cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

دریــای ممنوعـ🚫ـه 🌊

کانال📚دریای رمان ممنوعه🚫🌊 @ma_mm_no⭐ کامل ترین منبع فایل رمان های جدید و قدیمی در ژانرهای مختلف 👑 رمان آنلاین🔥 #در_آتش_آغوش_تو کامنت و گفتگو 📬 @ma_mm_no_comment تبلیغات 💸 @mammno_tab ادمین🦋 @leila_m_7

نمایش بیشتر
پست‌های تبلیغاتی
10 627
مشترکین
-924 ساعت
-767 روز
-25230 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

Repost from N/a
- با شورت از مکه اومده طواف کیرو کردی به سلامتی؟ تمام جمعیت نشسته دور میز شام، با چشم گرد شده سرشون یک ضرب سمت خانم بزرگ چرخید. خانم بزرگ با تک سرفه‌ای حرفشو اصلاح کرد: - طواف چه کسی را منظورمه؟ نمیدونستم با کی داره حرف میزنه تا اینکه با دیدن عصاش که تو هوا می‌چرخوندش و شورت قرمز خودم که سرش بود یه لحظه حس کردم قلبم ایستاد. شورت قرمزی که دیشب توی اتاق خواب پسر عموم، جاوید جاش گذاشته بودم. پادینا دخترعموم وحشت زده زیر لب بهم گفت: - ا.... ایوا... اون همون شورتی نیست که خانم بزرگ برات از مکه آورد؟ با دیدن رنگ پریده‌ی من، مطمئن شد که اون شورت همونه. خان عمو با تعجب سمت خانم بزرگ برگشت و گفت: - خانم بزرگ این پیرهن عثمون چیه سر عصات؟ خدا خدا میکردم چیزی نگه که در کمال ناجوانمردی، با چشم و ابرو و تاسف به من و جاوید اشاره زد. - از دسته گلای باغ توتونچی بپرس! با استرس به جاوید نگاه کردم. مردمک گشاد شده‌ی چشمای اونم دست کمی از من نداشت. خان عمو از بین دندونای چفت شده غرید: - بنالید ببینم چه گهی خوردید شما دوتا جونور؟ این عصبانیت عمو تاوان داشت. با یه دو دوتا چهارتای ساده به این نتیجه رسیدم جاوید هرچی نباشه تهش پسر عموئه پس خیلی کاریش نداره. پس با نقشه‌ای بس خبیثانه زدم زیر گریه و انگشت اشاره‌م رو سمت جاوید گرفتم. - عمو بخدا تقصیر جاویده... چنان گریه‌ای میکردم که دل سنگ آب میشد و همه به جاوید به چشم متجاوزِ جانی، و حتی جانی از نوع سینزش نگاه می‌کردن. بی توجه به چشمای از کاسه دراومده‌ی جاوید با هق هق ادامه دادم: - بخدا... بخدا عمو من گفتم ما هنوز نامزد نشدیم این کارا درست نیست... قبول نکرد. به زور... به زور منو... جاوید بهت زده داد کشید: - ای تف تو ذات آدم دروغگو! دستشو به کمرش زد و طلبکار پرسید: - تو نبودی نصف شب پاشدی اومدی تو اتاق من گفتی پاشو ببین خانجون چی برام آورده از مکه؟ زلیخا هم اینکارو با یوسف نکرد که تو با من کردی! از نگاه سرزنش گر جمع به تته پته افتادم. عمو چشم غره‌ای به من رفت و بعد رو به جاوید غرید: - حالا اون اومد، تو چرا وا دادی؟ چه خاکی به سرمون کردی جاوید؟ این بچه امانت بردار خدابیامرزم بود... جاوید حق به جانب گفت: - والا حاج بابا من هنوز به اون درجه از ایمان، تقوا و عمل صالح شما نرسیدم که یه حوری نصف شب با شورت و کرست قرمز بیاد تو اتاق خواب بالا سرم بعد من دستش نزنم نکنه خش ورداره. حاجی میگم این اوضاعش از زلیخا منافی عفت تر بود. والا خود یوزارسیفم بود در اون شرایط پیغمبری رو میبوسید میذاشت کنار؛ پا میداد! من سرمو از خجالت تو یقم فرو کردم. خانم بزرگ محکم رو گونه خودش کوبید و به جاوید توپید: - لال بمیر بچه... چیه این خزعبلات تو جمع میگی؟ جاوید هم که کلا به این باور رسیده بود اب که از سر گذشت چه یک وجب چه صد وجب؛ پررو پررو به خانم بزرگ گفت: - والا شما شورت زن ما رو پرچم کردی تو جمع، حالا اَخ و بد ما شدیم؟ عمو تشر زد: - ساکت شو ببینم. تو کی اندر دریده شدی جاوید؟ جاوید هم با نیشخند به من اشاره زد: - والا کمال همنشین در من اثر کرد. وگرنه که من همان بچه سر به زیر حاجی توتونچی بودم که هستم. شایدم هستم که بودم. نمیدونم به هرحال. حالام که بحثش شد فکر کنم ایوا هم حاملس ! خودتون یه کاریش کنید. خان عمو با رنگ پریده گفت: - حالا با یه بار که ایشالا طوری نمی‌شه. نه... من امید دارم.... و خانم بزرگ با گفتن یه جمله یه تنه امیدش رو ناامید و بلکم قهوه‌ای کرد: - تخم و ترکه شماها قویه مادر... من هر هفت هشتاتون رو با یه بار از بابای خدا بیامرزت حامله شدم. هول از شرایط پیش اومده گفتم: - نه... نه به خدا کاری نکردیم عمو... داره اذیتتون میکنه... بذارید من برم یه تنگ آب قند بیارم. و هول از جا بلند می‌شم که صندلی میز نهار خوری برمی‌گرده. جاوید با شرارت گفت: - آروم عزیزم... مراقب بچمون باش. هرچی نباشه بالاخره تنها وارث پسری توتونچی ها رو حامله ای دیگه! خانم بزرگ دستشو به سرش گرفت و نشست. - خاک تو سر شدیم. دیدی چی شد؟ خان عمو غرید: - جاوید رخت عزاتو بپوشم بچه. جاوید هم نه گذاشت نه ورداشت رو به خانم بزرگ گفت: - تقصیر خودتونه دیگه، اگه همراه شورت ایوا یه بسته کاندوم اصل عربی هم برا من آورده بودین الان اینجوری نمی‌شد. چطور برا اون لباس مناسب اعمال خاک بر سری آوردین، لباس کار و کلاه ایمنی بچه منو یادتون رفت بیارین؟ مال ایوا خانم ماله مال ما خاره؟ حالام خودتون جور بچه رو بکشید. یه بارم نبوده تازه، از وقتی از مکه اومدید یه ده باری بوده. ده قلو حامله نباشه صلوات! https://t.me/+-zc8D4KpPTE4NjY0 https://t.me/+-zc8D4KpPTE4NjY0 https://t.me/+-zc8D4KpPTE4NjY0 پ.ن: گوشه‌ای کوچک از اتفاقات و مکالمات عمارت توتونچی ها🙂😂😂😂 از دستش ندید🔥
نمایش همه...
Repost from N/a
ازدواجشون صوریه و مادربزرگه شک کرده می‌خواد مچشون و بگیره😂😂👇 #پارت۲۲۹ یک قدم به جلو برداشتم و صدایِ یک ضربه‌ی دیگر با عصا بر زمین به گوشم رسید. قدمی دیگر برداشتم و دوباره همان صدا. حدس می‌زدم ماه‌پری باشد. صداها که نزديک‌تر شد، دیگر یقین پیدا کردم. ماه پری داشت به طرفِ اتاقِ ما می‌آمد. -شِت! پریشان به طرفِ هامون چرخیدم تا بیدارش کنم. اما او را با چشمانی کاملا باز، خیره به سقف یافتم. متوجهِ نگاهم شد که مردمک‌هایش را از سقف گرفت و به من دوخت. -تا من و تو رو، تو هم نبینه آروم نمی‌گیره. قلبم تندتر از هر زمانی می‌کوبید و وقتی خطِ فکریمان را در یک مسیر دیدم، آشفته‌تر شدم. -چکار کنم؟! کلافه روی تخت نشست. -بِکَن! گیج نگاهش کردم و او با انگشت ثبابه به لباس‌هایم اشاره زد. -لخت شو. حوصله داری هر روز بخوای زن و شوهری بهش ثابت کنی؟! چشم‌غره‌ای نثارش کردم و خونسرد دوباره دراز کشید. -خیلی خوشگلی، همه‌شم قایم کردی. دستم مشت شد و محکم به رانم کوبیدم. آنقدر غد و یک‌دنده بود که برای حلِ چنین بحرانی‌ هم باید دل به دلِ راهِ حل‌های مردم آزارش می‌دادم. گریه‌ام گرفته بود، زیرا که صداها در نزدیک‌ترین حالتِ ممکن قرار داشت. یقه‌اسکی‌ام را بیرون آوردم و روی صورتش