“ سِــودا sevda | ملیسا حبیبی “
﷽ رمان های نویسنده ملیسا حبیبی(هودی)👇 🥀تجاوز عـشـق ترس(فایل شده) 🌬ســودا(فایل شده) 🔥اوج لـذت(فایل شده) ❤️🩹 تلخند(آفلاین) 💫پشت چشمان تو(آنلاین) 🕊️مأمن بهار(آنلاین) پارتگذاری روزانه غیر از جمعه ها و تعطیلات رسمی تو تیکهای از قلبم نیستی همه وجودِ
نمایش بیشتر49 019
مشترکین
-7824 ساعت
-2297 روز
-1 57630 روز
- مشترکین
- پوشش پست
- ER - نسبت تعامل
در حال بارگیری داده...
معدل نمو المشتركين
در حال بارگیری داده...
- دیشب با شوهرت خوابیدم!
گوشی توی دستش میلرزد که پیام بعدی میآید:
- چه شبی بود، تا صبح چهار راند سکس!
عکسی از مهدیار با بالاتنهی لخت رویِ تختی که پر از گل سرخ پرپر شده است برایش میفرستد و پیام بعدی این است:
- ببینش عشقمو، چه قدر خوشحاله!
برعکس اون روزایی که با تو بود حالش کاملاااا خوبه! در ضمن دیگه بهش زنگ نزن!
دیروز سر سفرهی عقد مهدیار او را ول کرده بود و با این زن فرار کرده بود. رییس شرکتشان! زنی که ده سال از او بزرگتر بود حالا داشت از شب حجله شان عکس میفرستاد.
بغضش ترکید، هنوز داشت صفحه ی چت را برای باز هزارم میخواند که پیام بعدی زن ویس بود، صدا را پخشش کرد!
صدای مهدیار بود داشت با خنده میگفت:
- دخترهی احمقِ اُمل فکر کرده عمرمو سیاه میکنم به خاطرش! هی دست نزن عقد نکردیم، نکن ما محرم نیستیم، نیا خونمون بابام بدش میاد...
خانم اسمائیلی بین وسط با خنده گفت:
- گور باباش...
مهدیار سرمستانه خندید و داد زد:
- گووووووررررر باباشششششش خودمونو عشقهههههه، لخت شو مری، لخت شو یه دل سیر بکنمت!
گوشی از دستش سر خورد و رویِ زمین افتاد! حالش بد بود، دنیا داشت دور سرش میچرخید که یک نفر خم شد و گوشی را از زمین برداشت.
پسرِ خانم اسماعیلی! فردین! این ویس را شنیده بود؟
داشت چت هایِ مادرش را میخواند، هر لحظه سرختر میشدند چشمهاش و رگ گردنش بیشتر بیرون میزد. رو کرد سمتِ خورشید و گفت:
- این خراب شده کجاست؟
خورشید با گریه نگاهش کرد و زیر لب گفت:
- نمیدونم... به خدا نمیدونم...
فردین زیر لب غرید:
- میکشم این مرتیکه رو! توام باهام میای! یالا...
https://t.me/+QmCqzLF5HdQ0MzM8
👍 1
2 66120
- شرط میبندم لباش بوی پاستیل میدن.
پاستیل در دستم را با ملچ ملوچ خوردم که سپیده دسته گلش را روی سرم کوبید.
- جمع کن خودتو وسط مجلس عروسیم درمورد لبای برادر شوهرم نظر میدی؟
- رییس منه ها!!
رویش را برگرداند که سرم را تکان دادم. دامن لباسم را بالا گرفتم و سر کج که بتوانم امیر را ببینم.
امیر فروزنده...
رییس بدخلق و آرامم. زیبا و جنتلمن که به تمامی دخترها دست رد زده. دخترهای سطح بالا و اوپن مایند که حتی پیشنهاد ازدواج سفید را هم به او داده اند.
