دریــای ممنوعـ🚫ـه 🌊
کانال📚دریای رمان ممنوعه🚫🌊 @ma_mm_no⭐ کامل ترین منبع فایل رمان های جدید و قدیمی در ژانرهای مختلف 👑 رمان آنلاین🔥 #در_آتش_آغوش_تو کامنت و گفتگو 📬 @ma_mm_no_comment تبلیغات 💸 @mammno_tab ادمین🦋 @leila_m_7
نمایش بیشتر10 766
مشترکین
-524 ساعت
-417 روز
-24130 روز
- مشترکین
- پوشش پست
- ER - نسبت تعامل
در حال بارگیری داده...
معدل نمو المشتركين
در حال بارگیری داده...
64310
Repost from N/a
-من زن خان نمی شم اقاجان، تو رو خدا جلوی خانم بزرگو بگیر!
اخم تندی کرد و ترش کرده غرید:
-ببند دهنتو دختر.
حالیت نیست مثل اینکه، توی رعیت بدبخت داری می شی زن خان... نونمون تو روغنه.
سر روی زانویم گذاشتم و هق زدم... مادرم دست پشتم گذاشت و غصه دار از اینکه دختر دسته گلش را دارد عروس می کند لب زد:
-مرد این دختر بچس هنوز. خان سی سالشه، فلجه... دختر ما به دردش نمیخوره.
رحم نداری مگه تو، دخترتو با پول داری معامله می کنی؟
بیرون امدن این حرف از دهان مامان همان و حمله کردن پدرم به سمتش همان.
کمربندش را که دور دستش پیچید جیغ بلندی کشیدم و دست روی گوشم گذاشتم.
-جای اینکه دخترتو واسه عروسیش اماده کنی رو حرف من حرف می زنی زنیکه؟
الان که سیاه و کبودت کردم می فهمی دیگه از این گوها نخوری!
جلوی چشمانم مادرم را انقدر زد که زن بیچاره با صورت خونی روی زمین بیهوش شد!
مجبور بودم عروسش شوم، اگر حرفشان را گوش نمی دادم مادر بیچاره ام را می کشتند!
***
-با اجازه بزرگترا بله!
زنان کل کشیدند و دست زدند... خان تور سفید را از جلوی صورتم کنار زد و نگاهش را توی صورتم گرداند اما من سر پایین انداختم.
-دستمو ببوس عروس، هنوز بلد نیستی باید چکار کنی؟
دستش را با بغض بوسیدم و او نامحسوس بدون اینکه بقیه ببینند با ان یکی دستش کنار صورتم را نیشگون گرفت.
-اخ!
اخم وحشتناکی کرد و گفت
-پاشو، باید بریم اتاق بکارتتو چک کنم
-اما... اما من باکرم خانم بزرگ
این را با خجالت گفتم اما گوشش بدهکار نبود که گوشت بازویم را کند و پشت ویلچر خان ایستاد.
-حرف نباشه دنبالم بیا تو اتاق این جماعتی که اینجان واسه گل روی تو نیومدن
اومدن فضولی که ببینن عروس خان پرده داره یا نه!
اشک از گوشه ی چشمم ریخت و دنبالشان وارد اتاق شدم
اما همین که سر بالا اوردم با دیدن عضو خان که از شلوارش بیرون بود چشمانم درشت شد
-چیو نگاه می کنی ذلیل مرده ی غربتی؟
بیا بشین روش
-چطوری بشینم روش، اون خیلی بزرگه
خانم بزرگ پوزخندی زد و لباس عروسم را با خشونت از تنم در اورد
لخت جلویشان ایستاده بودم که مرا کشید و وادارم کرد پایم را باز کنم و روی عضو خان بشینم
-هیش نترس جوجه!
شل کن دردت نیاد خب؟
با بغض و لب های برچیده سری تکان دادم و همین که خودش را وارد بدنم کرد از درد جیغ کشیدم و خانم بزرگ با دیدن خون بکارتم هلهله کرد و دستمال را بیرون برد!
-کوچولوی تنگ پاشو ببینم چکارت کردم، الان کاری می کنم دردت از بین بره!
دستمال را بین پایم فشرد و وقتی سینه ام را به دهان کشید ناله ی از سر لذتم بلند شد!