پرت کردم. در کسری از ثانیه نیم خیز شد. بلوزم را از روی صورتش برداشت و به گوشه‌ای پرتاب کرد. تا به خود بجنبم دستم را کشید و مرا روی تخت انداخت. هینِ آرامم، با خیمه زدنِ او روی تنم یکی شد. پتو را رویمان کشید و صدایِ عصا کامل قطع شد. او رسیده بود. -نکشمون با این مدل جاسوسیش. اما همه‌ی حواسِ من به رویای زودگذرِ ذهنم بود. رویایِ ماندن بینِ بازوهایش. آرنج دو دستش را دو طرفِ بازوهایم تکیه زده بود و در اسارتِ او بودم. صورت‌هایمان مقابلِ هم، با فاصله‌ی کمی قرار داشت و مردمک‌هایم از بی‌قراری یک‌جا ثابت نمی‌ماندند. داغی پوستش را به راحتی حس می‌کردم و به تنِ لرزان و آشوبم می‌رسید. نتوانستم... تاب نیاوردم و سرم را به پهلو چرخاندم تا از چشمانش فرار کنم. از تیله‌های سیاه رنگش آتشِ سرخ ساطع می‌شد. -بازم بدهکارم شدی. زبانم از زدنِ هر حرفی عاجز بود و سینه‌هایم از فرطِ هیجان، به شدت بالا و پایین می‌شد. بینِ ما دو نفر خیلی وقت بود، که کِششی عجیب و غریب جرقه می‌زد. جرقه‌ای که امشب آتش شد و وای به ادامه‌ی روزهایمان. جرقه‌ای به نامِ هوس که شعله کشید و می‌دانستم کار دستمان می‌دهد. -چرا نمی‌ره؟! ناچار و عاجز به دنبالِ راهِ حل بودم، که فقط این لحظات تمام شود. -ناله کن! تا نشنوه نمی‌ره.... با غیض پچ زدم: -چی؟! دستش به پایین خزید و دندان‌هایش زیر گلویم نشست: -جیغ نزن، فقط ناله... تا به خود بجنبم دستش بین پایم خزید و... https://t.me/+EUFjSI9PdGY2MzI0 https://t.me/+EUFjSI9PdGY2MzI0 https://t.me/+EUFjSI9PdGY2MzI0 https://t.me/+EUFjSI9PdGY2MzI0 https://t.me/+EUFjSI9PdGY2MzI0 #محدودیت‌سنی🔞 #عاشقانه #مافیایی #بزرگسال #پارت‌واقعی
نمایش همه...
Repost from N/a
خانم دکتر ترو خدا ننویس من دختر نیستم! با عجز نگاهش کردم و ادامه دادم: - به خدا نامزدم کُرد و غیرتیه. منو می‌کشه اگه بفهمه کاری کردم اشکام گوله گوله رو صورتم می‌ریخت و دکتر کلافه عینکش رو درآورد: - دختر جان تو که این قدر از نامزدت می‌ترسی این چه کاری بود کردی؟ با بدنی لرزون سمتش رفتم: - من من اعتماد کرده بودم بهش. عاشقش شده بودم ولی رفت منو ول کرد. هق‌هقم شکست که دکتر دستی تو صورتش کشید. و همون موقع در باز شد و قامت کیاشا نمایان شد، پر اخم بهم خیره شد و روبه دکتر گفت: - خب؟! بدنم نامحسوس لرز گرفت و دکتر نیم نگاهی بهم کرد و با التماس بهش خیره شدم که گفت: - تفاوت قد و سنتون با خانمتون چقدر نمایان آقای هخامنش. انگار داشت وقت می‌خرید تا پاسخ مناسبی به کیاشا بده و کیاشا هم متعجب از این حرف دکتر با نیشخندی گفت: - من نیومدم در مورد تفاوت ظاهری ما نظر بدید خانم دکتر، من زنمو آوردم ببینم دامنش پاکه یا نه. عصبی بود و دکتر انگار فهمید که حرفام درمورد غیرتش راست که سری به چپ و راست تکون داد: - خانمتون اجازه ندادن من معاینشون کنم هر چقدرم باهاشون حرف زدم راضی بشن جواب نداد منم نمیتونم به زور کسی رو معاینه کنم که.. میتونم؟ کیاشا کلافه دستی لای موهاش کشید و به من خیره شد، دستمو محکم گرفت و زمزمه کرد: - برو بخواب رو تخت نادیا بزار کارشو کنه یه لحظه‌ست نرو روی مخم. محکم دستمو از دستش بیرون کشیدم: - نمی‌خوام ولم کن، تا عروسیمون سه ماه مونده یا صبر کن یا که اگه می‌خوای میتونی نامزدیو بهم بزنی من نمی‌خوام این کارو کنم. از نه سالگی شیرینی خوردش بودم و همه می‌دونستن کیاشا منو از همون وقت که بیست سالش بود و من نه سالم دوست داشت! و به خاطر همین حرفم دستش بالا رفت تا توی صورتم فرود بیاد که صدای دکتر بلند شد: - آقای محترم؟! دستش خشک شد اما با حرص نگاهم می‌کرد و دستش پایین اومد که دکتر تشر زد: - یعنی شما الان پاک پاک و باکره‌ای که این طوری با این دختر بیچاره رفتار می‌کنی؟ کیاشا دستی به صورتش کشید و با نیشخندی سمت دکتر برگشت: - برای معاینه بکارت که اینجا دراز نکشد ولی فردا برای معاینه بعد از اولین بارش میارمش. کلامش واضح بود. دکتر مات موند ولی کیاشا با پایان جملش دوباره دستمو محکم گرفت که جیغ زدم: - ولم کن نمی‌خوام باهات بیام تورو خدااا. اما اون بی‌توجه دستمو گرفت و کشوندم سمت خروجی... https://t.me/+l2zQlPT3Ark5MDBk https://t.me/+l2zQlPT3Ark5MDBk -هیش دور سرت بگردم اذیت نمیشی یه دقیقه نگام کن نترس. با چشمای اشکیم نگاهش کردم که با دست بزرگ و مردونش دستی زیر چشمام کشید و اشکامو پاک کرد. - می‌دونی آخرشم مال منی دیگه پس آروم باش بزار منم آروم باشم. به خدا این طوری تقلا می‌کنی نق میزنی باعث میشی من وحشی‌تر شم واسه خواستنت. باورم نمی‌شد مردی که تا ساعت پیش دوست داشت سر به تنم نباشه این طوری مهربون شده باشه. خواستم خودمو از زیر بدن برهنش بیرون بکشم که بیشتر خودشو روم لش کرد و این بار با حرص توپید: - هیششش، نادیا نرو رو مخم. هق هقی کردم و نالیدم: - چیه تو تخت اومدی مهربون شدی؟! اخماش پیچید توهم: -چیه وحشی دوست داری؟ اگه وحشی دوست داری بگو خجالت‌ نکش. - فقط تنمو می‌خوای. نگاه ازش گرفتم و دیگه مهم نبود بفهمه دختر نیستم، دیگه مهم نبود بفهمه چه بلایی به سر خودم با حماقت آوردم. سکوت بینمون شد که با دستش صورتمو سمت خودش کشوند. چشماش این‌بار ناراحت بود و لب زد: - تو چقدر نامردی! از وقتی نه سالت بود خوردی به نامم همه چیت با من بود! خودم بیست سالم بود ولی کار می‌کردم پول می‌دادم مامان بزرگت که شیرینی خوردم درس بخونه کلاس بره لباس خوب بپوشه! نزاشتم به زور چادر بکنن سرت آوردمت تهران پیشرفت کنی حالا من که تا هجده سالگیت صبر کردم بزرگ شی فقط دنبال تنتم؟ با این حرفاش بیشتر حس ترس گرفتم. اگه می‌فهمید من خودمو به باد دادم؟! حتی روم نمی‌شد تو چشماش نگاه کنم و باز نگاه از چشمای رنگ شبش گرفتم. و اونم دیگه ناز نخرید خودش رو روی تنم بالا کشید و من ترس تو دلم باز ریشه کرد چون میدونستم قرار چی بشه و حسش میکردم. اون اتفاق قبلی جلو چشمام نقش مبست و بدنم شروع به لرزش کرد. اما باز اهمیتی نداد. صدای جیغ دخترونم تو اتاق از ترس پیچید که این بار نگاهش رو بهم داد و پیشونیم و بوسید: - هیچی نیست نترس. اما درد کم کم زیر شکمم پیچید و از خجالت رسوا شدنم سرمو تو سینش پنهون کردم و هق زدم. اون هم مثل یه مرد منو فقط تو آغوشش کشید: - الان تمومش میکنم آروم. و بعد ثانیه ای با ملاحظه کنار رفت و من فقط بدنم می‌لرزید و چشمامو‌ محکم بستم که صداش تو گوشم پیچید: - نادیا تو... تو دختر... دختر‌... بقیش👇🏻 https://t.me/+l2zQlPT3Ark5MDBk https://t.me/+l2zQlPT3Ark5MDBk https://t.me/+l2zQlPT3Ark5MDBk https://t.me/+l2zQlPT3Ark5MDBk
نمایش همه...
