“ سِــودا sevda | ملیسا حبیبی “
﷽ رمان های نویسنده ملیسا حبیبی(هودی)👇 🥀تجاوز عـشـق ترس(فایل شده) 🌬ســودا(فایل شده) 🔥اوج لـذت(فایل شده) ❤️🩹 تلخند(آفلاین) 💫پشت چشمان تو(آنلاین) 🕊️مأمن بهار(آنلاین) پارتگذاری روزانه غیر از جمعه ها و تعطیلات رسمی تو تیکهای از قلبم نیستی همه وجودِ
نمایش بیشتر49 437
مشترکین
-7024 ساعت
-4777 روز
-1 00230 روز
- مشترکین
- پوشش پست
- ER - نسبت تعامل
در حال بارگیری داده...
معدل نمو المشتركين
در حال بارگیری داده...
Repost from N/a
هر دختری برای اینکه با هیکل هوس انگیز اون باشه یه شانس داره!
باکره یا فاحشه دختر وزیر یا فقیر یه شب امتحانت میکنه و یه شانس داری برای اینکه دلشو بدست بیاری ...یک شب! صبح روز بعد لخت یا پوشیده جلوی دری و تحت هیچ شرایطی برای بار دوم پاتو تو برجش نمیزاری. چون از دختر تکراری خوشش نمیاد! من هیروان شاه منشو برای خودم میخواستم! خیلی از من بزرگتر بود ولی رفتم که بدستش بیارم ! با وجود بدنی که هر مردی رو خمار میکنه و مهارتایی که هیچکس قبل من بلد نبود صبح زود از خونش پرتم کرد بیرون ...مث تمام دخترایی که حتی بعد اون روز صبح خودکشی میکردن . پس چاره ای ندارم جز اینکه مجبورش کنم عقدم کنه شده بخاطر حفظ ابروی خانوادش! چون من هرکسی نیستم! لاره شاه منشم دخترعمویی که از خون خود عوضیشه. حتی اگه تو تخت منو نشناخته باشه !
https://t.me/+fkiSF3SrtlgxYmRk
https://t.me/+fkiSF3SrtlgxYmRk
یه رمان مافیایی جنجالی حاوی صحنه های باز🔞
100
_آقا اون میوه پلاسیده ها رو میفروشین؟
با بیچارگی به میوه های توی جوب نگاه کرد.
_اونا خرابن خانم انداختیم دور.
ابرا بغض کرده جلو رفت.
_آقا بچم مریضه، میشه اون میوه های توی جوب رو من بردارم؟
صدای دخترک چهارسالهاش بلند شد.
_مامانی لیمو شیلینم داله؟
بغض به گلوی ابرا چسبید و مغازه دار گفت:
_هرکدوم رو میخوای ببر ولی تازه گربه داشت بهشون زبون میزد! کثیف نباشن؟
دخترک جلو رفت و با دیدن لیموشیرین که در جوب افتاده بود خم شد.
آن را برداشت و با ولع بویید.
_ بخولمش؟
خم شد و میوه را از دست بچه گرفت.
_مامانی بذار سر ماه برات میخرم.
_همیشه دولوخ میگی.
به دخترک چه می گفت؟
می گفت از دست پدرت فرار کرده ام؟
بچه را گرفت و قدم زنان راه رفت.
چطور باید به کودکش توضیح میداد که روزی رحماش را فروخت!
در ازای پونصد میلیون به سازمان بانک اسپرم مراجعه کرد و اسپرم یکی از پولدار ترین مردان ایران را در رحم خودش جا داد!
محب ایزدی...
مردی که برای تخت سلطنتش به یک وارث نیاز داشت.
محب با او قرارداد بست که بچه حتما پسر باشد!
و اگر جنین دختر شد آن را سقط کند!
آن زمان که ابرا به پول نیاز داشت قرارداد را بی فکر امضا کرده بود.
اما روزی که دکتر به آن ها گفت بچه دختر است و محب گفت که باید او را سقط کنی، فهمید که نمیتواند!
آنقدر به بچه ی عزیزش دل بسته بود که حتی اگر پسر بود هم هرگز او را به محب نمی داد!
بنابراین یک روز بدون آن که یک ریال پول بردارد با کودکش فرار کرد.
_مامانی خسده شدم، توجا میریم؟
هر طور شده دخترکش را بزرگ کرده بود.
اما امروز فرق داشت!
همین امروز دکتر به او گفت که خودش و دخترش آنقدر کم خون هستند که ممکن است بمیرند.
جلوی شرکت محب ایستاد
ابرا نه معشوق محب بود و نه حتی ربطی به او داشت.
اما میتوانست فرزندش را نجات دهد! محب حتما او را قبول می کرد.
دخترک باشیطنت دست او را رها کرد و به سمت یکی از ماشین های مدل بالا رفت.
_مامانی این ماشینه چیقد خوشگله.
ابرا جلو رفت تا دست دخترک را بگیرد و از آنجا دور کند اما با شنیدن صدای محب مبهوت شد!
_همه ی جلسه های امروز من رو کنسل کنین.
محب جلوی ماشین ایستاد، با دیدن دختر بچه ی زیبا اما کثیف که با لباس های پاره جلوی ماشینش ایستاده بود دلش به رحم آمد.
از جیب کتش چند تا صد تومانی در اورد و به دخترک داد.
به بچه ای که دختر خودش بود!
دخترک با خوشحالی پول را گرفت و با فریاد به سمت ابرا دوید.
_مامانی اون اقاهه بهم پول داد دیگه نیمیخواد میوه های توی جوب رو بخولیم.
محب با نگاهش رد دختر بچه را گرفت و به ابرا رسید!
با دیدن سرجایش مات ماند.
_مامانی غذا بخلیم؟ خیلی وقته چیزی نخولدم.
مرد نمی توانست چیزی که میبیند را باور کند، چشم هایش را ریز کرد و قدمی به جلو برداشت تا مطمئن شود.
لباس های کهنه و پاره و صورتی که لاغر شده بود.
ابرا اما با دیدن محب انگار که جان به پاهایش رسید قدمی به سمت او برداشت.
حالا میتوانست راحت بمیرد!
حالا مطمئن بود که دخترش در آغوش پدرش بزرگ می شود.
_ابرا! تویی؟
بازوی دختر را گرفت و او را جلوتر کشید.