فکر نمیکردم خان انقدر مهربان باشد!
https://t.me/+IVlKO33USKpkYjk0
https://t.me/+IVlKO33USKpkYjk0
پادزهرِ🍷من
به نام خداوند رنگین کمان نویسنده:گلبرگ_راد آثار:پادزهرمن✍️ رهایی✍️
40610
Repost from N/a
-شدت خونریزیم خیلی زیاده دکتر! نمیتونم از جام بلند شم.
صدای غرش مردونهی بهرام پشت تلفن پردهی گوشمو پاره کرد. حق داشت داد و هوار راه بندازه ولی نه الان....
-باید چکت کنم تا ببینم وضعیتت چقدر حاده... اگه خیلی خونریزی داری باید بری بیمارستان.
چه دل سرخوشی داشت، اریک اگه میمردم هم منو جایی نمیبرد.
دست لای پام گذاشتم و از سوزش و درد ناله کردم.
-نمیشه، از دیشب که از دستش فرار کردم و گیرم انداخت و اون... ر رابطه... کل خونه پر از محافظه!
ناله کردم که کلافه پوف کشید.
بارها بهم گفته بود نباید فرار کنم که بهم رحم نمیکرد و حالا... بهم ثابت شده بود اون یه قانل بیرحم و روانیه...
-آخه از راه دور من چه کاری از دستم برمیاد؟!
تو که میدونستی چه حیوونیه...، چرا رفتی خونش؟چرا فرار کردی؟ چرا گذاشتی بهت دست بزنه؟
لب گزیدم و محکم زیر دلمو مالش دادم.
مدام نگاهم به چپ و راست بود تا یه وقت اریک یا سگای محافظش از راه نرسن.
-اون از من دستور نمیگیره... نمیشناسیش... یه آدمکشه دکتر... بی تردید شلیک میکنه.
الان با این خونریری و درد... چیکار کنم
بهرام عربده کشید.
آخ برای دوست بچگیم که داشت رگ پاره میکرد تا منو از دست اریک نجات بده.
-خدا لعنتت کنه شیفته. صدبار گفتم دست از این انتقام مسخره بردار
تو چطور قراره از پس یه قاتل بینالمللی نجات پیدا کنی؟!
لب گزیدم و با درد شدیدی رو زانوم خم شدم تا دولا به سمت دستشویی یا حموم برم.
-با یه سکس زده نابودت کرده، مادرت بفهمه تو چه حالی هستی سکته میکنه!
چطور قراره از بین اونهمه محافظ...
دستمو لبه تاج تخت گرفتم و رو شکم خم شدم.
-الان حتی نمیتونم نفس بکشم تو فکر اینی چطور فرار کنم
- باید یه کاری بکنی چند بار دیگه میتونی زیر تنش دووم بیاری شک نکن از خونریزی نه اما از درد و پارگی رحم میمیری باید فرار کنی شیفته نمون تو اون خونه
با وحشت به در ورودی اتاق نگاه کردم و همه بدنم خیس عرق شد.
همهی دیشب مثل یه حیوون بهم تاخته بود و اگه بازم میخواست کار شبشو تکرار کنه، خودمو میکشتم.
- اون حتی اجازه نمیده تا توالت برم چطور فرار کنم، بیخیال دکتر جای اینا یه چیزی بگو که کاری که بتونم خونریزی رو بند بیارم
خون داغی که رو رونم روون شد حس کردم و همونجا از درد زانو زدم.
- لعنتی من چطوری بفهمم در چه حده خوریزیت اگه رحم یا جدارهی واژنت پاره شده باشه چی؟
شاید نیاز به جراحی داری وون لعنتی مگه حیونه آخه
خون سرخ روی سرامیک های سرد کف اتاق چکید و لبمو تو دهنم کشیدم تا جیغ نزنم.
- آره اون یه حیون کثافته که هر شب بهم میتازه....
توروخدا کمکم کن دارم از د درد... میمیرم.
با ورود ناگهانی اریک و دیدنش تواون لباس تماما سیاه و چشم های باریک شده جیغ بلندیکشیدم.
- با کی حرف میزنی لعنتی؟
کی پشت خطه که از سکس با من براش میگی؟
خیره به هیبت ترسناکش و اون رگ بیرون زدهی شقیقهش گوشی رو مشتم قائم کردم و ایستادم.
