☘رُمانهایِ بَهارسُلطانی☘
﷽ کانال رسمی بهارسلطانی #سیگارسناتور در دست چاپ از نشرعلی🔰 #کلاغسفیددرمرداب در دست چاپ از نشرعلی و #درمسیربادبمان(فایل) #قلبِ_من_برایِ_تو(فایل) #شکاف(فایل) #دلریخته(فایل) #برزخ_سردفصل1و2(فایل)
نمایش بیشتر10 501
مشترکین
-1124 ساعت
-567 روز
-23830 روز
توزیع زمان ارسال
در حال بارگیری داده...
Find out who reads your channel
This graph will show you who besides your subscribers reads your channel and learn about other sources of traffic.تجزیه و تحلیل انتشار
پست ها | بازدید ها | به اشتراک گذاشته شده | ديناميک بازديد ها |
01 Media files | 102 | 0 | Loading... |
02 - دوستت دارم ، اما نه به عنوان یه زن . دوستت دارم مثل دختری که خودم بزرگش کردم گندم .
پلک زدم و لبام و روی هم فشردم .
- کی گفته من ...... عاشقتم ؟
یزدان جلو اومد ، انقدر که باید برای دیدنش سرم و بالا می گرفتم . انقدر که سینه به سینه ام شد ....... انقدر که نفس های گرم و مردانه اش و روی گونه های یخ زدم حس می کردم .
به نوک انگشتش ، یقم و کنار زد و به تتو اسم خودش که بالای سینم زده بودم نگاه انداخت .
- این اسم منه ، نه ؟
نفس عمیق کشیدن هم دیگه برای پایین دادن بغض تو گلوم چاره ساز نبود ......... دستام و مشت کردم و فشردم ........ نمی خواستم ملامت بشم ........ بخاطر عشقی که نفهمیدم کی تو قلب و روح و جسمم نشست و عجین شد .
من یزدان و دوست داشتم و از برملا شدن این حس وحشت داشتم ....... آره می ترسیدم .
- مگه فقط یدونه یزدان ....... تو دنیا داریم که به خودت ........ گرفتی ؟ فقط یه ....... تشابه اسمیه .
نگاه یزدان آروم بالا اومد و تو چشمام که مطمئناً سرخ و پر بغض دیده میشد ، نشست ....... بد بود که یزدان ذره ذره من را می شناخت . بد بود که حرف نزده هم یزدان دردم را میفهمید ......... بد بود که تا این حد من را بلد بود .
- من تو رو بزرگ کردم گندم ........ از وقتی که نیم متر قد بیشتر نداشتی و شبا از ترس تو بغلم می خوابیدی .......... تا الان که با این چشمای آماده به گریت جلوم ایستادی .......... به خودت بیا گندم ......... تو برای من کافی نیستی . نه اینکه بد باشی ، نه اینکه دوستت نداشته باشم ، نه اینکه زشت باشی ........ اتفاقاً تو قشنگ ترین دختری هستی که تو این دنیا دیدم . اما من نمی تونم تو چشمات نگاه کنم و تو رو تو نقش یه زن ببینم . تو فقط برام دخترمی .
لبم و گزیدم و بغضم بالاتر اومد و ابروانم لرز برداشت و یزدان تو نگاهم مات و لرزان شد ........ انگار از پشت شیشه بارون خورده ای تصویرش رو می دیدم .
- چرا ........ چرا اجازه نمیدی که تلاش کنم ......... که شاید تونستم ...... حست و به خودم ...... عوض کنم . شاید تونستم ......... برات همون زنی بشم که می خوای .
ابروان یزدان اندکی درهم رفت و خودش را اندکی عقب کشید .
- قراره چطوری حسم و عوض کنی ؟ قراره چه بلایی به سر خودت و من بیاری تا نگاهم و به خودت عوض کنی ؟
دماغم و صدادار بالا کشیدم و لبم و بیشتر از ثانیه قبل گزیدم که قطره اشکی روی گونم رد انداخت ........... حتی ایده ای نداشتم که قراره چوری نگاهش و نسبت به خودم عوض کنم .
اگه به لباس باز پوشیدن و نشان دادن زنانگی هایم بود که من همین الانش هم با یک تاپ نیم تنه و شلوارک بسیار کوتاه ریش ریش که قدش دو وجب بالاتر از زانوانم بود ، مقابلش ایستاده بودم .
اگه به خوابیدن درون تختش بود که من گاهی بعضی شبها که با کابوس از خواب می پریدم بدون آنکه اجازه از او بگیرم ، به تختش می رفتم و سر روی سینش می گذاشتم و مجبورش می کردم آنقدر برایم حرف بزند تا خوابم ببرد .
حتی تا شش سالگی ام هم در خاطرم بود که او من را به حمام میبرد .
من هیچ چیز تازه ای برای عرضه به او نداشتم .
- من ........ من ......... دوستت دارم یزدان ........ به خدا دوستت دارم ........
ابروان یزدان عمیق تر درهم رفت .
سرش و به سمتم خم کرد و از فاصله ای نزدیک تر در چشمان خیسم نگاه انداخت .
- می دونی انتظار من از یه زن چیه ؟ می تونی برام برآوردش کنی ؟ آره گندم ؟
- بگو ......... بگو انتظارت چیه . شاید ........ شاید تونستم برآوردش کنم وووووو .....
https://t.me/joinchat/hXznhyAIK50yMGE0 | 66 | 0 | Loading... |
03 _ هزینه سزارین بزن به حساب بیمارستان
لگنت کوچیکه طبیعی احتمال خونریزی و پارگی هست نمیتونی طاقت بیاری
ماهی از درد سرش رو به بالشت بیمارستان فشرد
_نه خانم دکتر میتونم بخدا
_یعنی چی؟ من باید تشخیص بدم یا شما؟
ماهی بغض کرده لب چید
_الان ... گفتن ۳ سانت دهانه رحم باز شده
توروخدا ... من زور میزنم سزارین نکنید
دکتر بی حوصله اخم کرد
_به همکاری نیست!
میگم بدنت دووم نمیاره یا خودت میمیری یا بچه خفه میشه
عصبی زیرلب ادامه داد
_وقتی تو این سن حامله میشی همین میشه دیگه که من هر حرفو باید صدبار بگم
تو الان باید مدرسه میبودی نه رو تخت زایشگاه
ماهی با درد ناله کرد و دستش رو روی شکمش گذاشت
پرستار با دلسوزی جلو اومد
_همراهیت کجاست؟
من بهش بگم پرداخت کنه
بغض ماهی منفجر شد
پایین تنهاش تیر میکشید و مرگ و به چشماش دیده بود
_ همراهی ندارم ، تنهام
درد دوباره شروع شد
تو دلش به بچه التماس کرد
_توروخدا تنهام نذار
توروخدا سالم دنیا بیا
تو که میدونی مامان پول عمل سزارین نداره
ماما با اخم برگشت
_چی شد؟ پرداخت کردید؟
۲۷ میلیون بیشتر نیست
چون شما وضعیتتون اورژانسیه و اونجا دولتیه میرسه به ۱۲ تومن
دخترک بلندتر هق زد
درد شدت پیدا کرد
_ التماستون میکنم ... کمکم کنید طبیعی به دنیاش بیارم
ماما صداشو بالا برد
_ میمیری میگم
چه اصراری داری به طبیعی
بابای این کجاست اصلا؟
تو زبون نمیفهمی با شوهرت حرف بزنم
ماهی چشماشو بست
اشک روی گونه هاش چکید و بدنش لرزید
بابای بچهاش؟
دکتر طوفان خسروشاهی؟
همون مردی که ماهی براش قربانی انتقام بود؟
بی جون هق زد و با چشمای بسته تو دلش با بچه حرف زد
(کاش میتونستی تو به جای من حرف بزنی
من دارم از درد میمیرم مامانی
کاش تو زبون داشتی و تعریف میکردی بابات چیکار باهامون کرد
که چطور طوفان شد تو زندگیِ دخترعمهی ۱۷ سالش تا از اصلان خان خسروشاهی انتقام بگیره)
پرستار با عجله گفت
_ ضربان قلبش ضعیفه خانم دکتر
_ پروندشو بیارید
ماهی نمیشنید
گوش هاش سوت میکشید و حتی جون نداشا برای آخرین بار شکمش رو نوازش کنه
(کاش میتونستی بهشون بگی بابای من همکارتونه و شماها دارید اینطور تحقیرآمیز با مامانم حرف میزنید
میگفتی بابای من تخصص قلب داره
که الان آمریکاست
که اومد تا خانوادهی مادریمو زمین بزنه و برگرده و این وسط مامانم شد قربانی
میگفتی بابامم مثل شما دکتره
میگفتی مامانم ازم قول گرفته منم دکترشم)
_ خانم دکتر مشکل قلبی داره
_ ای وای ، چرا اعلام نکرده؟
بگید دکتر قلب و عروق بفرستن بخش زنان زایمان
کسی ماسک اکسیژن روی صورتش قرار دار و ماهی بی جون لبخند زد
( آمریکا خوش میگذره طوفان خسروشاهی؟
تو هم میری بالای سر زنای باردار که مشکل قلبی دارن؟
وقتی کمکمشون میکنی بچهاشونو سالم به دنیا بیارن اصلا یادت میاد زن و بچه خودت یک جای این دنیا برای زندگیشون میجنگن؟)
گوش هاش سوت کشید ، چشماش سیاهی رفت و کسی سوزن رو توی رگش فرو برد
_ بفرستیدش اتاق عمل تا دکتر خسروشاهی برسن
برای ثانیه ای پلکش پرید از شنیدن فامیل آشنا
نتونست مقاومت کنه
به توهماتش لبخند زد و هوشیاریشو از دست داد
طوفان با اخم وارد اتاق عمل شد و سمت بیمار قدم برداشت
_چندساله طبابت میکنید خانم دکتر که هنوز نمیدونید باید قبل از زایمان شرح حال دقیق بگیرید؟
زن مضطرب دهان باز کرد که جواب دهد که طوفان تشر زد
_نمیخوام چیزی بشنوم
رضایت نامه رو بدید شوهرش امضا کنه
وضعیت قلبی که تو پرونده شرح داده شده بود اصلا برای زایمان خوب نبود
پرستار مداخله کرد
_شوهر نداره دکتر
همراهی نیاورده
طوفان بدون نگاه به صورت بیمار سمت دستگاه ها رفت
_چندسالشه؟
_هفده
برای ثانیه ای دست طوفان مشت شد
ماهیِ کوچولوی اونم 17ساله بود
فقط هیفده سال زندگی کرد و بعد از اون طوفان با بی رحمی روزگارش رو سیاه کرد
نفس عمیقی کشید
باید جون دخترک رو نجات میداد
شاید میتونست بعدا ازش بخواد برای پیدا شدن ماهی کوچولوش دعا کنه!
نیمه های عمل بود که هشدار داد
_بیشتر از این بیهوشی برای قلب ضرر داره ممکنه بره تو کما
بی حسی تزریق بشه ، هوشیارش کنید
پرستار سر تکون داد
_چشم دکتر
ماما نوزاد خونی رو از شکم دخترک بیرون کشید و طوفان ناخواسته لبخند زد
دخترک ۱۷ساله ای که صورتش زیر ماسک اکسیژن و کلاه اتاق عمل پنهون بود
صدای گریه نوزاد بلند شد
چشم های بی جون دخترک باز شد
به سختی ماسک رو از روی صورتش برداشت و خش دار نالید
_بچم
ماما با کینه اخم کرد و طوفان متوجه نفرتش شد
عقب زدش و با چشماش هشدار داد
نوزاد رو از بین دستاش بیرون کشید و روی سینه ی مادر گذاشت
_ پسرکوچولومون کاملا سالمه خانم جوان
اما برای زایمان های بعدی حتما زیرنظر متخصص قلب باش وگرنه
سرش رو بلند کرد و ساکت شد
زمان ایستاد!
بی جان پچ زد
_ ماهی
https://t.me/+QDTT3Dj00r9kNzE0
https://t.me/+QDTT3Dj00r9kNzE0
https://t.me/+QDTT3Dj00r9kNzE0 | 53 | 0 | Loading... |
04 _ دلم میخواد رو گردنت اسنیف کنم.
_ اسنیف چیه؟
با چشمان خمارش به یقهی باز لباسم خیره شد.
نزدیک شد و در فاصلهی نزدیکم ایستاد:
_ اسنیف...
شیشهای از جیبش بیرون کشید و مقابل صورتم تکان داد، پودری سفید درونش بود:
_ به روش کشیدن این میگن!
ابروهایم بالا پرید:
_ و این چیه؟
لبخندی روی لبهایش نقش بست:
_ دوس داری امتحانش کنی؟
چشم ریز کردم، مشکوک بود.
_ چی هست؟
لبهایش را با زبان خیس کرد و دستش را به دور کمرم حلقه کرد:
_ بهش میگن کوک...
اخم کردم:
_ کوک چیه؟ چرا انقد گنگ حرف میزنی؟
با سرخوشی قهقه زد و یک دستی سرهی کوچک شیشه را باز کرد:
_ تا حالا کوکائین نشنیدی؟
ابروهایم بالا پرید:
_ منظورت همون مواد مخدرس؟
لبخند کجش حرفم را تایید کرد، به ارامی انگشتش را روی شانهام کشید و بند لباسم را از روی شانهام پایین برد.
لباس به زور به تنم بند شده بود و هر آن ممکن بود بیفتد:
_ اهوم، همون مخدرس...
_ میخوای، میخوای بکشی؟ تو معتادی؟
دوباره خندید و اینبار محکمتر من را در اغوشش گرفت:
_ تکون نخور!
مطیعش شده تکان نخوردم که شیشهی کوچک را از کنار گردنم کج کرد و با تکانهای ارام خطی از آن پودر را روی شانهام ریخت:
_ اهوم...حالا میخوام بهت نشون بدم اسنیف چیه!
سپس سر به سمت گردنم برد و ابتدا بوسه ای روی گردنم نشاند که در جایم پریدم.
_ هیش گفتم تکون نخور...
سپس بینیاش را به شانهام کشید و سریع نفس محکمی کشید که پودر را به اعماق بینی اش رساند.
-هییی کشیدی واقعا؟
سرش را سریع عقب برد و تکانی داد، چشمانش کمی قرمز شده بود، پرهی بینیاش از ان مواد سفید شده بود.
_ الان، الان تو...
اهمیتی به حرف زدنم نداد و نگاهش را به بدنم دوخت:
_ هوم، گفتم تکون نخور...اما ببین چیکار کردی، اینحا هم کوک ریخته...
روی تخت هلم داد و لباسم را پایینتر کشید:
_ آلا تو مال کیای؟
اب دهانم را قورت دادم، اگر باز هم مراعات نمیکردم مرا می کشت.
او کوهیار آریاتبار بود؛ یکی از بزرگترین مافیا های خاورمیانه!
_ مال توام...
لبهایش گردنم را میبوسید:
_ و من کیام؟
چشم بستم و درحالی که بدنم داشت به لمس لبهایش واکنش نشان میداد لب زدم:
_ کوهیار، آریاتبار...
https://t.me/+b31Rpe2qS5M5MzA0
https://t.me/+b31Rpe2qS5M5MzA0
https://t.me/+b31Rpe2qS5M5MzA0
https://t.me/+b31Rpe2qS5M5MzA0
من کوهیارم...
وقتی تن اون کوچولوی دلبر رو دریدم فکرشو نمیکردم آخرین نفری باشه که بتونه ا
حالموخراب کنه!!
بعد چندین سال برگشتم و دوباره رفتم سراغش. اون حالا یه دختر زیبا و خجالتی بود که داشت دنبال دکتر برای ترمیم بکارت میگشت.
بکارتی که دوباره قرار بود مال من باشه🍑💦💦
#صحنه_دار ⛔️
#دارای_محدودیتسنی❌ | 39 | 0 | Loading... |
05 - یه سابقه دار و از زندان آزاد کردی که بشه شریکت تو شرکت، تو اصلاً عقل داری دختر؟
بگو اصل داستان چیه منو واسه چی میخوای؟
بی توجه به صدای بلندش نگاهم رو، روی اون تتوها وجای زخم روی سر و گردنش چرخ دادم، این مرد واقعا ترسناک بود اما باهوش بود.
- حق داری، من یه چیزی فراتر از یه شراکت ساده میخوام.
اخمهاش توی هم شد فکش رو به هم فشرد و با خشم گفت:
- چی میخوای ازم، فقط کافیه معقول نباشه تا گردنتو خورد کنم و بقیهی عمرم به عنوان قاتل تو زندان باشم.
داشتم از ترس قالب تهی میکردم، وحشت داشتم که بگم چی توی سرمه، اگه میفهمید، اگه عصبی میشد، همینجوریش هم اینقدر ترسناک بود که میخواستم به گریه بیفتم.
- دِ بگو دیگه لعنتی.
شونه هام از داد بلندش بالا پرید و ترسیده به حرف اومدم.
-ازت یه بچه میخوام.
چشمهاش درشت شد، یه تای ابروش رو بالا انداخت و با مکث گوشش رو سمتم لبام آوردم و گفت:
- یه بار دیگه نشخوارکن چی گفتی؟
یه قدم عقب رفتم، نیم نگاهی به در اتاق انداختم و گفتم:
- کلی پول دادم تا آزاد بشی... من... من.. فقط ازت یه بچه میخوام، اگه بچه نداشته باشم نمیتونم از پدرم ارث ببرم شرط گذاشته، تو به من یه بچه بده و برو.
نفسش رو سخت بیرون داد، دو بار گردنش روبه چپ وراست خم کرد و قبل از اینکه حرفی بزنه با خشم به گردنم چنگ زد، تنم رو به دیوار کوبید و فریادش منو تا مرز سکته پیش برد.
- مدل جدیه هرزه بازیه عوضی؟
منو از زندان در آوردی تا بیناموسی کنم؟
اشتباه به عرضت رسوندن دخی، من زندان بودم ولی پسر حاجیم، حلال حروم سرم میشه.
دست روی مچش گذاشتم و با وحشت گفتم؛
- محرم میشیم، صیغهم کن.
فشار دستهاش رو بیشتر کرد و من به سرفه افتادم.
- درمورد من چی فکر کردی؟که یه بچه میکارمو بعدش ولش میکنم؟
اشتباه کردی دختر اشتباه، بهتره منو برگردونی تو زندان.
ولم کرد، به سرفه افتادم اما قدم هاش سمت در و فکر خراب شدن نقشهم دیوونه کرد که جیغ زدم:
- وقت ندارم، به همه گفتم حاملهم لعنتی، چی ازت کم میشه، عشق و حالتو میکنی و گورتو گم میکنی.
اصلا به تو چه که بچه ای هست یا نه، قرار نیست هیچوقت بفههه تو باباشی، فکر میکنه اون نامزد حرومزادهم باباشه.
بیشتر از قبل عصبی شد، سمتم قدم برداشت و قبل از اینکه مشت گره کردش توی دهنم کوبیده بشه با یه جهش خودم رو بهش رسوندم و لبهام رو روی لبش کوبیدم
م اگه این مرد رو رام نمیکردم شیرین نبودم.
- تو به من یه بچه میدی لعنتی.
https://t.me/+1ieqWSWaFKs2ZjY0
https://t.me/+1ieqWSWaFKs2ZjY0
https://t.me/+1ieqWSWaFKs2ZjY0
https://t.me/+1ieqWSWaFKs2ZjY0
https://t.me/+1ieqWSWaFKs2ZjY0 | 88 | 0 | Loading... |
06 Media files | 37 | 0 | Loading... |
07 _ دلم میخواد رو گردنت اسنیف کنم.
_ اسنیف چیه؟
با چشمان خمارش به یقهی باز لباسم خیره شد.
نزدیک شد و در فاصلهی نزدیکم ایستاد:
_ اسنیف...
شیشهای از جیبش بیرون کشید و مقابل صورتم تکان داد، پودری سفید درونش بود:
_ به روش کشیدن این میگن!
ابروهایم بالا پرید:
_ و این چیه؟
لبخندی روی لبهایش نقش بست:
_ دوس داری امتحانش کنی؟
چشم ریز کردم، مشکوک بود.
_ چی هست؟
لبهایش را با زبان خیس کرد و دستش را به دور کمرم حلقه کرد:
_ بهش میگن کوک...
اخم کردم:
_ کوک چیه؟ چرا انقد گنگ حرف میزنی؟
با سرخوشی قهقه زد و یک دستی سرهی کوچک شیشه را باز کرد:
_ تا حالا کوکائین نشنیدی؟
ابروهایم بالا پرید:
_ منظورت همون مواد مخدرس؟
لبخند کجش حرفم را تایید کرد، به ارامی انگشتش را روی شانهام کشید و بند لباسم را از روی شانهام پایین برد.
