cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

دریــای ممنوعـ🚫ـه 🌊

کانال📚دریای رمان ممنوعه🚫🌊 @ma_mm_no⭐ کامل ترین منبع فایل رمان های جدید و قدیمی در ژانرهای مختلف 👑 رمان آنلاین🔥 #در_آتش_آغوش_تو کامنت و گفتگو 📬 @ma_mm_no_comment تبلیغات 💸 @mammno_tab ادمین🦋 @leila_m_7

نمایش بیشتر
پست‌های تبلیغاتی
10 627
مشترکین
-924 ساعت
-767 روز
-25230 روز
توزیع زمان ارسال

در حال بارگیری داده...

Find out who reads your channel

This graph will show you who besides your subscribers reads your channel and learn about other sources of traffic.
Views Sources
تجزیه و تحلیل انتشار
پست هابازدید ها
به اشتراک گذاشته شده
ديناميک بازديد ها
01
Media files
1771Loading...
02
- با شورت از مکه اومده طواف کیرو کردی به سلامتی؟ تمام جمعیت نشسته دور میز شام، با چشم گرد شده سرشون یک ضرب سمت خانم بزرگ چرخید. خانم بزرگ با تک سرفه‌ای حرفشو اصلاح کرد: - طواف چه کسی را منظورمه؟ نمیدونستم با کی داره حرف میزنه تا اینکه با دیدن عصاش که تو هوا می‌چرخوندش و شورت قرمز خودم که سرش بود یه لحظه حس کردم قلبم ایستاد. شورت قرمزی که دیشب توی اتاق خواب پسر عموم، جاوید جاش گذاشته بودم. پادینا دخترعموم وحشت زده زیر لب بهم گفت: - ا.... ایوا... اون همون شورتی نیست که خانم بزرگ برات از مکه آورد؟ با دیدن رنگ پریده‌ی من، مطمئن شد که اون شورت همونه. خان عمو با تعجب سمت خانم بزرگ برگشت و گفت: - خانم بزرگ این پیرهن عثمون چیه سر عصات؟ خدا خدا میکردم چیزی نگه که در کمال ناجوانمردی، با چشم و ابرو و تاسف به من و جاوید اشاره زد. - از دسته گلای باغ توتونچی بپرس! با استرس به جاوید نگاه کردم. مردمک گشاد شده‌ی چشمای اونم دست کمی از من نداشت. خان عمو از بین دندونای چفت شده غرید: - بنالید ببینم چه گهی خوردید شما دوتا جونور؟ این عصبانیت عمو تاوان داشت. با یه دو دوتا چهارتای ساده به این نتیجه رسیدم جاوید هرچی نباشه تهش پسر عموئه پس خیلی کاریش نداره. پس با نقشه‌ای بس خبیثانه زدم زیر گریه و انگشت اشاره‌م رو سمت جاوید گرفتم. - عمو بخدا تقصیر جاویده... چنان گریه‌ای میکردم که دل سنگ آب میشد و همه به جاوید به چشم متجاوزِ جانی، و حتی جانی از نوع سینزش نگاه می‌کردن. بی توجه به چشمای از کاسه دراومده‌ی جاوید با هق هق ادامه دادم: - بخدا... بخدا عمو من گفتم ما هنوز نامزد نشدیم این کارا درست نیست... قبول نکرد. به زور... به زور منو... جاوید بهت زده داد کشید: - ای تف تو ذات آدم دروغگو! دستشو به کمرش زد و طلبکار پرسید: - تو نبودی نصف شب پاشدی اومدی تو اتاق من گفتی پاشو ببین خانجون چی برام آورده از مکه؟ زلیخا هم اینکارو با یوسف نکرد که تو با من کردی! از نگاه سرزنش گر جمع به تته پته افتادم. عمو چشم غره‌ای به من رفت و بعد رو به جاوید غرید: - حالا اون اومد، تو چرا وا دادی؟ چه خاکی به سرمون کردی جاوید؟ این بچه امانت بردار خدابیامرزم بود... جاوید حق به جانب گفت: - والا حاج بابا من هنوز به اون درجه از ایمان، تقوا و عمل صالح شما نرسیدم که یه حوری نصف شب با شورت و کرست قرمز بیاد تو اتاق خواب بالا سرم بعد من دستش نزنم نکنه خش ورداره. حاجی میگم این اوضاعش از زلیخا منافی عفت تر بود. والا خود یوزارسیفم بود در اون شرایط پیغمبری رو میبوسید میذاشت کنار؛ پا میداد! من سرمو از خجالت تو یقم فرو کردم. خانم بزرگ محکم رو گونه خودش کوبید و به جاوید توپید: - لال بمیر بچه... چیه این خزعبلات تو جمع میگی؟ جاوید هم که کلا به این باور رسیده بود اب که از سر گذشت چه یک وجب چه صد وجب؛ پررو پررو به خانم بزرگ گفت: - والا شما شورت زن ما رو پرچم کردی تو جمع، حالا اَخ و بد ما شدیم؟ عمو تشر زد: - ساکت شو ببینم. تو کی اندر دریده شدی جاوید؟ جاوید هم با نیشخند به من اشاره زد: - والا کمال همنشین در من اثر کرد. وگرنه که من همان بچه سر به زیر حاجی توتونچی بودم که هستم. شایدم هستم که بودم. نمیدونم به هرحال. حالام که بحثش شد فکر کنم ایوا هم حاملس ! خودتون یه کاریش کنید. خان عمو با رنگ پریده گفت: - حالا با یه بار که ایشالا طوری نمی‌شه. نه... من امید دارم.... و خانم بزرگ با گفتن یه جمله یه تنه امیدش رو ناامید و بلکم قهوه‌ای کرد: - تخم و ترکه شماها قویه مادر... من هر هفت هشتاتون رو با یه بار از بابای خدا بیامرزت حامله شدم. هول از شرایط پیش اومده گفتم: - نه... نه به خدا کاری نکردیم عمو... داره اذیتتون میکنه... بذارید من برم یه تنگ آب قند بیارم. و هول از جا بلند می‌شم که صندلی میز نهار خوری برمی‌گرده. جاوید با شرارت گفت: - آروم عزیزم... مراقب بچمون باش. هرچی نباشه بالاخره تنها وارث پسری توتونچی ها رو حامله ای دیگه! خانم بزرگ دستشو به سرش گرفت و نشست. - خاک تو سر شدیم. دیدی چی شد؟ خان عمو غرید: - جاوید رخت عزاتو بپوشم بچه. جاوید هم نه گذاشت نه ورداشت رو به خانم بزرگ گفت: - تقصیر خودتونه دیگه، اگه همراه شورت ایوا یه بسته کاندوم اصل عربی هم برا من آورده بودین الان اینجوری نمی‌شد. چطور برا اون لباس مناسب اعمال خاک بر سری آوردین، لباس کار و کلاه ایمنی بچه منو یادتون رفت بیارین؟ مال ایوا خانم ماله مال ما خاره؟ حالام خودتون جور بچه رو بکشید. یه بارم نبوده تازه، از وقتی از مکه اومدید یه ده باری بوده. ده قلو حامله نباشه صلوات! https://t.me/+-zc8D4KpPTE4NjY0 https://t.me/+-zc8D4KpPTE4NjY0 https://t.me/+-zc8D4KpPTE4NjY0 پ.ن: گوشه‌ای کوچک از اتفاقات و مکالمات عمارت توتونچی ها🙂😂😂😂 از دستش ندید🔥
1650Loading...
03
ازدواجشون صوریه و مادربزرگه شک کرده می‌خواد مچشون و بگیره😂😂👇 #پارت۲۲۹ یک قدم به جلو برداشتم و صدایِ یک ضربه‌ی دیگر با عصا بر زمین به گوشم رسید. قدمی دیگر برداشتم و دوباره همان صدا. حدس می‌زدم ماه‌پری باشد. صداها که نزديک‌تر شد، دیگر یقین پیدا کردم. ماه پری داشت به طرفِ اتاقِ ما می‌آمد. -شِت! پریشان به طرفِ هامون چرخیدم تا بیدارش کنم. اما او را با چشمانی کاملا باز، خیره به سقف یافتم. متوجهِ نگاهم شد که مردمک‌هایش را از سقف گرفت و به من دوخت. -تا من و تو رو، تو هم نبینه آروم نمی‌گیره. قلبم تندتر از هر زمانی می‌کوبید و وقتی خطِ فکریمان را در یک مسیر دیدم، آشفته‌تر شدم. -چکار کنم؟! کلافه روی تخت نشست. -بِکَن! گیج نگاهش کردم و او با انگشت ثبابه به لباس‌هایم اشاره زد. -لخت شو. حوصله داری هر روز بخوای زن و شوهری بهش ثابت کنی؟! چشم‌غره‌ای نثارش کردم و خونسرد دوباره دراز کشید. -خیلی خوشگلی، همه‌شم قایم کردی. دستم مشت شد و محکم به رانم کوبیدم. آنقدر غد و یک‌دنده بود که برای حلِ چنین بحرانی‌ هم باید دل به دلِ راهِ حل‌های مردم آزارش می‌دادم. گریه‌ام گرفته بود، زیرا که صداها در نزدیک‌ترین حالتِ ممکن قرار داشت. یقه‌اسکی‌ام را بیرون آوردم و روی صورتش پرت کردم. در کسری از ثانیه نیم خیز شد. بلوزم را از روی صورتش برداشت و به گوشه‌ای پرتاب کرد. تا به خود بجنبم دستم را کشید و مرا روی تخت انداخت. هینِ آرامم، با خیمه زدنِ او روی تنم یکی شد. پتو را رویمان کشید و صدایِ عصا کامل قطع شد. او رسیده بود. -نکشمون با این مدل جاسوسیش. اما همه‌ی حواسِ من به رویای زودگذرِ ذهنم بود. رویایِ ماندن بینِ بازوهایش. آرنج دو دستش را دو طرفِ بازوهایم تکیه زده بود و در اسارتِ او بودم. صورت‌هایمان مقابلِ هم، با فاصله‌ی کمی قرار داشت و مردمک‌هایم از بی‌قراری یک‌جا ثابت نمی‌ماندند. داغی پوستش را به راحتی حس می‌کردم و به تنِ لرزان و آشوبم می‌رسید. نتوانستم... تاب نیاوردم و سرم را به پهلو چرخاندم تا از چشمانش فرار کنم. از تیله‌های سیاه رنگش آتشِ سرخ ساطع می‌شد. -بازم بدهکارم شدی. زبانم از زدنِ هر حرفی عاجز بود و سینه‌هایم از فرطِ هیجان، به شدت بالا و پایین می‌شد. بینِ ما دو نفر خیلی وقت بود، که کِششی عجیب و غریب جرقه می‌زد. جرقه‌ای که امشب آتش شد و وای به ادامه‌ی روزهایمان. جرقه‌ای به نامِ هوس که شعله کشید و می‌دانستم کار دستمان می‌دهد. -چرا نمی‌ره؟! ناچار و عاجز به دنبالِ راهِ حل بودم، که فقط این لحظات تمام شود. -ناله کن! تا نشنوه نمی‌ره.... با غیض پچ زدم: -چی؟! دستش به پایین خزید و دندان‌هایش زیر گلویم نشست: -جیغ نزن، فقط ناله... تا به خود بجنبم دستش بین پایم خزید و... https://t.me/+EUFjSI9PdGY2MzI0 https://t.me/+EUFjSI9PdGY2MzI0 https://t.me/+EUFjSI9PdGY2MzI0 https://t.me/+EUFjSI9PdGY2MzI0 https://t.me/+EUFjSI9PdGY2MzI0 #محدودیت‌سنی🔞 #عاشقانه #مافیایی #بزرگسال #پارت‌واقعی
1490Loading...
04
_مادر یکم اون زیرشکم بی‌صاحبتو کنترل کن! یه جای سالم روی این طفل معصوم باقی نذاشتی، تو اوج گرما باید یقه‌اسکی و شلوار بپوشه تا جای مارکاتو روش نبینیم!🫠🔞⛓ با چشمای گرد شده و صورتی سرخ شده از خجالت به عزیز جون مات شده زل زدم که پسرعمه‌ی بیشعورم یا همون بنده‌ی زیرشکم بی‌صاحابی که عزیز جون میگفت، غش غش خندید و در جواب عزیز جون گفت _زیرشکم و مارکا رو خوب اومدی عزیز جون! عزیز جون عصبی از دست انداختناش، عصاشو کوبوند تو شکمش و غرید _مرض کره خر! منو دست میندازی؟ بابا دیشب رفتم یه آب رفتم بخورم خبرم همچین آهشو درآوردی که زهرم ترکید نصفه شبی پدرسگ! هینی کشیدم و سرخ شده سرمو خم کردم...پسره‌ی هَوَل! گفتم یکم یواشترآ ولی انقدر وحشی بازی درآورد که بی آبرومون کرد! _آخه قربونت بشم خوبه خودت دیدی چقدر آتیشم تنده درست لنگه‌ی شوهرت که جلدی گفتی بیاین دستشونو بذاریم تو دست هم تا بند و آب ندادن. تازه من بعد از ده سال به ماهم رسیدم، آخه چجوری میتونم از حقم که انقدر دلبر و خوردنیه بگذرم؟ عزیز چون پشت چشمی نازک کرد و پرکنایه گفت _خُبه خئبه!! والا تو بند و آب ندادی مادر، به اقیانوس آرام گفتی برو من جات هستم...نگرانم نباش ما حقتو نمیخوریم فقط یکم آرومتر، بذار تا عروسیتون زنده بمونین! والا، یکمم از شوهر جنتلمن و ملایم بودنم یاد میگرفتی چی میشد! با چشمای گرد و طلبکار جواب عزیز جونو داد _کوتاه بیا عزیز! دیگه هرکی ندونه من که میدونم آقا جون ماشالا چقدر آتیشیه...یا نکنه دوست داری جلوی ماهلین بگم که تو ۸ سالگیم تو اون اتاق خوشگله عمارت چشمام به چیاتون منور شد؟ عزیز جون دستپاچه عصاشو به پاش کوبوند که آخی گفت _ببند ببینم بی‌آبرو...خجالتم نمیکشه، واه! واه! گنگ تند تند رفتن عزیز جونو نگاه کردم...چیشد یهو؟ آتو داره ازشون؟ برگشتم سمت عاملش که داشت هرهر میخندید _ببینم نکنه اون شب عزیز جون و آقا جون... _آره بابا چشمام تو ۸ سالگی جوری باز شد که دیگه افسانه لک‌لک‌ها و مغازه بچه‌فروشی دیگه هیچ‌جوره تو کتم نمیرفت! دروغ میگه آقا جون ملایم بود بالا، از منم وحشی‌تر بود! همین عزیز جون جوری از لذت و درد آه میکشید که... با خنده ضربه‌ای به شونش زدم و از خنده ولو شدم _از تو وحشی‌ترم مگه داریم؟ چشمامو با ناز فرو کردم تو چشماش که گونه‌مو بوسید و دم گوشم پچ زد _تنت میخاره بازآ...عزیز جون همه رو از چشم من میبینه دیگه نمیدونه کرم از خود درخته! یه راند دیگه بریم؟ _تا الان که هنوز شبم نشده ۳ راند رفتیم! _به من باشه که میخوام شب و روز توت باشم! با چشمای گرد شده روی سینش زدم و فحشش دادم که غش غش خندید...همونجوری که روی دستاش بلندم میکرد، چشمکی زد و گفت _بیا رندش کنیم، خب؟ با خنده لبامو روی لباش گذاشتم...همینجوری که همو میبوسیدیم به سمت اتاق خواب رفتیم ولی با باز شدن در و دیدن عزیز جون و آقا جون که رو کار بودن چشمامون گرد و دهنامونم ده متر وا مونده و اولین چیزیم که شنیدیم جیغ عزیز جون بود که...💦🔞⛓😱😂 https://t.me/merasemah https://t.me/merasemah یعنی از دست این عزیز جون و آقا جون پاره‌ام😂🤦‍♀️ تو اینکه کی توی سک.س بهتره باهم مسابقه میذارن😱🔥
800Loading...