- من.. من... هیچکس..
جلو اومد حتی صدای آرومش هم رعشه به اندامم میداخت...
- خودت بگو چون راههای حرف کشیدن من نمیتونه واست جذاب باشه
وای اگه میفهمید بهرام فقط یه دانشجوی پزشکی بود و نه یه دکتر واقعی....
آب دهنم رو بلعیدم و گوشی رو سمتش گرفتم
- به خدا دکتر بود خونریزی دارم میخواستم کمک کنه.
نگاهش روی پایین تنهم لرز به تنم انداخت و با نیشخند گفت
- اون کیف لوازم پزشکی من و از زیر تخت بده شاید باید خودم واست بدوزمش که از نشتی در بیاد
https://t.me/+aqsSNJaRy0UyY2I0
https://t.me/+aqsSNJaRy0UyY2I0
https://t.me/+aqsSNJaRy0UyY2I0
https://t.me/+aqsSNJaRy0UyY2I0
اریک یه قاتل حرومزادهست که یه دختر ایرانی رو از چمدونی که قرار بوده بار کوکایینش باشه، درمیاره و امان از اون لحظهای که دل سنگدلترین قاتل دنیا برای چشمهای سبز فریبندهی دختر ایرونی بلرزه....
ولی شیفته از دستش فرار میکنه و اریک....
خودش بکارتشو میدوزه و باز....
👍 1
59800
Repost from N/a
-میگن خان میخواد گوساله زیرپای معشوقهی زائوش زمین بزنه ...
دخترک با لبخند به حرفهای آنها گوش میدهد
-مگه میشه خان انقدر ساده از تولد وارثش بگذره؟!... اونم بعد این همه مدت که منتظرش بوده
زن شانهای بالا میاندازد
-خوشبحالش... با کله افتاده تو دیگ عسل... دیگه نمیزارم دستش رو هم تکون بده
زن دیگر صدایش را میآورد پایین
-چه فایده وقتی خونش رو روی خونهی به زن دیگه ساخته؟!... خونه خراب کن بدبخت... خیر از زندگیش نمیبینه
دخترک با حالتی گنگ به آنها مینگرد
-هیس آرومتر صدات میره بیرون تنبیه میشیا... به من و تو ربطی نداره... فکر کردی این پولدارا یک نفر بسشونه؟!... به نفر از قبلی خوشگلتر میبینن قبلی کلا از یادشون میره
نفس کشیدن از یاد دخترک میرود
-ولی من دلم واسش میسوزه... خیلی مظلومه این حقش نبود
زن سرش را به نشانهی افسوس تکان میدهد
-نغمه..... نغمه
سر هر دو زن با عجله به طرفش بر میگردد
-هین.... خانم
دخترک لبخند تلخی میزند
-نغمع کجایی؟!... با توام..... بیا اینجا
دخترک با مهربانی به دو زن میزند و با شانههایی افتاده به آرامی به سمت حال بزرگ عمارت قدم بر میدارد
-س...سلام آقا
مرد با جدیت به دخترک مینگرد
-کجا بودی هر چی صدات میکردم جواب نمیدادی؟!.... گلوم پاره شد آنقدر عربده زدم.... اونوقت خانم مثل پرنسس ها دست به کمر واسه من راه میره
دخترک بغض کرده لب میزند
-تو اتاق نشسته بودم.... صداتون رو نشنیدم
دروغ میگوید. چارهای ندارد. مرد اگر بداند او در حال گردش در عمارت بود خون و خونریزی راه میاندازد.
-نه به پره گوشت داری که دل آدم رو به خوش کنی نه یه قیافهی درست و حسابی حالا هم که ماشاالله معلوم شد گوشات نمیشنوه.... بعد از این همه وقت هم که با نذر و نیاز تونستی حامله بشی
دخترک تلخندی میزند
-ببخشید
مرد سرش را به افسوس تکان میدهد
-رفتی دکتر؟!
دخترک آب دهانش را به سختی قورت میدهد
-بله
مرد ابرویی بالا میاندازد
-چی گفت؟!... جنسیت بچه چیه؟!