ایستاده در گوشه ای پیدایش کردم. در حال خوردن شامپاین بود.
سپیده گفت:
- بیخیالش شو. حتی نگاهت نکرد.
این همه در و داف اینجاست.
ساناز رو ببین. عمل پروتز کرده ماشالله چهچیزی هم شده.
به باسن ساناز زل زدم، اصلا هم قشنگ نبود.
- میتونم از پشتش به عنوان نگهدارنده ی قابلمه استفاده کنم کجاش قشنگه؟
خواهرم لبخندی به مهمان ها زد، شب عروسی اس بود وخیلی زیبا شده بود.
- مردا همه اینارو دوس دارن.
تو دو طرفت صافه امید چی داری؟
مثل منم نیستی.
ناراحت نگاهش کردم. من رییسم را دوست داشتم...
ولی راست میگفت، هیکل جذابی نداشتم که یک مرد را مجذوب کند و دست و پا چلفتی هم بودم.
تا به این سن حتی نتوانسته بودم یک دوست پسر داشته باشم. معاشرت با مذکرها را بلد نبودم.
- یاس میدونستی رییست از بوسیدن بدش میاد؟
متعجب نگاهش کردم.
- یعنی تاحالا کسیو نبوسیده؟ لبی گردنی چیزی. مگه میشه. به قیافش میخوره صدتا دوست دختر داشته باشه.
- خب؟
کی گفته حتما اونارو بوسیدم؟
سپیده هینی کشید و من متعجب برگشتم. امیر دقیقا پشت سرم بود خواستم فرار کنم که محکم کمرم را گرفت و دم گوشم زمزمه کرد:
- ولی اگه تو بخوای میتونم بوسیدنو روی تو اجرا کنم. البته مثل من بوی پاستیل نمیدی ولی بوی شکلات چرا!
https://t.me/+Dz-Z463DDrE2Yjc8
https://t.me/+Dz-Z463DDrE2Yjc8
https://t.me/+Dz-Z463DDrE2Yjc8
https://t.me/+Dz-Z463DDrE2Yjc8
🔥یاس آرمان دختری که روز ورودش به شرکت عاشق رییسش میشه.
امیر فروزنده مرد جدی و جذابی که یاس رو مجذوب خودش میکنه و از قضا برادرش شوهر خواهر یاسه و این دوتا توی عروسی جوری باهم بر میخورن که....
👍 1❤ 1
3 55920
#part1
- نکن داداش سردار، عماد داره نگاه میکنه!
نگاهش رو سمت عماد میچرخونه... عمادی که دو ساله تنها حرکتش، گردش مردمک چشماش شده!
دستش رو بین پام میکشه و زیر گوشم پچ پچ میکنه..
- خجالت کشیدی؟! از چی؟! فکر کردی نمیدونه زنش جن.دگی میکنه؟
هق میزنم...
قفسهی سینهم تیر میکشه... انگار نفس ندارم.
- من... با کسی.... نخوابیدم!
لالهی گوشمو زبون میزنه.... طوری که حس میکنم تنم میلرزه...
حرکت ماهرانهی انگشتاش نفرتانگیزانه احساسات زنونهم رو قلقلک داده و من از خودم چندشم میشه...
از این که نمیتونم جلوی احساساتم رو بگیرم
هلم میده...
روی زمین میوفتم، روی سرامیکهای سخت و سرد....
عماد همچنان نگاهم میکنه من اما سمتش نمیچرخم...
دلم میخواد همین جا بمیرم.
- تو رو خدا، اون... اون برادرته!
بیتوجه کمربندش رو باز میکنه و نگاهش سمت برادر کوچکش میلغزه
- اون برادر من نی...
با خشم شلوارش رو درمیاره و جملهش ناتمام میمونه با صدای درموندهی من....
- رحم کن... رحم کن سردار....
پاهای چفت شدهم رو از هم باز میکنه و بینپاهام میشینه...