لباس به زور به تنم بند شده بود و هر آن ممکن بود بیفتد:
_ اهوم، همون مخدرس...
_ میخوای، میخوای بکشی؟ تو معتادی؟
دوباره خندید و اینبار محکمتر من را در اغوشش گرفت:
_ تکون نخور!
مطیعش شده تکان نخوردم که شیشهی کوچک را از کنار گردنم کج کرد و با تکانهای ارام خطی از آن پودر را روی شانهام ریخت:
_ اهوم...حالا میخوام بهت نشون بدم اسنیف چیه!
سپس سر به سمت گردنم برد و ابتدا بوسه ای روی گردنم نشاند که در جایم پریدم.
_ هیش گفتم تکون نخور...
سپس بینیاش را به شانهام کشید و سریع نفس محکمی کشید که پودر را به اعماق بینی اش رساند.
-هییی کشیدی واقعا؟
سرش را سریع عقب برد و تکانی داد، چشمانش کمی قرمز شده بود، پرهی بینیاش از ان مواد سفید شده بود.
_ الان، الان تو...
اهمیتی به حرف زدنم نداد و نگاهش را به بدنم دوخت:
_ هوم، گفتم تکون نخور...اما ببین چیکار کردی، اینحا هم کوک ریخته...
روی تخت هلم داد و لباسم را پایینتر کشید:
_ آلا تو مال کیای؟
اب دهانم را قورت دادم، اگر باز هم مراعات نمیکردم مرا می کشت.
او کوهیار آریاتبار بود؛ یکی از بزرگترین مافیا های خاورمیانه!
_ مال توام...
لبهایش گردنم را میبوسید:
_ و من کیام؟
چشم بستم و درحالی که بدنم داشت به لمس لبهایش واکنش نشان میداد لب زدم:
_ کوهیار، آریاتبار...
https://t.me/+b31Rpe2qS5M5MzA0
https://t.me/+b31Rpe2qS5M5MzA0
https://t.me/+b31Rpe2qS5M5MzA0
https://t.me/+b31Rpe2qS5M5MzA0
من کوهیارم...
وقتی تن اون کوچولوی دلبر رو دریدم فکرشو نمیکردم آخرین نفری باشه که بتونه ا
حالموخراب کنه!!
بعد چندین سال برگشتم و دوباره رفتم سراغش. اون حالا یه دختر زیبا و خجالتی بود که داشت دنبال دکتر برای ترمیم بکارت میگشت.
بکارتی که دوباره قرار بود مال من باشه🍑💦💦
#صحنه_دار ⛔️
#دارای_محدودیتسنی❌ | 7 | 0 | Loading... |
08 - دوستت دارم ، اما نه به عنوان یه زن . دوستت دارم مثل دختری که خودم بزرگش کردم گندم .
پلک زدم و لبام و روی هم فشردم .
- کی گفته من ...... عاشقتم ؟
یزدان جلو اومد ، انقدر که باید برای دیدنش سرم و بالا می گرفتم . انقدر که سینه به سینه ام شد ....... انقدر که نفس های گرم و مردانه اش و روی گونه های یخ زدم حس می کردم .
به نوک انگشتش ، یقم و کنار زد و به تتو اسم خودش که بالای سینم زده بودم نگاه انداخت .
- این اسم منه ، نه ؟
نفس عمیق کشیدن هم دیگه برای پایین دادن بغض تو گلوم چاره ساز نبود ......... دستام و مشت کردم و فشردم ........ نمی خواستم ملامت بشم ........ بخاطر عشقی که نفهمیدم کی تو قلب و روح و جسمم نشست و عجین شد .
من یزدان و دوست داشتم و از برملا شدن این حس وحشت داشتم ....... آره می ترسیدم .
- مگه فقط یدونه یزدان ....... تو دنیا داریم که به خودت ........ گرفتی ؟ فقط یه ....... تشابه اسمیه .
نگاه یزدان آروم بالا اومد و تو چشمام که مطمئناً سرخ و پر بغض دیده میشد ، نشست ....... بد بود که یزدان ذره ذره من را می شناخت . بد بود که حرف نزده هم یزدان دردم را میفهمید ......... بد بود که تا این حد من را بلد بود .
- من تو رو بزرگ کردم گندم ........ از وقتی که نیم متر قد بیشتر نداشتی و شبا از ترس تو بغلم می خوابیدی .......... تا الان که با این چشمای آماده به گریت جلوم ایستادی .......... به خودت بیا گندم ......... تو برای من کافی نیستی . نه اینکه بد باشی ، نه اینکه دوستت نداشته باشم ، نه اینکه زشت باشی ........ اتفاقاً تو قشنگ ترین دختری هستی که تو این دنیا دیدم . اما من نمی تونم تو چشمات نگاه کنم و تو رو تو نقش یه زن ببینم . تو فقط برام دخترمی .
لبم و گزیدم و بغضم بالاتر اومد و ابروانم لرز برداشت و یزدان تو نگاهم مات و لرزان شد ........ انگار از پشت شیشه بارون خورده ای تصویرش رو می دیدم .
- چرا ........ چرا اجازه نمیدی که تلاش کنم ......... که شاید تونستم ...... حست و به خودم ...... عوض کنم . شاید تونستم ......... برات همون زنی بشم که می خوای .
ابروان یزدان اندکی درهم رفت و خودش را اندکی عقب کشید .
- قراره چطوری حسم و عوض کنی ؟ قراره چه بلایی به سر خودت و من بیاری تا نگاهم و به خودت عوض کنی ؟
دماغم و صدادار بالا کشیدم و لبم و بیشتر از ثانیه قبل گزیدم که قطره اشکی روی گونم رد انداخت ........... حتی ایده ای نداشتم که قراره چوری نگاهش و نسبت به خودم عوض کنم .
اگه به لباس باز پوشیدن و نشان دادن زنانگی هایم بود که من همین الانش هم با یک تاپ نیم تنه و شلوارک بسیار کوتاه ریش ریش که قدش دو وجب بالاتر از زانوانم بود ، مقابلش ایستاده بودم .
اگه به خوابیدن درون تختش بود که من گاهی بعضی شبها که با کابوس از خواب می پریدم بدون آنکه اجازه از او بگیرم ، به تختش می رفتم و سر روی سینش می گذاشتم و مجبورش می کردم آنقدر برایم حرف بزند تا خوابم ببرد .
حتی تا شش سالگی ام هم در خاطرم بود که او من را به حمام میبرد .
من هیچ چیز تازه ای برای عرضه به او نداشتم .
- من ........ من ......... دوستت دارم یزدان ........ به خدا دوستت دارم ........
ابروان یزدان عمیق تر درهم رفت .
سرش و به سمتم خم کرد و از فاصله ای نزدیک تر در چشمان خیسم نگاه انداخت .
- می دونی انتظار من از یه زن چیه ؟ می تونی برام برآوردش کنی ؟ آره گندم ؟
- بگو ......... بگو انتظارت چیه . شاید ........ شاید تونستم برآوردش کنم وووووو .....
https://t.me/joinchat/hXznhyAIK50yMGE0 | 18 | 0 | Loading... |
09 _ هزینه سزارین بزن به حساب بیمارستان
لگنت کوچیکه طبیعی احتمال خونریزی و پارگی هست نمیتونی طاقت بیاری
ماهی از درد سرش رو به بالشت بیمارستان فشرد
_نه خانم دکتر میتونم بخدا
_یعنی چی؟ من باید تشخیص بدم یا شما؟
ماهی بغض کرده لب چید
_الان ... گفتن ۳ سانت دهانه رحم باز شده
توروخدا ... من زور میزنم سزارین نکنید
دکتر بی حوصله اخم کرد
_به همکاری نیست!
میگم بدنت دووم نمیاره یا خودت میمیری یا بچه خفه میشه
عصبی زیرلب ادامه داد
_وقتی تو این سن حامله میشی همین میشه دیگه که من هر حرفو باید صدبار بگم
تو الان باید مدرسه میبودی نه رو تخت زایشگاه
ماهی با درد ناله کرد و دستش رو روی شکمش گذاشت
پرستار با دلسوزی جلو اومد
_همراهیت کجاست؟
من بهش بگم پرداخت کنه
بغض ماهی منفجر شد
پایین تنهاش تیر میکشید و مرگ و به چشماش دیده بود
_ همراهی ندارم ، تنهام
درد دوباره شروع شد
تو دلش به بچه التماس کرد
_توروخدا تنهام نذار
توروخدا سالم دنیا بیا
تو که میدونی مامان پول عمل سزارین نداره
ماما با اخم برگشت
_چی شد؟ پرداخت کردید؟
۲۷ میلیون بیشتر نیست
چون شما وضعیتتون اورژانسیه و اونجا دولتیه میرسه به ۱۲ تومن
دخترک بلندتر هق زد
درد شدت پیدا کرد
_ التماستون میکنم ... کمکم کنید طبیعی به دنیاش بیارم
ماما صداشو بالا برد
_ میمیری میگم
چه اصراری داری به طبیعی
بابای این کجاست اصلا؟
تو زبون نمیفهمی با شوهرت حرف بزنم
ماهی چشماشو بست
اشک روی گونه هاش چکید و بدنش لرزید
بابای بچهاش؟
دکتر طوفان خسروشاهی؟
همون مردی که ماهی براش قربانی انتقام بود؟
بی جون هق زد و با چشمای بسته تو دلش با بچه حرف زد
(کاش میتونستی تو به جای من حرف بزنی
من دارم از درد میمیرم مامانی
کاش تو زبون داشتی و تعریف میکردی بابات چیکار باهامون کرد
که چطور طوفان شد تو زندگیِ دخترعمهی ۱۷ سالش تا از اصلان خان خسروشاهی انتقام بگیره)
پرستار با عجله گفت
_ ضربان قلبش ضعیفه خانم دکتر
_ پروندشو بیارید
ماهی نمیشنید
گوش هاش سوت میکشید و حتی جون نداشا برای آخرین بار شکمش رو نوازش کنه
(کاش میتونستی بهشون بگی بابای من همکارتونه و شماها دارید اینطور تحقیرآمیز با مامانم حرف میزنید
میگفتی بابای من تخصص قلب داره
که الان آمریکاست
که اومد تا خانوادهی مادریمو زمین بزنه و برگرده و این وسط مامانم شد قربانی
میگفتی بابامم مثل شما دکتره
میگفتی مامانم ازم قول گرفته منم دکترشم)
_ خانم دکتر مشکل قلبی داره
_ ای وای ، چرا اعلام نکرده؟
بگید دکتر قلب و عروق بفرستن بخش زنان زایمان
کسی ماسک اکسیژن روی صورتش قرار دار و ماهی بی جون لبخند زد
( آمریکا خوش میگذره طوفان خسروشاهی؟
تو هم میری بالای سر زنای باردار که مشکل قلبی دارن؟
وقتی کمکمشون میکنی بچهاشونو سالم به دنیا بیارن اصلا یادت میاد زن و بچه خودت یک جای این دنیا برای زندگیشون میجنگن؟)
گوش هاش سوت کشید ، چشماش سیاهی رفت و کسی سوزن رو توی رگش فرو برد
_ بفرستیدش اتاق عمل تا دکتر خسروشاهی برسن
برای ثانیه ای پلکش پرید از شنیدن فامیل آشنا
نتونست مقاومت کنه
به توهماتش لبخند زد و هوشیاریشو از دست داد
طوفان با اخم وارد اتاق عمل شد و سمت بیمار قدم برداشت
_چندساله طبابت میکنید خانم دکتر که هنوز نمیدونید باید قبل از زایمان شرح حال دقیق بگیرید؟
زن مضطرب دهان باز کرد که جواب دهد که طوفان تشر زد
_نمیخوام چیزی بشنوم
رضایت نامه رو بدید شوهرش امضا کنه
وضعیت قلبی که تو پرونده شرح داده شده بود اصلا برای زایمان خوب نبود
پرستار مداخله کرد
_شوهر نداره دکتر
همراهی نیاورده
طوفان بدون نگاه به صورت بیمار سمت دستگاه ها رفت
_چندسالشه؟
_هفده
برای ثانیه ای دست طوفان مشت شد
ماهیِ کوچولوی اونم 17ساله بود
فقط هیفده سال زندگی کرد و بعد از اون طوفان با بی رحمی روزگارش رو سیاه کرد
نفس عمیقی کشید
باید جون دخترک رو نجات میداد
شاید میتونست بعدا ازش بخواد برای پیدا شدن ماهی کوچولوش دعا کنه!
نیمه های عمل بود که هشدار داد
_بیشتر از این بیهوشی برای قلب ضرر داره ممکنه بره تو کما
بی حسی تزریق بشه ، هوشیارش کنید
پرستار سر تکون داد
_چشم دکتر
ماما نوزاد خونی رو از شکم دخترک بیرون کشید و طوفان ناخواسته لبخند زد
دخترک ۱۷ساله ای که صورتش زیر ماسک اکسیژن و کلاه اتاق عمل پنهون بود
صدای گریه نوزاد بلند شد
چشم های بی جون دخترک باز شد
به سختی ماسک رو از روی صورتش برداشت و خش دار نالید
_بچم
ماما با کینه اخم کرد و طوفان متوجه نفرتش شد
عقب زدش و با چشماش هشدار داد
نوزاد رو از بین دستاش بیرون کشید و روی سینه ی مادر گذاشت
_ پسرکوچولومون کاملا سالمه خانم جوان
اما برای زایمان های بعدی حتما زیرنظر متخصص قلب باش وگرنه
سرش رو بلند کرد و ساکت شد
زمان ایستاد!
بی جان پچ زد
_ ماهی
https://t.me/+QDTT3Dj00r9kNzE0
https://t.me/+QDTT3Dj00r9kNzE0
https://t.me/+QDTT3Dj00r9kNzE0 | 19 | 0 | Loading... |
10 - یه سابقه دار و از زندان آزاد کردی که بشه شریکت تو شرکت، تو اصلاً عقل داری دختر؟
بگو اصل داستان چیه منو واسه چی میخوای؟
بی توجه به صدای بلندش نگاهم رو، روی اون تتوها وجای زخم روی سر و گردنش چرخ دادم، این مرد واقعا ترسناک بود اما باهوش بود.
- حق داری، من یه چیزی فراتر از یه شراکت ساده میخوام.
اخمهاش توی هم شد فکش رو به هم فشرد و با خشم گفت:
- چی میخوای ازم، فقط کافیه معقول نباشه تا گردنتو خورد کنم و بقیهی عمرم به عنوان قاتل تو زندان باشم.
داشتم از ترس قالب تهی میکردم، وحشت داشتم که بگم چی توی سرمه، اگه میفهمید، اگه عصبی میشد، همینجوریش هم اینقدر ترسناک بود که میخواستم به گریه بیفتم.
- دِ بگو دیگه لعنتی.
شونه هام از داد بلندش بالا پرید و ترسیده به حرف اومدم.
-ازت یه بچه میخوام.
چشمهاش درشت شد، یه تای ابروش رو بالا انداخت و با مکث گوشش رو سمتم لبام آوردم و گفت:
- یه بار دیگه نشخوارکن چی گفتی؟
یه قدم عقب رفتم، نیم نگاهی به در اتاق انداختم و گفتم:
- کلی پول دادم تا آزاد بشی... من... من.. فقط ازت یه بچه میخوام، اگه بچه نداشته باشم نمیتونم از پدرم ارث ببرم شرط گذاشته، تو به من یه بچه بده و برو.
نفسش رو سخت بیرون داد، دو بار گردنش روبه چپ وراست خم کرد و قبل از اینکه حرفی بزنه با خشم به گردنم چنگ زد، تنم رو به دیوار کوبید و فریادش منو تا مرز سکته پیش برد.
- مدل جدیه هرزه بازیه عوضی؟
منو از زندان در آوردی تا بیناموسی کنم؟
اشتباه به عرضت رسوندن دخی، من زندان بودم ولی پسر حاجیم، حلال حروم سرم میشه.
دست روی مچش گذاشتم و با وحشت گفتم؛
- محرم میشیم، صیغهم کن.
فشار دستهاش رو بیشتر کرد و من به سرفه افتادم.
- درمورد من چی فکر کردی؟که یه بچه میکارمو بعدش ولش میکنم؟
اشتباه کردی دختر اشتباه، بهتره منو برگردونی تو زندان.
ولم کرد، به سرفه افتادم اما قدم هاش سمت در و فکر خراب شدن نقشهم دیوونه کرد که جیغ زدم:
- وقت ندارم، به همه گفتم حاملهم لعنتی، چی ازت کم میشه، عشق و حالتو میکنی و گورتو گم میکنی.
اصلا به تو چه که بچه ای هست یا نه، قرار نیست هیچوقت بفههه تو باباشی، فکر میکنه اون نامزد حرومزادهم باباشه.
بیشتر از قبل عصبی شد، سمتم قدم برداشت و قبل از اینکه مشت گره کردش توی دهنم کوبیده بشه با یه جهش خودم رو بهش رسوندم و لبهام رو روی لبش کوبیدم
م اگه این مرد رو رام نمیکردم شیرین نبودم.
- تو به من یه بچه میدی لعنتی.
https://t.me/+1ieqWSWaFKs2ZjY0
https://t.me/+1ieqWSWaFKs2ZjY0
https://t.me/+1ieqWSWaFKs2ZjY0
https://t.me/+1ieqWSWaFKs2ZjY0
https://t.me/+1ieqWSWaFKs2ZjY0 | 42 | 0 | Loading... |
11 Media files | 125 | 0 | Loading... |
12 - تا حالا منو نزده بودی!
دستم رو مشت کردم و مشتم رو چند بار روی لبم کوبیدم، از خشم داشتم میمردم و وجودم یه پارچه آتیش بود.
در مورد من چی فکر کرده بود؟
که اینقدر هَوَلم که به پاش بیفتم و تن به تنش بزنم؟
- خیلی وقت پیش باید میزدم، اشتباه از من بود، تا خودتو نمالی بهمو هرزه بازی درنیاری،
آخ ملی آخ رز کاشتم کاکتوس نسیبم شد، دریده، آبرومونو بردی
چیزهایی که گفته بودم اصلاً براش مهم نبود.
بیعار شده بود که هر چی که میگفتم انگار باد هوا بود، خودش رو درگیر چه کثافتی کرده بود؟
نگاهش رو توی صورتم چرخ داد، پوزخند زد و عصبی گفت:
- من بمالم بده اون دخترهی ایکبیری بماله خوبه؟
باهاش میخوابی آره؟
فهمیدی دختر نبود؟
فهمیدی گند زده؟
سرم رو به تأسف تکون دادم و از لای فک قفل شده غریدم:
- تو کی اینقدر خراب شدی ملیکا؟
بابات کدوم نون حرومو گذاشت جلوت که شدی یه ماده سگ هرزه که هر کی اومد لنگ بالا دادی براش؟
صورتش از خشم سرخ شد و مشتش رو به بازوم کوبید:
- من هرزه نیستم، من دوست دارم نیکسام تورو خدا...
بکت از شیرین بیا بریم با هم سامی من از اون دختره بهترم مم همه کار واست میکنم
حالم بهم خورد، با صورت جمع شده نگاهی به سرتا پاش انداختم و گفتم:
- حقیری، یه تیکه آشغالی ملی، تف تو ذاتت، دلم میخواد تگری بزنم روت.
خاک عالم تو سرت، باز کن اون درو میخوام گم شم بیرون. فقط به خاطر اون تولهی تو شکمته که تا الان استخوناتو خورد نکردم، بکش کنار تن لشتو و دیگه اسم نامزد منو نیار من عاشق اون دختم بفهم.
دستهاش رو مشت کرد و با حرص گفت:
- چرا!؟
چرا اون آره من نه، چرا.
دستهاش رو بیهوا دور گردنم حلقه کرد و قبل از لینکه بفهمم چی شده در باز شد و با دیدن شیرین نامزدم مردم.
کمرم خیس عرق شد و وحشت زده لب زدم.
- شیرین؟
https://t.me/+jkaoZysX_68yN2E0
https://t.me/+jkaoZysX_68yN2E0
https://t.me/+jkaoZysX_68yN2E0
https://t.me/+jkaoZysX_68yN2E0
https://t.me/+jkaoZysX_68yN2E0
https://t.me/+jkaoZysX_68yN2E0
https://t.me/+jkaoZysX_68yN2E0
https://t.me/+jkaoZysX_68yN2E0 | 81 | 0 | Loading... |
13 - دوستت دارم ، اما نه به عنوان یه زن . دوستت دارم مثل دختری که خودم بزرگش کردم گندم .
پلک زدم و لبام و روی هم فشردم .