05
خانم دکتر ترو خدا ننویس من دختر نیستم! با عجز نگاهش کردم و ادامه دادم: - به خدا نامزدم کُرد و غیرتیه. منو می‌کشه اگه بفهمه کاری کردم اشکام گوله گوله رو صورتم می‌ریخت و دکتر کلافه عینکش رو درآورد: - دختر جان تو که این قدر از نامزدت می‌ترسی این چه کاری بود کردی؟ با بدنی لرزون سمتش رفتم: - من من اعتماد کرده بودم بهش. عاشقش شده بودم ولی رفت منو ول کرد. هق‌هقم شکست که دکتر دستی تو صورتش کشید. و همون موقع در باز شد و قامت کیاشا نمایان شد، پر اخم بهم خیره شد و روبه دکتر گفت: - خب؟! بدنم نامحسوس لرز گرفت و دکتر نیم نگاهی بهم کرد و با التماس بهش خیره شدم که گفت: - تفاوت قد و سنتون با خانمتون چقدر نمایان آقای هخامنش. انگار داشت وقت می‌خرید تا پاسخ مناسبی به کیاشا بده و کیاشا هم متعجب از این حرف دکتر با نیشخندی گفت: - من نیومدم در مورد تفاوت ظاهری ما نظر بدید خانم دکتر، من زنمو آوردم ببینم دامنش پاکه یا نه. عصبی بود و دکتر انگار فهمید که حرفام درمورد غیرتش راست که سری به چپ و راست تکون داد: - خانمتون اجازه ندادن من معاینشون کنم هر چقدرم باهاشون حرف زدم راضی بشن جواب نداد منم نمیتونم به زور کسی رو معاینه کنم که.. میتونم؟ کیاشا کلافه دستی لای موهاش کشید و به من خیره شد، دستمو محکم گرفت و زمزمه کرد: - برو بخواب رو تخت نادیا بزار کارشو کنه یه لحظه‌ست نرو روی مخم. محکم دستمو از دستش بیرون کشیدم: - نمی‌خوام ولم کن، تا عروسیمون سه ماه مونده یا صبر کن یا که اگه می‌خوای میتونی نامزدیو بهم بزنی من نمی‌خوام این کارو کنم. از نه سالگی شیرینی خوردش بودم و همه می‌دونستن کیاشا منو از همون وقت که بیست سالش بود و من نه سالم دوست داشت! و به خاطر همین حرفم دستش بالا رفت تا توی صورتم فرود بیاد که صدای دکتر بلند شد: - آقای محترم؟! دستش خشک شد اما با حرص نگاهم می‌کرد و دستش پایین اومد که دکتر تشر زد: - یعنی شما الان پاک پاک و باکره‌ای که این طوری با این دختر بیچاره رفتار می‌کنی؟ کیاشا دستی به صورتش کشید و با نیشخندی سمت دکتر برگشت: - برای معاینه بکارت که اینجا دراز نکشد ولی فردا برای معاینه بعد از اولین بارش میارمش. کلامش واضح بود. دکتر مات موند ولی کیاشا با پایان جملش دوباره دستمو محکم گرفت که جیغ زدم: - ولم کن نمی‌خوام باهات بیام تورو خدااا. اما اون بی‌توجه دستمو گرفت و کشوندم سمت خروجی... https://t.me/+l2zQlPT3Ark5MDBk https://t.me/+l2zQlPT3Ark5MDBk -هیش دور سرت بگردم اذیت نمیشی یه دقیقه نگام کن نترس. با چشمای اشکیم نگاهش کردم که با دست بزرگ و مردونش دستی زیر چشمام کشید و اشکامو پاک کرد. - می‌دونی آخرشم مال منی دیگه پس آروم باش بزار منم آروم باشم. به خدا این طوری تقلا می‌کنی نق میزنی باعث میشی من وحشی‌تر شم واسه خواستنت. باورم نمی‌شد مردی که تا ساعت پیش دوست داشت سر به تنم نباشه این طوری مهربون شده باشه. خواستم خودمو از زیر بدن برهنش بیرون بکشم که بیشتر خودشو روم لش کرد و این بار با حرص توپید: - هیششش، نادیا نرو رو مخم. هق هقی کردم و نالیدم: - چیه تو تخت اومدی مهربون شدی؟! اخماش پیچید توهم: -چیه وحشی دوست داری؟ اگه وحشی دوست داری بگو خجالت‌ نکش. - فقط تنمو می‌خوای. نگاه ازش گرفتم و دیگه مهم نبود بفهمه دختر نیستم، دیگه مهم نبود بفهمه چه بلایی به سر خودم با حماقت آوردم. سکوت بینمون شد که با دستش صورتمو سمت خودش کشوند. چشماش این‌بار ناراحت بود و لب زد: - تو چقدر نامردی! از وقتی نه سالت بود خوردی به نامم همه چیت با من بود! خودم بیست سالم بود ولی کار می‌کردم پول می‌دادم مامان بزرگت که شیرینی خوردم درس بخونه کلاس بره لباس خوب بپوشه! نزاشتم به زور چادر بکنن سرت آوردمت تهران پیشرفت کنی حالا من که تا هجده سالگیت صبر کردم بزرگ شی فقط دنبال تنتم؟ با این حرفاش بیشتر حس ترس گرفتم. اگه می‌فهمید من خودمو به باد دادم؟! حتی روم نمی‌شد تو چشماش نگاه کنم و باز نگاه از چشمای رنگ شبش گرفتم. و اونم دیگه ناز نخرید خودش رو روی تنم بالا کشید و من ترس تو دلم باز ریشه کرد چون میدونستم قرار چی بشه و حسش میکردم. اون اتفاق قبلی جلو چشمام نقش مبست و بدنم شروع به لرزش کرد. اما باز اهمیتی نداد. صدای جیغ دخترونم تو اتاق از ترس پیچید که این بار نگاهش رو بهم داد و پیشونیم و بوسید: - هیچی نیست نترس. اما درد کم کم زیر شکمم پیچید و از خجالت رسوا شدنم سرمو تو سینش پنهون کردم و هق زدم. اون هم مثل یه مرد منو فقط تو آغوشش کشید: - الان تمومش میکنم آروم. و بعد ثانیه ای با ملاحظه کنار رفت و من فقط بدنم می‌لرزید و چشمامو‌ محکم بستم که صداش تو گوشم پیچید: - نادیا تو... تو دختر... دختر‌... بقیش👇🏻 https://t.me/+l2zQlPT3Ark5MDBk https://t.me/+l2zQlPT3Ark5MDBk https://t.me/+l2zQlPT3Ark5MDBk https://t.me/+l2zQlPT3Ark5MDBk
931Loading...
06
Media files
2551Loading...
07
ترکیب این نیم تنه ها و بهار و تابستون>>> کراپای زیر 200 تومن @Trend_Shop_Ms_M
1200Loading...
08
_ اسم دل‌آرا رو بیاری شیرم رو حرومت می‌کنم. _ اونوقت چرا؟ بازهم ننه سوزنش به من و دل‌آرای بی‌نوا گیر کرده بود. _ دختری که با تو بشینه تو کارگاه، تخته برش بزنه، میز پیچ کنه، می‌تونه مادر نوه‌های من بشه؟ سعی کردم با خنده تمامش کنم. _ عوضش سرویس‌خواب نوه‌تو خودش درست می‌کنه. خوابش را باید می‌دیدم. دل‌آرا کجا من کجا؟ هنوز حرص ننه خالی نشده بود. _ فکر کردی نمی‌بینم، مدام سرِ بی‌روسری جلوی تو می‌چرخه؟ قروقمیش میاد؟ از ادایی که برای دل‌آرا درآورد خنده‌ام گرفت. _ نگو، مادر من! اون که همش لچک سرشه. خودم مجبورش کرده بودم روسری سر کنند، نمی‌خواستم خاک روی موهایش بنشیند. _ من دیپلم‌ردّی رو چه به دل‌آرا! درس‌خونده‌ست، باسواد، مربی یوگاست. _ اگه اینهمه کمالات داره، پس چرا چسبیده به تو و کارگاهت؟ _ اگه می‌بینی اومده باهام کار کنه از سر ناچاریه. نمی‌خواد از خونه بیرون بره و چشمش به این کیان‌مهر نامرد بیفته. هنوز هم دل‌آرا دوستش داشت، با آن همه بلایی که کیان‌مهر سرش آورد، دستبند یادگاری او را از دستش درنمی‌آورد. ننه ول‌کن قضیه نبود. _ معلوم نیست با پسر حاج‌عنایت چه بندی آب داده که چپیده ور دل تو توی کارگاه. که آویزون تو شه. دل‌آرا از دست کیان به من پناه آورده بود. _ نگو گیس‌گلاب! _ دهنم رو ببندم، پسرم بره یه زن بی‌ایمون بگیره، خدا رو خوش میاد؟ سجاده را پهن کرد. _ فؤاد قربون سجاده‌ت بره، خدا قهرش میاد. چشم‌غره رفت ولی کوتاه نیامد. _ دختر برات پیدا کردم عین پنجهٔ آفتاب، یه تار موش رو نامحرم ندیده. _ چی میگی واس خودت، ننه؟ دستی به گلویش گرفت و خواهش کرد: _ فؤاد، من از دار دنیا فقط تو رو دارم. وقتی مظلوم میشد دهانم را می‌بست. سکوتم را دید و ادامه داد: _ من دیروز با زن حاج ضمیریان حرف زدم، دربارهٔ دخترش. کجا می‌رفتم وقتی دلم جای دیگری گیر بود. _ تو برو خواستگاری منم، میام. فهمید سربه‌سرش می‌گذارم، تسبیحش را محکم سمتم پرت کرد. قبل از اینکه در را باز کنم و نیشم با دیدن دل‌آرا پشت در بسته شود... سرهمی آبی‌ کار پوشیده بود، موهای فر دور سرش ریخته و از لچک بیرون زده بودند. _ دل‍...‌دلی... تو از کی اینجایی؟ چشم‌های قرمزش... فؤاد بمیرد... سرش را پایین انداخت. دستش وقتی دریل را سمتم گرفت می‌لرزید. _ اومدم بگم دیگه نمیام کارگاه... کیان... کیان زنگ زده... می‌خواد باهام صحبت کنه... https://t.me/+Lcx6HjR28P42OWE0 https://t.me/+Lcx6HjR28P42OWE0 تا حالا دختر کابینت‌ساز دیدید؟ من دل‌آرا، اولین دختری شدم که پابه‌پای فؤاد با تخته و چوب کار می‌کردم. چرا؟ چون یه مرد قوی و بانفوذ اجازه نمی‌داد هیچ‌جا کار پیدا کنم. عشق قدیمی من، کیانمهر سپهسالار... هر جا که برای کار رفتم باعث شد سه‌سوت اخراج شم. اما یه نفر تو کابینت‌سازی بهم کار داد: فؤاد.... سرش درد می‌کرد برای دعوا... لات نبود، لوتی بود. نه از کیان می‌ترسید، نه از عاقبت کمک به من... تا اینکه.. https://t.me/+Lcx6HjR28P42OWE0
2361Loading...
09
- چای دارچین اوردم واست. - دارچین بوی خیانتمو میپوشونه خانوم؟ برف میبارید و اون کنار درخت داشت سیگار میکشید سوالش اذیتم کرد چیزی به روش نیوردم. - بخور برای اعصابت خوبه. چایی رو خورد داغ داغ. نگاه منم به گلوش بود که نسوزه داشت خودش رو عذاب میداد میدونم. - تو چرا ارومی؟ - چرا اروم نباشم؟ کنارش نشستم که دستم رو گرفت و انگشتای زخمیمو لمس کرد‌ معذب شدم ولی اون دستش رفت بالا و کف دست زبرمو گرفت. - کرم نزدنت یعنی اروم نیستی. - چه ربطی داره؟ نگاه ازم گرفت. راست میگفت اروم نبودم ولی اعتراضی هم نمیشد کرد. شرط شرط بود و قانون قانون! - از وقتی بوی آیدا رو روی لباسم حس کردی ازم دور شدی. اروم خندیدم ولی زهر بود راست میگفت ولی کار درستش همین بود دیگه. تنه ی ارومی بهش زدم و به شوخی گفتم: - خواستم یکم حس مجردی کنی‌ مگه بده زن ادم اوپن مایند باشه؟ - تو فقط زنم نیستی ساچلی، رفیقمی. سرم رو پایین انداختم همین حرفش یعنی این که دوسم نداره منم نباید نشون بدم از بغل کردن ایدا ناراحتم. بالاخره ایدا قبل من دوست دخترش بود. - دور شدم تا وقتی خواستیم طلاق بگیریم تو به بقیه بگی بهت محل نمیذارم. - به خاطر همین دستاتو کرم نزدی. - اره. سرمه هم نکشیدم، رژ قرمزم نزدم لباس خال خالی سرمه ایمو هم نپوشیدم که بگن این روحش مرده. دستش رو روی کمرم گذاشت و از داغیش دلم خواست مایل شم تو بغلش. خودش بینیش رو گذاشت کنار سرم و بو کشید. - کی گفته من طلاقت میدم؟ این حرف کیه. - خب. من خونبس تو شدم یادت رفته؟ شب اول گفتی ببین زن، تو رفیقمی منم رفیقت. ایدا هم دوست دخترت. - من غلط کردم بغلش کردم. - تو بغلش کردی منم مشکلی ندارم چرا بزرگ... یهویی بلند شد که نزدیک بود بیوفتم و اون روبه روبم ایستاد و داد زد: - من میخوام مشکل داشته باشی، میخوام بزنی تو صورتم میخوام قهر کنی چند روز بری تو اتاقت تا من بیام اشتیت بدم میفهمی؟ دلم لرزید ولی خب اون دوستم نداشت نه! از سر دوست داشتن هم باشه ما قانون داریم. - واسه چی؟ چیزی عوض نمیشه ما شرط گذاشتیم رفیق باشیم و بس...قانون بینمون... دستاش که دور صورتم قرار گرفتن لال شدم. زل زد توی چشمام و گفت: - قانون برای شکسته شدنه. مهر داغی روی لب هام نشست و... https://t.me/+hkkDjE9NiX1jMjQ0 https://t.me/+hkkDjE9NiX1jMjQ0 https://t.me/+hkkDjE9NiX1jMjQ0 https://t.me/+hkkDjE9NiX1jMjQ0 https://t.me/+hkkDjE9NiX1jMjQ0 https://t.me/+hkkDjE9NiX1jMjQ0 https://t.me/+hkkDjE9NiX1jMjQ0 https://t.me/+hkkDjE9NiX1jMjQ0 https://t.me/+hkkDjE9NiX1jMjQ0 https://t.me/+hkkDjE9NiX1jMjQ0 https://t.me/+hkkDjE9NiX1jMjQ0 https://t.me/+hkkDjE9NiX1jMjQ0
1361Loading...
10
_آخه زن حامله مشروب میخوره مست میکنه دختر جون؟!… با مشت محکم به شکمم می کوبم: _وقتی نخوامش آره مست میکنم که بمیره… جمیله خانوم دستی نوازش گونه روی صورتم میکشد: _نگو اینجوری…بچته…از گوشت و خونته…همه بچه ها عزیزن واسه مادراشون… بغض داشت خفه ام میکرد: _عزیز بود جمیله خانوم…بچم عزیز بود تا زمانی که شوهرم سرم هوو نیاره…الان دست و پامو بسته…اگه نبود خیلی وقت بود که رفته بودم…الان واسه این لخته خون…باید گوشه ی این خونه دق کنم بمیرم… اشکم می چکد: _دیدی چی خریده بود واسه تولد نیلوفر جمیله خانوم؟!…برق سنگای گردنبنده چشم آدمو میزد…یه نگاه به سرو وضع من بکن…از زمانی که اومدم همین یه دست لباس سهمم بوده از زندگی با کوروش که اونم تو لطف کردی خریدی…وقتی میخوام برم حموم …ترس برمیداره…باید نصف روز و با حوله بچرخم تا اینا خشک بشه…حالا تو بهم بگو…این بچه چرا باید به دنیا بیاد؟!…یا من چرا باید تو این زندگی بمونم؟!… جمیله خانوم هم با حرف هایم بغض میکند: _صبور باش مادر…کوروش خان مرده…خام دلبریای نیلوفر خانوم شده… حرف از صبر میزند و نمیداند که من آدم صبوری نیستم… جشن دیشب و کادوی چشمگیر کوروش به نیلوفر…پوزخندهای نیلوفر و در آغوش کشیدن های کوروش…بالاخره صبرم را لبریز کرده بود… انقدری لبریز که بخواهم با سی قرص خواب تا ابد بخوابم… گیج شده بودم… آرام روی تخت دراز میکشم … مشروب و قرص ها کار خودش را کرده بود… چشم میبندم: _حلال کن جمیله خانوم… زن با تعجب لب میزند: _این حرفا چیه میزنی ماهور خانوم؟!..آدم ترس برش میداره… کف دستم روی شکمم می نشیند: _توام حلال کن مامانو…کوچولو… دیگر زبانم توان چرخیدن درون دهانم را هم نداشت… احساس سبکی میکردم…قلبم درد نمیکرد دیگر… تکان های جمیله را متوجه میشدم…تنم را تکان میداد: _ماهور خانوم…چشات چرا اینجوری شد…چیکار کردی با خودت؟!…ماهور خانوم… حتی صدای پاهایش را هم می شنیدم…سمت اتاق دیوار به دیوارم می دوید…اتاق کوروش و نیلوفر… چقدر خوشحال بودم که دیگر محکوم به شنیدن صدای معاشقه هایشان نیستم… دستانم کم کم سرد می شوند… _اینجا کوروش خان…یهو گرفت خوابید… کوروش خان؟!…مگر مهم بود برایش…الاناست که یک به جهنم بگوید و برود اما… صدایش را میشنوم که نامم را صدا میکند: _ماهور…ماهور… پس فهمیده بود که ماهور با کسی شوخی ندارد… _ماهور به هوشی؟!….لباسای بیرون منو بیار جمیله خانوم،..ماهورررر….نخوابی….جوابمو بده…. دوست داشتم بخوابم!!! برای اولین و آخرین بار لبخند پیروزمندانه ای میزنم و بی توجه به فریادهای کوروش…راحت چشم می بندم… ادامه🥺🥺🥺🥺👇🏿 https://t.me/+BunPwXYMDfRjNWU8 https://t.me/+BunPwXYMDfRjNWU8 https://t.me/+BunPwXYMDfRjNWU8 https://t.me/+BunPwXYMDfRjNWU8 https://t.me/+BunPwXYMDfRjNWU8 https://t.me/+BunPwXYMDfRjNWU8
2241Loading...
11
Media files
4071Loading...