دخترک صدایش موقع جواب دادن میلرزد
-معلوم....معلوم نبود.... گفت بچه پاهاش رو بسته.... ماه...دیگه معلوم میشه
مرد پوزخندی میزند
-برو برگهای که به عنوان جواب بهت داد رو بیار ببینم
دخترک با بغض مینالد
-اقا
مرد با خشم عربده میزند
-مرگ.... احمق.... مگه بهت نگفتم حق نداری دختر به دنیا بیاری؟!.... بیشعور من واسه ثروتم وارث میخوام میفهمی
دخترک مینالد
-دفعه... دفعه بعد قول میدم... قول میدم پسر باشه
مرد نیشخندی تحقیرآمیزی میزند
-دفعه بعدی وجود نداره... گمشو از عمارت من بیرون.... حتی در حد معشوقمم نیستی که داره پسرم رو به دنیا میاره
دخترک دهانش را باز میکند چیزی بگوید که مرد با خشم بیشتری داد میزند
-هری
دخترک دهانش را میبندد. میخواست بگوید کجای کاری که بچهی درون شکم معشوقهات از تو نیست. ولی سکوت میکند
بگوید اشتباه متوجه شدهاید من فقط میخواستم تو را امتحان کنم وگرنه جنین درون شکم من....
اولین گام را به بیرون عمارت بر میدارد.
https://t.me/+IgwqazmP1ZxjNTI8
https://t.me/+IgwqazmP1ZxjNTI8
-داغت رو به دل پدر خیانت کارت میزارم پسرم
58620
Repost from N/a
رابطه نمایشی زناشویی عجیب سیزده ساله ای که بدون عشق پابرجا بود رو خواستم تموم کنم اما اون مثلا شوهر ، برخلاف باورم ، مخالفت کرد.
⁃ طلاقت نمیدم!
https://t.me/+opE9Al4e5kc3YzNk
https://t.me/+opE9Al4e5kc3YzNk
آنقدر حرفش عصبانی ام کرد که ناخودآگاه لیوان چایی که درون دستم بود را به سمتش پرت کردم.
جا خالی داد و لیوان در دیوار پشت سرش خرد شد.
تمام تنم از شدت خشم می لرزید.
سمتم قدم برداشت.
او هم عصبانی بود.
بازوهایم را در مشیت گرفت.
تکانم داد.
https://t.me/+opE9Al4e5kc3YzNk
https://t.me/+opE9Al4e5kc3YzNk
⁃ چه مرگته؟…میگم طلاقت نمیدم ، یعنی نمیدم…نمیخوام ولت کنم.
⁃ تو غلط می کنی…این همه ساله به من خیانت کردی…این همه ساله خفه خون گرفتم…این همه ساله بچمونو تنها بزرگ کردم…حالا میگی طلاقم نمیدی؟
تکانم داد.
چشم هایش را خون برداشته بود.
⁃ نمیدم…طلاقت نمیدم…میخوامت…الان میخوامت.
زیر دست هایش زدم.
فاصله گرفتم و او بازویم را باز هم کشید و من میان آغوشش حبس شدم.
⁃ نمیذارم بری…نمیذارم با اون پسره لاشی بری…میخوای کدوم گوری بری؟
⁃ میخوام بعد از این همه سال عشقو تجربه کنم…سیزده سال رو اون کاناپه تنها خوابیدم…میخوام از این به بعد کنار یه مرد بخوابم.
https://t.me/+opE9Al4e5kc3YzNk
https://t.me/+opE9Al4e5kc3YzNk
انگار آتشش زدم.
به آنی روی کاناپه پرت شدم.
تی شرت را از تن بیرون کشید و گوشه ای پرت کرد.
⁃ میخوای تو بغل کسی بخوابی؟…میخوای با یه مرد رابطه داشته باشی؟…خودم هستم…خود بی ناموسم هستم.
سعی کردم از زیر دستش بگریزم.
این حرکت دیوانه وارش را باور نداشتم.
سال ها بود ، نگاهم هم نمی کرد.
سال ها بود ، اصلا مرا به زنیت قبول نداشت.
نتوانستم.
لب هایم را با لب هایش جبس کرد.
نفسم رفت.
قلبم تپش هایش تمام شد.
بعد از این همه سال با چنین دردی می بوسیدم.
بعد از این همه حسرت و داغی که به دلم بود.
https://t.me/+opE9Al4e5kc3YzNk
https://t.me/+opE9Al4e5kc3YzNk
لباس هایم را از تنم کند.