- کی گفته من ...... عاشقتم ؟
یزدان جلو اومد ، انقدر که باید برای دیدنش سرم و بالا می گرفتم . انقدر که سینه به سینه ام شد ....... انقدر که نفس های گرم و مردانه اش و روی گونه های یخ زدم حس می کردم .
به نوک انگشتش ، یقم و کنار زد و به تتو اسم خودش که بالای سینم زده بودم نگاه انداخت .
- این اسم منه ، نه ؟
نفس عمیق کشیدن هم دیگه برای پایین دادن بغض تو گلوم چاره ساز نبود ......... دستام و مشت کردم و فشردم ........ نمی خواستم ملامت بشم ........ بخاطر عشقی که نفهمیدم کی تو قلب و روح و جسمم نشست و عجین شد .
من یزدان و دوست داشتم و از برملا شدن این حس وحشت داشتم ....... آره می ترسیدم .
- مگه فقط یدونه یزدان ....... تو دنیا داریم که به خودت ........ گرفتی ؟ فقط یه ....... تشابه اسمیه .
نگاه یزدان آروم بالا اومد و تو چشمام که مطمئناً سرخ و پر بغض دیده میشد ، نشست ....... بد بود که یزدان ذره ذره من را می شناخت . بد بود که حرف نزده هم یزدان دردم را میفهمید ......... بد بود که تا این حد من را بلد بود .
- من تو رو بزرگ کردم گندم ........ از وقتی که نیم متر قد بیشتر نداشتی و شبا از ترس تو بغلم می خوابیدی .......... تا الان که با این چشمای آماده به گریت جلوم ایستادی .......... به خودت بیا گندم ......... تو برای من کافی نیستی . نه اینکه بد باشی ، نه اینکه دوستت نداشته باشم ، نه اینکه زشت باشی ........ اتفاقاً تو قشنگ ترین دختری هستی که تو این دنیا دیدم . اما من نمی تونم تو چشمات نگاه کنم و تو رو تو نقش یه زن ببینم . تو فقط برام دخترمی .
لبم و گزیدم و بغضم بالاتر اومد و ابروانم لرز برداشت و یزدان تو نگاهم مات و لرزان شد ........ انگار از پشت شیشه بارون خورده ای تصویرش رو می دیدم .
- چرا ........ چرا اجازه نمیدی که تلاش کنم ......... که شاید تونستم ...... حست و به خودم ...... عوض کنم . شاید تونستم ......... برات همون زنی بشم که می خوای .
ابروان یزدان اندکی درهم رفت و خودش را اندکی عقب کشید .
- قراره چطوری حسم و عوض کنی ؟ قراره چه بلایی به سر خودت و من بیاری تا نگاهم و به خودت عوض کنی ؟
دماغم و صدادار بالا کشیدم و لبم و بیشتر از ثانیه قبل گزیدم که قطره اشکی روی گونم رد انداخت ........... حتی ایده ای نداشتم که قراره چوری نگاهش و نسبت به خودم عوض کنم .
اگه به لباس باز پوشیدن و نشان دادن زنانگی هایم بود که من همین الانش هم با یک تاپ نیم تنه و شلوارک بسیار کوتاه ریش ریش که قدش دو وجب بالاتر از زانوانم بود ، مقابلش ایستاده بودم .
اگه به خوابیدن درون تختش بود که من گاهی بعضی شبها که با کابوس از خواب می پریدم بدون آنکه اجازه از او بگیرم ، به تختش می رفتم و سر روی سینش می گذاشتم و مجبورش می کردم آنقدر برایم حرف بزند تا خوابم ببرد .
حتی تا شش سالگی ام هم در خاطرم بود که او من را به حمام میبرد .
من هیچ چیز تازه ای برای عرضه به او نداشتم .
- من ........ من ......... دوستت دارم یزدان ........ به خدا دوستت دارم ........
ابروان یزدان عمیق تر درهم رفت .
سرش و به سمتم خم کرد و از فاصله ای نزدیک تر در چشمان خیسم نگاه انداخت .
- می دونی انتظار من از یه زن چیه ؟ می تونی برام برآوردش کنی ؟ آره گندم ؟
- بگو ......... بگو انتظارت چیه . شاید ........ شاید تونستم برآوردش کنم وووووو .....
https://t.me/joinchat/hXznhyAIK50yMGE0 | 81 | 0 | Loading... |
14 _ دلم میخواد رو گردنت اسنیف کنم.
_ اسنیف چیه؟
با چشمان خمارش به یقهی باز لباسم خیره شد.
نزدیک شد و در فاصلهی نزدیکم ایستاد:
_ اسنیف...
شیشهای از جیبش بیرون کشید و مقابل صورتم تکان داد، پودری سفید درونش بود:
_ به روش کشیدن این میگن!
ابروهایم بالا پرید:
_ و این چیه؟
لبخندی روی لبهایش نقش بست:
_ دوس داری امتحانش کنی؟
چشم ریز کردم، مشکوک بود.
_ چی هست؟
لبهایش را با زبان خیس کرد و دستش را به دور کمرم حلقه کرد:
_ بهش میگن کوک...
اخم کردم:
_ کوک چیه؟ چرا انقد گنگ حرف میزنی؟
با سرخوشی قهقه زد و یک دستی سرهی کوچک شیشه را باز کرد:
_ تا حالا کوکائین نشنیدی؟
ابروهایم بالا پرید:
_ منظورت همون مواد مخدرس؟
لبخند کجش حرفم را تایید کرد، به ارامی انگشتش را روی شانهام کشید و بند لباسم را از روی شانهام پایین برد.
لباس به زور به تنم بند شده بود و هر آن ممکن بود بیفتد:
_ اهوم، همون مخدرس...
_ میخوای، میخوای بکشی؟ تو معتادی؟
دوباره خندید و اینبار محکمتر من را در اغوشش گرفت:
_ تکون نخور!
مطیعش شده تکان نخوردم که شیشهی کوچک را از کنار گردنم کج کرد و با تکانهای ارام خطی از آن پودر را روی شانهام ریخت:
_ اهوم...حالا میخوام بهت نشون بدم اسنیف چیه!
سپس سر به سمت گردنم برد و ابتدا بوسه ای روی گردنم نشاند که در جایم پریدم.
_ هیش گفتم تکون نخور...
سپس بینیاش را به شانهام کشید و سریع نفس محکمی کشید که پودر را به اعماق بینی اش رساند.
-هییی کشیدی واقعا؟
سرش را سریع عقب برد و تکانی داد، چشمانش کمی قرمز شده بود، پرهی بینیاش از ان مواد سفید شده بود.
_ الان، الان تو...
اهمیتی به حرف زدنم نداد و نگاهش را به بدنم دوخت:
_ هوم، گفتم تکون نخور...اما ببین چیکار کردی، اینحا هم کوک ریخته...
روی تخت هلم داد و لباسم را پایینتر کشید:
_ آلا تو مال کیای؟
اب دهانم را قورت دادم، اگر باز هم مراعات نمیکردم مرا می کشت.
او کوهیار آریاتبار بود؛ یکی از بزرگترین مافیا های خاورمیانه!
_ مال توام...
لبهایش گردنم را میبوسید:
_ و من کیام؟
چشم بستم و درحالی که بدنم داشت به لمس لبهایش واکنش نشان میداد لب زدم:
_ کوهیار، آریاتبار...
https://t.me/+b31Rpe2qS5M5MzA0
https://t.me/+b31Rpe2qS5M5MzA0
https://t.me/+b31Rpe2qS5M5MzA0
https://t.me/+b31Rpe2qS5M5MzA0
من کوهیارم...
وقتی تن اون کوچولوی دلبر رو دریدم فکرشو نمیکردم آخرین نفری باشه که بتونه ا
حالموخراب کنه!!
بعد چندین سال برگشتم و دوباره رفتم سراغش. اون حالا یه دختر زیبا و خجالتی بود که داشت دنبال دکتر برای ترمیم بکارت میگشت.
بکارتی که دوباره قرار بود مال من باشه🍑💦💦
#صحنه_دار ⛔️
#دارای_محدودیتسنی❌ | 39 | 0 | Loading... |
15 _ آقای دکتر دختره نمیذاره سوند وصل کنیم بهش
بخشو گذاشته روی سرش
طوفان عصبی غرید
_ من از ۸ صبح اتاق عملم خانم فروتن
سوند گذاشتن کار منه؟
پرستار نالید
_ آخه دکتر
همون دختریه که دیشب خودتون آوردینش
طوفان مکث کرد
همان بچهی ۱۶_۱۷ سالهای که زیر پل در حال مرگ بود؟
عصبی گوشی معاینه را روی میز قرار داد و سمت در رفت
_ کدوم اتاقه؟
_ بخش زنان ، اتاق ۴۳
ابروهایش درهم شد
_ بخش زنان چرا؟
اونکه کتک خورده بود
_ مشاور روانشناس باهاش صحبت کرده
زیاد حرفی نزده
ولی حدس میزنیم باباش میخواسته بهش تعرض کنه ولی نذاشته
برای همون کتک خورده
رو بدنش جای چنگ و دندونه
فرستادیم بخش زنان تا چکش کنن
طوفان با جدیت وارد بخش شد
پرستارها به احترامش ایستادند و او بی توجه پرسید
_ بهش تعرض شده؟
_ نه دکتر دختره
در اتاق را باز کرد
_ شما برو سرکارت
دختربچه روی تخت در خود جمع شده بود
طوفان به سوند کنار تخت نگاه کرد
دلش سوخت اما نشان نداد
اگر کوتاه می آمد بچه سوارش میشد!
_ در بیارلباستو آماده شو
میخوان بفرستنت اتاق عمل باید سوند داشته باشی
دخترک وحشت زده لب زد
_ نه
_ مشکلی نداری یعنی؟
اگر اینطوره ما هم زنگ میزنیم پدرت بیاد دنبالت
حتی شماره پدرش هم نداشت
تهدید الکی!
سمت در برگشت که دخترک التماس کرد
_ نه ... نه توروخدا.... به اون زنگ نزنید
طوفان آه کشید
پس درست بود
دخترک قربانی تجاوز نزدیکان شده بود هرچند که موفق نبودند
_ پس بذار برات سوند بذارن
بغض دخترک ترکید
_ بعدش که مرخصم کردن چی؟
طوفان جواب داد
_ میری خونه
دخترک سرش را پایین انداخت
کدام خانه؟
_ همون خونه ای که اون میخواست ... میخواست بهم تجاوز کنه؟
طوفان پوف کشید
پس مشکل آنجا بود...
از مرخص شدن میلرزید
ناخواسته گفت
_ پس بیا با هم یک قراری بذاریم خانم کوچولو
تو الان مثل دختر خوب آماده میشی تا سوندتو بزنن
منم وقتی مرخص شدی تا یک کار و خوابگاه برات پیدا کنم میبرمت خونه
چطوره؟
دخترک نگاهش کرد
میترسید...
_ در عوضش چی میخوای؟
خیالش را راحت کرد
_ نترس من به بچه ها کاری ندارم!
میتونی خونه رو تمیز کنی ، غذا بپزی
چطوره؟
دخترک نگاهش کرد
هنوز هم دودل بود
_ چرا کمکم میکنی؟
طوفان آرام شانه اش را هل داد
دختر روی تخت دراز شد
_ فکر کن منو یاد یکی انداختی؟
دخترک خجالت زده ازینکه قرار است این نرد بدنش را ببیند پچ زد
_ کی؟
طوفان ارام بند شلوار بیمارستان را دراورد
لباس زیری صورتی رنگ به پا داشت
_ دخترعموم
سه ساله که بود دزدیدنش...
اگر زنده باشه الان باید هم سن و سال تو باشه
ادامه نداد که گم شدن بچه تقصیر انتقام جویی او بود!
که اگر ماهی کوچولو از خانواده اش جدا شده تنها یک مقصر داشت
طوفان خسروشاهی و انتقامش!
سعی کرد بحث را باز کند تا دخترک اجازه دهد لباسش را دربیاورد
_ اسمتو بهم نگفتی خانم کوچولو
دخترک آرام زمزمه کرد
_ ماهی
دستش ثابت روی لباس ماند
با اخم پرسید
_ گفتی چندسالته ماهی؟
_ پونزده ... شونزده
_ پونزده یا شونزده؟
_ نمیدونم ... شناسنامه ندارم
آخه تا هشت سالگی با یه عالم بچه تو یه خونه بودم که میرفتیم سرچهارراها گل میفروختیم
بعدش خسرو اومد منو برد
گفت من بابات میشم ... به جاش برام مواد بفروش
طوفان بهت زده به صورت ظریفش نگاه کرد
امکان نداشت...
_ به شکم بخواب
_ چی؟!
طوفان بی معطلی دستش را گرفت و روی شکم برگرداندش
دخترک نالید
_ توروخدا ... اذیتم نکنید
بی توجه لباسش را بالا زد
ماه گرفتی مهره آخر کمرش چشمانش را گشاد کرد
ماه گرفتگی که دختر عمو مسلم هم داشت
متعجب پچ زد
_ ماهی...
هنوز از بهت در نیامده بود که دستش مرطوب شد
وارفته به ادرار روی تخت خیره شد
ماهی خجالت زده هق زد و با ترس التماس کرد
_ التماست میکنم آقا .... جون مامانت باهام کاری نکن
خسرو میخواست ... میخواست اذیتم کنه
خیلی درد داشتم
با گلدون زدمش و فرار کردم
نمیتونم ... نمیتونم
طوفان عصبی دندان روی هم سایید
زنگ پرستاری را فشرد و لباس دخترک را پایین کشید
پرستار وارد شد
_ کاری داشتید دکتر؟
طوفان به تخت اشاره زد و دستش را زیر زانوهای دخترک انداخت
_ اینجارو تمیز کنید
آزمایش DNA میخوام بگیرید
یک اتاق خصوصی هم آماده کنید
مثل بچه ای کم وزن اورا بلند کرد و بی توجه به سنگینی نگاه ها سمت بهش خصوصی برد
https://t.me/+QDTT3Dj00r9kNzE0
https://t.me/+QDTT3Dj00r9kNzE0
https://t.me/+QDTT3Dj00r9kNzE0
https://t.me/+QDTT3Dj00r9kNzE0 | 46 | 0 | Loading... |
16 پارت جدید🌺🌺 | 347 | 0 | Loading... |
17 Media files | 131 | 0 | Loading... |
18 - دستت بیشتر از این رو نمیشه سامیار راد! مگه نه؟
مرد بهت زده به عقب چرخید. فکرش را نمیکرد روزی اینگونه مچش را گرفته شوپ و نقشهاش رسوا شود.
- ماهلین؟ توضیح میدم فقط صبر کن.
نیشخندی زد و چقدر متفاوت با قلبی بود که عمیقا میسوخت!
- چی رو میخوای توضیح بدی سامیار؟ چیزی مونده که توضیحش بدی؟ من الان مچت رو با دختر نشون شدهت گرفتم، چیزی هم مونده که بخوای بدونم؟
سامیار پلک پر دردی زد و قدمی به جلو برداشت.
- همه چیز رو برای خودت اونجور که دوست داری تفسیر نکن ماهلین...اشتباه متوجه شدی بهت توضیح دادم.
- من خرم سامیار؟ بنظرت خرم؟
مرد قدم دیگری به جلو برداشت که صدایش فریاد گونه بلند شد:
- نیا جلو! نیا! چون ازت متنفرم...از تویی که با نقشه انتقام بهم نزدیک شدی و تموم تلاشت رو کردی تا دلم رو ببری...صیغهم کردی به بهونه محرم شدن و ازم سواستفاده کردی در حالی که تو اسمت چند ساله روی یه دختر بوده...توجیحی برای این داری سامیار؟
سامیار بهت زده سر جایش ماند و او دوباره فریاد زد:
- آخه لعنتی چرا باید انتقام پدربزرگم رو از من بگیری؟ از منی که هیچ پسری جز تو نتونست لمسم کنه! چرا من سامیار؟
- ولی منم کارمام رو پس دادم...اومدم با نازنین صحبت کنم که همه چیز رو بهم بزنیم چون...دلم رفت...برای تویی که قرار بود انتقامم رو ازت بگیرم دلم رفت.
با خنده اشکهایش ریخت.
- واقعا؟ ولی دیره سامیار، خیلی دیره! من کار خودم رو کردم، فکر کنم قرصا الان باید نتیجه خودشون رو نشون بدن.
سامیار چند ثانیهای طول کشید تا داستان را بفهمهد و با فریاد به سمتش قدم بردارد اما همه چیز دیر شده بود چون دخترک در حالی که کف بالا آورده بود روی زمین افتاد و...
https://t.me/+0iw6lfD1dgAzOWI0
https://t.me/+0iw6lfD1dgAzOWI0
https://t.me/+0iw6lfD1dgAzOWI0
ماهلین ستوده❌
دختر سردی که رئیس یکی از بزرگترین هولدینگای ایرانه و به دلیل پیشرفت چشمگیرش رقبا قصد از بین بردنش رو دارن و اون مدت هاست که به دنبال بادیگارد میگرده🤌🏻
ولی بالاخره پیدا میکنه، سامیار راد❌
پسری که برای زیر دست بودن ماهلین زیادی بیپرواست و با همین کاراش باعث میشه دل رئیس زیادی زیباش رو ببره اما...🥹❤️🔥
طولی نکشید تا دلش شکونده بشه...💔
https://t.me/+0iw6lfD1dgAzOWI0 | 88 | 0 | Loading... |
19 ❌❌فالگیر نگاهی به اطراف انداخت و با اطمینان از نبودن کسی پیششان و اینکه از داخل کافیشاپ دیده نمیشوند، گفت:
- من نتونستم سر میز بهت بگم، سه زن دیدم همرات. یکی رو جا گذاشتی، یکی همراته ولی همیشگی نیست. اما سومی... در مقابل سرنوشت مقاومت نکن، بذار خودش کارش رو بکنه، جوونی، خوبی... دست رد به خواست سرنوشت نزن. سه روز آینده زندگیت رو تغییر میده، نه نیار!
https://t.me/+vM93XPmhpHxiNjI0
https://t.me/+vM93XPmhpHxiNjI0
مردی داریم که میگن گنده لات محله، چون تو همه دعواهای محل کسی حریفش نمیشه ولی... همین مرد یک دهه کامل علم امام حسین رو بلند میکنه و به دوش میکشه.
اهل عشق و عاشقی نیستف یه مربی رزمی قوی و بیانعطاف که قرار نیست هرگز عاشق بشه. اصلا عشق با وجناتش نمیخونه... جدی و محکم و تند که وقتی میاد به محلهشون تو جنوب تهران انگار گرگ زده به گله...
پس سه زن تو سرنوشتش چیکار میکنن؟؟؟؟ مردی که قد و قامت و تیپش جوریه که بهش پیشنهاد میکنن مدل یکی از مزونهای ترکیه بشه... مردی که خودشم نفهمید کی از گروه پلیسی « ریسک» سردرآورد...
این شما و این رمان بینهایت جذاب ریسک که تو کانال عمومی رسیده به جاهای بسیار هیجانی و تو خصوصی در حال اتمامه...
https://t.me/+vM93XPmhpHxiNjI0
https://t.me/+vM93XPmhpHxiNjI0
❌❌کانال دوم از همین نویسنده، شامل دو رمانه، یکی اوتای که اواخرشه و یکی هم عروس بلگراد که تازه شروع شده...
هر دو هم با موضوعی جدید و بینهایت بکر...
اگه از موضوعات تکراری خسته شدین. این شما و این لینک کانال:
https://t.me/+k7nWV3wiuMliZmU0
https://t.me/+k7nWV3wiuMliZmU0
مراقب قلبتون باشین.. تحمل هیجان زیاد ندارین ورود ممنوع⛔️⛔️⛔️ | 83 | 0 | Loading... |
20 -چهار دست لباس درست و حسابی نداری که مجبور باشی هر روز گوشهی حموم چنگ بزنی بهشون.
از شنیدن صدای مادرشورهرش هول کرد و تا ایستاد کمرش به شیر آب خورد و نفسش از شدت درد بند رفت.
-یه مشت لباس کهنه و بدردنخور از خونه بابات جمع کردی آوردی که آبروی منو جلو در و همسایه و فامیل ببری؟
دل ساره از درد مچاله شده بود. لباسهایش بو گرفته بودند و چارهای نداشت.
اگر نمیشستشان آبرویش میرفت.
لبهایش را گزید و با بغض نالید:
-معذرت... میخوام.
-معذرت خواهی تو چه به دردم میخوره؟ اون پدر و مادر بیفکرت با خودشون نگفتن یه ذره فکر آبروی من و پسرم باشن تو دوست و آشنا... نگن عروس پاپتیشون از پشت کوه اومده؟
بغض ساره از حرف از شنیدن حرفهای مادرشوهرش ترکید.
