوردی عزیزم؟ اگه غذا نخوری مریض میشی ها... دخترک عروسکش را در آغوشش فشرده و عنق لب زد - نخیرم نمیشم! مامان یاسی غذا نخورد مریض نشد... نامدار با جیغ دخترکش اخم هایش درهم رفته بود که دستش را گرفت - چرا داد میزنی بابایی؟ مامانت غذا خورده.. گفته و چشم چرخاند یاس در آشپزخانه تنها مشغول کار بود و خواهرهایش همه در پذیرایی نشسته بودند یسنا لب برچیده درآغوش نامدار نشست - من میخوام با مامانی غذا بخورم اون غذا نخورد صبح خاتون گفت حیاط بشوره کارا رو بکنه... مامان یاسی به من غذا داد خودش نخورد منم نمی... یسنا هنوز داشت حرف میزد و نامدار اخم آلود به خاتون خیره بود او که گفته بود یاس کار نکرده! با صدای سلام آرام یاس تیز سمتش چرخید اما‌... دیگر خبری از آرایش و لبخندش نبود دخترک با رنگ پریده و لباس های چروک شده سینی چای می گرداند که حاج مظفر اخم کرده صدایش زد - باباجان؟ صورتت چیشده! صورتش! نگاه همه سمت یاس رفته بود و فقط نامدار می دانست که باز هم رد انگشتانش بخاطر دروغ های مادرش روی صورت دختری که دوستش داشت مانده بود... https://t.me/+0pQTuu7IWihjZTA0 https://t.me/+0pQTuu7IWihjZTA0
نمایش همه...
Repost from N/a
_بچه رو که به دنیا آوردی گورت و گم میکنی و میری... قطره اشکی از گوشه چشمم چکید. _اقا توروخدا...التماستون میکنم بزارید خودم بچه ام بزرگ کنم‌‌... خودم کنیزیتون و میکنم... نگاه پر از تمسخر رادمهر، وجودم و به آتش کشید. _تو همین الانم خدمتکار منی یادت که نرفته؟! قطره اشک دیگری روی گونه ام چکید. نه..‌.یادم نرفته بود که دختر سرایدار این مرد پولدار بوده ام! یادم نرفته بود که او در مستی به منه خدمتکار تجاوز کرد و نطفه اش را در رحمم کاشت! با بغض لب زدم. _نه یادم نرفته... خنده بلندی کرد و گفت: _تو فقط حکم رحم اجاره ای و داری... بچه که به دنیا اومد، یاسمن میشه مادرش... نامزد خودم اونو بزرگ میکنه... نمیخوام بچه ام و یه خدمتکار بی فرهنگ بزرگ کنه... جنین مظلومم انگار متوجه حال بدم شده بود که این چنین به دیواره رحمم می کوبید. او هم انگار حالش خوب نبود... https://t.me/+77aXwevHcC9kNDc8 https://t.me/+77aXwevHcC9kNDc8 _رفتیم داخل یه جا بشین نقاشی بکش تا من خونه اشون و تمیز کنم زودی برگردیم خونه امون... باشه دخترم؟! دخترک مظلومم سری تکون داد. _باشه... چقد خونه اشون بزرگ و قشنگه... کاشکی ما هم یکی از این خونه ها داشتیم! بغضی تو گلوم نشست. پدر دخترم هم صاحب چنین خانه ها و اموالی بود. اگر دخترم پیش پدرش می بود، حسرت چنین زندگی ای و نمی کشید اما من بخاطر دل خودم... روز های اخر حاملگی ام فرار کردم... _تو خدمتکار جدیدی ؟! بدو بیا دیگه تا شب که مراسم شروع بشه چیزی نمونده... سریع پناه و روی یکی از مبلا نشوندم و به گفته یکی از خدمتکار ها، مشغول گردگیری پذیرایی مجلل بودم که با شنیدن صدایی آشنا، نفس تو سینه ام حبس شد. _این بچه کدوم خریه رید روی مبلا... ناباور دستمال از دستم رها شد. این... این صدا مطمئنم صدای خودش بود... صدای رادمهر بود! با صدای گریه پناه، ترسیده برگشتم. رادمهر با دیدن من قیافه خشمگینش یهو پر از تعجب شد. _د...