🔞گرگ های اشرافی، رویای صورتی ، رمانسرا بدون سانسور🔞
🔞تمام رمان ها+18می باشد.🔞 🔊با بنر واقعی وارد شدید 🔊 درحال پارتگذاری:روح گرگ،پریژه.شیطان پرایس ها.تصاحب بدست پادشاه.رسوایی،دخترباز پارتگذاری روزانه ادمین: @NightAngel55 ✘تبلیغات👇 https://t.me/moghadasitab
نمایش بیشتر21 238
مشترکین
-7524 ساعت
+8167 روز
+2 01030 روز
- مشترکین
- پوشش پست
- ER - نسبت تعامل
در حال بارگیری داده...
معدل نمو المشتركين
در حال بارگیری داده...
خوش اومدید ❤️میانبر پارت اول
🌹پریژه(رویای صورتی) 🌹روح گرگ
🌹رسوایی 🌹شیطان پرایس ها
🌹پیوندباخدایجنگ 🌹پادشاه دیوانه
🌹پیوند با اژدها (پارتگذاری در اینستا)
🌹بیشتر از450رمان خارجی کامل شده
🌹کانال فایل عیارسنج تمام رمان های کانال😍
برای شلوغ نشدن کانال رمان ها رو در سه کانال گذاشتیم.
❤ 3
1 70100
Repost from N/a
-دخترخوندهت به نامزدت پیام داده که ازت حاملهست!
مرد با حیرت و دهانی باز به مادرش زل زد.
-کی؟! چیکار کرده؟! سوفیا اینو گفته؟!
پیرزن ناله و نفرین کنان روی پای خود کوبید و با صورتی سرخ نالید:
-خجالت نکشیدی؟! اینهمه زن... اینهمه دختر...
با وجود اینکه یه نامزد مثل پنجهی آفتاب داری... رفتی دخترخوندهت رو حامله کردی؟!
تا مرد خواست برای دفاع از خود دهان باز کند، مادرش جنون وار روی صورت و سینه ی خود کوبید و صدایش بالا رفت.
-شیرمو حلالت نمیکنم بوران... ای خدا منو بکش از دست این پسر ناخلف خلاص شم.
بوران کلافه دستی به صورتش کشیده و به دنبال دخترک وزه چشم چرخاند.
چه بلوایی به پا کرده بود ورپریده، حسابش را میرسید.
-چی داری میگی مادر من؟!
این دخترهی بیحیا کدومگوریه که این خزعبلاتو توکوش شما خونده؟!
پیرزن سینه جلو داده و با دندان قروچه ای حرصی فریاد زد:
-یعنی میخوای بگی دروغ گفته که نواربهداشتیش هم تو می.خری؟!
می.خوای بگی دروغه که درد پریودشو تو با روغن زیتون آروم می.کنی؟!
پوف!
دخترک مانند دختر خودش بود. جز او کسی را نداشت که وقتی از درد به خود میپیچید آرامش کند.
انتظار داشتند او را به حال خود رها کند؟ امانت بود دستش...
-دختر خسروئه... یادت رفته وقتی سپردنش دست من فقط پنج سالش بود؟!
مگه کس و کاری هم داره جز من؟!
اما مادرش حرف حساب در کتش نمیرفت. باز هم شروع به شیون و زاری کرد.
-خدا منو از رو زمین برداره که نبینم این آبروریزی رو...
جواب مردمو چی بدم؟!
بوران زیر لب غرولند میکرد که پیرزن با یادآوری چیزی دست روی دهانش کوبید.
-به پروانه گفته تو حاملهش کردی، عقدو به هم زدن
وسیلههاتو پس فرستادن
چشمان بوران از حدقه بیرون زد. آنقدر همه چیز جدی شده بود؟
دخترک را میکشت!
-به گور هفت جدش خندیده...
د بگو کجاست این ورپریده تا حسابشو بذارم کف دستش؟!
-خبه خبه... برای من فیلم بازی نکن...
دوروز دیگه شکمش بالا بیاد...
کلافه از اینکه مادرش حرفش را نمیفهمید مشتی به دیوار کوبیده و غرید:
-کدوم شکم مادر من؟!
یه خریتی کرده شما چرا باور میکنی؟!
حتی فریادش هم نتوانست زبان تند و تیز پیرزن را غلاف کند.
یک بند سرزنشش میکرد.
