“ سِــودا sevda | ملیسا حبیبی “
﷽ رمان های نویسنده ملیسا حبیبی(هودی)👇 🥀تجاوز عـشـق ترس(فایل شده) 🌬ســودا(فایل شده) 🔥اوج لـذت(فایل شده) ❤️🩹 تلخند(آفلاین) 💫پشت چشمان تو(آنلاین) 🕊️مأمن بهار(آنلاین) پارتگذاری روزانه غیر از جمعه ها و تعطیلات رسمی تو تیکهای از قلبم نیستی همه وجودِ
نمایش بیشتردر حال بارگیری داده...
Find out who reads your channel
This graph will show you who besides your subscribers reads your channel and learn about other sources of traffic.پست ها | بازدید ها | به اشتراک گذاشته شده | ديناميک بازديد ها |
01 - نوار بهداشتیهات رو با خودت نیار سرکار.
مات بهش نگاه کردم و چکش رو روی چوب رها کردم. از شدت درد دستام زق زق میکردن.
- اوستا من که چیزی همراهم نیست.
فواد نگاه عصبانی و خطرناکی بهم انداخت و چکشش رو محکم به میز کوبید.
- پس لابد اون جلد صورتی و بنفش با نوشته ی مای لیدی مال منه؟
با این حرفش خیلی سریع داغ کردم. محتویات کیف من رو چطوری دیده بود.
- توی کیفم سرک کشیدین؟
- نه خانوم شما اینقدر راحت و بی حیایی که کیفت رو باز ول کردی وسط.
منم چشمم خورد.
بغض کردم، هم از داد زدنش و هم این که خونریزی بدی داشتم.
- نمی خواستم بیارم. سر راه خریدم.
پوزخندی زد و با دوگام خودش رو بهم رسوند. گرمای بدنش حالم رو خیلی بد کرد.
همینطوریشم بدنم از درد میلرزید و این گرما رو دوست نداشتم.
قدمی به عقب رفتم.
- چی شد دختر حاجیه؟ تا دیروز که با قلب های توی چشمت بهم زل میزدی الان پیف پیف بو میدم؟
- من...فقط کارتون رو تحسین میکردم.
بازوم رو کشید و منو بین بازوهاش قفل کرد. سریع چونمو گرفت و با خشونت سرمو داد بالا تا باهاش چشم تو چشم بشم.
- ببین بچه، من لقمه ی خیلی خیلی گنده تر از دهنتم.
دندونات میشکنه.
با تصور منظوری که داشت حالم به هم خورد. با عصبانیت ناشی از پریودی زانومو بلند کردم و کوبوندم به بین پاش.
اول متعجب شد و بعد با فحش بدی منو کنار زد.
- دختره ی کم عقل.
از کاری که کردم اشکم ریخت. سریع کیفم و نوار دردسر ساز رو چنگ زدم و به سمت بیرون دویدم.
بین هوا که معلق شدم جیغ کشیدم.
اون فواد بود، مگه میشد کوتاه بیاد یا کم بیاره. همون پسر شری که چند سال پیش وقتی من مدرسه ای بودم جلوم رو گرفت و گفت باهاش دوست شدم.
ولی من ازش فرار کردم و مثل این که الان وقت تسویه حسابه.
- حالا که خودت دوست داری، این لقمه رو میذارم دهنت.
و اگه صدات دربیاد دندوناتو خورد میکنم.
منو کشید توی کارگاه و تنمو کوبید به میز و داغی روی لبام...
https://t.me/+-TRetDIK3tRlMmE0
https://t.me/+-TRetDIK3tRlMmE0
https://t.me/+-TRetDIK3tRlMmE0
❌دل آرا، وقتی به خودش اومد که عاشق چوب و نجاری شده. پس برای رسیدن به رویاش دستیار نجارمحل شد.
مرد جذابی که خیلی بد نگاهش میکرد و بعد مدتی فهمید اون کیه.
پسری که توی نوجوونی دلآرا ضایعش کرده بود و حالا... | 7 349 | 6 | Loading... |
02 🔴توجه🔴
این رمان بر اساس سرگذشت واقعی نوشته شده و محدودیت سنی دارد!‼️
#پرتگاه_لذت
#پارت_1
دوربین گوشی رو طوری روی میز کار گذاشت که چهرهی هیچکدوممون توی کادر نیفته و بعد کاملا برهنه به سمتم اومد.
جز یه شورت توری مشکی و سوتین ستش چیزی تنم نبود اما احساس میکردم معذبم!
اولین باری نبود که من و امیر داشتیم سکس میکردیم اما این بار فرق میکرد. این اولین باری بود که کاملا برهنه جلوی دوربین بودیم و قرار بود دوربین کل سکس ما رو ضبط کنه!
امیر روی تنم خیمه زده و توی چشمام نگاه کرد. اضطرابم رو میفهمید. زیر گوشم پچ زد:
- نترس عشق من، هیچی نمیشه! چهرهامون که توی فیلم مشخص نیست. دردسر نمیشه برامون. ما به پولش نیاز داریم!
با بوسه های ریز روی سر و گردنم، تونست افکارم رو پراکنده کنه و احساس امنیت بهم بده. تن داغش که به تن سردم برخورد کرد، آروم شدم.
لباش رو به لبام نزدیک کرده و آروم شروع کرد بوسیدنم اما من همونطور که به بوسه هاش جواب میدادم، زیر چشمی نگاهم به دوربین بود!
تصمیم گرفتم افکار منفی رو کنار بذارم و به پولی که قرار بود بابت این ویدئو دریافت کنیم فکر کنم.
چشمام رو بسته و به بوسه های امیر جواب میدادم و دست امیر با خشونت روی سینه هام به حرکت در اومد.
دو سال از ازدواجمون میگذشت و امیر هنوزم توی سکس باهام، همون شور و اشتیاق روزهای اول رو داشت.
طوری با ولع به بدن برهنهام نگاه میکرد که انگار اولین باره!
سوتینم رو از تنم در آورد و زیر گوشم پچ زد:
- فکر کن دوربین اونجا وجود نداره و ما خیلی عادی داریم سکس میکنیم. خب؟!
تنم داغ شده بود و پر از خواستن! احساس میکردم شورت توریم حالا کمی خیسه.
تند سر تکون دادم که امیر دستش رو پایین برده و لای پام رو لمس کرد. با حس خیسی نیشخند زد.
وحشیانه شورتم رو از تنم بیرون کشید و خودش رو لای پام تنظیم کرد.
صدای خیس بوسههامون، سکوت اتاق رو میشکست. بی مقدمه، یکجا واردم کرد که جیغی از هیجان کشیده و نالیدم:
- آروم... دردم اومد.
خندید و شروع کرد ضربه زدن بهم. انگار حضور دوربین هورنی ترش کرده بود چون با هیجانی غیر نرمال، کارش رو انجام میداد.
شاید حدودا ده دقیقه هر دو بی وقفه ناله میکردیم و یادمون رفته بود دوربین داره تموم این صحنه هارو ضبط میکنه.
یادمون رفته بود دوربین اونجاست و شده بودیم همون پروانه و امیری که سوای از همهی مشکلاتشون، توی تخت خواب بهمدیگه رحم نمیکردن!
بدنم رو غرق بوسه کرد و گفت:
- تموم شد خانومم... تموم شد.
با احتیاط از روم بلند شده و فیلم رو قطع کرد. نشست کنارم. فیلم سکسمون رو با هم تماشا کردیم و از چیزی که فکر میکردیم هم هات تر شده بود.
امیر- دیدی؟ هیچ جاش قیافهمون نیفتاده.
مضطرب پتو رو دور تن برهنه ام کشیده و گفتم:
- آره. خب الان باید چیکار کنیم؟
نفس عمیقی کشید و سایت پ*ورن رو باز کرد. داخل سایت، حساب کاربری با یه اسم مستعار ساخت و بعد، مردد بهم نگاه کرد.
امیر- به پولش نیاز داریم.
بغضم رو فرو داده، با لبخند سر تکون دادم و امیر فیلم سکسمون رو توی سایت پ*ورن، آپلود کرد!
https://t.me/+g6qytyJmFIdhYWFh
https://t.me/+g6qytyJmFIdhYWFh
https://t.me/+g6qytyJmFIdhYWFh
https://t.me/+g6qytyJmFIdhYWFh
اسم من پروانه ست و اسم شوهرم امیر
من و شوهرم، تفریحمون این بود گاهی وقتا واسه اینکه خیلی بیشتر تحریک بشیم باهم پ*ورن میدیدیم. یه روز که طبق معمول، یه پ*ورن ایرانی نگاه میکردیم، چشممون به تبلیغ سایت خورد. نوشته بود از سکس خودتون برامون ویدئو ارسال کنید و مبلغ 120 دلار تقدیم شما میشه. مبلغ وسوسه انگیزی بود! تصمیم گرفتیم ما هم از سکس خودمون فیلم بگیریم. جوری که قیافه هامون مشخص نباشه... ما فیلم رو برای سایت ارسال کردیم و اس ام اس واریز 120 دلار برامون اومد.
ما یک شغل جدید پیدا کرده بودیم! با یه درآمد دلاری فوق العاده!
ما هر روز باهم سکس میکردیم و از س*کسمون برای سایت پ*ورن ویدئو میفرستادیم تا اینکه یه ایمیل عجیب و غریب برای شوهرم اومد...🔞🔞🔞
‼️ سرگذشت واقعی زن و شوهر ایرانی که قربانی سایت های پ.ورن میشن ‼️
❌بر اساس واقعیت | 3 969 | 4 | Loading... |
03 -تا دسته توش بودی بعد میگی نکردمش؟
بابا با حرص اینو میگه و من بیخیال سیگارم رو توی جا سیگاری خاموش میکنم.
-منم پسر تو ام بابا! تو تا بیضه توی ننهشی من چیزی گفتم؟
اخم کرد و لگد محکمی به پام کوبید.
-ببند دهنتو.شیدا خواهرته مردک. چطور میتونی شبا بکشونیش توی تخت؟
پوزخند بیخ لبهام جا گرفت:
-دخترِ زنته! مامان منو امون ندادی تا یه خواهر واسهم به دنیا بیاره! انداختیش دور.
حرص زده و پر خشم چنگال رو از کنار خیارها برداشت سمتم پرتاب کرد.
-کاش من عقیم میشدم تخم تو رو نمیکاشتم که بشی جلاد من و این مادر و دختر.
خندیدم و پاهامو از روی میز پایین آوردم.
-حرص و جوش نخور کمرت خشک میشه باباااا، نیت کردم همزمان با ننهش جفتمون حامله شون کنیم.
از جا پاشد و انگشت تهدیدش رو طرفم گرفت.
-همین فردا میبریش بکارتشو بدوزن شایان. دختره هنوز هجده سالش نشده بعد لای پای تو...
بین حرفش پریدم و از جا بلند شدم.
-پرده شو زدم که راحت باهاش حال کنم، حالا ببرم بدوزمش؟ کصخلم؟
-دختره جوونه شایان. بسه هرچی مثل مامانت هرز پریدی.
همین یه جمله اش خط قرمزم بود. اون با مادر هرزه ی شیدا به مادرم خیانت کرده بود.
-هرز پریدن ندیدی پس! شیدا رو از زیرم بیرون بکشی دودمانتو به باد میدم جناب پدر.
میدونست از من بر میاد!با چشمای ریز شده نگاهم کرد. از خونه بیرون رفتم و شماره گرفتم.
-اسپری تاخیری بفرست در خونهم.
و تماس رو روی پسرک قطع کردم. تا صبح به شیدای عزیز دردونه شون امون نمیدادم. باید حامله میشد و بچه ی منو به این دنیا میآورد!
https://t.me/joinchat/R6SAJGibtZc1OTQ0
https://t.me/joinchat/R6SAJGibtZc1OTQ0
https://t.me/joinchat/R6SAJGibtZc1OTQ0
بهم میگفتن خواهرته! اما من با هر بار دیدن عکساش، همهی تنم پر از هوس میشد. برگشتم ایران تا اونو مال خودم کنم. شبونه به اتاقش رفتم و بکارتش رو گرفتم.