12
- نمی‌خوای صدای قلب بچه‌ات رو بشنوی؟ چشم از مانیتور مقابلم گرفتم. طاقت دیدنش رانداشتم، وقتی قرار بود او را از من بگیرند، وابسته شدنم بی‌معنی بود. - بچه‌ی من نیست! خانم دکتر با تعجب نگاهی به من انداخت و محض رفع کنجکاوی‌اش پرسید: - بچه تو نیست؟! پس توی شکم تو چیکار میکنه؟! بغض کرده و پشیمان از این اقدام نجوا کردم: - کاش میمردم و همچین خبطی رو نمی‌کردم، رحمم رو اجاره دادم خانم دکتر. اجاره دادم به زن و شوهری که بچه دار نمیشدن و حالا... - حالا نمی‌تونی از این بچه دل بکنی درسته؟ چیزی نگفتم و فقط سری به نشانه‌ی تایید تکان دادم. دکتر چند برگ دستمال کاغذی به سمتم گرفت و گفت: - خداروشکر بچه سالمه. یه سری توضیح و سفارش هست که با توجه به حرفات بهتره با والدین اصلیش در جریان بذارم. پوست شکمم را با دستمال تمییز کردم. هنوز خیلی رشد نکرده بود، اما من وجودش را با رگ و پی‌ام احساس می‌کردم. - مامان باباش کجان؟ باهات نیومدن برای چکاپ؟ از روی تخت پایین آمدم و همانطور که دکمه‌های مانتوام را دانه دانه می‌بستم گفتم: - مامانش فوت کرده، دقیقا چهل روز پیش. امروز مراسم چهلم داشتن، باباشم الان اونجاست. فکر نکنم اصلا یادش باشه که قرار بود امروز من بیام اینجا و... حرفم ناتمام ماند، در مطب به شدت باز شد و من با دیدن چهره‌ی آشنای مردی که در چهارچوب در ایستاده بود، تعجب کردم. منشی قبل از خانم دکتر اعتراض کرد و گفت: - آقای محترم من به شما گفتم مریض داخله به چه اجازه‌ای وارد اتاق معاینه شدید؟ خانم دکتر نگاهی به من انداخت، انگار فهمیده بود که این مرد پدر همان بچه‌ای بود که من به شکم می‌کشیدم. رو به منشی با ملایمت گفت: - مشکلی نیست...شما بفرمایید. منشی رفت و کاوه با چند قدم بلند خودش را به من رساند، بزاق دهانم را به سختی فرو فرستادم و خیره در نگاه به خون نشسته‌‌اش زمزمه کردم: - آقای شایگان...من فکر کردم که شما امروز.. میان حرفم آمد و با همان حال زار و خرابش رو به منی که مات و مبهوت تماشایش می‌کردم که گفت: - میخوام صدای قلبش رو بشنوم، دراز بکش روی تخت. https://t.me/+GO2_wyLEZ9MxOWQ8 https://t.me/+GO2_wyLEZ9MxOWQ8 https://t.me/+GO2_wyLEZ9MxOWQ8 https://t.me/+GO2_wyLEZ9MxOWQ8 https://t.me/+GO2_wyLEZ9MxOWQ8 https://t.me/+GO2_wyLEZ9MxOWQ8 https://t.me/+GO2_wyLEZ9MxOWQ8 https://t.me/+GO2_wyLEZ9MxOWQ8
2531Loading...
13
عه... تخت اقا رو با دستشویی اشتباه گرفتی تخـ*م حروم؟! باید به پای بچه 16 ساله هم پوشک می‌بستیم؟! با صدای عصبی اکرم چشمان بی‌حالش هول کرده باز شد _اصلا اینجا چه گوهی میخوری؟! لالی...عقلتم پوکه؟! حتما باید اینجارو نجس می‌کردی حرومزاده؟! دخترک وحشت زده سر بلند کرد با دیدن تخت زرد شده چشمان زمردی‌اش پر شد خودش را...خیس کرده بود؟ دیشب بدن ریزش در آغوش مرد گم شده بود که توانسته بود بعد از یک ماه بخوابد حتما وقتی صبح زود رفته بود بازهم وحشت سراغش امده بود و... بدنش لرز گرفت این حال دست خودش نبود _کرری؟! میگم از رو تخت اقا پاشو نفهــم تا به خودش بیاید دست اکرم موهای بلند طلایی رنگش را وحشیانه چنگ زد و کشید که محکم به زمین کوبیده شد _پاشو گمشو... آقا ببینه چه غلطی کردی خودت هیچی...ننه باباتم از گور میکشه بیرون... اینجا پرورشگاه نیست بچه 15 16 ساله‌ی کر و لال نگه داریم...هررری از درد ناله‌ کرد بازهم مثل این چند روز صدایی خفه از لب های لرزانش بیرون امد اکرم با دیدن بی‌حالی غیر طبیعی و رنگ بیش از حد پریده‌اش عصبی لگدی به بدنش کوبید _دارم داد میزنم...بازم نمیشنوی؟! پاشو گمشو تا به یه جا دیگه گند نزدی نمیدانست دخترک هر شب سر روی سینه‌ی همان اقایی که می‌گوید می‌گذاشت مرد کنار گوشش پچ‌ زده بود دخترک 16 ساله شیشه‌ی عمر ایلیاست و این یعنی نمی‌کشتش؟! اکرم که سمتش هجوم آورد تنش بی‌پناه منقبض شد گردنش را به زور به طرف تخت خم کرد و فریاد از گلویش نعره کشید _ببین چه گوهی خوردی حرومزاااده..هم تورو میکشه هم منو ببیـــن...حالا مثل مرده ها فقط به من زل بزن لرز تن دخترک بیشتر شد بازهم ان غده‌ی لعنتی نترکید _چیکار می‌کنی اکرم؟ صدای شوکه مریم خانوم از پشتشان آمد و اکرم بی‌توجه موهای دخترک را سمت باغ کشید مریم هول کرده به سمتشان قدم تند کرد _یه ماهه از شوک نمیتونه گریه کنه و حرف بزنه.‌..کر نیست اکرم عصبی نیشخند زد و تن لرز گرفته‌ی مروارید را محکم کف باغ انداخت دختر زیادی آرام با ان موهای طلایی و چشمان درشت زمردی چطور ایلیاخان همه‌ی شان را کشته بود اِلا این دختر؟! _آره میدونم لال شده...چون دیده آقا همه‌ی کس و کارش و جلوش کشته همه‌ی اتاقا بوی سگ مرده گرفته...بسه هر چقدر تحمل کردم این چند روز گلوی دخترک از بغض تیر کشید کاش همان مرد که همه آقا صدایش می‌کردند، بود آقا یا ایلیا خان برخلاف رفتارش با بقیه با او خیلی مهربان بود مریم با ترحم لب زد _ولش کن اکرم...وسواسات و رو این بچه پیاده نکن...مریضه خدا قهرش میاد...ببین داره میلرزه...چند روزه هیچی نتونسته بخوره...آقا خودشـ...هیع اکرم که یکدفعه شلنگ اب زیادی یخ باغ را روی دخترک گرفت حرف در دهان مریم ماسید و دخترک خشکش زد قلبش تیر کشید بازهم همان درد لعنتی که وقتی مینالید ایلیا هم با همان اخم های درهم نگران نگاهش می‌کرد _بمونه...اما خودم این توله گربه‌ی خیابونی و تمیز می کنم تا همه‌جا بوی طویله نده مریم خواست لب باز کند که اکرم بی‌حوصله تشر زد و شلنگ را کنار انداخت سر خدمتکار بود _اگر نمیخوای گورتو از اینجا گم کنی لال شو مروارید با بدن لرز گرفته ملتمس نگاهش کرد اما وقتی مریم ناچار عقب رفت بی‌پناه در خودش جمع شد مرد دروغ گفته بود که دیگر نمی‌گذارد کسی آزارش دهد همه‌ی شان اذیتش می‌کردند اکرم روبه خدمتکار ها غرید _بیاین لباساش و در بیارین...معلوم نیست توی جوب چه مرضایی گرفته و ما تو خونه راش دادیم...میره رو تخت اقا هم میخوابه سمتش امدند دست و پایش را به زور گرفتند از شدت تحقیر آن غده در گلویش بزرگ تر شد باغ پر از بادیگارد بود جلوی چشم همه‌ی شان لباس هایش را به زور از تنش دراوردند اکرم بی‌توجه به لرز تن هیستریکش بدنش را وارسی کرد _خوبه نشان خدمتکارای آقا رو هم سریع داغ کنید دختر با وحشت سر بالا اورد همان سوختگی روی مچ خدمتکارها که شکل خاصی داشت؟! یکی از خدمتکارها بلند شد _الان خانوم بغض در گلویش بزرگ تر شد و سرش را جنون وار تکان داد هرموقع میخواستند دست دختری را بسوزانند به سینه‌ی مرد می‌چسبید و تکان نمیخورد صدای جیغشان... هقی از گلویش بیرون آمد خدمتکار که با ان تکه اهن در دستش نزدیک شد با تقلا از زیر دستشان بیرون آمد که یکدفعه صورتش سوخت خون از لب و بینی‌اش بیرون ریخت و اکرم تشر زد _کجا حروم لقمه؟! تکون بخوری کل تنت و داغ میزارم رام باش تا اون روی منو نبینی تنها با چشمان خیس نگاهش کرد آستینش را بالا زدند که چشمان بی‌حالش روی سرخی آهن ماند نفسش در سینه گره خورد _محکم نگهش دارین بدنش جنون وار لرزید همینکه اکرم خواست آهن داغ شده را بچسباند کسی مچش را چنگ زد و صدای غریدن پر تهدید همان مرد _حس می‌کنم خیلی علاقه داری خودتو زنده زنده بسوزونم که داری گوه اضافه میخوری اکرم ادامه‌ی پارت🔥🖤👇 https://t.me/+0MSnKxWA9nQ3MWQ0
3971Loading...
14
-تو که یه نفری، چرا تختت دو نفره اس!؟ محکم مرا به خودش چسباند و گفت: این سؤال خیلیاست خانم پرستار! مخصوصاً اون تینا خانم که جلو چشمش تو رو آوردم اتاقم. آوردمت یه آمپول بهم بزنی. مهمه روی تخت یه نفره دراز بکشم یا تخت دو نفره؟! دستم را روی سینه اش گذاشتم و آرام او را به عقب هل دادم و گفتم: چی کار می کنی آصف؟! له شدم، نخیر مهم نیست. خندید و دکمه های لباسش را باز کرد و در یک چشم به هم زدن آن را در آورد. محو آن هیکل و سیکس پک های بیرون زده اش بودم. احساس می کردم از قصد می خواهد دیوانه ام کند. با آن زیر پوش سفید آستین حلقه ای، سینه و بازوهایش بدجور در چشمم بود. https://t.me/+4EYzeRtqU5VjNTI0 زیرلب گفت: همچین بدنی روی تخت یه نفره جا میشه خانم پرستار؟ بیا آمپولمو آماده کن، پایین پر از مهمونه، من باید زودتر برگردم! با دلهره آمپول را از دستش گرفتم و بازش کردم. متوجه نشدم کی رفت و روی آن تخت سلطنتی اش دراز کشید و منتظر من ماند. با دستانی لرزان به طرفش رفتم. کار من چندین سال در بیمارستان اعصاب بود و تا حالا تزریقات در منزل آن هم روی همچین بدن ورزیده ای انجام نداده بودم. از روزی که فهمید من پرستارم، وقت و بی وقت می خواست آن آمپول های کوفتی را من بهش بزنم و هربار در رفتم تا بالاخره امشب در این مهمانی گیرم انداخت. بالای سرش ایستادم و گفتم: بی زحمت یکم گوشه شلوارتو بده پایین، زیاد نه، یکم! نیم خیز شد و کمربندش را باز کرد و طبق خواسته ام ذره ای از شلوارش را پایین کشید. پنبه الکی را که روی محل آمپول زدنم کشیدم، به قدری سفت بود که بی اختیار هین بلندی کشیدم. انگار که شنید و به آهستگی خودم گفت: جاان؟ بزن دیگه دلارام! https://t.me/+4EYzeRtqU5VjNTI0 دلارام؟ هردقیقه بیشتر پیشرفت می کرد برای صمیمی شدن. زانویم را لبه تخت گذاشتم و با یک حرکت سوزن را وارد ماهیچه اش کردم. آخ ریزی گفت و بعد سکوت کرد. سوزن را آرام بیرون کشیدم و گفتم: تموم شد، دفعه بعدم تشریف ببرید درمانگاه سر خیابون منو وسط مهمونی نکشید تو اتاق! خواستم بلند شوم که با یک حرکت چرخید و دستم را گرفت و به طرف خودش کشید که بی اختیار در آغوشش افتادم. با ترس نگاهش کردم و گفتم: ولم کن! چی کار داری می کنی؟ دستانش را دورم گرفت و محکم مرا به آن بدن سنگ شده اش گره زد و گفت: مگه دست مزدتو نمی خوای؟ حالا تو دراز می کشی من بهت آمپول می زنم. فهمیدی چرا تختم دو نفره اس؟ واسه این که منتظر بودم کنار تو روی این تخت بخوابم. کنار دلارامی که از روزی که دیدمش جون و دلم براش رفت… بلند شد و مرا روی تخت انداخت و رویم خیمه زد… آصف اشتیاق، پسر پولدار فامیل و صاحب کارخانه فرش اشتیاق، پسر از دماغ فیل افتاده ای که با هیچ دختری دمخور نمیشه! اما با دیدن دلارام همه زندگی و دلشو بهش می بازه و یه شب تو مهمونی خانوادگی اونو به اتاقش می کشه… این پارت نزدیکه… https://t.me/+4EYzeRtqU5VjNTI0 https://t.me/+4EYzeRtqU5VjNTI0
2471Loading...
15
_ اون سینه میخواد که بمکه... مهم نیست توش شیر باشه یا نه... فقط میخواد سینه رو توی دهنش احساس کنه. با تعجب نگاهی به ساعی و نوزاد چند ماهه‌ی در آغوش‌اش انداختم و لب زدم: _ خ... خب؟ من... من چیکار کنم؟ مستاصل جلو آمد و همانطور که نوزاد گریانش را تکان میداد نالید: _ خدا لعنت کنه خالتو... تف به قبرش بیاد که نه تنها من... بلکه بچشو هم بدبخت کرد. ناراحت لب زدم: _ پشت سر مرده خوب نیست حرف زد... هرچی بوده تموم شده دیگه. خشمگین به سمتم چرخید و فریاد زد: _ تموم شده؟ منی که هم سن پسرش بودمو مجبور کرد عقدش کنم. بعد عقدم به بهونه باطل نشدن محرمیت و هزار کوفت و زهر مار مجبور کرد باهاش بخوابم. تهشم خود خاک تو سرم کاندوم نذاشتم فکر میکردم یائسه شده نگو خانوم دروغ گفته! سر پنجاه سالگیش یه بچه از من زایید و مرد! تموم شده؟ بچه من الان ممه میخواد و شیشه شیر نمیگیره، تموم شده؟ تازه اول بدبختی هامه! از روی تخه بلند شدم و به سمتش رفتم. نوزاد را از دستش گرفتم و همانطور که سعی داشتم آرامش کنم، رو به او گفتم: _ باشه آقا ساعی... خوبیت نداره. من میدونم حق با شماست. اما الان خاله منم دستش از دنیا کوتاهه... کاری نمیتونه بکنه که... شما یه دایه پیدا کنین واسه این کوچولو. مستقیم نگاهم کرد و کمی بعد دستی بین موهایش کشید عجیب بود که کارن کوچولو هم در آغوشم نسبتا آرام شده بود. _ تو تا کی تهرانی؟ سرم را بالا اوردم و معذب جواب دادم: _ من که بعد فوت خاله گفتم اجازه بدین برم خوابگاه.... الانم میگردم دنبال.... حرفم را با بی حوصلگی قطع کرد. _ بس کن گیلی! من بهت گفتم قبلا... اینجا رو خونه ی خودت بدون. نیاز نیست تعارف کنی. فقط میخوام بدونم تا کی هستی؟ سرم را پایین انداختم و نگاهی به کارن کردم. لب های کوچکش را نزدیک سینه هایم می آورد. همانطور که نگاهش میکردم جواب دادم: _ حدودا هشت ماهه دیگه... بعدش انتقالی میگیرم واسه شهرمون. صدایش آرام تر شد. انگار که برای گفتن حرفش، دو دل بود. _ محرم شو بهم... با تعجب و حیرت زده نگاهش کردم کلا توضیح داد: _ سینه هات.... کارن سینه میخواد... بمون و کمکم کن کارن و از آب و گل درآرم... میگمم محرمم شو چون ممکن مثل الان... کارن سینه بخواد و من کنارت باشم. مکثی کرد و خیره در نگاه خجالت زده و حیرانم ادامه داد: _ محرمم شو که کمکت کنم سینه تو بذاری دهنش... چون... میدونم یاد نداری... یواشکی... بین خودمون میمونه گیلی! فقط به خاطر کارن... قبل آن که پاسخی بدم، گرمای لب های کوچک کارن را دور سینه هایی که زیر پیراهنم بود حس کردم.... نگاه ساعی که روی سینه هایم نشست، ناخواسته زمزمه کردم: _ به خاطر کارن..... بخون صیغه رو! https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0
3800Loading...
16
🥹به مناسبت تولد ادمین به مدت 1 ساعت ورود به کال VIP (منبع درآمدم) رایگانه🩵✨ 💰Vip_Daramad💸
1850Loading...
17
بچه ها خیلی پیام میدید که منبع درامدتون از کجاست و چجوری پول در میارین منم گفتم یه بار برای همیشه بگم که دیگه سوالی باقی نمونه: به راحتی از تلگرام کسب درآمد کن💰
1050Loading...
18
Media files
1760Loading...