👍 1
Repost from N/a
_مادر یکم اون زیرشکم بی‌صاحبتو کنترل کن! یه جای سالم روی این طفل معصوم باقی نذاشتی، تو اوج گرما باید یقه‌اسکی و شلوار بپوشه تا جای مارکاتو روش نبینیم!🫠🔞⛓ با چشمای گرد شده و صورتی سرخ شده از خجالت به عزیز جون مات شده زل زدم که پسرعمه‌ی بیشعورم یا همون بنده‌ی زیرشکم بی‌صاحابی که عزیز جون میگفت، غش غش خندید و در جواب عزیز جون گفت _زیرشکم و مارکا رو خوب اومدی عزیز جون! عزیز جون عصبی از دست انداختناش، عصاشو کوبوند تو شکمش و غرید _مرض کره خر! منو دست میندازی؟ بابا دیشب رفتم یه آب رفتم بخورم خبرم همچین آهشو درآوردی که زهرم ترکید نصفه شبی پدرسگ! هینی کشیدم و سرخ شده سرمو خم کردم...پسره‌ی هَوَل! گفتم یکم یواشترآ ولی انقدر وحشی بازی درآورد که بی آبرومون کرد! _آخه قربونت بشم خوبه خودت دیدی چقدر آتیشم تنده درست لنگه‌ی شوهرت که جلدی گفتی بیاین دستشونو بذاریم تو دست هم تا بند و آب ندادن. تازه من بعد از ده سال به ماهم رسیدم، آخه چجوری میتونم از حقم که انقدر دلبر و خوردنیه بگذرم؟ عزیز چون پشت چشمی نازک کرد و پرکنایه گفت _خُبه خئبه!! والا تو بند و آب ندادی مادر، به اقیانوس آرام گفتی برو من جات هستم...نگرانم نباش ما حقتو نمیخوریم فقط یکم آرومتر، بذار تا عروسیتون زنده بمونین! والا، یکمم از شوهر جنتلمن و ملایم بودنم یاد میگرفتی چی میشد! با چشمای گرد و طلبکار جواب عزیز جونو داد _کوتاه بیا عزیز! دیگه هرکی ندونه من که میدونم آقا جون ماشالا چقدر آتیشیه...یا نکنه دوست داری جلوی ماهلین بگم که تو ۸ سالگیم تو اون اتاق خوشگله عمارت چشمام به چیاتون منور شد؟ عزیز جون دستپاچه عصاشو به پاش کوبوند که آخی گفت _ببند ببینم بی‌آبرو...خجالتم نمیکشه، واه! واه! گنگ تند تند رفتن عزیز جونو نگاه کردم...چیشد یهو؟ آتو داره ازشون؟ برگشتم سمت عاملش که داشت هرهر میخندید _ببینم نکنه اون شب عزیز جون و آقا جون... _آره بابا چشمام تو ۸ سالگی جوری باز شد که دیگه افسانه لک‌لک‌ها و مغازه بچه‌فروشی دیگه هیچ‌جوره تو کتم نمیرفت! دروغ میگه آقا جون ملایم بود بالا، از منم وحشی‌تر بود! همین عزیز جون جوری از لذت و درد آه میکشید که... با خنده ضربه‌ای به شونش زدم و از خنده ولو شدم _از تو وحشی‌ترم مگه داریم؟ چشمامو با ناز فرو کردم تو چشماش که گونه‌مو بوسید و دم گوشم پچ زد _تنت میخاره بازآ...عزیز جون همه رو از چشم من میبینه دیگه نمیدونه کرم از خود درخته! یه راند دیگه بریم؟ _تا الان که هنوز شبم نشده ۳ راند رفتیم! _به من باشه که میخوام شب و روز توت باشم! با چشمای گرد شده روی سینش زدم و فحشش دادم که غش غش خندید...همونجوری که روی دستاش بلندم میکرد، چشمکی زد و گفت _بیا رندش کنیم، خب؟ با خنده لبامو روی لباش گذاشتم...همینجوری که همو میبوسیدیم به سمت اتاق خواب رفتیم ولی با باز شدن در و دیدن عزیز جون و آقا جون که رو کار بودن چشمامون گرد و دهنامونم ده متر وا مونده و اولین چیزیم که شنیدیم جیغ عزیز جون بود که...💦🔞⛓😱😂 https://t.me/merasemah https://t.me/merasemah یعنی از دست این عزیز جون و آقا جون پاره‌ام😂🤦‍♀️ تو اینکه کی توی سک.س بهتره باهم مسابقه میذارن😱🔥
نمایش همه...
