cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

🔞گرگ های اشرافی، رویای صورتی ، رمانسرا بدون سانسور🔞

🔞تمام رمان ها+18می باشد.🔞 🔊با بنر واقعی وارد شدید 🔊 درحال پارتگذاری:روح گرگ،پریژه.شیطان پرایس ها.تصاحب بدست پادشاه.رسوایی،دخترباز پارتگذاری روزانه ادمین: @NightAngel55 ✘تبلیغات👇 https://t.me/moghadasitab

نمایش بیشتر
پست‌های تبلیغاتی
21 920
مشترکین
-13924 ساعت
-4237 روز
+88330 روز
توزیع زمان ارسال

در حال بارگیری داده...

Find out who reads your channel

This graph will show you who besides your subscribers reads your channel and learn about other sources of traffic.
Views Sources
تجزیه و تحلیل انتشار
پست هابازدید ها
به اشتراک گذاشته شده
ديناميک بازديد ها
01
https://www.instagram.com/romanmoghadasifar
6810Loading...
02
خوش اومدید ❤️میانبر پارت اول 🌹پریژه(رویای صورتی) 🌹روح گرگ 🌹کانال فایل کامل رمان های ترجمه 🌹شیطان پرایس ها 🌹پادشاه دیوانه 🌹پیوندباخدای‌جنگ 🌹پیوند با اژدها 🌹بیشتر از450رمان خارجی کامل شده 🌹کانال فایل عیارسنج تمام رمان های کانال😍 برای شلوغ نشدن کانال رمان ها رو در سه کانال گذاشتیم.
2 0650Loading...
03
Media files
2 1520Loading...
04
‍ ‍ ‍ #پارت۶۳ کیان پدر شده بود؟ ساحل وقتی ترکش کرد حامله بود؟ آن دختر کوچک ، فرزند خودش بود؟ با چشمان شکه شده اش سرش را تکان داد. باور کردنی نبود! چه بلایی سرش آمده بود؟ مثل برق گرفته ها از جا پرید ، ساحلو هل داد عقب و صدایش را روی سرش گذاشت: -خدایا این چی دارهه میگه؟؟؟ خدایا این چی میگه؟؟ داره منو مسخره میکنه نه؟ داره سر به سرم میزاره؟ وگرنه چجوریی جرعت کرده بچه منووو!! بچه خوده منِ بی شرفو ازم بگیره و قایمش کنه؟؟ تهدیدوار انگشت اشارشو تکان داد: -آخ سااحل گور خودتو با دست خودت کندی. بدبختت میکنم! امروز آخرین بار بود دیدیش. تموم شدد!!! دیگه رنگشم نمیبینی! نزدیک ساحل ایستاد و تو صورتش فریاد زد: https://t.me/+9dPZ85TvxPY5OWZk -جرعت داری از امروز ازم دورش کنننن. ببین چجوری بدبختت میکنم !!دختره کثافت. حالم ازت بهم میخورههه. نفرت دارم ازت! چندشم میشه ازت چجورییی‌ انقدر کثیفی؟؟ چجوری انقدر لاشخورییی؟؟؟ https://t.me/+9dPZ85TvxPY5OWZk ساحل یک‌آن به خودش اومد و وحشت‌زده خندید: -نه نه تو اینکارو نمیکنی. کیان پوزخند چندشی زد: -وانیارو ازت میگیرم‌ساحل! فقط یک چیز میتونه باعث شه اینکارو نکنم اونم اینکع بشی خدمتکار شخصی هووت! کثافتای عسلو تمیز میکنی ، منم بچمونو ازت نمیگیرم! https://t.me/+9dPZ85TvxPY5OWZk https://t.me/+9dPZ85TvxPY5OWZk https://t.me/+9dPZ85TvxPY5OWZk ساحل وقتی متوجه خیانت شوهرش میشه، با شکم حامله فرار میکنه. اما حالا کیان پسر غیرتی و سکسیمون زن و بچشو پیدا کرده💔 شرطشم ‌برای اینکه بچشونو از ساحل نگیره اینکه بشه خدمتکار زن دومش😭💔 https://t.me/+9dPZ85TvxPY5OWZk https://t.me/+9dPZ85TvxPY5OWZk https://t.me/+9dPZ85TvxPY5OWZk
1 5660Loading...
05
- عمو یه لحظه وایسا دالم جیش می‌کنم. کامیار با تعجب به برادرزاده دو ساله اش نکاه کرد که در مقابلش ایستاده و زور میزد. وحشت زده داد کشید: - بیایین این بچه رو ببرین دستشووووویی. الان میرینه رو فرش! قبل از اینکه کسی به فریادش برسد، کیارا با قیافه ‌ای راحت شده، نفس عمیقی کشید. - آخیش... کامیار با چندش نگاهش کرد‌. - الان ریدی رو فرش؟ کیارا قیافه‌ی عاقل اندر سفیهی به خودش گرفت و گفت: - نگلان نباش عمو... من پوشک دالم. رو زمین نمیریژه. و بلندتر داد کشید: - ماماااان... بیا من پی پی کردم. بیا عوضم کن! کامیار چشم گرد کرد. دست به کمر زده و طلبکار پرسید: - توله سگ تو شش متر زبون داری! بعد جیشتو نمیتونی بگی؟؟؟ چرا نمیگی دستشوییی داری؟ دنیا با خنده از آشپزخانه خارج شد. روی مبل نشست و پرسید: - چی شده باز می‌زنید تو سر و کله هم شما دوتا عمو و برادر زاده؟ همان لحظه کیان هم از اتاق بیرون آمد و آن طرف دنیا نشست. کامیار با حرص گفت: - بحث این توله سگ شماس که زبونش دومتره، ولی هنو میشاشه به خودش! کیارا دوباره پررو پررو نگاهش کرد. - چیه مگه؟ من هنوز دو سالمه! مامانم که این همه گنده‌س هنوز به خودش پوشک میذاره.‌‌ تازشم مال مامانم گل گلیه بو عطر هم میده، مال من سفیده فقط... هرچی هم میگم برا منم از پوشکا خودت بذار خوشگلن قبول نمیکنه نامرد تنها تنها پوشک خوشکلا رو تموم می‌کنه! میگه تو هنوز بچه ای اینا مال بزرگاست.... چشم کامیار و کیان یک ضرب گرد شد و دنیا بهت زده صورتش را چنگ زد. - خدا مرگم بده با این بچه تربیت کردنم! زبون به دهن بگیر بچه. من چه گناهی کردم مادر تو شدم اعجوبه؟ کامیار لبش را گاز گرفت و ریز ریز خندید. کیان با حرص نگاه غضبناکی حواله ی برادرش کرد و بعد کیارا را مواخذه کرد: - صددفعه گفتم تو کارای مامانت فضولی نکن توله سگگگک! بیا برو دستشویی مامان بشورتت ریدی.‌‌.. و با چشم و ابرو به دنیا اشاره کرد قبل از اینکه بیش از این آبروریزی کند از جلوی چشمش دورش کند. دنیا هم سریع کیارا را بغل زد. - آره مامانی بیا ببرم بشورمت. کیارای وزه هم کم نیاورد و دقیقه نود هم زهر خودش را ریخت‌ و ناراحت غر زد: - ازون سوتین قرمز توریا که برام نمیخرین، پوشک گل گلی هم نمیخرین، منو تو سطل ماست پیدا کردید؟ و بعد مظلومانه و بی توجه به چشم غره های پدر و مادرش، رو به کامیار سرخ از خنده گفت: - عموووو... تو برام ازون پوشک گل کلیا میخری؟ اگه برام ازون سوتین قرمز توریای مامان دنیا بخری هم قول میدم جیشمو بگم دیگه! دنیا حرصی دستش را کشید و سمت سرویس بهداشتی بردش‌ - کم حرف بزن بچه... بعد از رفتن دنیا و کیارا، کیان با زاری گفت: - خدایا چه گناهی کردم من به درگاهت؟ کامیار با خنده روی شانه‌اش کوبید و جواب داد: - داداش حالا اینا که عادیه چیزی نیست... شکر خدا کاندوماتون و ندیده بگه عمو برام بادکنک خاردار بخر! https://t.me/+livKk9cCWzxiNTM0 https://t.me/+livKk9cCWzxiNTM0 https://t.me/+livKk9cCWzxiNTM0 https://t.me/+livKk9cCWzxiNTM0 https://t.me/+livKk9cCWzxiNTM0 https://t.me/+livKk9cCWzxiNTM0 https://t.me/+livKk9cCWzxiNTM0
9580Loading...