19
میدونه متاهله... میدونه بند دلش بسته شده به جون نامزدش ماهی خانوم. اما تحریکش میکنه... وادارش میکنه به یه رابطه تند و آتشین!🔥 اما به شکلی که تجاوز دیده شه نه به اختیار...! قُرابِ دیوان سالار میشه متجاوزگر! مرد عاشق پیشه‌ای که همه زندگیش ماهی خانومشه. میشه متجاوزگر! به جرم تجاوز به تابان محکوم میشه اما..... خبر نداره که همه چیز طبق خواسته تابان پیش رفته!!!! https://t.me/+8djilx4iBho4MGJk https://t.me/+8djilx4iBho4MGJk #پارت۱۳ دستم را تکان میدهم. اخلاقش را شناخته بودم. می‌دانستم حرف که زند پای حرفش می‌ماند. - من با تو هیچ جا نمیام، خودم خونه دارم میرم اونجا… مکث میکنم: - با یه متجاوز زیرِ یه سقف نمیمونم! نیشخند میزند ، جای انگشت‌هایش رویِ دستم باقی مانده بود. - زِکی! الان شدم متجاوز؟ تره‌ای از موهایم را میان انگشت‌هایش پیچ میدهد: - وقتی خودتو زیرم پهن کردی بودی متجاوز نبودم، الان شدم بکن در رو خوشگلم؟ لحنِ صحبتش مرا می‌ترساند. می‌ترسیدم دنبالِ او روانه شوم، می‌دانستم که استخوانِ سالم برایم باقی نمی‌گذارد! - نشنیدی چی گفتم؟ من خودم خونه دارم، میخوام برم خونم! دستش را برای تاکسیِ خطی زرد رنگ بلند میکند: - سندِ خونتو بذا تو طاقچه نیگاش کن حسرت بخور! چون قرار نیست پاتو بذاری اونجا! اون خونه واسه روزای مجردی و خراب بازیت بود، الان دیگه باس بچسبی به زندگیت! حرص در شقیقه‌ام می‌تپد و بغض بیخِ گلویم را می‌چسباند: - من خراب نیستم! از گوشه‌ی‌چشم خیره‌ام می‌شود، لحنش بویِ کنایه می‌داد! - اون همه عشوه و آه و ناله فقط از یه اینکارش بر میاد قناری! اینکاره بودی که خودت خواستی تقتو بزنم! https://t.me/+8djilx4iBho4MGJk https://t.me/+8djilx4iBho4MGJk ژکان اثر جدید رایــکا✨ نویسنده : • غیاث«فایل فروشی» • نخ‌جیر«فایل فروشی»
2601Loading...
20
#پارت_جدید مرد مو مشکی ای که کنارم ایستاده است از هر نژادی که هست، باید قوی ترین باشد که حتی من هم آن را واضح احساس کرده ام. مرد سرش را پایین آورد و به من نگاه کرد. نفسم در سینه ام حبس شد. دیدن چشمان سبز-عسلی روشنش حس شومی را در وجودم زنده کرد. جاذبه ی اجتناب ناپذیری نسبت به او، من را در بر گرفت. به طرز ناشناخته ای دوست داشتم او را لمس کنم. داغ شدن پوستم را احساس می کردم، هم زمان انگار بین پاهایم هر لحظه گرم تر می شد و من بیشتر برای لمس بدنش ، تشنه می شدم. صدای خنده ی میستی و لیام را می شنیدم اما ما همچنان به هم دیگر نگاه می کردیم. با آن که صدایش بلند نبود اما قدرت و اقتدار از آن منعکس می شد. صدایش تحریک کننده ترین صدایی بود که در تمام طول عمرم شنیده بودم. دستش را به سمتم دراز کرد. سرفه ای کردم ... https://t.me/+uUYoypa_BAAxMGU0 https://t.me/+uUYoypa_BAAxMGU0 ❌بدون حذفیات❌ ♠️مجموعه رمان سرزمین پری ها♠️ نویسنده : کیابیگی ❌مردی که پادشاه جوان و جذاب سرزمین پری هاست، جذب دختر شیرینی فروشی میشود که هویت واقعی خود را مخفی کرده و نژادش، دشمن قسم خورده ی پری ها هستن و دخترک اغواگر باعث تحریک پادشاه ..
1400Loading...
21
-کمرش رو ببین...روناش...این دختره کلاس رقص رفته؟ -کلاس رقص کجا بود؟این دختر رنگ آفتاب و مهتاب رو دیده اصلا؟ ابروهای مردی که در اتاق صدای مادر و خواهرش را به وضوح میشنید، در هم رفت و  بشقاب میوه ای جلوی خود کشید میخواست حواسش را از مکالمه پرت کند اما صدای فخری و نگین آنقدری بلند بود که از خانه هم بیرون میرفت -زیر اون همه لباس گل گشاد چی قایم کرده بود این دختر؟!! -دیدی؟ عروسکه...‌عروسک! -وای مامان فکرشم نمیکردم رون‌های دیار اینجوری توپُر و تپُلی باشه! مردمک های مرد در حدقه خشک شد و صدای عزیز آرام تر به گوش رسید: -ششش...شیرزاد تو اتاقه...میشنوه! -خب بشنوه...آق‌داداشم خودش گفت دیار بچه‌ست... شیرزاد حس میکرد نزدیک است خفه شود سیب را در بشقاب رها کرد و دستی به گردنش کشید -با این تعریفایی که تو از دختره‌ی طفل‌معصوم میکنی نظرش جلب میشه دیگه نگین شانه ای بالا انداخت و در حالی که هنوز هم به فیلم رقص دیار نگاه میکرد لب زد: -هزار بار گفتی دیار عروسم بشه ، حتی عارش می اومد نگاش کنه! الان من بگم خوش‌کمره و قشنگ میرقصه حالی به حولی میشه؟ باید بیرون میرفت هیچ دوست نداشت این بحث خاله زنکی را گوش کند اما... -خدا مرگم بده. چرا درست حرف نمیزنی دختر؟حامله ای رو اون بچه هم تاثیر میذاری! نگین با خنده فیلم را زوم کرد و شیرزاد میخواست قبل از رفتن، آب بخورد وارد آشپزخانه که شد، نگین بی‌توجه به غرولند لحظاتی پیش فخری آب‌وتاب‌دار پچ زد: - تولد هما رو یه تنه ترکونده با رقصش...این دامن کوتاه رو از کجا براش خریدی مامان؟ آبی که شیرزاد قلپ قلپ مینوشید تا عطشش را کم کند ناگهان در گلویش پرید چه گفت نگین؟ درست شنید؟ بطری آب روی میز کوبیده شد و نگاه شیرزاد روی مادرش که برای نگین چشم غره میرفت: -چی شده چی شده؟ درست نشنیدم! فخری هول شده و نگین قبلش جواب داد: -داشتم درمورد دیار حرف میزدم. شیرزاد با خشم چانه بالا انداخت و نمیدانست از چه چیزی اینقدر حرصی شده است -خب؟ بعدش! -عزیز دختره رو برده تولد دختر آمنه خانم ! بینی شیرزاد منقبض شد و با چشمان درشت به طرف مادرش برگشت: -همین که دیار رو واسه پسرش خواستگاری کرده دیگه؟ عزیز دست روی دست گذاشت : -نباید میبردم؟ صلاح‌دارش تویی مگه پسرم؟ نفس های شیرزاد تند شد و نفهمید چگونه گوشی را از دست نگین قاپید فیلم را عقب کشید و این چشمانش بودند که هر لحظه بیشتر در حدقه مات میشدند یک عروسک زیبای موفرفری با دامن کوتاه سفید رنگ آن تاپ دخترانه ی کالباسی رنگ و... -عه وا...نگاهش می‌کنی معصیت داره پسرم...هرچقدرم فکر کنی دیار بچه ست ! گوشی از لای انگشتانش کشیده شد اما تنش گرم شده بود آن تصویر او بچه نبود یک زن تمام و کمال و زیبا بود یک تندیس نفس گیر -پسرت ماتش برد مامان! نگین گفت و قاه قاه زیر خنده زد شیرزاد ابرو در هم کشید و با سیب گلویی که تکان خورد ، سینه ای صاف کرد: -اینا چیه تن این دختر کردی مادر من؟ ابروی فخرالسادات بالا رفت خیلی خوب رگ ورم کرده ی کنار گردنش را دیده بود و کیف میکرد از دیدنش -چیه مگه؟ یه دامن چین داره دیگه! شیرزاد باز دست به گردنش کشید آن تصویر از ذهنش بیرون رفتنی نبود نه بعد از روزی که در حمام را ناگهان باز کرد و دخترک را زیر دوش دید -عزیز...دیگه نشوم این دختره رو بردی خونه همسایه! چشمان مادرش به برق نشستند آرزویش بود دیار عروسش شود ، اما این پسر الا و بلا هوس دختران بی قید و بند بیرون را کرده بود میگفت دیار هنوز بچه است و این مزخرفات یک شانه بالا انداخت و از کبود شدن گردن پسرش لذت برد: -چرا نبرم؟دختره هنوز سن و سالی نداره. اینجور مهمونیا نره که تو خونه دلش میپوسه آرام و قرار از دل پسر یکی یکدانه اش رفته بود انگار هنوز هم چشمش به دنبال موبایل نگین بود وقتی با تحکم لب زد: -میپوسه که میپوسه.ما تو این محل آبرو داریم -چکار کرده طفل معصوم؟یه کم تو همسن و سالاش رقصیده خون شیرزاد به جوش آمد از فکر اینکه ممکن است این فیلم را به پسر آن آمنه‌خانم لعنتی نشان داده باشند دستش مشت شد و قبل از اینکه از آشپزخانه خارج شود حرصی غرید: -همین که گفتم‌. یا بفرستش بره از این خونه. یا بهش بگو خودشو جمع کنه! گفت و با قدم هایی بلند از آشپزخانه خارج شد -این چش شد مامان ؟ چرا جنی میشه؟ شیرزاد رفت اما پاهایش با دیدن چشم های معصوم و خیس دختری که همه مکالمه شان را شنیده بود ، روی زمین چسبید -نگران نباشید...پسرعموم...پسرعموم از لندن برگشته...از این به بعد با اون زندگی می‌کنم! ❌❌❌ https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk
1342Loading...
22
#پارت_1 #مأمن_بهار با تمام سرعت پا برهنه می دویدم. سنگینی لباس عروس بدجوری داشت اذیتم میکرد. جلوی دستو پامو گرفته و سرعتم کم میکرد. بدون اینکه به اطرافم نگاه کنم ، دویدم وسط خیابون و اصلا حواسم به هیجا نبود. فقط میخواستم تا جایی که میتونم فرار کنم. قصد داشتم برم اون سمت خیابون که با صدای بوق ماشینی تو جام ایستادم و سرمو بالا اوردم. همون لحظه ماشین شاسی بلند مشکی رنگی با سرعت نسبتا محکمی بهم برخورد کرد. محکم روی زمین افتادم و درد بدی زیر دلم و کمرم پیچید. از این همه بدبختی اشکام پایین ریخت و بی صدا گریه کردم. مرد جوونی از ماشین پیاده شد و زود به طرفم اومد کنارم زانو زد _خانوم حالتون خوبه؟ بدون اینکه نگاهش کنم سرم تکون دادم سعی کردم از جام بلند بشم _اره خوبم…اخ دردم انقدر زیاد بود که حتی نمیتونستم تکون بخورم. به سختی جلوی جیغ زدنم رو گرفته بودم. مرد با نگرانی لب زد _صبر کن ، من کمک میکنم ازوم بلند بشید.. بعد زیرلب زمزمه کرد _اخه چرا یهو میپری وسط خیابون ، مگه دیوونه ای؟ حرفش باعث شده بود بیشتر گریم بگیره. دستمو گرفت و گذاشت روی شونش بلندم کرد که ایندفعه نتونستم جلوی خودم بگیرم از درد جیغ کشیدم. ترسیده منو دوباره روی زمین گذاشت. همونجور که اشک میریختم گفتم _خیلی درد دارم نمیتونم! انگار عصبی شده بود. نفس عمیقی کشید و دستی به ریش نداشته اش کشید. بی هوا خم شد و توی یه حرکت از زیر پام و کمرم گرفت بلندم کرد. _چیکار میکنی…ولم کن. برای اینکه نیوفتم دستامو دور گردنش حلقه کردم. نمیتونستم تکون بخورم چون درد داشتم. _لطفا بزارم زمین… بی اهمیت به من سمت ماشینش رفت که ترسیدم لب زدم _منو کجا میبری؟ در ماشینش رو باز کرد و من روی صندلی نشوند. بعد درو بست خودش دور زد سوار شد. بدون اینه حتی یه کلمه حرف بزنه راه افتاد که عصبی گفتم:کجا داری میری؟ نگاه کوتاهی به من انداخت و با کلافگی جواب داد _بیمارستان با شنیدن کلمه بیمارستان تنم به رعشه افتاد اگر میرفتم بیمارستان بابام پیدام میکرد و زندگیم تباه میشد. خیلی زود با صدای لرزونی گفتم _نه نه لطفا بیمارستان نرو بالاخره زبون باز کرد _نمیشه ، ممکنه آسیب جدی دیده باشی خطرناکه! دستم به دستگیره در گرفتم و سعی کردم جابه جا بشم. _نه من خوبم ، بیمارستان برم بابام پیدا میکنه! _اما باید بریم بیمارستان. درد امونم بریده بود اما باید تحمل میکردم. گریم به هق هق تبدیل شد _من نمیخوام خوبم ، اصلا وایستا پیاده بشم من نمیتونم بیمارستان برم. نگاه کوتاهی بهم انداخت و یهو دور زد. نگاهی به اطرافم انداختم لب زدم _چی شد؟ کجا میری؟ _خونه من https://t.me/+c9Y6H7VM4v9hZWQ0 https://t.me/+c9Y6H7VM4v9hZWQ0 https://t.me/+c9Y6H7VM4v9hZWQ0 https://t.me/+c9Y6H7VM4v9hZWQ0 https://t.me/+c9Y6H7VM4v9hZWQ0 https://t.me/+c9Y6H7VM4v9hZWQ0 دختری زیبا که تو خانواده پسر دوستی بزرگ شده و شب عروسی از ازدواج اجباری که برادرش و پدرش براش تدارک دیدن فرار میکنه و همون شب با مردی روبه رو میشه که زخم خوردس اما به وقتش مهربونه…
2510Loading...
23
Media files
2061Loading...
24
- می…می‌خوای چیکار کنی؟ نگاهِ پر از نفرتش را به چشم‌هایم میدوزد: - زبونت چرا گرفت؟ هوم؟ یکی تا همین دو ساعت ‌پیش عین بلبل داشت چه چه چه میزد، تو نبودی احیاناً؟ با انگشت شست زیرِ چانه‌ام را می‌گیرد: - چه چه بزن قناری، زبون بریز تا زبونتو از تو دهنت بکشم بیرون! بدو… لب‌هایم می‌لرزد و پلک چپم شروع به پریدن میکند. نامحسوس تنم را عقب میکشم: - من حرفامو… زدم! نمی‌تونی…نمی‌تونی اذیتم کنی! ابرو بالا میدهد: - اذیت؟ از کی تا حالا رابطه جنسی با محرمِ ادم شده ازار و اذیت؟ روی گونه‌ام را نوازش میکند و من تنم می‌لرزد. از کلامش نفزت چکه میکرد! - همون قاضی‌ای که جلوش با جزئیات داشتی ب*گا دادنمو تعریف میکردی، همون میتونه به جرم عدم تمکین برینه رو سر تا پات! - تم…تمکین؟ تیله‌های قیر مانندش روی صورتم میچرخد: - نگرفتمت که بذارمت رو طاقچه! نفمیدی هنو؟ تپش‌های قلبم انچنان شدید و بلند بود که مطمئن بودم به گوشش رسیده است. شالِ افتاده روی سرم را بالا میکشد: - تیرت صاف خورده تو سنگ، اونی که بت گفت زیرِ پای من بخزی ملتفتت نکرده بود شاهکارِ دیوان سالار چه حروم‌زاده‌ایه! - من… میان حرفم می‌پرد: - تو زنِ منی، تویِ بی کس و کاری که به زور خودتو به زندگیم چسبوندی زنِ منی! زنِ منم بدون اجازه‌ی من حق نداره نفس بکشه! https://t.me/+8djilx4iBho4MGJk https://t.me/+8djilx4iBho4MGJk ژکان اثر جدید رایــکا✨ نویسنده : • غیاث«فایل فروشی» • نخ‌جیر«فایل فروشی»
1940Loading...