دنیا؟! ترسیده و تند پناه و بغل کردم و همونطور که سمت در می دوییدم، با صداش متوقف شدم. _کل شهر و دنبالت گشتم! سرجام متوقف شدم. _دنبالت گشتم تا بهت بگم دل وامونده ام درگیرت شده... بگم اون بچه رو با خودت میخوام‌... اما نبودی... قطره اشکی از گوشه چشمم چکید. با صدای پناه بغضم شکست و به هق هق افتادم‌. _مامانی این اقاهه بابای منه؟! ناگهان با پیچیدن دستای رادمهر دور تنم، ریه هام از عطر تنش پر شد. _دیگه اجازه نمیدم منو تو حسرت نبودنت بزاری و بری... https://t.me/+77aXwevHcC9kNDc8 https://t.me/+77aXwevHcC9kNDc8 https://t.me/+77aXwevHcC9kNDc8 داستان از یه تجاوز شروع شد. تجاوز به دختر کم سن و مظلومی که از برگ گل پاک‌تر بود. اون دختر یه سرایدار بود و متجاوزش مالکِ چند تا کاخونه‌ی بزرگ… حاصل این حمله به تن اون دختر شد یه شکم برآمده و طفل معصومی که قرار بود حسرت دیدنش تا آخر عمر دل مادرشو بسوزونه! اما دخترک نتونست و تو روزای آخر بارداریش فرار کرد اما...🫠🥺💔
نمایش همه...
👍 1 1
Repost from N/a
_مامان؟ _تو هنوز نخوابیدی وروجک! _چرا ما رو نمی بَلی سر خاک بابام؟ یه لحظه بند دلم پاره شد. _کی اینو بهت گفته؟ _هیشکی آخه مگه هَلکی می میله نمی بلن خاکش می کنن! _پناه! _خودم توی فیلم دیدم.. تو فیلمه یه جایی نشون دادن من از مامان گلی پلسیدم اینجا کجاس.. گفت اینجا سَل خاک آدما وقتی می میلن می بلن اینجا خاکشون می کنن تا خانواده هاشون بلن بهشون سَل بزنن.. خب پس چلا ما نمی لیم سر خاک بابایی مگه ما خونواده اش نیستیم؟ پلک روی هم فشردم و نفس عمیقی کشیدم بازم دلم داشت زیر و رو میشد. بازم خاطرات گذشته.. بازم فشارهای عصبی از یادآوری اون روزها داشت بهم حمله ور میشد. _بابای تو خاک نداره.. _چلا؟ _ چون همه ی آدما مثل هم نمی میرن یه عده می میرن و مثل اون فیلمه خاکشون می کنن.. بعضیا هم تو قلب آدما می میرن و همونجا خاکشون می کنن! _چه جالب یادم باشه فردا بلا داداشی تعلیف کنم.. یعنی الان خاک بابایی من تو قلبمونه؟! _تو قلب منه! با این حرف سرش که روی سینه ی چپم که درست روی قلبم قرار داشت و برداشت. دست کوچولوشو گذاشت زیر سینه ام و گفت: _اینجا؟ با درد سری به تایید حرفش تکون دادم. همونطور که زیر سینه ام می بوسید و نوازش می کرد گفت: _بابایی من دلم برات خیلی تنگ شده.. و توی دنیای بچگیش گفت: _از این به بعد هروقت دلم برات تنگ بشه میام پیش مامان نانا.. درد باز هم به سلول به سلول بدنم نفوذ کرد طوریکه نفس هام سنگین شد. نمی دونم چه حکمتی بود که از همون اولی که زبون باز کردن نمی تونستن اسمم کامل تلفظ کنن و بازم من تو زبون بچگیشون شدم نانا.. همون مخففی که پدرشون همیشه صدام می کرد! _مامان بابایی من خیلی پیر بود؟ دستی روی موهاش کشیدم. _نه عزیزم چرا این سوال پرسیدی؟! _گفتم شاید بابایی منم پیر بوده که مُلده! یعنی اونم منو دوستم داره؟ دیگه نتونستم تحمل کنم یه قطره اشک روی گونه ام سر خورد. پناه با دیدن اشکم تندی سرجاش نشست. _مامانی نالاحتت کلدم! صدای بچم پر بغض شده بود. این بچه برخلاف سنش خیلی می فهمید.. خیلی بیشتر از سنش.. انگار واقعا پشت و پناه من بود! تندی سر و صورتم و بوسید. _ببخشید مامانی دیگه لاجبش حلف نمی زنم! _پناهم؟ _بله مامانی؟ _بخواب مامان! _چشم مامانی.. روی سرش بوسیدم و دوباره توی بغلم جای گرفت و چند لحظه ی بعد از صدای نفس های منظمش مشخص بود خوابش برده! ولی انگار این شب قرار نبود برای من تموم بشه! کی باورش میشد بعد اون آزمایش منفی.. بعد از اون همه انگ اجاق کور.. بعد اون طلاق.. بعد ازدواج مجدد پدرشون توی همون محضری که منو طلاق داد جلوی چشم من حالا من صاحب دوتا فرشته ی دوقلو شده باشم؟! بعد از فهمیدن بارداریم اولین کاری که کردم پناه اوردن به یکی از روستاهای گیلان بود. از سر ترس تهمت هایی که در کمینم بودن.. تو بارداریم هزارتا وصیت به مامان گلی کرده بودم که اگه من مردم و یا یه درصد اتفاقی برام افتاد. هیچوقت هیچوقت.. حتی اگه آسمون به زمین اومد.. زمین به آسمون رفت.. و روزی خورشید طلوع و غروب نکرد.. هیچگاه در خونه ی پدر بچه هام نره..! من کاری به قانون و شرع و اسلام ندارم از نظر من پدر بچه های من مُرده! همون چهارسال پیش قبل بدنیا اومدنشون مُرد.. توی همون محضر.. همونجا که پیشونی اون دختره رو بوسید و حلقه تو انگشتش انداخت.. جلوی چشمای خودم جون داد و خودم با دستای خودم خاکش کردم! ولی دردناک تر از همه ی اینا بچه های بی شناسنامه امن! بعد از سه سال و سه ماه هنوزم شناسنامه ندارن! اینه درد مادر بودن اینجاست! اینجا مهم نیست پدر بودی یا نه.. پدری کردی یا نه.. اینجا همین که یه نطفه بکاری براشون کافیه و همه چی میشه به نفع تو..! اما کور خوندن حتی اگه تمام دنیا هم مقابلم باشن بازم نمیذارم.. نمیذارم بچه هامو ازم بگیرن.. اون نازنین عاشق پیشه ی گذشته مُرد.. اون نازنین احمقی که عاشق یه پسر هیچی ندار پایین شهری شد مُرد.. اون نازنینی که بخاطر اون پسر جلوی همه ایستاد کشتمش.. خیلی ساله که با دستای خودم کشتمش.. الان تنها دردم شناسنامه اشونه.. نریمان یکیو پیدا کرده.. قراره یه عقد سوری انجام بدیم تا به نام اون براشون شناسنامه بگیریم و تا اون روز باید خودمو تو این روستا پنهان کنم تا مبادا دست پدرشون بهمون برسه بعد گرفتن شناسنامه برای همیشه از ایران می ریم! توی همین افکار بودم که بی هوا در اتاق باز شد ترسیده روی تخت نشستم. مامان گلی هراسون گفت: _پاشو وسیله هاتو جمع کن باید بریم! دوباره تیک عصبیم شروع شد با سر لرزونی گفتم: _چیشده؟ _جاتون پیدا کرده سیاوش خبر داد اول روستا دیدتش داره در به در زنگ در خونه های مردم می زنه تا برسه به تو باید فرار کنید! https://t.me/+ByPSlpKysLVjOGI0 https://t.me/+ByPSlpKysLVjOGI0 https://t.me/+ByPSlpKysLVjOGI0 https://t.me/+ByPSlpKysLVjOGI0
نمایش همه...