حالا خواهر ناتنیم مال من شده بود! زن شایان!
از همه پنهون کردیم تا وقتی که منو توی اتاقش دیدن اونم وقتی که همه ی مردونگیم رو واردش کرده بودم!
https://t.me/joinchat/R6SAJGibtZc1OTQ0
https://t.me/joinchat/R6SAJGibtZc1OTQ0
https://t.me/joinchat/R6SAJGibtZc1OTQ0
این رمان چند بار به خاطر صحنه های بازش فیلتر شده! لطفا برای عضویت عجله کنید ❌🔞 | 5 020 | 0 | Loading... |
04 من و نور خواهرم ؛ غیر از همدیگه کسی رو نداشتیم. خانوادهی پدری هر دوی ما را از رفتن به مزار مادرم منع کرده بودند؛ چون اون رو مقصر مرگ پدرمون میدونستند. وقتی بچه بودیم من رو دادن به خانوادهی مادری، بهم میگفتن جنون دارم، چون نترس بودم. ازشون نمیترسیدم. در تنهایی و دور از خواهرم مخفیانه زندگی کردم و اونا از من خبری نداشتند!
بزرگ شدم و من حالا برگشتم به خونهی پدری! چون که نور رو میخوان بدن به یه تاجر الواط هوسباز؛ شهریار زرگران!
من میخوام مانعشون بشم. نذارم چنین اتفاقی بیفته. اما درست سر بزنگاه، وقتی که میخوام نور رو از اون خونه فراری بدم، گیر شهریار زرگران میافتم. ازش میخوام دست از سر خواهرم برداره؛ اما بعدش ازم درخواست عجیبی داره. نمیتونم درخواستش رو نپذیرم.
چون که اون میگه: " من میدونم تموم این سالها کجا بودی و چه کار کردی، از همهی کارهات خبر دارم نیل، من به خاطر اینکه تو رو بکشونم اینجا، از خواهرت خواستگاری کردم!"
ادامه ی این داستان جذاب رو با قلم #مائده_فلاح که معرف حضور همگی هست بخونید...
- برای فردا آمادهای، مشکلی نداری!
گلدسته اجازه نداد و سریع خودش را تا کنار شانهاش کشاند. اگر عقب نمیکشید به هم برخورد میکردند:
-نه آقا چه مشکلی، من حواسم به همه چی...
غرید:
-گلدسته ساکت میشی یا بندازمت از اندرونی بیرون؟
نور به گلدسته نگاه کرد و گلدسته به او، اینبار نفسهای جفتشان داشت بند میآمد. حرفش را با نگاهی خیره به نور تکرار کرد:
-آمادهای برای فردا؟
صدای لرزان بیرمق نور درآمد:
-بله... آمادهم!
از اینکه از موضع قدرت با این دختر حرف می زد حس خوشایندی زیر پوستش خزید..
- خوبه، با عمهخانوم حرف میزنم فردا بعد مراسم خواستگاری، عجالتاً یه صیغهی محرمیت بینمون بخونن که بتونم ببرمت لالهزار برای خرید... هر چی دلت خواست میتونی اونجا بخری!
مطمئن بود خبر این محرمیت به نیل برسد قبل از خواندن خطبه ی عقد از سوراخش بیرون می آید و خودش را به آن ها می رساند.
سرتاپایش را برانداز کرد. بلوزودامن سبز یشمی که دوختش هنر دست گلدستهی همهفنحریف بود، به بهترین شکل ممکن در اندام بلند و باریک نور جاخوش کرده بود:
-به مادام گلوریا هم میگم بیاد قد و قوارهت رو بگیره و چند دست کتودامن و پیرهن برات بدوزه؛ باید لباسای قیمتی و پوشیدهتری بپوشی!
نور به زحمت گفت:
-رختولباس به قدر کافی هست، نیازی نیست!
-حتمی هست؛ اما کافی نیست! بعد از اینکه عروس خونهی من شدی، بیشتر نیازت میشه! امشبم زود بگیر بخواب که برای مراسم فردا آماده باشی!
روی مراسم فردا تاکید میکرد.
میدانست نیل در گوشه کنار این خانه پنهان شده و صدایش را می شنود....
با صدای بلند گفت:
-همهتون برای فردا شب آماده باشید.
***
عمهخانم که در نقش میزبان بود به استقبالشان آمد. مبل کنار پنجره را برای نشستن انتخاب کرد تا به حیاط خانه باغ دید داشته باشد تا اگر نیل آمد او را ببیند....سالاری پا از روی پایش برداشت و خواست که مراسم را شروع کنند،
شهریار رو به عمهخانم گفت:
- اجازه بده عروس خانم تشریف بیارن، تا حاجی نیومده حرفهامون رو بزنیم و سنگهامون رو وا بکنیم
میخواست زمان بخرد شاید نیل بیاید!!
عمهخانوم با لبخند گفت:
-چرا که نه، استخاره هم گرفتیم خوب دراومد...
رو به خدمتکار با صدای بلند گفت:
-بگو عروسمون بیاد
همین که نور قدمی به داخل برداشت، او به طرف حیاط سرچرخاند. نگهبان به طرف خانه میدوید! بدون اعتنا به جمع بلند شد و به سمت پنجره رفت. نگهبان داشت نزدیک و نزدیکتر میشد و نگاه او به پشت سرش بود؛
زنی پوشیده در پالتوی بلند و کلاهی پشمی که کامل سرش را گرفته بود، به دنبالش آرامآرام قدم برمیداشت و...
https://t.me/+Qij6MyH7MxJBVnLU
https://t.me/+Qij6MyH7MxJBVnLU
https://t.me/+Qij6MyH7MxJBVnLU
https://t.me/+Qij6MyH7MxJBVnLU | 7 631 | 3 | Loading... |
05 #پارت559
#رمان_سودا
خواستم باز حمله بکنم که اینبار مامان نزدیکم شد و جلومو گرفت داد
_سودا بسه دیگه ، دیشب کجا بودی؟ زودباش بگو…
چشمام درشت شد و نگاهم به مامان دادم.
واقعا چرا این سوال میکرد ، یعنی به من شک داشت؟
_مامان تو…تو به من…
مامان اخماش درهم کرد و لب زد
_ما دیگه از همه چی خبر داریم ، میدونیم که قبلا عاشق رادمان بودی ، میدونیم که بخاطر اون رفتی خارج…سها همه چیز رو گفت...حالا راستشو بهم بگو…
باورم نمیشد ، تو این لحظه از زندگیم فقط یه چیز فهمیدم…
هیچکس واقعا منو دوست نداشته.
چون اگر کسی دوست داشته باشه هیچوقت نمیتونه تو چشمات زل بزنه و این حرفو بگه…
حتی دیگه ملاحظه بابا رو نکردم لب زدم
_سها گه خورده ، سها غلط کرده.
بابا چشماشو بست و صورتشو گرفت.
مامان اما هنوزم تو چشمام زل زده بود
_سودا جواب منو بده دیشب کجا بودی؟
بغض داشتم اما امکان نداشت الان مثل بکه ها بشینم گریه بکنم.
دستمو طرف مامان گرفتم و با عصابنیت بلند گفتم:
_مامان تو واقعا فکر میکنی من دیشب پیش شوهره خواهرم بودم؟
_هُدا تمومش کن
بابا بود که بعد از شنیدن حرفم اینو میگفت.
مامان اما انگار صدای هیچکدوم نمیشنید.
به سها اشاره کرد
_وضع خواهرتو ببین ، تو فقط باید یه کلمه حرف بزنی اما نمیزنی مخفی میکنی.
چرا مخفی میکنی؟ چیو مخفی میکنی؟
توی دلم چیزی شکست با شنیدن حرف مامان.
دستم رو مشت کردم ، انگار دیوونه شده بودم.
بی هوا مانتوم از تنم در آوردم روی زمین پرت کردم موهامو به عقب چنگ زدم و با دست دیگم گردن کبودمنشون دادم.
_ببینید ببینید اینا همش کاره شوهرمه ، کار شوهره خودم من دیشب پیش شوهرم بودم.
دستامو ول کردم شروع کردم کتک زدن خودم اینبار و بلند داد زدم
_اره من دیشب با شوهرم بودم من با محمد بودم با شوهرم بودم با محمد بودم…
مثل دیوونه ها کلمات چندبار تکرار میکردم و موهام میکشیدم.
بابا باز طرف من اومد و زود دستامو گرفت.
_بابا ولم کن ، نمیبینی چی بهم میگن؟
بابا به زور جفت دستامو توی دستش گرفت و منو تو آغوشش کشید.
_آروم باش بابا جان ، آروم باش
سها لب باز کرد حرفی بزنه که بابا داد زد
_صداتو بِبُر سها ، نشونم صدای جفتتونم!
بزودی فروش فایل رمان سودا به پایان میرسه پس فرصت از دست ندید😱
رمان سودا با 700 پارت به اتمام رسیده و فایل شده🔥
شما میتونید فایل کامل شده و بدون سانسور🔞 رمان رو با مبلغ 26 هزار تومان خریداری بکنید.
مبلغ رو به شماره کارت زیر👇
💳 5022291308913852
به نام "بلقیس آقائی"
واریز کرده و شات واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید❤️👇🏻
@melisadmin1 | 8 221 | 38 | Loading... |
06 Media files | 1 699 | 0 | Loading... |
07 میدونه متاهله... میدونه بند دلش بسته شده به جون نامزدش ماهی خانوم.
اما تحریکش میکنه...
وادارش میکنه به یه سکس تند و آتشین!🔥
اما به شکلی که تجاوز دیده شه نه به اختیار...!
قُرابِ دیوان سالار میشه متجاوزگر!
مرد عاشق پیشهای که همه زندگیش ماهی خانومشه.
میشه متجاوزگر!
به جرم تجاوز به تابان محکوم میشه اما.....
خبر نداره که همه چیز طبق خواسته تابان پیش رفته!!!!
https://t.me/+kq4EPqf_h8thZjg0 | 1 898 | 2 | Loading... |
08 - خانآقا گفتن لباس حریر سفیدتون رو که از مزون آریسا خریدن بپوشید.
با اضطراب به خدمتکار خانه زاد عمارت نگاه کردم.
دوباره چه مصیبتی قرار بود بر سرم نازل شود؟
با صدایی که از بغض گرفته بود، گفتم:
- چه خبره؟ خیر باشه مهین خانم؟ لباس حریر چرا؟
- شریک آقا از عمان اومدن. آقا میخوان شما رو نشونشون بدن.
نفسم را با حسرت بیرون فرستادم.
لباس توصیه کردهی خانآقا را تن زدم.
به محض اینکا وارد سالن شدم، نگاه خان آقا بالا آمد و با تحسین روی بدنم نشست.
با همان لحن سرشار از رضایت بلند گفت:
- برزو خان، این هم دخترم که بهت گفته بودم!
نگاهم به مرد سی ساله ای که برزو خان خطاب شده بود افتاد.
همان شریک از عمان برگشتهی خانآقا!
روی مبلی نشسته بود و هیکل و تتو های پیچ در پیچش باعث میشد خیرهاش بمانی...
برزوخان با اندکی تعجب در چشمانش، در همان حال که با پرستیژ مخصوص خودش روی مبل نشسته بود، با نگاهی سرتا پای مرا براندازد کرد و به خانآقا گفت:
-خان! نمیدونستم دختر این سنی دارید...
بدنم از نفرت جمع شد
نفرت و انزجار!
من در این عمارت لعنت شده هر چیز که بودم، دختر این مرد نبودم....
خانآقا با خونسردی و بلخند ترسناکی جواب داد:
- دخترم نیست... دختر اتابکه! یک ساله مهمون عمارت منه!
چشم برزو با شنیدن نام پدرم گشاد شد.
