cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

🔞گرگ های اشرافی، رویای صورتی ، رمانسرا بدون سانسور🔞

🔞تمام رمان ها+18می باشد.🔞 🔊با بنر واقعی وارد شدید 🔊 درحال پارتگذاری:روح گرگ،پریژه.شیطان پرایس ها.تصاحب بدست پادشاه.رسوایی،دخترباز پارتگذاری روزانه ادمین: @NightAngel55 ✘تبلیغات👇 https://t.me/moghadasitab

نمایش بیشتر
پست‌های تبلیغاتی
22 106
مشترکین
-9424 ساعت
+447 روز
+1 84330 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

00:05
Video unavailable
یه مرد سکــسی و هات و جا افتاده که یه ددی جاذابه🙈 یک شب، برای جمع کردم گند خواهر زادش، مجبور میشه دختر لوند و قرتی رو گردن بگیره و....🔞🙊 https://t.me/+BByekvjt8zZmYWE0 https://t.me/+BByekvjt8zZmYWE0 از دستش بدی ضررکردی🔥🤤
نمایش همه...
🧜‍♀🧜‍♂ـvip: #پیوند_با_اژدها🧜‍♂🧜‍♀ مجموعه: #امپراتوری_سیاره_اوالیا نویسنده:مهین مقدسی فر ژانر: #تخیلی #اروتیک #عاشقانه #جادوگری #اژدها #بیگانه #پری_دریایی #مرمن #خشن قیمت وی ای پی:40000تومان ❌هرجلد مستقل❌ 🥰90پارت گذاشته شد🥰 خلاصه: والری بعد ازاینکه متوجه خیانت نامزدش،جاستین و خواهرش شد،با خشم  از خانه خارج شده و با سرعت در جاده راند. به خودش امیدواری میداد که مشکل از جاستین است که حتی اگر آخرین زن روی یک سیاره باشد نیز این مرد راهی برای خیانت به او پیدا خواهد کرد. ولی ناگهان متوجه شدهیچ چیز درماشینش کار نمیکند.ترمزش از کار افتاد سپس مه غلیظی او را در خود بلعید. حس کرد به شدت به چیزی برخورد کرده و در حال سقوط است،و منتظر مرگ ماند. وقتی به هوش آمد خودش را درحالی یافت که مردانی با بدن های عجیب،غیرواقعی،غول پیکر و غیرانسانی درحال جنگیدن هستند تااو را برای خودشان تصاحب کنند. درجهان دیگری که هیچ زنی وجود نداشت! این شوخی کائنات بود؟چون حالا واقعا تنها زن درسیاره ای باهزاران مرد بود. شنبه تاچهارشنبه روزی دو پارت❌ برای خرید به آیدی مراجعه کنید @NightAngel55 کانال نویسنده: @romansara_tarjome
نمایش همه...
#پارت336 #فصل22 #روح_گرگ #جلد2مجموعه_گرگ_های_اشرافی #نویسنده_مهین‌مقدسی‌‌‌فر خب این برای من خوب بود....چون دلم نمیخواست ابدا جزئیاتش را با کسی مخصوصا مادرم به اشتراک بگذارم. "عالی بود...حس میکردم ابدا ازش سیر نمیشم" خنده ی آرامش باعث شد بی اراده لبخند بزنم. خنده های مادرم مسری بود. "بهم بگو وقتی پسرای دیگه بهش نزدیک میشن چه حسی داری؟" نگاهم روی جوئل برگشت. "دلم میخواد تغییر شکل بدم و با دندونام گلوشونو پاره کنم" جوئل قهقهه زد و پچ پچ وار گفت. "وقتی در موردش حرف میزدیم میتونستم از صورتت بفهمم که این حسو داری!!" مادرم دوباره با دهان بسته خندید و ادامه داد. "آخرین سوال که میدونم برات سخته راحت جواب بدی پس خودم برات راحتش میکنم...بهم بگو ازش خوشت میاد؟" سوال اصلی اش این بود که عاشقش هستم. و بله گمانم...مگر عشق نباید همین باشد؟ که حس کنید میخواهید تا ابدیت زنی را هر شب به تختتان ببرید و بدنش را پرستش کنید؟ که دوست دارید هر مردی که به او نزدیک میشود را بکشید. که دلتان میخواهد او را نشانه گذاری کنید تا مرد دیگری جرات نزدیک شدن به او را به خودش ندهد. که تمام افکارتان هر ثانیه از زندگیتان حول محور او میگردد؟ که نیاز دارید طوری از او محافظت کنید که هرگز هیچ آسیبی نبیند. که نیاز دارید هر کاری انجام دهید تا او را شاد و راضی ببینید. ...و اینکه چنان باعث آرامشتان میشود که خشم حتی به سمت مغزتان نمی آید. پس بله...من عاشقش بودم اگر عشق چنین چیزی باشد. "آره...خیلی زیاد..." مادرم با شادی خندید. برای خرید فایل کامل و بدون سانسور روح گرگ به @NightAngel55 پیام بدید.