Repost from N/a
  • Photo unavailable
  • Photo unavailable
ترکیب این نیم تنه ها و بهار و تابستون>>> کراپای زیر 200 تومن @Trend_Shop_Ms_M
نمایش همه...
Repost from N/a
_ اسم دل‌آرا رو بیاری شیرم رو حرومت می‌کنم. _ اونوقت چرا؟ بازهم ننه سوزنش به من و دل‌آرای بی‌نوا گیر کرده بود. _ دختری که با تو بشینه تو کارگاه، تخته برش بزنه، میز پیچ کنه، می‌تونه مادر نوه‌های من بشه؟ سعی کردم با خنده تمامش کنم. _ عوضش سرویس‌خواب نوه‌تو خودش درست می‌کنه. خوابش را باید می‌دیدم. دل‌آرا کجا من کجا؟ هنوز حرص ننه خالی نشده بود. _ فکر کردی نمی‌بینم، مدام سرِ بی‌روسری جلوی تو می‌چرخه؟ قروقمیش میاد؟ از ادایی که برای دل‌آرا درآورد خنده‌ام گرفت. _ نگو، مادر من! اون که همش لچک سرشه. خودم مجبورش کرده بودم روسری سر کنند، نمی‌خواستم خاک روی موهایش بنشیند. _ من دیپلم‌ردّی رو چه به دل‌آرا! درس‌خونده‌ست، باسواد، مربی یوگاست. _ اگه اینهمه کمالات داره، پس چرا چسبیده به تو و کارگاهت؟ _ اگه می‌بینی اومده باهام کار کنه از سر ناچاریه. نمی‌خواد از خونه بیرون بره و چشمش به این کیان‌مهر نامرد بیفته. هنوز هم دل‌آرا دوستش داشت، با آن همه بلایی که کیان‌مهر سرش آورد، دستبند یادگاری او را از دستش درنمی‌آورد. ننه ول‌کن قضیه نبود. _ معلوم نیست با پسر حاج‌عنایت چه بندی آب داده که چپیده ور دل تو توی کارگاه. که آویزون تو شه. دل‌آرا از دست کیان به من پناه آورده بود. _ نگو گیس‌گلاب! _ دهنم رو ببندم، پسرم بره یه زن بی‌ایمون بگیره، خدا رو خوش میاد؟ سجاده را پهن کرد. _ فؤاد قربون سجاده‌ت بره، خدا قهرش میاد. چشم‌غره رفت ولی کوتاه نیامد. _ دختر برات پیدا کردم عین پنجهٔ آفتاب، یه تار موش رو نامحرم ندیده. _ چی میگی واس خودت، ننه؟ دستی به گلویش گرفت و خواهش کرد: _ فؤاد، من از دار دنیا فقط تو رو دارم. وقتی مظلوم میشد دهانم را می‌بست. سکوتم را دید و ادامه داد: _ من دیروز با زن حاج ضمیریان حرف زدم، دربارهٔ دخترش. کجا می‌رفتم وقتی دلم جای دیگری گیر بود. _ تو برو خواستگاری منم، میام. فهمید سربه‌سرش می‌گذارم، تسبیحش را محکم سمتم پرت کرد. قبل از اینکه در را باز کنم و نیشم با دیدن دل‌آرا پشت در بسته شود... سرهمی آبی‌ کار پوشیده بود، موهای فر دور سرش ریخته و از لچک بیرون زده بودند. _ دل‍...‌دلی... تو از کی اینجایی؟ چشم‌های قرمزش... فؤاد بمیرد... سرش را پایین انداخت. دستش وقتی دریل را سمتم گرفت می‌لرزید. _ اومدم بگم دیگه نمیام کارگاه... کیان... کیان زنگ زده... می‌خواد باهام صحبت کنه... https://t.me/+Lcx6HjR28P42OWE0 https://t.me/+Lcx6HjR28P42OWE0 تا حالا دختر کابینت‌ساز دیدید؟ من دل‌آرا، اولین دختری شدم که پابه‌پای فؤاد با تخته و چوب کار می‌کردم. چرا؟ چون یه مرد قوی و بانفوذ اجازه نمی‌داد هیچ‌جا کار پیدا کنم. عشق قدیمی من، کیانمهر سپهسالار... هر جا که برای کار رفتم باعث شد سه‌سوت اخراج شم. اما یه نفر تو کابینت‌سازی بهم کار داد: فؤاد.... سرش درد می‌کرد برای دعوا... لات نبود، لوتی بود. نه از کیان می‌ترسید، نه از عاقبت کمک به من... تا اینکه.. https://t.me/+Lcx6HjR28P42OWE0
نمایش همه...