چه کسی بود که از دشمنی خانآقا با اتابک بی خبر باشد؟
چشمانم به اشک نشست و برزو گیج به من نگاه کرد:
- متوجه نمیشم... دختر اتابک برای چی باید مهمون شما باشه؟
خان با نیشخندی نگاهم کرد:
- نظرت چیه خودت تعریف کنی دردونهی اتابک؟
در طول این یک سال مرا از دردانه بودن، از دختر بودن و از اتابکی که پدرم بود متنفر کرده بود!
دردانهی اتابک خطاب شدن برایم حکم شکنجه داشت...
هیچ وقت نمیتوانستم روی حرف خان حرفی بزنم
اولین باری که در این عمارت سر کشی کردم و مهرهداغ شدم هنوز در خاطرم بود.
تشر زد:
- بگو!
میدانستم چارهای ندارم و باید مطابق میل خان رفتارم کنم.
بی حس، طوطی وار شروع به حرف زدن کردم:
-من گلروام، دختر اتابک. سال گذشته خان کل خانوادمو کشت اما لطف کرد منو زنده نگه داشت.
الان من به عنوان دختر خان یک ساله اینجام.
سر پایین انداختم و نمیدانستم چرا من را به این مرد معرفی میکند تا این که گفت:
-دیگه هجده سالش شده برزوخان! وقتشه آزادش کنم تا برگرده پیش خانواده ی پدریش
با این حرف سر بالا آوردم
خانواده پدریم فکر میکردن من مردم!
برزو با مکث گفت:
-خب چرا منو صدا زدید؟
لبخندی روی لب خانآقا نقش بست که فقط من میدانستم تا چه حد شرور و شیطانی است.
-دختره اتابکه ها... حتی اگه اتابک مرده باشا به نظرت تو مرام خان اینه که دختر اتابک رو دست خالی از خونهش بیرون کنه؟
با مکث و با لحن کریهی اضافه کرد:
- یا با شکم خالی؟
تنم از فکر به معنی پشت حرفش یخ بست.
برزو با هوشی که داشت و شناختش از خان، شوکه ابروهایش بالا پرید.
- میخواید بکارتشو بگیرید؟ من نمیفهمم دخل من به این ماجرا چیه؟
خان به من اشاره کرد:
- دخل این دختر باکرهی آفتاب مهتاب ندیدهی من با تو چی میتونه باشه برزو؟
تنم لرز گرفت.
برزو خیره نگاهم کرد و خان ادامه داد:
-میخوام وقتی برمیگرده پیش اون پدر بزرگ حرومزادهش شکمش اومده باشه بالا... میخوام فکر کنن بچهی من تو شکمشه! بچهی خان!
وحشت زده از جا پریدم.
-نه نه... تو رو خدا... نه... خواهش میکنم!
صدای من بود که تو سالن پیچید و خان داد زد: -ساکت!
هق هقم شکست و خان ادامه داد:
- تو هنوز یه دینی به من داری برزو! باید حرفمو گوش کنی. یا همین امشب، تو یکی از اتاق های این عمارت، این دختر رو حامله میکنی، یا خودت... تاکید میکنم برزو... فقط خودت یه گلوله تو مخش شلیک میکنی و جنازهش رو میفرستی واسه خانوادهش!
برزو با ترحم نگاهم کرد.
خان تاکید کرد:
- توبه من مدیونی برزو! و تنها راه ادای دینت به من، یکی از این دو راهه!
با التماس به چشم پر جذبهی برزو خیره شدم.
در حالی که اشک صورتم را خیس کرده بود، ملتمس لب زدم:
- فقط یه گلوله تو سرم خالی کن!
اخمهای برزو در هم رفت و با تردید از جا بلند شد.
مچ دستم را گرفت و در حالی که سمت یکی از اتاق ها میبرد با صدای بلندی به خان گفت:
- من حاملهش میکنم خان... ولی یادت باشه، کسی به زنی که وارث برزو جهانگیری رو حاملهس حق نداره حتی دست بزنه!
https://t.me/+1cShWir4QGwxOTQ0
https://t.me/+1cShWir4QGwxOTQ0
https://t.me/+1cShWir4QGwxOTQ0
https://t.me/+1cShWir4QGwxOTQ0 | 1 598 | 1 | Loading... |
09 _ خانم کوچیک اونجاشو با تیغ بریده!
طوفان با اخم از جا بلند شد و موبایل را به گوشش نزدیک کرد
_ یعنی چی بریده؟ کجاشو بریده؟
خدمتکار ناله کرد
_ وای آقا روم سیاه منِ پیرزن روم نمیشه بگم که
طوفان صدای عصبیاش را بالا برد
_ من تو جلسه با شیخای عرب بودم نرجسخاتون متوجهی؟
زندگ زدی نگرانم کردی الان حرفم نمیزنی!
پیرزن مِنمِن کرد
_ گفتن شما فردا برمیگردی ایران خودشونو واستون حاضر کنن ، بعد...
طوفان نگران صدایش را بالا برد
_ گوشیو بده به خانمت ببینم چه بلایی سر خودش آورده ، بجنب
صدای خش خش آمد و بعد دخترک از داخل حمام با گریه جیغ کشید
_ درو باز نکن نرجس خاتون ، نمیخوام کسیو ببینم
طوفان کلافه پوف کشید
سهامداران عرب در اتاق منتظرش بودند!
_ نرجسخاتون ، بهش بگید طوفان پشت خطه
جواب نده فردا پام برسه تهران خودم سیاه و کبودش میکنم
انگار صدایش روی آیفون بود که دخترک در را باز کرد و موبایل را گرفت
_ آقا؟
طوفان با جدیت غرید
_ چیکار کردی با خودت؟
دخترک هق زد
_ خیلی میسوزه
_ کجات؟ کجاتو بریدی؟
دخترک در سکوت هق هق کرد
طوفان تشر زد
_ میگم کجارو بریدی؟
_ اونجام!
_ اونجات کجاست بچه؟ مثل آدم حرف بزن من دو ساعت دیگه بلیط دارم میام پدرتو در میارم ماهی
دخترک نالید
_ پاهام
طوفان اخم کرد
_ کجای پا؟ رونت یا زانوت؟
دخترک صدایش را بالا برد
_ اه بفهم دیگه آقا! جای جیشم!
طوفان حس کرد چیزی میان شلوارش لولید و بالا آمد
معذب غرید
_ وسط پاهات چرا باید خونی بشه؟
ماهی هق زد
_ میخواستم ... واسه تو ... آماده باشم
طوفان پوف کشید
_ مگه دفعات قبل که اونجارو شیو نکرده بودی چیزی گفتم؟
ماهی بلندتر زار زد
_ نه ولی من فهمیدم دوست نداری
_ از کجا اون وقت؟
ماهی با خجالت بینی اش را بالا کشید
_ همه جامو زبون زدی جز اونجا!
طوفان کمربندش را کمی بالا و پایین کرد
امیال مردانهاش برانگیخته شده بود
همین الان دلش زنِ ۱۶ سالهاش را میخواست
_ زنگ بزن تصویری ببینم چه بلایی سر خودت آوردی!
_ آقا لختم
_ مگه کم لختتو تا الان دیدم توله؟
دخترک بینیاش را بالا کشید
_ نمیتونم جیش کنم ، میسوزه
طوفان وارد سرویس شد
نمیتوانست خودش را کنترل کند
نگاهی به پایین تنه برآمده اش انداخت و زیرلب غرید
_ لعنتی
دخترک تماس تصویری گرفت
تماس وصل شد
سر و صورتش خیس آب و فضای حمام بخار گرفته بود
طوفان نفس عمیقی کشید
_ بگیر رو جایی که بریدیش
دخترک چانه اش لرزید
_ خجالت میکشم
صدایش کلافه و عصبی بود
_ ماهی! بگیر بین پاهات
دخترک خجالت زده دوربین را بین پاهایش گرفت
طوفان کمربندش را باز کرد
_ باز کن پاهاتو
زانوهای ماهی از هم فاصله گرفت
_ دوطرفشو با انگشت باز کن
دخترک مطیعانه اطاعت کرد
_ ببین ، اینجاش زخم شده خون میاد
طوفان پوف کشید
دیگر طاقت نداشت
تنِ دخترک را میخواست
کمربندش را سفت کرد و زیرلب غرید
_ در شأن طوفان خسروشاهی نیست تو سرویس بهداشتی خودارضایی کنه!
ماهی مظلومانه پچ زد
_ چی؟
طوفان با قدم هایی محکم سمت در رفت
_ هیچی ، بلیط میگیرم چندساعت دیگه تهرانم
بتادین بریز روش عفونت نکنه تا برسم
https://t.me/+QDTT3Dj00r9kNzE0
https://t.me/+QDTT3Dj00r9kNzE0
https://t.me/+QDTT3Dj00r9kNzE0
https://t.me/+QDTT3Dj00r9kNzE0 | 2 463 | 6 | Loading... |
10 .
-حداقل شب حجله زن اولت و بفرست بره خونهی باباش. گناه داره دختره کوروش.
اسکاچ را با حرص به ظرف های توی سینک میکشید تا اشکش از چشم پایین نیفتد. امشب شب حجله ی شوهرش بود و باید میماند و تماشا میکرد.
-ننه بابا داره مگه؟ یادت رفته بی کس و کاره ؟
ساغر هول هولکی جواب میداد. برای رفتن به آرایشگاه عجله داشت. هرچه که بود عروسی شاخ شمشادش بود و باید برای تنها پسرش سنگ تمام میگذاشت.
-من چه میدونم. خونه ای دوستی رفیقی چیزی ! تو خونه نباشه بهتره .
اصلا شاید ترگل راضی نباشه زنه اول شوهرش شب اول عروسیش تو خونه بپلکه!
-ترگل راضیه . حرف تو دهن این دختره هم نذار . خودش مشکلی نداره !
مشکلی نداشت؟ شب عروسی شوهرش باید به مهمان ها لبخند میزد و تظاهر میکرد که چیزی نیست . عروس تازه قرار بود وارث اسفندیاری ها را به دنیا بیاورد . با سوزش بی مقدمه ی دستش از وسط افکار درهم و برهمش بیرون کشیده شد. لیوان توی دستش شکسته بود.
-آخ !
-چیکار کردی باز دست و پا چلفتی ؟
صدای کوروش بود . آخ که این صدا هنوز تا اعماق قلب و مغزش همزمان رسوخ میکرد. در دلش زمزمه کرد
-نفس عمیق بکش دختر چیزی نیست. امشب قراره از این خونه برای همیشه بری . تنها هم نیستی. یادگار کوروش تو دلته یغما...
-کر شدی یغما؟ با تو دارم حرف میزنم.
با بغض به طرف کوروش چرخید. همان قد بلند چهار شانه ای بود که هنوز و تا همیشه دلش برایش ضعف میرفت. اصلا همه ی اینها به کنار کوروش پدر جنین ۵ هفته ای درون رحمش بود . هرچند خودش خبر نداشت و قرار هم نبود تا آخر دنیا خبر دار شود
-دستم میسوزه!
کوروش نفس کلافه ای کشید و جلو آمد. کت شلوار دامادی اش را نصفه و نیمه پوشیده بود.
-دست و پا چلفتی هستی دیگه . بهتم برمیخوره حرف حساب میشنوی.
نزدیکش که شد سرش گیج رفت. عطرش که زیر بینی اش زد دلش میخواست خودش را در آغوشش رها کند. ویار که این چیزها را نمیفهمید.
-برو خودم میتونم.
کوروش دستش را چسبید و زیر شیر آب برد. خبر نداشت جنین ۵ هفته ایش مادر بیچاره اش را این چنین معتاد تن خود نامردش کرده است.
-بده من ببینم. صدات چرا اینجوریه؟ گریه کردی یغما؟
اگر یک کلمه دیگر حرف میزد بغض درگلو مانده منفجر میشد و از شدت نیاز به آغوشش حتما برگه ی آزمایش مثبت شده را نشانش میداد.
-نه! تو فکرش و نکن. امشب دومادیته.
یک قدم نزدیک ترش ایستاد. دیگر قدرت حبس کردن نفسش را نداشت. سعی کرد سرش را نامحسوس به گردن خوشبوی شوهرش نزدیک کند و هوس جنینش را بخواباند.