با همان دستهای کفی اشکهایش را پاک کرد و شنید:
-ببین کی بهت گفتم... اگه دو روز دیگه محمدرضا سرت هوو نیاورد... آخه یه ذره زنیت نداری دل پسرم خوش باشه بهت.
قلبش مچاله شد و میخواست زمین دهان باز کند و ببلعدش.
حق داشتند. دختر فقیری که از روستا آمده بود، برایشان کسر شان داشت.
-مگه تو این خونه ماشین لباسشویی نیست که تو این سرما تو نشستی توی تشت رخت چنگ میزنی؟
هر دویشان از دیدن قامت محمدرضا متعجب شدند.
ساره دلش برای حرفی که شنیده بود گرفت.
سرش را پایین انداخت و مدینه جواب پسرش را داد:
-چی بگم والا... این دختره همه چیزش مسخرهست... فکر کرده اینجا هم دهات خودشونه نشسته رخت و لباس چنگ میزنه.
اخم تند و تیز محمدرضا سمت مادرش روانه شد.
دست ساره را گرفت و غرید:
-خاکبرسر من بیغیرت کنن که حواسم به رخت و لباس زنم نبوده... ارج و قربش و بردم زیر سوال... شما هم اگه دلتون به حال آبرومون میسوخت جای کنایه زدن میبردینش خرید تا هر چی که لازم داشت بخره.
روی ترش کردهی مدینه سمت پسرش برگشت و تند گفت:
-واه واه... همینم مونده با این پامو بذارم تو بازار... نما نماش کنم همه ببینه چه غربتی شده عروس خونهی مهرورزها.
دست ساره را از شدت خشم فشرد و دنبال خودش کشاند.
روبه مادرش غرید:
-پس دیگه حق ندارین برای چهارتا تیکه پارچه تو سرش بزنید... من برای لباس تنش و داراییش نگرفتمش که حالا به فکر هوو اوردن سرش باشم.
یک نفس و خشمگین تا اتاقشان پیش رفتند و محمدرضا توجهی به صدا کردنهای مادرش نکرد.
روی تخت نشستند و دخترک هنوز هم درد داشت و هق هقش به گوش محمدرضا رسید:
-مادرتون حق داشت آقا... خودم دیروز که مهمون داشتن شنیدم منو با خدمتکارتون اشتباه گرفتن... مادرتونم اصلاً روش نشد بگه عروس این خونهام.
محمدرضا از سر حرصش فریاد زد:
-بیجا کرده هر کی به تو بیاحترامی کرده.
ساره با التماس و دلی پردرد نالید:
-آقا... من جز شما کسی رو ندارم... اگه طلافم بدید یا با کس دیگهای ازدواج کنید... دق میکنم.
محمد متعجب دستانِ دخترک را گرفت.
-این چه حرفیه اخه بچه؟! عقلم کمه؟ گوش میکنی به حرف اینا!؟
اما ساره بی توجه به حرفش همان طور که زار میزد لب زد.
-آقا...میشه...میشه...یکم....پول ...بدید..
محمد کلافه شده بود از گریه هایش
نچی کرد و موهای سیاهِ دخترک را پشتِ گوشش فرستاد.
زیبا بود اما زیادی افتاب مهتاب ندیده.
مهربان نگاهش کرد و گفت:
-پول می خوای چیکار؟!
-یکم لباس بخرم... به خودم برسم... دیگه باعث خفت و بیآبروییتون نشم.
حرفهایش آستانهی تحمل محمدرضا را شکاند.
دلش برای این همه سادگی و مظلومیت دخترک میسوخت.
دستش را پیش برد و روی صورت ساره گذاشت:
-من تو رو برای همین بِکر بودن و سادگیهات انتخاب کردم... فکر کردی نمیتونستم برم دنبال این پلنگهایی که همه جاشون عملیه و هفت قلم آرایش دارن؟
چشمهای دختر لبالب اشک شد و با من من کردن، پرسید:
-پس... پس... چرا شبا ازم دوری میکنید؟ چرا روی تخت نزدیکم نمیشید و پشت بهم میخوابید؟!
این را گفت و نفهمید چ بلایی سر محمد اورد.
در واقع محمدرضا فقط مراعات سن و سال دخترک را کرده بود و که بود که بفهمد چه حالی دارد که کنار زنش بخوابد و اما انگشتش به او نخورد.
هیچان زده لب زد.
-واقعا ساره...تو ...تو دوست داری با من باشی؟ یعنی.....
و این کوبیده شدن لب های ساره روی لب های محمد بود که حرفش را بردید و ....
https://t.me/+lJphmaHy8itkZDdk
https://t.me/+lJphmaHy8itkZDdk
https://t.me/+lJphmaHy8itkZDdk | 193 | 0 | Loading... |
21 از بچگی عاشق پسر عموم بودم ...پسری که عزیز دل یه خاندان بود و حرفش حجت رو برهمه تموم می کرد ...یه روز برحسب اتفاق شاهد رابطه اش با دوست دخترش بودم و از حرص دلم به پدربزرگم گفتم که تک نوه ی پسریش دختر برده تو خونه باغش ...بابا حاجی فهمید دوسش دارم و بخاطر عشقی که بهم داشت مجبورش کرد تا باهام ازدواج کنه ...ولی من نمی دونستم ازدواج بدون عشق چه زجر کشنده ایه ....
https://t.me/+imnFw7hWwQBkM2Fk
برگشتم عقب و با دیدن محمد که با کفشش پا روی دنباله ی لباسم گذاشته جا خوردم ...
ناباور بهش خیره شدم ...
_داری چیکار می کنی؟
پوزخندی صدا دار زد و با چشمهایی که خشم و عصیانش با یه خونسردی کاذب پوشانده شده بود به طرفم اومد و گفت :
_چیه خوشگل خانم لباست کثیف شد ؟
نگاهم روی نگاه ترسناکش دودو زد ...
جلوی روم ایستاد و گفت :
پولش رو دادم ( یکضرب چاک بین دکلته روجر داد )هرکار دلم بخواد باش می کنم ...
طی یک اقدام ناخودآگاه دستم جلوی سینه ی برهنه ام قرار گرفت و ناباور بهش خیره بودم ....
باورم نمی شد که اینکار رو انجام داده باشه و لباس عروس خوشگلم رو تو تنم پاره کرده باشه ...در لحظه داشتم به قدرت دستش که لباس به این محکمی رو پاره کرده بود فکر می کردم که ضربه ای که روی دستم زد باعث شد دستم از روی سینه ام کنار بره نگاهم با حیرت از دستش به صورتش کشیده شد ...
نگاهش با طمانینه روی بالاتنه ی برهنه ام نشست و دوباره به چشمهام خیره شد و پرنفرت غرید :
_چیه باورت نمی شه که حرفام رو عملی کنم ....
حالا بذار کامل برهنه ات کنم شاید خوشم اومد
با اشاره به سینه هام که به سختی پشت لباس قایم کرده بودم گفت :
_فعلا که هیچیت رو نپسندیدم ....
کمی عقب رفتم و او با یک گام بلند خودش رو بهم رسوند و به دستم چنگ زد و نگهم داشت ...
چشمهای وحشت زده ام تو صورتش می چرخید و او با همون لحن گزنده و پر تحقیرش که انگار قصد جونم رو کرده بود لب زد :
_حتی حالم بهم می خوره یه بوس ازت بگیرم ولی چه کنم که حاجی گفت باید باهاش بخوابی تااون زمینها رو بهت بدم فکر می کنه باهات بخوابم مهرت به دلم میفته ...
با نفرت خواست بطرف اتاق ببردم که مقاومت کردم و بدون هیچ حرفی خودم رو سفت و سخت نگه داشتم ...
پوزخندی زد و گفت:
_ رو زمین برا خودت سخت تره ...
بعد تا به خودم بجنبم به دیوار پشت سرم چفتم کرد و با یه دست هر دو دستم رو در اختیار گرفت و همینکه خواست لباس رو به سختی از تنم دربیاره با چابکی از زیر دستش فرار کردم و هنوز چند قدمی نرفته بودم که دنباله ی لباس رو گرفت وبا صورت به زمین خوردم ..
دستم و صورتم درد گرفته بود از دماغم خون فواره زد ...به سختی خواستم از جام بلند بشم که با یه لگد کمرم رو هل داد و دوباره نقش زمین شدم ...
همونطور مثل یه پیروز بالا سرم ایستاد و با یه پوزخند بهم خیره شد و گفت :
_بهت گفتم پشیمون میشی ...خودت قبول نکردی ...
🌺🌺🌺🌺
از بچگی عاشق پسر عموم بودم ...پسری که عزیز دل یه خاندان بود و حرفش حجت رو برهمه تموم می کرد ...یه روز برحسب اتفاق شاهد رابطه اش با دوست دخترش بودم و از حرص دلم به پدربزرگم گفتم که تک نوه ی پسریش دختر برده تو خونه باغش ...بابا حاجی فهمید دوسش دارم و بخاطر عشقی که بهم داشت مجبورش کرد تا باهام ازدواج کنه ...ولی من نمی دونستم ازدواج بدون عشق چه زجر کشنده ایه ....
https://t.me/+imnFw7hWwQBkM2Fk
👈بنر از پارت ۹۱ کانال انتخاب شده و همگی واقعی هستند
👈یه عاشقانه ی متفاوت دیگر از مریم بوذری
🌺پارتگذاری منظم
🌺شنبه تا پنج شنبه روزی یک پارت
https://t.me/+imnFw7hWwQBkM2Fk | 144 | 0 | Loading... |
22
#شکــــاف
#بـــهارســلطانــی
#پارت92
خونسرد بودنش داشت آزارم میداد و با خشم غریدم:
چرا به شوهر لعیا زنگ زدی و اون اراجیفو تحویلش دادی؟؟
زهرخندی زد و درحالیکه از جاش بلند میشد ،گفت:
آهان...پس خانم گزارش همه کارارو بهتون دادن؟؟
دلم میخواست یه مشت محکم بزنم تو صورتش و حرص کلافه شدمو اینجوری خالی کنم....ولی هیچکاری نکردم و فقط با خشم و فشار بدی که توی تموم وجودم بود،گفتم:
آره....من لعیا رو دوس دارم...اصلا لعیا همون دختری بود که همیشه دوستش داشتم...حالا فقط دلم میخواد بدونم تو چرا رفتی و با حرفای مسخرت باعث شدی زندگیشو بهم بریزی؟
لادن تو چشمام داشت نگاه میکرد و بعد با لحن سرزنش گری گفت:
خیلی خب...حالا که اعترافتو کردی بزار منم بهت بگم من...به عنوان همسر قانونی و شرعی ات هیچوقت نمیتونم نسبت به خیانت اخلاقی و رفتاریت بیخیال باشم!!و...بدون که هیچوقت منتظر طلب عشق دروغین ازت نیستم و....نمیخوام فک کنی میخوام خودمو بهت تحمیل کنم،فقط حیثیت و عفتت به عنوان شوهرم برام مهمه که منو داره زیر سؤال میبره،من فقط به این خاطر خواستم به شوهر اون زن اطلاع بدم چون بیشتر آبروی تو برام مهم بود....
داد زدم:
لادن....به خاطر کاری که کردی تاوان باید پس بدی!
لادن نذاشت حرفمو کامل بزنم و اینبار صداشو بلند کردو گفت:
من هیچ تاوانی پس نمیدم...این تویی که باید به من جواب پس بدی....من زن تو نشدم که هنوز یه سال نشده مثل یه تفاله پرتم کنی تو سطل آشغال و بگی از قدیم عاشق یه زن دیگه بودی و الانم باهاش رابطه داری...!!!
خب شایدم حق با لادن بود ولی نمیخواستم هیچوقت یه طوری وانمود کنم که لادن به خودش کاملا این حقو بده من مقصرم و حق با اونه!! نگامو ازش گرفتم و با لحن آرومتری گفتم:
تو حق نداشتی سرخود اینکارو بکنی....
لادن، لحنش آرومتر از قبل شد و فقط صداشو شنیدم که میگفت:
من وظیفه خودم دونستم که به شوهر لعیا خبربدم...تا قبل از اینکه هر گونه اتفاق دیگه ایی نیفتاده!
به گوشه ایی زل زدم،دلم میخواست به لادن بگم من خودمم از این وضعیت بوجود اومده راضی نیستم و نمیخوام لادنو اذیت کنم ،اما نشد که بگم،سکوت کردم و لادن ادامه داد:
من نمیخوام به زور تو رو به زندگی با خودم تشویق کنم،میدونم دوست داشتنن و علاقه به زور و تحمیلی درست نیست،گرچه از همون روز اول میدونستم که تو هیچ علاقه آنچنانی به من نداری و فقط یه دوست داشتن معمولی بود، اینم میدونم که منم مث خودت عاشق و کشته مرده ت نبودم و درست مث خودت به خاطر رهایی از حرف و حدیث اطرافیان باهات ازدواج کردم،اما......خب شهاب!!! این دلیل نمیشه که چون من و تو از روی اجبار و خواسته اطرافیانمون تن به ازدواج دادیم ،بیایم و پا روی همه اصول و قواعد اخلاقی زندگیمون بزاریم...من نمیخوام فک کنی از روی حسادتم به اون زن که دوستش داشتی اینکارو کردم و شوهرشو در جریان کاراش قرار دادم،....من در وهله اول حرمت زندگیمون برام مهمه،دوست دارم اگه زندگی کردن با من آزارت میده مرد و مردونه بیای و بهم بگی!! نه اینکه بری به من خیانت کنی و بعدش بگی آره از قدیم عاشق این زن بودی...
حرفای لادن ،کاملا درست بود ولی غرورم نمیذاشت بگم قبول دارم حرفاشو.
از وضعیت بوجود اومده نگران و ناراحت بودم،کاش میشد تموم زندگی رو تغییر داد،کاش میشد جای آدما رو عوض کرد....
همونطور که سرم پایین بود گفتم:
من....من....دلم نمیخواد تو رو از خودم برنجونم،نمیخوام فک کنی آدم هرزه ایی هستم؛ چون واقعا نیستم!!!این چند سالو مجرد بودم و پاک پاک!...هیچوقت چشمم به دخترا و زنای غریبه نبود، ولی...حساب دوست داشتن لعیا سواس! .... | 326 | 5 | Loading... |
23 پارت جدید👇👇 | 1 | 0 | Loading... |
24 https://t.me/hamster_koMbat_bot/start?startapp=kentId324316111
Play with me, become cryptoexchange CEO and get a token airdrop!
💸 2k Coins as a first-time gift
🔥 25k Coins if you have Telegram Premium | 328 | 0 | Loading... |
25 Media files | 53 | 0 | Loading... |
26 -زنِ شوهر دار انقدر پشم و پیل باید داشته باشه!؟ همینه شوهرت شبِ اول نگاتم نکرد!
ساره آشفته از صدای مادرشوهرش یک قدم به عقب برداشت.
بعد از دو روز طلسم را شکسته بود و از اتاقش خارج شده بود، آن هم برای ذرهای غذا و حالا توسط مدینه خانوم خفت شده بود.
لکنت گرفته لب زد.
-بِ...بخشید خانوم.
-چی چیو ببخشم!؟ تلپی افتادی وسط زندگی پسرم! حداقل ننت قبل اینکه بفرستت خونه شوهر یه بند مینداخت صورتت.
ساره بغض کرده بشقابِ غذا را روی میز گذاشت.
اشتهایش کور شد کلاً.
مگر دلِ خوشی از این خانهی بخت داشت که اینها انتطار بزک دزک داشتند.
-ببخشید خانوم...یهویی شد...من...من...
مدینه حرصی از امدن این عروس یهویی در زندگی پرس چشم غره ای به ساره زفت.
-ببین دختر جون. میدونم ننه بابای خوبی نداری ولی برگرد خونهی پدرت. پسرِ من حتی دلش نکشیده دست بهت بزنه اونوقت تو انتطار چی داری؟ فردا میره سرت هوو میاره.
-کی گفته من قراره سر زنم هووو بیارم مادر؟!
با صدای محمد رضا و وارد شدن قامت رشید و بلندش از چارچوب در نگاهِ اشکی ساره رو به او نشست.
یعنی مادرش راست میگفت؟!
-اومدی پسرم؟ هیچی داشتم به این زنت میگفتم حداقل یه ارایشگاه بره این پیوند ابروهارو برداره. تورو خدا قیافهشو ببین...بمیرم برا دلت مادر از زنم شانس نیوردی.
محمد رضا اخمی به مادرش کرد و به سمتِ دخترک که مظلوم تر از هر وقتی گوسه ی اشپزخانه کز کرده بود رفت.
-حالا چون زنم پیوند ابرو داره من شدم بدبخت بیچاره؟ میدونی که ساره هیچ جارو بلد نیست. دلسوز منی مادری میکردی دست عروستم میگرفتی میبردی ارایشگاه. چطور خودتو و دخترا هر روز ارایشگاهید...
-واه واه! این دخترو دنبال خودم بکشونم ابروی خودمو ببرم؟ بگن یه دهاتی شده عروس جلال مهرورز ها!
محمد خشمگین دستِ دخترک را گرفت و دنبال خودش کشید.
همانطور داد زد.
-زن من باعث افتتونه پس براش دلسوزی هم نکنید. واسه چهارتا تار موهم من کسیو طلاق نمیدم. سرتون تو کار خودتون باشه
و بی توجه به جلز و ولز های مادرش دست ساره گرفت و به اتاق مشترکشان برد.
ساره روی تخت نشست و وقتی محمد در را بست دیگر توانست بغض خانه خرابش را نگه دارد و بلد زیر گریه.
محمد رضا شوکه برگشت و مقابلِ دخترک نشست.
زیادی مظلوم بود این زن اجباری...
-ساره! گریه میکنی!؟ واسه یه مشت حرف مفت.
دخترک دلش از زمین و زمان پر بود.
با هق هق لب زد.
-آ...آقا....می خوایید طلاقم بدید؟! به...به خاطرِ ابروهام!؟
محمد متعجب دستانِ دخترک را گرفت.
-این چه حرفیه اخه بچه؟! عقلم کمه؟ گوش میکنی به حرف اینا!؟
اما ساره بی توجه به حرفش همان طور که زار میزد لب زد.
-آقا...میشه...میشه...یکم....پول ...بدید..
محمد کلافه شده بود از گریه هایش
نچی کرد و موهای سیاهِ دخترک را پشتِ گوشش فرستاد.
زیبا بود اما زیادی افتاب مهتاب ندیده.
مهربان نگاهش کرد و گفت:
-پول می خوای چیکار؟!
-می خوام...میخوام برم ارایشگاه.
محمد ناراحت پلک بست و نفسش را اه مانند بیرون داد.
خانواده اش زیاد دخترک را اذیت میکردن.
-تو همینجوریشم خوشگلی، ابروهاتو برداری خوشگل ترم میشی.... خودم میرسونمت تا دم ارایشگاه..پولم بهت میدم حالا گریه نکن.
ساره متاثر از مهربانی هایی که از هیچکس ندیده بود سکسکه کرد.
-آقا...هیچکی جز شما به من توجه نمیکنه... به خدا هر جور که شما بگید خودمو خوشگل میکنم...فقط دوستم داشته باشید...به...به خدا زن خوبی میشم...شبا انقدر ازم دور نخوابید.
این را گفت و نفهمید چ بلایی سر محمد اورد.
در واقع محمد رضا فقط مراعات سن و سال دخترک را کرده بود و که بود که بفهمد چه حالی دارد که کنار زنش بخوابد و اما انگشتش به او نخورد.
هیچان زده لب زد.
-واقعا ساره...تو ...تو دوست داری با من باشی؟ یعنی.....
و این کوبیده شدن لب های ساره روی لب های محمد بود که حرفش را بردید و .......
https://t.me/+gWQb5OpJ_Dg2NWM8
https://t.me/+gWQb5OpJ_Dg2NWM8
https://t.me/+gWQb5OpJ_Dg2NWM8 | 54 | 0 | Loading... |
27 از بچگی عاشق پسر عموم بودم ...پسری که عزیز دل یه خاندان بود و حرفش حجت رو برهمه تموم می کرد ...یه روز برحسب اتفاق شاهد رابطه اش با دوست دخترش بودم و از حرص دلم به پدربزرگم گفتم که تک نوه ی پسریش دختر برده تو خونه باغش ...بابا حاجی فهمید دوسش دارم و بخاطر عشقی که بهم داشت مجبورش کرد تا باهام ازدواج کنه ...ولی من نمی دونستم ازدواج بدون عشق چه زجر کشنده ایه ....
https://t.me/+imnFw7hWwQBkM2Fk
برگشتم عقب و با دیدن محمد که با کفشش پا روی دنباله ی لباسم گذاشته جا خوردم ...