Repost from N/a
- چای دارچین اوردم واست. - دارچین بوی خیانتمو میپوشونه خانوم؟ برف میبارید و اون کنار درخت داشت سیگار میکشید سوالش اذیتم کرد چیزی به روش نیوردم. - بخور برای اعصابت خوبه. چایی رو خورد داغ داغ. نگاه منم به گلوش بود که نسوزه داشت خودش رو عذاب میداد میدونم. - تو چرا ارومی؟ - چرا اروم نباشم؟ کنارش نشستم که دستم رو گرفت و انگشتای زخمیمو لمس کرد‌ معذب شدم ولی اون دستش رفت بالا و کف دست زبرمو گرفت. - کرم نزدنت یعنی اروم نیستی. - چه ربطی داره؟ نگاه ازم گرفت. راست میگفت اروم نبودم ولی اعتراضی هم نمیشد کرد. شرط شرط بود و قانون قانون! - از وقتی بوی آیدا رو روی لباسم حس کردی ازم دور شدی. اروم خندیدم ولی زهر بود راست میگفت ولی کار درستش همین بود دیگه. تنه ی ارومی بهش زدم و به شوخی گفتم: - خواستم یکم حس مجردی کنی‌ مگه بده زن ادم اوپن مایند باشه؟ - تو فقط زنم نیستی ساچلی، رفیقمی. سرم رو پایین انداختم همین حرفش یعنی این که دوسم نداره منم نباید نشون بدم از بغل کردن ایدا ناراحتم. بالاخره ایدا قبل من دوست دخترش بود. - دور شدم تا وقتی خواستیم طلاق بگیریم تو به بقیه بگی بهت محل نمیذارم. - به خاطر همین دستاتو کرم نزدی. - اره. سرمه هم نکشیدم، رژ قرمزم نزدم لباس خال خالی سرمه ایمو هم نپوشیدم که بگن این روحش مرده. دستش رو روی کمرم گذاشت و از داغیش دلم خواست مایل شم تو بغلش. خودش بینیش رو گذاشت کنار سرم و بو کشید. - کی گفته من طلاقت میدم؟ این حرف کیه. - خب. من خونبس تو شدم یادت رفته؟ شب اول گفتی ببین زن، تو رفیقمی منم رفیقت. ایدا هم دوست دخترت. - من غلط کردم بغلش کردم. - تو بغلش کردی منم مشکلی ندارم چرا بزرگ... یهویی بلند شد که نزدیک بود بیوفتم و اون روبه روبم ایستاد و داد زد: - من میخوام مشکل داشته باشی، میخوام بزنی تو صورتم میخوام قهر کنی چند روز بری تو اتاقت تا من بیام اشتیت بدم میفهمی؟ دلم لرزید ولی خب اون دوستم نداشت نه! از سر دوست داشتن هم باشه ما قانون داریم. - واسه چی؟ چیزی عوض نمیشه ما شرط گذاشتیم رفیق باشیم و بس...قانون بینمون... دستاش که دور صورتم قرار گرفتن لال شدم. زل زد توی چشمام و گفت: - قانون برای شکسته شدنه. مهر داغی روی لب هام نشست و... https://t.me/+hkkDjE9NiX1jMjQ0 https://t.me/+hkkDjE9NiX1jMjQ0 https://t.me/+hkkDjE9NiX1jMjQ0 https://t.me/+hkkDjE9NiX1jMjQ0 https://t.me/+hkkDjE9NiX1jMjQ0 https://t.me/+hkkDjE9NiX1jMjQ0 https://t.me/+hkkDjE9NiX1jMjQ0 https://t.me/+hkkDjE9NiX1jMjQ0 https://t.me/+hkkDjE9NiX1jMjQ0 https://t.me/+hkkDjE9NiX1jMjQ0 https://t.me/+hkkDjE9NiX1jMjQ0 https://t.me/+hkkDjE9NiX1jMjQ0
نمایش همه...