رزسفـیــــد|رزسیــــاه

وخدایی که به شدت کافیست... 🌱🕊️ «لاحول ولا قوة الا بالله العلی العظیم» به قلم|ترانه بانو✍️ محافظ کانال: @ros_sefiid ازدواج مجدد:کامل شده رز سفیـــد_رزسیاه آرامش_آیروس ممنوعه (جلد دوم رزسیاه) اینستامون👇

https://instagram.com/taran_novels

پارت جدید🌺🌺
نمایش همه...
Repost from N/a
_بچه رو که به دنیا آوردی گورت و گم میکنی و میری... قطره اشکی از گوشه چشمم چکید. _اقا توروخدا...التماستون میکنم بزارید خودم بچه ام بزرگ کنم‌‌... خودم کنیزیتون و میکنم... نگاه پر از تمسخر رادمهر، وجودم و به آتش کشید. _تو همین الانم خدمتکار منی یادت که نرفته؟! قطره اشک دیگری روی گونه ام چکید. نه..‌.یادم نرفته بود که دختر سرایدار این مرد پولدار بوده ام! یادم نرفته بود که او در مستی به منه خدمتکار تجاوز کرد و نطفه اش را در رحمم کاشت! با بغض لب زدم. _نه یادم نرفته... خنده بلندی کرد و گفت: _تو فقط حکم رحم اجاره ای و داری... بچه که به دنیا اومد، یاسمن میشه مادرش... نامزد خودم اونو بزرگ میکنه... نمیخوام بچه ام و یه خدمتکار بی فرهنگ بزرگ کنه... جنین مظلومم انگار متوجه حال بدم شده بود که این چنین به دیواره رحمم می کوبید. او هم انگار حالش خوب نبود... https://t.me/+77aXwevHcC9kNDc8 https://t.me/+77aXwevHcC9kNDc8 _رفتیم داخل یه جا بشین نقاشی بکش تا من خونه اشون و تمیز کنم زودی برگردیم خونه امون... باشه دخترم؟! دخترک مظلومم سری تکون داد. _باشه... چقد خونه اشون بزرگ و قشنگه... کاشکی ما هم یکی از این خونه ها داشتیم! بغضی تو گلوم نشست. پدر دخترم هم صاحب چنین خانه ها و اموالی بود. اگر دخترم پیش پدرش می بود، حسرت چنین زندگی ای و نمی کشید اما من بخاطر دل خودم... روز های اخر حاملگی ام فرار کردم... _تو خدمتکار جدیدی ؟! بدو بیا دیگه تا شب که مراسم شروع بشه چیزی نمونده... سریع پناه و روی یکی از مبلا نشوندم و به گفته یکی از خدمتکار ها، مشغول گردگیری پذیرایی مجلل بودم که با شنیدن صدایی آشنا، نفس تو سینه ام حبس شد. _این بچه کدوم خریه رید روی مبلا... ناباور دستمال از دستم رها شد. این... این صدا مطمئنم صدای خودش بود... صدای رادمهر بود! با صدای گریه پناه، ترسیده برگشتم. رادمهر با دیدن من قیافه خشمگینش یهو پر از تعجب شد. _د...