نمایش همه...
❤‍🔥 85😈 17 13💋 2🔥 1👏 1
#پارت335 #فصل22 #روح_گرگ #جلد2مجموعه_گرگ_های_اشرافی #نویسنده_مهین‌مقدسی‌‌‌فر جوئل نخودی خندید. او عاشق مادرم بود. لعنت،همه عاشق مادرم بودند. "باشه مامان" "خب اول میخوام بدونم حست در مورد ونسا چیه؟" لبم را گزیدم و به جوئل که دستانش را روی سینه چلیپا کرده و جوری به من نگاه میکرد که انگار میگفت حالا دیگر مجبوری بیرون بریزی نگاه کردم. "اون بی ادبه...قلدره...به لوک دستور میده...ولی...جذابه...و من به طرز عجیبی به سمت..." لبم را لیسیدم. "به سمت....بدنش جذب میشم" به پرسیدن ادامه داد. "وقتی دیدیش میخواستی باهاش بخوابی؟" این سوالی نبود که دلم بخواهد مادرم از من بپرسد..ولی مجبور بودم پاسخش را بدهم چون دلم نمیخواست مادرم را عصبانی کنم. این اصلا ایده ی خوبی نبود. "آره...اونم منو میخواست میتونستم حسش کنم" "وقتی به شکل گرگیت بودی چه حسی بهش داشتی؟" لبم را جویدم. "میخواستم تصاحبش کنم...خیلی زیاد...احساساتی داشتم که قبلا هرگز تجربه نکرده بودم..مثل این بود که اگه لمسش نکنم میمیرم...مثل این بود که هدف زندگیم فقط.." ادامه ندادم ولی جوئل با شیطنت حرفم را تمام کرد. "کردن ونساست" مادرم با دهان بسته خندید و سوال بعدی اش را پرسید. "وقتی با هم رابطه داشتین چطور بود...منظورم فقط حست نسبت به اونه،کاری به جزئیات ندارم"
نمایش همه...
❤‍🔥 68😈 16 9👏 3😁 3💋 1
#پارت334 #فصل22 #روح_گرگ #جلد2مجموعه_گرگ_های_اشرافی #نویسنده_مهین‌مقدسی‌‌‌فر بله،کاملا خاص! پدرم غر زد. "با این حرفت قراره به کجا برسی؟اون دختر جانسونه،میفهمی؟" مادرم نفس خسته ای کشید. "لطفا احمق نباش ... اون دختر هرگز کسیو نخواسته و حالا با پسرمون بوده و پسرمون در طی رابطه باهاش میخواسته نشانه گذاریش کنه....داریم درمورد ونسایی حرف میزنیم که بجز پدرو برادراش...تا بحال دست هیچ مردی لمسش نکرده ...کسی که هرگز هیچ حسی به هیچ مردی نداشته...و توی اولین رابطش به سراغ پسرمون رفته...وقتی حتی نمیدونسته که گرگه...و پسرت توی جسم گرگیش میخواست تصاحبش کنه...تا حدی که به برادراش حمله کرده....این چی بهت میگه؟" چند ثانیه سکوت شدو بعد پدرم با صدای عجیبی گفت. "این امکان نداره" "امکان داره ترور...صبر کن" چند لحظه مکث کرد و در تلفن زمزمه کرد. "زاندر؟" با بیقراری گفتم. "بله مامان؟" "چند تا سوال میپرسم و میخوام درست جوابمو بدی،اون غرور احمقانه ی جیمزیتو بزار کنار و باهام روراست باش" پدرم غر زد. "هی.." مادرم نیز غر زد. "ساکت شو تی_جی بزار با پسرم حرف بزنم"
نمایش همه...