ناباور بهش خیره شدم ...
_داری چیکار می کنی؟
پوزخندی صدا دار زد و با چشمهایی که خشم و عصیانش با یه خونسردی کاذب پوشانده شده بود به طرفم اومد و گفت :
_چیه خوشگل خانم لباست کثیف شد ؟
نگاهم روی نگاه ترسناکش دودو زد ...
جلوی روم ایستاد و گفت :
پولش رو دادم ( یکضرب چاک بین دکلته روجر داد )هرکار دلم بخواد باش می کنم ...
طی یک اقدام ناخودآگاه دستم جلوی سینه ی برهنه ام قرار گرفت و ناباور بهش خیره بودم ....
باورم نمی شد که اینکار رو انجام داده باشه و لباس عروس خوشگلم رو تو تنم پاره کرده باشه ...در لحظه داشتم به قدرت دستش که لباس به این محکمی رو پاره کرده بود فکر می کردم که ضربه ای که روی دستم زد باعث شد دستم از روی سینه ام کنار بره نگاهم با حیرت از دستش به صورتش کشیده شد ...
نگاهش با طمانینه روی بالاتنه ی برهنه ام نشست و دوباره به چشمهام خیره شد و پرنفرت غرید :
_چیه باورت نمی شه که حرفام رو عملی کنم ....
حالا بذار کامل برهنه ات کنم شاید خوشم اومد
با اشاره به سینه هام که به سختی پشت لباس قایم کرده بودم گفت :
_فعلا که هیچیت رو نپسندیدم ....
کمی عقب رفتم و او با یک گام بلند خودش رو بهم رسوند و به دستم چنگ زد و نگهم داشت ...
چشمهای وحشت زده ام تو صورتش می چرخید و او با همون لحن گزنده و پر تحقیرش که انگار قصد جونم رو کرده بود لب زد :
_حتی حالم بهم می خوره یه بوس ازت بگیرم ولی چه کنم که حاجی گفت باید باهاش بخوابی تااون زمینها رو بهت بدم فکر می کنه باهات بخوابم مهرت به دلم میفته ...
با نفرت خواست بطرف اتاق ببردم که مقاومت کردم و بدون هیچ حرفی خودم رو سفت و سخت نگه داشتم ...
پوزخندی زد و گفت:
_ رو زمین برا خودت سخت تره ...
بعد تا به خودم بجنبم به دیوار پشت سرم چفتم کرد و با یه دست هر دو دستم رو در اختیار گرفت و همینکه خواست لباس رو به سختی از تنم دربیاره با چابکی از زیر دستش فرار کردم و هنوز چند قدمی نرفته بودم که دنباله ی لباس رو گرفت وبا صورت به زمین خوردم ..
دستم و صورتم درد گرفته بود از دماغم خون فواره زد ...به سختی خواستم از جام بلند بشم که با یه لگد کمرم رو هل داد و دوباره نقش زمین شدم ...
همونطور مثل یه پیروز بالا سرم ایستاد و با یه پوزخند بهم خیره شد و گفت :
_بهت گفتم پشیمون میشی ...خودت قبول نکردی ...
🌺🌺🌺🌺
از بچگی عاشق پسر عموم بودم ...پسری که عزیز دل یه خاندان بود و حرفش حجت رو برهمه تموم می کرد ...یه روز برحسب اتفاق شاهد رابطه اش با دوست دخترش بودم و از حرص دلم به پدربزرگم گفتم که تک نوه ی پسریش دختر برده تو خونه باغش ...بابا حاجی فهمید دوسش دارم و بخاطر عشقی که بهم داشت مجبورش کرد تا باهام ازدواج کنه ...ولی من نمی دونستم ازدواج بدون عشق چه زجر کشنده ایه ....
https://t.me/+imnFw7hWwQBkM2Fk
👈بنر از پارت ۹۱ کانال انتخاب شده و همگی واقعی هستند
👈یه عاشقانه ی متفاوت دیگر از مریم بوذری
🌺پارتگذاری منظم
🌺شنبه تا پنج شنبه روزی یک پارت
https://t.me/+imnFw7hWwQBkM2Fk | 61 | 0 | Loading... |
28 - شلخته میزنی، رنگت پریده، زیر چشمات گود رفته...نتیجه میگیرم که من و خانم حسینی این قضیه رو حل میکنیم تا تو یکم بخوابی قبل از اینکه جان به جان آفرین تسلیم کنی.
#پارت_واقعی❌
سامیار عزم رفتن کرده بود و هول زده بازویش را گرفت و اجازهی حرکت نداد. از کی تا حالا بادیگاردش انقدر نترس و بیپروا شده بود که برایش دستور صادر میکرد؟
- چیه؟
- باورم نمیشه، این رفتار واقعا باورم نمیشه!
- چی رو باورت نمیشه خانم ستوده؟
حرصی از مدل و لحن حرف زدن مرد، چنگی به همان بازوی گیر افتاده در دستش زد که باعث شد سامیار با تعجب آخی از درد زمزمه کند.
- دقیقا همین دستور نپذیرفتنت...این بیپروا بودنت داره عصبیم میکنه سامیار راد!
فشار چنگش را بیشتر کرد و باعث شد بدن سامیار کمی به سمتش مایل شود.
- من از اول...اینطور بودم...تو دیر متوجه شدی...آخ ولم کن زن پوست دستم کنده شد!
با عصبانیت خاصی دستش را ول کرد و حرص درون بدنش قل میزد. سامیار دستی به روی ساعد زخمیاش کشید و نچ نچی زمزمه کرد.
- ماشاالله ناخن که نیست...
سامیار تا سرش را بالا گرفت و نگاهش را دید ادامهی حرفش را خورد و سریع سرش را چرخاند.
- هیچی.
- حرفت رو بگو!
- یادم نمیاد.
مشتش را به سمتش گرفت و روانهی تنش کرد اما جاخالی دادن یکهویی و پر از خندهی مرد باعث شد به سمتش مایل شود. سامیار با دیدن افتادنش سریع بازویش را گرفت و به سمت خودش کشید.
- حواست کجاست دختر نزدیک بود بیافتی!
بدون آنکه بخواهد از آغوشش بیرون برود غرید:
- فقط منو اذیت میکنی!
- بده تو فکرتم؟
سر مرد پایین آمده بود و فاصلهی چشمانشان در حد یک کف دست بود. بزاق دهانش را به زور قورت داد و مسخ شده لب باز کرد:
- واقعا تو فکرمی؟
سامیار هم مسخ آن لحظات شده بود که سرش میلیمتری جلو میآمد، با برخورد پوست لبشان تمام تنش گر گرفت و...
https://t.me/+bjKUXIlOTyEwMGM0
https://t.me/+bjKUXIlOTyEwMGM0
https://t.me/+bjKUXIlOTyEwMGM0
عاشقش شده بودم🫀
من...ماهلین ستوده! صاحب بزرگترین هولدینگ ایران دختری که تو تجارت حرف اول رو میزنه حالا دل به بادیگارد زیادی جذابش داده که یه دختر نشونشه اما...عشق که این حرفا حالیش نیست؟
داستان از اونجا شروع میشه که بادیگارد عاشق رئیسش میشه اما نمیتونه باهاش باشه💔
چون...❌👇🏻❤️🔥
https://t.me/+bjKUXIlOTyEwMGM0 | 29 | 0 | Loading... |
29 ❌❌فالگیر نگاهی به اطراف انداخت و با اطمینان از نبودن کسی پیششان و اینکه از داخل کافیشاپ دیده نمیشوند، گفت:
- من نتونستم سر میز بهت بگم، سه زن دیدم همرات. یکی رو جا گذاشتی، یکی همراته ولی همیشگی نیست. اما سومی... در مقابل سرنوشت مقاومت نکن، بذار خودش کارش رو بکنه، جوونی، خوبی... دست رد به خواست سرنوشت نزن. سه روز آینده زندگیت رو تغییر میده، نه نیار!
https://t.me/+vM93XPmhpHxiNjI0
https://t.me/+vM93XPmhpHxiNjI0
مردی داریم که میگن گنده لات محله، چون تو همه دعواهای محل کسی حریفش نمیشه ولی... همین مرد یک دهه کامل علم امام حسین رو بلند میکنه و به دوش میکشه.
اهل عشق و عاشقی نیستف یه مربی رزمی قوی و بیانعطاف که قرار نیست هرگز عاشق بشه. اصلا عشق با وجناتش نمیخونه... جدی و محکم و تند که وقتی میاد به محلهشون تو جنوب تهران انگار گرگ زده به گله...
پس سه زن تو سرنوشتش چیکار میکنن؟؟؟؟ مردی که قد و قامت و تیپش جوریه که بهش پیشنهاد میکنن مدل یکی از مزونهای ترکیه بشه... مردی که خودشم نفهمید کی از گروه پلیسی « ریسک» سردرآورد...
این شما و این رمان بینهایت جذاب ریسک که تو کانال عمومی رسیده به جاهای بسیار هیجانی و تو خصوصی در حال اتمامه...
https://t.me/+vM93XPmhpHxiNjI0
https://t.me/+vM93XPmhpHxiNjI0
❌❌کانال دوم از همین نویسنده، شامل دو رمانه، یکی اوتای که اواخرشه و یکی هم عروس بلگراد که تازه شروع شده...
هر دو هم با موضوعی جدید و بینهایت بکر...
اگه از موضوعات تکراری خسته شدین. این شما و این لینک کانال:
https://t.me/+k7nWV3wiuMliZmU0
https://t.me/+k7nWV3wiuMliZmU0
مراقب قلبتون باشین.. تحمل هیجان زیاد ندارین ورود ممنوع⛔️⛔️⛔️ | 29 | 0 | Loading... |
30 Media files | 115 | 0 | Loading... |
31 همونجور که محتویات داخل کیفم رو خالی می کردم متوجه صدای پچ پچ مانندی از بیرون شدم ...
انگار صدای غزل بود که از چیزی ناراحت بود و داشت به مهبد می توپید ...
حس می کردم اشتباه شنيدم و برای همین پاورچین پشت در اتاق رفتم
_پس چیکار می کنی ؟...دست بجنبون !
داشت اینجوری با مهبد حرف می زد؟!
_مطمئنی غزل ؟!...برام شر نشه ؟
_نه بابا چه شری صورت تو که قرار نیست معلوم باشه ....
پوف کلافه ی مهبد چشمهام رو از تعجب گرد کرده بود داشتند از چی اینقدر صمیمانه حرف می زدند؟!
صدای دورگه ی داریوش که سعی می کرد به آرومی حرف بزنه به نزدیکیشون رسیده بود انگار جواب تمام سوالات منو درجا داد
_هنوز تو سرویسه ؟!
مهبد گفت :
_صدایی که ازش نمیاد
_دوتا پکش هم باعث کرختیش میشه حتما تو دسشویی از حال رفته ....
چشمهام ناباور از اون چیزی که می شنید گشاد شده بود و سرم عصبی تکون می خورد
_یالله مهبد تا من بقیه رو مشغول کردم با زور هم شده می کشونیش تو همین اتاق بغلی و میوفتی روش ...فقط کامل لخت باشید که تو فیلم جایی برای بحث نذاری ...
بعد رو به غزل غرید :
_با موبایل خودش فیلم بگیر وسریع هم تو پیج اینستاش بذار ...رمزش رو که داری
انگار سرش رو به تایید تکون داده بود که داریوش خوبه ای گفت و ادامه داد :
_اگه امشب کار انجام نشه اون پیره سگ منو با چکهام از مغازه بیرون میندازه می فهمید چی می گم ....بعدانگار سمت مهبد توپید: تو هم به پولت نمیرسی
عین یه کابوس باورنکردنی و وهم انگیز بود انگار مهی غلیظ جلوی چشمم رو پوشونده بود و مغزم قفل شده ناقوس بی آبرویی و رسوایی رو می نواخت ...
🌺🌺🌺
طراح لباس معروفی که دوستهاش براش توطئه چیدند تا بهش تجاوز کنند و فیلم تجاوز رو تو اینترنت پخش کنند .😢😱...
یعنی می تونه از این مخمصه جان سالم به در ببره؟😐💀
https://t.me/+imnFw7hWwQBkM2Fk
🍃🍃🍃
👈رمانی بینظیر دیگراز مریم بوذری
👈پیشنهاد نویسنده که خودشون هم داستانهای خانم بوذری رو دنبال می کنند
https://t.me/+imnFw7hWwQBkM2Fk | 79 | 0 | Loading... |
32 - باز که تو اینجایی پرنسس مهربون!
مها با ناز موهایش را کنار میزند و قطعا این سری پس از پوشاندن گند قبلی لو میروم.
- آفلین...چه مَلد (مرد) خوبی شدی! بهم پَلَنسِس (پرنسس) میگی!
اشک در چشمانم حلقه زد و دختر چهار سالهی بیپدر من، چه سریع با یک مرد اُخت میگرفت.
سامیار با آن ابهت همیشگی با تک خندهای روی زانو مینشیند و با محبت دستی به سرش میکشد.
- چون یاد گرفتم به دخترای زیادی خوشگل پرنسس بگم.
بغ کرده لبانش را به جلو میفرستد و بیخبر برای پدر واقعیاش دلبری میکند.
- اما فقد من خیلی خوشگلم!
سامیار میخندد و جسم کوچک و تپلش را با محبت خاصی در آغوش میگیرد. دم عمیقی که از موهایش میگیرد جان از تنم بیرون میرود. نکند فهمیده باشد؟
- خوشبحال پدرت که همچین دختر خوشگلی داره پس!
مها ناراحت از بغلش بیرون میآید.
- ولی من که بابا ندالم.
اشکم پایین میچکد و ستون را بیشتر چنگ میزنم. دخترک نمیدانست مرد روبهرویش همان پدر گمشدهی داستانش بود.
لبخند سامیار زیادی غمگین بود.
- پس خودم بابات میشم!
چشمان مها برق میزند و من مبهوت دست روی دهانم گذاشتم.
- باشه پس بِلیم (بریم) با مامانم آشنا بشیم.
وحشت زده قدمی از ستون فاصله گرفتم.
- همون خانمی که چند روز پیش تو بغلش بودی؟
دست کوچکش که در هوا میچرخد خودم را بدبخت میبینم.
- نه اون که دوست مامانی بود بهش خاله آرزو میگم...مامانم اسمش ماهیه!
با دهان باز و ترسی که در صورتم نشسته عقب تر رفتم که محکم به وسایل پشت سرم برخورد میکنم و همهشان روی زمین میریزند.
- مامانی؟
https://t.me/+3FFroA3_A9JhYzhk
https://t.me/+3FFroA3_A9JhYzhk
من ماهلین ستوده صاحب بزرگترین هولدینگ ایران بودم و بالاخره بعد از چند سال بادیگارد مد نظرم رو پیدا کردم و عاشقش شدم🫀اما اون از من سواستفاده کرد چون با نقشه انتقام به من نزدیک شده بود و بعد از گرفتن انتقامش رفت و منِ عاشق رو تنها گذاشت بی خبر از اینکه یادگاریش توی شکممه! حالا بعد از گذشت چهار سال در حالی که یکی از رقبای کاریم هست...🥲❌ادامه در لینک زیر👇🏻👇🏻👇🏻❤️🔥
https://t.me/+3FFroA3_A9JhYzhk | 37 | 0 | Loading... |
33 #پارتواقعی
#کپیممنوع⛔️
-پس بهش میگی من مامانشو کور کردم؟
با حرفم رنگ باخت. مشخص بود که جا خورده. من هم خندیدم، انگاری آنطور که ادعا داشت هم همه چیز را نشنیده بود.
تنم به رعشه افتاده بود و سرم از شدت درد روی تنم سنگینی میکرد.
-همه چیزو خراب میکنی... زندگیم نابود میشه وقتی بفهمه زنش این همه سال از همه چیز خبر داشته و سکوت کرده... مامانش نابود میشه با داغی که روی دلشون گذاشته... خانوادهش نابود میشن وقتی بفهمن باباشون...
صورت بابا طوری رنگ باخت و مردمک چشمهایش به پشت سرم درشت شدند که تو همان یک لحظه جان از تنم رفت.
دیدم که بابا چطور خودش را عقب کشید و به من مرده اعتنایی نکرد. حتی نایستاد تا اگر سقوط کردم دستش پناهم شود.
جان دادم تا توانستم به تنم تکانی بدهم. تا به عقب برگردم و از دیدن او ایستاده و ناظر به اعترافم، نفسم ته نکشد.
صورتش از فرط خشم کبود شده بود از چشمهایش خون چکه میکرد.
طوری نگاهم کرد که از خودم بیزار شدم. دلم میخواست زمین دهان باز میکرد و من را با تمام شرمم میبلعید تا دیگر اینطور نگاهم نکند. این شکلی که نفرت از نگاهش سمت قلبم روانه شود.
اشکهایم را با پشت دستم پاک کردم و رویش را برگرداند.
-محمدرضا...
به راه افتاد و جوابم را نداد. پشتش دویدم و گفتم:
-بذار برات توضیح بدم...
انگار نه میشنید و نه میدید. زور قدمهایم به قدمهایش نمیرسید. او فرار میکرد و من اگر دستم به او نمیرسید شاید تا ابد زیر این غصه هر روز جان میدادم و میمردم.
نمیخواستم برود. باید از خودم تمام ماجرا را میشنید. حالا که فهمیده بود، این فقط خودم بودم که میتوانستم برایش بگویم.
از پارک بیرون زد و دنبالش رفتم. اشکهایم جلوی دیدم را تار کرده بودند. هر چه صدایش میکردم، نمیایستاد. دستم را برای گرفتن بازویش دراز کردم. او از عرض خیابان رد شد و یکبار دیگر با عجز صدایش کردم، اما انگار تا برگشت و نگاهم کرد، صدای وحشتانک کشیده شدن چرخهای ماشینی را به روی آسفالت خیابان شنیدم و بعدش... بعدش بین زمین و آسمان با درد و وحشت دستهایم را دور شکمم حصار کردم و صدای هراسیدهی او آخرین چیزی بود که قبل از کوبیده شدنم به کاپوت ماشین شنیدم.
با ضرب به زمین کوبیده شدم و پهلویم از شدت درد، تیر کشید.
پلک زدم و تصویر ماتش که مقابلم زانو زد، محوتر شد.
انگشتهایم روی شکمم چنگ شدند و خیسی زیادی را لای پاهایم حس کردم.
محمدرضا دست زیر شانهام اندخت و صدایش با التماس به گوشم رسید:
-ساره... ساره جانم...
جان باز نگه داشتن چشمهایم را نداشتم. همهمه زیاد شده بود. شنیدم که محمدرضا فریاد کشید:
-یکی زنگ بزنه آمبولانس.
درد از پهلویم دوید و به کمرم رسیده بود. گرمای دست محمدرضا را زیر شکمم حس کردم و نالیدم:
-بچهم...
-هیچی نیست ساره... الان آمبولانس میرسه عزیزم.
قلبم تیر کشید. تنم سست شد و فقط توانستم بگویم:
-بچهم...
https://t.me/+SX1yC9R5u-5mYWZk
https://t.me/+SX1yC9R5u-5mYWZk
https://t.me/+SX1yC9R5u-5mYWZk
https://t.me/+SX1yC9R5u-5mYWZk
https://t.me/+SX1yC9R5u-5mYWZk
شبی که قرار شد به آن مردِ افغان فروخته شوم، منجی زندگیام شد. پسر غد و تلخ محلهمان بود. از آن آدمهایی که با سایهی خودش هم سر جنگ داشت. اولین باری که عمیقاً حس کردم دوستشدارم همان موقع بود. با عاطفه وسط کوچه مشغول بازی بودیم. برایمان بستنی خریده بود به من که رسید جدی و آهسته کنار گوشم لب زد: "دیگه هیچ وقت نذار لباس پسرونه تنت کنن" تنها کسی بود که آشوک صدایم نمیکرد.وقتی خبر نامزدیاش را شنیدم دنیایم تیره و تارتر شد. یک شب که از زندگی نابسامانم بریده و دست به مرگ خودخواسته زده بودم، بالای سرم رسید و نگذاشت که بمیرم.مرا رساند بیمارستان و درخواستی داد که محالترین اتفاق ممکن بود! از من خواست تا باهاش ازدواج کنم و...؟ | 74 | 0 | Loading... |
34 حسرت دیدن خودم و پسرت رو به دلت میذارم...
https://t.me/+n829eNwKXFBiMTRk
حالا که رفته بود، حالا که طلاقش داده بود، حالا که نبود. چند نفس بلند کشید و مشتی هم به شکمش زد.