25
-کمرش رو ببین...روناش...این دختره کلاس رقص رفته؟ -کلاس رقص کجا بود؟این دختر رنگ آفتاب و مهتاب رو دیده اصلا؟ ابروهای مردی که در اتاق صدای مادر و خواهرش را به وضوح میشنید، در هم رفت و  بشقاب میوه ای جلوی خود کشید میخواست حواسش را از مکالمه پرت کند اما صدای فخری و نگین آنقدری بلند بود که از خانه هم بیرون میرفت -زیر اون همه لباس گل گشاد چی قایم کرده بود این دختر؟!! -دیدی؟ عروسکه...‌عروسک! -وای مامان فکرشم نمیکردم رون‌های دیار اینجوری توپُر و تپُلی باشه! مردمک های مرد در حدقه خشک شد و صدای عزیز آرام تر به گوش رسید: -ششش...شیرزاد تو اتاقه...میشنوه! -خب بشنوه...آق‌داداشم خودش گفت دیار بچه‌ست... شیرزاد حس میکرد نزدیک است خفه شود سیب را در بشقاب رها کرد و دستی به گردنش کشید -با این تعریفایی که تو از دختره‌ی طفل‌معصوم میکنی نظرش جلب میشه دیگه نگین شانه ای بالا انداخت و در حالی که هنوز هم به فیلم رقص دیار نگاه میکرد لب زد: -هزار بار گفتی دیار عروسم بشه ، حتی عارش می اومد نگاش کنه! الان من بگم خوش‌کمره و قشنگ میرقصه حالی به حولی میشه؟ باید بیرون میرفت هیچ دوست نداشت این بحث خاله زنکی را گوش کند اما... -خدا مرگم بده. چرا درست حرف نمیزنی دختر؟حامله ای رو اون بچه هم تاثیر میذاری! نگین با خنده فیلم را زوم کرد و شیرزاد میخواست قبل از رفتن، آب بخورد وارد آشپزخانه که شد، نگین بی‌توجه به غرولند لحظاتی پیش فخری آب‌وتاب‌دار پچ زد: - تولد هما رو یه تنه ترکونده با رقصش...این دامن کوتاه رو از کجا براش خریدی مامان؟ آبی که شیرزاد قلپ قلپ مینوشید تا عطشش را کم کند ناگهان در گلویش پرید چه گفت نگین؟ درست شنید؟ بطری آب روی میز کوبیده شد و نگاه شیرزاد روی مادرش که برای نگین چشم غره میرفت: -چی شده چی شده؟ درست نشنیدم! فخری هول شده و نگین قبلش جواب داد: -داشتم درمورد دیار حرف میزدم. شیرزاد با خشم چانه بالا انداخت و نمیدانست از چه چیزی اینقدر حرصی شده است -خب؟ بعدش! -عزیز دختره رو برده تولد دختر آمنه خانم ! بینی شیرزاد منقبض شد و با چشمان درشت به طرف مادرش برگشت: -همین که دیار رو واسه پسرش خواستگاری کرده دیگه؟ عزیز دست روی دست گذاشت : -نباید میبردم؟ صلاح‌دارش تویی مگه پسرم؟ نفس های شیرزاد تند شد و نفهمید چگونه گوشی را از دست نگین قاپید فیلم را عقب کشید و این چشمانش بودند که هر لحظه بیشتر در حدقه مات میشدند یک عروسک زیبای موفرفری با دامن کوتاه سفید رنگ آن تاپ دخترانه ی کالباسی رنگ و... -عه وا...نگاهش می‌کنی معصیت داره پسرم...هرچقدرم فکر کنی دیار بچه ست ! گوشی از لای انگشتانش کشیده شد اما تنش گرم شده بود آن تصویر او بچه نبود یک زن تمام و کمال و زیبا بود یک تندیس نفس گیر -پسرت ماتش برد مامان! نگین گفت و قاه قاه زیر خنده زد شیرزاد ابرو در هم کشید و با سیب گلویی که تکان خورد ، سینه ای صاف کرد: -اینا چیه تن این دختر کردی مادر من؟ ابروی فخرالسادات بالا رفت خیلی خوب رگ ورم کرده ی کنار گردنش را دیده بود و کیف میکرد از دیدنش -چیه مگه؟ یه دامن چین داره دیگه! شیرزاد باز دست به گردنش کشید آن تصویر از ذهنش بیرون رفتنی نبود نه بعد از روزی که در حمام را ناگهان باز کرد و دخترک را زیر دوش دید -عزیز...دیگه نشوم این دختره رو بردی خونه همسایه! چشمان مادرش به برق نشستند آرزویش بود دیار عروسش شود ، اما این پسر الا و بلا هوس دختران بی قید و بند بیرون را کرده بود میگفت دیار هنوز بچه است و این مزخرفات یک شانه بالا انداخت و از کبود شدن گردن پسرش لذت برد: -چرا نبرم؟دختره هنوز سن و سالی نداره. اینجور مهمونیا نره که تو خونه دلش میپوسه آرام و قرار از دل پسر یکی یکدانه اش رفته بود انگار هنوز هم چشمش به دنبال موبایل نگین بود وقتی با تحکم لب زد: -میپوسه که میپوسه.ما تو این محل آبرو داریم -چکار کرده طفل معصوم؟یه کم تو همسن و سالاش رقصیده خون شیرزاد به جوش آمد از فکر اینکه ممکن است این فیلم را به پسر آن آمنه‌خانم لعنتی نشان داده باشند دستش مشت شد و قبل از اینکه از آشپزخانه خارج شود حرصی غرید: -همین که گفتم‌. یا بفرستش بره از این خونه. یا بهش بگو خودشو جمع کنه! گفت و با قدم هایی بلند از آشپزخانه خارج شد -این چش شد مامان ؟ چرا جنی میشه؟ شیرزاد رفت اما پاهایش با دیدن چشم های معصوم و خیس دختری که همه مکالمه شان را شنیده بود ، روی زمین چسبید -نگران نباشید...پسرعموم...پسرعموم از لندن برگشته...از این به بعد با اون زندگی می‌کنم! ❌❌❌ https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk
1100Loading...
26
دختری که به خاطر یک طلسم گذشته رو فراموش کرده ولی وقتی با معشوقه اش خوابیده، افراد ناشناسی بهشون حمله میکنن و اونا رو به جایی میبرن که ... باهم روی تخت دراز کشیده بودیم. چشمانم را بستم و بدنش را بوییدم و کم کم خوابم برد. نمیدانم چقدر طول کشید اما ناگهان از خواب پریدم. گیج روی تخت نشستم.  دستم را روی قلبم گذاشتم.او هم از خواب بیدار شد.  لیام :«عزیزم؟ چی شده؟» موهایم را کنار زد و با نگرانی نگاهم کرد.  به در بازِ تراس، بی هدف نگاە کردم. رد نگاهم را گرفت سرش را چرخاند و نگاهی بە در باز انداخت و باری دیگر بە سمتم چرخید.  قبل از آن کە حرف بزند، سرش را با شدت پایین آورد. با دیدن جسمی تیر مانند که تا وسط در سینه اش فرو رفته بود، نفسم حبس شد. میستی :« نه نه خدای من نههه!» ناگهان در آپارتمانم با شدت باز شد و همزمان چند نفر سیاە پوش از تراس بە داخل ریختند.  جیغ بلندی کشیدم ... https://t.me/+uUYoypa_BAAxMGU0 https://t.me/+uUYoypa_BAAxMGU0 https://t.me/+uUYoypa_BAAxMGU0 🏹مجموعه رمان سرزمین پری ها🏹 نویسنده: کیابیگی اروتیک _  تخیلی _ معمایی 3جلد کامل و رایگان❌ بدون حذفیات ❌ رو اینجا بخونید
1040Loading...
27
#پارت_1 #مأمن_بهار با تمام سرعت پا برهنه می دویدم. سنگینی لباس عروس بدجوری داشت اذیتم میکرد. جلوی دستو پامو گرفته و سرعتم کم میکرد. بدون اینکه به اطرافم نگاه کنم ، دویدم وسط خیابون و اصلا حواسم به هیجا نبود. فقط میخواستم تا جایی که میتونم فرار کنم. قصد داشتم برم اون سمت خیابون که با صدای بوق ماشینی تو جام ایستادم و سرمو بالا اوردم. همون لحظه ماشین شاسی بلند مشکی رنگی با سرعت نسبتا محکمی بهم برخورد کرد. محکم روی زمین افتادم و درد بدی زیر دلم و کمرم پیچید. از این همه بدبختی اشکام پایین ریخت و بی صدا گریه کردم. مرد جوونی از ماشین پیاده شد و زود به طرفم اومد کنارم زانو زد _خانوم حالتون خوبه؟ بدون اینکه نگاهش کنم سرم تکون دادم سعی کردم از جام بلند بشم _اره خوبم…اخ دردم انقدر زیاد بود که حتی نمیتونستم تکون بخورم. به سختی جلوی جیغ زدنم رو گرفته بودم. مرد با نگرانی لب زد _صبر کن ، من کمک میکنم ازوم بلند بشید.. بعد زیرلب زمزمه کرد _اخه چرا یهو میپری وسط خیابون ، مگه دیوونه ای؟ حرفش باعث شده بود بیشتر گریم بگیره. دستمو گرفت و گذاشت روی شونش بلندم کرد که ایندفعه نتونستم جلوی خودم بگیرم از درد جیغ کشیدم. ترسیده منو دوباره روی زمین گذاشت. همونجور که اشک میریختم گفتم _خیلی درد دارم نمیتونم! انگار عصبی شده بود. نفس عمیقی کشید و دستی به ریش نداشته اش کشید. بی هوا خم شد و توی یه حرکت از زیر پام و کمرم گرفت بلندم کرد. _چیکار میکنی…ولم کن. برای اینکه نیوفتم دستامو دور گردنش حلقه کردم. نمیتونستم تکون بخورم چون درد داشتم. _لطفا بزارم زمین… بی اهمیت به من سمت ماشینش رفت که ترسیدم لب زدم _منو کجا میبری؟ در ماشینش رو باز کرد و من روی صندلی نشوند. بعد درو بست خودش دور زد سوار شد. بدون اینه حتی یه کلمه حرف بزنه راه افتاد که عصبی گفتم:کجا داری میری؟ نگاه کوتاهی به من انداخت و با کلافگی جواب داد _بیمارستان با شنیدن کلمه بیمارستان تنم به رعشه افتاد اگر میرفتم بیمارستان بابام پیدام میکرد و زندگیم تباه میشد. خیلی زود با صدای لرزونی گفتم _نه نه لطفا بیمارستان نرو بالاخره زبون باز کرد _نمیشه ، ممکنه آسیب جدی دیده باشی خطرناکه! دستم به دستگیره در گرفتم و سعی کردم جابه جا بشم. _نه من خوبم ، بیمارستان برم بابام پیدا میکنه! _اما باید بریم بیمارستان. درد امونم بریده بود اما باید تحمل میکردم. گریم به هق هق تبدیل شد _من نمیخوام خوبم ، اصلا وایستا پیاده بشم من نمیتونم بیمارستان برم. نگاه کوتاهی بهم انداخت و یهو دور زد. نگاهی به اطرافم انداختم لب زدم _چی شد؟ کجا میری؟ _خونه من https://t.me/+c9Y6H7VM4v9hZWQ0 https://t.me/+c9Y6H7VM4v9hZWQ0 https://t.me/+c9Y6H7VM4v9hZWQ0 https://t.me/+c9Y6H7VM4v9hZWQ0 https://t.me/+c9Y6H7VM4v9hZWQ0 https://t.me/+c9Y6H7VM4v9hZWQ0 دختری زیبا که تو خانواده پسر دوستی بزرگ شده و شب عروسی از ازدواج اجباری که برادرش و پدرش براش تدارک دیدن فرار میکنه و همون شب با مردی روبه رو میشه که زخم خوردس اما به وقتش مهربونه…
1960Loading...
28
من پسر ماجراجویی که برای مسخره بازی وارد بازی میشم که با دوستام دختر بازی کنم، ولی شبی که وارد اون گذرگاه شدم با دختری مواجه شدم، دختری که همون بار اول با دیدنش تحریک شدم و بهش پیشنهاد پول دادم باهام بخوابه ولی اون دختر انسان نبود و... پسری کنجکاو و ماجراجو که همراه استادش دور تا دور دنیا رو می‌گرده و یک روز ناخواسته وارد روستایی عجیب و سرسبز میشه و دختر موآبی و لختی رو می‌بسته و عاشقش میشه،وقتی با دختر مو آبی می‌خوابه متوجه میشه که... https://t.me/+1KGnQA-INy0xOWU0 #ورود‌بچه‌ممنوع🔥#فول_صحنه
1070Loading...
29
Media files
3071Loading...
30
من هاکانم❤️‍🔥 دورگه‌ی ایرانی ترک‌تباری که مدل معروف مجله‌های مده، فن زیاد دارم و خیلیا بهم پیام میدن اما وقتی یه دختر ناشناس بهم ویس داد و برای اولین بار صداشو شنیدم عجیب دلم براش رفت!🥹 اون خیلی چیزا ازم می‌دونست ولی یه عکسم از خودش توی اینستاگرامش نداشت، دلم می‌خواست ببینمش اما همش از زیرش در می‌رفت و پاپیچ شدنمم بی‌فایده بود... حالا چندسالی گذشته و من یه دختر کوچولوی چهارساله دارم که خیلی روش حساسم! توی این سالایی که گذشت بزرگترین اشتباهو با آوردن یه زنِ موذی تو زندگیم کردم ولی با اومدن دخترداییِ اون زن که خارج از کشور زندگی می‌کرد زندگیم زیر و رو شد❗️ فهمیدم اون همون دختریه که من مدتها دنبالش گشته بودم و خودش نخواسته بود پیداش کنم، طی چند هفته رفت و آمد دخترم جوری بهش وابسته شد که مجبور شدم با هر خواهشی شده بکشونمش خونه‌م تا به عنوان پرستارش پیشش باشه؛ به واسطه‌ی کارم در و داف دورم زیاد بود و چشمم سیر بود از این چیزا اما اون فنچِ لوند با دلبریاش کاری کرد که من با وجود یه زن دیگه توی زندگیم دلم براش بلرزه و بی‌ملاحضه تن بکر و دست نخورده‌شو...🤤🔞 https://t.me/+p7LG0VFGBuQ2Mzc8 https://t.me/+p7LG0VFGBuQ2Mzc8
2380Loading...
31
+خوشت میاد مردا باهات لاس بزنن؟ داریوش جلوتر می‌رفت، زیر لب غر می‌زد و زمرد مثل کودکی دنبالش راه افتاده بود: _آقا... لطفا... داریوش به یک باره ايستاد، برگشت و زمرد که سر به زیر راه می‌رفت، او را ندید و محکم به قفسه‌ی سینه‌ی ستبرش برخورد کرد. قبل از اینکه زمرد بتواند عذرخواهی کند، داریوش با صدای نسبتا بلندی پرسید: آقا لطفا چی؟ ها زمرد؟ زمرد سرش را بالا گرفت و چشمان درشتش را به داریوش دوخت که قلبِ سنگیِ مرد محکم تپید: _لطفا یکم آروم‌تر راه برین. شما تازه پاهاتون بهتر شده و تونستین از روی ویلچر بلند شین، دکتر گفته که باید بیشتر مراقب باشـ... داریوش با به یادآوردن هیزبازی‌های دکتر که مدام چشمش روی زمرد می‌چرخید، آمپر چسباند و تقریبا عربده کشید: دکتر گوه خورد با... با حس اینکه تمام کسانی که در خیابان هستند حالا نگاهشان میخ او و زمرد شده، تن صدایش را پائین آورد: +...با هفت جد و آبادش. من بهتر وضعیت خودم رو می‌دونم یا اون مرتیکه‌ی لاشی؟ داریوش که می‌دانست زمرد قرار نیست جوابی بدهد، خودش ادامه داد: اصلا واسه چی وقتی اون دکتر عوضی ازت پرسید تو خدمتکارمی، با پشت دست نخوابوندی توی دهنش؟ زمرد با صدای ضعیفی پرسید: چرا باید این کار رو می‌کردم؟ مگه حرف بدی زده بودن؟ داریوش کلافه دستی روی صورتش کشید و عصبی از اینکه این دختر تا این حد ساده است، خندید: +حرف بد؟ زمرد تو زن منی نه خدمتکارم! چرا اجازه میدی یه نفهمی مثل اون به چشم ناجور بهت نگاه کنه!؟ حقش بود می‌گرفتم دهن مرتیکه رو همونجا جر می‌دادم! زمرد لبه‌ی مانتویش را چنگ زد و به سختی جواب داد: شما خودتون گفتین ما قراره از هم طلاق بگیریم! برای همین با خودم فکر کردم اگه مردم از اول متوجه نشن که ما با هم زن و شوهریم برای وجه‌تون بهتر باشه. بالاخره یکی مثل من لیاقت بودن کنار شما رو نداره! قلب داریوش با شنیدن این حرف تیر کشید، دخترک هنوز حرفی که یک سال و نیم پیش به او زده بود را به یاد داشت. آن زمان ازدواج‌شان بیشتر شبیه یک قراداد بود و داریوش هیچ وقت فکرش را نمی‌کرد قرار است قلبش را به این دخترک ظریف و دست و پاچلفتی ببازد، که اگر می‌دانست، هرگز زمرد را تهدید نمی‌کرد که به او دل نبندد! +یکی مثل تو؟! مگه تو چته دختر؟ بغض به گلوی زمرد چنگ انداخت: _خب... من لباسام همه کهنه‌ان، اگه بگم همسر شما هستم براتون بد میشه، ببخشید که لباس بهتری نداشتم بپوشم! داریوش عصبی بود، زن 18 ساله‌اش هیچ وقت از او هیچ چیزی نمی‌خواست و داریوش این را پای این می‌گذاشت که او همه چیز دارد! بدون هیچ حرفی انگشتانش را دور مچ ظریف زمرد پیچید و دخترک را دنبال خودش کشید. با دیدن اولین مغازه‌ی لباس فروشی وارد آن شد. به سمت زمرد چرخید و گفت: تو زبون نداری زمرد؟ نمی‌تونی بهم بگی چی می‌خوای؟ بعد رو به فروشنده‌ای که برای کمک نزدیک‌شان شده بود کرد، با دست محدوده‌ی بزرگی از لباس‌ها را نشان کرد و گفت: از اینجا... تا اینجا... هر چی لباس هست، سایز این خانوم برام بیارین... فروشنده با شنیدن این حرف شوکه شد، درست مثل زمرد: _اما آقا... اینجا مغازه‌ی گرونی به نظر می‌رسه... داریوش در گلو خندید و به سمت او خم شد: +آه جواهر خنگ من! من خان یه روستام، ده‌ها شرکت توی ایران و آمریکا دارم و توی حسابم انقدر پول دارم که حتی نمی‌دونم چند تا صفر داره، بعد تو نگرانی که ممکنه لباس‌ها گرون باشن؟ تو اگه اراده کنی من کل اینجا رو برات می‌خرم، فقط کافیه ازم بخوای! زمرد سرش را بالا آورد: _چرا این کارا رو می‌کنین؟ داریوش بدون توجه به فروشنده‌های درون مغازه خم شد و زمرد را بوسید: چون تو زن منی... جواهرم...! https://t.me/+vD0MfSKQNZ4wMWQ0 https://t.me/+vD0MfSKQNZ4wMWQ0 https://t.me/+vD0MfSKQNZ4wMWQ0 زمرد، جواهرِ داریوش محمودی بود، رئیس مافیای سقوط کرده‌ای که فکرش را نمی‌کرد قرار است دلش را به همسر اجباری‌اش ببازد اما باخته بود. ولی دقیقا زمانی که زندگی داشت روی خوشش را به آنها نشان می‌داد، سر و کله‌ی بزرگ‌ترین دشمن داریوش پیدا شد و جواهرش را دزدید. و حالا بعد از دو سال که داریوش زمین و زمان را برای پیدا کردن جواهرش بهم ریخته بود، زمردش را در یک مهمانی دید، در حالی که کنار دشمنِ داریوش ایستاده بود، همان لباسی که داریوش برایش خریده بود بود را به تن داشت، می‌خندید و... یک نوزاد را در آغوشش نگه داشته بود...🫢🔞 https://t.me/+vD0MfSKQNZ4wMWQ0 https://t.me/+vD0MfSKQNZ4wMWQ0
2361Loading...