_تو کجا بودی! میدونی چقدر دنبالت گشتم؟ کجا رفتی.
دختر بچه با ترس جلو امد.
_مامانی این عمو کیه!
محب که انگار تازه متوجه ی مامان گفتن کودک شد، نگاهش را بین او و ابرا چرخاند.
_این دختر منه؟
اشک از چشم های ابرا پایین چکید و با بغض گفت:
_وقتی گفتی بچه رو سقط کنم نتونستم، انقدر دل سپرده بودم بهش که نخواستم سقطش کنم، با بچم فرار کردم تا نجاتش بدم، تو انقدر ظالم بودی که ازت ترسیدم!
بی حال قدمی به سمت محب برداشت.
_هیچوقت نمیخواستم برگردم اما، امروز دکتر بهم گفت منو بچم داریم از سوء تغذیه میمیریم! بچتو بزرگ کن، من برای تو هیچکس نیستم، ولی اون دختر بچه ی توئه!
این را گفت و پاهایش سست شد، چشم هایش سیاهی رفت و محب او را میان زمین و هوا گرفت.
با چشم های قرمز شده نامش را فریاد کشید.
_دختره ی احمق! اجازه نمیدم بری! باید پاشی جواب منو بدی، چرا منو این همه سال از بچم دور کردی، بلند شو دختر!
**
دکتر فشار ابرا را گرفت و رو به محب کرد
_متاسفانه به خاطر اینکه تو سرمای شدید تو خیابون بودن یه کلیهشون رو از دست دادن.
قدمی به سمت محب برداشت.
_شما چه نسبتی باهاشون دارید؟ این دختر با این لباس های کهنه مشخصه مدت زیادی رو تو خیابون گذرونده، بدنش خیلی ضعیف شده.
محب قدمی به جلو برداشت.
_باید چیکار کنم تا حالش خوب بشه خانم دکتر؟
_باید تحت مراقبت شدید قرار بگیره، مواد مغذی و مقوی بخوره، پیشنهاد میکنم حتی اگر باهاشون نسبتی ندارید این دختر رو به خونتون ببرید و بهش رسیدگی کنید، شاید زنده بمونه!
https://t.me/+HuJ3fKuwcqs4NmU0
https://t.me/+HuJ3fKuwcqs4NmU0
https://t.me/+HuJ3fKuwcqs4NmU0
https://t.me/+HuJ3fKuwcqs4NmU0
https://t.me/+HuJ3fKuwcqs4NmU0
https://t.me/+HuJ3fKuwcqs4NmU0
👍 1
56410
_ کت من رو پهن کن زیر باسنت
صندلی ماشین خونی نشه
دخترک بغض کرده پچ زد
_ آخه ... آخه میخوای بری مهمونی
کتت کثیف میشه حیفه
امیر عصبی روی فرمون کوبید و زیرلب غرید
_ پس چه غلطی بکنم الان؟ ساعت ۱۰ شد همه منتظرن
آناشید با درد به زمین خیره شد
روبروی بیمارستان بودن
دخترک نیم ساعت پیش مرخص شده بود و ۳۰ دقیقه زمان برده بود تا با وجود خونریزی و درد بتونه برسه یه ماشین
دیشب اولین رابطهاش با این مرد بود اونم تو مستی!
زن عقدیش بود اما هرگز تو هوشیاری دست بهش نمیزد...
سعی کرد صداش نلرزه
_ تو برو ... من حالم خوبه تاکسی میگیرم میرم خونه
امیر خیره نگاهش کرد
دودل بود
لعنت به این ازدواج صوری
لعنت به دیشب که مست بود
لعتت به دخترک که جلوشو نگرفته بود
دندوناشو روی هم فشار داد
قرار بود دخترونگیشو نگیره
آناشید آروم زمزمه کرد
_ برو ... نگران من نباش
نگران نبود!
فقط کمی عذاب وجدان داشت
هم زمان صدای گوشیش بلند شد
دایره سبزو فشرد اما یادش رفته بود موبایل به سیستم ماشین وصله
صدای علیرضا فضا رو پر کرد
_ امیر؟ کجا موندی؟
بابا خیرسرت نامزدیت محسوب میشه
همینطوریشم بابای مهسا وقتی فهمید حاجی مجبورت کرده اون دختر آویزونه رو عقد کنی میخواست قرارو بهم بزنه
حالا ده شب شد هنوز آقا نرسیده
امیر عصبی پوف کشید
_ بسه دیگه دارم میام
آناشید بغض کرده سرش رو پایین انداخت
دخترهی آویزون رو با اون بودن؟!
محمدحسین خندید
_ امشب به دختره بگو قرار نیست بیای
زودترم ردش کن بره از زندگیت بندازش بیرون
جونِ خودت چون رفیقمی میگم نه چون پسرخالهی مهسام!
اون دختره دهاتی حرف زدن بلد نیست
آدم روش نمیشه جایی بگه زنِ رفیقم این.....
امیر با خشم تماس رو قطع کرد و زیرلب غرید
_ هر زری به دهنش میاد رو تف میکنه بیرون احمق
سرش رو که بالا گرفت با لب های لرزون دخترک مواجه شد
دلش به حال مظلومیتش سوخت
ناخواسته غرید
_ بشین میذارمت خونه بعد میرم
آناشید آروم پچ زد
_ نمیخوام ، اونجا خیلی بزرگه تنها که میمونم شب میترسم
دوستت راست میگه
منِ دهاتی از حاشیهی تهرون اومدم
عادت ندارم به این خونه های مجلل
دست ارسلان دور فرمون مشت شد
ناخواسته با عذاب وجدان نالید
_ آنا...
آناشید بینیشو بالا کشید
سنی نداشت
فقط ۱۸ سالش بود که دل داده بود به این مرد
روز عقد تو آسمونا بود و حالا...
_ من حالم خوبه
سعی کرد لبخند بزنه
_ برو به کارت برس...
هوا روشن شد میخوابم
من عادت کردم به بیخوابی
از وقتی چشم باز کردم از کتکای بابام نمیتونستم بخوابم
امیر به ساعت مارک دور مچش نگاه کرد
ده و ربع...
عاقد تا ده و ربع بیشتر نمیموند
قرار بود امشب صیغه محرمیت بخونه بین امیر و مهسا
_ فقط..