دامن بلند و پلیسهم کنار میره و من درمونده هق میزنم...
- گریه نکن...
- ببین تو الان تو حال خودت نیستی سردار... تو رو خدا کاری نکن بعدا پشیمون بشی.
دستش رو بند شومیز دکمه دارم میکنه و با یک حرکت تموم دکمههاش رو میکنه.
- من مست نمیشم، کاملا تو حال خودمم.
نگاهش روی قفسهی سینهم میچرخه...
مست نیست اما از هر آدم مستی ترسناکتره...
با پشت انگشتاش جناق سینهم رو نوازش میکنه و من نفسم بند میاد
- تو ماشین اون لندهور چیکار میکردی؟!
با هق هق التماسش میکنم
- میگم داداش، به خدا میگم...
مشتش رو محکم روی سرامیکها میکوبه و نعرهش وحشت زدهم میکنه
- به من نگو داداش!
مشتش رو توی دستم میگیرم...
- خیل خب... نمیگم. نمیگم داداش... التماست میکنم ولم کن.
هیچ توجهی نشان نمیده...
سوتین سفید رنگم رو با انگشت بالا میزنه و نگاه خیرهاش بند سینهم میشه...
- نگران نباش، لذت میبری...
انگشتش روی ن.وک سینهام سر میخوره و انگار روی سر من آب داغ ریخته میشه...
حس میکنم دارم میمیرم
- ببین... زنداداش ش.هوتی من!
سرش رو جلوتر میاره و دندونهای من قفل میشن وقتی اون روی سینهم خم میشه...
مغزم گر میگیره و حس میکنم دارم منفجر میشم
- زر زر نکن... بذار داداشم هم با دیدنمون به اوج برسه...
هلم میده و کمر لختم با سرامیکهای سرد برخورد میکنه... از اینکه تحریک شدم، از خودم چندشم میشوه...
- سردار...
- جوون! الآن میکنـ.مت... چقدر داغی!
هق میزنم و اون خودش رو بین پاهام جا میکنه
- نکن... من باکرهم.
https://t.me/+ldx9TrSIG8tjMmNk
https://t.me/+ldx9TrSIG8tjMmNk
https://t.me/+ldx9TrSIG8tjMmNk
https://t.me/+ldx9TrSIG8tjMmNk
https://t.me/+ldx9TrSIG8tjMmNk
https://t.me/+ldx9TrSIG8tjMmNk
کــْیـٖــنـٓــٓـه 🐦🔥🔥𝐯𝐢𝐩
این رمان برای سنین زیر 20 مناسب نمیباشد🔞🚫 نویسنده: طلا
👍 6😭 2😢 1
4 83190
- با جادو میتونی لا پام رو کوچیک کنی جادوگر؟
با خجالت به سمت صدا برگشتم.
مرد درشت هیکلی اون ور میز داشت نگاهم میکرد و چشم های سبز درخشانش رو به کل تنم دوخته بود.
سریع ظرف غذا رو توی دستم گرفتم و جلوی یقه ی باز لباسم گذاشتم.
- سلام اقا، برای سفارش غذا اومدید؟
هنوز اماده نیست.
برق چشم هاش بیشتر شد و با چکمه های بزرگش میز رو دور زد و مقابلم ایستاد.
معذب قدمی به عقب برداشتم که لب های کلفت سیاهش رو تکون داد.
- نه. اومدم جادو سفارش بدم. شنیدم داری.
لب هام لرزید. چشم های لرزانم رو بالا گرفتم.
قد بلند
با چشم های سبز و موهای فر قهوه ای. هیکل درشت.
با خنگی گفتم:
- جادو؟ اسم غذاست؟
خنده ی نمکی کرد ولی من ترسیدم. اروم عقب رفتم و سرم رو پایین انداختم.
طنین خندش هنوز میپیچید و برهلاف ظاهر خشنش خنده ی قشنگی داشت.