06
-میرزا کلاتو بنداز بالاتر که پسر ناموس دزدت پاره تنمو بر زده و رفته....!!! میرزا رنگ پریده با دلی که به شور افتاده بود، محکم گفت: پسر من هیچ وقت همچین کاری با ناموس کسی نمی کنه...! مرد با چشمانی سرخ شده از غیرت و تعصب خیره میرزا شد. عجیب بود که آرام بود ولی لحنش... -میرزا... می خوای بگی من دروغ میگم....؟! میرزا نوچی کرد و تسبیح در دستش را محکم فشرد. -استغفرالله... من همچین جسارتی نکردم...! مرد همچنان با اخم های ترسناکش خیره پیرمرد بود که گردنی کج کرد. -هم من هم خودت می دونی که چشم پسرت دنبال ناموسم بوده و حتی آخرین بار با اون عوضی دیده شده...! میرزا چشم بست. از دل عاشق پسرش خبر داشت اما می دانست که نامدارش هیچ وقت نامردی نمی کند...! سکوت کرد چون هرچه می گفت این شیرمرد جلوی رویش با ان جثه غول پیکر و هرکول مانندش گوشش بدهکار نبود. در ظاهر شاید آرام بود اما چشمانش نشان از درون پر از خشم و نفرتش بود که به سختی جلوی خودش را گرفته بود...! چشمان برافروخته اش را به میرزا داد که مرد به سختی روی پا ایستاده و رنگش پریده بود. دستش هم روی قلبش گذاشته بود... اگر تا فردا دخترکش را پیدا نمی کرد بی شک این شهر را به آتش می کشاند... ان دختر یادگار برادرش بود و قول داده بود مراقبش باشد.... یک دفعه ایستاد و سمت پیرمرد نگون بخت برگشت... -فقط تا فردا میرزا... فقط تا فردا بهت فرصت میدم که به پسرت بگی ناموسم و صحیح و سالم بهم برگردونه وگرنه می دونی که... دوباره محکم به سینه اش کوبید و با غرشی ادامه داد... -گیو ملکشاهی چه کارها که از پسش برنمیاد...!!! میرزا چشم بست تا به اعصابش مسلط شود وگرنه او هم بلد بود داد بزند ولی مرد رو به رویش بدجور زخم خورده که داشت از زور درد خودش را پاره می کرد تا برچسب بی غیرتی به پیشانی اش نخورد...! گیو با اشاره ای به افرادش سمت در قدم برداشت و به محض باز کردن ان بی هوا جسم کوچک و ظریفی توی آغوشش افتاد و ناخودآگاه دستش دور ان موجود ظریف پیچیده شد..! -اخ...!! شوکه و اخمو خودش را عقب کشید که با دیدن موجودی ظریف با چشم هایی عسلی توجهش جلب شد...! ان موجود ظریف دستش را به دماغش گرفته و از درد نالید و چشم باز کرد که از تعجب مردمک های عسلی اش درشت تر از حد معمولش شدند.... -یا خدا تو دیگه کی هستی رستم دستانی یا هرکول..؟! لحظه ای حتی محو صدایش شد و طنین آهنگش توی گوشش خوش نشست... ناز ترین و خاص ترین صدایی که تا به حال به گوشش خورده بود...! دخترک هنوز با چشمانی گشاد شده و موهایی افشان بهش خیره بود که ناگهان فکری به ذهنش رسید... فکری که نباید.... ابرو در هم کشید. -صنم تو با میرزا چیه...؟! https://t.me/+HwVSVnNUpp85OGNk https://t.me/+HwVSVnNUpp85OGNk
1 0320Loading...
07
- یا باهام میای امارات یا هرشب که اونجام باهات ویدیو کال میکنم لخت میشی با خودت ور میری تا من ارضا شم. چشم گرد کرد و تلفن را وحشت زده پایین آورد. حاج بابایش داشت اخبار نگاه می‌کرد و نقره خانم در آشپزخانه بود. آب دهانش را قورت داد و با لکنت گفت: - اُ... استاد... من... من نمی‌تونم این کلاس ها رو شرکت کنم. صدای خسته‌ی یزداد در گوشی پیچید: - دلی؟ حوصله ندارم الان وایسم نازتو بکشم. فردا صبح ساعت هشت پرواز دارم امارات. یه جلسه مهم از طرف شرکته با یه کشور عربی می‌خوایم قرارداد ببندیم. نمیدونم کی برمیگردم و میخوام تو رو با خودم ببرم. رنگ دلهره با دیوار پشت سرش فرقی نداشت. حاج بابا توجهش جلبش شد. عینکش را درآورد و با دقت نگاهش کرد. - خوبی بابا؟ از استرس به سرفه افتاد. یزداد عصبی غرید: - جمع کن خودتو دلهره! چه مرگته؟ لب گزید و ترسیده از عصبانیت یزداد، سریع به خودش مسلط شد. با لبخند لرزانی گفت: - خوبم بابا جان... حاج بابا مشکوک پرسید: - کیه زنگ زده؟ دلهره به نفس نفس افتاده بود. یزداد با تشر گفت: - خنگ بازی درنیار! مثل آدم بگو استاد حکیمی پشت خطه! حرف یزداد را که تکرار کرد، گل از گل حاج بابایش شکفت. با ذوق گفت: - سلام برسون بابا... بگو تشریف بیارید خونه در خدمت باشیم جناب حکیمی. خیلی وقته منور نکردید خونه ما رو... دلهره مات به حاج بابایش نگاه کرد. و یزداد دوباره تشر زد. - دلهره مثل آدم رفتار کن وگرنه خدا شاهده پامیشم نصف شبی میام دم در خونتون خرکش می‌برمت. گیج بازیا چیه درمیاری؟ به خودش آمد و تصنعی یزداد تعارف زد: - استاد... حاج بابا میگن تشریف بیارید. یزداد جدی گفت: - بزن رو اسپیکر! نفس دلهره یک لحظه از استرس قطع شد. بلند گفت: - چی؟ یزداد سعی کرد به خودش مسلط باشد. شمرده شمرده تکرار کرد: - میگم بزن رو اسپیکر! با دست لرزان کاری که گفت را انجام داد. حاج بابا سریع پیشدستی کرد: - سلام جناب حکیمی... میگم تشریف بیارید اینورا خوشحال میشیم. - احوال شریف حاج آقای پناهی؟ ممنون از تعارفتون. ولی راستش من فردا باید برم شیراز برای یه سمینار‌. بعد از اونم کلاس های ده روزه فوق برنامه‌اس قراره اجرا شه، انشالله بعدش مزاحمتون میشم. دلهره با چشم گرد شده به تلفن خیره شد. واقعا این مرد شیطان را درس میداد! حاج بابایش با کنجکاوی گفت: - به سلامتی... چی هست کلاسا؟ - والا در اصل برای همین به دلهره جان زنگ زدم. میخواستم اگه امکانش باشه توی این دوره شرکت کنه، برای کنکورش فوق العادس! دلهره لب گزید. برای کنکورش فوق العاده بود یا زیر شکم یزداد حکیمی؟ حاج بابایش وسوسه شده گفت: - مطمئنه این سفر جناب حکیمی؟ یزداد با اطمینان گفت: - خیالتون راحت باشه. سرپرست این سفر خودم هستم! و حاج بابای بیخبر از همه جا با لبخند گفت: - خب اگه شما هستید که عالیه... خیالم تخته. اگه زحمتی نیست کارهای دلهره هم کنید این ده روز تحت سرپرستی خودتون بیاد شیراز! طفلک نمی‌دانست این سرپرستی مختص تخت خوابش هم بود! و قرار بود دخترک به اصطلاح چشم و گوش بسته‌اش را به سفر خارجه ببرد و در بهترین هتل هفت ستاره‌ی عربی، هرشب ترتیبش را به بهانه‌ی کنکور بدهد! یزداد پیروز گفت: - چشم خیالتون راحت باشه. من اوکی میکنم. فقط دلهره جان وسایلش رو آماده کنه، ساعت دو صبح پروازه من یک ساعت دیگه میام دنبالش. دوباره چشم دلهره گرد شد. حاج بابا اشاره زد خودش با یزداد هماهنگ شود. و دلهره بهت زده تلفن را به گوشش چسباند و سریع در اتاق چپید. بهت زده گفت: - یزداد؟ واقعا؟ - چی واقعا؟ ببین تو مثکه یزداد حکیمی رو دست کم گرفتی بچه! من یه گردان آدمو سر انگشتم میچرخونم! حاج بابای تو که آب خوردنه. دلهره با استرس پوست لبش را کند و گفت: - مگه نگفتی صبح ساعت هشت پروازه؟ پس چرا به باباحاجی گفتی یه ساعت دیگه میای؟ و صدای خبیث یزداد که در گوشی پیچید: - میخوام بیام الان ببرمت آپارتمانم، یه راند تو ایران بکنمت، یه راند هم تا رسیدیم امارات! https://t.me/+depx_pliikw0ZGI8 https://t.me/+depx_pliikw0ZGI8 https://t.me/+depx_pliikw0ZGI8 https://t.me/+depx_pliikw0ZGI8 https://t.me/+depx_pliikw0ZGI8
1 7880Loading...
08
#پارت400 #فصل18 #پریژه می دانستم مزخرف می گویم. امکان اینکه عاشق شوم...آنهم در این زمان،تقریبا صفر بود...من تمام قلبم را به او داده بودم که او شب قبل و امروز به طور مداوم در حال پاره پاره کردنش بود و کاش با این کار می توانست عشقم به او را بریده و از محتویات قلبم خارج کند. من او را به اندازه تمام جهان می خواستم ولی دلیل نمی شد نشان دهم که آویزان او هستم...که از اینکه می دانم زن دیگری دارد ناراحتم. حداقل می توانستم غرورم را حفظ کنم مگر نه؟ "تو می تونی با یکی دیگه باشی و من حتی نمی تونم عاشق یکی دیگه بشم...؟" چنان بلند فریاد زد که بدنم تکانی خورد. "بس کن...دیگه اون جمله ی کثیفو تکرار نکن..." لب هایم را به هم فشار دادم و انگشتانم در کف دستم فرو رفت تا بخاطر فریادش گریه نکنم. باید حرفم را می زدم. "فقط این حرف من کثیفه نه؟دیروز توی اتاق خودمو شوهرم..روی تخت خودم... یه زن به تلفن شوهرم زنگ زده بود و میپرسید عشقم زنت دوروبرته؟که تمام روزو و شبو باهاش بودی در حالی که شوهرم گفته بود تو جلسه بوده...همون شوهری که دو دقیقه قبلش بین پاهام بود؟" چرا گفتن قسمت آخر حرفم حالا در این حد خجالت آور بنظر می رسید؟. چرا حالا از چنین چیزی در این حد خجالت می کشیدم؟ خدایا...چطور فکر کردم ممکن است مرا دوست بدارد؟ کنایه آمیز بود که تقریبا از چنین چیزی اطمینان داشتم. سرم را کج کردم. "این کثیف نیست نه؟" برای خرید فایل کامل  و بدون سانسور رویای صورتی به @NightAngel55 پیام بدید.
2 2720Loading...