صدای دخترک میلرزید
با خجالت ادامه داد
_ میشه بهم ... یکم پول بدی؟
آخه ... آخه لباس خونهای تنمه ... کارت اتوبوس ندارم ... اگر وقت دیگه ای بود پیاده میرفتم ... ولی ... خونریزی دارم
خانوادهی مهسا سند زمینای شهرک سیگل چالوس رو خواسته بودن برای مهریه و اون بی چون و چرا قبول کرده بود
و حالا زن عقدی و رسمیش پول نداشت!
با اعصابی خورد کیف پولش رو بیرون کشید و غرید
_ لعنتی
پول نقد ندارم فقط کارتام هست
بشین واست آژانس میگیرم اینترنتی میزنم
دخترک با مظلومیت تو کیف سرک کشید
_ همون دوتومنیه بسه
با اتوبوس میرم مزاحمت نمیشم
از دهن امیر در رفت :
_ اونو گذاشته بودم صدقه بدم!
قطره اشک ناخواسته روی صورت آناشید چکید
تلخ لبخند زد
_اشکال نداره!
صدقهی نامزدی شوهرم با عشقش برای من!
خم شد و با درد دوتومنی رو بیرون کشید و پچ زد
_ خدافظ
امیر با خشم پاشو روی گاز فشرد و دوباره روی فرمون کوبید
_ لعنت بهت حاجی
لعنت به این روزی که راضی شدم این دختر بیچاره رو عقدم کنی
لعنت به دیشب که باهاش خوابیم
بیشتر گاز داد
عذاب وجدان داشت خفهاش میکرد
_ لعنت به تو آنا که اینقدر مظلومی و گیر من افتادی
خونریزی داشت
ضعیف شده بود
اگر توی راه مزاحمش میشدن چی؟
اصلا این ساعت اتوبوس بود؟
عروسِ خانوادهی کُهبُد قرار بود از بیمارستان با اتوبوس خونه برگرده؟
ناخواسته فرمون رو چرخوند و دور زد
دخترک رو میرسوند خونه و بعد میرفت!
با چشم دنبالش گشت
دختری کم سن با اندام ظریف و بی جون که دیشب به اوج لذت رسونده بودش
با دیدن چندنفری که کنار خیابون جمع شده بودن روی ترمز کوبید و بدون قفل کردن در از ماشین بیرون پرید
صدای زن چادری متاسف بود
_ دخترم تو پدرمادر نداری؟
سرت خورده به جوب
پیشونیت خون میاد
مرد جوونی اضافه کرد
_ آره خانم سرت شکسته
نمیشه تنها بری
کس و کارت کیه؟
زنگ بزنیم بیاد دنبالت
صدای گرفتهی آناشید هم زمان شد با جلو دویدنِ امیر
_ من هیچکسو ندارم که بهش زنگ بزنم
توروخدا کمکم کنید بشینم تو ایستگاه
تا اتوبوس برسه بهتر میشم
https://t.me/+0s52QCPwn4lmNDFk
https://t.me/+0s52QCPwn4lmNDFk
پارت اصلی رمان❌
آنــــــاشــــــید. مریم عباسقلی
#یغما(چاپ شده از انتشارات علی)📚 #سرابراگفت📚 #بهگناهآمدهام؟📚 #آرتیست📚 #وسوسهامکن📚 #لیلیان📚 #قرارمانکناررازقیها📚 #کرانههایآسمان✍️ #آناشید✍️ #رویایگمشده✍️
31700
#part_477
احمد با اضطراب سرش رو کمی به جلو خم کرد و رو به طاها گفت:
- سر جدت یه کاری کن؛ این امتحانو پاس نشیم همین جمع تابستون باس بازم بشینیم پای حرفای اسدی.
یکی دیگه نالید؛
- داداش امید یه ملتی، امیدارو نا امید نکن.
و پشت بندش یکی از ته کلاس داد زد:
- امیدت به خدا باشه برادر، طاها فقط وسیلهست.
و نصفیها از خنده پاچیدن!
طاها که تا اون موقع مشغول نوشتن چیزی بود، سرش رو از روی برگهش بلند کرد و رو به کل کلاس گفت:
- منو قاطی بازی کثیفتون نکنید، من یکی دیگه توبه کردم.
و باز سرش رو وارد برگهش کرد.
همه مات نگاهش کردیم؛ اگه اون کلاسو بهم نریزه صددرصد اسدی امتحانو میگیره!
با استرس به دخترا نگاه کردم که دیدم مهسا و هستی با قسم به آل علی از بچههای جلویی و عقبی میخواستن که بهشون تقلب برسونن.
یکی از دخترا رو به جمع پسرا گفت:
- کیانی کجاست؟ زنگ بزنید بکشونیدش دانشگاه؛ اون باشه کسی نمیافته.
تا این رو گفت چند نفری مشغول زنگ زدن شدن که محسن از جاش بلند شد و در حالی که بارونیای به تن داشت، به سمت تخته رفت که توجه همه به سمتش جلب شد.
توی این گرما چرا همچین لباسی پوشیده؟!
با لبخند دستهاش رو بالا برد و گفت:
- خب دوستان توجه کنید.
لعنتی بخوای نخوای توجهها رو جلب میکنی، دیگه چه نیازی به گفتنه؟
همه منتظر نگاهش کردن و اون در حالی که دکمههای بارونیش رو باز میکرد ادامه داد:
- خب از اونجایی که کامران نیست، طاها توبه کرده و شما هم مثل همیشه شوتید، بنده از دیشب یه فکری به حالتون کردم و حالا...
اخرین دکمه رو هم باز کرد و لبههای بارونیش رو از هم فاصله داد که در عین ناباوری، کلی کاغذ ریز و درشت که روش تقلب نوشته شده بود رو به آسترش سنجاق کرده بود.
کلاس لحظهای در سکوت فرو رفت و بعد، عین انبار باروت منفجر شد.
دست و جیغ دخترا و سوت بلبلی پسرا، محیط رو ترکوند و محسن با افتخار سینه ستبر کرد و با بالا بردن دستهاش، به تشویق بچهها جواب میداد.