32
اون یه نقابداره مردی که به شبح معروفه ، یه شکارچی حرفه ای وزیادی هااات🫦 اما نه رحم داره نه قلب،درتاریک ترین نقطه زندگیش  یهودختری باچشم های جنگلیش سرراهش قرارمیگیره و.... شیرین دخترجوونی که برای حفظ جونش مجبوره به بی رحم ترین شکارچی انسان ها کمک کنه، اماچی میشه اگه این مرد بی قلب ووحشی یهوعاشق این دختر دلبر وسکسی بشه؟ یه رمان تخیلی پیداکردم براتون عاشقش میشین یه لوسیفرداره نگم براتون سردسته همه موجوداته تاریکه پادشاه اهریمنا😈باهرپارتش نفس توسینتون حبس میشه! پیشنهادمیکنم ازدستش ندین🥺😌 https://t.me/+D0arlNMxqMIwMzdk https://t.me/+D0arlNMxqMIwMzdkک https://t.me/+D0arlNMxqMIwMzdk
3001Loading...
33
دختره بکسوره و با اینکه حامله اس ، شریک کاری جدید شوهرشو به باد کتک میگیره و ....😱😂 در با شدت به دیوار کوبیده شد و نگهبان هراسان لب زد _ آقا آب توی دستتونه بذارین زمین که بدبخت شدیم‌ شاهرخ خونسرد ابرویی بالا انداخت و گفت : _ چیشده ؟؟ نگاهی به ساعت انداخت و کلافه لب زد _ این مرتیکه کجا موند ؟؟ نگهبان مِن و مِن کنان گفت : _ بیمارستانه آقا شاهرخ با تعجب ابرویی بالا و گفت : _ بیمارستان چیکار میکنه ؟؟ مهراب پوزخندی زد و از پشت نگهبان گفت : _ دست گل خانومته ، پاشو باید بریم نگهبان هم به تایید حرف مهراب گفت : _ بله آقا ، جلوی در شرکت تا بیایم وارد عمل بشیم ، خانومتون به باد کتک گرفتنش !!! شاهرخ با شنیدن این حرف عاصی شده نفس بلندی کشید و بلند شد و زیر لب زمزمه کرد _ آدمت میکنم دختره ی کله شق ، صبر کن فقط برسم که پوستتو میکنم !!! قبل از اینکه پا از اتاق بیرون بذاره ، صدای طلبکار برفین بلند شد _ لازم نکرده بیاین !! خوب حسابشو گذاشتم کف دستش ، پسره ی لاشی !! مهراب پوزخندی از خنده زد و گفت : _ ری..دی بچه !! میدونی کیو زیر بار کتک گرفتی ؟؟ دخترک دست به سینه شد و گفت : _ هر کی میخواد باشه !! میدونی به من چه پیشنهادی داد ؟؟ شاهرخ با شنیدن این حرف اخمهاش رفت توی هم و خشن لب زد _ کامل زر بزن ببینم باز چیکار کردی ؟؟ زن حامله این کارارو میکنه ؟؟ با ترس نگاهی به شاهرخ انداخت و لب گزید و یه دفعه زد زیر گریه _ دلم خیلی درد میکنه شاهرخ ، نکنه بچه طوریش شده ؟؟ شاهرخ با جدیت نزدیکش شد و تشر زد _ نمیتونی مثل بچه ی آدم بشینی سرِجات نه ؟؟؟ هر کی گفت بالای چشمت ابروئه باید لت و پارش کنی ؟؟ اونم با این اوضاعت ؟؟؟ نگفتی یه بلایی سرت میاره؟؟ با نگرانی دست روی شکم دخترک گذاشت و با همون جدیت لب زد _ خیلی درد میکنه ؟؟ برفین با بغض لب زد _ بغلم کن ، اینقدر به من تشر نزن یادت رفته من زنتم ؟؟ مهراب با خنده گفت : _ انگار قربون صدقه ی خون خانوم اومده پایین که داره پاچه ی این و اونو میگیره ، عرصه رو براتون خالی میکنم گفت و همراه نگهبان از اتاق خارج شدن _ آره ننر من ؟؟ گفت و .... https://t.me/+ZIacugW3tD4zODBk https://t.me/+ZIacugW3tD4zODBk https://t.me/+ZIacugW3tD4zODBk برفین ، دختر ریزه میزه ایه که زن کله گنده ی مافیای مخدر ، شاهرخ اخگریه !!! و از قضا دخترعمو و تک دختر خاندانشون هم هست !! و با اینکه #باردار هم هست ولی با این حال از بس شیطون و زبون نفهمه هر روز یه دسته گل به آب میده !!! https://t.me/+ZIacugW3tD4zODBk https://t.me/+ZIacugW3tD4zODBk https://t.me/+ZIacugW3tD4zODBk ❌ پارت واقعی رمان ❌ کپی اکیدا ممنوع ❌
1850Loading...
34
من پسر ماجراجویی که برای مسخره بازی وارد بازی میشم که با دوستام دختر بازی کنم، ولی شبی که وارد اون گذرگاه شدم با دختری مواجه شدم، دختری که همون بار اول با دیدنش تحریک شدم و بهش پیشنهاد پول دادم باهام بخوابه ولی اون دختر انسان نبود و... پسری کنجکاو و ماجراجو که همراه استادش دور تا دور دنیا رو می‌گرده و یک روز ناخواسته وارد روستایی عجیب و سرسبز میشه و دختر موآبی و لختی رو می‌بسته و عاشقش میشه،وقتی با دختر مو آبی می‌خوابه متوجه میشه که... https://t.me/+1KGnQA-INy0xOWU0 #ورود‌بچه‌ممنوع🔥#فول_صحنه
200Loading...
35
من پسر ماجراجویی که برای مسخره بازی وارد بازی میشم که با دوستام دختر بازی کنم، ولی شبی که وارد اون گذرگاه شدم با دختری مواجه شدم، دختری که همون بار اول با دیدنش تحریک شدم و بهش پیشنهاد پول دادم باهام بخوابه ولی اون دختر انسان نبود و... پسری کنجکاو و ماجراجو که همراه استادش دور تا دور دنیا رو می‌گرده و یک روز ناخواسته وارد روستایی عجیب و سرسبز میشه و دختر موآبی و لختی رو می‌بسته و عاشقش میشه،وقتی با دختر مو آبی می‌خوابه متوجه میشه که... https://t.me/+1KGnQA-INy0xOWU0 #ورود‌بچه‌ممنوع🔥#فول_صحنه
2081Loading...
36
Media files
3491Loading...
37
نصفه شب بود و من تنها جلوی در خونه ی پسر عموم بودم! کوچه خیلی تاریک بود و پرنده توش پر نمی‌زد و قطعا راهم میداد خونش دیگه، خواستم جلو برم و زنگ‌درو بزنم اما ماشین مدل بالایی داخل کوچه پیچید و جلوی در خونه هامون پارک کرد. دختری که خیلی به خودش رسیده بود و عطر لانکورش تا ببینی منم می‌رسید از ماشین پیاده شد و من ماتم برد! دوست دخترش بود؟ زنگ در خونرو زد و صدای هامون از اون ور اف‌اف اومد: -چه دیر اومدی بیا بالا که کمرم الان می‌شکنه از مردونگی میفتم با عشوه خندید:-باز کن بیام خوبت کنم و در باز شد و من نمی‌دونستم چیکار کنم مردی که دوستش داشتم جلو چشمام قرار بود با یه دختر دیگه شب و سر کنه؟ دختر داشت داخل می‌رفت که یک لحظه نفهمیدم چی شد که جلو رفتم و بلند گفتم: - اوی وایسا بینم خانوم کجا تشریف میبری؟ با تعجب سمتم برگشت: - شما؟! پر اخم غریدم: -من نامزد هامونم شما؟ جا خورد، از بالا تا پایین نگاه کرد که حرصی تر ادامه دادم: -بیا گمشو برو بیرون از خونه ی نامزد من زنیکه ابرو انداخت بالا:- گمشو بابا دختره ی غربتی ایکبیری تورو چه به هامون بیست چهاری من تو تختشم حرصی جلو رفتم و اصلا به این فکر نمی‌کردم که این دروغها چه نتیجه ای می‌تونه داشته باش برام:- رو تخت باتو چون تو هرزه ای ولی تو فکرش با من تا شب عروسی حالام هری یالا اخماش پیچید توهم به یک باره بهم حمله کرد و موهامو کشید صدای جیغم بلند شد اما منم موهاشو کشیدم و حالا اونم جیغ میزد صدا جیغ و داد تو حیاط پیچیده بود. و هامون بود که حیرون بدو وارد حیاط شد و با تعجب و بهت منو از اون زنیکه جدا کرد و داد زد: -کیمیا این جا چیکار می‌کنی؟ همین کافی بود که اون دختر لوس خودش رو تو آغوش هامون بندازه و هق هق، زرتی گریه کنه و هامون هم دستاشو دورش حلقه کنه. همین کار باعث شد من مات تصویر روبه روم لال بشمو دختره گفت: - میگه نامزدت -چــــــــــــی؟! ساکت و با بغض فقط نگاهشون می‌کردم که دختر با همین حرف شیر شد: - گفت نامزدت دختره ی غربتی بی همه چیز هامون توپید:- چی تو چی گف..؟! به یک باره ساکت شد و کلافه روبه دختر گفت: -توام برو تو کم تا من تکلیفمو با دخترعموم روشن کنم میام. قلبم داشت خورد میشد و دوست داشتم بغض منم بشکنه اما غرورم به اندازه ی کافی شکسته بود و همین که دختره رفت تو هامون بد توپید: -دختره ی احمق واس چی این ساعت از شب خونه ننه بابات نیستی هان؟ به خونش اشاره ای کردم: -دوست دخترت چرا خونه ننه باباش نیست منم به همون دلیل جا خورد و اخماش بد پیچید توهم: -تو خیلی بیجا می‌کنی خیلی غلط می‌کنی با چی و واس چی اومدی اینجا؟ جوابشو ندادم و با صدای لرزون گفتم: -تو چی؟ تو بیجا نمی‌کنی مثل آدمای هول دختر میاری خونت تا شبو باش سر کنی؟ بدش میومد کسی تو کاراش دخالت کنه و به یک باره سمتم اومد مچ دستمو محکم گرفت جوری که جیغم هوا رفت و اون بدون حرف کشوندم سمت خروجی که نالیدم: -هاتف واستا تنها اومدم کسی باهام نیست آیی دستم واستا... می‌ترسم من شب واستا اما پرتم کرد از خونش بیرون و در حیاطو محکم به روم بست و با صدای بلندی گفت: -دختره آویزوون و من اشکام و هق هقم دیگه شکست و جیغ زدم: -من آویزون نیستم من فقط دوست داشتم اما دیگه ندارم هاتف می‌شنوی دیگه دوست ندارم https://t.me/+KvzOBWk7O4k3ZTE8 مهسا رو پس زدم و در اخم گفتم:-جمع کن برو بهت گفتم امشب حال و حوصله ندارم دیگه پوفی کشید و رفت؛ به ساعت نگاه کردم دوازده و نیم بود چه غلطی کرده بودم من؟ یه دختر هجده ساله تو محله ای که خیلی زیادی خلوت بود چیکار میکرد؟! از جام پاشدم و بدو سمت کوچه رفتم و به امید این که با ماشین اومده باشه دنبال پرایدی گشتم اما پیدا نکردم و به یک باره از ته کوچه صدای ضعیف جیغ دختری اومد! کوچه ما بن‌بست بود و...؟؟ ترسیده بدو سمت ته کوچه رفتم و هوار زدم: - کیمیا؟!! کیمیا؟ و به ته کوچه که رسیدم پسریو دیدم که از ترس با شلواری که تقریبا پایین بود فرار کرد و قبل این که زیر مشت و لگد بگیرمش نگاهم به دختری خورد که بی جون و ترسیده روی زمین خاکی افتاده بود و نه فقط نه: - کیمیا بدو سمتش رفتم و لباساش تنش بود اما از ترس جون نداشت و بغلش کردم و هوار زدم: -بگو کاری نکرد بگو کاری نکرد یالا بگو.. هق هقی کرد و فقط زمزمه کرد:-درد دارم! بدنم یخ بست وضعیتشو چک کردم و اما لباسش تنش بود و نالید: - پهلوم پهلوم هامون هقی زد و به خاطر تاریکی هوا چیزی نمی‌دیدم و دستمو روی پهلوش کشیدم که صدای جیغش بلند شد و دستم خیس شد! خون بود؟ چاقو بهش زده بود؟! https://t.me/+KvzOBWk7O4k3ZTE8
2351Loading...
38
_‌میگم عماد جونم فکر کنم کاندومم پاره شده ! با چشم های گرد شده چرخیدم طرفش که ای کاش نمیچرخیدم ، با یه لا حوله سفید رو مبل نشسته و پاشو دراز کرده بود. دست میکشید به سفیدی پاهاش ... نفس عمیقی کشیدم این دختر فرشته مرگ منه ... عصبانی غریدم : _ حواست هست چی‌ میگی ؟ یعنی چی کاندومم پاره شده از صدای عصبیم بغض کرد و همینطور که به یه قسمت پاش اشاره میکرد با عشوه ذاتیش گفت : _ ایناها ببین اینجارو کبود شده ، درد میکنه ، فکرکنم کاندومش پاره شده . وقتی اونطوری هولم میدی معلومه که یه جام پاره میشه . ببین چیکارش کردی ؟ رفتم بالاسرش و به اون کبودی کوچیک رو پاش خیره شدم.  مطمئن بودم از سر به هوایی خودش اینطوری شده نه منی که حتی میترسم دست بهش بزنم تا مبادا خش برداره . دستمو زیر چونه‌اش گذاشتم و سرشو بلند کردم : _ چی‌میخوای بلای جون من ؟ هاان ؟ اون کاندومه اخه ؟ بهش میگن تاندوم و تا جایی که اطلاع دارم یه کبودی کوچیک به تاندوم‌هات آسیب نمیزنه کوچولو ! با ناز لب هاشو جلو داد و گفت : _ تو کبودش کردی پس خودتم بوسش کن تا خوب بشه ! کاری که مدت ها تو سرم بود رو ازم میخواست ؟ با کمال میل ... یادم رفت این دختر امانته یادم رفت اینجاست تا فقط‌ مواظبش باشم . خم شدم و دستمو دور رون پاش پیچیدم و لب هام رو آروم و نرم رو پاش حرکت دادم. با صدای آه نرمی که کشید همون مخالفت های کوچیک ته ذهنم هم خاموش شد . حوله رو عقب دادم و شروع به بوسیدن بدنش کردم . فکر کنم کبودی های بیشتری رو بدنش به جا گذاشتم ولی نمیتونستم جلوی خودمو بگیرم. بلاخره میتونستم برای خودم کنمش و گور بابای هرکی‌ که بخواد مانع بشه ... کمی فاصله گرفتم و بدون توجه به ترس توی چشماش شلوارم رو در‌اوردم.... اون خیلی وقته که مال منه!!! https://t.me/+ooKcxa2iryJmYTc0 https://t.me/+ooKcxa2iryJmYTc0 https://t.me/+ooKcxa2iryJmYTc0 https://t.me/+ooKcxa2iryJmYTc0 نمیدونستم عاشقمه ! زمان زیادیه که تو خونمونه و برای پدرم کار میکنه . نگو همه‌ی این سال ها عشق من تو این خونه نگهش داشته ... !🔥 اما من عاشق یکی دیگه‌ام ، دوستش دارم ، ولی خسرو نمیذاره بهم برسیم . و حالا میدون خالی شده واسه اون ... و از هیچ کاری واسه بدست اوردن دل من دریغ نمیکنه !! 🔞💦 اسمش عماده و منو صدا میکنه عسلچه ...
2400Loading...