09
#پارت399 #فصل18 #پریژه نمیخواستم آن زن را ببینم... هر کسی که بود. می دانستم نقشه اش را داشت تا در موردش بگوید...و من نمیخواستم بدانم. "جلوی من باهاش حرف نزن...دربارش حرف نزن...نمیخوام هیچوقت ببینمش و دربارش بدونم...قبلا هم بهت گفتم...هر کاری می کنی نمی خوام بدونم...از همون روز اول گفتم..." مادرم همین را گفته بود مگر نه؟ اگر ندانی ناراحت هم نمیشوی. ولی من می دانستم. و حتی نمی دانستم چرا انقدر از این بابت ناراحتم. شاید چون از همان اول بازیچه ی دست نادر..بعد کیوان و در نهایت کوهیار شدم. از آن دو توقع داشتم...ولی از کوهیار...نه! نه بعد از اینکه مهربانی هایش را نشانم داد. چشمانش کمی گشاد شده بود. از چه چیزی تعجب کرده؟ که نمی خواهم بدانم همسرم با کدام زن می خوابد؟ "نمی خوام رابطمون خراب بشه...پس باید برات توضیح بدم...ولی فعلا نمی تونم اینکارو بکنم..." حرفش را بریدم. "اصلا شنیدی چی بهت گفتم؟من نمیخوام بدونم..." در مورد زنی که حتی کیوان از آن خبر داشت. "رابطه ی ما هم که مشخصه...نهایتا یک سال....کی می دونه شاید زودتر عاشق بشم هان؟اینجوری زودتر خلاص می شی و می تونی به زندگی خودت برگردی" به ستاره ی شب هایت. انتظار هر چیزی را داشتم بجز خشمش. "تو خیلی غلط می کنی..." آهان...پس اینطوری بود؟ او می توانست دوست دختر(یا حتی زن عقدی یا صیغه ای دیگر)داشته باشد و برایم نقشه بکشد و بعد از یک سال به زندگی اش برگردد...و من نمی توانستم حتی حرف از این بزنم که ممکن است عاشق شوم؟
2 3270Loading...
10
Media files
2 2840Loading...
11
🦋🔥🦋رمان: #همزاد_گرگ🦋🔥🦋 جلد سوم مجموعه:#گرگ‌های_اشرافی نویسنده:مهین مقدسی فر ژانر: #عاشقانه #اروتیک #تخیلی #گرگینه‌ای #خون‌آشامی #جادوگری #دارک #خشن قیمت:50000تومان ❌برای درک رمان مجموعه مدیس سانچز و لامیا را بخوانید(چهار جلد رایگان)❌ خلاصه: لوکاس مکسول،روح خواهرانش را درونش حمل میکند و میداند لحظه ای که جفت ابدی اش را بیابد،هر دو خواهرش را به نحوی از دست خواهد داد. آلیس،دختری که یکبار به لوکاس خیانت کرده،بخاطر پیدا کردن همزادش در خطر وحشتناکی قراردارد.او راز های کثیف و خطرناکی را حمل میکند که با فاش شدن آنها زندگی اش دگرگون خواهد شد. آلیس فکر میکند مرگ پدرو مادرش به دست گرگینه ها بوده و به همین خاطر از لوکاس دوری میکند ولی رازی در میان پدرو مادر هایشان وجود دارد که همه چیز را بین آلیس و لوکاس و همینطور گله ی اشرافی تغییر خواهد داد. شبی در راه است که وعده اش از قبل داده شده و در آن شب صد ها گرگ و ساحره قربانی خواهند شد...از جمله خواهر لوکاس(ونسا)و آلیس! بزودی راز ها افشا خواهد شد... برای خرید در کانال به @NightAngel55 پیام دهید. @romansara_tarjome
3 1600Loading...
12
#پارت362 #فصل23 #روح_گرگ #جلد2مجموعه_گرگ_های_اشرافی #نویسنده_مهین‌مقدسی‌‌‌فر سپس لنس زمزمه کرد. "هرچند این بارداری فقط برای ترور بهترین مزیتو داره...نمیفهمم چرا باید از این عصبانی باشه" نیشخندی زد و وقتی پدرم سرش را برداشت به نظر میرسید معنی حرف لنس را میداند هرچند که من نمیدانستم. جریکو شجاعتش را جمع کرده و پرسید. "منظورت چیه؟" لنس نگاهی به رز انداخت...انگار نمیخواست جلوی او چیزی بگوید. ولی به هر حال زمزمه کرد. "تو ماه های آخر تقریبا هر روز...روزی چند بار از ترور مینوشه...." جوئل،الیزا و رز چینی به بینیشان دادند و من همچنان درک نمیکردم که خوردن خون پدرم چرا باید به نفعش باشد. "این چرا باید چیزخوبی باشه؟" چشمان لنس به سمت ترور رفت و ابروهایش را بالا انداخت. "خود حروم زادش میدونه" دیدن صورت پدرم کافی بود که بدانم هرچیزی که هست به سکس ارتباط دارد و به مسیح که من نمیخواستم بیشتر از این بدانم پس موضوع را عوض کردم. "شارونو رها کردی؟باورم نمیشه" در حالی که لنس به سمت درمیرفت زمزمه کرد. "هفتاد نفر از افرادم دوروبرشن...و اگه اتفاقی براش بیفته فورا متوجه میشم....باید مطمئن میشدم آریل خوبه!" سپس رفته بود. برای خرید فایل کامل و بدون سانسور روح گرگ به @NightAngel55 پیام بدید.
3 0640Loading...
13
#پارت361 #فصل23 #روح_گرگ #جلد2مجموعه_گرگ_های_اشرافی #نویسنده_مهین‌مقدسی‌‌‌فر با ناباوری جلویش ایستادم،دستانم فشاری به سینه اش داد و او را هل دادم تا روی مبل بنشیند. با خشم به من نگاه کرد ومن لب زدم. "توی این دخالت نکن" میفهمیدم این وفاداری به مادرم ازکجا آمده ولی اگر به پدرم حمله میکرد،یعنی او را به چالش کشیده و پدرم اجازه میافت درمبارزه ای عادلانه جانش را بگیرد. و من نمیتوانستم در این دخالتی داشته باشم. و من نمیتوانستم با این اتفاق به زندگی ام ادامه دهم...چون مگ برادرم بود. دوباره شنیدم که درورودی باز شد و یک ثانیه بعد وقتی سرم را چرخاندم لنس کنار مادرم ایستاده بود و با خشم به پدرم نگاه میکرد. سپس ازبین دندان هایش گفت. "باید کسی رو برات بکشم آریل؟" فصل بیست و چهار. «برادران افراطی» چشمان مادرم گشاد شد،پدرم خرناسی کشید و جوئل با دهان بسته خندید. "البته که نه..." "ولی تو عصبانی بودی!" مادرم با ناباوری بازوی لنس را لمس کرد تا بدنش را آرام کند چون به معنای واقعی کلمه آماده ی کشتن پدرم بود. "درسته من فقط عصبانی شدم...و من زیاد عصبانی میشم....به این معنی نیست که دلم بخواد کسی که عاشقشم بمیره" انگار همین یک جمله کافی باشد صورت پدرم از خشم خالی شد،دستانش را دورمادرم پیچید و پیشانی اش را روی پیشانی اش گذاشت.
2 9680Loading...
14
Media files
2 8610Loading...
15
خوش اومدید ❤️میانبر پارت اول 🌹پریژه(رویای صورتی) 🌹روح گرگ 🌹کانال فایل کامل رمان های ترجمه 🌹شیطان پرایس ها 🌹پادشاه دیوانه 🌹پیوندباخدای‌جنگ 🌹پیوند با اژدها 🌹بیشتر از450رمان خارجی کامل شده 🌹کانال فایل عیارسنج تمام رمان های کانال😍 برای شلوغ نشدن کانال رمان ها رو در سه کانال گذاشتیم.
2 1840Loading...
16
Media files
2 3530Loading...
17
_مساحت سینه هات تقسیم بر باسنت میدونی چند میشه؟ برگه ی امتحانی رو بالا گرفتم و با دقت سوال رو خوندم. « _مساحت سینه هات تقسیم بر باسنت میدونی چند میشه؟» سوال دوم را خواند. «اگر محیط واژن ستاره بیست باشد آلت  استاد شهاب آریا می تواند آن را پُر کند؟» سوال سوم!!! « فاصله ی هر دو سینه ی ستاره تا یکدیگر یک میلی متر است، سایز سینه‌اش را حساب کنید!» سوال چهارم... « آب ریخته شده در حلق باعث حاملگی می شود؟» سوال پنجم!!!! « سایز استاد شهاب آریا بیست و پنج است، حجم واژن ستاره ده می باشد، آیا ستاره تحمل سکس با استاد شهاب آریا را دارد؟» آب دهنمو با ترس قورت دادم و برگه تو دستم می لرزید. اینا چه سوالایی بود؟ یعنی واسه کل کلاس همین سوالا رو طرح کرده؟ یعنی چی؟ یعنی... یعنی الان کل کلاس فهمیدن من با استاد شهاب آریا خوابیدم؟ سرمو بالا اوردم و با ترس به شهاب خیره شدم، اصلا نگاهش به من نبود! داشت یکی از بچه ها رو راهنمایی می کرد.... ولی اخه مگه این سوالا جواب دارن که بخواد راهنمایی کنه؟ گریه‌ام گرفته بود و نمیدونستم چه غلطی بکنم! سرمو چرخوندم و با دیدن مارال که با پوزخند همیشگیش بهم خیره شده بود روح از تنم پرید! خودشه! کار ماراله... دختر عوضی ای که تمام تلاشش رو میکنه تا مخ شهاب رو بزنه! حتی سینه هاشم واسش میندازه بیرون. زیر لب زمزمه کرد: _دور شهاب رو خط بکش! وگرنه آبرو واست نمیذارم تو مدرسه... به خانم مدیر میگم باهاش سکس کردی! تمام تنم یخ زد... خانواده ی مارال خیلی پولدار بودن... اگه با مارال در بیوفتم بدبخت میشم... شهاب از کنارم گذشت و از سالن امتحانا بیرون رفت، انگار رفت استراحت کنه... دوباره زیر لب زمزمه کرد و ادای تلمبه زدن در اورد. _هرچقدر بهش دادی برام مهم نیست! ولی پاتو از زندگیش میکشی بیرون هرزهههه! با حرص برگه رو روی میز کوبیدم، صدای بلندی توی سالن ایجاد شد و از جا بلند شدم. _ تو چه غلطی میکنی اونجا واسه خودت؟ به کی میگی هرزه؟ به سمتش رفتم و مارال از جا بلند شد، به موهام چنگ زد و داد کشید. _به تو میگم! هرزه تویی که شدی زیر خواب استاد آریا کسی هم چیزی بهت نمیگه اشغال! همینطوری ازش نمره میگیری؟ بچه ها با شنیدن این حرف هین بلندی کشیدن، محکم تو پهلوش کوبیدم و چشمام پر از اشک شده بود. خانم مدیر به سمتمون اومد و جدامون کرد، سیلی محکمی رو گونم خوابوند و داد کشید. _چه غلطی کردی تو افخم؟ چی میگه مارال؟ به تته پته افتادمو من من کردم... مدیر چنگی به موهام زد و روی زمین کشوندم. _گم میشی بریم دفتر، یه پدری ازت در بیارم دختره ی هرزه، به حاج بابات میگم چه پتیاره ای شدی... مدرسه ی منو بدنام میکنی؟ از همین موهات دارت میزنم. جیغ بلندی کشیدم. _خانم مدیر ولم کن... تورو جان بابات ولم کن آخ... من هیچ کار اشتباهی نکردم آخ... روی زمین پرتم کرد و به پهلوم لگد محکمی زد. _دختره ی فاحشه خراب بازی در اوردی میگی کاری نکردی... به سمتم حمله ور شد که کتکم بزنه اما با صدای بلند شهاب سر جاش ایستاد. _یک بار دیگه دستای هرزت به اون دختر بخوره مادرتو به عزات میشونم... مدیر سر جاش خشکش زد و شهاب به سمتم اومد، بازوم رو گرفت و از رو زمین بلندم کرد... موهام رو نوازش کرد و سرم رو بوسید. _حالت خوبه عمرم؟ با بغض و لبی که پاره شده بود زمزمه کردم. _خوب نیستم شهاب. _من میکشم اونی رو که تورو به این وضع کشونده! به سمت مدیر چرخید و داد کشید. _تو گه میخوری زن عقدی منو کتک میزنی عوضی! فردا حکم اخراجتو میذارم رو میزت ببینم میخوای چه غلطی کنی! صداش رو بالا تر برد و رو به بچه ها داد کشید. _ستاره زن عقدیه منههههه! https://t.me/+4H1ZpefOHp5lN2U0 https://t.me/+4H1ZpefOHp5lN2U0 https://t.me/+4H1ZpefOHp5lN2U0 https://t.me/+4H1ZpefOHp5lN2U0 https://t.me/+4H1ZpefOHp5lN2U0 https://t.me/+4H1ZpefOHp5lN2U0 https://t.me/+4H1ZpefOHp5lN2U0
1 1890Loading...