-یغما چیزی شده؟
آخ از عطر خمیر دندان نعنایی لعنتی اش...
بی اختیار خودش را در آغوشش رها کرد و دست های کفی و خونی اش را دور پیراهن سفید دامادی شوهرش پیچید.
-یکم بوت کنم بعد برو...
کوروش بی حرکت مانده بود و تنها نفس های عمیق میکشید. باورش نمیشد که زنی که از او گریزان شده بود حالا در آغوشش این طور نفس های عمیق میکشید.
- واسه چی من و بو میکنی لعنتی؟ یغما من و نگاه کن...
https://t.me/+usZ0ecTInp1lOWRk
https://t.me/+usZ0ecTInp1lOWRk
https://t.me/+usZ0ecTInp1lOWRk
https://t.me/+usZ0ecTInp1lOWRk
https://t.me/+usZ0ecTInp1lOWRk
https://t.me/+usZ0ecTInp1lOWRk
https://t.me/+usZ0ecTInp1lOWRk
https://t.me/+usZ0ecTInp1lOWRk
https://t.me/+usZ0ecTInp1lOWRk
https://t.me/+usZ0ecTInp1lOWRk
#پارت👆 | 3 124 | 11 | Loading... |
11 ❌عاشقانه خانم پرستار با مردی مرموز که باید پرستاریشو بکنه🔞🔥
آب دهنمو قورت دادم و به مرد جذاب و خوش قیافه ای که خیلی آروم رو تخت خوابیده بود و حتی تو خوابم اخم غلیظی رو صورتش داشت نگاه کردم...
چه خاکی به سرم شد؟...اومدم مچ دانیالو تو بیمارستان بگیرم گیر اون غول تشن افتادم با این روپوش سفیدی که پوشیدم فکر کرد پرستاری پزشکی چیزیم...
اصلا مجالی برای گریه و زاری بابت خیانت اون دانیال عوضی که همش دم از دوست داشتن و عشق و عاشقی میزد پیدا نکردم وقتی رابطشو تو اتاق استراحت با اون پرستار پر رو دیدم و ازشون فیلم گرفتم ،از اون جهنم دره زدم بیرون...مجبور شدم برای اینکه سارا نبینتم وارد این اتاق بشم اونم گیر اون غول تشن افتادم که گیر داده بود من باید سوند رئیس جونشو براش وصل کنم...
بسته سوند و دستکش رو گذاشت بین دستام و رفت سمت به قول خودش رئیسش چشمام وقتی گرد شد که مشغول پایین کشیدن شلوار رئیسش شد...ولی نصفه راه پشیمون شد و نگاهم کرد...
مرد:من بیرون منتظرم وقتی کارت تموم شد صدام کن...وای بحالت اگه کارتو درست انجام ندی اونوقت با یه ایل آدم طرفی...شیرفهم شد؟
انقدر ترسناک و گنده بود که با ترس سری تکون دادم...خودمو دلداری دادم بابا سوند وصل کردن که چیزی نیست سر این لوله رو میکنم تو چیزش...ولی نه من چندشم میشه آخه...
مرده از اتاق رفت بیرون این پا و اون پا کردم زمان میگذشت به ناچار سمت مردی که روتخت خوابیده بود رفتم...از برد کوچیکی که بالای تختش نصب شده بود اسمشو خوندم...رادان فروزانفر...دکترشم که اون دانیال کثافت بود...
بالا تنهاش لخت بود و قسمتی از شکمش باند داشت...یجورایی بود...انگار جاذبه خاصی داشت و به قول سارا دختر کش بود طرف...دستای لرزونم سمت شلوارش رفت هنوزم باورم نمیشد دارم اینکار میکنم...شلوارشو پایین کشیدم ولی نتونستم به اونجاش نگاه کنم چشمامو محکم رو هم گذاشتم...دستم سمت پایین تنش رفت که یهویی مچ دستمو کسی محکم گرفت چشمام سریع باز شد و ترسیده اونویی رو که با چشمای به خون نشسته مچ دستم رو گرفته بود نگاه کردم...
بیدار شده بود....
منو کشید سمت خودش که...
https://t.me/+Qa9j9PxkpHQ4MWRk
https://t.me/+Qa9j9PxkpHQ4MWRk
https://t.me/+Qa9j9PxkpHQ4MWRk
_سوندو برای رئیس وصل کن🔞
_آوا دختری که برای گرفتن مچ نامزد پزشکش با هویت جعلی وارد بیمارستانشون میشه ولی وقتی میخواد از اونجا خارج بشه گیر یه محافظ میفته که ازش میخواد سوند رئیشو براش وصل کن...
حالا رئیسش کیه؟رادان فروزانفر مرد مغرور و ثروتمندی که بعد گرفتن مچ آوا حین پایین کشیدن شلوارش اونو...🔞💦 | 1 813 | 3 | Loading... |
12 میدونه متاهله... میدونه بند دلش بسته شده به جون نامزدش ماهی خانوم.
اما تحریکش میکنه...
وادارش میکنه به یه سکس تند و آتشین!🔥
اما به شکلی که تجاوز دیده شه نه به اختیار...!
قُرابِ دیوان سالار میشه متجاوزگر!
مرد عاشق پیشهای که همه زندگیش ماهی خانومشه.
میشه متجاوزگر!
به جرم تجاوز به تابان محکوم میشه اما.....
خبر نداره که همه چیز طبق خواسته تابان پیش رفته!!!!
https://t.me/+kq4EPqf_h8thZjg0 | 1 409 | 3 | Loading... |
13 Media files | 1 675 | 0 | Loading... |
14 _رابطه پسر جدی و سر به زیرمون با یه دختر شیطون و سر به هوا🔞🔥
#پارت_۱۲۵
از لای در زیر نظرش گرفته بودم،با بالا تنه لخت تو اتاق چرخ میزد و مشغول جمع کردن وسایلش تو ساک بود.
بیتا گفته بود قراره بره ماموریت،بغضی به گلوم فشار می آورد...چه بلایی سرم اومده بود؟که از اون دختر شر و شیطون تبدیل شده بودم به این دختر مطیع و عاشق؟؟
که قایمکی بیام تو اتاق پسر همسایه و تا اومدنش از اداره تو کمد لباسش قایم بشم...
وقتی دیدم تو حال خودشه و مشغول پوشیدن پیراهن سفیدشه در کمدو باز کردم و ازش پایین اومده و درو بستم...
روبه روی آینه قدی ایستاده بود درسته گوریل تشریف داشت و یلی بود برای خودش و ازم قدبلندتر بود و هیکلی، ولی از گوشه آینه سرمو دید که بهت زده چرخید و منو نگاه کرد...
چشمای گردش نشون میداد انتظار دیدن منو نداره...تا بازداشتگاه کارم کشیده بود تا ببینمش صدبار سد راهش شده بودم تا بتونم باهاش حرف بزنم و چند باری هم تونسته بودم به زور ببوسمش ولی نه رادان فروزانفر سروان جدی و اخمو من ازم فراری بود...
یکی از عکساشو از خواهرش بیتا کش رفته بودم و لای کتاب زیستم قایم کرده بودم...حاج خانمم فکر میکرد دختر شرور و تنبلش آدم شده و داره درس میخونه...قافل از اینکه هر چقدر عکسشو نگاه میکردم سیر نمیشدم و بیشتر دلتنگش میشدم...
با خشم سمتم اومد...نگاهم فقط متوجه دکمه های باز پیراهنش و اون سینه لختش بود...
جاوید:اینجا...اینجا چیکار میکنی تو؟
بیشتر بهش نزدیک شدم سرمو بالا بردم حق بجانب گفتم
آوا:بیتا گفت داری میری ماموریت یه هفتهای نیستی...من دلم میپوسه تا تو بیای...
کلافه شده بود از دستم...دوستم نداشت ولی من بجای جفتمون عاشق بودم.
دستی به سینم کوبید و منو عقب هل داد
آوا :به چی قسمت بدم تا دست از سرم برداری؟آبرو برام نزاشتی نه اینجا نه تو کلانتری...
https://t.me/+Qa9j9PxkpHQ4MWRk
https://t.me/+Qa9j9PxkpHQ4MWRk
https://t.me/+Qa9j9PxkpHQ4MWRk
#پارت_۱۲۶
بغض کردم...
هرکس دیگه ای جای رادان اینکارو باهام میکرد الان پارش کرده بودم ولی چیکار کنم با این دل زبون نفهمم؟
گفتم
آوا:قول میدم برم...بهت قول میدم بخدا راست میگم...میرم و دیگه پیدام نمیشه...دیگه مزاحمت نمیشم فقط بزار این دم رفتن کنارت باشم...بزار باهات بودنو تجربه کنم...ببین من حساب کردم هنوز سه روز از اون صیغهای که حاجی بابت مشهد رفتن من و تو و بیتا بینمون خونده بود مونده...
سیبک گلوش که تکون خورد...مجال فکر کردن بهش ندادم...سریع پیراهنمو از تنم کندم...دل تو دلم نبود...بدون فکر عمل میکردم...
فقط یه شلوار تنم موند بود و ست لباس زیری که هوش هر مردی رو از سرش میپروند...نزدیکش رفتم دستمو زیر پیراهنش بردم اون قسمت لخت از سینهاشو لمس کردم...راضی شده بود؟
بوسه ای همون قسمت کاشتم
ضربان قلبشو احساس میکردم...پیراهنش آروم از دو طرف گرفته و پایین کشیدم...برخورد پوستای لختمون چه دلپذیر بود،چه آتیشایی رو شعله ور کرد...
دستش پشت گردنم نشست...
لباش مهر لبام شد
https://t.me/+Qa9j9PxkpHQ4MWRk
https://t.me/+Qa9j9PxkpHQ4MWRk
https://t.me/+Qa9j9PxkpHQ4MWRk
❌دختره یکاری میکنه جناب سروان اخمو و جدیمون که با مگس ماده هم سر لج داره از خود بی خود بشه...آوا با رادان برای اولین و آخرین بار میخواد رابطه برقرار میکنه و قول میده بعد اونروز بره و دیگه پیداش نشه ولی چی میشه که از اون روز به بعد تمام فکر و ذکر جناب سروان رادان فروزانفر حتی تو ماموریت هم میشه یه دختر شرور و تخس به اسم آوا؟🔥🔞 | 1 231 | 5 | Loading... |
15 .
- واسه پسر فلج کبری خانوم دنبال زن میگردن...
شال در دست یغما خشک شده بود که مامان چپ چپ نگاهش کرد
- چیه ماتم گرفتی؟ اره به منم گفت گفتم قدمتون روی چشم!
یغما باورش نمی شد. گفته بود قدم شان روی چشم؟
- من نمی خوام مامان بگو نیان.
اکرم از کوره در رفت.
- خبه خبه انگار خواست خودش و نگه داشت.
می گفتی دنیا رو به پات می ریزه هرزگی کردی مرده عین آشغال از خونش انداختت بیرون آبرو واسمون نموند.
تا الانم به زور نگهت داشتم.
اصلا زن بیوه مگه تو خونه می مونه...
همینجوریشم صدتا حرف پشتمونه... امشب میان کجا چادر چاقدور کردی؟
با بغض عروسک را داخل نایلون گذاشت.
- میرم دیدن میران...
مامان بی مراعات مقابلش ایستاد.
- ها برو ولی دیگه آخرین باره دیگه... مرد غریبه اجازه نمیده راه به راه بری خونه شوهر سابقت که...
بی حرف سر تکان داد.
روزها بود با این حرف ها می سوخت و می ساخت...
او خیانت نکرده بود اما نه مادرش نه کوروشی که برایش می مرد حرفش را باور نکرده بود...
با پاک کردن اشک هایش از تاکسی پیاده شد.
بخاطر پسرکش بود که لبخند روی لبش نشاند...
دلتنگ به خانه نگاه می کرد. همه ی وسایل ها عوض شده بودند...
گل های یاسی که کاشته بود را هم کنده بودند...