هق می زدم.
التماس می می کردم.
من چنین آغوش زوری نمی خواستم.
مشت به جانش می کوفتم.
اما او…
او رهایم نمی کرد.
او که لحظه ای لب هایم را از حصار لب هایش آزاد نمی ساخت ، رهایم نمی کرد.
https://t.me/+opE9Al4e5kc3YzNk
https://t.me/+opE9Al4e5kc3YzNk
دامنگیـــــر|هانیه وطن خواه
🌈به نام خداوند رنگین کمان🌈 پارت گذاری : از شنبه تا چهارشنبه، روزانه یک پارت.
40410
Repost from N/a
#پارت۲۵۰
- بیب بیب های مامانی و دیدی عمو مِخزاد( مهزاد)؟ مشلِ( مثل) توپِ شِفیدِ( سفید) من نرمالو و خوچله...
مهزاد نگاهی به صورت بچه کرد.
- نه عمویی من ندیدم. واسه چی ؟
لبهای کوچکش را جمع کرد.
- اوف شده بیب بیب هاش.. بوس میتُنی ( میکنی) خوب بشه؟
مهزاد به آرامی دست دخترک و گرفت.
- گلم مامانی خودش خوب میشه. من نمیتونم بوس کنم. بیا کارتون نگاه کنیم مامانت هم استراحت کنه تا خوب بشه.
کودک لبش را بیشتر جمع کرد و دستِ مرد را سوی اتاق مادرش کشید.
- تو بوس بُتُن خوب میشه...
مرد قلبش تند تند میزد و از طرفی هم نمیتوانست به این کودک نه بگوید. همین حالا هم هرشب برای مادرش گریه میکرد.
https://t.me/+plAbq0K2Ars0YWY0
https://t.me/+plAbq0K2Ars0YWY0
- سینه هات و بده بوس کنم بچه خیالش راحت شه.
نیلرام با تعجب به پسرک خیره شد.
- سینه های من و بوس کنی؟ دیوونه شدی آقا مهزاد؟
مهزاد با چشمهای قرمز شده از خجالت، نگاهش کرد. آهسته لب زد.
- این بچه دو شبه تا صبح کابوس میبینه، بده بوس کنم خیالش راحت شه خوب شدی.
نیرام نگاهی به چشمهای دخترکش کرد و سپس مردد لب زد.
- من نمیتونم خجالت میکشم! از روی ملافه بوس کن که خیال نارا راحت شه.
مرد سری تکان داد و کنارش نشست.
اما برخلاف تصور آنها، نارا هم آن طرف مادرش نشست و به یکباره ملافه را برداشت.
- بوس تُن.
چشمهای درشت شده مهزاد روی سینه های سفید و درشت زن که به سرعت و با استرس بالا و پایین میشد نشست.
- عمو زودباش.
با صدای کودک تکانی خورد و روی تن زن خم شد.
لبهای سردش که روی پوست نرم و داغش نشست، زن به خودش لرزید.
- بسه مهزاد...
اما وقتی مرد از زبانش کار کشید و پوست سینه اش را به دهان کشید، زن بازویش را چنگ زد.
- دیوونه شدی جلوی بچه...
نارا با عجله اسم مادربزرگش را جیغ زد و اتاق را ترک کرد.
نیلرام با یا تعجب اسم مرد را خواند.
- مهزاد...
اما مرد توجه نکرده و....
https://t.me/+plAbq0K2Ars0YWY0
https://t.me/+plAbq0K2Ars0YWY0
https://t.me/+plAbq0K2Ars0YWY0
دیدیییی بچه چکار کرد؟🥹😳😂
ولی خوب بهونه ای شد براشون 🙊😍😂
نیلرام بیوه است وبا بچهش به پسری کله خراب پناه میبره... عقدش میشه اما پسره بهش نزدیک نمیشه! دخترکش که خیلی وزه است از پسره میخواد سینه مادرش که سوخته رو بوس کنه و همین بهونه میشه این دوتا....😂🔥😍
خیلییی نازن این سه تا، قول میدم عاشقشون بشییی🥲❤️🥹
https://t.me/+plAbq0K2Ars0YWY0
#پارتآینده
24900
Repost from N/a
- نفس خودمو قطع میکنم امشب طاها. به جون مادرم قسم داغ به دلت میذارم.