-مگه حاملگی به دروغ هم میشه؟!
کجا این خبطو کردی؟! با دختر خسرو؟!
پونزده سال ازت کوچیکتره...
نفس نفس میزد و بی توجه به مادرش به دنبال سوفیا کل خانه را زیر و رو کرد.
-من میگم کاری نکردم شما دنبال سهجلد بچهای؟؛
کدوم گوری رفتی سوفیا؟!
پیدات کنم آتیشت میزنم ورپریدهی دریده
او را کنج آشپزخانه در حالی که سعی داشت خودش را پشت یخچال پنهان کند پیدا کرد.
از گردنش چسبیده و با نگاهی سرخ و غرق خون روی صورتش خم شد.
-این چه غلطیه کردی؟!
آبروی من اسباب بازی دست توئه؟!
سوفیا رنگ پریده و وحشت زده فقط نگاهش کرد.
همان موقع هم میدانست اگر این کار را کند حسابش با کرام الکاتبین است اما عشق کورش کرده بود.
-لال شدی الان؟!
از فریاد گوش خراش مرد هقی زد و اشک ریزان گفت:
-راهی نداشتم که عقدتو به هم بزنم. مجبورم کردی...
بوران گردنش را محکم تکان داده و دست روی شکم صافش گذاشت.
-عه؟! الان کجاست اون تولهسگی که به نافم بستی؟!
جوابی جز اشک های داغ دخترک نگرفت که بیشتر روی صورتش خم شد.
دستش را از لباس او رد کرده و زیر شکمش را لمس کرد.
نفس سوفیا که رفت خیره در چشمانش با حرص پچ زد:
-حرف بزن دیگه...
چطور تخم منو کردی تو خودت که یه توله کاشتی تو رحمت؟! اونم از من؟!
گرمای دست بوران که داشت به پایین تنه اش میرسید وحشتش را بیشتر کرده بود.
ترسیده و لرزان به تته پته افتاد.
-د دروغ... دروغ گفتم بوران... ف فقط خ خواستم با پروانه ازدواج....
بوران انگشتش را به نرمی بین پایش کشید و پوزخندی زد.
-د نه د...
گردن بگیر سلیطه... بذار حداقل آش نخورده و دهن سوخته نشم.
که حاملهت کردم آره؟!
یه بلایی سرت بیارم صدای جیغت تا آسمون هفتم بره...
دخترک با حرکت نرم انگشتش وا رفته بود که با فرو رفتن یکباره ی انگشتان مرد درونش، جیغ پر دردی کشید...
https://t.me/+dhouY1K6WQg2OTE0
https://t.me/+dhouY1K6WQg2OTE0
https://t.me/+dhouY1K6WQg2OTE0
https://t.me/+dhouY1K6WQg2OTE0
https://t.me/+dhouY1K6WQg2OTE0
https://t.me/+dhouY1K6WQg2OTE0
https://t.me/+dhouY1K6WQg2OTE0
https://t.me/+dhouY1K6WQg2OTE0
https://t.me/+dhouY1K6WQg2OTE0
بوران مهدوی... پدرخوندهی جوون و سکسیای که بدجور دل باخته به یه دختر شر و شیطون...
دختری که میدونه بوران دربرابرش ضعف داره و هربار به هر طریقی قصد تحریک کردنشو داره اما بوران کنار میکشه...
اونشب لعنتی... وقتی دخترک با حماقت خودشو تو بغل یه مرد دیگه میندازه و با حاملگیش... بوران حسابی عصبی میشه و بیاراده....😱🤤
https://t.me/+dhouY1K6WQg2OTE0
https://t.me/+dhouY1K6WQg2OTE0
https://t.me/+dhouY1K6WQg2OTE0
73700
Repost from N/a
- نباید به مو فرفریا بگید بَبَعی.
- بَبَعی!
- جناب توتونچی شما در حدی نیستید که منو اینجوری خطاب کنید!
- بَبَعی؟
- میگم نگید!
- نگم بَبَعی؟
با حالت گریه گفتم:
- نگو بَبَعی.
یه حلقه از موهای مشکی فر شدهم کشید که مثل فنر برگشت سرجاش.
با ذوق دوباره کشیدش و گفت:
- آخه انقدر بَبَعی. چطور نگم بَبَعی؟
- خوبه منم واسه چشات افعی صدات کنم؟
سرشو کج کرد و با نیشخند چشای زمرد وحشیش رو تو چشام براق کرد:
- دوست دارم افعی صدام کنی تا هرم غذاییمونو حفظ کنم!