18
#part1 -اخر هفته عقد منو النازه اماده شو مامان -چه عقدی مامان جان،تو که زن داری! خدا رو خوش نمیاد دختره رو اینجوری خون به جیگر میکنی با صدای عزیز خانوم چادر سیاهم رو از روی سرم برداشتم و پشت ستون پنهان شدم. دلم گواه بد میداد،میترسیدم از چیزی که هر شب کابوسش رو میدیدم: -افاق خانوم...مگه من به شما نگفته بودم اماده باشید؟ چهلم خان بابا هم که تموم شد -گفتی تصدقت شم اینم گفتی هوران نازاست گفتی این خونه بچه میخواد ولی مادر ،به دختره فکر کردی؟ بخدا که دق میکنه هوو حتی اسمشم سنگینه چه برسه... صدای نیشخند ایزد بند دلم رو پاره کرد،مرد نامردم بی رحم بود: -تا حالا نشنیدم هیچ زنی با اومدن هوو دق کنه و بمیره دختر رضا پاپتی هم پوستش کلفته شما نگران نباش بجاش بساط عروسی و راه بنداز -درسته که هیچ زنی با هوو نمرده که زن تو بمیره میدونم از اول نمیخواستیش و به اصرار خان بابا گرفتیش ولی من تو رو اینجوری تربیت نکردم... حالا که پدر بزرگت فوت کرده میتونی طلاقش بدی ولش کن بذار بره پی زندگیش مادر قلبم بی وقفه میکوبید.انگار ته دلم رو چنگ میزدن. میخواست زن بگیره و از نخواستن میگفت،اما کاش از کتک هایی که هر شب تن و بدنم رو مهمون میکرد هم میشد حرف می‌زد. هر بار که از پرواز برمیگشت هوران کیسه بوکس میشد. دوباره نیشخندی زد: -دِ نَ دِ نشد ...دختر رضا پاپتی میمونه همینجا و کلفتی زنم و میکنه از طلاقم خبری نیست نمیشه که بیاد گه بزنه به زندگیم و بعد بره پی خوش خوشانش با دیدن قد و قامت بلندش قلبم از حرکت وایساد. نیشخند ترسناکی زد و با طعنه گفت : -فال گوش وایساده بودی؟ خوبه! پس شنیدی که هفته بعد عروسی شوهرته! https://t.me/+k8UFBnIj4y04YzM0 https://t.me/+k8UFBnIj4y04YzM0 https://t.me/+k8UFBnIj4y04YzM0 https://t.me/+k8UFBnIj4y04YzM0 https://t.me/+k8UFBnIj4y04YzM0 کاپیتان ایزد توتونچی ! خلبان هات و جذابی که به اجبار پدر بزرگش با هوران ازدواج میکنه و هر روز اون دختر رو شکنجه و تحقیر میکنه بعد از ۵ سال که پدر بزرگش فوت کرد تصمیم میگیره ازدواج کنه اما نمیدونه زنی که اونقدر ازش متنفره یروز دیدن همون چشمای طوسیش میشه آرزوش و ...
1 7510Loading...
19
من امیرم! کسی که به مرد هزار چهره معروفه... توی هر جنگ مافیایی که باشه، اگه اسمم بیاد، همه می‌کشن عقب. ولی همین من نتونستم یه دختر رو بکشم! هه... خنده داره ولی اره منی که بالای صد نفر ادم کشتم، نتونستم از پس اون خنده‌هاش بربیام و بکشمش. لامصب خنده‌هاش مثل نفس میمونه... سرخی لپاش مثل شراب سرخه‌‌‌... اخ که موهاش دستای قاتلمو به نوازش وا می‌دارن... من با این دختر چیکار کنم؟ وقتی دلیل نفس کشیدنمه ولی تنها سنگیه که اگه از وسط برش دارم می‌تونم به اون چیزی که می‌خوام برسم... https://t.me/+MIlFuYXQ8bQ4NGM0 https://instagram.com/novel_berke https://t.me/+MIlFuYXQ8bQ4NGM0 امیر این قصه کولاک به پا کرده... فکر کن رئیس باند مافیایی باشی، یه چشم غره‌ات  نفس آدما رو ببره با یه اشاره‌ات همه‌ی دخترا جلوت صف بکشن بعد یه جاسوییچی یه فنچ، چنان بپیچتت بهم که نفهمی چه غلطی کنی. هر وقتم که فکرت سمت همونی که خودتون می‌دونید میره😜🔞 دختر داستان چنان بلایی سرت میاره که آدم سر دشمنش نمیاره.🤣🤦🏻‍♀ https://t.me/+MIlFuYXQ8bQ4NGM0 https://instagram.com/novel_berke https://t.me/+MIlFuYXQ8bQ4NGM0
9820Loading...
20
-دوست داری سارا رو؟ سینا در حالی که آدامس می‌ترکاند پقی زیر خنده زد: -چی میگی بابا؟ کسی‌ام هست مگه از اون شیربرنج پَلَشت خوشش بیاد؟ با اون رنگ موهای مسخره و سر و ریخت دوزاریش! پاهای سارا میخ زمین شد. خشک شده و بی‌نفس از پشت ستون، به سینا و بهروز که به صندوق ماشینی تکیه داده بودند نگاه کرد. -براچی بهش قول ازدواج دادی پس؟ سوئیچ ماشین میان دست سارا فشرده شد و نفس‌هایش تند. آمده بود سوئیچ ماشین سینا را که در کیفش جا مانده بود پس بدهد و حالا... سینا خندید: -برای اینکه اهل رابطه و دوستی نبود! مجبور شدم الکی بگم عاشقت شدم و قصدم ازدواجه تا پا بده. اونم که ساده و خنگ. به خیالش با اون قیافه‌ی شلخته‌ش پسر پولدار دانشگاه رو تور کرده و فاز ازدواج گرفت! قلب سارا در لحظه هزار تکه شد! همین امروز که سالگرد فوت مامان فریده بود و دلش از همه‌ی عالم گرفته بود باید این‌ها می‌شنید؟ چه کرده بود با این جماعت که از او بدشان می‌امد؟ چرا هیچکس دوستش نداشت؟ صدای شوکه‌ی بهروز بلند شد: -جان من دوسش نداری و همش بازیه؟ خدایی؟ سینا پوزخند زد: -معلومه که دوسش ندارم بابا! همین مونده دست این غربتی رو بگیرم ببرم نشون ننه و بابام بدم بگم اینه عروستون. درجا سکته می‌کنن. بعد هم بلند زیر خنده زد. بغض به گلوی سارا حمله کرد. حس کرد هرآن ممکن است خفه شود‌. با تنی رعشه گرفته چرخید تا از این پارکینگ لعنتی و دانشگاه خارج شود که سهند را نزدیک به آسانسور دید. دست در جیب شلوار خوش دوختش کرده بود و اخمالود به سارا خیره بود. پارکینگ خلوت بود و حتما صدای بهروز و سینا را شنیده بود که آنطور خشکش زده بود! سارا پوزخند دردناکی زد. سهند هم دوست صمیمی همین سینا بود دیگر! دانشجوی سال بالایی که کراش اکثر دختران دانشگاه بود و یکی مثل همین‌ها عوضی! اصلا مگر خودش نبود که توی سلف، چای را به عمد رویش چپ کرد و بعد با دوستانش به او خندیدند؟ اصلا از لج همین سهند بود که وقتی سینا به او گفت دوستش دارد قبول کرد وارد رابطه شوند تا حرص سهند را دربیاورد‌ و به او نشان دهد که او هم دوست داشتنی و زیباست. اشکش که چکید، با خشم پشت دست روی چشمانش کشید و با گام‌هایی بلند طرف پله‌ها دوید. سهند هم به دنبالش دوید: -سارا! سارا بی‌توجه به صدای خشمگینش، بغض‌آلود از پله‌ها بالا دوید: -همتون برین به درک! قدمی دیگر برداشت و هق زد: -همین الان میرم انصراف میدم این دانشگاه‌ لعنتی بمونه برای خودتون. دیگه مجبور نیستین تحملم کنین و... ناگهان پایش پیچ خورد و همزمان با سقوطش صدای وحشت‌زده‌ی سهند بلند شد: -یا امام حسین! سارااااا... https://t.me/+qyiDuLZfwSswYWE0 https://t.me/+qyiDuLZfwSswYWE0 https://t.me/+qyiDuLZfwSswYWE0 https://t.me/+qyiDuLZfwSswYWE0 https://t.me/+qyiDuLZfwSswYWE0
1 8480Loading...