- حالا که نیستی و نمیبینی... نمی ذارم هیچوقت دیگه هم بفهمی بچهای در کار بوده! حسرت دیدن خودم و پسرت رو به گور میبری.
دست روی صورت خیسش کشید و دندان روی هم سایید:
- یاشارخان خداحافظ برای همیشه!
***
https://t.me/+n829eNwKXFBiMTRk
یاشار بود که روبهرویش ایستاده بود؟ آن هم با آن تیپ؟ واقعا یاشار بود؟ یا خیال و خوابی شیرین؟ آن هم بعد از چهار سال؟؟ یاشار در ایران چه میکرد؟ او که به یاشار آدرس غلط داده بود!
الان باید میخندید یا گریه میکرد؟
- تو... اینجا؟
پوزخندی گوشهی لب یاشار شکل گرفت.
- چیز عجیبی نیست، من نصف روزهای سالهای اخیرم داره این سمت مرز میگذره.
شایان متعجب از دیدن مردی که به دختری که عاشقش بود، دست داده و دستش را ول نمیکرد، رو به دختر گفت:
- معرفی نمی کنی؟
تارا کوتاه گفت:
- از دوستان سابق اون سمت!
یاشار از این معرفی زیادی خلاصه پوزخندی بر لب آورد و در لحنش حرص موج زد:
- البته با اجازه من اصلاح کنم، شوهر سابقشون!
شایان مات جملهی شنیده شده سمت یاشار برگشت و لب زد:
- پدر ایلیا؟!
نگاه بهتزده و حیران یاشار سمت دختری رفت که حس میکرد برای سرپا ماندن دیگر جانی ندارد و گفت:
- این چی میگه؟ با توام؟ نگام کن ببینم این یارو الان چی گفت؟
قلبش در دهانش میزد، اصلاً حس میکرد نفسش بالا نمیآید. چگونه چشم باز میکرد و چشمدرچشم یاشار حرف میزد. یاشار بازوی در دستش را فشرد و کمی او را سمت خودش کشید:
- اگه دلت هنوز به نفس کشیدنه... حرف بزن.
https://t.me/+n829eNwKXFBiMTRk
https://t.me/+n829eNwKXFBiMTRk
#پارتواقعی🚫
اون نباید می فهمید ایلیا پسرشه! اما در یه لحظه از حرف یه غریبه همه چیو فهمید... مردی که توی زادگاهمون همه طردش کرده بودند، منجی من و خانواده ام شد و زندگیمون رو نجات داد و شرط نجاتش ازدواجش با من بود. اما دست تقدیر راهمون رو از هم جدا کرد و من موندم و یه یادگاری از اون با چشم های زمردیش که هر وقت می دیدمش به یاد نگاه اشنای پدرش می افتادم. اما الان که فهمیده ازم یه پسر داره می خواد ازم بگیرتش و... | 34 | 0 | Loading... |
35 Media files | 151 | 0 | Loading... |
36 صدای زنگ خونه به گوشم خورد و طبق معمول که فکر کردم مامانمه، درو باز کردم و بدون این که منتظر شم رفتم دوباره تو تختم بخوابم!
همه چیز عادی بود تا این که مثل همیشه مامانم چراغارو روشن نکرد، منم صدا نکرد که پاشو چقدر میخوابی.
دو به شک پتو رو زدم کنار و از جام بلند شدم و چراغارو روشن کردم اما هیچ کس تو خونه نبود ترس داشت تو بدنم میپیچید که صدای مردونه ای از پشت سر باعث شد زهرم بترکه و جیغ فرا بنفشی بزنم:
- داد و قال کنی مردی!
برگشته بودم و خیره بودم به مرد قد بلندی چشم ابرو مشکی که لباسش با خون یکی بود و ناخواسته پاهام شل شد و روی زمین افتادم چون تو دستش اسلحه داشت!
- تو... تو کی دیگه
نفس نفس میزد و به پنجره خونه خیره شد و گفت: - پاشو برو دم پنجره ببین ماشین مشکی شاسی بلنده هنوز هست... یالا
کاری که بود کردم و لب زدم: - کسی نیست.
خیره بهم گفت: - فقط تویی اینجا؟
سری به تأیید تکون دادم که بی حال روی مبل نشست و نفس نفس میزد و ناخواسته جلو رفتم به زخمش خیره شدم، جای چاقو بود!
خواستم بهش دست بزنم که مچ دستمو محکم گرفت. تو چشمای درشتش خیره شدم و لب زدم: - خونریزیت زیاده باید بری بیمارستان.
متعجب نگاهم کرد: - دکتری؟
- پرستارم
تفنگ و گرفت روی سرم و به زخمش اشاره کرد:
- پس خودت حل و فسخش کن وگرنه من نفسای آخرمو بکشم توام میکشی... فهمیدی؟
ترسیده نگاهش کردم و سر تفنگ و با دست پایین آوردم و همون لحظه نگاهم به ساعت مارکدار خدا تومنیش خورد و لب زدم:
- من نمیتونم این باید بره بیمارستان من...
تفنگ و باز رو سرم گذاشت و حرصی گفت:
- یه کاریش بکن که من فقط به فردا برسم
- باشه الکل توی کابینت، سوزن و نخ بخیه هم... باید برم اونارو بیارم.
با شک نگاهم کرد و میدونستم نا نداره بلند شه و آروم لب زد:
- ببین من کم آدمی نیستم، من زنده نمونم جنازم تو خونه ی شما پیدا شه یه ایل آدم دنبالت میفتن که توام بمیری.
یا حتی اگه لو برم یه غلط اضافه کنی بازم یه خاندان دنبالتن که جبران کنن برات.
بدون ذره ای شوخی حرف میزد. سرفه کرد و به سختی ادامه داد:- حالا فکر کن، من از این جا زنده بیرون برم چی میشه، لطفت و هیچ وقت فراموش نمیکنم چون یه جون و زندگی بهت بدهکار میشم. منم از بدهی بدم میاد خانوم پرستار... میگیری که چی میگم؟
تند سری به تایید تکون دادم ناخواسته دوست داشتم کمکش کنم، حسم میگفت آدم بدی نیست و من هیچ وقت حسم بهم دروغ نگفته بود و این شروع داستان زندگی عاشقانه و شاید مهیج من بود...
https://t.me/+R6Fwjz6MsIQyYzc0
https://t.me/+R6Fwjz6MsIQyYzc0
(دو ماه بعد)
صدای زنگ خونه باعث شد سمت در برم و این بار از چشمی نگاه کردم هیچ کس نبود فقط سبد گل بزرگی جلوی خونه بود!
درو متعجب باز کردم خیره به سبد بزرگ گل رز شدم و با دیدن پاکت نامه ای برداشتمش که روش نوشته بود:
( وقت این رسیده که بدهیمو صاف کنم خانوم پرستار... شنبه شب جلو بیمارستان بعد شیفت کاریت منتظرتم!
ماشینم یه فراری مشکی!
یه مانتو آبی داری، اونو بپوش!)
با چشمای گرد شده چند بار پلک زدم. آدرس بیمارستان و شیفت کاری منو از کجا میدونست...
https://t.me/+R6Fwjz6MsIQyYzc0
https://t.me/+R6Fwjz6MsIQyYzc0
https://t.me/+R6Fwjz6MsIQyYzc0 | 192 | 0 | Loading... |
37 _ببخشید و زهرمارر مگه نگفتم نباید بیای اینجا..نگفتم هر وقت هوس کردم خود بیشرفم بهت زنگ میزنم نگفتممم؟👇🏻👇🏻
قدم برداشتنش به سمت اتاق باعث شد صدای خنده های یواشکی ماهان و کاوه سکوت خانه را بشکند.نمیدانست چه پیش رویش است به همین خاطر گردن عقب کشانده و نگاه پر اخمش را نثار آن دو کرد.نگاهی که خنده های کاوه را تشدید و دهان ماهان را باز نمود:
_داداش خوش بگذره بهت..!
منظورشان را نمی فهمید و صدای خنده های بلندشان روی اعصابش رفته بود.سری به طرفین تکان داده و همانکه دستگیرهی درب را پایین کشید،همانکه اتاق نمایان شد.دخترکِ نشسته به روی تختش با همان سارافون سفید رنگ و ساده فورا از جا برخاسته نگاه ترسیده اش را سمت او کشاند.
_اینجا چیکار میکنی؟
نمیدانست چهرهی جدی و لحن نامهربانش چه بر سر قلب دخترک میآورد که اخم هایش را در هم میبرد؟
_سلا..سلام!
نگاه تا مچ پای عریان دخترک پایین کشاند و دید که چگونه برای پنهان کردن استرس پاهایش را بهم نزدیک و دست در هم میلولد:
_پرسیدم اینجا چه غلطی میکنی؟
صدای بلند کاوه خطی کشید روی اعصاب خط خطی شده اش که وارد اتاق شده درب را محکم بهم کوبید:
_داداش میخوای ما بریم شما راحت تر باشین!
قدم به قدم نزدیک دخترک شد و نفهمید میان اخم های در هم و مشت های گره خوردهی او دخترک چگونه دلتنگ وجب به وجب چهرهاش را مینگرد.
_زبونت و موش خورده؟هوم؟
سیبک گلوی خودش هم بالا و پایین شد وقتی چشم های آبدار دخترک را دید اما حقش بود!
دخترک اما بی آنکه نگاه از چشمان او بگیرد با همان مژه های فر شده و خیس سر به طرفین تکان داده آهسته لب زد:
_بب..ببخشید..بدون اجازه اومدم اتاقتون..الان..
نفسش گرفت و او بهتر از هر کسی میدانست نفسِ دخترک وقتی میترسد،وقتی بغض دارد،و زمانی که نگران است چگونه میگیرد!
_الان میرم!
دخترک سعی کرد بغضش را نمایان نکند در صدایش،سر پایین انداخت و همان که قدمی از مرد جلو افتاد بازوی عریانش اسیر دست او شد.اویی که سیب گلویش باز هم پایین و بالا شد اما اخم هایش را باز نکرده نگاه به ترقوه های برجسته دخترک و آستین حلقه ای لباسش داد:
_کجا؟با این سر و وضع؟
آن لحن سرد و آن نگاه پر حرف باعث شد اشک دخترک روی گونه بریزد.دلش میخواست در آغوش مرد فرو رود برای لحظه ای آرامش گرفتن،توانش را نداشت اما،زبان گفتنش را نداشت:
_من..ببخشید..حواسم نبو..
_ببخشید،ببخشید...ببخشید و زهرمارر..مگه نگفتم نباید بیای اینجا..نگفتم هر وقت هوس کردم خود بیشرفم بهت زنگ میزنم...نگفتممم؟
_امیر...
پر بغض اسمش را صدا زد،با دلتنگی و عجز و این صدای به غم نشسته اش برای لحظه ای مرد مقابلش را ویران کرد:
_من..دیدمت..تو خواب...حالت..حالت خوب نبود امیر..فق..فقط نیاز داشتم..ببینم خوبی،همین!
دید که چیزی در نگاه مرد فرو ریخت و همان لحظه بازویش را از زیر انگشتان مرد بیرون کشید با لبخندی محو لب زد:
_ببخشید که مزاحمت شدَ..
فعلش نصفه رها شد وقتی انگشتان مرد با دلتنگی ای آمیخته به حرص دور فک ظریفش حلقه شده و لب روی لبانش کوبید.
مالکیتش را اینگونه به رخ کشید و هنگامی که برای نفس گرفتن او لحظه ای فاصله گرفت،با فشاری به شانهی دخترک،به درب بستهی اتاق چسباندتش با صدایی خش دار پچ زد:
_باور میکنم...این بارم مثل یه احمق..
دوباره بوسید.دخترک اشک ریخت و او همانجا ادامه داد:
_بازم حرفات و باور میکنم...نباید میومدی نفس...امشب نفس نمیذارم برات..
این بار طولانی تر از قبل بوسید و خیره در مردمک های دلتنگ دخترک سر به پیشانی اش چسبانده پر حرص لب زد:
_نباید میومدی!
بوسه روی شقیقهی نبض گرفته دخترک نشانده همانجا پچ زد:
_امشب که تموم شد..میفرستمت بری نفس...باید بری..از این شهر...از این کشور
بوسه ی این بارش را روی زاویه فک لرز گرفتهی دخترک نشاند:
_دیگه بر نمیگردی.داشتی میمردی هم بر نمیگردی...هوم؟
دل دل میزد برای ادامه دادن بوسه اما حرف از مرگ دخترک میزد.واقعا انتظار داشت پاسخ دهد؟دخترکی که داشت جان میداد از حجوم یکباره درد ها به سمتش اما چیزی نگفت،باز هم با لبخندی محو سر به تایید تکان داده آهسته نجوا کرد:
_دیگه...بر نمیگردم!
لحن او کینه نداشت،حرص نداشت،دعوا نداشت اما قلب مرد را لرزاند.ترساندش،ترساندش که سفت دست دور کمر دخترک حلقه کرده و پیش از شروع یک بوسهی مرگبار دیگر پچ زد:
_هوم.. دیگه نمیخوام ببینمت..
و پر حرص بوسید.با عطش و خشونت بوسید آن لب های لرز گرفتهی سرخ را صدایی درون ذهنش پچ میزد"اگر بر نگردد چه؟"و بر نمیگشت.دخترک بر نمیگشت،نه اینکه نخواهد،دیگر اجازه ی برگشتن نداشت و کاش امشب مهربان تر بود با این دختر،کاش آنقدر درد به قلبش نمیریخت وقتی خبر نداشت فردا چه بلایی بر سر دخترک خواهند آورد!
https://t.me/+9UXHPsjNbB43ZDI0
https://t.me/+9UXHPsjNbB43ZDI0
https://t.me/+9UXHPsjNbB43ZDI0 | 69 | 0 | Loading... |
38 عه... تخت اقا رو با دستشویی اشتباه گرفتی تخـ*م حروم؟!
باید به پای بچه 16 ساله هم پوشک میبستیم؟!
با صدای عصبی اکرم چشمان بیحالش هول کرده باز شد
_اصلا اینجا چه گوهی میخوری؟!
لالی...عقلتم پوکه؟!
حتما باید اینجارو نجس میکردی حرومزاده؟!
دخترک وحشت زده سر بلند کرد
با دیدن تخت زرد شده چشمان زمردیاش پر شد
خودش را...خیس کرده بود؟
دیشب بدن ریزش در آغوش مرد گم شده بود که توانسته بود بعد از یک ماه بخوابد
حتما وقتی صبح زود رفته بود بازهم وحشت سراغش امده بود و...
بدنش لرز گرفت
این حال دست خودش نبود
_کرری؟! میگم از رو تخت اقا پاشو نفهــم
تا به خودش بیاید دست اکرم موهای بلند طلایی رنگش را وحشیانه چنگ زد و کشید که محکم به زمین کوبیده شد
_پاشو گمشو... آقا ببینه چه غلطی کردی خودت هیچی...ننه باباتم از گور میکشه بیرون... اینجا پرورشگاه نیست بچه 15 16 سالهی کر و لال نگه داریم...هررری
از درد ناله کرد
بازهم مثل این چند روز صدایی خفه از لب های لرزانش بیرون امد
اکرم با دیدن بیحالی غیر طبیعی و رنگ بیش از حد پریدهاش عصبی لگدی به بدنش کوبید
_دارم داد میزنم...بازم نمیشنوی؟! پاشو گمشو تا به یه جا دیگه گند نزدی
نمیدانست دخترک هر شب سر روی سینهی همان اقایی که میگوید میگذاشت
مرد کنار گوشش پچ زده بود دخترک 16 ساله شیشهی عمر ایلیاست و این یعنی
نمیکشتش؟!
اکرم که سمتش هجوم آورد تنش بیپناه منقبض شد
گردنش را به زور به طرف تخت خم کرد و فریاد از گلویش نعره کشید
_ببین چه گوهی خوردی حرومزاااده..هم تورو میکشه هم منو
ببیـــن...حالا مثل مرده ها فقط به من زل بزن
لرز تن دخترک بیشتر شد
بازهم ان غدهی لعنتی نترکید
_چیکار میکنی اکرم؟
صدای شوکه مریم خانوم از پشتشان آمد و اکرم بیتوجه موهای دخترک را سمت باغ کشید
مریم هول کرده به سمتشان قدم تند کرد
_یه ماهه از شوک نمیتونه گریه کنه و حرف بزنه...کر نیست
اکرم عصبی نیشخند زد و تن لرز گرفتهی مروارید را محکم کف باغ انداخت
دختر زیادی آرام با ان موهای طلایی و چشمان درشت زمردی
چطور ایلیاخان همهی شان را کشته بود اِلا این دختر؟!
_آره میدونم لال شده...چون دیده آقا همهی کس و کارش و جلوش کشته
همهی اتاقا بوی سگ مرده گرفته...بسه هر چقدر تحمل کردم این چند روز
گلوی دخترک از بغض تیر کشید
کاش همان مرد که همه آقا صدایش میکردند، بود
آقا یا ایلیا خان
برخلاف رفتارش با بقیه
با او خیلی مهربان بود
مریم با ترحم لب زد
_ولش کن اکرم...وسواسات و رو این بچه پیاده نکن...مریضه خدا قهرش میاد...ببین داره میلرزه...چند روزه هیچی نتونسته بخوره...آقا خودشـ...هیع
اکرم که یکدفعه شلنگ اب زیادی یخ باغ را روی دخترک گرفت حرف در دهان مریم ماسید و دخترک خشکش زد
قلبش تیر کشید
بازهم همان درد لعنتی که وقتی مینالید ایلیا هم با همان اخم های درهم نگران نگاهش میکرد
_بمونه...اما خودم این توله گربهی خیابونی و تمیز می کنم تا همهجا بوی طویله نده
مریم خواست لب باز کند که اکرم بیحوصله تشر زد و شلنگ را کنار انداخت
سر خدمتکار بود
_اگر نمیخوای گورتو از اینجا گم کنی لال شو
مروارید با بدن لرز گرفته ملتمس نگاهش کرد
اما وقتی مریم ناچار عقب رفت بیپناه در خودش جمع شد
مرد دروغ گفته بود که دیگر نمیگذارد کسی آزارش دهد
همهی شان اذیتش میکردند
اکرم روبه خدمتکار ها غرید
_بیاین لباساش و در بیارین...معلوم نیست توی جوب چه مرضایی گرفته و ما تو خونه راش دادیم...میره رو تخت اقا هم میخوابه
سمتش امدند
دست و پایش را به زور گرفتند
از شدت تحقیر آن غده در گلویش بزرگ تر شد
باغ پر از بادیگارد بود
جلوی چشم همهی شان لباس هایش را به زور از تنش دراوردند
اکرم بیتوجه به لرز تن هیستریکش بدنش را وارسی کرد
_خوبه
نشان خدمتکارای آقا رو هم سریع داغ کنید
دختر با وحشت سر بالا اورد
همان سوختگی روی مچ خدمتکارها که شکل خاصی داشت؟!
یکی از خدمتکارها بلند شد
_الان خانوم
بغض در گلویش بزرگ تر شد و سرش را جنون وار تکان داد
هرموقع میخواستند دست دختری را بسوزانند به سینهی مرد میچسبید و تکان نمیخورد
صدای جیغشان...
هقی از گلویش بیرون آمد
خدمتکار که با ان تکه اهن در دستش نزدیک شد با تقلا از زیر دستشان بیرون آمد که یکدفعه صورتش سوخت
خون از لب و بینیاش بیرون ریخت و اکرم تشر زد
_کجا حروم لقمه؟! تکون بخوری کل تنت و داغ میزارم
رام باش تا اون روی منو نبینی
تنها با چشمان خیس نگاهش کرد
آستینش را بالا زدند که چشمان بیحالش روی سرخی آهن ماند
نفسش در سینه گره خورد
_محکم نگهش دارین
بدنش جنون وار لرزید
همینکه اکرم خواست آهن داغ شده را بچسباند کسی مچش را چنگ زد و صدای غریدن پر تهدید همان مرد
_حس میکنم خیلی علاقه داری خودتو زنده زنده بسوزونم که داری گوه اضافه میخوری اکرم
ادامهی پارت🔥🖤👇
https://t.me/+0MSnKxWA9nQ3MWQ0 | 82 | 0 | Loading... |
39 #پارت_244
-پدر شما محکوم به قاچاق مواد مخدر شده خانم.
اشاره میکند از مقابل در کنار بروم. اما من خشک شدهام.
-بیجهت نمیبریمش که راهمون رو سد کردید. برید کنار خانم، راه رو باز کنید.
دستان بابا میلرزد و لبانش سفید شده است. آب دهانم خشک شده، اما کوتاه نمیآیم و به سختی میگویم:
-اشتباه شده جناب، دسیسه کردن، پدر من مدیر عامل این شرکته، اصلا همچین چیزی امکان نداره.