پشت گوشی چنان عربده میزند که روح از تنم جدا میشود.
- گوه میخوری تو بی شرف. کدوم گوری رفتی؟ کدوم گوری رفتی ریحان؟
بئ توجه به سایر عابرین با گریه جیغ میزنم:
- به تو چه؟ برو از زنت حساب پس بگیر. دیگه حق نداری تو زندگی من دخالت کنی.
- کجایی ریحان؟ سگم نکن، دربه درم نکن لعنتی. کجا رفتی؟
هق میزنم. موضعش را تغییر میدهد و این با از در محبت سعی میکند خامم کند.
- کجایی دردت به سرم؟ بیچاره ام نکن ریحانه جان، بگو کجایی؟ بلایی سرت بیاد جواب عمو رو چی بدم
ناامید از محبتش، مینالم:
- حتی الانم نگران بابامی. پس من چی؟ چرا زن گرفتی نامرد؟ چرا جونمو ازم گرفتی؟
- بگو کجایی. تو بگو، میام حرف بزنیم.
تا میخواهم بگویم نه، دستی بازویم را میگیرد. امیرحسام است. رفیق شفیق محمدطاها. وحشت زده نگاهش میکنم و او گوشی را از دستم می قاپد و به طاها میگوید:
- پیداش کردم داداش، آروم باش میارمش.
قطع میکند و به من میتوپد:
- عقل تو سرت هست ریحانه؟ چه غلطی میخواستی بکنی؟ طاها داشت سکته می کرد نفهم.
- به من چه؟ مگه اون عقد کرد به فکز من بود که من به فکرش باشم؟ ولم کن. حق نداری منو جایی ببری...
انگار نه انگار که مخالف بودم. مرا صاف برد و گذاشت کف دست طاها. مردی که انگار به خونم تشنه بود. تا مرا دید، جلوی چشمان امیر بدون آنکه شرم کند، صورتم را میان دستانش قاب گرفت و تا خواست لب هایم را ببوسد، ناخواسته سر چرخاندم.
از وحشت زبانم لال شده بود.
- که رو میگیری؟ آره؟ تو گوه خوردی منو با جونت تهدید میکنی.
- ولم کن.خوب کردم،بازم میکنم.
تقلاهایم بی نتیجه می ماند. بجای حرف زدن باز تلاش میکند لب هایم را ببوسد. سرسختانه سر به چپ و راست تکان میدهم و جیغ میزنم:
-امیر اینجاست، نکن.
حریصانه چانه ام را چسبید و قبل از اینکه لب هایم را به کام بکشد غرید:
- امیر گوه میخورده تماشا کنه بوسیدن لبای زنم و...
لب زیرینم را زبان میزند. قلبم می ایستد و او با بی قراری میگوید:
- عسلی تو؟ چرا انقدر شیرینی لامصب؟
- به من خیانت کردی به جهنم....حداقل به زنت خیانت نکن، کثافت.
- بله ندادم. نتونستم....
چشمانم گرد میشوند و او میگوید:
- جونمی تو... نفس طاهایی... دیر فهمیدم ولی حالا که فهمیدم محاله ازت بگذرم ریحان....
در میان بهت و تعجب من، باز لب هایم را به دندان میگیرد و...دروغ حقیقی آشکار در زندگی من که جان میگیرد
https://t.me/+LxCh8n_KsHhiZDE8
https://t.me/+LxCh8n_KsHhiZDE8
👍 1
23700
Repost from N/a
پسرک با ترس به هیبت درشت و اخم آلود مرد چشم میدوزد…
_بله؟!..
کوروش عصبی دستی به چانه ی ته ریش دارش می کشد…
_کی تو خونهس؟!برو بگو بزرگ ترت بیاد…
بچه به تته پته می افتاد…
_فقط مامانم هست…
آرام با کف دست ضربه ای به در خانه میزند:
_بگو همون بیاد…
پسرک سمت حیاط میدود که کوروش در را به عقب هل میدهد و قدمی به داخل خانه برمیدارد:
_هی…جز مامانت باید یکی دیگه م اینجا زندگی کنه…دروغ که نمیگی؟!…
می ایستد و کمی فکر میکند…
او…جز مادرش هیچکس را نداشت…تنها کسی که در این خانه رفت و آمد می کرد
جز آسیه خانوم همسایه ی دیوار به دیوارشان… هیچکس دیگری نبود…
_نه…منو مامانم فقط تو این خونه ایم…
آرام سر تکان میدهد و قدم رفته را دوباره برمیگردد…
به آدرس در گوشی و پلاکی که سر در خانه آویخته اند چشم می دوزد…
درست آمده بود…پسرک چرت می گفت که کسی جز مادرش درون آن خانه نیست!!!