- نه. شنیدم اینجا یک جادوگر زندگی میکنه.
گفتم شاید مشکلم رو حل کنه.
لبم رو آروم مک زدم، مشکل پایین تنش. نگاهم دزدکی رفت پایین. پس مثل ادم های کل روستا فکر میکرد من جادو بلدم.
- مردم روستا گفتن؟
- نه من توی قصر کار میکنم از اونا شنیدم.
با درد اهی کشیدم. از چه جایی هم شنیده بود.
به یاد هفته ی پیش افتادم و اون مهمونی که حتی منه رعیت هم میتونستم برم.
ولی کاش نمیرفتم.
- خانم. فکر کنم اوقات بدی توی قصر داشتید.
با احساس درد توی تنم اروم ظرف رو روی میز گذاشتم.
مرد هم همون جا نشست و سیخونکی به غذا زد. بوی اشنایی میداد.
ولی هرچی فکر میکردم نمیتونستم بفهمم که اون کیه. خیلی اشنا بود، بخصوص برق چشم هاش.
- بله.
اونجا خیلی بهم خوش نگذشت.
- چرا؟ نکنه معشوقتون نیومد یا مردی که دوسش داشتید؟
یا نکنه کسی نبود کنار دیوار خفتت کنه کوچولو.
لبم رو گاز گرفتم و سرم رو با ورز دادن خمیر شیرینی مشغول کردم. توی دلم پیچ خورد که دستم رو اونجا گذاشتم.
- نه من اونجا گیر یه هیولا افتادم.
با تفریح نگاهم کرد.
- هیولا؟
با غم سرم رو تکون دادم. نمیدونستم چرا داشتم به این غریبه میگفتم.
اونقدر قلبم پر بود.
قدمی برداشت که پایین تنم سوخت.
- اون بدترین مردی بود که توی عمرم دیدم.
یه جوری من رو اسیر خودش کرد که یادم نمیره.
برگشت و ناگهان من برق اشنایی توی چشم هاش دیدم. ولی نه! اون نبود.
اون خیلی خشن و وحشی بود.
- شبیه شما بود. شاید برادر باشید مگه نه؟
ناگهان بلند شد، نزدیکم شد و من متعجب خم شدم. روی تنم خم شد و با صدای دورگه و خشنی لب زد:
- چرا فکر میکنی من همون نیستم؟
با احساس ترسی که بهم دست داد سریع دستمو زیر شکمم گذاشتم.
همون بود، همون هیولای لعنتی که اون شب بد تنم رو زخم کرد. همون صدای خماری که دم گوشم جمله های خشن و کثیفی رو زمزمه میکرد.
هنوزم مچ دست هام وقتی که مهارشون کرد دردمیکردن. کمرم وقتی که به خودش فشارم میداد.
و لب هام که از شدت بوسه هاش ورم کرده بودن.
بغض کردم، اومده بود باز هم باهام رابطه داشته باشه؟
- من معذرت میخوام فقط برید اون ور. چرا اومدید؟
خواستم رد بشم که با حرکت اشنایی من رو به دیوار چسبوند و دست هام را به دیوار میخ کرد.
- دنه دیگه.
بالاخره پیدات کردم جادوگ...
با پایین اومدن چشم هاش روی شکمم حرفش قطع شد. چشم هاش گشاد شدن و دست محکمش روی شکمم نشست.
- این بچه ی منه؟
از حماقتش اهی کشیدم.
- توی یک هفته که حامله نیمشم. نه مال شما نیست.
مچ دستم رو کشید و منو روی میز خوابوند.
- پس به غیر من با یکی دیگه هم بودی؟ یا دروغ میگی که دست از سرت بردارم باید خودم چکت کنم.
باز کن پاهامو.
جیغ زدم.
- من فقط سه ماهمه چطور میخوای ببینی بچه رو. ولم کن اشغال.