39
من کیوانم! معروف‌ترین دندانپزشکی که کل فرانکفورت به خودش دیده... وقتی دانشجو بودم طی یه سانحه، تصمیم می‌گیرم از همه چیز و همه کس دور شم پس ایران رو ترک می‌کنم... نهو بالاخره بعد از ۱۰ سال به هدفم می‌رسم و روز و شب فقط کار می‌کنم و وقتم رو با مریضام سپری می‌کنم... سمت هیچ دختر و رابطه‌ای نمی‌رم. جوری که حتی دوستام باورشون می‌شه که هیچ حس مردونه‌ای ندارم... اما یه روز دختر ریزه میزه‌ای پا به مطبم می‌ذاره که چشم‌های عسلی رنگش، دنیامو زیر و رو می‌کنه و سرسختی‌ای که ذاتا توی وجودش بود، کل سد دفاعیم رو درهم می‌شکنه... و من برای اولین بار جذب دختری می‌شم که بعد از سی و دو سال تمام حس‌های مردونه‌ام رو بیدار میکنه و...🙊🔥 https://t.me/+5UkBQs-sxUVmYjRk https://t.me/+5UkBQs-sxUVmYjRk - چشمات میتونه بی‌احساس‌ترین مرد هارم از پا در بیاره دختر جون! https://t.me/+5UkBQs-sxUVmYjRk توصیه‌ی ویژه♨️ #قلم_قوی
3180Loading...
Repost from N/a
- با شورت از مکه اومده طواف کیرو کردی به سلامتی؟ تمام جمعیت نشسته دور میز شام، با چشم گرد شده سرشون یک ضرب سمت خانم بزرگ چرخید. خانم بزرگ با تک سرفه‌ای حرفشو اصلاح کرد: - طواف چه کسی را منظورمه؟ نمیدونستم با کی داره حرف میزنه تا اینکه با دیدن عصاش که تو هوا می‌چرخوندش و شورت قرمز خودم که سرش بود یه لحظه حس کردم قلبم ایستاد. شورت قرمزی که دیشب توی اتاق خواب پسر عموم، جاوید جاش گذاشته بودم. پادینا دخترعموم وحشت زده زیر لب بهم گفت: - ا.... ایوا... اون همون شورتی نیست که خانم بزرگ برات از مکه آورد؟ با دیدن رنگ پریده‌ی من، مطمئن شد که اون شورت همونه. خان عمو با تعجب سمت خانم بزرگ برگشت و گفت: - خانم بزرگ این پیرهن عثمون چیه سر عصات؟ خدا خدا میکردم چیزی نگه که در کمال ناجوانمردی، با چشم و ابرو و تاسف به من و جاوید اشاره زد. - از دسته گلای باغ توتونچی بپرس! با استرس به جاوید نگاه کردم. مردمک گشاد شده‌ی چشمای اونم دست کمی از من نداشت. خان عمو از بین دندونای چفت شده غرید: - بنالید ببینم چه گهی خوردید شما دوتا جونور؟ این عصبانیت عمو تاوان داشت. با یه دو دوتا چهارتای ساده به این نتیجه رسیدم جاوید هرچی نباشه تهش پسر عموئه پس خیلی کاریش نداره. پس با نقشه‌ای بس خبیثانه زدم زیر گریه و انگشت اشاره‌م رو سمت جاوید گرفتم. - عمو بخدا تقصیر جاویده... چنان گریه‌ای میکردم که دل سنگ آب میشد و همه به جاوید به چشم متجاوزِ جانی، و حتی جانی از نوع سینزش نگاه می‌کردن. بی توجه به چشمای از کاسه دراومده‌ی جاوید با هق هق ادامه دادم: - بخدا... بخدا عمو من گفتم ما هنوز نامزد نشدیم این کارا درست نیست... قبول نکرد. به زور... به زور منو... جاوید بهت زده داد کشید: - ای تف تو ذات آدم دروغگو! دستشو به کمرش زد و طلبکار پرسید: - تو نبودی نصف شب پاشدی اومدی تو اتاق من گفتی پاشو ببین خانجون چی برام آورده از مکه؟ زلیخا هم اینکارو با یوسف نکرد که تو با من کردی! از نگاه سرزنش گر جمع به تته پته افتادم. عمو چشم غره‌ای به من رفت و بعد رو به جاوید غرید: - حالا اون اومد، تو چرا وا دادی؟ چه خاکی به سرمون کردی جاوید؟ این بچه امانت بردار خدابیامرزم بود... جاوید حق به جانب گفت: - والا حاج بابا من هنوز به اون درجه از ایمان، تقوا و عمل صالح شما نرسیدم که یه حوری نصف شب با شورت و کرست قرمز بیاد تو اتاق خواب بالا سرم بعد من دستش نزنم نکنه خش ورداره. حاجی میگم این اوضاعش از زلیخا منافی عفت تر بود. والا خود یوزارسیفم بود در اون شرایط پیغمبری رو میبوسید میذاشت کنار؛ پا میداد! من سرمو از خجالت تو یقم فرو کردم. خانم بزرگ محکم رو گونه خودش کوبید و به جاوید توپید: - لال بمیر بچه... چیه این خزعبلات تو جمع میگی؟ جاوید هم که کلا به این باور رسیده بود اب که از سر گذشت چه یک وجب چه صد وجب؛ پررو پررو به خانم بزرگ گفت: - والا شما شورت زن ما رو پرچم کردی تو جمع، حالا اَخ و بد ما شدیم؟ عمو تشر زد: - ساکت شو ببینم. تو کی اندر دریده شدی جاوید؟ جاوید هم با نیشخند به من اشاره زد: - والا کمال همنشین در من اثر کرد. وگرنه که من همان بچه سر به زیر حاجی توتونچی بودم که هستم. شایدم هستم که بودم. نمیدونم به هرحال. حالام که بحثش شد فکر کنم ایوا هم حاملس ! خودتون یه کاریش کنید. خان عمو با رنگ پریده گفت: - حالا با یه بار که ایشالا طوری نمی‌شه. نه... من امید دارم.... و خانم بزرگ با گفتن یه جمله یه تنه امیدش رو ناامید و بلکم قهوه‌ای کرد: - تخم و ترکه شماها قویه مادر... من هر هفت هشتاتون رو با یه بار از بابای خدا بیامرزت حامله شدم. هول از شرایط پیش اومده گفتم: - نه... نه به خدا کاری نکردیم عمو... داره اذیتتون میکنه... بذارید من برم یه تنگ آب قند بیارم. و هول از جا بلند می‌شم که صندلی میز نهار خوری برمی‌گرده. جاوید با شرارت گفت: - آروم عزیزم... مراقب بچمون باش. هرچی نباشه بالاخره تنها وارث پسری توتونچی ها رو حامله ای دیگه! خانم بزرگ دستشو به سرش گرفت و نشست. - خاک تو سر شدیم. دیدی چی شد؟ خان عمو غرید: - جاوید رخت عزاتو بپوشم بچه. جاوید هم نه گذاشت نه ورداشت رو به خانم بزرگ گفت: - تقصیر خودتونه دیگه، اگه همراه شورت ایوا یه بسته کاندوم اصل عربی هم برا من آورده بودین الان اینجوری نمی‌شد. چطور برا اون لباس مناسب اعمال خاک بر سری آوردین، لباس کار و کلاه ایمنی بچه منو یادتون رفت بیارین؟ مال ایوا خانم ماله مال ما خاره؟ حالام خودتون جور بچه رو بکشید. یه بارم نبوده تازه، از وقتی از مکه اومدید یه ده باری بوده. ده قلو حامله نباشه صلوات! https://t.me/+-zc8D4KpPTE4NjY0 https://t.me/+-zc8D4KpPTE4NjY0 https://t.me/+-zc8D4KpPTE4NjY0 پ.ن: گوشه‌ای کوچک از اتفاقات و مکالمات عمارت توتونچی ها🙂😂😂😂 از دستش ندید🔥
نمایش همه...
Repost from N/a
ازدواجشون صوریه و مادربزرگه شک کرده می‌خواد مچشون و بگیره😂😂👇 #پارت۲۲۹ یک قدم به جلو برداشتم و صدایِ یک ضربه‌ی دیگر با عصا بر زمین به گوشم رسید. قدمی دیگر برداشتم و دوباره همان صدا. حدس می‌زدم ماه‌پری باشد. صداها که نزديک‌تر شد، دیگر یقین پیدا کردم. ماه پری داشت به طرفِ اتاقِ ما می‌آمد. -شِت! پریشان به طرفِ هامون چرخیدم تا بیدارش کنم. اما او را با چشمانی کاملا باز، خیره به سقف یافتم. متوجهِ نگاهم شد که مردمک‌هایش را از سقف گرفت و به من دوخت. -تا من و تو رو، تو هم نبینه آروم نمی‌گیره. قلبم تندتر از هر زمانی می‌کوبید و وقتی خطِ فکریمان را در یک مسیر دیدم، آشفته‌تر شدم. -چکار کنم؟! کلافه روی تخت نشست. -بِکَن! گیج نگاهش کردم و او با انگشت ثبابه به لباس‌هایم اشاره زد. -لخت شو. حوصله داری هر روز بخوای زن و شوهری بهش ثابت کنی؟! چشم‌غره‌ای نثارش کردم و خونسرد دوباره دراز کشید. -خیلی خوشگلی، همه‌شم قایم کردی. دستم مشت شد و محکم به رانم کوبیدم. آنقدر غد و یک‌دنده بود که برای حلِ چنین بحرانی‌ هم باید دل به دلِ راهِ حل‌های مردم آزارش می‌دادم. گریه‌ام گرفته بود، زیرا که صداها در نزدیک‌ترین حالتِ ممکن قرار داشت. یقه‌اسکی‌ام را بیرون آوردم و روی صورتش پرت کردم. در کسری از ثانیه نیم خیز شد. بلوزم را از روی صورتش برداشت و به گوشه‌ای پرتاب کرد. تا به خود بجنبم دستم را کشید و مرا روی تخت انداخت. هینِ آرامم، با خیمه زدنِ او روی تنم یکی شد. پتو را رویمان کشید و صدایِ عصا کامل قطع شد. او رسیده بود. -نکشمون با این مدل جاسوسیش. اما همه‌ی حواسِ من به رویای زودگذرِ ذهنم بود. رویایِ ماندن بینِ بازوهایش. آرنج دو دستش را دو طرفِ بازوهایم تکیه زده بود و در اسارتِ او بودم. صورت‌هایمان مقابلِ هم، با فاصله‌ی کمی قرار داشت و مردمک‌هایم از بی‌قراری یک‌جا ثابت نمی‌ماندند. داغی پوستش را به راحتی حس می‌کردم و به تنِ لرزان و آشوبم می‌رسید. نتوانستم... تاب نیاوردم و سرم را به پهلو چرخاندم تا از چشمانش فرار کنم. از تیله‌های سیاه رنگش آتشِ سرخ ساطع می‌شد. -بازم بدهکارم شدی. زبانم از زدنِ هر حرفی عاجز بود و سینه‌هایم از فرطِ هیجان، به شدت بالا و پایین می‌شد. بینِ ما دو نفر خیلی وقت بود، که کِششی عجیب و غریب جرقه می‌زد. جرقه‌ای که امشب آتش شد و وای به ادامه‌ی روزهایمان. جرقه‌ای به نامِ هوس که شعله کشید و می‌دانستم کار دستمان می‌دهد. -چرا نمی‌ره؟! ناچار و عاجز به دنبالِ راهِ حل بودم، که فقط این لحظات تمام شود. -ناله کن! تا نشنوه نمی‌ره.... با غیض پچ زدم: -چی؟! دستش به پایین خزید و دندان‌هایش زیر گلویم نشست: -جیغ نزن، فقط ناله... تا به خود بجنبم دستش بین پایم خزید و... https://t.me/+EUFjSI9PdGY2MzI0 https://t.me/+EUFjSI9PdGY2MzI0 https://t.me/+EUFjSI9PdGY2MzI0 https://t.me/+EUFjSI9PdGY2MzI0 https://t.me/+EUFjSI9PdGY2MzI0 #محدودیت‌سنی🔞 #عاشقانه #مافیایی #بزرگسال #پارت‌واقعی
نمایش همه...
Repost from N/a
_مادر یکم اون زیرشکم بی‌صاحبتو کنترل کن! یه جای سالم روی این طفل معصوم باقی نذاشتی، تو اوج گرما باید یقه‌اسکی و شلوار بپوشه تا جای مارکاتو روش نبینیم!🫠🔞⛓ با چشمای گرد شده و صورتی سرخ شده از خجالت به عزیز جون مات شده زل زدم که پسرعمه‌ی بیشعورم یا همون بنده‌ی زیرشکم بی‌صاحابی که عزیز جون میگفت، غش غش خندید و در جواب عزیز جون گفت _زیرشکم و مارکا رو خوب اومدی عزیز جون! عزیز جون عصبی از دست انداختناش، عصاشو کوبوند تو شکمش و غرید _مرض کره خر! منو دست میندازی؟ بابا دیشب رفتم یه آب رفتم بخورم خبرم همچین آهشو درآوردی که زهرم ترکید نصفه شبی پدرسگ! هینی کشیدم و سرخ شده سرمو خم کردم...پسره‌ی هَوَل! گفتم یکم یواشترآ ولی انقدر وحشی بازی درآورد که بی آبرومون کرد! _آخه قربونت بشم خوبه خودت دیدی چقدر آتیشم تنده درست لنگه‌ی شوهرت که جلدی گفتی بیاین دستشونو بذاریم تو دست هم تا بند و آب ندادن. تازه من بعد از ده سال به ماهم رسیدم، آخه چجوری میتونم از حقم که انقدر دلبر و خوردنیه بگذرم؟ عزیز چون پشت چشمی نازک کرد و پرکنایه گفت _خُبه خئبه!! والا تو بند و آب ندادی مادر، به اقیانوس آرام گفتی برو من جات هستم...نگرانم نباش ما حقتو نمیخوریم فقط یکم آرومتر، بذار تا عروسیتون زنده بمونین! والا، یکمم از شوهر جنتلمن و ملایم بودنم یاد میگرفتی چی میشد! با چشمای گرد و طلبکار جواب عزیز جونو داد _کوتاه بیا عزیز! دیگه هرکی ندونه من که میدونم آقا جون ماشالا چقدر آتیشیه...یا نکنه دوست داری جلوی ماهلین بگم که تو ۸ سالگیم تو اون اتاق خوشگله عمارت چشمام به چیاتون منور شد؟ عزیز جون دستپاچه عصاشو به پاش کوبوند که آخی گفت _ببند ببینم بی‌آبرو...خجالتم نمیکشه، واه! واه! گنگ تند تند رفتن عزیز جونو نگاه کردم...چیشد یهو؟ آتو داره ازشون؟ برگشتم سمت عاملش که داشت هرهر میخندید _ببینم نکنه اون شب عزیز جون و آقا جون... _آره بابا چشمام تو ۸ سالگی جوری باز شد که دیگه افسانه لک‌لک‌ها و مغازه بچه‌فروشی دیگه هیچ‌جوره تو کتم نمیرفت! دروغ میگه آقا جون ملایم بود بالا، از منم وحشی‌تر بود! همین عزیز جون جوری از لذت و درد آه میکشید که... با خنده ضربه‌ای به شونش زدم و از خنده ولو شدم _از تو وحشی‌ترم مگه داریم؟ چشمامو با ناز فرو کردم تو چشماش که گونه‌مو بوسید و دم گوشم پچ زد _تنت میخاره بازآ...عزیز جون همه رو از چشم من میبینه دیگه نمیدونه کرم از خود درخته! یه راند دیگه بریم؟ _تا الان که هنوز شبم نشده ۳ راند رفتیم! _به من باشه که میخوام شب و روز توت باشم! با چشمای گرد شده روی سینش زدم و فحشش دادم که غش غش خندید...همونجوری که روی دستاش بلندم میکرد، چشمکی زد و گفت _بیا رندش کنیم، خب؟ با خنده لبامو روی لباش گذاشتم...همینجوری که همو میبوسیدیم به سمت اتاق خواب رفتیم ولی با باز شدن در و دیدن عزیز جون و آقا جون که رو کار بودن چشمامون گرد و دهنامونم ده متر وا مونده و اولین چیزیم که شنیدیم جیغ عزیز جون بود که...💦🔞⛓😱😂 https://t.me/merasemah https://t.me/merasemah یعنی از دست این عزیز جون و آقا جون پاره‌ام😂🤦‍♀️ تو اینکه کی توی سک.س بهتره باهم مسابقه میذارن😱🔥
نمایش همه...