طاها مات نگاهش رو به محسن دوخت و بعد برگهای رو که تمام مدت روش چیزی یادداشت میکرد رو مچاله کرد و به سمت محسن پرت کرد و بلند گفت:
- یعنی بمیری تو، چهار ساعته من دارم این کوفتیو مینویسم چرا نگفتی زیر اون بیصاحاب تقلب جاساز کردی؟
سینا به حرص تو صدای طاها نیشخندی زد و جواب داد:
- شما توبه کردی، نخواستیم توبه شکنی شه.
ــــــــــ
😂😂😂😂این رمان خــــداست یعنی. چهارتا پــسر شاخ شمشاد، از اون خفن تو دل بروها داره که محاله روشون کراش نزنی😌🤤💦
طنزِ ناب و دانشگاهی میخوای جوین بده🔥
https://t.me/joinchat/AAAAAFJnwHcvD-hdwK_3GA
https://t.me/joinchat/AAAAAFJnwHcvD-hdwK_3GA
53600
#پارت۳۴۸
- اون پسر منه. مالک تمام ثروت خاندانم.
- بعد از ده سال یادت اومد که پسر داری؟ میدونی من توی در و همسایه چقدر حرف شنيدم؟ میدونی به اون پسر انگ حرومزادگی زدن؟
مشت کوبيد روی میز..
- گه خوردن
رگ گردنش ورم کرده بود.
چشمان زیبای خاکستری رنگش سرخ شده بود.
برای من غیرتی شده بود؟
هنوز هم روی من تعصب داشت؟
- برو بچه رو بیار هانيه... ميدوني میتونم به زور از اون لونه موشی که مخفی کردی بیارمش تو عمارتم... ميدوني میتونم هانيه
- اون بچه منه... من... کجابودی تو این ده سال وقتی به بدبختي و توی فقر بزرگش کردم؟
کجا بودی لعنتی؟ تو خواب ببینی پسرم رو بهت بدم. جای دیگه دنبال وارث باش. من اون پسر رو با يه شناسنامه سفید تو یه خانواده مذهبی به دندون نکشیدم که تو از راه برسی و به دنبال وارث باشی.
با خشم و عصبانیت گفت:
- اون... پسره... منه
به جنون رسیدم.
- مگه نگفتی عقیمی؟ مگه نگفتی بچهت نمیشه؟ اصلا اون بچه تو نیست، بچه پسرداییم...
یک طرف صورتم سوخت.
خواستم از اتاقش فرار کنم که از پشت بغلم کرد و محکم به خودش فشرد.
سرش رو توی گردنم فرو برد.
خاطرات برایم زنده شد.
بارها من رو تو همين اتاق و در همین حالت بغل کرده بود.
هنوز همعاشقش بودم.
- تو هیچ جا نمیری هانيه... اگر اون پسردایی پفیوزت رو یه بار دیگه دور و اطرافت ببینم از پا آویزونش میکنم. حق نداری زر زیادی بزنی. من حتی میدونم اون بچه حاصل کدوم شبه
- تو... تو حق نداری. ده سال من رو رها کردی و الان اومدی تعیین تکلیف میکنی؟
از قصد کمرم رو به خودش فشرد و پهلوم رو ناز داد.
دلم ضعف رفتم و ناخواسته بهش تکيه دادم.
لاله گوشم رو بوسيد و با اون صداي خشن و جذابش لب زد:
- تو هنوزم زن منی... محرم منی... با لمس من ضعف میکنی... پس جات همینجاست.
به سختي پلک گشوده و از دستش فرار کردم.
باید از ایران میرفتم، نباید به این راحتی وا میدادم.
اون ما رو رها کرد و رفت...
باید انتقام بگیرم.
https://t.me/+LbUdwdagbAY5OWZk
- این همه سال پسرش رو از همه مخفی کرده. میگن دختره یه پسره ده ساله داره و واسه ما اداي دختر بودن در میآورده
- بلا به دور باشه از دخترهای ما... چادر چاقجور میکنه، مسجد میاد، بعد خبر بچه #حرومزادهش همه جا پیچیده
پسر من پاک و حلال بود.
کسی نباید راجع بهش اينجور حرف بزنه.
- من میخواستم خواستگاریش کنم برای پسر برادرم. خدارو هزار مرتبه شکر که زود فهمیدم دختره اصلا دختر نیست.
- فیلم رابطهش همه جا پخش شده.
زن همسایه به گونهش کوبید.
- توبه، استغفرالله... راستی میگی؟
- پسرم خودش دیده فیلم رو
دروغ میگفت، فیلمی در کار نبود.
ايليا نامزدم بود. کسی خبر نداشت. دور از چشم همه محرم شدیم و وقتی دید فقیر و بیپولم و نمیتونم جهیزیه بخرم من رو رها کرد و رفت خارج.
و حالا برگشته بود...
بعد از ۱۰ سال! وقتی فهمیده بود پسری این سر دنیا داره و میتونه وارث تمام ثروتش باشه.
همه فکر میکردند عقیم باشه، خودش هممیگفت عقیمم... بچهم نمیشه...
واسه همین جلوگیری نکرد!
اون به پاکی من ایمان داشت.
مطمئن بود این بچه از خودشه...
میدونست بعد از ده سال هنوز محرم هستیم.
حالا برگشته و پسرش رو میخواد.
اما من کاری کردم اینبار اون به دنبال ما همه دنیا رو بگرده...
https://t.me/+LbUdwdagbAY5OWZk
20500
Repost from N/a
#پارت۳۴۸
- اون پسر منه. مالک تمام ثروت خاندانم.
- بعد از ده سال یادت اومد که پسر داری؟ میدونی من توی در و همسایه چقدر حرف شنيدم؟ میدونی به اون پسر انگ حرومزادگی زدن؟
مشت کوبيد روی میز..
- گه خوردن
رگ گردنش ورم کرده بود.
چشمان زیبای خاکستری رنگش سرخ شده بود.
برای من غیرتی شده بود؟
هنوز هم روی من تعصب داشت؟
- برو بچه رو بیار هانيه... ميدوني میتونم به زور از اون لونه موشی که مخفی کردی بیارمش تو عمارتم... ميدوني میتونم هانيه
- اون بچه منه... من... کجابودی تو این ده سال وقتی به بدبختي و توی فقر بزرگش کردم؟
کجا بودی لعنتی؟ تو خواب ببینی پسرم رو بهت بدم. جای دیگه دنبال وارث باش. من اون پسر رو با يه شناسنامه سفید تو یه خانواده مذهبی به دندون نکشیدم که تو از راه برسی و به دنبال وارث باشی.