ولی اون پاهام رو باز کرد. نفسش که به نقطه ی ممنوعم خورد از خجالت و ترس ضعف کردم.
- جادوگر، حالا که با جادو لای پامو کوچیک نکردی، یه کاری کن خودت گشاد تر شی!!! چون من تحریک شدم و قرازگره این بار بد باهات باشم.
هقی زدم که سینه ام رو فشاری داد و با انگشتش کاری کرد ناله ام...
❌❌❌
دعا دختر رعیت و ساده ای که با فرار شوهرش برای امرار معاش فلفل فروش شد.
یک شب به مهمانی توی قصر رفت و بهش تجاوز شد.
و حالا اون مرد که فرمانده ی جنگه همه جا رو دنبالش میگرده چون فکر میکنه بچه ی توی شکمش مال اونه. دعا رو زندونی میکنه تا...
https://t.me/+Gdlqwhznbrc3ZTlk
https://t.me/+Gdlqwhznbrc3ZTlk
https://t.me/+Gdlqwhznbrc3ZTlk
https://t.me/+Gdlqwhznbrc3ZTlk
https://t.me/+Gdlqwhznbrc3ZTlk
https://t.me/+Gdlqwhznbrc3ZTlk
https://t.me/+Gdlqwhznbrc3ZTlk
https://t.me/+Gdlqwhznbrc3ZTlk
https://t.me/+Gdlqwhznbrc3ZTlk
https://t.me/+Gdlqwhznbrc3ZTlk
https://t.me/+Gdlqwhznbrc3ZTlk
https://t.me/+Gdlqwhznbrc3ZTlk
https://t.me/+Gdlqwhznbrc3ZTlk
https://t.me/+Gdlqwhznbrc3ZTlk
https://t.me/+Gdlqwhznbrc3ZTlk
https://t.me/+Gdlqwhznbrc3ZTlk
👍 10
4 397150
Repost from N/a
- کثافت من پدرتم ، برای من حشری شدی ؟
- فکر می کنی نمی دونم کل دخترای تهران یه دور زیرت رفتن ؟ اصلاً برای تو که خوابیدن با دخترا کاری نداره ، پس چرا الان داری من و رد می کنی ؟ چرا اجازه نمیدی اندفعه من مهمون تختت باشم ؟
- می فهمی داری چه زری می زنی ؟ تو رو تو تختم ببرم ؟ دخترم و ؟
- تو بابای من نیستی لعنتی . تو فقط من و بزرگ کردی ، همین .
- آره بزرگت کردم ، تر و خشکت کردم ، برات پدری کردم . حالا ازم می خوای باهات بخوابم ؟ مثل بقیه دخترا ؟ با دخترم ؟
- آره من می خوامت . چون دوستت دارم . مطمئن باش اگه ردم کنی .......... با اولین مردی که سر راهم قرار بگیره می خوابم و... حرفم تموم نشده بود که با تو دهنی محکمی که خوردم .....
https://t.me/joinchat/hXznhyAIK50yMGE0
👍 1
65710
Repost from N/a
از شونزده سالگی زن مردی شدم که دوستم نداشت.
از شونزده سالگی با چشمای خودم دیدم که میون تن زن دیگه ای آروم می گیره.
سیزده سال تموم جلوی چشم بقیه ، کنارش موندم اما زیر سقف خونمون ، راه ما از هم جدا بود.
من شبا روی کاناپه می خوابیدم و اون خیلی از شبا خونه نبود.
حالا بعد از سیزده سال تصمیم خودمو گرفتم.
تصمیم گرفتم که برم.
ولی انگار این تصمیم من به مذاقش خوش
نیومد!
https://t.me/+opE9Al4e5kc3YzNk
https://t.me/+opE9Al4e5kc3YzNk
100
Repost from N/a
- مادر، برو آماده شو امشب واسه آبان خواستگار میاد.
گوش هایش سوت می کشند
برای آبان ؟!