Repost from N/a
خانم دکتر ترو خدا ننویس من دختر نیستم! با عجز نگاهش کردم و ادامه دادم: - به خدا نامزدم کُرد و غیرتیه. منو می‌کشه اگه بفهمه کاری کردم اشکام گوله گوله رو صورتم می‌ریخت و دکتر کلافه عینکش رو درآورد: - دختر جان تو که این قدر از نامزدت می‌ترسی این چه کاری بود کردی؟ با بدنی لرزون سمتش رفتم: - من من اعتماد کرده بودم بهش. عاشقش شده بودم ولی رفت منو ول کرد. هق‌هقم شکست که دکتر دستی تو صورتش کشید. و همون موقع در باز شد و قامت کیاشا نمایان شد، پر اخم بهم خیره شد و روبه دکتر گفت: - خب؟! بدنم نامحسوس لرز گرفت و دکتر نیم نگاهی بهم کرد و با التماس بهش خیره شدم که گفت: - تفاوت قد و سنتون با خانمتون چقدر نمایان آقای هخامنش. انگار داشت وقت می‌خرید تا پاسخ مناسبی به کیاشا بده و کیاشا هم متعجب از این حرف دکتر با نیشخندی گفت: - من نیومدم در مورد تفاوت ظاهری ما نظر بدید خانم دکتر، من زنمو آوردم ببینم دامنش پاکه یا نه. عصبی بود و دکتر انگار فهمید که حرفام درمورد غیرتش راست که سری به چپ و راست تکون داد: - خانمتون اجازه ندادن من معاینشون کنم هر چقدرم باهاشون حرف زدم راضی بشن جواب نداد منم نمیتونم به زور کسی رو معاینه کنم که.. میتونم؟ کیاشا کلافه دستی لای موهاش کشید و به من خیره شد، دستمو محکم گرفت و زمزمه کرد: - برو بخواب رو تخت نادیا بزار کارشو کنه یه لحظه‌ست نرو روی مخم. محکم دستمو از دستش بیرون کشیدم: - نمی‌خوام ولم کن، تا عروسیمون سه ماه مونده یا صبر کن یا که اگه می‌خوای میتونی نامزدیو بهم بزنی من نمی‌خوام این کارو کنم. از نه سالگی شیرینی خوردش بودم و همه می‌دونستن کیاشا منو از همون وقت که بیست سالش بود و من نه سالم دوست داشت! و به خاطر همین حرفم دستش بالا رفت تا توی صورتم فرود بیاد که صدای دکتر بلند شد: - آقای محترم؟! دستش خشک شد اما با حرص نگاهم می‌کرد و دستش پایین اومد که دکتر تشر زد: - یعنی شما الان پاک پاک و باکره‌ای که این طوری با این دختر بیچاره رفتار می‌کنی؟ کیاشا دستی به صورتش کشید و با نیشخندی سمت دکتر برگشت: - برای معاینه بکارت که اینجا دراز نکشد ولی فردا برای معاینه بعد از اولین بارش میارمش. کلامش واضح بود. دکتر مات موند ولی کیاشا با پایان جملش دوباره دستمو محکم گرفت که جیغ زدم: - ولم کن نمی‌خوام باهات بیام تورو خدااا. اما اون بی‌توجه دستمو گرفت و کشوندم سمت خروجی... https://t.me/+l2zQlPT3Ark5MDBk https://t.me/+l2zQlPT3Ark5MDBk -هیش دور سرت بگردم اذیت نمیشی یه دقیقه نگام کن نترس. با چشمای اشکیم نگاهش کردم که با دست بزرگ و مردونش دستی زیر چشمام کشید و اشکامو پاک کرد. - می‌دونی آخرشم مال منی دیگه پس آروم باش بزار منم آروم باشم. به خدا این طوری تقلا می‌کنی نق میزنی باعث میشی من وحشی‌تر شم واسه خواستنت. باورم نمی‌شد مردی که تا ساعت پیش دوست داشت سر به تنم نباشه این طوری مهربون شده باشه. خواستم خودمو از زیر بدن برهنش بیرون بکشم که بیشتر خودشو روم لش کرد و این بار با حرص توپید: - هیششش، نادیا نرو رو مخم. هق هقی کردم و نالیدم: - چیه تو تخت اومدی مهربون شدی؟! اخماش پیچید توهم: -چیه وحشی دوست داری؟ اگه وحشی دوست داری بگو خجالت‌ نکش. - فقط تنمو می‌خوای. نگاه ازش گرفتم و دیگه مهم نبود بفهمه دختر نیستم، دیگه مهم نبود بفهمه چه بلایی به سر خودم با حماقت آوردم. سکوت بینمون شد که با دستش صورتمو سمت خودش کشوند. چشماش این‌بار ناراحت بود و لب زد: - تو چقدر نامردی! از وقتی نه سالت بود خوردی به نامم همه چیت با من بود! خودم بیست سالم بود ولی کار می‌کردم پول می‌دادم مامان بزرگت که شیرینی خوردم درس بخونه کلاس بره لباس خوب بپوشه! نزاشتم به زور چادر بکنن سرت آوردمت تهران پیشرفت کنی حالا من که تا هجده سالگیت صبر کردم بزرگ شی فقط دنبال تنتم؟ با این حرفاش بیشتر حس ترس گرفتم. اگه می‌فهمید من خودمو به باد دادم؟! حتی روم نمی‌شد تو چشماش نگاه کنم و باز نگاه از چشمای رنگ شبش گرفتم. و اونم دیگه ناز نخرید خودش رو روی تنم بالا کشید و من ترس تو دلم باز ریشه کرد چون میدونستم قرار چی بشه و حسش میکردم. اون اتفاق قبلی جلو چشمام نقش مبست و بدنم شروع به لرزش کرد. اما باز اهمیتی نداد. صدای جیغ دخترونم تو اتاق از ترس پیچید که این بار نگاهش رو بهم داد و پیشونیم و بوسید: - هیچی نیست نترس. اما درد کم کم زیر شکمم پیچید و از خجالت رسوا شدنم سرمو تو سینش پنهون کردم و هق زدم. اون هم مثل یه مرد منو فقط تو آغوشش کشید: - الان تمومش میکنم آروم. و بعد ثانیه ای با ملاحظه کنار رفت و من فقط بدنم می‌لرزید و چشمامو‌ محکم بستم که صداش تو گوشم پیچید: - نادیا تو... تو دختر... دختر‌... بقیش👇🏻 https://t.me/+l2zQlPT3Ark5MDBk https://t.me/+l2zQlPT3Ark5MDBk https://t.me/+l2zQlPT3Ark5MDBk https://t.me/+l2zQlPT3Ark5MDBk
نمایش همه...
👍 1
Repost from N/a
  • Photo unavailable
  • Photo unavailable
ترکیب این نیم تنه ها و بهار و تابستون>>> کراپای زیر 200 تومن @Trend_Shop_Ms_M
نمایش همه...
Repost from N/a
_ اسم دل‌آرا رو بیاری شیرم رو حرومت می‌کنم. _ اونوقت چرا؟ بازهم ننه سوزنش به من و دل‌آرای بی‌نوا گیر کرده بود. _ دختری که با تو بشینه تو کارگاه، تخته برش بزنه، میز پیچ کنه، می‌تونه مادر نوه‌های من بشه؟ سعی کردم با خنده تمامش کنم. _ عوضش سرویس‌خواب نوه‌تو خودش درست می‌کنه. خوابش را باید می‌دیدم. دل‌آرا کجا من کجا؟ هنوز حرص ننه خالی نشده بود. _ فکر کردی نمی‌بینم، مدام سرِ بی‌روسری جلوی تو می‌چرخه؟ قروقمیش میاد؟ از ادایی که برای دل‌آرا درآورد خنده‌ام گرفت. _ نگو، مادر من! اون که همش لچک سرشه. خودم مجبورش کرده بودم روسری سر کنند، نمی‌خواستم خاک روی موهایش بنشیند. _ من دیپلم‌ردّی رو چه به دل‌آرا! درس‌خونده‌ست، باسواد، مربی یوگاست. _ اگه اینهمه کمالات داره، پس چرا چسبیده به تو و کارگاهت؟ _ اگه می‌بینی اومده باهام کار کنه از سر ناچاریه. نمی‌خواد از خونه بیرون بره و چشمش به این کیان‌مهر نامرد بیفته. هنوز هم دل‌آرا دوستش داشت، با آن همه بلایی که کیان‌مهر سرش آورد، دستبند یادگاری او را از دستش درنمی‌آورد. ننه ول‌کن قضیه نبود. _ معلوم نیست با پسر حاج‌عنایت چه بندی آب داده که چپیده ور دل تو توی کارگاه. که آویزون تو شه. دل‌آرا از دست کیان به من پناه آورده بود. _ نگو گیس‌گلاب! _ دهنم رو ببندم، پسرم بره یه زن بی‌ایمون بگیره، خدا رو خوش میاد؟ سجاده را پهن کرد. _ فؤاد قربون سجاده‌ت بره، خدا قهرش میاد. چشم‌غره رفت ولی کوتاه نیامد. _ دختر برات پیدا کردم عین پنجهٔ آفتاب، یه تار موش رو نامحرم ندیده. _ چی میگی واس خودت، ننه؟ دستی به گلویش گرفت و خواهش کرد: _ فؤاد، من از دار دنیا فقط تو رو دارم. وقتی مظلوم میشد دهانم را می‌بست. سکوتم را دید و ادامه داد: _ من دیروز با زن حاج ضمیریان حرف زدم، دربارهٔ دخترش. کجا می‌رفتم وقتی دلم جای دیگری گیر بود. _ تو برو خواستگاری منم، میام. فهمید سربه‌سرش می‌گذارم، تسبیحش را محکم سمتم پرت کرد. قبل از اینکه در را باز کنم و نیشم با دیدن دل‌آرا پشت در بسته شود... سرهمی آبی‌ کار پوشیده بود، موهای فر دور سرش ریخته و از لچک بیرون زده بودند. _ دل‍...‌دلی... تو از کی اینجایی؟ چشم‌های قرمزش... فؤاد بمیرد... سرش را پایین انداخت. دستش وقتی دریل را سمتم گرفت می‌لرزید. _ اومدم بگم دیگه نمیام کارگاه... کیان... کیان زنگ زده... می‌خواد باهام صحبت کنه... https://t.me/+Lcx6HjR28P42OWE0 https://t.me/+Lcx6HjR28P42OWE0 تا حالا دختر کابینت‌ساز دیدید؟ من دل‌آرا، اولین دختری شدم که پابه‌پای فؤاد با تخته و چوب کار می‌کردم. چرا؟ چون یه مرد قوی و بانفوذ اجازه نمی‌داد هیچ‌جا کار پیدا کنم. عشق قدیمی من، کیانمهر سپهسالار... هر جا که برای کار رفتم باعث شد سه‌سوت اخراج شم. اما یه نفر تو کابینت‌سازی بهم کار داد: فؤاد.... سرش درد می‌کرد برای دعوا... لات نبود، لوتی بود. نه از کیان می‌ترسید، نه از عاقبت کمک به من... تا اینکه.. https://t.me/+Lcx6HjR28P42OWE0
نمایش همه...
Repost from N/a
- چای دارچین اوردم واست. - دارچین بوی خیانتمو میپوشونه خانوم؟ برف میبارید و اون کنار درخت داشت سیگار میکشید سوالش اذیتم کرد چیزی به روش نیوردم. - بخور برای اعصابت خوبه. چایی رو خورد داغ داغ. نگاه منم به گلوش بود که نسوزه داشت خودش رو عذاب میداد میدونم. - تو چرا ارومی؟ - چرا اروم نباشم؟ کنارش نشستم که دستم رو گرفت و انگشتای زخمیمو لمس کرد‌ معذب شدم ولی اون دستش رفت بالا و کف دست زبرمو گرفت. - کرم نزدنت یعنی اروم نیستی. - چه ربطی داره؟ نگاه ازم گرفت. راست میگفت اروم نبودم ولی اعتراضی هم نمیشد کرد. شرط شرط بود و قانون قانون! - از وقتی بوی آیدا رو روی لباسم حس کردی ازم دور شدی. اروم خندیدم ولی زهر بود راست میگفت ولی کار درستش همین بود دیگه. تنه ی ارومی بهش زدم و به شوخی گفتم: - خواستم یکم حس مجردی کنی‌ مگه بده زن ادم اوپن مایند باشه؟ - تو فقط زنم نیستی ساچلی، رفیقمی. سرم رو پایین انداختم همین حرفش یعنی این که دوسم نداره منم نباید نشون بدم از بغل کردن ایدا ناراحتم. بالاخره ایدا قبل من دوست دخترش بود. - دور شدم تا وقتی خواستیم طلاق بگیریم تو به بقیه بگی بهت محل نمیذارم. - به خاطر همین دستاتو کرم نزدی. - اره. سرمه هم نکشیدم، رژ قرمزم نزدم لباس خال خالی سرمه ایمو هم نپوشیدم که بگن این روحش مرده. دستش رو روی کمرم گذاشت و از داغیش دلم خواست مایل شم تو بغلش. خودش بینیش رو گذاشت کنار سرم و بو کشید. - کی گفته من طلاقت میدم؟ این حرف کیه. - خب. من خونبس تو شدم یادت رفته؟ شب اول گفتی ببین زن، تو رفیقمی منم رفیقت. ایدا هم دوست دخترت. - من غلط کردم بغلش کردم. - تو بغلش کردی منم مشکلی ندارم چرا بزرگ... یهویی بلند شد که نزدیک بود بیوفتم و اون روبه روبم ایستاد و داد زد: - من میخوام مشکل داشته باشی، میخوام بزنی تو صورتم میخوام قهر کنی چند روز بری تو اتاقت تا من بیام اشتیت بدم میفهمی؟ دلم لرزید ولی خب اون دوستم نداشت نه! از سر دوست داشتن هم باشه ما قانون داریم. - واسه چی؟ چیزی عوض نمیشه ما شرط گذاشتیم رفیق باشیم و بس...قانون بینمون... دستاش که دور صورتم قرار گرفتن لال شدم. زل زد توی چشمام و گفت: - قانون برای شکسته شدنه. مهر داغی روی لب هام نشست و... https://t.me/+hkkDjE9NiX1jMjQ0 https://t.me/+hkkDjE9NiX1jMjQ0 https://t.me/+hkkDjE9NiX1jMjQ0 https://t.me/+hkkDjE9NiX1jMjQ0 https://t.me/+hkkDjE9NiX1jMjQ0 https://t.me/+hkkDjE9NiX1jMjQ0 https://t.me/+hkkDjE9NiX1jMjQ0 https://t.me/+hkkDjE9NiX1jMjQ0 https://t.me/+hkkDjE9NiX1jMjQ0 https://t.me/+hkkDjE9NiX1jMjQ0 https://t.me/+hkkDjE9NiX1jMjQ0 https://t.me/+hkkDjE9NiX1jMjQ0
نمایش همه...
Repost from N/a
_آخه زن حامله مشروب میخوره مست میکنه دختر جون؟!… با مشت محکم به شکمم می کوبم: _وقتی نخوامش آره مست میکنم که بمیره… جمیله خانوم دستی نوازش گونه روی صورتم میکشد: _نگو اینجوری…بچته…از گوشت و خونته…همه بچه ها عزیزن واسه مادراشون… بغض داشت خفه ام میکرد: _عزیز بود جمیله خانوم…بچم عزیز بود تا زمانی که شوهرم سرم هوو نیاره…الان دست و پامو بسته…اگه نبود خیلی وقت بود که رفته بودم…الان واسه این لخته خون…باید گوشه ی این خونه دق کنم بمیرم… اشکم می چکد: _دیدی چی خریده بود واسه تولد نیلوفر جمیله خانوم؟!…برق سنگای گردنبنده چشم آدمو میزد…یه نگاه به سرو وضع من بکن…از زمانی که اومدم همین یه دست لباس سهمم بوده از زندگی با کوروش که اونم تو لطف کردی خریدی…وقتی میخوام برم حموم …ترس برمیداره…باید نصف روز و با حوله بچرخم تا اینا خشک بشه…حالا تو بهم بگو…این بچه چرا باید به دنیا بیاد؟!…یا من چرا باید تو این زندگی بمونم؟!… جمیله خانوم هم با حرف هایم بغض میکند: _صبور باش مادر…کوروش خان مرده…خام دلبریای نیلوفر خانوم شده… حرف از صبر میزند و نمیداند که من آدم صبوری نیستم… جشن دیشب و کادوی چشمگیر کوروش به نیلوفر…پوزخندهای نیلوفر و در آغوش کشیدن های کوروش…بالاخره صبرم را لبریز کرده بود… انقدری لبریز که بخواهم با سی قرص خواب تا ابد بخوابم… گیج شده بودم… آرام روی تخت دراز میکشم … مشروب و قرص ها کار خودش را کرده بود… چشم میبندم: _حلال کن جمیله خانوم… زن با تعجب لب میزند: _این حرفا چیه میزنی ماهور خانوم؟!..آدم ترس برش میداره… کف دستم روی شکمم می نشیند: _توام حلال کن مامانو…کوچولو… دیگر زبانم توان چرخیدن درون دهانم را هم نداشت… احساس سبکی میکردم…قلبم درد نمیکرد دیگر… تکان های جمیله را متوجه میشدم…تنم را تکان میداد: _ماهور خانوم…چشات چرا اینجوری شد…چیکار کردی با خودت؟!…ماهور خانوم… حتی صدای پاهایش را هم می شنیدم…سمت اتاق دیوار به دیوارم می دوید…اتاق کوروش و نیلوفر… چقدر خوشحال بودم که دیگر محکوم به شنیدن صدای معاشقه هایشان نیستم… دستانم کم کم سرد می شوند… _اینجا کوروش خان…یهو گرفت خوابید… کوروش خان؟!…مگر مهم بود برایش…الاناست که یک به جهنم بگوید و برود اما… صدایش را میشنوم که نامم را صدا میکند: _ماهور…ماهور… پس فهمیده بود که ماهور با کسی شوخی ندارد… _ماهور به هوشی؟!….لباسای بیرون منو بیار جمیله خانوم،..ماهورررر….نخوابی….جوابمو بده…. دوست داشتم بخوابم!!! برای اولین و آخرین بار لبخند پیروزمندانه ای میزنم و بی توجه به فریادهای کوروش…راحت چشم می بندم… ادامه🥺🥺🥺🥺👇🏿 https://t.me/+BunPwXYMDfRjNWU8 https://t.me/+BunPwXYMDfRjNWU8 https://t.me/+BunPwXYMDfRjNWU8 https://t.me/+BunPwXYMDfRjNWU8 https://t.me/+BunPwXYMDfRjNWU8 https://t.me/+BunPwXYMDfRjNWU8
نمایش همه...
👍 1