- آقا گفت فقط یک ساعت!
یغما با دیدن سلیمه از جا پریده و خوشحال سلام کرده بود که زن بی حرف رو ترش کرد.
بغض و لبخندش قاطی شده بود که پسرکش را به آغوشش فشرد.
- خوبی عمر مامان؟
میران با دست روی صورتش زد.
- ما...ما...ماما...
باورش نمیشد. پسرکش او را صدا می زد!
- جانم مامان؟ جانم... بازم بگو؟ مام...
- با تو نیست!
صدای آشنای زنانه ای نگاه پر ذوقش را سمت پله ها کشاند.
ترگل بود! اما چرا از اتاق خواب مشترک او و کوروش بیرون می آمد؟
- تو اینجا چیکار می کنی!
پوزخند ترگل مانند سیلی بود. علی الخصوص که به عقب چرخیده و با خنده گفت:
- خونمه عزیزم!
قلبش فشرده شد... کوروش به او خیانت کرده بود. با ترگل؟
دروغ بود.... نه کوروش با اون این کار را نمی کرد
- امروز هم زودتر برو لطفا ما قراره بریم مسافرت... سری بعدی قبل اومدن خبر بده!
زمردی های سرخش از میران که تقلا می کرد به آغوش ترگل برود کنده شده و به مردی تازه در چارچوب ایستاده بود رفت.
دلتنگش بود... تمام این چند ماه را وقتی او جان می کند کوروش با ترگل بود؟
- دیگه نمیام خونه با وکیل صحبت می کنم جای دیگه میران رو ببینم.
مخاطبش کوروش بود اما ترگل جوابش را داد:
- نمی شه عزیزم میران....
هنوز نگاه یغما به کوروش بود.
- دارم ازدواج می کنم درست نیست بیام اینجا.
گفت با چسباندن دو لب چادرش به هم
رگ های بیرون زده کوروش و چشمان سرخش را پشت سر گذاشت...
#پارت
https://t.me/+thTrBtwPENxhOWY0
https://t.me/+thTrBtwPENxhOWY0
https://t.me/+thTrBtwPENxhOWY0
https://t.me/+thTrBtwPENxhOWY0
https://t.me/+thTrBtwPENxhOWY0
https://t.me/+thTrBtwPENxhOWY0
https://t.me/+thTrBtwPENxhOWY0
https://t.me/+thTrBtwPENxhOWY0
https://t.me/+thTrBtwPENxhOWY0
https://t.me/+thTrBtwPENxhOWY0 | 2 155 | 12 | Loading... |
16 _ خانم کوچیک اونجاشو با تیغ بریده!
طوفان با اخم از جا بلند شد و موبایل را به گوشش نزدیک کرد
_ یعنی چی بریده؟ کجاشو بریده؟
خدمتکار ناله کرد
_ وای آقا روم سیاه منِ پیرزن روم نمیشه بگم که
طوفان صدای عصبیاش را بالا برد
_ من تو جلسه با شیخای عرب بودم نرجسخاتون متوجهی؟
زندگ زدی نگرانم کردی الان حرفم نمیزنی!
پیرزن مِنمِن کرد
_ گفتن شما فردا برمیگردی ایران خودشونو واستون حاضر کنن ، بعد...
طوفان نگران صدایش را بالا برد
_ گوشیو بده به خانمت ببینم چه بلایی سر خودش آورده ، بجنب
صدای خش خش آمد و بعد دخترک از داخل حمام با گریه جیغ کشید
_ درو باز نکن نرجس خاتون ، نمیخوام کسیو ببینم
طوفان کلافه پوف کشید
سهامداران عرب در اتاق منتظرش بودند!
_ نرجسخاتون ، بهش بگید طوفان پشت خطه
جواب نده فردا پام برسه تهران خودم سیاه و کبودش میکنم
انگار صدایش روی آیفون بود که دخترک در را باز کرد و موبایل را گرفت
_ آقا؟
طوفان با جدیت غرید
_ چیکار کردی با خودت؟
دخترک هق زد
_ خیلی میسوزه
_ کجات؟ کجاتو بریدی؟
دخترک در سکوت هق هق کرد
طوفان تشر زد
_ میگم کجارو بریدی؟
_ اونجام!
_ اونجات کجاست بچه؟ مثل آدم حرف بزن من دو ساعت دیگه بلیط دارم میام پدرتو در میارم ماهی
دخترک نالید
_ پاهام
طوفان اخم کرد
_ کجای پا؟ رونت یا زانوت؟
دخترک صدایش را بالا برد
_ اه بفهم دیگه آقا! جای جیشم!
طوفان حس کرد چیزی میان شلوارش لولید و بالا آمد
معذب غرید
_ وسط پاهات چرا باید خونی بشه؟
ماهی هق زد
_ میخواستم ... واسه تو ... آماده باشم
طوفان پوف کشید
_ مگه دفعات قبل که اونجارو شیو نکرده بودی چیزی گفتم؟
ماهی بلندتر زار زد
_ نه ولی من فهمیدم دوست نداری
_ از کجا اون وقت؟
ماهی با خجالت بینی اش را بالا کشید
_ همه جامو زبون زدی جز اونجا!
طوفان کمربندش را کمی بالا و پایین کرد
امیال مردانهاش برانگیخته شده بود
همین الان دلش زنِ ۱۶ سالهاش را میخواست
_ زنگ بزن تصویری ببینم چه بلایی سر خودت آوردی!
_ آقا لختم
_ مگه کم لختتو تا الان دیدم توله؟
دخترک بینیاش را بالا کشید
_ نمیتونم جیش کنم ، میسوزه
طوفان وارد سرویس شد
نمیتوانست خودش را کنترل کند
نگاهی به پایین تنه برآمده اش انداخت و زیرلب غرید
_ لعنتی
دخترک تماس تصویری گرفت
تماس وصل شد
سر و صورتش خیس آب و فضای حمام بخار گرفته بود
طوفان نفس عمیقی کشید
_ بگیر رو جایی که بریدیش
دخترک چانه اش لرزید
_ خجالت میکشم
صدایش کلافه و عصبی بود
_ ماهی! بگیر بین پاهات
دخترک خجالت زده دوربین را بین پاهایش گرفت
طوفان کمربندش را باز کرد
_ باز کن پاهاتو
زانوهای ماهی از هم فاصله گرفت
_ دوطرفشو با انگشت باز کن
دخترک مطیعانه اطاعت کرد
_ ببین ، اینجاش زخم شده خون میاد
طوفان پوف کشید
دیگر طاقت نداشت
تنِ دخترک را میخواست
کمربندش را سفت کرد و زیرلب غرید
_ در شأن طوفان خسروشاهی نیست تو سرویس بهداشتی خودارضایی کنه!
ماهی مظلومانه پچ زد
_ چی؟
طوفان با قدم هایی محکم سمت در رفت
_ هیچی ، بلیط میگیرم چندساعت دیگه تهرانم
بتادین بریز روش عفونت نکنه تا برسم
https://t.me/+QDTT3Dj00r9kNzE0
https://t.me/+QDTT3Dj00r9kNzE0
https://t.me/+QDTT3Dj00r9kNzE0
https://t.me/+QDTT3Dj00r9kNzE0 | 1 811 | 2 | Loading... |
17 - خانآقا گفتن لباس حریر سفیدتون رو که از مزون آریسا خریدن بپوشید.
با اضطراب به خدمتکار خانه زاد عمارت نگاه کردم.
دوباره چه مصیبتی قرار بود بر سرم نازل شود؟
با صدایی که از بغض گرفته بود، گفتم:
- چه خبره؟ خیر باشه مهین خانم؟ لباس حریر چرا؟
- شریک آقا از عمان اومدن. آقا میخوان شما رو نشونشون بدن.
نفسم را با حسرت بیرون فرستادم.
لباس توصیه کردهی خانآقا را تن زدم.
به محض اینکا وارد سالن شدم، نگاه خان آقا بالا آمد و با تحسین روی بدنم نشست.
با همان لحن سرشار از رضایت بلند گفت:
- برزو خان، این هم دخترم که بهت گفته بودم!
نگاهم به مرد سی ساله ای که برزو خان خطاب شده بود افتاد.
همان شریک از عمان برگشتهی خانآقا!
روی مبلی نشسته بود و هیکل و تتو های پیچ در پیچش باعث میشد خیرهاش بمانی...
برزوخان با اندکی تعجب در چشمانش، در همان حال که با پرستیژ مخصوص خودش روی مبل نشسته بود، با نگاهی سرتا پای مرا براندازد کرد و به خانآقا گفت:
-خان! نمیدونستم دختر این سنی دارید...
بدنم از نفرت جمع شد
نفرت و انزجار!
من در این عمارت لعنت شده هر چیز که بودم، دختر این مرد نبودم....
خانآقا با خونسردی و بلخند ترسناکی جواب داد:
- دخترم نیست... دختر اتابکه! یک ساله مهمون عمارت منه!
چشم برزو با شنیدن نام پدرم گشاد شد.
چه کسی بود که از دشمنی خانآقا با اتابک بی خبر باشد؟
چشمانم به اشک نشست و برزو گیج به من نگاه کرد:
- متوجه نمیشم... دختر اتابک برای چی باید مهمون شما باشه؟
خان با نیشخندی نگاهم کرد:
- نظرت چیه خودت تعریف کنی دردونهی اتابک؟
در طول این یک سال مرا از دردانه بودن، از دختر بودن و از اتابکی که پدرم بود متنفر کرده بود!
دردانهی اتابک خطاب شدن برایم حکم شکنجه داشت...
هیچ وقت نمیتوانستم روی حرف خان حرفی بزنم
اولین باری که در این عمارت سر کشی کردم و مهرهداغ شدم هنوز در خاطرم بود.
تشر زد:
- بگو!
میدانستم چارهای ندارم و باید مطابق میل خان رفتارم کنم.
بی حس، طوطی وار شروع به حرف زدن کردم:
-من گلروام، دختر اتابک. سال گذشته خان کل خانوادمو کشت اما لطف کرد منو زنده نگه داشت.
الان من به عنوان دختر خان یک ساله اینجام.
سر پایین انداختم و نمیدانستم چرا من را به این مرد معرفی میکند تا این که گفت:
-دیگه هجده سالش شده برزوخان! وقتشه آزادش کنم تا برگرده پیش خانواده ی پدریش
با این حرف سر بالا آوردم
خانواده پدریم فکر میکردن من مردم!
برزو با مکث گفت:
-خب چرا منو صدا زدید؟
لبخندی روی لب خانآقا نقش بست که فقط من میدانستم تا چه حد شرور و شیطانی است.
-دختره اتابکه ها... حتی اگه اتابک مرده باشا به نظرت تو مرام خان اینه که دختر اتابک رو دست خالی از خونهش بیرون کنه؟
با مکث و با لحن کریهی اضافه کرد:
- یا با شکم خالی؟
تنم از فکر به معنی پشت حرفش یخ بست.
برزو با هوشی که داشت و شناختش از خان، شوکه ابروهایش بالا پرید.
- میخواید بکارتشو بگیرید؟ من نمیفهمم دخل من به این ماجرا چیه؟
خان به من اشاره کرد:
- دخل این دختر باکرهی آفتاب مهتاب ندیدهی من با تو چی میتونه باشه برزو؟
تنم لرز گرفت.
برزو خیره نگاهم کرد و خان ادامه داد:
-میخوام وقتی برمیگرده پیش اون پدر بزرگ حرومزادهش شکمش اومده باشه بالا... میخوام فکر کنن بچهی من تو شکمشه! بچهی خان!
وحشت زده از جا پریدم.
-نه نه... تو رو خدا... نه... خواهش میکنم!
صدای من بود که تو سالن پیچید و خان داد زد: -ساکت!
هق هقم شکست و خان ادامه داد:
- تو هنوز یه دینی به من داری برزو! باید حرفمو گوش کنی. یا همین امشب، تو یکی از اتاق های این عمارت، این دختر رو حامله میکنی، یا خودت... تاکید میکنم برزو... فقط خودت یه گلوله تو مخش شلیک میکنی و جنازهش رو میفرستی واسه خانوادهش!