ماهور او هم با آنها زندگی میکرد…
ماهوری که شش سال تمام است در به در به دنبالش این خانه و آن شهر را می گردد و این آدرس مطمئن ترین آدرسی بود که قدیر از او پیدا کرده بود…
صدای قدم هایی که روی زمین کشیده میشود را میشنود و ناباور به زنی که چند سال است او را از کار و زندگی انداخته است چشم میدوزد…
زن حواسش هنوز پی پسرک است که سمت در پاتند میکند…
هنوز چهره ی غضبناک و خشمگین مرد را ندیده که زبان باز میکند….
_بَــلـِ…
دیر بود…دیر رسیده بود به در خانه ای که حالا پاهای کوروش میانشان قرار گرفته بود!!!
_به به ماهور خانوم…استخون ترکوندی!!!
دخترکی که او را ترک کرده بود دختربچه ای ۱۷ ساله بود…اما کسی که حالا در برابرش قرار داشت زن زیبای بیست و چند ساله بود…
دخترک هنوز هم از او می ترسید!!!
پسربچه از پشت به ماهور می چسبد:
_مامان…کیه این آقا…
دستش را روی گونه ی پسرک می گذارد..
_مزاحمه مامان میره نترس…
عصبی تر در را هل میدهد و بهم میکوبد…
_من مزاحمم…
دست ماهور را چنگ میزند و با خود سمت در میکشد:
_میریم خونه…اونجا بهت نشون میدم کی مزاحمه…
پسربچه باصدای بلندتری گریه میکند:
_ول کن مامانمو…ولش کن…
باخشونت سمت پسرک خم میشود:
_برو گمشو اونور…مامان …مامان…ننهت یه جا دیگهس…
پسرک به زمین میخورد…
ماهور با خشونت دستش را از چنگ کوروش بیرون میکشد…
_ول کن با بچه چیکار داری…
چنگ کوروش میان موهایش می نشیند:
_پاشو گمشو…باید بیای باهام…اینم توله ی هر کی که هست میاد میبرش…
دوباره با حرص دخترک را بلند میکند…
ماهور اما بدقلق دوباره سمت پسرک خم میشود…
_ول کن ببینم چه بلایی سر بچه آوردی…
صدای گریه های پسرک روی مخش است…باید او را قبل ماهور ساکت میکرد…
با یک حرکت دست دور گردنش می اندازد و از زمین بلندش میکند:
_خفه میشی یا نه تخم سگ؟!..
پسرک به تقلا می افتاد…مگر چقدر نفس داشت تا تحمل میکرد عصبانیت کوروش بخوابد..
ماهور دست به بازوهای عضلانی اش می اندازد:
_ولش کن کوروش…ولش کن…الان میکشیش…
پسربچه به خر خر می افتد و شیون های ماهور هم حتی به دادش نمیرسد…
_این تخم حروم کیه که بهت میگه مامان؟!…کیه که به خاطرش نمیخوای با من بیای؟!…
فریاد کوروش …تنش را سست میکند که بی حال در جایش پخش زمین میشود:
_ولش کن بچمو…ولش کن کشتی بچه رو…عوضی اون پسرته…
با جمله ی ماهور دستانش شل میشود و پسرک بی جان نقش زمین میشود…
ادامه😭😱👇
#پارت_آینده
#پارت_واقعی
https://t.me/+YlNLKIABg-EwODRk
https://t.me/+YlNLKIABg-EwODRk
https://t.me/+YlNLKIABg-EwODRk
https://t.me/+YlNLKIABg-EwODRk
https://t.me/+YlNLKIABg-EwODRk
👍 1
13900
Repost from N/a
#پارت_واقعی
در حالی که فنجانها را روی میز میگذاشت، اشارهای به پروندهی مقابل صحرا کرد و گفت:
_ کامل خوندیش؟
صحرا سرش را بلند کرد و با نگاهی عجیب او را برانداز کرد.