گیج سر تکون دادم:
- هرم چیچی؟
روی میز شرکتش نشست. دستشو نوازش وار روی گونهم کشید:
- افعی چی میخوره؟
بی حواس گفتم:
- بَبَعی؟
تای ابرویی بالا انداخت با نیشخند جذابی گفت:
- تو چی هستی؟
مثل خنگا تکرار کردم:
- بَبَعی؟
به قهقهه افتاد:
- خوشم میاد قبول کردی بَبَعی هستی.
جیغ کشیدم و مشتی به سینش زدم:
- جاااوید. نگو اینجوری بهم.
نگاهش جدی شد دستمو محکم سمت خودش کشید و بی مقدمه لبمو به دندون کشید.
حتی نتونستم نفس بگیرم.
همون موقع تقه ای به در اتاق خورد و منشی وارد شد.
- هین... جناب رئیس دارید چکار...
جاوید خونسرد سر عقب کشید. لبشو توی دهنش کرد و با لذت چشم بست. از خجالت خشکم زده بود.
ولی اون پررو تر از این حرف ها خیلی ریلکس سمت منشی بخت برگشته چرخید:
- خانوم شمس شما اخراجی.
https://t.me/+5_4IZrfDO-00NGVk
https://t.me/+5_4IZrfDO-00NGVk
https://t.me/+5_4IZrfDO-00NGVk
این جاوید رسماً دهنسرویسکنه اونقدری که کراشِ جذابیه😂😂🔥🔥
1 18900
Repost from N/a
°|•آمـــْـــوٖر•|°🖇
#پست_1
_همین امشب خواهرت رو عقد میکنم وحید پاپتی!
با چشمانی وحشی و ریز شده ادامه داد:
_ولی قبلش دست از کتک زدنش بردار میخوام واسه شب حجلهمون یهچیزی ازش باقی مونده باشه!
با شنیدن حرفی که زد با رنگی پریده از ترس عقب رفتم و با هقهق خون کنار لبم را پاک کردم.
تنم از این همه کتکی که خورده بودم تیر میکشید و جانی برای دفاع از خودم نداشتم.
وحید با حالتی متعفن نگاهش کرد.
_تو میخوای خواهر منو عقد کنی آمور خان؟
میدونی که همین الانش هم همه به اسم جندهی محل میشناسنش!
سفت شدن هیکل عضلانی آمور باعث شد با تنفر نگاهم را از بازوهای بزرگ و پر از خالکوبیاش بگیرم و خودم را در آغوش بکشم.
_همه گوه میخورن به ناموس آمور خان انگ بزنن چقدر پول بزنم به حسابت؟
دختره رو ردش کن بیاد همین امشب بی سر و صدا عقدش میکنم.
نفسم در سینه حبس شد و وحشت زده نگاهش کردم.
_نه... نه من زن این وحشی نمیشم ازش میترسم توروخدا وحید...
با تو دهنی که خوردم با گریه دستم را روی لبم گذاشتم و ترسیده به صورت سرخ و چشمان وحشی آمور خیره شدم.
_اون موقع که تو ماشین اون بچه بالا مشغول لاس و لیس بودی باید به الانش فکر میکردی وارش خانوم. حالا هم خفه شو تا بیشتر از این کتک نخوردی!
بهمحض داخل رفتن وحید؛ آمور با قدمهایی محکم که لرزه به تنم میانداخت به منی که گوشهی حیاط از درد جمع شده بودم نزدیک شد و با چشمهایی زخمی و پوزخند تیز کنار لبش به سرتاپایم نگاه کرد.
_بلند شو برو حموم یه دوش بگیر خون از تن و بدنت بریزه... درست و حسابی شیو کن که امشب ازت حجله میخوام بارون کوچولو!
https://t.me/+QDeu1MwWvuFhOGNk
https://t.me/+QDeu1MwWvuFhOGNk
https://t.me/+QDeu1MwWvuFhOGNk
https://t.me/+QDeu1MwWvuFhOGNk
❤ 2
1 34500
Repost from N/a
پریـ🔞ـــزاد شــ♨️ــهوت
_از جلو بخوام باهات سکس کنم چقدر باید بدم؟؟
تینا نگاهم کرد و دستای سفید بلوریشو که همیشه منو داغ میکرد روی پهلوم گذاشت.