برزو با ترحم نگاهم کرد.
خان تاکید کرد:
- توبه من مدیونی برزو! و تنها راه ادای دینت به من، یکی از این دو راهه!
با التماس به چشم پر جذبهی برزو خیره شدم.
در حالی که اشک صورتم را خیس کرده بود، ملتمس لب زدم:
- فقط یه گلوله تو سرم خالی کن!
اخمهای برزو در هم رفت و با تردید از جا بلند شد.
مچ دستم را گرفت و در حالی که سمت یکی از اتاق ها میبرد با صدای بلندی به خان گفت:
- من حاملهش میکنم خان... ولی یادت باشه، کسی به زنی که وارث برزو جهانگیری رو حاملهس حق نداره حتی دست بزنه!
https://t.me/+1cShWir4QGwxOTQ0
https://t.me/+1cShWir4QGwxOTQ0
https://t.me/+1cShWir4QGwxOTQ0
https://t.me/+1cShWir4QGwxOTQ0 | 1 056 | 3 | Loading... |
18 - سینه های من توی این سوتین جا نمیشه شاهکار خان!
شاهکار اخمکرد.
- تف به من که سایز سینهی زنمم بلد نیستم!. بیا جلو ببینم.
دخترک با اخم جلو رفت و شاهکار با عصبانیت سینه هایش را چنگ.
- هوی یابو چکار میکنی!
شاهکار با اخم تنش را به دیوار چسباند.
- نگو که زن اجباری من سایز سینه هاش ۸۵ بوده و من غافل بودم ازش.. انقد گل و گشاد میپوشی هیچی ندیدم.
چشمهای تابان ترسید و شاهکار سر در گردنش برد.
- مهمونی کنسله کوچولو، امشبم سایزت جا به جا میشه فردا برات یه ست سکسی میگیرم عروسک!
https://t.me/+kq4EPqf_h8thZjg0
🥲پسره وحشی زن اجباریش و اذیت میکنه🔞 | 1 | 0 | Loading... |
19 Media files | 29 | 0 | Loading... |
20 - عمو یزدان جونم از اون رژ لب قرمزا برام میخری ؟
یزدان نگاه از تلویزیون مقابلش گرفت و از گوشه چشم نگاهی به اویی که خودش را روی پاهایش انداخته بود و با کلی خواهش و تمنا از پایین نگاهش می کرد ، نگاه انداخت .
- رژ لب قرمز می خوای چی کار بچه ؟ بذار لااقل سنت دو رقمی بشه بعد از این قرتی بازیا دربیار .
گندم خودش را بیشتر روی پاهای عضلانی و کشیده او ولو کرد ......... حاضر بود هر غلطی بکند تا یزدان از همان رژ لب هایی که نسرین تازگی ها بر روی لبانش میزد و بیرون می رفت بخرد .
- تروخدا بگیر دیگه عمو جون . من رژ لب می خوام .
یزدان اینبار مستقیماً نگاهش را به سمت چشمان عسلی براق او پایین کشید و نگاهش روی تن بی پوشش او نشست و ابروانش در هم رفت .
- صد دفعه بهت نگفتم وقتی پسرا تو خونه هستن ، مثل سرخپوستا لخت و پتی تو خونه نگرد ؟ لباست کو ؟
گندم بی توجه به بالا تنه بی پوشش ، دستانش را دور کمر او حلقه نمود . الان خرید رژ لب مهمترین خواسته اش بود .
- می خواستم برم تو حیاط گلا رو آب بدم لباسم و در آوردم که خیس نشه .
یزدان ضربه آرامی به پشت شانه او زد .
- پس بلند شو برو سراغ کارت . اینجا اومدی چی کار ؟
گندم بدایش گردن کج کرد :
- برام رژ لب میخری عمو ؟
- که چی بشه ؟ یه بچه به سن و سال تو رژ لب میخواد چی کار ؟
- می خوام مثل نسرین خوشگل بشم . از اون رژ لبا که لبا رو گنده می کنن می خوام . برام میخری عمو ؟ تروخداااا .
یزدان ابرویی درهم کشید ........... نسرین هم داشت با این هرزگری هایش کار دست این بچه از همه جا بی خبر می داد .
- اونا خوب نیستن . تو خودت لبات به این قشنگیه ، رژ لب می خوای چی کار ؟ انقدر لبات قشنگه که دلم می خواد یه لقمه چپشون کنم .
گندم ابرو در هم کشید و لب و لوچه اش آویزان شد .
- دروغ نگو . اگه از اون رژ لبا به لبام بزنم خوشگل میشه . اما تو می خوای من زشت بمونم .
یزدان نگاهی به قیافه بق کرده او انداخت . دل دیدن چشمان ابری شده گندمش را نداشت . جانش را برای این بچه مقابلش می داد .
- کی گفته تو زشتی ؟ به نظر من که تو از همه دخترای اینجا قشنگتری . تو پرنسس منی گندم خانم .
گندم هنوز هم با همان قیافه بق کرده و لبان آویزان شده نگاهش می کرد :
- نخیرم . کاووس امروز لبای نسرین و کلی بوسید . بهش گفت خیلی قشنگ شده . تازشم خودم دیدم .
یزدان ابرو درهم کشیده نگاهش را برای پیدا کردن آن کاووس عوضی که در مقابل چشمان این بچه کثافت کاری هایشان را انجام داده بودند ، این طرف و آن طرف سالن چرخاند .
- بعداً حساب اون کاووس عوضی رو هم میرسم .
- اصلا تو چرا من و بوس نمی کنی عمو ؟ مگا نمیگی من و دوست داری و از همه قشنگ ترم ؟!
یزدان که با چشمانش در پی پیدا کردن کاووس ، در خانه بود ، با شنیدن این سوال توبیخ مانند او ، شوکه نگاهش را سمت چشمان شاکی او کشید ........... مانده بود در ذهن این بچه چه می گذرد که هر دقیقه شکایتی تازه دارد .
- چی ؟ ببوسمت ؟
- پس دروغ گفتی که من قشنگم . اگه قشنگ بودم من و مثل کاووس بوس می کردی . پس حتماً دیگه دوستمم نداری .
و خواست خودش را از روی پاهای او جمع کند و برود که یزدان دست به دور کمر برهنه او انداخت و اویی که در مقابلش همچون جوجه ای در مقابل اژدهایی عظیم می مانست ، بلند کرد و به روی پاهایش نشاند که پاهای گندم دو طرف پاهایش قرار گرفت .
- وایسا ببینمت بچه . کجا در میری ؟
گندم بق کرده حتی نگاهش نکرد .
- ولم کن . می خوام برم تو حیاط . میخوام برم به کاووس بگم برام رژ لب بخره .
یزدان ابرو در هم فرو کرده چانه گندم را گرفت و به سمت خودش چرخاند ......... همین مانده بود که گندم به آن کاووس هرزه چنین پیشنهادی بدهد .
- بشنوم به کاووس چنین درخواستی دادی ، مطمئن باش تنبیه بدی می کنمت .
- پس خودت برام بخر . از اونا که لبا رو هم گنده می کنه .
- باشه . ولی به شرطی که فقط جلوی من بزنی بچه ، نه وقتی پسرا هستن .
لبخند گَل و گشادی بر روی صورت گندم نشست و چشمانش از هیجاد گشاد شد .
- بوسم چی ؟ بوسمم می کنی ؟ مثل کاووس .
یزدان چپ چپ نگاهش کرد ......... باید به این بچه نادان که چیزی از روابط میان دخترها و پسرها نمی دانست چه می گفت ؟؟؟
خم شد و دو سمت پیشانی اش را گرفت و نرم بوسید .
- خوب شد ؟ بوستم کردم .
- نه . قبول نیست لبام وووووو
https://t.me/joinchat/hXznhyAIK50yMGE0
https://t.me/joinchat/hXznhyAIK50yMGE0
#بزرگسال
#بنر_واقعی
#هات | 1 | 0 | Loading... |
21 شاهد خیانت شوهرم با دوست صمیمیم شدم....😱😭
#پارت1
صدای خندهی ریز زنانه...
صدای دختری که دوستم بود و داشت برای همسر من با دلبری میخندید و عشوه گری میکرد...
توی حال خودشان بودند و حتی صدای باز شدن در این خرابشده را نشنیده بودند.
من اما جز صدای آنها و تب و تابشان، صدای کوبش بیامان قلب خودم و کودک هفت ماههام را میشنیدم.
جنینی که انگار حال وخیمم را حس کرده بود که پر قدرتتر لگد میکوبید و گاهی شکمم به خاطر تقلاهایش سفت میشد.
- از اینکه دوستت رو پیچوندی اومدی پیش شوهرش چه حسی داری؟ هوم؟!
کسی انگار توی مغزم جیغ کشید و من دستم را روی شکمم گذاشتم...
کاش پوست و گوشتم آنقدر ضخیم بود که جنینم صدای پدرش را نشنود.
مردی که من بخاطرش با دنیا درافتاده بودم، بلد بود بازی کند...
بلد بود با پستی تمام، با دوستم عشق بازی کند...
صدای زنانه اینبار لرز داشت وقتی معترض گفت
- نکن دیگه کامی...
به زانوهای مرتعشم تکانی داده و آن راهروی تنگی که نفسم را تنگ کرده بود رد کردم.
تنگی نفسم سختتر شد و زانوانم سستتر...
جنینم شکمم را سختتر کرد و دردی توی کمرم پیچید...
همانجا روی زمین نشستم و اما نگاه از آنهایی که روی کاناپه در هم تنیده بودند نگرفتم.
آن دختری که روی پاهایش نشسته بود و با موهای بلند همسر من بازی میکرد، دوستی بود که ساعتی پیش مرا تا ایستگاه قطار همراهی کرده بود؟!
دست کامیار دور کمرش پیچید و با یک چرخش او را روی کاناپه پرت کرد و روی تنش خیمه زد...
- مگه دروغه ملوسک؟!
قفسهی سینهام سنگینتر شد...
- تو، یلدا رو پیچوندی که بیای پیش من دیگه، مگه نه؟!
چه اتفاقی داشت برایم میافتاد؟
مرگ دقیقاً همین شکلی بود؟!
سرش را کج کرد و مماس با لبهای زن چیزی گفت که به گوشهای من نرسید و شاید هم کر شده بودم!
هیچ جانی نداشتم که بلند شوم و بیشتر از این شاهد بازی کثیفشان نشوم...
مغزم داشت سوت میکشید و قلبم یکی درمیان میکوبید...
- تو خودت گفتی ازش خوشت نمیاد... قبل از من، تو بودی که به یلدا خیانت کردی...
گوشهایم سوت میکشد و دستم قفسهی سینهام را چنگ میزند
میخواهد جواب دخترک را بدهد که نگاهش به منی که روی زمین افتادهام ثابت میماند...
منی که جانم تحلیل رفته و برای نفس کشیدن تقلا میکنم...
به آنی بلند میشود و نامم که بر زبانش جاری میشود، مانند ناقوس میماند...
- یلدا...!
https://t.me/+sYoFL9PGH0ZlMjE0
https://t.me/+sYoFL9PGH0ZlMjE0
https://t.me/+sYoFL9PGH0ZlMjE0
https://t.me/+sYoFL9PGH0ZlMjE0
کامیار ارجمند!
خوانندهی پرآوازه و دارک ایران...
به خاطر انتقام دوست همسرش رو به خونهاش میکشونه...
مردی که تعهد داره به زنش و اما سرنوشت اونا رو از هم جدا میکنه...