با خشم و عصبانیت گفت:
- اون... پسره... منه
به جنون رسیدم.
- مگه نگفتی عقیمی؟ مگه نگفتی بچهت نمیشه؟ اصلا اون بچه تو نیست، بچه پسرداییم...
یک طرف صورتم سوخت.
خواستم از اتاقش فرار کنم که از پشت بغلم کرد و محکم به خودش فشرد.
سرش رو توی گردنم فرو برد.
خاطرات برایم زنده شد.
بارها من رو تو همين اتاق و در همین حالت بغل کرده بود.
هنوز همعاشقش بودم.
- تو هیچ جا نمیری هانيه... اگر اون پسردایی پفیوزت رو یه بار دیگه دور و اطرافت ببینم از پا آویزونش میکنم. حق نداری زر زیادی بزنی. من حتی میدونم اون بچه حاصل کدوم شبه
- تو... تو حق نداری. ده سال من رو رها کردی و الان اومدی تعیین تکلیف میکنی؟
از قصد کمرم رو به خودش فشرد و پهلوم رو ناز داد.
دلم ضعف رفتم و ناخواسته بهش تکيه دادم.
لاله گوشم رو بوسيد و با اون صداي خشن و جذابش لب زد:
- تو هنوزم زن منی... محرم منی... با لمس من ضعف میکنی... پس جات همینجاست.
به سختي پلک گشوده و از دستش فرار کردم.
باید از ایران میرفتم، نباید به این راحتی وا میدادم.
اون ما رو رها کرد و رفت...
باید انتقام بگیرم.
https://t.me/+LbUdwdagbAY5OWZk
- این همه سال پسرش رو از همه مخفی کرده. میگن دختره یه پسره ده ساله داره و واسه ما اداي دختر بودن در میآورده
- بلا به دور باشه از دخترهای ما... چادر چاقجور میکنه، مسجد میاد، بعد خبر بچه #حرومزادهش همه جا پیچیده
پسر من پاک و حلال بود.
کسی نباید راجع بهش اينجور حرف بزنه.
- من میخواستم خواستگاریش کنم برای پسر برادرم. خدارو هزار مرتبه شکر که زود فهمیدم دختره اصلا دختر نیست.
- فیلم رابطهش همه جا پخش شده.
زن همسایه به گونهش کوبید.
- توبه، استغفرالله... راستی میگی؟
- پسرم خودش دیده فیلم رو
دروغ میگفت، فیلمی در کار نبود.
ايليا نامزدم بود. کسی خبر نداشت. دور از چشم همه محرم شدیم و وقتی دید فقیر و بیپولم و نمیتونم جهیزیه بخرم من رو رها کرد و رفت خارج.
و حالا برگشته بود...
بعد از ۱۰ سال! وقتی فهمیده بود پسری این سر دنیا داره و میتونه وارث تمام ثروتش باشه.
همه فکر میکردند عقیم باشه، خودش هممیگفت عقیمم... بچهم نمیشه...
واسه همین جلوگیری نکرد!
اون به پاکی من ایمان داشت.
مطمئن بود این بچه از خودشه...
میدونست بعد از ده سال هنوز محرم هستیم.
حالا برگشته و پسرش رو میخواد.
اما من کاری کردم اینبار اون به دنبال ما همه دنیا رو بگرده...
https://t.me/+LbUdwdagbAY5OWZk
100
Repost from N/a
_ کت من رو پهن کن زیر باسنت
صندلی ماشین خونی نشه
دخترک بغض کرده پچ زد
_ آخه ... آخه میخوای بری مهمونی
کتت کثیف میشه حیفه
امیر عصبی روی فرمون کوبید و زیرلب غرید
_ پس چه غلطی بکنم الان؟ ساعت ۱۰ شد همه منتظرن
آناشید با درد به زمین خیره شد
روبروی بیمارستان بودن
دخترک نیم ساعت پیش مرخص شده بود و ۳۰ دقیقه زمان برده بود تا با وجود خونریزی و درد بتونه برسه یه ماشین
دیشب اولین رابطهاش با این مرد بود اونم تو مستی!
زن عقدیش بود اما هرگز تو هوشیاری دست بهش نمیزد...
سعی کرد صداش نلرزه
_ تو برو ... من حالم خوبه تاکسی میگیرم میرم خونه
امیر خیره نگاهش کرد
دودل بود
لعنت به این ازدواج صوری
لعنت به دیشب که مست بود
لعتت به دخترک که جلوشو نگرفته بود
دندوناشو روی هم فشار داد
قرار بود دخترونگیشو نگیره
آناشید آروم زمزمه کرد
_ برو ... نگران من نباش
نگران نبود!
فقط کمی عذاب وجدان داشت
هم زمان صدای گوشیش بلند شد
دایره سبزو فشرد اما یادش رفته بود موبایل به سیستم ماشین وصله
صدای علیرضا فضا رو پر کرد
_ امیر؟ کجا موندی؟
بابا خیرسرت نامزدیت محسوب میشه
همینطوریشم بابای مهسا وقتی فهمید حاجی مجبورت کرده اون دختر آویزونه رو عقد کنی میخواست قرارو بهم بزنه
حالا ده شب شد هنوز آقا نرسیده
امیر عصبی پوف کشید
_ بسه دیگه دارم میام
آناشید بغض کرده سرش رو پایین انداخت
دخترهی آویزون رو با اون بودن؟!
محمدحسین خندید
_ امشب به دختره بگو قرار نیست بیای
زودترم ردش کن بره از زندگیت بندازش بیرون
جونِ خودت چون رفیقمی میگم نه چون پسرخالهی مهسام!
اون دختره دهاتی حرف زدن بلد نیست
آدم روش نمیشه جایی بگه زنِ رفیقم این.....