زیر نور افتاب برق میزد.
- سکس چیه قاسم؟
خوشحال شدم و خندیدم. دختری که عاشقش بودم چقدر با حیا بود که نمیدونست سکس چیه.
دستمو سمت سینه هاش بردم. کوچولو بودن ولی اشکال نداشت من تینا رو به خاطر خودش دوست داشتم و بس.
یکم سینشو فشار دادم که بی تفاوت نگاهم میکرد.
- یعنی یکم از هم لذت ببریم و جیغ بکشیم.
یه کاری باهات بکنم جیغ بکشی.
با ترس رفت عقب و ازم فاصله گرفت، چقدر چشم و گوش بسته بود همینش منو داغ میکرد. مال خودم بود دوست داشتم.
- جیغ؟ میخوای منو بزنی؟
- جیغای خوشحالی منظورمه بیبی. شل کن یکم.
بد نمیگذره بهت.
دوباره بغلش کردم و لپاشو بوسیدم، یواشکی دستمو گذاشتم روی لپ باسنش و چیزی نگفت.
- قاسم حواست باشه به خودت؟
خندیدم.
- میخوای منو بزنی نیم وجبی؟ زورشو نداری که.
عصبی نگاهم کرد که بی طاقت خودمو روش انداختم و لب های اناریشو کشیدم توی دهنم، دستمو زیر دامنش بردم.
- نکن...قاسم برای خودت میگم دستتو دربیار.
- اه نرین توی حالم تینا. این همه دوست دارم بذار دیگه.
دستمو گرفت ولی پسش زدم و روی زمین خوابوندمش. شهوت همه جامو گرفته بود.
لیسی به لاله ی گوشش زدم و بی توجه به حرفاش دستمو بردم توی شورتش تا بهشت داغشو حس کنم ولی با حس چیز عجیبی...
https://t.me/+b378lXJW-skyMjE0
https://t.me/+b378lXJW-skyMjE0
https://t.me/+b378lXJW-skyMjE0
https://t.me/+b378lXJW-skyMjE0
https://t.me/+b378lXJW-skyMjE0
https://t.me/+b378lXJW-skyMjE0
https://t.me/+b378lXJW-skyMjE0
https://t.me/+b378lXJW-skyMjE0
https://t.me/+b378lXJW-skyMjE0
https://t.me/+b378lXJW-skyMjE0
https://t.me/+b378lXJW-skyMjE0
https://t.me/+b378lXJW-skyMjE0
💦❌پسره عاشق تینا میشه.
تینا موجود ماوراییه ولی قاسم که نمیدونسته سعی میکنه باهاش سکس کنه و...
رمان #واقعی و #ترسناکی ک هیجان خونت رو بالا میبره 🤫 پسری دوره گرد که همراه با استادش به مکانهای جادویی و شگفت انگیز #ایران سفر میکنه و با موجودات ماورایی روبه رو میشه، گیاهان دارویی زیادی رو معرفی میکنه و با بیماریهای عجیب و غریب سر و کله میزنه و از اقوام های مختلف ایرانی دیدن میکنه...
#داستانیسراسرفانتزیوجالببااطلاعاتعمومیهایفراوان
ساحل نقرهای ایران ، کوهی که در آتش میسوزد، دریاچه قرمز، تالاب ارواح، شیردال، گلیم گوش، گورزاد و....
89300
#پارت345
#فصل15
#پریژه
من در نهایت آرزوهایم زندگی می کردم.
هیچ چیز دیگری از جهان نمی خواستم.
انگار خداوند نظری به من انداخته و تصمیم گرفته بود نهایت شادی را به من بچشاند.
وقتی وارد ساختمان شدم و به سمت آشپزخانه رفتم صدایش را شنیدم که انگار با کسی حرف میزد.
وسط آشپزخانه ایستاده و تلفنش در دستش بود.
"چی؟متوجه نمیشم؟"
وسائل را روی کانتر گذاشتم که چشمانش به سمت من چرخید سپس با سردرگمی تلفن را قطع کرد.
"کی بود؟"
شانه بالا انداخت.
"نمیدونم..."
با گیجی به صفحه خیره شد احتمالا برای اینکه ببیند شماره را می شناسد یا خیر.