جدایی که ....🔥 | 1 | 0 | Loading... |
22 -مادر من از دهاتکوره یه دختر پیدا کردی گیری دادی الا و بلا و حمدالله باید عقدش کنی! نمیخوام من زن نمیخوام
با دست کوبید تو صورتش و در اتاق و بست:
-صداتو بیار پایین میشنوه دختره! تو اصلا ببینمش بعد بگو نمیخوام نمیخوام
مثل فرشته ها میمونه نوزده سالش زیر دست خودت بزرگ میشه
کلافه دستی به پیشونیم کشیدم چون من همین الانم یه پسر دو ساله داشتم واسه بزرگ کردن:
- مادر من، من بعد اون خدا بیامرز دیگه دلم زن و زندگی نمیخواد پسرمو بزرگ کنم بسمه
-اره میدونم زن نمیخوای چون باز ر به ر دختر خراب و زن بدکاره میاری تو خونت!
چشمام گرد شد و غریدم:- آمار منم داری واسم بپا گذاشتی من دیگه بیست سالم نیستا مامان سی و سه سالم بچه دارم
حرص خورد: -درد منم همین، تو بچه داری درست به نظر خودت تو اون خونه هی زن خراب بیاری؟ یکیو بیار برای پسرت مادری کنه آشپزی کنه خونه تمیز کنه حالا ما لی دیگتم ببر بیرون خونه جلوی نوه ی طفل معصوم من این کارا رو نکن
رسما رفته بود خدنگ برای زندگی من پیدا کنه یه خدمتکار بدون حقوق و اخمام پیچید توهم:
- مامان ببر دختررو پیش خانوادش گناه داره عیبه گناه، چه گناهی داره بیاد خونه ی من کلفتی کنه جا خانومی
مثل من اخم کرد: -خبه خبه نمیخواد معلم اخلاق شی واسم، عیب چی؟
غریدم:- ببرش مامان
کلافه سمت در اتاق رفتم که بلند ادامه داد:
-دختره بیاد تو خونه ی تو زندگی کن عروس من شه واسش افتخار توام که زن نمیخوای این بچتو بزرگ میکنه پس فردام دوباره بچه خواستی برات یکی میاره به دختر بازیای توام مار نداره دختر روستا سرش همیشه پایین
مکث کردم، نامردی بود ولی اگه اونم از زندگی تو یه روستای بی امکانات خلاص میشد دوتامون سود میبردیم و بالاخره گفتم:
- باشه مامان ولم کن معلوم نی کدوم بیخانوادهبدبختی و رفتی برای من با این شرایط گرف...
در اتاق و باز کردم حرف تو دهنم ماسید با دیدن دختری که با چشمای سبز و اشکی بهم با ترس خیره بود!
اصلا شبیه تصورات ذهنم مثل یه دختر روستایی نبود و حرفای مارو شنیده بود؟!
با صورت اشکی که داشت جوابمو گرفتم و تا خواستم چیزی بگم یا بتوپم که چرا فال گوش واستادی دستی زیر چشماش کشید و با مظلومیت لب زد: - سلام
و من خیره بهش فقط زمزمه کردم: - سلام
https://t.me/+3ntkdZrUrwg3MGJk
قلبش مثل گنجشک میزد و ترسیده بود بازوم رو چنگ زد که سعی کردم آرومش کنم:
- هیش نمیخواهم بکشمت که خودتم خوشت میاد باز کن پاهاتو
آروم نگرفت، بدنش لرز گرفت و با گریه لب زد:
- وایسا امیرحسام یه لحظه وایسا
به چشمای سبزش خیره پوفی کشیدم و خودم و عقب کشوندم که سری روی تخت نشست و ملافرو کشید رو تنش که ادامه دادم:
- جان؟ بگو از چی میترسی
سعی میکرد نگاه به خاطر برهنگیم از بگیره و با بغض لب زد:
- تو... دلت سوخت منو گرفتی؟ یعنی منو گرفتی برای این که فقط کاراتو کنم و تو تو بری با دخترای دیگه...
هق هقش مانع حرفش شد و از این صحبتام و دیدار اولمون دو ماهی می گذشت و تازه حرفشو میزدم! وسط حجله... ادامه داد:
- من تا الآن هیچی نگفتم چون دلم می خواد واقعا این جا زندگی کنم تو تهران هر کاریم بخوای برات میکنم اما میخوام بدونم که داریم باهم یه معامله میکنیم یا یا واقعا زنتم!
برای جواب دادن تردید داشتم، پس به سبک خودم جوابشو دادم و دوبار روش خیمه زدم:
- از من توقع شوهر عاشق نداشته باش، زنونگی خرجم کنی مردونگی خرجت میکنم هر کار بخوایم شروع کنی پشتتم پس توام پشت بوم و زندگیم باش ولی به کارای من زیاد کار نداشته باش تا خودت اذیت نشی
نگاهش سرد شد: - پس معاملست
خودم رو بهش فشردم و دیگه جوابشو ندادم و قبل این که صدای جیغش بلند شع لباش رو بوسیدم و ذهنش رو به جای فکر به چیزایی که خودمم جوابشو درست نمیدونستم خالی کردم و لذت و درد رو بهش دادم طوری که ناخناش تو کتفم فرو رفت...
https://t.me/+3ntkdZrUrwg3MGJk
https://t.me/+3ntkdZrUrwg3MGJk
https://t.me/+3ntkdZrUrwg3MGJk | 1 | 0 | Loading... |
23 _حکم قاضی نکاحه! باید با دختره ازدواج کنی...
با پیروزی لبخند روی لبم نشست، صدای قاضی بلند شد.
_قیام کنید! حکم دادگاه؛ آقای محب ایزدی به دلیل تعرض و نزدیکی بر اساس ماده ی 25 قانون اساسی زِنا کرده و عقد صورت میگیرد.
صدای فریاد محب بالا رفت و به من اشاره کرد.
_من اسم این حرومزاده رو نمیارم تو شناسنامم! این نهایتا به عنوان همخوابم بتونه کنارم باشه نه زنم!
لبخندم جمع شد.
تمام لحظات آن روز را به یاد داشتم.
شش ماه شبانه روز در گوشم عاشقانه می گفت!
وقتی که عاشقش شدم مرا به خانهاش دعوت کرد.
دخترِ مذهبیای بودم.
اما برای عشق بکارت که هیچ، جانم را هم میدادم!
مرا به تخت کشاند و وقتی که تحریک شدیم انگار دیوانه شد! آنقدر خشن خودش را به تنم می کوبید که تا روز ها خونریزی داشتم.
_اگه فکر کردی با این چهار تا مدرکی که جمع کردی میتونی خودت رو ببندی به من اشتباه میکنی.
بعد از سکس مانتویم را با زور تنم کرد و مرا نیمه لخت از خانهاش بیرون کرد.
آخرین چیزی که گفت این بود که «واسه انتقام مخت رو زدم، حالا هری.»
جلو رفتم و فریاد زدم.
_از چی عصبانی ای؟ از اینکه آتیش جهنمت گریبان گیر خودت شد؟
آن لحظه که مثل یک آشغال رهایم کرده بود قسم خوردم که انتقام بگیرم، بودنم در زندگیاش بزرگترین عذابش می شد.
جلو آمد و بازویم را گرفت، مرا به سمت خودش کشید و غرید.
_نمیذارم یه بار دیگه زندگیم رو خراب کنید! پنج سال پیش آوار شدید رو سرم، ولی دیگه نمیذارم!
تمام این چند وقت از انتقامش حرف می زد.
از انتقامش می گفت و من نمی دانستم چه مشکلی با من و خانوادهام دارد!
_تو یه دوروغگوی عوضی هستی که واسه رفع نیازت دنبال بهونه ای! کدوم انتقام وقتی خانواده من آزارشون به مورچه هم نمیرسه.
بازویم را رها کرد، به سمت قاضی قدم برداشت و فریاد کشید.
_من حکم رو قبول ندارم! هیچکس نمیتونه به زور واسه من زن بگیره!
پا تند کرد تا از دادگاه خارج شود اما، تیر آخر را محکم تر زدم!
_من حاملم! نمیتونی بچت رو همینطوری ول کنی بری، میتونی؟
سرجایش خشک شد، سکوت دادگاه را گرفت و او بعد از چند دقیقه چرخید.
خوب می دانستم پدر شدن بزرگترین آرزویش بود! اگرچه با نقشه نزدیکم شده بود اما من او را کامل میشناختم!
_اگه ولم کنی سقطش میکنم.
غرید:
_غلط میکنی!
نفس هایش نامنظم بود، رگ پیشانیاش باد کرده و گردنش قرمز شده بود.
قدم دیگری نزدیکم شد.
_عقدت میکنم، بچهامو به دنیا میاری! بعدش مثل سگ میندازمت تو کوچه!
***
«ده ماه بعد»
_دورت بگردم عروس گلم، نوهام رو ببین چقدر ماهه.
لبخند ملایمی زدم.
_خدا نکنه... محب کجاست مامان جون؟
لبخندش عمیق تر شد.
_نگی از من شنیدی! ولی پسرم واسه شب تدارک دیده واسهتون، میخواد اذیت های این چند وقت رو از دلت در بیاره.
آهی کشید.
_با این محبت و صبوریت عاشقت شد! قلبش سیاه شده بود اما تو پر از عشقش کردی.
لبخند نمادینی روی لبم نشاندم!
اما من؟
هرگز توهین هایش را فراموش نمی کردم.
من هرگز یادم نمی رفت که بعد از اولین تجربه ی سکسم مرا لخت در کوچه انداخت!
هرگز یادم نمیرفت که گفت بچهام را میگیرد و مرا بیرون می کند!
من انتقامم را می گرفتم!
مثل تمام این ده ماه باز هم صبوری کردم و لبخند زدم.
_مامان جون میشه یه خواهشی کنم؟ میشه واسه من نوار بهداشتی بخرید؟
_مگه نداری مادر؟ محب که تازه خرید واسهات.
_ندارم تموم شده.
لبخندی زد
_باشه قربونت برم، الان میرم.
صدای در که آمد و از رفتنش مطمئن شدم از جا بلند شدم، ساکی که زیر تخت حاضر کرده بودم را برداشتم و دخترکم را در آغوش گرفتم.
_مامان دورت بگرده، تو مال منی، نمیذارم همچین بابای نالایقی واسهات پدری کنه!
محکم نوزادم را در دست گرفتم و ساک را برداشتم، تلفنم را همانجا رها کردم و نامه ای که از قبل آماده کرده بودم را روی میز گذاشتم...
خیلی کوتاه نوشته بودم
«هیچوقت به خاطر تحقیرهات نمیبخشمت، منو بچم یه زندگیِ بدون تو رو آغاز میکنیم!»
از خانه بیرون زدم، اگرچه بخیه هایم درد می کرد اما باز هم تا جایی که بتوانم می دویدم.
_مامانی نترسیا، میدونم سرده، ولی مامان زود میبرت یه جای امن، پیش یکی از دوستاش، خاله منتظرته.
به نوزادم می گفتم نترسد اما گویا با خودم بودم! می ترسیدم...
سرعت دویدنم را بیشتر کردم، بدون آنکه به خیابان نگاه کنم دویدم و آخرین چیزی که شنیدم صدای برخورد ماشین با استخوان هایم بود...
سرم محکم به شیشه ی ماشین اصابت کرد و صدای جیغم خیابان را فرا گرفت...
ماشینِ محب بود!
محب با زن و بچهاش تصادف کرد!
صدای مردانهاش در گوشم نشست...
_ ابراا دورت بگردمم چی شد، خدایا... غلط کردم خدایا از من نگیرشون.... ابرا زندگیممم..
https://t.me/+8XGpTplMzJ9mNDY0
https://t.me/+8XGpTplMzJ9mNDY0
https://t.me/+8XGpTplMzJ9mNDY0
https://t.me/+8XGpTplMzJ9mNDY0
https://t.me/+8XGpTplMzJ9mNDY0
https://t.me/+8XGpTplMzJ9mNDY0 | 1 | 0 | Loading... |
24 - سینه های من توی این سوتین جا نمیشه شاهکار خان!
شاهکار اخمکرد.
- تف به من که سایز سینهی زنمم بلد نیستم!. بیا جلو ببینم.
دخترک با اخم جلو رفت و شاهکار با عصبانیت سینه هایش را چنگ.
- هوی یابو چکار میکنی!
شاهکار با اخم تنش را به دیوار چسباند.