-تو کلانتری مشخص میشه.
با تردید و پاهای لرزان از مقابل در کنار میروم. بابا همانطور که همراه مرد پیش میرود رو به من میگوید:
-زنگ بزن به رضا و معین.
جملهاش در گوشم زنگ میخورد و او را میبرند. چرخی در اتاق بابا میزنم و ناخن به دندان میگیرم. بلافاصله شماره رضا را میگیرم و صدای خانمی که میگوید دستگاه مورد نظر خاموش است خط بطلان میکشد روی خوشخیالیام. کی توانسته بودیم او را پیدا کنیم که بار دوم باشد؟
بابا گفته بود معین! سری به طرفین تکان میدهم. اما اصلا نمیخواهم به معین حکمت فکر کنم. حدود یک هفته بود با من سرسنگین شده بود، تنها به این خاطر که با مهندس سروری قرار کوهنوردی گذاشته بودم. اما نمیدانست که من سر قرار آن روز نرفته بودم.
فکر میکردم بیتوجهی این مدتش نشان از این دارد که مرا میخواهد به خاطر آن قرار تنبیه کند اما با رفتارهایش در این مدت انگار خیال خام کرده بودم که او هم مثل من دل داده است.
اما حالا چارهای ندارم. پدرم را برده بودند.
شمارهاش را میگیرم و با بوقهایی که در گوشم مینشیند تپش قلب میگیرم و چشم میبندم. حتی ندیده هم قلب بیجنبهام برای او در این شرایط بازی سر میدهد.
بعد از بعد پنج بوق پاسخ میدهد:
-بله؟
صدای خندهی زنانهای در پس صدایش تمام توجهام را جلب میکند و اصلا یادم میرود به چه دلیل زنگ زدهام.
-تویی خانم مهندس؟
همیشه مرا خانم مهندس صدا میزند و من دلم را به همین لحن خانم مهندس گفتنش باخت داده بودم.
«معین بیا دیگه، چیکار میکنی؟»
تمام تنم میلرزد و میخواهد گریهام بگرید ای کاش تماس نمیگرفتم. با الو گفتن معین به سختی لب میلرزانم:
-س... سلام... من...
صدایش بلافاصله جدی میشود.
-زودتر حرفت رو بگو کار دارم.
یعنی تمام آن توجههایی که داشت و نفس به نفس همراهم بود، بازی بود؟ این صدای زنانه چه میگوید که او را معین خطاب میکند؟
-من فقط زنگ زدم بگم...
نمیتوانم تمرکز کنم، از یک طرف شرایط بابا و از طرف دیگر صدای زنانه و سردی او...
«معینم، بیا دیگه، من رو اینجا کاشتی چیکار؟»
معینم؟ پوزخندی به خوشخیالیام میزنم. چرا فکر میکردم بعد از آن نامزدی ناموفقم با کامیار آشناییام با معین معجزه بوده و او میتواند مرد زندگیام باشد و تن و روح خسته مرا جلا ببخشد؟ اشکهایم فرو میریزند و تلاش میکنم لحنم نشان ندهد گریه میکنم:
-هیچی به کارتون برسید.
اما تلاشم بیفایدس که صدای گریهام را میشنود و در میان شهرزاد شهرزاد گفتنش تماس را قطع میکنم. دوباره بغضم میترکد. بلند گریه میکنم از اینکه هیچکاری از دستم بر نمیآید، حتی برای بابا. معین چندبار تماس میگیرد و من در میان تماسش گوشی را خاموش میکنم و زمزمه میکنم:
-به خوشیهات برس معین حکمت.
فکر میکردم او را از دست دادهام و هرگز گمان نمیکردم او بعد از نیمساعت باشنیدن صدای گریهام خودش را به شرکت برساند و در اتاق بابا مرا در میان چهارچوب تنش حبس کرده و گریههایم روانیاش کند...
❌پارت واقعی خود رمانه، هر گونه کپی و الهام گرفتن از این پارت رو حتما و بلافاصله پیگیری میکنم❌
بینفسدرگرداب اثری جدید از زهرا سادات رضوی👇
https://t.me/+FInEiH4TOytlNmE0
https://t.me/+FInEiH4TOytlNmE0
https://t.me/+FInEiH4TOytlNmE0 | 83 | 0 | Loading... |
40 Media files | 43 | 0 | Loading... |
Repost from N/a
- دوستت دارم ، اما نه به عنوان یه زن . دوستت دارم مثل دختری که خودم بزرگش کردم گندم .
پلک زدم و لبام و روی هم فشردم .
- کی گفته من ...... عاشقتم ؟
یزدان جلو اومد ، انقدر که باید برای دیدنش سرم و بالا می گرفتم . انقدر که سینه به سینه ام شد ....... انقدر که نفس های گرم و مردانه اش و روی گونه های یخ زدم حس می کردم .
به نوک انگشتش ، یقم و کنار زد و به تتو اسم خودش که بالای سینم زده بودم نگاه انداخت .
- این اسم منه ، نه ؟
نفس عمیق کشیدن هم دیگه برای پایین دادن بغض تو گلوم چاره ساز نبود ......... دستام و مشت کردم و فشردم ........ نمی خواستم ملامت بشم ........ بخاطر عشقی که نفهمیدم کی تو قلب و روح و جسمم نشست و عجین شد .
من یزدان و دوست داشتم و از برملا شدن این حس وحشت داشتم ....... آره می ترسیدم .
- مگه فقط یدونه یزدان ....... تو دنیا داریم که به خودت ........ گرفتی ؟ فقط یه ....... تشابه اسمیه .
نگاه یزدان آروم بالا اومد و تو چشمام که مطمئناً سرخ و پر بغض دیده میشد ، نشست ....... بد بود که یزدان ذره ذره من را می شناخت . بد بود که حرف نزده هم یزدان دردم را میفهمید ......... بد بود که تا این حد من را بلد بود .
- من تو رو بزرگ کردم گندم ........ از وقتی که نیم متر قد بیشتر نداشتی و شبا از ترس تو بغلم می خوابیدی .......... تا الان که با این چشمای آماده به گریت جلوم ایستادی .......... به خودت بیا گندم ......... تو برای من کافی نیستی . نه اینکه بد باشی ، نه اینکه دوستت نداشته باشم ، نه اینکه زشت باشی ........ اتفاقاً تو قشنگ ترین دختری هستی که تو این دنیا دیدم . اما من نمی تونم تو چشمات نگاه کنم و تو رو تو نقش یه زن ببینم . تو فقط برام دخترمی .
لبم و گزیدم و بغضم بالاتر اومد و ابروانم لرز برداشت و یزدان تو نگاهم مات و لرزان شد ........ انگار از پشت شیشه بارون خورده ای تصویرش رو می دیدم .
- چرا ........ چرا اجازه نمیدی که تلاش کنم ......... که شاید تونستم ...... حست و به خودم ...... عوض کنم . شاید تونستم ......... برات همون زنی بشم که می خوای .
ابروان یزدان اندکی درهم رفت و خودش را اندکی عقب کشید .
- قراره چطوری حسم و عوض کنی ؟ قراره چه بلایی به سر خودت و من بیاری تا نگاهم و به خودت عوض کنی ؟
دماغم و صدادار بالا کشیدم و لبم و بیشتر از ثانیه قبل گزیدم که قطره اشکی روی گونم رد انداخت ........... حتی ایده ای نداشتم که قراره چوری نگاهش و نسبت به خودم عوض کنم .
اگه به لباس باز پوشیدن و نشان دادن زنانگی هایم بود که من همین الانش هم با یک تاپ نیم تنه و شلوارک بسیار کوتاه ریش ریش که قدش دو وجب بالاتر از زانوانم بود ، مقابلش ایستاده بودم .
اگه به خوابیدن درون تختش بود که من گاهی بعضی شبها که با کابوس از خواب می پریدم بدون آنکه اجازه از او بگیرم ، به تختش می رفتم و سر روی سینش می گذاشتم و مجبورش می کردم آنقدر برایم حرف بزند تا خوابم ببرد .
حتی تا شش سالگی ام هم در خاطرم بود که او من را به حمام میبرد .
من هیچ چیز تازه ای برای عرضه به او نداشتم .
- من ........ من ......... دوستت دارم یزدان ........ به خدا دوستت دارم ........
ابروان یزدان عمیق تر درهم رفت .
سرش و به سمتم خم کرد و از فاصله ای نزدیک تر در چشمان خیسم نگاه انداخت .
- می دونی انتظار من از یه زن چیه ؟ می تونی برام برآوردش کنی ؟ آره گندم ؟
- بگو ......... بگو انتظارت چیه . شاید ........ شاید تونستم برآوردش کنم وووووو .....
https://t.me/joinchat/hXznhyAIK50yMGE0
6600
Repost from N/a
_ هزینه سزارین بزن به حساب بیمارستان
لگنت کوچیکه طبیعی احتمال خونریزی و پارگی هست نمیتونی طاقت بیاری
ماهی از درد سرش رو به بالشت بیمارستان فشرد
_نه خانم دکتر میتونم بخدا
_یعنی چی؟ من باید تشخیص بدم یا شما؟
ماهی بغض کرده لب چید
_الان ... گفتن ۳ سانت دهانه رحم باز شده
توروخدا ... من زور میزنم سزارین نکنید
دکتر بی حوصله اخم کرد
_به همکاری نیست!
میگم بدنت دووم نمیاره یا خودت میمیری یا بچه خفه میشه
عصبی زیرلب ادامه داد
_وقتی تو این سن حامله میشی همین میشه دیگه که من هر حرفو باید صدبار بگم
تو الان باید مدرسه میبودی نه رو تخت زایشگاه
ماهی با درد ناله کرد و دستش رو روی شکمش گذاشت
پرستار با دلسوزی جلو اومد
_همراهیت کجاست؟
من بهش بگم پرداخت کنه
بغض ماهی منفجر شد
پایین تنهاش تیر میکشید و مرگ و به چشماش دیده بود
_ همراهی ندارم ، تنهام
درد دوباره شروع شد
تو دلش به بچه التماس کرد
_توروخدا تنهام نذار
توروخدا سالم دنیا بیا
تو که میدونی مامان پول عمل سزارین نداره
ماما با اخم برگشت
_چی شد؟ پرداخت کردید؟
۲۷ میلیون بیشتر نیست
چون شما وضعیتتون اورژانسیه و اونجا دولتیه میرسه به ۱۲ تومن
دخترک بلندتر هق زد
درد شدت پیدا کرد
_ التماستون میکنم ... کمکم کنید طبیعی به دنیاش بیارم
ماما صداشو بالا برد
_ میمیری میگم
چه اصراری داری به طبیعی
بابای این کجاست اصلا؟
تو زبون نمیفهمی با شوهرت حرف بزنم
ماهی چشماشو بست
اشک روی گونه هاش چکید و بدنش لرزید
بابای بچهاش؟
دکتر طوفان خسروشاهی؟
همون مردی که ماهی براش قربانی انتقام بود؟
بی جون هق زد و با چشمای بسته تو دلش با بچه حرف زد
(کاش میتونستی تو به جای من حرف بزنی
من دارم از درد میمیرم مامانی
کاش تو زبون داشتی و تعریف میکردی بابات چیکار باهامون کرد
که چطور طوفان شد تو زندگیِ دخترعمهی ۱۷ سالش تا از اصلان خان خسروشاهی انتقام بگیره)
پرستار با عجله گفت
_ ضربان قلبش ضعیفه خانم دکتر
_ پروندشو بیارید
ماهی نمیشنید
گوش هاش سوت میکشید و حتی جون نداشا برای آخرین بار شکمش رو نوازش کنه
(کاش میتونستی بهشون بگی بابای من همکارتونه و شماها دارید اینطور تحقیرآمیز با مامانم حرف میزنید
میگفتی بابای من تخصص قلب داره
که الان آمریکاست
که اومد تا خانوادهی مادریمو زمین بزنه و برگرده و این وسط مامانم شد قربانی
میگفتی بابامم مثل شما دکتره
میگفتی مامانم ازم قول گرفته منم دکترشم)
_ خانم دکتر مشکل قلبی داره
_ ای وای ، چرا اعلام نکرده؟
بگید دکتر قلب و عروق بفرستن بخش زنان زایمان
کسی ماسک اکسیژن روی صورتش قرار دار و ماهی بی جون لبخند زد
( آمریکا خوش میگذره طوفان خسروشاهی؟
تو هم میری بالای سر زنای باردار که مشکل قلبی دارن؟
وقتی کمکمشون میکنی بچهاشونو سالم به دنیا بیارن اصلا یادت میاد زن و بچه خودت یک جای این دنیا برای زندگیشون میجنگن؟)
گوش هاش سوت کشید ، چشماش سیاهی رفت و کسی سوزن رو توی رگش فرو برد
_ بفرستیدش اتاق عمل تا دکتر خسروشاهی برسن
برای ثانیه ای پلکش پرید از شنیدن فامیل آشنا
نتونست مقاومت کنه
به توهماتش لبخند زد و هوشیاریشو از دست داد
طوفان با اخم وارد اتاق عمل شد و سمت بیمار قدم برداشت
_چندساله طبابت میکنید خانم دکتر که هنوز نمیدونید باید قبل از زایمان شرح حال دقیق بگیرید؟
زن مضطرب دهان باز کرد که جواب دهد که طوفان تشر زد
_نمیخوام چیزی بشنوم
رضایت نامه رو بدید شوهرش امضا کنه
وضعیت قلبی که تو پرونده شرح داده شده بود اصلا برای زایمان خوب نبود
پرستار مداخله کرد
_شوهر نداره دکتر
همراهی نیاورده
طوفان بدون نگاه به صورت بیمار سمت دستگاه ها رفت
_چندسالشه؟
_هفده
برای ثانیه ای دست طوفان مشت شد
ماهیِ کوچولوی اونم 17ساله بود
فقط هیفده سال زندگی کرد و بعد از اون طوفان با بی رحمی روزگارش رو سیاه کرد
نفس عمیقی کشید
باید جون دخترک رو نجات میداد
شاید میتونست بعدا ازش بخواد برای پیدا شدن ماهی کوچولوش دعا کنه!
نیمه های عمل بود که هشدار داد
_بیشتر از این بیهوشی برای قلب ضرر داره ممکنه بره تو کما
بی حسی تزریق بشه ، هوشیارش کنید
پرستار سر تکون داد
_چشم دکتر
ماما نوزاد خونی رو از شکم دخترک بیرون کشید و طوفان ناخواسته لبخند زد
دخترک ۱۷ساله ای که صورتش زیر ماسک اکسیژن و کلاه اتاق عمل پنهون بود
صدای گریه نوزاد بلند شد
چشم های بی جون دخترک باز شد
به سختی ماسک رو از روی صورتش برداشت و خش دار نالید
_بچم
ماما با کینه اخم کرد و طوفان متوجه نفرتش شد
عقب زدش و با چشماش هشدار داد
نوزاد رو از بین دستاش بیرون کشید و روی سینه ی مادر گذاشت
_ پسرکوچولومون کاملا سالمه خانم جوان
اما برای زایمان های بعدی حتما زیرنظر متخصص قلب باش وگرنه
سرش رو بلند کرد و ساکت شد
زمان ایستاد!
بی جان پچ زد
_ ماهی
https://t.me/+QDTT3Dj00r9kNzE0
https://t.me/+QDTT3Dj00r9kNzE0
https://t.me/+QDTT3Dj00r9kNzE0
5300
Repost from N/a
_ دلم میخواد رو گردنت اسنیف کنم.
_ اسنیف چیه؟
با چشمان خمارش به یقهی باز لباسم خیره شد.
نزدیک شد و در فاصلهی نزدیکم ایستاد:
_ اسنیف...
شیشهای از جیبش بیرون کشید و مقابل صورتم تکان داد، پودری سفید درونش بود:
_ به روش کشیدن این میگن!
ابروهایم بالا پرید:
_ و این چیه؟
لبخندی روی لبهایش نقش بست:
_ دوس داری امتحانش کنی؟
چشم ریز کردم، مشکوک بود.
_ چی هست؟
لبهایش را با زبان خیس کرد و دستش را به دور کمرم حلقه کرد:
_ بهش میگن کوک...
اخم کردم:
_ کوک چیه؟ چرا انقد گنگ حرف میزنی؟
با سرخوشی قهقه زد و یک دستی سرهی کوچک شیشه را باز کرد:
_ تا حالا کوکائین نشنیدی؟
ابروهایم بالا پرید:
_ منظورت همون مواد مخدرس؟
لبخند کجش حرفم را تایید کرد، به ارامی انگشتش را روی شانهام کشید و بند لباسم را از روی شانهام پایین برد.
لباس به زور به تنم بند شده بود و هر آن ممکن بود بیفتد:
_ اهوم، همون مخدرس...
_ میخوای، میخوای بکشی؟ تو معتادی؟
دوباره خندید و اینبار محکمتر من را در اغوشش گرفت:
_ تکون نخور!
مطیعش شده تکان نخوردم که شیشهی کوچک را از کنار گردنم کج کرد و با تکانهای ارام خطی از آن پودر را روی شانهام ریخت:
_ اهوم...حالا میخوام بهت نشون بدم اسنیف چیه!
سپس سر به سمت گردنم برد و ابتدا بوسه ای روی گردنم نشاند که در جایم پریدم.
_ هیش گفتم تکون نخور...
سپس بینیاش را به شانهام کشید و سریع نفس محکمی کشید که پودر را به اعماق بینی اش رساند.
-هییی کشیدی واقعا؟
سرش را سریع عقب برد و تکانی داد، چشمانش کمی قرمز شده بود، پرهی بینیاش از ان مواد سفید شده بود.
_ الان، الان تو...
اهمیتی به حرف زدنم نداد و نگاهش را به بدنم دوخت:
_ هوم، گفتم تکون نخور...اما ببین چیکار کردی، اینحا هم کوک ریخته...
روی تخت هلم داد و لباسم را پایینتر کشید:
_ آلا تو مال کیای؟
اب دهانم را قورت دادم، اگر باز هم مراعات نمیکردم مرا می کشت.
او کوهیار آریاتبار بود؛ یکی از بزرگترین مافیا های خاورمیانه!
_ مال توام...
لبهایش گردنم را میبوسید:
_ و من کیام؟
چشم بستم و درحالی که بدنم داشت به لمس لبهایش واکنش نشان میداد لب زدم:
_ کوهیار، آریاتبار...
https://t.me/+b31Rpe2qS5M5MzA0
https://t.me/+b31Rpe2qS5M5MzA0
https://t.me/+b31Rpe2qS5M5MzA0
https://t.me/+b31Rpe2qS5M5MzA0
من کوهیارم...
وقتی تن اون کوچولوی دلبر رو دریدم فکرشو نمیکردم آخرین نفری باشه که بتونه ا
حالموخراب کنه!!
بعد چندین سال برگشتم و دوباره رفتم سراغش. اون حالا یه دختر زیبا و خجالتی بود که داشت دنبال دکتر برای ترمیم بکارت میگشت.
بکارتی که دوباره قرار بود مال من باشه🍑💦💦
#صحنه_دار ⛔️
#دارای_محدودیتسنی❌
3900
Repost from N/a
- یه سابقه دار و از زندان آزاد کردی که بشه شریکت تو شرکت، تو اصلاً عقل داری دختر؟
بگو اصل داستان چیه منو واسه چی میخوای؟
بی توجه به صدای بلندش نگاهم رو، روی اون تتوها وجای زخم روی سر و گردنش چرخ دادم، این مرد واقعا ترسناک بود اما باهوش بود.
- حق داری، من یه چیزی فراتر از یه شراکت ساده میخوام.
اخمهاش توی هم شد فکش رو به هم فشرد و با خشم گفت:
- چی میخوای ازم، فقط کافیه معقول نباشه تا گردنتو خورد کنم و بقیهی عمرم به عنوان قاتل تو زندان باشم.
داشتم از ترس قالب تهی میکردم، وحشت داشتم که بگم چی توی سرمه، اگه میفهمید، اگه عصبی میشد، همینجوریش هم اینقدر ترسناک بود که میخواستم به گریه بیفتم.
- دِ بگو دیگه لعنتی.
شونه هام از داد بلندش بالا پرید و ترسیده به حرف اومدم.
-ازت یه بچه میخوام.
چشمهاش درشت شد، یه تای ابروش رو بالا انداخت و با مکث گوشش رو سمتم لبام آوردم و گفت:
- یه بار دیگه نشخوارکن چی گفتی؟
یه قدم عقب رفتم، نیم نگاهی به در اتاق انداختم و گفتم:
- کلی پول دادم تا آزاد بشی... من... من.. فقط ازت یه بچه میخوام، اگه بچه نداشته باشم نمیتونم از پدرم ارث ببرم شرط گذاشته، تو به من یه بچه بده و برو.