21
#پارت398 #فصل18 #پریژه دستانش دو طرف بازویم بود ولی تمرکزش روی کیوان بود پس نتوانست مرا نگه دارد. و من در حالی که می رفتم گفتم. "حتی اگه یروزی از آقا کوهیار جدا بشم تو آخرین نفری هستی که حتی دلم بخواد بهت نگاه کنم..." حقیقت محض بود. از نشیمن رد شدم...به سراغ سمیه خانم برای نخ سفید نرفتم. یک راست از پله ها بالا رفتم و درست در راهرو کوهیار به من رسید. مچم را گرفت که دستم را پس کشیدم. خودم را عقب کشیدم و با تلخی زمزمه کردم. "دیشب بهت گفتم بهم دست نزنی..." اصلا به این اشاره نکرد که همین چند دقیقه پیش خودم را در آغوشش انداخته بودم. یک قدم عقب رفت و دستانش را بالا گرفت. "بابت دیشب شرمندم پری...نمی دونم چرا یهو عصبانی شدم..." واقعا فکر می کرد از او عصبانی هستم چون شب قبل عصبانی شده؟ "می دونم تو ذهنت چیه..." عمرا اگر می دانست. "بهت می گم...ولی الان نمیتونم...واقعا نمیتونم وقتی تو هنوز..." حرفش را برید و دستانش بین موهایش لغزید. بیاد شب قبل افتادم...به ستاره گفته بود:وقتی هنوز گند قبلی را هضم نکرده آتش دیگری در دامنم بیاندازد؟ می خواستم بگویم حقیقت را می دانم. می دانم که بازیچه اش بوده ام. ولی در عوض گفتم. "پس بهم نشون نده.." با سردرگمی سرش به سمتی کج شد. "چی؟" دستانم را تکان دادم. "می تونی بهم نگی...من مشکلی ندارم...درواقع خوشحال هم هستم.دوست ندارم بدونم..از طرفی به من ربطی هم نداره که بدونم...ولی نمی خوام نشونم بدی...نمی خوام..." برای خرید فایل کامل  و بدون سانسور رویای صورتی به @NightAngel55 پیام بدید.
3 3360Loading...
22
#پارت397 #فصل18 #پریژه از معنای حرفش مشمئز شدم. سمیه خانم و کتایون رفتند احتمالا چون کوهیار به آنها اشاره کرده بود. صدیقه خانم کجا بود؟ "فکر کردی هانیه هرزه ی شخصی توعه؟" حس کردم بخاطر گفتن این کلمه جلوی او گوش هایم داغ شد. "فکر نکردم...نشون دادم مگه نه؟" منزجرانه لب هایم را جمع کردم. "من یبارم بهت گفتم...اونو نمیخوام...من تورو میخوام...چرا باید برم بگیرمش...منتظر می شم کوهیار طلاقت بده..." کوهیار از پشت سرم غرید. "خفه خون بگیر..." حرفش را بریدم. "اصلا چرا فکر می کنی ممکنه طلاقم بده؟" طوری با اطمینان از این حرف میزد انگار قرارمان را کاملا می دانست. در صورتی که بجز من،کوهیار و کتی،کسی خبر نداشت. "چون آقا کوهیارت نقشه های خودشو داره...که شامل ستا..." کوهیار دوباره غرید. "خفه شو کیوان...بخدا میام تمام عصبانیتمو سر تو خالی می کنم..." همین بود مگر نه؟ نقشه های کوهیار شامل ستاره می شد. وقتی مرا طلاق داد...با ستاره ازدواج می کرد. حس کردم بدنم یخ کرد. بازیچه ی همه بودم....نادر...کیوان...هانیه...کوهیار... دیگر کسی بود؟ چرا افراد در زندگی ام فکر می کردند قلبم با اینهمه عذاب پاره پاره نخواهد شد؟ بی اراده خودم را از کوهیار جدا کردم.
3 2450Loading...
23
#پارت396 #فصل18 #پریژه خدایا دلم برای مادرم تنگ شده بود. تنها پناهم. تنها کسی که هرگز مرا آزرده نمی کرد. تنها کسی که مرا واقعا می خواست...نه برای نقشه هایش...نه برای فروختنم....نه برای رسیدن به چیز های دیگر. نه اینکه از من استفاده کند. فقط خودم را به تنهایی می خواست. "اون خمار بود...داشت چرت و پرت می گفت..." سرم عقب رفت و به صورتش نگاه کردم. "منو فروخت...چرا بهم نگفتی...چرا هیچکس بهم نگفت؟تو چطور تونستی...چطور تونستی منو بخری ازش؟" صورتش غمگین شد. "خاستگاریت که کردم این شرطو گذاشت... مجبور شدم قبول کنم...نمی خواستم بدونی که ناراحت بشی..." با جدیت گفتم. "نمیخوام بهش چیزی بدین...هیچکدومتون...بخدا قسم اگه بهش چیزی بدین دیگه حتی اسمتونو نمیارم..." ابتدا چند ثانیه به من نگاه کرد سپس به آرامی سر تکان داد. "مرتیکه آشغال نمی فهمه چه گوهی می خوره..." سرم به سمت کیوان که تازه به داخل آمده بود چرخید. و بدون در نظر گرفتن اینکه کوهیار از من خواسته بود با او حرف نزنم پرسیدم. "نمی خوای با هانیه ازدواج کنی؟" ابروهایش در هم گره خورد. "داری شوخی می کنی دیگه؟من چرا باید بخوام با اون ازدواج کنم؟نشنیدی الان چی گفت بهت؟" لب هایم را به هم فشار دادم. "چون تو باهاش بودی...توی اون انبار...و توی اتاق خونه ی خودت...می خواستیش که باهاش بودی..." "می خواستمش برای چند دقیقه..."
3 2140Loading...
24
Media files
3 2120Loading...
25
خوش اومدید ❤️میانبر پارت اول 🌹پریژه(رویای صورتی) 🌹روح گرگ 🌹کانال فایل کامل رمان های ترجمه 🌹شیطان پرایس ها 🌹پادشاه دیوانه 🌹پیوندباخدای‌جنگ 🌹پیوند با اژدها 🌹بیشتر از450رمان خارجی کامل شده 🌹کانال فایل عیارسنج تمام رمان های کانال😍 برای شلوغ نشدن کانال رمان ها رو در سه کانال گذاشتیم.
1 5830Loading...
26
Media files
1 9680Loading...
27
رمان هیجان انگیز #توغای بادیگارد های عمو نوید پرتم کردن جلوی پای مرد مسنی که بهش می خورد پنجاه ساله یا بیشتر باشه شکه شده و متعجب نگاهم به عمو دادم که با خشم نگاهم می کرد. -این دختره؟! عمو شال روی سرم که محکم بسته بودم توی یک ضرب از سرم کشید که هینی کشیدم و بعد با لبخند دندون نمایی رو به پیرمرد گفت: بله نگاه به قد قامتش نکنید این دختر تو زیبایی نظیر نداره! https://t.me/+TtSjrMYxY35jYzA0 پیرمرد چشم هاش برقی زد و دستی به ریش های سفیدش کشید. - باشه حالا که میخوای به عنوان هدیه بهم پیشکشش کنی قبول میکنم! از شدت ترس بدنم شروع به لرزیدن کرد، دوتا مرد به سمتم اومدن و به اجبار بلندم کردن با التماس روبه عمو گفتم:خواهش میکنم عمو جان این کار باهام نکنید. عمو بی رحمانه سیلی به صورتم زد که گونم از درد سوخت. -#دختره_قدرنشناس_باید_قبل_اینکه_بری_تو_بغل_یکی_دیگه_بخوابی_و_ندونی_اصلا_کی_بوده_فکر_اینجاش_میکردی_ببرینش!.. https://t.me/+TtSjrMYxY35jYzA0
1 5220Loading...
28
من راحیلم...❗ یک روز مثل همه ی جوونای هم سنم رفته بودم تور کویر اما شب ها موقع خواب صدای ارتعاشاتی به‌گوشم می‌رسید! انگار کسی من رو صدا می‌کرد و جالب اینجا بود که هیچ کس جز من این صدا رو نمی‌شنید... و بالاخره در آخرین روز کمپ تصمیم گرفتم سمت صدا برم و به صدا رسیدم... صدا مثل تپش قلب بود و از زمین به گوشم می‌رسید پس خاک داغ رو کندم و کندم تا به صندوقچه ای رسیدم و در صندوقچه رو که باز کردم با قلب انسانی مواجه شدم! قلبی که در تپش بود و من به قدری وحشت کردم که از حال رفتم اما وقتی بهوش اومدم با صاحب اون قلب در بُعدی دیگر مواجه شدم و این شروع داستان من یا بهتر بگم ما بود...📵🔥 https://t.me/+ioNvK65B9A80Nzg0 https://t.me/+ioNvK65B9A80Nzg0 #اصلا_ذهنتممم_نمیرسههه_که_چیههه😱❌ فقط پارتاشو بخون😉💯
1 5600Loading...