- مادر من چی داری میگی؟!
مادرش در حال میوه چیدن بود دست از کارش برداشت و خیره اش شد.
- وا! چیز عجیبی نگفتم که!
پسر اکرم خانم هست... دختر خالم.
آبان و دیده یه نظره پسند کرده
مادرش زنگ زد گفت امشب میان همو ببینن فردا انشالله بله برون داشته باشیم....
فریادی زد که چهار ستون خانه به لرزه درآمد..
- من میگم نره شما میگی بدوش؟
آبان اینجا کیه؟؟؟
آبان اینجا چه نقشی داره مادر من؟؟؟
آبان زنـــه منه!
زنممممم!
تو امشب برای زنِ من خواستگاری گذاشتی؟
مادرش فکر این عصبانیت حافظ را نکرده بود.
- قربونت برم چرا حرص میدی به خودت!
از قبلم همین بوده دیگه!
قرار بود ازدواج کنید بعد یه مدت طلاق بگیرین هر کی بره سیِ خودش....
با مشت روی اوپن کوبید
- مادر من داری می گی طلااااق!
من آبان و الان طلاق دادم ؟؟؟
اونقدر بی غیرت شدم که بیام بشینم سر سفره زنم؟
اینقدر منو بی رگ دیدی؟
- دور سرت بگردم این که ازدواج سوریه!
کی گفته تو بی غیرتی عزیز دل مادر!
فقط میخواستم مشکلتون سریع تر حل بشه
با حرص دندان قروچه ای می کند و می گوید
- من نخام زنم و طلاق بدم باید کیو ببینم؟
خواست جواب گو باشد که آبان از طبقه بالا صدایش می آید
- مادر جون لباسم واسه امشب خوبه؟
حافظ برگشت و آبان را دید...
همان لباسِ زیبایی بود که خودش برای تولدش خریده بود..
همان لباسی که با تمام علاقه اش خریده بود.
جانش به لبش رسید.
- این چه لباسیه پوشیدی؟ برو درش بیار! خواستگاری امشب کنسله!
مادرش میان حرفش می پرد
- وا مادر زشته یعنی چی که کنسله؟
فریاد می کشد
- کنسله یعنی کنسله! من زنم و شوهر نمیدم!
از این به بعد میشه تاجِ سرم !
دستش را گرفت و به طبقه بالا برد و به اتاق رفتند...
- تو خودت مگه شوهر نداری؟ این خواستگاری چه معنی میده؟
- شما گفتی که هر وقت که خواستی میتونی ازدواج کنی! طلاق می گیریم...
عصبی لب زد
- دِ من گوه خوردم با هفت جد و آبادم که گفتم!
الانم بسه هر چی مراعاتتو کردم امشب میخوام نشونت بدم زنِ حافظی!
https://t.me/+tdS7fFDbp5VjYTRk
https://t.me/+tdS7fFDbp5VjYTRk
👍 2❤🔥 1
1 61440
Repost from N/a
سه سال بزور باهاش خوابیدم حاج خانوم!
حالا دیگه حتی رو تختم راضیم نمیکنه...
نامدار با غیظ می غرد و خاتون ترسیده دست روی لب هایش می گذارد
- هیس نامدار... هیس... میشنوه دختره طفلک... گناه داره بخدا مگه چشه آخه؟
نامدار کلافه دست به کمرش می زند
- چش نیست؟ هر جا میبرمش آبروم و می بره... نه حرف زدن بلده نه بگو بخند عین ماست می مونه...
حیثیتمو جلو همکارام برده!
خاتون دست به بازوی پسرش می فشارد تا آرام شود و هیچکدام نمی بینند دخترک هفده ساله را که پشت در ایستاده، مرده...
- خب بلد نیست طفلک چیکار کنه؟
سه سال پیش میگفتی میخوامش حالا که به یه جایی رسیدی دیگه نمی پسندیش مادر؟
نگاه کلافه نامدار سمت مادرش می چرخد
- راضیش کن بی سر و صدا زیر اون برگه رو امضا کنه.
