_بچه رو که به دنیا آوردی گورت و گم میکنی و میری...
قطره اشکی از گوشه چشمم چکید.
_اقا توروخدا...التماستون میکنم بزارید خودم بچه ام بزرگ کنم... خودم کنیزیتون و میکنم...
نگاه پر از تمسخر رادمهر، وجودم و به آتش کشید.
_تو همین الانم خدمتکار منی یادت که نرفته؟!
قطره اشک دیگری روی گونه ام چکید.
نه...یادم نرفته بود که دختر سرایدار این مرد پولدار بوده ام!
یادم نرفته بود که او در مستی به منه خدمتکار تجاوز کرد و نطفه اش را در رحمم کاشت!
با بغض لب زدم.
_نه یادم نرفته...
خنده بلندی کرد و گفت:
_تو فقط حکم رحم اجاره ای و داری... بچه که به دنیا اومد، یاسمن میشه مادرش... نامزد خودم اونو بزرگ میکنه... نمیخوام بچه ام و یه خدمتکار بی فرهنگ بزرگ کنه...
جنین مظلومم انگار متوجه حال بدم شده بود که این چنین به دیواره رحمم می کوبید.
او هم انگار حالش خوب نبود...
https://t.me/+77aXwevHcC9kNDc8
https://t.me/+77aXwevHcC9kNDc8
_رفتیم داخل یه جا بشین نقاشی بکش تا من خونه اشون و تمیز کنم زودی برگردیم خونه امون... باشه دخترم؟!
دخترک مظلومم سری تکون داد.
_باشه...
چقد خونه اشون بزرگ و قشنگه...
کاشکی ما هم یکی از این خونه ها داشتیم!
بغضی تو گلوم نشست.
پدر دخترم هم صاحب چنین خانه ها و اموالی بود.
اگر دخترم پیش پدرش می بود، حسرت چنین زندگی ای و نمی کشید اما من بخاطر دل خودم... روز های اخر حاملگی ام فرار کردم...
_تو خدمتکار جدیدی ؟! بدو بیا دیگه تا شب که مراسم شروع بشه چیزی نمونده...
سریع پناه و روی یکی از مبلا نشوندم و
به گفته یکی از خدمتکار ها، مشغول گردگیری پذیرایی مجلل بودم که با شنیدن صدایی آشنا، نفس تو سینه ام حبس شد.
_این بچه کدوم خریه رید روی مبلا...
ناباور دستمال از دستم رها شد.
این... این صدا مطمئنم صدای خودش بود...
صدای رادمهر بود!
با صدای گریه پناه، ترسیده برگشتم.
رادمهر با دیدن من قیافه خشمگینش یهو پر از تعجب شد.
_د...دنیا؟!
ترسیده و تند پناه و بغل کردم و همونطور که سمت در می دوییدم، با صداش متوقف شدم.
_کل شهر و دنبالت گشتم!
سرجام متوقف شدم.
_دنبالت گشتم تا بهت بگم دل وامونده ام درگیرت شده... بگم اون بچه رو با خودت میخوام... اما نبودی...
قطره اشکی از گوشه چشمم چکید.
با صدای پناه بغضم شکست و به هق هق افتادم.
_مامانی این اقاهه بابای منه؟!
ناگهان با پیچیدن دستای رادمهر دور تنم، ریه هام از عطر تنش پر شد.
_دیگه اجازه نمیدم منو تو حسرت نبودنت بزاری و بری...
https://t.me/+77aXwevHcC9kNDc8
https://t.me/+77aXwevHcC9kNDc8
https://t.me/+77aXwevHcC9kNDc8
داستان از یه تجاوز شروع شد.
تجاوز به دختر کم سن و مظلومی که از برگ گل پاکتر بود.
اون دختر یه سرایدار بود و متجاوزش مالکِ چند تا کاخونهی بزرگ…
حاصل این حمله به تن اون دختر شد یه شکم برآمده و طفل معصومی که قرار بود حسرت دیدنش تا آخر عمر دل مادرشو بسوزونه!
اما دخترک نتونست و تو روزای آخر بارداریش فرار کرد اما...🫠🥺💔