29
#پارت‌201 -عِفت و پاکیش‌و می‌گیرم و با شکم بالا اومده ولش می‌کنم و انتقامت‌و می‌گیرم داداش ! هاتف با غصب پشت گوشی گفت و هامون سکوت کرده بود.مثل تمام این چندسال... گوشی را به گوشش چسباند و گفت: -تو اتاقه داداشم...خبر نداره چه خوابی براش دیدم...تک‌تک سکانس هاش‌و ثبت می‌کنم برات میفرستم ! نفسش را با آهی بیرون فرستاد: -تو که حرف نمیزنی من دیگه باید برم ! قطع کرد و در اتاق را باز کرد.دخترک در آن لباس قرمز دکلته رو به روی آینه ایستاده بود... زیادی خواستنی شده بود... با آن چشم‌های معصوم و دلبر.... و برجستگی های زیبای تنش ماتش کرد... با لبخند محوی به سمتش رفت و سرش را در گودی گردنش فرو برد و عمیق بو کشید: -می‌خوای دیوونم کنی...میدونی امشب نمی‌گذرم ! نغمه کف دستش را روی ته ریش مردانه‌اش کشید : -میدونی تو برام با همه فرق داری هاتف ..میدونی تا حالا هیچکس‌و مثل تو دوست نداشتم... چیزی در دل هاتف تکان خورد.انگار دخترک قصد داشت با حرف‌هایش دلش را بلرزاند. چرخید و تن‌هایشان چسبیده و مماس باهم شد. -من دوست نداشتم این کار رو تا وقتی ازدواج می کنیم انجام بدیم ولی تو جوری دلم‌و لرزوندی‌ که خودمم بخوام دلم نمی ذاره عقب بکشم....! نفس های هاتف تند شد.سرش را خم کرد و شانه‌ برهنه‌اش را بوسید و تَبدار و مُلتهب گفت : -میدونستی منم بدجور دلم می‌خوادت‌...این دل وقتی تو رو تمام و کمال داشته باشه آروم می‌گیره .... در دل اضافه کرد: -وقتی انتقام هامون بگیرم ازت ! دوربین داشت تمام لحظات را ثبت می‌کرد.وقتی با نامردی تمام در جلد یک جوان عاشق لباس های دخترک را از تنش در آورد و روی تنش خیمه زد. دخترک در میان بوسه های پرحرارتش‌ گم شد. کارش که تمام شد لبخند به لب با چشمانش بسته دراز کشیده‌بود. با نیشخندی حاصل از لذت خُروشید: -باورم نمیشه این قدر راحت همه‌چیت‌و بهم باختی دختر ! دست نغمه که داشت زیر دلش که ماساژ می‌داد همان‌جا خشک شد و خیره به چشمان بسته‌اش گفت: -چی ؟! هاتف چشم هایش را باز کرد و دست روی سینه‌ برهنه‌اش گذاشت و آرام ضربه زد: -این قلب بیچاره‌ این چند وقت خیلی نقش بازی کرد....خیلی سخته بود تو رو بکشونم‌ تو تختم ولی خب شما دخترا خیلی راحت با چند تا کلمه و جمله ک...شعر عاشقانه می‌بازید... نغمه مات مانده بود.باورش نمی‌شد.از جایش برخاست و در حال پوشیدن شلوارش چشمکی زد و کِینه‌تُوزانه غرید: -انتقامم‌ گرفتم ...یه دختر با شناسنامه سفید....چندماه بعد شکم بالا اومده...فیلم های خاکبرسری‌ چه شود.... اشک های حلقه بسته و لب کوچک پربغضش را ندید گرفت؛ ولی نمی‌دانست روزی برای برگشتن زن و بچه‌اش حاضر است تمام غرورش‌ را ببازد.... https://t.me/+KvzOBWk7O4k3ZTE8 https://t.me/+KvzOBWk7O4k3ZTE8 https://t.me/+KvzOBWk7O4k3ZTE8 https://t.me/+KvzOBWk7O4k3ZTE8 https://t.me/+KvzOBWk7O4k3ZTE8 https://t.me/+KvzOBWk7O4k3ZTE8 https://t.me/+KvzOBWk7O4k3ZTE8
1 6330Loading...
30
خوش اومدید ❤️میانبر پارت اول 🌹پریژه(رویای صورتی) 🌹روح گرگ 🌹کانال فایل کامل رمان های ترجمه 🌹شیطان پرایس ها 🌹پادشاه دیوانه 🌹پیوندباخدای‌جنگ 🌹پیوند با اژدها 🌹بیشتر از450رمان خارجی کامل شده 🌹کانال فایل عیارسنج تمام رمان های کانال😍 برای شلوغ نشدن کانال رمان ها رو در سه کانال گذاشتیم.
1 7040Loading...
31
Media files
2 1970Loading...
32
رمان هیجان انگیز #توغای بادیگارد های عمو نوید پرتم کردن جلوی پای مرد مسنی که بهش می خورد پنجاه ساله یا بیشتر باشه شکه شده و متعجب نگاهم به عمو دادم که با خشم نگاهم می کرد. -این دختره؟! عمو شال روی سرم که محکم بسته بودم توی یک ضرب از سرم کشید که هینی کشیدم و بعد با لبخند دندون نمایی رو به پیرمرد گفت: بله نگاه به قد قامتش نکنید این دختر تو زیبایی نظیر نداره! https://t.me/+TtSjrMYxY35jYzA0 پیرمرد چشم هاش برقی زد و دستی به ریش های سفیدش کشید. - باشه حالا که میخوای به عنوان هدیه بهم پیشکشش کنی قبول میکنم! از شدت ترس بدنم شروع به لرزیدن کرد، دوتا مرد به سمتم اومدن و به اجبار بلندم کردن با التماس روبه عمو گفتم:خواهش میکنم عمو جان این کار باهام نکنید. عمو بی رحمانه سیلی به صورتم زد که گونم از درد سوخت. -#دختره_قدرنشناس_باید_قبل_اینکه_بری_تو_بغل_یکی_دیگه_بخوابی_و_ندونی_اصلا_کی_بوده_فکر_اینجاش_میکردی_ببرینش!.. https://t.me/+TtSjrMYxY35jYzA0
1 7560Loading...
33
معشوقه🔞 مشترک💦 رقابت دو برادر ناتنی دشمن برای داشتن نغمه، دختر ریزه میزه کوچولویی که برای انتقام نزدیکشون شده اما با گرفته شدن #باکرگیش  توسط یکی از برادرا  و عاشق شدنش نقشه هاش به هم میریزه اونیکی برادر با فهمیدن این قضیه قصد داره بکشدش.......😱🔞🔥 https://t.me/+KvzOBWk7O4k3ZTE8
1 7620Loading...
34
#جذابترین_رمان_تخیلی_تلگرام🔥😍 پادشاه قدرتمند و خشن گرگینه‌ها سال‌ها جذب هیچ دختری نمی‌شد و هیچ جفتی برای خودش انتخاب نمی‌کرد؛ اما با دیدن اون دختر دلش لرزید...خواست جفتش و ملکه‌اش بشه ولی نمی‌دونست که اون دختر در واقع...🙊🔞😬📵📵😱😱😱😱 https://t.me/+Z5xGwAMdcKZlNzlk https://t.me/+Z5xGwAMdcKZlNzlk https://t.me/+Z5xGwAMdcKZlNzlk #ممنوعه #باستانی #دارای‌محدودیت‌سنی⛔❌
1 8050Loading...
35
بیا حالا خوبت شد😒
3 4530Loading...
36
#پارت360 #فصل23 #روح_گرگ #جلد2مجموعه_گرگ_های_اشرافی #نویسنده_مهین‌مقدسی‌‌‌فر پدرم یکه ای خورد و پرسید. "بچه هامون؟اون...اونا چند تان؟" مادرم لب پایینی اش را با استرس گزید. "رافائل فکر میکنه بارداریم مثل گرگ ها نیست...." پدرم التماس کرد. "بگو که مثل انسان هاست" مادرم بخاطر اینکه پدرم را ناامید کرده چشمانش غمگین شد "اونا لامیان...گمونم...مطمئن نیستن که قراره چه اتفاقی بیفته فقط بهم گفتن که لامیان...مثل مامان و دایی..." انگار این حرفش یک نشانه باشد همان لحظه دایی مادرم...شوهرِ عمه تسایم داخل آمد،نگاهی به زمین پرازشیشه و گچ و بعد به مادرو پدرم انداخت و غرید. "این بچه خود به خود به وجود نیومده ترور...دست از سر دخترم بردار" پدرم غر زد. "داری شوخی میکنی مگه نه؟قسم میخورم توی این ایالت هر موجود غیر انسانی که صاحب بچه میشه تقصیر دختر توعه..." با چنان خشمی گفته بود که حتی من لرزیدم. انگار این چیزبدیست و بعد متوجه شدم مگنوس ایستاد،پشتش قوز شده بود که این نشان میداد چند ثانیه با تغییر شکل فاصله دارد و قطعا این بخاطر دفاع از پادشاهش نبود. برای خرید فایل کامل و بدون سانسور روح گرگ به @NightAngel55 پیام بدید.
3 4990Loading...
37
#پارت359 #فصل23 #روح_گرگ #جلد2مجموعه_گرگ_های_اشرافی #نویسنده_مهین‌مقدسی‌‌‌فر چیز سردی را حس کردم سپس جریکو از پشت سرم زمزمه کرد. "یه جادویی حس میکنم و قسم میخورم از من نیست..." و وقتی خانه لرزید همگی میدانستیم که این جادوی مادرمن است...نمیتوانست خشمش را کنترل کند. پدرم فورا دستانش را از روی شانه هایش برداشت انگار پوستش داغ شده و من روی اینکه تا چند ثانیه ی دیگر پوستش آتش میگیرد شرط میبستم. سپس مادرم نالید. "فکر کردم خوشحال میشی....فکر کردم..." چشمان پدرم نرم شد. "خوشحال...مسیح...من خوشبخت ترین مردی هستم که توی این سیاره ی لعنت شده زندگی میکنه ...فقط میترسم از دستت بدم" مادرم فریاد زد "از دستم نمیدی..." پدرم با لطافت شانه ی مادرم را دوباره گرفت با اینکه میتوانستم بفهمم مادرم چقدر داغ است. "میتونی اینوبهم قول بدی؟من حرف مدیسونوباور ندارم...ولی اگه بهم قول بدی که اتفاقی برات نمیفته....من باور میکنم..." لرزش قطع شد البته ناگفته نماند که کمی از گچ بریها روی زمین ریخت. دو تابلوی بزرگ افتاد و کریستال های تزئینی مورد علاقه ی مادرم شکست. "بهت قول میدم...من چیزیم نمیشه...بچه هامون سالم به دنیا میان و..."
3 5080Loading...
38
Media files
3 3120Loading...
39
خوش اومدید ❤️میانبر پارت اول 🌹پریژه(رویای صورتی) 🌹روح گرگ 🌹کانال فایل کامل رمان های ترجمه 🌹شیطان پرایس ها 🌹پادشاه دیوانه 🌹پیوندباخدای‌جنگ 🌹پیوند با اژدها 🌹بیشتر از450رمان خارجی کامل شده 🌹کانال فایل عیارسنج تمام رمان های کانال😍 برای شلوغ نشدن کانال رمان ها رو در سه کانال گذاشتیم.