توافقی طلاقش و می دم بره پی زندگیش باشه؟
خاتون پر درد باشه گفته و یاس بی جان تا اتاق خودش را کشانده بود.
توافق نامه امضا می کرد برود پی زندگی اش؟
سه سال پیش قرار بود زندگی شان را با هم بسازند و حالا نامدار یک زندگی جدید داشت می ساخت
با آن دختر...
اسمش مریم بود. خیلی زیبا بود خیلی زیبا تر از اوی ماست...
در اینستاگرام عکس و فیلم هایشان را دیده بود
همه چیز ها را می دید اما دوستش داشت حرفی نمی زد
- عروس خانوم؟ اینجایی؟ بابا مهمون اومده خونتونا چرا اومدی تو اتاق؟
به سختی تنش را از روی تخت بالا کشید و با لبخند به سمت پذیرایی رفت
امسال سومین سالگرد ازدواجشان بود.
اصلا برای همان مهمانی گرفته بود
خودش پخته بود.
حتی کیک را... نامدار به کیک شکلاتی حساسیت داشت...
این مهمانی آخرین کنار هم بودنشان بود.
با حسرت نگاهی به نامدار انداخت
خوشحال بود و با برادرش حرف می زد
با همه خوب بود قبلا با او هم خوب بود اما الان نه...
با پس زدن بغضش کیک را برداشته و بیرون رفت
- عروسم؟ کیک چرا پختی؟ نکنه خبریه هان؟؟
همه منتظر خبر خوش بودند جز نامدار او جا خورده اخم کرده بود
- امشب سالگرد عروسی مونه مادر جون
دید که نفس نامدار آزاد رها شد
حتی بچه ی او را هم نمی خواست و او مصمم تر می شد روی تصمیمش...
- برات کیک توت فرنگی پختم می دونم دوست داری نامدارجان.
نامدار بی حرف نگاهش می کرد. در زمردی های دخترک یک چیزی سرجایش نبود...
- فقط قبل بریدن کیک اگه میشه من زودتر کادومو بدم مطمئنم منتظرشی
اخم های نامدار غلیظ تر شده بود. عطیه که با او حرف نزده بود هنوز!
- خیلی گشتم چی برات بخرم یعنی میدونستم چی دوست داری ولی بازم فکر می کردم دیگه برات کم باشه این کادو ها و آبروتو ببرم...
ضربه ی اولش مهلک بود نامدار تکان خورده بود اما او هنوز می گفت با همان تپق و تته پته هایش...
- ح...حرف زدنم بلد نیستم ه... همیشه کلی وقتتونو می گیرم ببخشید.
جلو رفته بود که نامدار تنش را بالا کشیده و زیر گوشش غرید:
- چه مرگته چرا چرت و پرت می گی؟
خندید. با درد...
کادویش را از جیبش در آورده و برای آخرین بار روی پاهایش بلند شده و گونه ی نامردش را بوسید...
- این بهترین کادویی که لیاقتشو داری...
ورقه امضا شده ی طلاق توافقی را جلویش گرفته و با لبخند اضافه کرد
- بهم قول بده خوشبخت بشی منم قول می دم موفق بشم مثل خودت ولی دیگه برای تو نیستم!
گفته و میان هیاهوی بالا گرفته میان خانواده از خانه بیرون زد... قرار بود برگردد همانطور که قولش را داده بود...
https://t.me/+gGwW8JM7mNkwYzNk
https://t.me/+gGwW8JM7mNkwYzNk
https://t.me/+gGwW8JM7mNkwYzNk
👍 9
3 234190
Repost from N/a
روی تنش خیمه زدم و پج پج وار لب زدم:
-ببوسمت؟
نگاهم نمیکرد، خیره شده بود به بازوی برهنهام.