امیر با خشم تماس رو قطع کرد و زیرلب غرید
_ هر زری به دهنش میاد رو تف میکنه بیرون احمق
سرش رو که بالا گرفت با لب های لرزون دخترک مواجه شد
دلش به حال مظلومیتش سوخت
ناخواسته غرید
_ بشین میذارمت خونه بعد میرم
آناشید آروم پچ زد
_ نمیخوام ، اونجا خیلی بزرگه تنها که میمونم شب میترسم
دوستت راست میگه
منِ دهاتی از حاشیهی تهرون اومدم
عادت ندارم به این خونه های مجلل
دست ارسلان دور فرمون مشت شد
ناخواسته با عذاب وجدان نالید
_ آنا...
آناشید بینیشو بالا کشید
سنی نداشت
فقط ۱۸ سالش بود که دل داده بود به این مرد
روز عقد تو آسمونا بود و حالا...
_ من حالم خوبه
سعی کرد لبخند بزنه
_ برو به کارت برس...
هوا روشن شد میخوابم
من عادت کردم به بیخوابی
از وقتی چشم باز کردم از کتکای بابام نمیتونستم بخوابم
امیر به ساعت مارک دور مچش نگاه کرد
ده و ربع...
عاقد تا ده و ربع بیشتر نمیموند
قرار بود امشب صیغه محرمیت بخونه بین امیر و مهسا
_ فقط..
صدای دخترک میلرزید
با خجالت ادامه داد
_ میشه بهم ... یکم پول بدی؟
آخه ... آخه لباس خونهای تنمه ... کارت اتوبوس ندارم ... اگر وقت دیگه ای بود پیاده میرفتم ... ولی ... خونریزی دارم
خانوادهی مهسا سند زمینای شهرک سیگل چالوس رو خواسته بودن برای مهریه و اون بی چون و چرا قبول کرده بود
و حالا زن عقدی و رسمیش پول نداشت!
با اعصابی خورد کیف پولش رو بیرون کشید و غرید
_ لعنتی
پول نقد ندارم فقط کارتام هست
بشین واست آژانس میگیرم اینترنتی میزنم
دخترک با مظلومیت تو کیف سرک کشید
_ همون دوتومنیه بسه
با اتوبوس میرم مزاحمت نمیشم
از دهن امیر در رفت :
_ اونو گذاشته بودم صدقه بدم!
قطره اشک ناخواسته روی صورت آناشید چکید
تلخ لبخند زد
_اشکال نداره!
صدقهی نامزدی شوهرم با عشقش برای من!
خم شد و با درد دوتومنی رو بیرون کشید و پچ زد
_ خدافظ
امیر با خشم پاشو روی گاز فشرد و دوباره روی فرمون کوبید
_ لعنت بهت حاجی
لعنت به این روزی که راضی شدم این دختر بیچاره رو عقدم کنی
لعنت به دیشب که باهاش خوابیم
بیشتر گاز داد
عذاب وجدان داشت خفهاش میکرد
_ لعنت به تو آنا که اینقدر مظلومی و گیر من افتادی
خونریزی داشت
ضعیف شده بود
اگر توی راه مزاحمش میشدن چی؟
اصلا این ساعت اتوبوس بود؟
عروسِ خانوادهی کُهبُد قرار بود از بیمارستان با اتوبوس خونه برگرده؟
ناخواسته فرمون رو چرخوند و دور زد
دخترک رو میرسوند خونه و بعد میرفت!
با چشم دنبالش گشت
دختری کم سن با اندام ظریف و بی جون که دیشب به اوج لذت رسونده بودش
با دیدن چندنفری که کنار خیابون جمع شده بودن روی ترمز کوبید و بدون قفل کردن در از ماشین بیرون پرید
صدای زن چادری متاسف بود
_ دخترم تو پدرمادر نداری؟
سرت خورده به جوب
پیشونیت خون میاد
مرد جوونی اضافه کرد
_ آره خانم سرت شکسته
نمیشه تنها بری
کس و کارت کیه؟
زنگ بزنیم بیاد دنبالت
صدای گرفتهی آناشید هم زمان شد با جلو دویدنِ امیر
_ من هیچکسو ندارم که بهش زنگ بزنم
توروخدا کمکم کنید بشینم تو ایستگاه
تا اتوبوس برسه بهتر میشم
https://t.me/+0s52QCPwn4lmNDFk
https://t.me/+0s52QCPwn4lmNDFk
پارت اصلی رمان❌
آنــــــاشــــــید. مریم عباسقلی
#یغما(چاپ شده از انتشارات علی)📚 #سرابراگفت📚 #بهگناهآمدهام؟📚 #آرتیست📚 #وسوسهامکن📚 #لیلیان📚 #قرارمانکناررازقیها📚 #کرانههایآسمان✍️ #آناشید✍️ #رویایگمشده✍️
100
Repost from N/a
#part_477
احمد با اضطراب سرش رو کمی به جلو خم کرد و رو به طاها گفت:
- سر جدت یه کاری کن؛ این امتحانو پاس نشیم همین جمع تابستون باس بازم بشینیم پای حرفای اسدی.
یکی دیگه نالید؛
- داداش امید یه ملتی، امیدارو نا امید نکن.
و پشت بندش یکی از ته کلاس داد زد:
- امیدت به خدا باشه برادر، طاها فقط وسیلهست.
و نصفیها از خنده پاچیدن!
طاها که تا اون موقع مشغول نوشتن چیزی بود، سرش رو از روی برگهش بلند کرد و رو به کل کلاس گفت:
- منو قاطی بازی کثیفتون نکنید، من یکی دیگه توبه کردم.
و باز سرش رو وارد برگهش کرد.
همه مات نگاهش کردیم؛ اگه اون کلاسو بهم نریزه صددرصد اسدی امتحانو میگیره!
با استرس به دخترا نگاه کردم که دیدم مهسا و هستی با قسم به آل علی از بچههای جلویی و عقبی میخواستن که بهشون تقلب برسونن.
یکی از دخترا رو به جمع پسرا گفت:
- کیانی کجاست؟ زنگ بزنید بکشونیدش دانشگاه؛ اون باشه کسی نمیافته.
تا این رو گفت چند نفری مشغول زنگ زدن شدن که محسن از جاش بلند شد و در حالی که بارونیای به تن داشت، به سمت تخته رفت که توجه همه به سمتش جلب شد.
توی این گرما چرا همچین لباسی پوشیده؟!
با لبخند دستهاش رو بالا برد و گفت:
- خب دوستان توجه کنید.