2 2440Loading...
40
Media files
2 4980Loading...
Repost from N/a
#پارت۶۳ کیان پدر شده بود؟ ساحل وقتی ترکش کرد حامله بود؟ آن دختر کوچک ، فرزند خودش بود؟ با چشمان شکه شده اش سرش را تکان داد. باور کردنی نبود! چه بلایی سرش آمده بود؟ مثل برق گرفته ها از جا پرید ، ساحلو هل داد عقب و صدایش را روی سرش گذاشت: -خدایا این چی دارهه میگه؟؟؟ خدایا این چی میگه؟؟ داره منو مسخره میکنه نه؟ داره سر به سرم میزاره؟ وگرنه چجوریی جرعت کرده بچه منووو!! بچه خوده منِ بی شرفو ازم بگیره و قایمش کنه؟؟ تهدیدوار انگشت اشارشو تکان داد: -آخ سااحل گور خودتو با دست خودت کندی. بدبختت میکنم! امروز آخرین بار بود دیدیش. تموم شدد!!! دیگه رنگشم نمیبینی! نزدیک ساحل ایستاد و تو صورتش فریاد زد: https://t.me/+9dPZ85TvxPY5OWZk -جرعت داری از امروز ازم دورش کنننن. ببین چجوری بدبختت میکنم !!دختره کثافت. حالم ازت بهم میخورههه. نفرت دارم ازت! چندشم میشه ازت چجورییی‌ انقدر کثیفی؟؟ چجوری انقدر لاشخورییی؟؟؟ https://t.me/+9dPZ85TvxPY5OWZk ساحل یک‌آن به خودش اومد و وحشت‌زده خندید: -نه نه تو اینکارو نمیکنی. کیان پوزخند چندشی زد: -وانیارو ازت میگیرم‌ساحل! فقط یک چیز میتونه باعث شه اینکارو نکنم اونم اینکع بشی خدمتکار شخصی هووت! کثافتای عسلو تمیز میکنی ، منم بچمونو ازت نمیگیرم! https://t.me/+9dPZ85TvxPY5OWZk https://t.me/+9dPZ85TvxPY5OWZk https://t.me/+9dPZ85TvxPY5OWZk ساحل وقتی متوجه خیانت شوهرش میشه، با شکم حامله فرار میکنه. اما حالا کیان پسر غیرتی و سکسیمون زن و بچشو پیدا کرده💔 شرطشم ‌برای اینکه بچشونو از ساحل نگیره اینکه بشه خدمتکار زن دومش😭💔 https://t.me/+9dPZ85TvxPY5OWZk https://t.me/+9dPZ85TvxPY5OWZk https://t.me/+9dPZ85TvxPY5OWZk
نمایش همه...

Repost from N/a
- عمو یه لحظه وایسا دالم جیش می‌کنم. کامیار با تعجب به برادرزاده دو ساله اش نکاه کرد که در مقابلش ایستاده و زور میزد. وحشت زده داد کشید: - بیایین این بچه رو ببرین دستشووووویی. الان میرینه رو فرش! قبل از اینکه کسی به فریادش برسد، کیارا با قیافه ‌ای راحت شده، نفس عمیقی کشید. - آخیش... کامیار با چندش نگاهش کرد‌. - الان ریدی رو فرش؟ کیارا قیافه‌ی عاقل اندر سفیهی به خودش گرفت و گفت: - نگلان نباش عمو... من پوشک دالم. رو زمین نمیریژه. و بلندتر داد کشید: - ماماااان... بیا من پی پی کردم. بیا عوضم کن! کامیار چشم گرد کرد. دست به کمر زده و طلبکار پرسید: - توله سگ تو شش متر زبون داری! بعد جیشتو نمیتونی بگی؟؟؟ چرا نمیگی دستشوییی داری؟ دنیا با خنده از آشپزخانه خارج شد. روی مبل نشست و پرسید: - چی شده باز می‌زنید تو سر و کله هم شما دوتا عمو و برادر زاده؟ همان لحظه کیان هم از اتاق بیرون آمد و آن طرف دنیا نشست. کامیار با حرص گفت: - بحث این توله سگ شماس که زبونش دومتره، ولی هنو میشاشه به خودش! کیارا دوباره پررو پررو نگاهش کرد. - چیه مگه؟ من هنوز دو سالمه! مامانم که این همه گنده‌س هنوز به خودش پوشک میذاره.‌‌ تازشم مال مامانم گل گلیه بو عطر هم میده، مال من سفیده فقط... هرچی هم میگم برا منم از پوشکا خودت بذار خوشگلن قبول نمیکنه نامرد تنها تنها پوشک خوشکلا رو تموم می‌کنه! میگه تو هنوز بچه ای اینا مال بزرگاست.... چشم کامیار و کیان یک ضرب گرد شد و دنیا بهت زده صورتش را چنگ زد. - خدا مرگم بده با این بچه تربیت کردنم! زبون به دهن بگیر بچه. من چه گناهی کردم مادر تو شدم اعجوبه؟ کامیار لبش را گاز گرفت و ریز ریز خندید. کیان با حرص نگاه غضبناکی حواله ی برادرش کرد و بعد کیارا را مواخذه کرد: - صددفعه گفتم تو کارای مامانت فضولی نکن توله سگگگک! بیا برو دستشویی مامان بشورتت ریدی.‌‌.. و با چشم و ابرو به دنیا اشاره کرد قبل از اینکه بیش از این آبروریزی کند از جلوی چشمش دورش کند. دنیا هم سریع کیارا را بغل زد. - آره مامانی بیا ببرم بشورمت. کیارای وزه هم کم نیاورد و دقیقه نود هم زهر خودش را ریخت‌ و ناراحت غر زد: - ازون سوتین قرمز توریا که برام نمیخرین، پوشک گل گلی هم نمیخرین، منو تو سطل ماست پیدا کردید؟ و بعد مظلومانه و بی توجه به چشم غره های پدر و مادرش، رو به کامیار سرخ از خنده گفت: - عموووو... تو برام ازون پوشک گل کلیا میخری؟ اگه برام ازون سوتین قرمز توریای مامان دنیا بخری هم قول میدم جیشمو بگم دیگه! دنیا حرصی دستش را کشید و سمت سرویس بهداشتی بردش‌ - کم حرف بزن بچه... بعد از رفتن دنیا و کیارا، کیان با زاری گفت: - خدایا چه گناهی کردم من به درگاهت؟ کامیار با خنده روی شانه‌اش کوبید و جواب داد: - داداش حالا اینا که عادیه چیزی نیست... شکر خدا کاندوماتون و ندیده بگه عمو برام بادکنک خاردار بخر! https://t.me/+livKk9cCWzxiNTM0 https://t.me/+livKk9cCWzxiNTM0 https://t.me/+livKk9cCWzxiNTM0 https://t.me/+livKk9cCWzxiNTM0 https://t.me/+livKk9cCWzxiNTM0 https://t.me/+livKk9cCWzxiNTM0 https://t.me/+livKk9cCWzxiNTM0
نمایش همه...
Repost from N/a
-میرزا کلاتو بنداز بالاتر که پسر ناموس دزدت پاره تنمو بر زده و رفته....!!! میرزا رنگ پریده با دلی که به شور افتاده بود، محکم گفت: پسر من هیچ وقت همچین کاری با ناموس کسی نمی کنه...! مرد با چشمانی سرخ شده از غیرت و تعصب خیره میرزا شد. عجیب بود که آرام بود ولی لحنش... -میرزا... می خوای بگی من دروغ میگم....؟! میرزا نوچی کرد و تسبیح در دستش را محکم فشرد. -استغفرالله... من همچین جسارتی نکردم...! مرد همچنان با اخم های ترسناکش خیره پیرمرد بود که گردنی کج کرد. -هم من هم خودت می دونی که چشم پسرت دنبال ناموسم بوده و حتی آخرین بار با اون عوضی دیده شده...! میرزا چشم بست. از دل عاشق پسرش خبر داشت اما می دانست که نامدارش هیچ وقت نامردی نمی کند...! سکوت کرد چون هرچه می گفت این شیرمرد جلوی رویش با ان جثه غول پیکر و هرکول مانندش گوشش بدهکار نبود. در ظاهر شاید آرام بود اما چشمانش نشان از درون پر از خشم و نفرتش بود که به سختی جلوی خودش را گرفته بود...! چشمان برافروخته اش را به میرزا داد که مرد به سختی روی پا ایستاده و رنگش پریده بود. دستش هم روی قلبش گذاشته بود... اگر تا فردا دخترکش را پیدا نمی کرد بی شک این شهر را به آتش می کشاند... ان دختر یادگار برادرش بود و قول داده بود مراقبش باشد.... یک دفعه ایستاد و سمت پیرمرد نگون بخت برگشت... -فقط تا فردا میرزا... فقط تا فردا بهت فرصت میدم که به پسرت بگی ناموسم و صحیح و سالم بهم برگردونه وگرنه می دونی که... دوباره محکم به سینه اش کوبید و با غرشی ادامه داد... -گیو ملکشاهی چه کارها که از پسش برنمیاد...!!! میرزا چشم بست تا به اعصابش مسلط شود وگرنه او هم بلد بود داد بزند ولی مرد رو به رویش بدجور زخم خورده که داشت از زور درد خودش را پاره می کرد تا برچسب بی غیرتی به پیشانی اش نخورد...! گیو با اشاره ای به افرادش سمت در قدم برداشت و به محض باز کردن ان بی هوا جسم کوچک و ظریفی توی آغوشش افتاد و ناخودآگاه دستش دور ان موجود ظریف پیچیده شد..! -اخ...!! شوکه و اخمو خودش را عقب کشید که با دیدن موجودی ظریف با چشم هایی عسلی توجهش جلب شد...! ان موجود ظریف دستش را به دماغش گرفته و از درد نالید و چشم باز کرد که از تعجب مردمک های عسلی اش درشت تر از حد معمولش شدند.... -یا خدا تو دیگه کی هستی رستم دستانی یا هرکول..؟! لحظه ای حتی محو صدایش شد و طنین آهنگش توی گوشش خوش نشست... ناز ترین و خاص ترین صدایی که تا به حال به گوشش خورده بود...! دخترک هنوز با چشمانی گشاد شده و موهایی افشان بهش خیره بود که ناگهان فکری به ذهنش رسید... فکری که نباید.... ابرو در هم کشید. -صنم تو با میرزا چیه...؟! https://t.me/+HwVSVnNUpp85OGNk https://t.me/+HwVSVnNUpp85OGNk
نمایش همه...