Repost from N/a
_آخه زن حامله مشروب میخوره مست میکنه دختر جون؟!… با مشت محکم به شکمم می کوبم: _وقتی نخوامش آره مست میکنم که بمیره… جمیله خانوم دستی نوازش گونه روی صورتم میکشد: _نگو اینجوری…بچته…از گوشت و خونته…همه بچه ها عزیزن واسه مادراشون… بغض داشت خفه ام میکرد: _عزیز بود جمیله خانوم…بچم عزیز بود تا زمانی که شوهرم سرم هوو نیاره…الان دست و پامو بسته…اگه نبود خیلی وقت بود که رفته بودم…الان واسه این لخته خون…باید گوشه ی این خونه دق کنم بمیرم… اشکم می چکد: _دیدی چی خریده بود واسه تولد نیلوفر جمیله خانوم؟!…برق سنگای گردنبنده چشم آدمو میزد…یه نگاه به سرو وضع من بکن…از زمانی که اومدم همین یه دست لباس سهمم بوده از زندگی با کوروش که اونم تو لطف کردی خریدی…وقتی میخوام برم حموم …ترس برمیداره…باید نصف روز و با حوله بچرخم تا اینا خشک بشه…حالا تو بهم بگو…این بچه چرا باید به دنیا بیاد؟!…یا من چرا باید تو این زندگی بمونم؟!… جمیله خانوم هم با حرف هایم بغض میکند: _صبور باش مادر…کوروش خان مرده…خام دلبریای نیلوفر خانوم شده… حرف از صبر میزند و نمیداند که من آدم صبوری نیستم… جشن دیشب و کادوی چشمگیر کوروش به نیلوفر…پوزخندهای نیلوفر و در آغوش کشیدن های کوروش…بالاخره صبرم را لبریز کرده بود… انقدری لبریز که بخواهم با سی قرص خواب تا ابد بخوابم… گیج شده بودم… آرام روی تخت دراز میکشم … مشروب و قرص ها کار خودش را کرده بود… چشم میبندم: _حلال کن جمیله خانوم… زن با تعجب لب میزند: _این حرفا چیه میزنی ماهور خانوم؟!..آدم ترس برش میداره… کف دستم روی شکمم می نشیند: _توام حلال کن مامانو…کوچولو… دیگر زبانم توان چرخیدن درون دهانم را هم نداشت… احساس سبکی میکردم…قلبم درد نمیکرد دیگر… تکان های جمیله را متوجه میشدم…تنم را تکان میداد: _ماهور خانوم…چشات چرا اینجوری شد…چیکار کردی با خودت؟!…ماهور خانوم… حتی صدای پاهایش را هم می شنیدم…سمت اتاق دیوار به دیوارم می دوید…اتاق کوروش و نیلوفر… چقدر خوشحال بودم که دیگر محکوم به شنیدن صدای معاشقه هایشان نیستم… دستانم کم کم سرد می شوند… _اینجا کوروش خان…یهو گرفت خوابید… کوروش خان؟!…مگر مهم بود برایش…الاناست که یک به جهنم بگوید و برود اما… صدایش را میشنوم که نامم را صدا میکند: _ماهور…ماهور… پس فهمیده بود که ماهور با کسی شوخی ندارد… _ماهور به هوشی؟!….لباسای بیرون منو بیار جمیله خانوم،..ماهورررر….نخوابی….جوابمو بده…. دوست داشتم بخوابم!!! برای اولین و آخرین بار لبخند پیروزمندانه ای میزنم و بی توجه به فریادهای کوروش…راحت چشم می بندم… ادامه🥺🥺🥺🥺👇🏿 https://t.me/+BunPwXYMDfRjNWU8 https://t.me/+BunPwXYMDfRjNWU8 https://t.me/+BunPwXYMDfRjNWU8 https://t.me/+BunPwXYMDfRjNWU8 https://t.me/+BunPwXYMDfRjNWU8 https://t.me/+BunPwXYMDfRjNWU8
نمایش همه...
👍 1