لعنتی بخوای نخوای توجهها رو جلب میکنی، دیگه چه نیازی به گفتنه؟
همه منتظر نگاهش کردن و اون در حالی که دکمههای بارونیش رو باز میکرد ادامه داد:
- خب از اونجایی که کامران نیست، طاها توبه کرده و شما هم مثل همیشه شوتید، بنده از دیشب یه فکری به حالتون کردم و حالا...
اخرین دکمه رو هم باز کرد و لبههای بارونیش رو از هم فاصله داد که در عین ناباوری، کلی کاغذ ریز و درشت که روش تقلب نوشته شده بود رو به آسترش سنجاق کرده بود.
کلاس لحظهای در سکوت فرو رفت و بعد، عین انبار باروت منفجر شد.
دست و جیغ دخترا و سوت بلبلی پسرا، محیط رو ترکوند و محسن با افتخار سینه ستبر کرد و با بالا بردن دستهاش، به تشویق بچهها جواب میداد.
طاها مات نگاهش رو به محسن دوخت و بعد برگهای رو که تمام مدت روش چیزی یادداشت میکرد رو مچاله کرد و به سمت محسن پرت کرد و بلند گفت:
- یعنی بمیری تو، چهار ساعته من دارم این کوفتیو مینویسم چرا نگفتی زیر اون بیصاحاب تقلب جاساز کردی؟
سینا به حرص تو صدای طاها نیشخندی زد و جواب داد:
- شما توبه کردی، نخواستیم توبه شکنی شه.
ــــــــــ
😂😂😂😂این رمان خــــداست یعنی. چهارتا پــسر شاخ شمشاد، از اون خفن تو دل بروها داره که محاله روشون کراش نزنی😌🤤💦
طنزِ ناب و دانشگاهی میخوای جوین بده🔥
https://t.me/joinchat/AAAAAFJnwHcvD-hdwK_3GA
https://t.me/joinchat/AAAAAFJnwHcvD-hdwK_3GA
100
Repost from N/a
_آقا اون میوه پلاسیده ها رو میفروشین؟
با بیچارگی به میوه های توی جوب نگاه کرد.
_اونا خرابن خانم انداختیم دور.
ابرا بغض کرده جلو رفت.
_آقا بچم مریضه، میشه اون میوه های توی جوب رو من بردارم؟
صدای دخترک چهارسالهاش بلند شد.
_مامانی لیمو شیلینم داله؟
بغض به گلوی ابرا چسبید و مغازه دار گفت:
_هرکدوم رو میخوای ببر ولی تازه گربه داشت بهشون زبون میزد! کثیف نباشن؟
دخترک جلو رفت و با دیدن لیموشیرین که در جوب افتاده بود خم شد.
آن را برداشت و با ولع بویید.
_ بخولمش؟
خم شد و میوه را از دست بچه گرفت.
_مامانی بذار سر ماه برات میخرم.
_همیشه دولوخ میگی.
به دخترک چه می گفت؟
می گفت از دست پدرت فرار کرده ام؟
بچه را گرفت و قدم زنان راه رفت.
چطور باید به کودکش توضیح میداد که روزی رحماش را فروخت!
در ازای پونصد میلیون به سازمان بانک اسپرم مراجعه کرد و اسپرم یکی از پولدار ترین مردان ایران را در رحم خودش جا داد!
محب ایزدی...
مردی که برای تخت سلطنتش به یک وارث نیاز داشت.
محب با او قرارداد بست که بچه حتما پسر باشد!
و اگر جنین دختر شد آن را سقط کند!
آن زمان که ابرا به پول نیاز داشت قرارداد را بی فکر امضا کرده بود.
اما روزی که دکتر به آن ها گفت بچه دختر است و محب گفت که باید او را سقط کنی، فهمید که نمیتواند!
آنقدر به بچه ی عزیزش دل بسته بود که حتی اگر پسر بود هم هرگز او را به محب نمی داد!
بنابراین یک روز بدون آن که یک ریال پول بردارد با کودکش فرار کرد.
_مامانی خسده شدم، توجا میریم؟
هر طور شده دخترکش را بزرگ کرده بود.
اما امروز فرق داشت!
همین امروز دکتر به او گفت که خودش و دخترش آنقدر کم خون هستند که ممکن است بمیرند.
جلوی شرکت محب ایستاد
ابرا نه معشوق محب بود و نه حتی ربطی به او داشت.
اما میتوانست فرزندش را نجات دهد! محب حتما او را قبول می کرد.
دخترک باشیطنت دست او را رها کرد و به سمت یکی از ماشین های مدل بالا رفت.
_مامانی این ماشینه چیقد خوشگله.
ابرا جلو رفت تا دست دخترک را بگیرد و از آنجا دور کند اما با شنیدن صدای محب مبهوت شد!
_همه ی جلسه های امروز من رو کنسل کنین.
محب جلوی ماشین ایستاد، با دیدن دختر بچه ی زیبا اما کثیف که با لباس های پاره جلوی ماشینش ایستاده بود دلش به رحم آمد.
از جیب کتش چند تا صد تومانی در اورد و به دخترک داد.
به بچه ای که دختر خودش بود!
دخترک با خوشحالی پول را گرفت و با فریاد به سمت ابرا دوید.
_مامانی اون اقاهه بهم پول داد دیگه نیمیخواد میوه های توی جوب رو بخولیم.
محب با نگاهش رد دختر بچه را گرفت و به ابرا رسید!
با دیدن سرجایش مات ماند.
_مامانی غذا بخلیم؟ خیلی وقته چیزی نخولدم.
مرد نمی توانست چیزی که میبیند را باور کند، چشم هایش را ریز کرد و قدمی به جلو برداشت تا مطمئن شود.
لباس های کهنه و پاره و صورتی که لاغر شده بود.
ابرا اما با دیدن محب انگار که جان به پاهایش رسید قدمی به سمت او برداشت.
حالا میتوانست راحت بمیرد!
حالا مطمئن بود که دخترش در آغوش پدرش بزرگ می شود.
_ابرا! تویی؟
بازوی دختر را گرفت و او را جلوتر کشید.
_تو کجا بودی! میدونی چقدر دنبالت گشتم؟ کجا رفتی.
دختر بچه با ترس جلو امد.
_مامانی این عمو کیه!
محب که انگار تازه متوجه ی مامان گفتن کودک شد، نگاهش را بین او و ابرا چرخاند.