🔥 68😈 20 14😁 4💋 3👏 2🤝 1
خوش اومدید ❤️میانبر پارت اول 🌹پریژه(رویای صورتی) 🌹روح گرگ 🌹رسوایی 🌹شیطان پرایس ها 🌹پیوندباخدای‌جنگ 🌹پادشاه دیوانه 🌹پیوند با اژدها (پارتگذاری در اینستا) 🌹بیشتر از450رمان خارجی کامل شده 🌹کانال فایل عیارسنج تمام رمان های کانال😍 برای شلوغ نشدن کانال رمان ها رو در سه کانال گذاشتیم.
نمایش همه...
Repost from N/a
- خان‌آقا گفتن لباس حریر سفیدتون رو که از مزون آریسا خریدن بپوشید. با اضطراب به خدمتکار خانه زاد عمارت نگاه کردم. دوباره چه مصیبتی قرار بود بر سرم نازل شود؟ با صدایی که از بغض گرفته بود، گفتم: - چه خبره؟ خیر باشه مهین خانم؟ لباس حریر چرا؟ - شریک آقا از عمان اومدن. آقا می‌خوان شما رو نشونشون بدن. نفسم را با حسرت بیرون فرستادم. لباس توصیه کرده‌ی خان‌آقا را تن زدم. به محض اینکا وارد سالن شدم، نگاه خان آقا بالا آمد و با تحسین روی بدنم نشست‌. با همان لحن سرشار از رضایت بلند گفت: - برزو خان، این هم دخترم که بهت گفته بودم! نگاهم به مرد سی ساله ای که برزو خان خطاب شده بود افتاد. همان شریک از عمان برگشته‌ی خان‌آقا! روی مبلی نشسته بود و هیکل و تتو های پیچ در پیچش باعث می‌شد خیره‌اش بمانی... برزوخان با اندکی تعجب در چشمانش، در همان حال که با پرستیژ مخصوص خودش روی مبل نشسته بود، با نگاهی سرتا پای مرا براندازد کرد و به خان‌آقا گفت: -خان‌! نمی‌دونستم دختر این سنی دارید... بدنم از نفرت جمع شد نفرت و انزجار! من در این عمارت لعنت شده هر چیز که بودم، دختر این مرد نبودم.... خان‌‌آقا با خونسردی و بلخند ترسناکی جواب داد: - دخترم نیست... دختر اتابکه! یک ساله مهمون عمارت منه! چشم برزو با شنیدن نام پدرم گشاد شد. چه کسی بود که از دشمنی خان‌آقا با اتابک بی خبر باشد؟ چشمانم به اشک نشست و برزو گیج به من نگاه کرد: - متوجه نمیشم... دختر اتابک برای چی باید مهمون شما باشه؟ خان‌ با نیشخندی نگاهم کرد: - نظرت چیه خودت تعریف کنی دردونه‌ی اتابک؟ در طول این یک سال مرا از دردانه بودن، از دختر بودن و از اتابکی که پدرم بود متنفر کرده بود! دردانه‌ی اتابک خطاب شدن برایم حکم شکنجه داشت... هیچ وقت نمی‌توانستم‌ روی حرف خان حرفی بزنم اولین باری که در این عمارت سر کشی کردم و مهره‌داغ شدم هنوز در خاطرم بود. تشر زد: - بگو! میدانستم چاره‌ای ندارم و باید مطابق میل خان رفتارم کنم. بی حس، طوطی وار شروع به حرف زدن کردم: -من گلروام، دختر اتابک. سال گذشته خان‌ کل خانوادمو کشت اما لطف کرد منو زنده نگه داشت. الان من به عنوان دختر خان یک ساله اینجام. سر پایین انداختم و نمی‌دانستم چرا من را به این مرد معرفی می‌کند تا این که گفت: -دیگه هجده سالش شده برزوخان! وقتشه آزادش کنم تا برگرده پیش خانواده ی پدریش با این حرف سر بالا آوردم خانواده پدریم فکر میکردن من مردم! برزو با مکث گفت: -خب چرا منو صدا زدید؟ لبخندی روی لب خان‌آقا نقش بست که فقط من می‌دانستم تا چه حد شرور و شیطانی‌ است. -دختره اتابکه ها... حتی اگه اتابک مرده باشا به نظرت تو مرام خان اینه که دختر اتابک رو دست خالی از خونه‌ش بیرون کنه؟ با مکث و با لحن کریهی اضافه کرد: - یا با شکم خالی؟ تنم از فکر به معنی پشت حرفش یخ بست. برزو با هوشی که داشت و شناختش از خان، شوکه ابروهایش بالا پرید. - می‌خواید بکارتشو بگیرید؟ من نمیفهمم دخل من به این ماجرا چیه؟ خان به من اشاره کرد: -‌ دخل این دختر باکره‌ی آفتاب مهتاب ندیده‌ی من با تو چی می‌تونه باشه برزو؟ تنم لرز گرفت. برزو خیره نگاهم کرد و خان ادامه داد: -می‌خوام وقتی برمیگرده پیش اون پدر بزرگ حرومزاده‌ش شکمش اومده باشه بالا... می‌خوام فکر کنن بچه‌ی من تو شکمشه! بچه‌ی خان! وحشت زده از جا پریدم. -نه نه... تو رو خدا... نه... خواهش میکنم! صدای من بود که تو سالن پیچید و خان داد زد: -ساکت! هق هقم شکست و خان‌ ادامه داد: - تو هنوز یه دینی به من داری برزو! باید حرفمو گوش کنی. یا همین امشب، تو یکی از اتاق های این عمارت، این دختر رو حامله می‌کنی، یا خودت... تاکید می‌کنم برزو... فقط خودت یه گلوله تو مخش شلیک می‌کنی و جنازه‌ش رو می‌فرستی واسه خانواده‌ش! برزو با ترحم نگاهم کرد. خان تاکید کرد: - توبه من مدیونی برزو! و تنها راه ادای دینت به من، یکی از این دو راهه! با التماس به چشم پر جذبه‌ی برزو خیره شدم. در حالی که اشک صورتم را خیس کرده بود، ملتمس لب زدم: - فقط یه گلوله تو سرم خالی کن! اخم‌های برزو در هم رفت و با تردید از جا بلند شد. مچ دستم را گرفت و در حالی که سمت یکی از اتاق ها می‌برد با صدای بلندی به خان گفت: - من حامله‌ش می‌کنم خان... ولی یادت باشه، کسی به زنی که وارث برزو جهانگیری رو حامله‌س حق نداره حتی دست بزنه! https://t.me/+1cShWir4QGwxOTQ0 https://t.me/+1cShWir4QGwxOTQ0 https://t.me/+1cShWir4QGwxOTQ0 https://t.me/+1cShWir4QGwxOTQ0
نمایش همه...
Repost from N/a
_ عادت ماهانه شدی گفتم سید برات نوار بهداشتی بخره مادر! اون پارچه ها رو نذار عفونت میگیری! آشوب چشم گشاد کرد و هین گویان روی صورتش کوبید. _ وای خاک بر سرم، چیکار کردین بی بی؟! پیرزن با تعجب ابرو بالا انداخت. _ واه، حالا چی شده مگه خودتو میزنی؟ من که با این پای علیلم نمیتونم برم بیرون، خودتم روت نمیشه... نواربهداشتی که بال نمیزنه بیاد بشینه #لای‌پات! وارفته دست روی صورتش گذاشت و نالید. _ وای خدا منو بکشه... چجوری دیگه تو روی آقا عاصف نگاه کنم من؟ همین مانده بود عاصف از تاریخ پریودی هایش خبردار شود. _ پاشو پاشو آه و ناله نکن، توام جای بچش... خجالت نداره که! مرد این خونه عاصفه، محرم رازای من و توام خودشه. غریبه نیست که ازش شرمت میاد. بی بی که رفت با زاری روی زمین نشست و موهایش را کشید. بدبختی اش همین بود. بی بی و عاصف او را جای دخترش میدیدند اما خودش... به مردی که همسن پدرش بود و او را از لب مرگ نجات داده و پناهش شده بود، دل بست... تنش از شرم گر گرفته و هورمون های به هم ریخته اش او را به گریه انداخت. _ آبروم رفت، خدا منو بکشه... در حال ناله و زاری بود که صدای مهربان و مردانه ی عاصف قلبش را ریخت. _ آشوب... کجایی؟ سیخ ایستاد و به سرعت خودش را داخل آشپزخانه انداخت. میمرد بهتر بود تا با عاصف رو به رو شود. دست روی قلبش گذاشت و خودش را کنار یخچال پنهان کرد. _ خدایا منو نبینه، توروخدا! دست به دامن خدا شده بود که صدای خندان عاصف را از بالای سرش شنید. _ از دست من قایم شدی بندانگشتی؟! جیغ خفه ای کشید و طوری به هوا پرید که سرش به کابینت خورد. دست به سرش گرفت و ناله ای کرد. همزمان گرمای دست عاصف روی سرش نشست و نفسش را برید. _ چیه بچه؟ آروم بگیر زدی خودتو ناکار کردی! سر پایین انداخته بود که عاصف به نرمی سرش را بالا کشیده و چشمان خیسش را دید. به سرعت ابروهایش در هم گره خورد و بسته ی نوار بهداشتی را روی کابینت گذاشت. _ چرا گریه کردی؟ کسی اذیتت کرده؟ چیزیت شده؟ دیدن نواربهداشتی کافی بود تا هق هقش شدت بگیرد. خجالت زده در خود جمع شد که عاصف دل نگران صورتش را قاب گرفت. _ ببینمت دخترم، حرف نمیزنی باهام؟ عاصف قربون اشکات بره، کی چشمای نازتو خیس کرده؟ _ میشه... میشه فقط برین آقا عاصف؟ ابروهای مرد بالا پرید.دخترکش امروز چرا عجیب و غریب شده بود؟ نوچ کلافه ای کرد و با دقت در صورتش چشم چرخاند. با یادآوری چیزی، سری به معنای فهمیدن تکان داد. _ ببینمت کوچولو، درد داری؟ هوم؟ آشوب که زیر دستش به لرزه افتاد، فهمید حدسش درست بوده. لبخند مهربانی زد و از زیر لباس دست روی شکم آشوب گذاشت. _ کوچولوی نازک نارنجی، چرا هیچی بهم نمیگی؟ الان دلتو میمالم خوب میشی... بیا بغلم... حرکت دست مرد روی شکمش، شبیه جریان برق خشکش کرده بود. نه نفس می‌کشید و نه گریه میکرد. در آغوش عاصف کشیده شد و روی پاهایش، روی زمین نشست. همه ی کارها را خود عاصف میکرد و خبر نداشت چه بر سر دل دخترکش می آورد. دست دیگرش را روی کمرش فرستاد و مشغول نوازش کمر و شکمش شد. _ بهتر شد دخترم؟ خسته شده بود از بس او را دختر کوچولویش میدید. بینی اش را بالا کشید و دلگیر پچ زد: _ من دختر شما نیستم، کوچولوام نیستم... عاصف تکخند توگلویی زد. گمان میکرد آشوب با او قهر کرده باشد یا برایش ناز کند. _ ولی واسه من همیشه دختر کوچولوم میمونی! نگاه خیس و حرصی اش را به چشمان عاصف دوخت و لب روی هم فشرد. میدانست عشقی که به او دارد اشتباه است. میدانست هرگز به هم نمی‌رسند اما دست خودش نبود... عشق که این چیزها حالی اش نمیشد... _ نمیخوام دختر کوچولوی شما باشم آقا عاصف، من... من... چشم بست و قبل از آنکه پشیمان شود، بی نفس پچ زد: _ من دوستتون دارم... چشم باز نکرد مبادا نگاه عاصف رنگ و بوی خشم گرفته باشد. قلبش در دهانش میزد و به همین سرعت از کارش پشیمان شده بود. کاش لال میشد، این چه بود که گفت؟ در حال شماتت خودش بود که نرمی انگشت عاصف را روی لبش حس کرد و تمام تنش نبض گرفت. _ با این لبای خوشگلت دنیا رو بهم دادی... گفتم دخترم که دل لاکردارم حد و حدود خودشو بدونه، که بفهمه همسن باباتم و وقتی میبینتت تند نزنه... گفتم دخترم و از تو آتیش گرفتم که نگام طور دیگه ای نچرخه رو تن و بدنت... من جونمو میدادم که تو دوستم داشته باشی... چیزهایی را که میشنید باور نمیکرد. مگر میشد آرزویش به همین سرعت برآورده شود؟ خواست چشم باز کند که لبهایش اسیر لبهای عاصف شد و رسما داشت از حال می‌رفت. این همه خوشی برای قلبش زیاد بود. همین که دست دور گردن عاصف حلقه کرد و خواست همراهی اش کند، صدای کل کشیدن مادام هر دویشان را خشک کرد. _ ورپریده ها من که میدونستم جونتون برا هم در میره... میرم حاج باباتو خبر کنم، قبل عقد شکمشو بالا نیاری سید! https://t.me/+YZGSXYJg8aw4Yjg0 https://t.me/+YZGSXYJg8aw4Yjg0
نمایش همه...