آراز سرش به معنای چیه تکان داد که صحرا به ساعت اشاره کرد.
_ کلا از وقتی که من از اتاق اومدم بیرون، نیم ساعتم نمیگذره، بعد توقع داری توی این تایم من تمام صفحههای این پرونده رو خونده باشم؟ چیزی زدی؟
آراز اخمهایش را درهم کشید، یکدفعه خودش را روی میز به سمت صحرا کشاند و پر قدرت ولی آرام غرید:
_ چی؟!
همان خشمش باعث شد صحرا با ترس خودش را عقب بکشد.
_ خب بابا رم نکن...امم.. نه... منظورم اینه عصبانی نشو... نشید جناب!
سپس با لحنی بامزه که انگار میخواست خجالت را در آن بگنجاند ولی گنجیده نمیشد، گفت:
_ نتونستم کامل مطالعهاش کنم، اگه اجازه بدید، هنوز وقت لازم دارم.
آراز از شدت کلافگی و خنده دستی به سرش کشید و موهای پشت سرش را کمی میان پنجههایش فشرد که باز هم صحرا نتوانست جلوی زبانش را بگیرد.
_ درسته پلیسی ولی بخند وگرنه ابهتت باعث میشه بترکی!
اینبار اخمهایش را درهم کشید تا بهتر بتواند مانع آن خندهی بعد موقع شود که صحرا کمی روی مبل به جلو خم شد و در حالی که لپهایش را باد میکرد، گفت:
_ اخمات بدترش کرد داری سرخ میشی، بخند بابا، خندهام مثل گوز... نه نه مثل باد معده میمونه... به قول یکی از دوستام که میگه بادی بود و راهی داشت مگه با کسی کاری داشت، اینم خندهاس دیگه، با هیچ کسم کار نداره، جلو منم خندیدی قول میدم به کسی نگم یه پلیس پر ابهت، جلو یه دزد همه فن حریف خندید.
آراز در حالی که هنوز تلاش میکرد تا مانع خندیدنش شود، ابروهایش را در برابر تعریف صحرا بالا انداخت که صحرا باد لپهایش را خالی کرد.
_ چیه توقع داشتی وقتی قراره به کسی نگم جلوم خندیدی، از خودم تعریف نکنم؟ شرمنده، اولین ویژگی بنده تعریف ازخود است که واقعیت محضه.
گوشهی لبهای آراز لرزیدند و کمی به خنده باز شدند که صحرا با خنده گفت:
_ قبوله همینم قبوله... دیگه داری میترکی، پس تا نترکیدی و ابهتت به چو... به فنا نرفته...من دستشویی لازم شم، دستشویی کجاست؟
آراز با سرش به دری دقیقا پشت سر صحرا اشاره کرد که صحرا به سرعت سمت آنجا رفت و در حالی که داخل دستشویی شده بود، سرش را از در بیرون برد و گفت:
_ اینجا عایق صداست؟
آراز متعجب نگاهش کرد که صحرا با لبخند گفت:
_ همون جریان باد...
آراز دیگر نتواست تحمل کند و قهقه زد.
صحرا در حالی که خودش هم ریز ریز میخندید، وارد دستشویی شد و با نگاه به آینه، لبخند از روی لبانش رفت و قیافهای جدی به خودش گرفت و لب زد:
_ تونستی به اینجا برسی، بقیهاشم حلش میکنیم! میدونم که میتونی صحرا، ما بخاطرش مرگ خودمونو امضاء کردیم! عمرا پا پس بکشیم.
سپس مشتش را به آرام به آینه کوبید و انگار دوباره عهد بست با خودش!
https://t.me/+A8Vfj_vE7MRlZjA0
https://instagram.com/novel_berke
https://t.me/+A8Vfj_vE7MRlZjA0
https://instagram.com/novel_berke
https://t.me/+A8Vfj_vE7MRlZjA0
آنــߊܝߊܩܢ
🍃♥️محافظ چنل و تعرفه تبلیغاتمون👇 🎐 telegram.me/Berkehroman 🎐 پیج اینستاگرام 🎐
https://instagram.com/novel_berke🎐13100