نفسش رو سخت بیرون داد، دو بار گردنش روبه چپ وراست خم کرد و قبل از اینکه حرفی بزنه با خشم به گردنم چنگ زد، تنم رو به دیوار کوبید و فریادش منو تا مرز سکته پیش برد.
- مدل جدیه هرزه بازیه عوضی؟
منو از زندان در آوردی تا بیناموسی کنم؟
اشتباه به عرضت رسوندن دخی، من زندان بودم ولی پسر حاجیم، حلال حروم سرم میشه.
دست روی مچش گذاشتم و با وحشت گفتم؛
- محرم میشیم، صیغهم کن.
فشار دستهاش رو بیشتر کرد و من به سرفه افتادم.
- درمورد من چی فکر کردی؟که یه بچه میکارمو بعدش ولش میکنم؟
اشتباه کردی دختر اشتباه، بهتره منو برگردونی تو زندان.
ولم کرد، به سرفه افتادم اما قدم هاش سمت در و فکر خراب شدن نقشهم دیوونه کرد که جیغ زدم:
- وقت ندارم، به همه گفتم حاملهم لعنتی، چی ازت کم میشه، عشق و حالتو میکنی و گورتو گم میکنی.
اصلا به تو چه که بچه ای هست یا نه، قرار نیست هیچوقت بفههه تو باباشی، فکر میکنه اون نامزد حرومزادهم باباشه.
بیشتر از قبل عصبی شد، سمتم قدم برداشت و قبل از اینکه مشت گره کردش توی دهنم کوبیده بشه با یه جهش خودم رو بهش رسوندم و لبهام رو روی لبش کوبیدم
م اگه این مرد رو رام نمیکردم شیرین نبودم.
- تو به من یه بچه میدی لعنتی.
https://t.me/+1ieqWSWaFKs2ZjY0
https://t.me/+1ieqWSWaFKs2ZjY0
https://t.me/+1ieqWSWaFKs2ZjY0
https://t.me/+1ieqWSWaFKs2ZjY0
https://t.me/+1ieqWSWaFKs2ZjY0
8800
Repost from N/a
_ دلم میخواد رو گردنت اسنیف کنم.
_ اسنیف چیه؟
با چشمان خمارش به یقهی باز لباسم خیره شد.
نزدیک شد و در فاصلهی نزدیکم ایستاد:
_ اسنیف...
شیشهای از جیبش بیرون کشید و مقابل صورتم تکان داد، پودری سفید درونش بود:
_ به روش کشیدن این میگن!
ابروهایم بالا پرید:
_ و این چیه؟
لبخندی روی لبهایش نقش بست:
_ دوس داری امتحانش کنی؟
چشم ریز کردم، مشکوک بود.
_ چی هست؟
لبهایش را با زبان خیس کرد و دستش را به دور کمرم حلقه کرد:
_ بهش میگن کوک...
اخم کردم:
_ کوک چیه؟ چرا انقد گنگ حرف میزنی؟
با سرخوشی قهقه زد و یک دستی سرهی کوچک شیشه را باز کرد:
_ تا حالا کوکائین نشنیدی؟
ابروهایم بالا پرید:
_ منظورت همون مواد مخدرس؟
لبخند کجش حرفم را تایید کرد، به ارامی انگشتش را روی شانهام کشید و بند لباسم را از روی شانهام پایین برد.
لباس به زور به تنم بند شده بود و هر آن ممکن بود بیفتد:
_ اهوم، همون مخدرس...
_ میخوای، میخوای بکشی؟ تو معتادی؟
دوباره خندید و اینبار محکمتر من را در اغوشش گرفت:
_ تکون نخور!
مطیعش شده تکان نخوردم که شیشهی کوچک را از کنار گردنم کج کرد و با تکانهای ارام خطی از آن پودر را روی شانهام ریخت:
_ اهوم...حالا میخوام بهت نشون بدم اسنیف چیه!
سپس سر به سمت گردنم برد و ابتدا بوسه ای روی گردنم نشاند که در جایم پریدم.
_ هیش گفتم تکون نخور...
سپس بینیاش را به شانهام کشید و سریع نفس محکمی کشید که پودر را به اعماق بینی اش رساند.
-هییی کشیدی واقعا؟
سرش را سریع عقب برد و تکانی داد، چشمانش کمی قرمز شده بود، پرهی بینیاش از ان مواد سفید شده بود.
_ الان، الان تو...
اهمیتی به حرف زدنم نداد و نگاهش را به بدنم دوخت:
_ هوم، گفتم تکون نخور...اما ببین چیکار کردی، اینحا هم کوک ریخته...
روی تخت هلم داد و لباسم را پایینتر کشید:
_ آلا تو مال کیای؟
اب دهانم را قورت دادم، اگر باز هم مراعات نمیکردم مرا می کشت.
او کوهیار آریاتبار بود؛ یکی از بزرگترین مافیا های خاورمیانه!
_ مال توام...
لبهایش گردنم را میبوسید:
_ و من کیام؟
چشم بستم و درحالی که بدنم داشت به لمس لبهایش واکنش نشان میداد لب زدم:
_ کوهیار، آریاتبار...
https://t.me/+b31Rpe2qS5M5MzA0
https://t.me/+b31Rpe2qS5M5MzA0
https://t.me/+b31Rpe2qS5M5MzA0
https://t.me/+b31Rpe2qS5M5MzA0
من کوهیارم...
وقتی تن اون کوچولوی دلبر رو دریدم فکرشو نمیکردم آخرین نفری باشه که بتونه ا
حالموخراب کنه!!
بعد چندین سال برگشتم و دوباره رفتم سراغش. اون حالا یه دختر زیبا و خجالتی بود که داشت دنبال دکتر برای ترمیم بکارت میگشت.
بکارتی که دوباره قرار بود مال من باشه🍑💦💦
#صحنه_دار ⛔️
#دارای_محدودیتسنی❌
700
Repost from N/a
- دوستت دارم ، اما نه به عنوان یه زن . دوستت دارم مثل دختری که خودم بزرگش کردم گندم .
پلک زدم و لبام و روی هم فشردم .
- کی گفته من ...... عاشقتم ؟
یزدان جلو اومد ، انقدر که باید برای دیدنش سرم و بالا می گرفتم . انقدر که سینه به سینه ام شد ....... انقدر که نفس های گرم و مردانه اش و روی گونه های یخ زدم حس می کردم .
به نوک انگشتش ، یقم و کنار زد و به تتو اسم خودش که بالای سینم زده بودم نگاه انداخت .
- این اسم منه ، نه ؟
نفس عمیق کشیدن هم دیگه برای پایین دادن بغض تو گلوم چاره ساز نبود ......... دستام و مشت کردم و فشردم ........ نمی خواستم ملامت بشم ........ بخاطر عشقی که نفهمیدم کی تو قلب و روح و جسمم نشست و عجین شد .
من یزدان و دوست داشتم و از برملا شدن این حس وحشت داشتم ....... آره می ترسیدم .
- مگه فقط یدونه یزدان ....... تو دنیا داریم که به خودت ........ گرفتی ؟ فقط یه ....... تشابه اسمیه .
نگاه یزدان آروم بالا اومد و تو چشمام که مطمئناً سرخ و پر بغض دیده میشد ، نشست ....... بد بود که یزدان ذره ذره من را می شناخت . بد بود که حرف نزده هم یزدان دردم را میفهمید ......... بد بود که تا این حد من را بلد بود .
- من تو رو بزرگ کردم گندم ........ از وقتی که نیم متر قد بیشتر نداشتی و شبا از ترس تو بغلم می خوابیدی .......... تا الان که با این چشمای آماده به گریت جلوم ایستادی .......... به خودت بیا گندم ......... تو برای من کافی نیستی . نه اینکه بد باشی ، نه اینکه دوستت نداشته باشم ، نه اینکه زشت باشی ........ اتفاقاً تو قشنگ ترین دختری هستی که تو این دنیا دیدم . اما من نمی تونم تو چشمات نگاه کنم و تو رو تو نقش یه زن ببینم . تو فقط برام دخترمی .
لبم و گزیدم و بغضم بالاتر اومد و ابروانم لرز برداشت و یزدان تو نگاهم مات و لرزان شد ........ انگار از پشت شیشه بارون خورده ای تصویرش رو می دیدم .
- چرا ........ چرا اجازه نمیدی که تلاش کنم ......... که شاید تونستم ...... حست و به خودم ...... عوض کنم . شاید تونستم ......... برات همون زنی بشم که می خوای .
ابروان یزدان اندکی درهم رفت و خودش را اندکی عقب کشید .
- قراره چطوری حسم و عوض کنی ؟ قراره چه بلایی به سر خودت و من بیاری تا نگاهم و به خودت عوض کنی ؟
دماغم و صدادار بالا کشیدم و لبم و بیشتر از ثانیه قبل گزیدم که قطره اشکی روی گونم رد انداخت ........... حتی ایده ای نداشتم که قراره چوری نگاهش و نسبت به خودم عوض کنم .
اگه به لباس باز پوشیدن و نشان دادن زنانگی هایم بود که من همین الانش هم با یک تاپ نیم تنه و شلوارک بسیار کوتاه ریش ریش که قدش دو وجب بالاتر از زانوانم بود ، مقابلش ایستاده بودم .
اگه به خوابیدن درون تختش بود که من گاهی بعضی شبها که با کابوس از خواب می پریدم بدون آنکه اجازه از او بگیرم ، به تختش می رفتم و سر روی سینش می گذاشتم و مجبورش می کردم آنقدر برایم حرف بزند تا خوابم ببرد .
حتی تا شش سالگی ام هم در خاطرم بود که او من را به حمام میبرد .
من هیچ چیز تازه ای برای عرضه به او نداشتم .
- من ........ من ......... دوستت دارم یزدان ........ به خدا دوستت دارم ........
ابروان یزدان عمیق تر درهم رفت .
سرش و به سمتم خم کرد و از فاصله ای نزدیک تر در چشمان خیسم نگاه انداخت .
- می دونی انتظار من از یه زن چیه ؟ می تونی برام برآوردش کنی ؟ آره گندم ؟
- بگو ......... بگو انتظارت چیه . شاید ........ شاید تونستم برآوردش کنم وووووو .....
https://t.me/joinchat/hXznhyAIK50yMGE0
1800
Repost from N/a
_ هزینه سزارین بزن به حساب بیمارستان
لگنت کوچیکه طبیعی احتمال خونریزی و پارگی هست نمیتونی طاقت بیاری
ماهی از درد سرش رو به بالشت بیمارستان فشرد
_نه خانم دکتر میتونم بخدا
_یعنی چی؟ من باید تشخیص بدم یا شما؟
ماهی بغض کرده لب چید
_الان ... گفتن ۳ سانت دهانه رحم باز شده
توروخدا ... من زور میزنم سزارین نکنید
دکتر بی حوصله اخم کرد
_به همکاری نیست!
میگم بدنت دووم نمیاره یا خودت میمیری یا بچه خفه میشه
عصبی زیرلب ادامه داد
_وقتی تو این سن حامله میشی همین میشه دیگه که من هر حرفو باید صدبار بگم
تو الان باید مدرسه میبودی نه رو تخت زایشگاه
ماهی با درد ناله کرد و دستش رو روی شکمش گذاشت
پرستار با دلسوزی جلو اومد
_همراهیت کجاست؟
من بهش بگم پرداخت کنه
بغض ماهی منفجر شد
پایین تنهاش تیر میکشید و مرگ و به چشماش دیده بود
_ همراهی ندارم ، تنهام
درد دوباره شروع شد
تو دلش به بچه التماس کرد
_توروخدا تنهام نذار
توروخدا سالم دنیا بیا
تو که میدونی مامان پول عمل سزارین نداره
ماما با اخم برگشت
_چی شد؟ پرداخت کردید؟
۲۷ میلیون بیشتر نیست
چون شما وضعیتتون اورژانسیه و اونجا دولتیه میرسه به ۱۲ تومن
دخترک بلندتر هق زد
درد شدت پیدا کرد
_ التماستون میکنم ... کمکم کنید طبیعی به دنیاش بیارم
ماما صداشو بالا برد
_ میمیری میگم
چه اصراری داری به طبیعی
بابای این کجاست اصلا؟
تو زبون نمیفهمی با شوهرت حرف بزنم
ماهی چشماشو بست
اشک روی گونه هاش چکید و بدنش لرزید
بابای بچهاش؟
دکتر طوفان خسروشاهی؟
همون مردی که ماهی براش قربانی انتقام بود؟
بی جون هق زد و با چشمای بسته تو دلش با بچه حرف زد
(کاش میتونستی تو به جای من حرف بزنی
من دارم از درد میمیرم مامانی
کاش تو زبون داشتی و تعریف میکردی بابات چیکار باهامون کرد
که چطور طوفان شد تو زندگیِ دخترعمهی ۱۷ سالش تا از اصلان خان خسروشاهی انتقام بگیره)
پرستار با عجله گفت
_ ضربان قلبش ضعیفه خانم دکتر
_ پروندشو بیارید
ماهی نمیشنید
گوش هاش سوت میکشید و حتی جون نداشا برای آخرین بار شکمش رو نوازش کنه
(کاش میتونستی بهشون بگی بابای من همکارتونه و شماها دارید اینطور تحقیرآمیز با مامانم حرف میزنید
میگفتی بابای من تخصص قلب داره
که الان آمریکاست
که اومد تا خانوادهی مادریمو زمین بزنه و برگرده و این وسط مامانم شد قربانی
میگفتی بابامم مثل شما دکتره
میگفتی مامانم ازم قول گرفته منم دکترشم)
_ خانم دکتر مشکل قلبی داره
_ ای وای ، چرا اعلام نکرده؟
بگید دکتر قلب و عروق بفرستن بخش زنان زایمان
کسی ماسک اکسیژن روی صورتش قرار دار و ماهی بی جون لبخند زد
( آمریکا خوش میگذره طوفان خسروشاهی؟
تو هم میری بالای سر زنای باردار که مشکل قلبی دارن؟
وقتی کمکمشون میکنی بچهاشونو سالم به دنیا بیارن اصلا یادت میاد زن و بچه خودت یک جای این دنیا برای زندگیشون میجنگن؟)
گوش هاش سوت کشید ، چشماش سیاهی رفت و کسی سوزن رو توی رگش فرو برد
_ بفرستیدش اتاق عمل تا دکتر خسروشاهی برسن
برای ثانیه ای پلکش پرید از شنیدن فامیل آشنا
نتونست مقاومت کنه
به توهماتش لبخند زد و هوشیاریشو از دست داد
طوفان با اخم وارد اتاق عمل شد و سمت بیمار قدم برداشت
_چندساله طبابت میکنید خانم دکتر که هنوز نمیدونید باید قبل از زایمان شرح حال دقیق بگیرید؟
زن مضطرب دهان باز کرد که جواب دهد که طوفان تشر زد
_نمیخوام چیزی بشنوم
رضایت نامه رو بدید شوهرش امضا کنه
وضعیت قلبی که تو پرونده شرح داده شده بود اصلا برای زایمان خوب نبود
پرستار مداخله کرد
_شوهر نداره دکتر
همراهی نیاورده
طوفان بدون نگاه به صورت بیمار سمت دستگاه ها رفت
_چندسالشه؟
_هفده
برای ثانیه ای دست طوفان مشت شد
ماهیِ کوچولوی اونم 17ساله بود
فقط هیفده سال زندگی کرد و بعد از اون طوفان با بی رحمی روزگارش رو سیاه کرد
نفس عمیقی کشید
باید جون دخترک رو نجات میداد
شاید میتونست بعدا ازش بخواد برای پیدا شدن ماهی کوچولوش دعا کنه!
نیمه های عمل بود که هشدار داد
_بیشتر از این بیهوشی برای قلب ضرر داره ممکنه بره تو کما
بی حسی تزریق بشه ، هوشیارش کنید
پرستار سر تکون داد
_چشم دکتر
ماما نوزاد خونی رو از شکم دخترک بیرون کشید و طوفان ناخواسته لبخند زد
دخترک ۱۷ساله ای که صورتش زیر ماسک اکسیژن و کلاه اتاق عمل پنهون بود
صدای گریه نوزاد بلند شد
چشم های بی جون دخترک باز شد
به سختی ماسک رو از روی صورتش برداشت و خش دار نالید
_بچم
ماما با کینه اخم کرد و طوفان متوجه نفرتش شد
عقب زدش و با چشماش هشدار داد
نوزاد رو از بین دستاش بیرون کشید و روی سینه ی مادر گذاشت
_ پسرکوچولومون کاملا سالمه خانم جوان
اما برای زایمان های بعدی حتما زیرنظر متخصص قلب باش وگرنه
سرش رو بلند کرد و ساکت شد
زمان ایستاد!
بی جان پچ زد
_ ماهی
https://t.me/+QDTT3Dj00r9kNzE0
https://t.me/+QDTT3Dj00r9kNzE0
https://t.me/+QDTT3Dj00r9kNzE0
1900
Repost from N/a
- یه سابقه دار و از زندان آزاد کردی که بشه شریکت تو شرکت، تو اصلاً عقل داری دختر؟
بگو اصل داستان چیه منو واسه چی میخوای؟
بی توجه به صدای بلندش نگاهم رو، روی اون تتوها وجای زخم روی سر و گردنش چرخ دادم، این مرد واقعا ترسناک بود اما باهوش بود.
- حق داری، من یه چیزی فراتر از یه شراکت ساده میخوام.
اخمهاش توی هم شد فکش رو به هم فشرد و با خشم گفت:
- چی میخوای ازم، فقط کافیه معقول نباشه تا گردنتو خورد کنم و بقیهی عمرم به عنوان قاتل تو زندان باشم.
داشتم از ترس قالب تهی میکردم، وحشت داشتم که بگم چی توی سرمه، اگه میفهمید، اگه عصبی میشد، همینجوریش هم اینقدر ترسناک بود که میخواستم به گریه بیفتم.
- دِ بگو دیگه لعنتی.
شونه هام از داد بلندش بالا پرید و ترسیده به حرف اومدم.
-ازت یه بچه میخوام.
چشمهاش درشت شد، یه تای ابروش رو بالا انداخت و با مکث گوشش رو سمتم لبام آوردم و گفت:
- یه بار دیگه نشخوارکن چی گفتی؟
یه قدم عقب رفتم، نیم نگاهی به در اتاق انداختم و گفتم:
- کلی پول دادم تا آزاد بشی... من... من.. فقط ازت یه بچه میخوام، اگه بچه نداشته باشم نمیتونم از پدرم ارث ببرم شرط گذاشته، تو به من یه بچه بده و برو.
نفسش رو سخت بیرون داد، دو بار گردنش روبه چپ وراست خم کرد و قبل از اینکه حرفی بزنه با خشم به گردنم چنگ زد، تنم رو به دیوار کوبید و فریادش منو تا مرز سکته پیش برد.
- مدل جدیه هرزه بازیه عوضی؟
منو از زندان در آوردی تا بیناموسی کنم؟
اشتباه به عرضت رسوندن دخی، من زندان بودم ولی پسر حاجیم، حلال حروم سرم میشه.
دست روی مچش گذاشتم و با وحشت گفتم؛
- محرم میشیم، صیغهم کن.
فشار دستهاش رو بیشتر کرد و من به سرفه افتادم.
- درمورد من چی فکر کردی؟که یه بچه میکارمو بعدش ولش میکنم؟
اشتباه کردی دختر اشتباه، بهتره منو برگردونی تو زندان.
ولم کرد، به سرفه افتادم اما قدم هاش سمت در و فکر خراب شدن نقشهم دیوونه کرد که جیغ زدم:
- وقت ندارم، به همه گفتم حاملهم لعنتی، چی ازت کم میشه، عشق و حالتو میکنی و گورتو گم میکنی.
اصلا به تو چه که بچه ای هست یا نه، قرار نیست هیچوقت بفههه تو باباشی، فکر میکنه اون نامزد حرومزادهم باباشه.
بیشتر از قبل عصبی شد، سمتم قدم برداشت و قبل از اینکه مشت گره کردش توی دهنم کوبیده بشه با یه جهش خودم رو بهش رسوندم و لبهام رو روی لبش کوبیدم
م اگه این مرد رو رام نمیکردم شیرین نبودم.
- تو به من یه بچه میدی لعنتی.
https://t.me/+1ieqWSWaFKs2ZjY0
https://t.me/+1ieqWSWaFKs2ZjY0
https://t.me/+1ieqWSWaFKs2ZjY0
https://t.me/+1ieqWSWaFKs2ZjY0
https://t.me/+1ieqWSWaFKs2ZjY0
4200