Repost from N/a
- یا باهام میای امارات یا هرشب که اونجام باهات ویدیو کال میکنم لخت میشی با خودت ور میری تا من ارضا شم. چشم گرد کرد و تلفن را وحشت زده پایین آورد. حاج بابایش داشت اخبار نگاه می‌کرد و نقره خانم در آشپزخانه بود. آب دهانش را قورت داد و با لکنت گفت: - اُ... استاد... من... من نمی‌تونم این کلاس ها رو شرکت کنم. صدای خسته‌ی یزداد در گوشی پیچید: - دلی؟ حوصله ندارم الان وایسم نازتو بکشم. فردا صبح ساعت هشت پرواز دارم امارات. یه جلسه مهم از طرف شرکته با یه کشور عربی می‌خوایم قرارداد ببندیم. نمیدونم کی برمیگردم و میخوام تو رو با خودم ببرم. رنگ دلهره با دیوار پشت سرش فرقی نداشت. حاج بابا توجهش جلبش شد. عینکش را درآورد و با دقت نگاهش کرد. - خوبی بابا؟ از استرس به سرفه افتاد. یزداد عصبی غرید: - جمع کن خودتو دلهره! چه مرگته؟ لب گزید و ترسیده از عصبانیت یزداد، سریع به خودش مسلط شد. با لبخند لرزانی گفت: - خوبم بابا جان... حاج بابا مشکوک پرسید: - کیه زنگ زده؟ دلهره به نفس نفس افتاده بود. یزداد با تشر گفت: - خنگ بازی درنیار! مثل آدم بگو استاد حکیمی پشت خطه! حرف یزداد را که تکرار کرد، گل از گل حاج بابایش شکفت. با ذوق گفت: - سلام برسون بابا... بگو تشریف بیارید خونه در خدمت باشیم جناب حکیمی. خیلی وقته منور نکردید خونه ما رو... دلهره مات به حاج بابایش نگاه کرد. و یزداد دوباره تشر زد. - دلهره مثل آدم رفتار کن وگرنه خدا شاهده پامیشم نصف شبی میام دم در خونتون خرکش می‌برمت. گیج بازیا چیه درمیاری؟ به خودش آمد و تصنعی یزداد تعارف زد: - استاد... حاج بابا میگن تشریف بیارید. یزداد جدی گفت: - بزن رو اسپیکر! نفس دلهره یک لحظه از استرس قطع شد. بلند گفت: - چی؟ یزداد سعی کرد به خودش مسلط باشد. شمرده شمرده تکرار کرد: - میگم بزن رو اسپیکر! با دست لرزان کاری که گفت را انجام داد. حاج بابا سریع پیشدستی کرد: - سلام جناب حکیمی... میگم تشریف بیارید اینورا خوشحال میشیم. - احوال شریف حاج آقای پناهی؟ ممنون از تعارفتون. ولی راستش من فردا باید برم شیراز برای یه سمینار‌. بعد از اونم کلاس های ده روزه فوق برنامه‌اس قراره اجرا شه، انشالله بعدش مزاحمتون میشم. دلهره با چشم گرد شده به تلفن خیره شد. واقعا این مرد شیطان را درس میداد! حاج بابایش با کنجکاوی گفت: - به سلامتی... چی هست کلاسا؟ - والا در اصل برای همین به دلهره جان زنگ زدم. میخواستم اگه امکانش باشه توی این دوره شرکت کنه، برای کنکورش فوق العادس! دلهره لب گزید. برای کنکورش فوق العاده بود یا زیر شکم یزداد حکیمی؟ حاج بابایش وسوسه شده گفت: - مطمئنه این سفر جناب حکیمی؟ یزداد با اطمینان گفت: - خیالتون راحت باشه. سرپرست این سفر خودم هستم! و حاج بابای بیخبر از همه جا با لبخند گفت: - خب اگه شما هستید که عالیه... خیالم تخته. اگه زحمتی نیست کارهای دلهره هم کنید این ده روز تحت سرپرستی خودتون بیاد شیراز! طفلک نمی‌دانست این سرپرستی مختص تخت خوابش هم بود! و قرار بود دخترک به اصطلاح چشم و گوش بسته‌اش را به سفر خارجه ببرد و در بهترین هتل هفت ستاره‌ی عربی، هرشب ترتیبش را به بهانه‌ی کنکور بدهد! یزداد پیروز گفت: - چشم خیالتون راحت باشه. من اوکی میکنم. فقط دلهره جان وسایلش رو آماده کنه، ساعت دو صبح پروازه من یک ساعت دیگه میام دنبالش. دوباره چشم دلهره گرد شد. حاج بابا اشاره زد خودش با یزداد هماهنگ شود. و دلهره بهت زده تلفن را به گوشش چسباند و سریع در اتاق چپید. بهت زده گفت: - یزداد؟ واقعا؟ - چی واقعا؟ ببین تو مثکه یزداد حکیمی رو دست کم گرفتی بچه! من یه گردان آدمو سر انگشتم میچرخونم! حاج بابای تو که آب خوردنه. دلهره با استرس پوست لبش را کند و گفت: - مگه نگفتی صبح ساعت هشت پروازه؟ پس چرا به باباحاجی گفتی یه ساعت دیگه میای؟ و صدای خبیث یزداد که در گوشی پیچید: - میخوام بیام الان ببرمت آپارتمانم، یه راند تو ایران بکنمت، یه راند هم تا رسیدیم امارات! https://t.me/+depx_pliikw0ZGI8 https://t.me/+depx_pliikw0ZGI8 https://t.me/+depx_pliikw0ZGI8 https://t.me/+depx_pliikw0ZGI8 https://t.me/+depx_pliikw0ZGI8
نمایش همه...
#پارت400 #فصل18 #پریژه می دانستم مزخرف می گویم. امکان اینکه عاشق شوم...آنهم در این زمان،تقریبا صفر بود...من تمام قلبم را به او داده بودم که او شب قبل و امروز به طور مداوم در حال پاره پاره کردنش بود و کاش با این کار می توانست عشقم به او را بریده و از محتویات قلبم خارج کند. من او را به اندازه تمام جهان می خواستم ولی دلیل نمی شد نشان دهم که آویزان او هستم...که از اینکه می دانم زن دیگری دارد ناراحتم. حداقل می توانستم غرورم را حفظ کنم مگر نه؟ "تو می تونی با یکی دیگه باشی و من حتی نمی تونم عاشق یکی دیگه بشم...؟" چنان بلند فریاد زد که بدنم تکانی خورد. "بس کن...دیگه اون جمله ی کثیفو تکرار نکن..." لب هایم را به هم فشار دادم و انگشتانم در کف دستم فرو رفت تا بخاطر فریادش گریه نکنم. باید حرفم را می زدم. "فقط این حرف من کثیفه نه؟دیروز توی اتاق خودمو شوهرم..روی تخت خودم... یه زن به تلفن شوهرم زنگ زده بود و میپرسید عشقم زنت دوروبرته؟که تمام روزو و شبو باهاش بودی در حالی که شوهرم گفته بود تو جلسه بوده...همون شوهری که دو دقیقه قبلش بین پاهام بود؟" چرا گفتن قسمت آخر حرفم حالا در این حد خجالت آور بنظر می رسید؟. چرا حالا از چنین چیزی در این حد خجالت می کشیدم؟ خدایا...چطور فکر کردم ممکن است مرا دوست بدارد؟ کنایه آمیز بود که تقریبا از چنین چیزی اطمینان داشتم. سرم را کج کردم. "این کثیف نیست نه؟" برای خرید فایل کامل  و بدون سانسور رویای صورتی به @NightAngel55 پیام بدید.
نمایش همه...
❤‍🔥 102👏 35 11😢 7😈 6😭 5
#پارت399 #فصل18 #پریژه نمیخواستم آن زن را ببینم... هر کسی که بود. می دانستم نقشه اش را داشت تا در موردش بگوید...و من نمیخواستم بدانم. "جلوی من باهاش حرف نزن...دربارش حرف نزن...نمیخوام هیچوقت ببینمش و دربارش بدونم...قبلا هم بهت گفتم...هر کاری می کنی نمی خوام بدونم...از همون روز اول گفتم..." مادرم همین را گفته بود مگر نه؟ اگر ندانی ناراحت هم نمیشوی. ولی من می دانستم. و حتی نمی دانستم چرا انقدر از این بابت ناراحتم. شاید چون از همان اول بازیچه ی دست نادر..بعد کیوان و در نهایت کوهیار شدم. از آن دو توقع داشتم...ولی از کوهیار...نه! نه بعد از اینکه مهربانی هایش را نشانم داد. چشمانش کمی گشاد شده بود. از چه چیزی تعجب کرده؟ که نمی خواهم بدانم همسرم با کدام زن می خوابد؟ "نمی خوام رابطمون خراب بشه...پس باید برات توضیح بدم...ولی فعلا نمی تونم اینکارو بکنم..." حرفش را بریدم. "اصلا شنیدی چی بهت گفتم؟من نمیخوام بدونم..." در مورد زنی که حتی کیوان از آن خبر داشت. "رابطه ی ما هم که مشخصه...نهایتا یک سال....کی می دونه شاید زودتر عاشق بشم هان؟اینجوری زودتر خلاص می شی و می تونی به زندگی خودت برگردی" به ستاره ی شب هایت. انتظار هر چیزی را داشتم بجز خشمش. "تو خیلی غلط می کنی..." آهان...پس اینطوری بود؟ او می توانست دوست دختر(یا حتی زن عقدی یا صیغه ای دیگر)داشته باشد و برایم نقشه بکشد و بعد از یک سال به زندگی اش برگردد...و من نمی توانستم حتی حرف از این بزنم که ممکن است عاشق شوم؟
نمایش همه...
❤‍🔥 92 19😈 11