_این دختر منه؟
اشک از چشم های ابرا پایین چکید و با بغض گفت:
_وقتی گفتی بچه رو سقط کنم نتونستم، انقدر دل سپرده بودم بهش که نخواستم سقطش کنم، با بچم فرار کردم تا نجاتش بدم، تو انقدر ظالم بودی که ازت ترسیدم!
بی حال قدمی به سمت محب برداشت.
_هیچوقت نمیخواستم برگردم اما، امروز دکتر بهم گفت منو بچم داریم از سوء تغذیه میمیریم! بچتو بزرگ کن، من برای تو هیچکس نیستم، ولی اون دختر بچه ی توئه!
این را گفت و پاهایش سست شد، چشم هایش سیاهی رفت و محب او را میان زمین و هوا گرفت.
با چشم های قرمز شده نامش را فریاد کشید.
_دختره ی احمق! اجازه نمیدم بری! باید پاشی جواب منو بدی، چرا منو این همه سال از بچم دور کردی، بلند شو دختر!
**
دکتر فشار ابرا را گرفت و رو به محب کرد
_متاسفانه به خاطر اینکه تو سرمای شدید تو خیابون بودن یه کلیهشون رو از دست دادن.
قدمی به سمت محب برداشت.
_شما چه نسبتی باهاشون دارید؟ این دختر با این لباس های کهنه مشخصه مدت زیادی رو تو خیابون گذرونده، بدنش خیلی ضعیف شده.
محب قدمی به جلو برداشت.
_باید چیکار کنم تا حالش خوب بشه خانم دکتر؟
_باید تحت مراقبت شدید قرار بگیره، مواد مغذی و مقوی بخوره، پیشنهاد میکنم حتی اگر باهاشون نسبتی ندارید این دختر رو به خونتون ببرید و بهش رسیدگی کنید، شاید زنده بمونه!
https://t.me/+HuJ3fKuwcqs4NmU0
https://t.me/+HuJ3fKuwcqs4NmU0
https://t.me/+HuJ3fKuwcqs4NmU0
https://t.me/+HuJ3fKuwcqs4NmU0
https://t.me/+HuJ3fKuwcqs4NmU0
https://t.me/+HuJ3fKuwcqs4NmU0
100
#پارت549
#رمان_سودا
بخاطر رفتار بچگونش خنده ای کردم و سرم تکون دادم.
_میرم برات دارو بیارم ، باید تبت رو پایین بیاریم.
محمد فقط تایید کرد و همونجا تو جاش موند.
به طرف آشپزخونه رفتم و از جعبه ای که مخصوص دارو ها بود داروی سرما خوردگی برداشتم.
بعد سراغ کاسه بزرگی برداشتم داخلش آب ریختم و همراه پارچه ای وارد اتاق محمد شدم.
اول دارو رو دادم خورد و بعد پارچه رو داخل اب کردم و بعد از چلوندش روی پیشونیش گذاشتم.
_الان یکم تبت میاد پایین ، بهت گفتم لباس گرم بپوش!
محمد که تا حالا به حرکاتم زل زده بود دستمو گرفت
_من بخاطر هوای سرد و کم لباس پوشیدن مریض نشدم سودا…بخاطر اینکه تو نبودی مریض شدم.
ناخودآگاه لبخندی روی لبم نشست که از چشم محمد دور نموند.
_بخواب خیلی حرف نزن باید استراحت بکنی.
محمد چشمی گفت و همونجور که دستام تو دستش بود چشماش بست.
برای اینکه دوباره پارچه رو داخله آب بکنم خواستم دستم از دستش بیرون بکشم اما انقدر محکم گرفته بود که نمیتونستم.
_محمد دستمو ول کن.
چشماش باز کرد زل زد بهم
_کجا میخوای بری؟
_جایی نمیرم میخوام پاره رو دوباره خیس کنم.
محمد پشت دستم به ته ریشش کشید و بعد لب زد
_سودا خوابم برد نریا.
_باشه نمیرم نگران نباش.
بالاخره رضایت داد دستم ول کرد.
مشخص بود که زیاد حال نداره.
چون از وقتی منو دید بازم نتونست بلند بشه و دراز کشیده منو استقبال کرد.
بخاطر داروهایی که دادم کم کم خوابش برد.
چندبار آب پارچه رو تازه کردم و روی صورتش گردنش و دستاش میزاشتم.
دوباره تبش رو سنجیدم و خداروشکر پایین اومده بود.
از جام بلند شدم ، میخواستم برای محمد سوپ مرغ درست بکنم.
سوپی که هروقت مریض میشدم مامانم درست میکرد و خیلی زود حالم خوب میشد.
وارد آشپزخونه شدم شروع کردم.
چقدر دلم برای خونه تنگ شده بود.
بعد از بار گذاشتن سوپ تصمیم کرفتم دستی هم به خونه بکشم و خراب کاری های محمد جمع بکنم.
نمیدونم چند ساعت بود مشغول بودم.
دیگه آخراش بود داشتم میز دستمال میکشیدم که دستایی از پشت منو اسیر کرد.
ترسیده هیع بلندی کشیدم که صدای خندش توی گوشم پیچید.
_نترس بابا منم.
همونجور که تو آغوشش بودم سرمو بالا آوردم
_خیلی دیوونه ای ترسیدم ، ولم کن.
محمد حتی با اینکه مریض بود بازم قدرتش از من بیشتر بود.
هرچقدر تقلا کردم نتونستم خودمو از آغوشش نجات بدم.
نفس نفس زنون ثابت تو بغلش موندم سرشو کنار گوشم آورد زمزمه کرد
_بیدار شدم فکر کردم رفتی ، خیلی بیشتر از تو ترسیدم سودا.
بزودی فروش فایل رمان سودا به پایان میرسه پس فرصت از دست ندید😱
رمان سودا با 700 پارت به اتمام رسیده و فایل شده🔥
شما میتونید فایل کامل شده و بدون سانسور🔞 رمان رو با مبلغ 26 هزار تومان خریداری بکنید.
مبلغ رو به شماره کارت زیر👇
💳 5022291308913852
به نام "بلقیس آقائی"
واریز کرده و شات واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید❤️👇🏻
@melisadmin1
👍 34❤ 14💔 10❤🔥 4😢 1
1 712100