مثل خودم آرام جواب داد:
-برام فرقی نداره، دوست داری ببوس...
این همه سردی میانمان به طرز عجیبی ترسناک بود.
دقیقاً حس و حالی هم سطح با او داشتم.
بدون هیچ اشتیاقی برای بوسیدن و عشق بازی.
گرفتار شده در اجباری که خودم با دست های خودم ساختمش و حق بیرون آمدن از آن را نداشتم.
باید امشب تا تهش را میرفتم. نباید اراده ام را چیزی میلرزاند.
نه بی حسیمیانمان، نه حس گند و ناراحتی که فضا را پر کرده بود.
چانهاش را با نوک انگشت کمی چرخاندم تا مجبور شود به چشمانم زل بزند.
نگاهم را روی تک تک اجزای صورتش چرخاندم. تلاشش برای بی تفاوت بودن ستودنی بود اما حیف که از پس چشمان غمگینش برنمیآمد.
خواستم از خیر چند کلامی که داشت روی زبانم میآمد بگذرم، اما دیگر نخواستم اینقدر نامرد باشم برای اولین بار یک دختر.
خیالم از او راحت بود.... انقدر امارش را از هر هزار طرف دراورده بودم که میدانستم هیچ رابطه ای عاطفه ای با هیچ مردی نداشته.
همانطور که دست هایم رفته رفته برای شکستن مرزها پیشروی میکرد، گفتم:
-اگه اذیت شدی، بهم بگو.
سرتکان داد و اینبار کامل دیگر چشم هایش را بست و باز نکرد.
زمزمه آرامش حال خرابم را خراب تر کرد:
-فقط زود تمومش کن، لطفاً.
در نقطهی بدی به صلحی موقت رسیده بودیم.
شاید فردا باز هم در جواب هر حرف، چیزی از آستینش درمیآورد ولی من دلم میخواست روی سرکشش را حالا نشان دهد.
نهایت تلاشم را برای آرام طی کردن مسیر کردم اما قطرهی اشک سرازیر شده از گوشهی چشمش، از نگاهم دور نماند.
در تمام طول مدت همهی دردش را میان لب های چفت شده و چنگی که به ملحفهی روی تخت میانداخت، خفه کرده بود و جز "آخی" کوچک، آن هم برای یک لحظه، هیچ صدای از او درنیامد.
این دنیا زیادی بد تا میکرد. هم با من، هم با دختری که بدون اینکه اجازه دهد خودش حسی از رهایی جسم را تجربه کند، کنارم زده بود و پاهای برهنهاش را در شکم جمع کرده بود.
چند ثانیه ای طول کشید تا به خودم بیایم و از جایم تکان بخورم.
دست روی ساق پایش گذاشتم و کلافه گفتم:
-اینجور بدتر اذیت میشی، بذار...
حرفم را خواند که میانش پرید و معترض نالید:
-نمیخوام...ولم کن جون عزیزت...نمیخوام به فکر من باشی.
و بلافاصله به ملحفه چنگ آورد و سعی کرد بدنش را با آن بپوشاند.
خیلی سریع شلوارم را پا زدم و دوباره کنارش برگشتم. درد داشت ولی انقدر ساکت و خاموش بود که دلم میخواست سرم را به دیوار بکوبم.
قرار بود کاپ شجاعت بگیرد که انقدر به خودش زجر میداد؟!
دست روی پهلواش گذاشتم و سرم را خم کردم برای دیدن صورتش.
درگیر خودش بود و فارغ از حضور من.
-حالت خوبه؟ خیلی درد داری؟!
https://t.me/+JHK73fG8rCM1NmQ0
https://t.me/+JHK73fG8rCM1NmQ0
https://t.me/+JHK73fG8rCM1NmQ0
https://t.me/+JHK73fG8rCM1NmQ0
پارت واقعی
👍 3😭 1
3 19920