دنیا؟! ترسیده و تند پناه و بغل کردم و همونطور که سمت در می دوییدم، با صداش متوقف شدم. _کل شهر و دنبالت گشتم! سرجام متوقف شدم. _دنبالت گشتم تا بهت بگم دل وامونده ام درگیرت شده... بگم اون بچه رو با خودت میخوام‌... اما نبودی... قطره اشکی از گوشه چشمم چکید. با صدای پناه بغضم شکست و به هق هق افتادم‌. _مامانی این اقاهه بابای منه؟! ناگهان با پیچیدن دستای رادمهر دور تنم، ریه هام از عطر تنش پر شد. _دیگه اجازه نمیدم منو تو حسرت نبودنت بزاری و بری... https://t.me/+77aXwevHcC9kNDc8 https://t.me/+77aXwevHcC9kNDc8 https://t.me/+77aXwevHcC9kNDc8 داستان از یه تجاوز شروع شد. تجاوز به دختر کم سن و مظلومی که از برگ گل پاک‌تر بود. اون دختر یه سرایدار بود و متجاوزش مالکِ چند تا کاخونه‌ی بزرگ… حاصل این حمله به تن اون دختر شد یه شکم برآمده و طفل معصومی که قرار بود حسرت دیدنش تا آخر عمر دل مادرشو بسوزونه! اما دخترک نتونست و تو روزای آخر بارداریش فرار کرد اما...🫠🥺💔
نمایش همه...
Repost from N/a
- به بابایی نگی من بهت غذا ندادم آرین باشه؟ با وحشت در گوش آرین پچ می زد که عاطفه موهایش را گرفت - زنیکه چشم دریده با بچه داداشم چیکار کردی داره میمیره؟ وای داداش خاک برسر شدیم زود بیا... عاطفه هیاهو به پا گذاشته بود و یاس مات شده به آرین نگاه می کرد پسرک کوچکش بی جان افتاده و بیدار نمیشد - گمشو اونور... زود باش پیمان آمبولانس چیشد؟ بچه داداشم از دست رفت... همین میشه‌... وقتی به داداشم گفتم نگیر این زنیکه بیوه رو واسه همین گفتم... گفتم بچه خودشو می‌ذاره رو چشمش بچه بی مادر مارو می کشه... بیا کشت... عاطفه با هر کلمه اش یاس را بیشتر هل می داد اما او آرین را رها نمی کرد. - آرین؟ مامانی؟ پسرک در آغوشش نفس نداشت و یاس رهایش نمی کرد. حتی وقتی که آمبولانس رسیده بود. عاطفه چرند می گفت مگر یاس می‌توانست پسرکش را بکشد؟ وقتی به خانه نامدار آمد. آرین چند ماهه بود. خودش بزرگش کرده بود. اگر بیشتر از یسنا دوستش نداشت کمتر هم نداشت... بیجان پشت در اتاق احیا نشسته بود که عاطفه فریاد کشان از جا پرید - داداش! بیا... بیا اینجاست پسرت... بیا خاک برسر شدیم... نامدار آمده بود! یاس وحشت زده از جا بلند شد از چهره ی سرخ نامدار میترسید - آرین کجاست؟ قبل عاطفه، او جلو رفت - ن...نترس نامدار حالش خوبه دکتر گفت به موقع... ضرب سیلی آنقدر بلند بود که تن سستش بی جان روی زمین هوار شد.نامدار او را زده بود! - دعا کن بلایی سر بچم نیومده باشه یاس! وگرنه وای به حالت... فریاد می زد و قلب یاس احمقانه حق را به او می داد. نامدار نگران پسرکش بود وقتی می دید حالش خوب شده عذرخواهی می کرد اما... - خانوم یاس افضلی؟ شما باید با ما تشریف بیارید کلانتری... آقای جهانشاهی به جرم اقدام به اذیت و آزار فرزندشون ازتون شکایت کردن... نگاه مات یاس به دستبند دور دستش رفت. نامدار از او شکایت کرده بود! - ن... نامدار! من؟ من بخوام آرین و بکشم؟ اون مثل بچه ی خودمه... من بزرگش کردم...