"یه نفر بود...نمیتونستم تشخیص بدم زنه یا مرد..پچ پچ میکرد..."
تلفن را روی کانتر گذاشت و من در حالی که وسائل ناهار را بیرون میاوردم تا به سیخ بکشم پرسیدم.
"چی میگفت؟"
شانه بالا انداخت.
"نمیدونم...بهم گفت...خونه خراب میکنه...یا خونه خراب میکنم...یا همچین چیزی!بعد بهم گفت میدونه...در مورد یه چیزی...نفهمیدم چی میگه پچ پچ میکرد..."
شانه بالا انداخت.
"احتمالا مزاحم بود."
گمان نمیکنم!
شرط میبندم این کار ستاره بود.
باید او را از بلاک خارج میکردم وگرنه همه چیز را برایمان جهنم میکرد.
اگر شماره ی پریژه را وقتی آنجا بودم از تلفنم برداشته باشد(که صددرصد همینطور بود)برایش گران تمام می شد.
وقتی تلفنش دوباره زنگ خورد،آنرا از روی میز قاپیدم و پاسخ دادم.
"بله؟"
برای خرید فایل کامل و بدون سانسور رویای صورتی به
@NightAngel55
پیام بدید.
😱 72❤ 21😈 3❤🔥 1👏 1💋 1
1 656011
#پارت344
#فصل15
#پریژه
مخصوصا وقت هایی که بین ران هایش بودم.
وقت هایی که نوک صورتی کوچک سینه هایش را می خوردم.
زبانم که به داخل لغزید فقط برای این بود که صدای ناله اش را بشنوم.
به شنیدنش نیاز داشتم.
این برایم مثل سوخت بود.
سوختی که آتش درونم را بیشتر شعله ور می کرد.
سینه اش که از بلعیدن اکسیژنش به وسیله ی دهان من،به شدت بالا و پایین رفت،رهایش کردم و به صورت سرخ شده اش نگاه کردم.
"هر وقت منو می بوسی حس می کنم قراره منو بخوری..."
مانند یک حیوان وحشی به صورتش لیسی زدم...طوری که انگار شکار جدید من است.
"این چند روز همه ی کاری که می خوام بکنم
خوردن توعه..."
همانطور که در آغوشم مانند کودکی بانمک قرار داشت و از گردنم آویزان بود او را به سمت کاناپه بردم.
"و کاری کنم فقط جیغ بکشی چون اینجا دیگه هیچکس صدای فریادتو نمیشنوه..."
او را روی مبل گذاشتم و او شیطنت کرد.
"انگار وقتی خونه بودیم اهمیتی می دادی که ممکنه صدای جیغمو کسی بشنوه...."
تقریبا هر شب در خانه بدنش را ستایش می کردم.
به این معتاد شده بودم که هر شب بین ران هایش را تماشا کرده و خیسی اش را بلیسم.
به شنیدن ناله هایش وقتی در دهان یا روی انگشتانم به ارگاسم میرسید نیاز داشتم.
به دیدن لباس زیر های صورتی روی بدنش نیاز داشتم.
دیگر نیاز نبود در خواب اینکار را با او انجام دهم.
"اینجا فرق داره...میتونم هر جایی که بخوام لختت کنم"
چشمانش برق زد و من دوباره هوس بوسیدنش را داشتم ولی گرسنه بود و من این را می دانستم.
وزن کمی داشت و من نمی خواستم از این لاغر تر شود.
پس ایستادم.
"میرم از توی ماشین وسائلو میارم،با هم جوجه درست کنیم"
سر تکان داد.
"باشه،منتظرت میمونم"
"اینجاهارو بگرد،تا بیام"
بدون اینکه منتظر پاسخش باشم چرخیدم و از خانه بیرون رفتم.
وسائل را از ماشین خارج کردم تا به داخل ببرم.
وسائل زیادی همراهش نیاورده بود.
به او گفته بودم فقط برای خودش لباس زیر بردارد...چون قرار نبود در این چند روز لباس زیادی بپوشد.
چنان احساس خوبی داشتم که قلبم از خوشی پر شده و بی اراده دلم میخواست اشک شوق بریزم.
❤🔥 79❤ 13😈 6🔥 3👏 1💋 1
1 70105
توی این پیج پارت گذاری #پیوند_با_اژدها شروع می شه:
https://www.instagram.com/romanmoghadasifar
❤ 1
2 14500