من فقط بهش غذا ندادم چون... نامدار عصبی غرید - مثل بچه خودت نه یاس! پسر من بچه ی شوهر قبلیت نیست... روز اول بهت گفتم اول بچه ی من بعد بچه ی خودت! بچه ی شوهر قدیمی اش! مگر یسنا هم قرار نبود دختر خود نامدار باشد؟ پنج سال بود که نامدار می گفت یسنا هم دختر او بود اما حالا... یاس وای گویان دور خودش چرخید. یسنا را خانه جا گذاشته بود؟ آنقدر حواسش به آرین بود که یسنا را یادش رفت - نامدار... نامدار یسنا مونده خونه... اون از تاریکی میترسه توروخدا برو بیارش... جیغ میزد و نامدار نگاهش نمی‌کرد اما مطمئن بود نامدار، یسنا را تنها نمی‌گذارد چند ساعت بعد - تو گردو بود من گردو دوست دارم مامان یاسی نذاشت بخورم بابایی... عمه عاطفه بهم غذا داد ولی... آرین برای بار چندم توضیح میداد که سرگرد سرتکان داد - باید از خانوم افضلی تشکر کنید جناب جهانشاهی طبق گزارش پزشک پسرتون آلرژی داره اگه بیشتر از اون غذا می خورد ممکن بود بلایی بدتر سرش بیاد یاس بی حرف و با اشک آرین را در آغوش کشید - پسر من! تو نمیتونی گردو بخوری مامان جان برای آبجی یسنا ضرر نداره... تو به مامانی قول داده بودی آرین لوس شده سر در آغوش یاس فرو برده و این میان نگاه های شرمنده نامدار به صورت کبود یاس بود. دخترک را سر هیچ و پوچ زده بود آن هم فقط به خاطر حرف های خواهرش... بالاخره با توقف ماشین جلوی در دستش را گرفت - یاس! من... یاس بی حرف آرین را در آغوش گرفته و در را باز کرد تا پیاده شود - اشکالی نداره حق داشتید ما روز اول توافق کرده بودیم که باید اول حواسم به آرین باشه بعد یسنا... دلگیر بود اما روز اول توافق کرده بودند دیگر یاس قرار بود مادر آرین باشد و نامدار پدر یسنا اما... - مامانی! جیغ کودکانه ای نگاه وحشت کرده یاس را به رو به رویش کشاند یسنا بود که در تاریکی کوچه با شلواری خیس سمتش می دوید دخترکش اینجا بود! مگر قرار نبود نامدار دنبالش بیاید؟ - م...من...من...ترسیدم مامانی... منو نبردی... بابایی هم منو نبرد من... نامدار چشم بسته خشکش زده بود آمده بود به خانه و وسایل های آرین را برده بود اما یسنا را نه... عصبی بود فکر میکرد یاس به دختر خودش غذا داده و به آرین نه.... - یاس من... یاس دیگر زن کمی پیش نبود که حتی سیلی خوردنش را بخشیده بود. حالا چشمانش سرد بود مثل حرف هایش... با گذاشتن آرین در آغوش نامدار، پر درد دخترک ترسیده اش را بغل زد - نیاز به توضیح نیست آقای جهانشاهی. من پنج سال مادری کردم برای پسرتون ولی دختر من پنج سال تموم بچه ی شوهر قبلیم بود... بریم مامان جان این آقا بابای تو نیست...هیچی ما نیست..‌. https://t.me/+0pQTuu7IWihjZTA0 https://t.me/+0pQTuu7IWihjZTA0
نمایش همه...
کـــzardــارتِ

پارت گذاری منظم 🐳 لیست رمان های نویسنده @hadisehvarmazz