- نگو که زن اجباری من سایز سینه هاش ۸۵ بوده و من غافل بودم ازش.. انقد گل و گشاد میپوشی هیچی ندیدم.
چشمهای تابان ترسید و شاهکار سر در گردنش برد.
- مهمونی کنسله کوچولو، امشبم سایزت جا به جا میشه فردا برات یه ست سکسی میگیرم عروسک!
https://t.me/+kq4EPqf_h8thZjg0
🥲پسره وحشی زن اجباریش و اذیت میکنه🔞 | 4 893 | 2 | Loading... |
25 Media files | 4 176 | 3 | Loading... |
26 آوا:می خوام تو باکرگیمو بگیری...
آوا بعد گفتن این جمله که جان کنده بود تا به زبون بیارتش دستاشو مشت کرد.
رادان پوک عمیقی به سیگارش زد و از پشت هاله دود تماشاگر دختری شد که گونه های سرخش نشون میداد اصلا نمیدونه از دست دادن باکرگی چیه که به زبونم میارتش...
از موتور بزرگش پیاده شده و سری به افسوس تکون داد و پاکت نونهای فانتزی که بوشون شکم گرسنه آوارو که از صبح به انتظار رادان نشسته بود و چیزی نخورده بود رو به قارو قور انداخته بود بغل گرفت...
رادان:برو پی کارت بچه...بابات میدونه این وقت شب خونه نیستی؟
ردان بعد گفتن این حرف از مقابل چشمای گرد شده آوا گذر کرده و سمت آسانسور رفت...دخترک مصمم بود کاری که بخاطرش اینجا اومده و غرورشو خرد کرده بود رو انجام بده، پشت سر ردان روونه شد...
بغض خانمان سوزی به گلوش فشار می آورد...آخه چطوری بهش می فهموند ترجیه میده اولین نفری که باهاش میخوابه رادان باشه تا اون ارسلان بی همه چیز؟
تفاوت پانزده ساله سنشون مهم نبود چون مگه میخواست باهاش ازدواج کنه؟
قد و هیکلی که چهار برابر آوا بود هم مهم نبود به قول سوگند جذابترین مرد شهر بود...حتی اخلاق به قول همون سوگند گندشم مهم نبود چون فقط یک شب مهمون تختش بود نه یک عمر...
رادان بی توجه به او وارد کابین آسانسور شده و دستشو سمت دکمه ها برد که آوا خودشو داخل کابین انداخت و کنارش ایستاد...
رادان برای چند لحظه خشکش زد و نفسشو حرصی بیرون داد...و دکمه رو به ناچار و در مقابل نگاه های کنجکاو صمد آقا فشرد...بزار فکر کنه یکی از دوست دختراشه...
آوا دوباره با بغض گفت
آوا:تو که هر هفته کیس عوض میکنی و تنوع طلبی...چه اشکالی داره یه شب هم با من باشی؟مگه از بابام کینه به دل نداری؟مگه رقیبش نیستی؟اصلا اینجوری انتقام بگیر...عذاب وجدان هم نداشته باش منکه با پای خودم اومدم که همخوابت بشم...
رادان تو یه حرکت ناگهانی به آماندا نزدیک شده و با کمی فشار باعث شد آماندا عقب عقب بره و به دیواره سرد و فلزی آسانسور بچسبه...
با ترس سرشو بلند کرده و خیره رادانی شد که با عصبانیت نگاهش میکرد و تن گرمشو به اون می فشرد...
بوی نون تازه با عطر خوشبو مردی که با خشم نگاهش میکرد در هم آمیخته شده و خوشایند بود...
آوا فکر کرد شاید مثل این دو هفته جوابش عصبانیت و بد و بیراه های زیر نافی رادان باشه نه رام شدنش ولی رادان در کمال تعجب گفت
رادان:وای بحالت اگه اینجا اومدنت نقشه پدرت باشه...اونوقت که اون روی جاوید دلگرمو می بینی سنجاقک خانم...
آوا آب دهنشو قورت داده و سرشو بالا و پایین کرد...در آسانسور مقابل واحد رادان با صدا باز شد دستش توسط ردان کشیده شد...
🤤🔞🔥
https://t.me/+b8uAe9UorLw5MWQ0
https://t.me/+b8uAe9UorLw5MWQ0
https://t.me/+b8uAe9UorLw5MWQ0
❌آوا بخاطر اخلاق سرد پدرش رابطه خوبی باهاش نداره آخرین امر پدرشم میشه ازدواجش با ارسلان مردی که آوا به هیچ وجه ازش خوشش نمیاد...پس از سر لجبازی میره سراغ تنها مردی که میشناسه و میتونه از پس کاری که میخواد بر بیاد، سراغ رادان فروزانفر مرد مغرور تنوع طلب روزگار تا باکرگیشو تقدیم اون کنه رادان بخاطر دشمنی که این وسط وجود داره به آوا شک میکنه ولی کیه که بتونه جلوی اون دوتا چشم مشکی براق مقاومت کنه؟قرار گذاشته میشه این همخوابگی یه شب باشه ولی...ولی رادان خان نمیتونه همینجوری از خیر آوا بگذره🥹🔥🔞 | 2 331 | 8 | Loading... |
27 _ خانم کوچیک اونجاشو با تیغ بریده!
طوفان با اخم از جا بلند شد و موبایل را به گوشش نزدیک کرد
_ یعنی چی بریده؟ کجاشو بریده؟
خدمتکار ناله کرد
_ وای آقا روم سیاه منِ پیرزن روم نمیشه بگم که
طوفان صدای عصبیاش را بالا برد
_ من تو جلسه با شیخای عرب بودم نرجسخاتون متوجهی؟
زندگ زدی نگرانم کردی الان حرفم نمیزنی!
پیرزن مِنمِن کرد
_ گفتن شما فردا برمیگردی ایران خودشونو واستون حاضر کنن ، بعد...
طوفان نگران صدایش را بالا برد
_ گوشیو بده به خانمت ببینم چه بلایی سر خودش آورده ، بجنب
صدای خش خش آمد و بعد دخترک از داخل حمام با گریه جیغ کشید
_ درو باز نکن نرجس خاتون ، نمیخوام کسیو ببینم
طوفان کلافه پوف کشید
سهامداران عرب در اتاق منتظرش بودند!
_ نرجسخاتون ، بهش بگید طوفان پشت خطه
جواب نده فردا پام برسه تهران خودم سیاه و کبودش میکنم
انگار صدایش روی آیفون بود که دخترک در را باز کرد و موبایل را گرفت
_ آقا؟
طوفان با جدیت غرید
_ چیکار کردی با خودت؟
دخترک هق زد
_ خیلی میسوزه
_ کجات؟ کجاتو بریدی؟
دخترک در سکوت هق هق کرد
طوفان تشر زد
_ میگم کجارو بریدی؟
_ اونجام!
_ اونجات کجاست بچه؟ مثل آدم حرف بزن من دو ساعت دیگه بلیط دارم میام پدرتو در میارم ماهی
دخترک نالید
_ پاهام
طوفان اخم کرد
_ کجای پا؟ رونت یا زانوت؟
دخترک صدایش را بالا برد
_ اه بفهم دیگه آقا! جای جیشم!
طوفان حس کرد چیزی میان شلوارش لولید و بالا آمد
معذب غرید
_ وسط پاهات چرا باید خونی بشه؟
ماهی هق زد
_ میخواستم ... واسه تو ... آماده باشم
طوفان پوف کشید
_ مگه دفعات قبل که اونجارو شیو نکرده بودی چیزی گفتم؟
ماهی بلندتر زار زد
_ نه ولی من فهمیدم دوست نداری
_ از کجا اون وقت؟
ماهی با خجالت بینی اش را بالا کشید
_ همه جامو زبون زدی جز اونجا!
طوفان کمربندش را کمی بالا و پایین کرد
امیال مردانهاش برانگیخته شده بود
همین الان دلش زنِ ۱۶ سالهاش را میخواست
_ زنگ بزن تصویری ببینم چه بلایی سر خودت آوردی!
_ آقا لختم
_ مگه کم لختتو تا الان دیدم توله؟
دخترک بینیاش را بالا کشید
_ نمیتونم جیش کنم ، میسوزه
طوفان وارد سرویس شد
نمیتوانست خودش را کنترل کند
نگاهی به پایین تنه برآمده اش انداخت و زیرلب غرید
_ لعنتی
دخترک تماس تصویری گرفت
تماس وصل شد
سر و صورتش خیس آب و فضای حمام بخار گرفته بود
طوفان نفس عمیقی کشید
_ بگیر رو جایی که بریدیش
دخترک چانه اش لرزید
_ خجالت میکشم
صدایش کلافه و عصبی بود
_ ماهی! بگیر بین پاهات
دخترک خجالت زده دوربین را بین پاهایش گرفت
طوفان کمربندش را باز کرد
_ باز کن پاهاتو
زانوهای ماهی از هم فاصله گرفت
_ دوطرفشو با انگشت باز کن
دخترک مطیعانه اطاعت کرد
_ ببین ، اینجاش زخم شده خون میاد
طوفان پوف کشید
دیگر طاقت نداشت
تنِ دخترک را میخواست
کمربندش را سفت کرد و زیرلب غرید
_ در شأن طوفان خسروشاهی نیست تو سرویس بهداشتی خودارضایی کنه!
ماهی مظلومانه پچ زد
_ چی؟
طوفان با قدم هایی محکم سمت در رفت
_ هیچی ، بلیط میگیرم چندساعت دیگه تهرانم
بتادین بریز روش عفونت نکنه تا برسم
https://t.me/+QDTT3Dj00r9kNzE0
https://t.me/+QDTT3Dj00r9kNzE0
https://t.me/+QDTT3Dj00r9kNzE0
https://t.me/+QDTT3Dj00r9kNzE0 | 2 857 | 7 | Loading... |
28 .
-هوو سر این دختره آوردی بسش نیست؟ کتکش هم میزنی نامسلمون؟
کلافه به طرف عمه چرخید. خودش هم نمیدانست چطور برای اولین بار دستش به تن مثل برگ گل دخترک رسیده بود.
-من خودم اعصابم گهی هست عمه! شما شورش نکن ...کتک کجا بود؟ بین همه ی زن و شوهرا بحث هست !
عمه خانم پوزخند زد.
-عه ! بحث ساده ت زده لب دختره رو پاره کرده ؟ مریم میگفت بخیه میخواد.
لبش پاره شده بود؟ آخ الهی که دستش میشکست.
-من نزدم عمه ! حالا من هی میگم نره شما میگی بدوش!
عمه آرام جلو آمد. کسی چه میدانست در دل تک تک اسفندیاری ها چه غوغایی به پا بود.
-من کاری ندارم تو زن و شوهری شما چه خبره عمه! اما سر این دختر هوو اومده. اصلا میفهمی حالش و ؟ داره مثل شمع آب میشه.
-انقد هوو هوو نکن عمه! خودش خواست. گفت میخواد مادری کنه واسه بچهی ترگل....
عمه خندید. آنقدر تلخ که کام کوروش تلخ شد.
-کدوم زنی راضی میشه شوهرش و شریک بشه که بچه ی هوو رو بزرگ کنه جای بچه ی خودش . اون ترگل نیومده داره خون به جیگر این طفل معصوم میکنه .
گفت و به طرف اتاق چرخید و صدایش را بالا برد
-یغما عمه بیا!
کاش عمه صدایش نمیزد. بعد از دعوای دیشب رو نداشت در صورتش نگاه کند.
-عمه دل به دلش نده! من بعدم اومد سفره ی دلش و باز کنه یکی بزن تو دهنش که یاد بگیره درد دل زن فقط مال سر سفره ی شوهرشه!
عمه جواب نداده یغما از اتاق بیرون آمد. دخترک را که دید یک بار دیگر آرزو کرد که ای کاش دستانش قلم شده بود. کبودی لبش بیش از اندازه توی ذوق میزد.
-تو دهن زدن که کار شماست عمه جان!
این عمه هم خدای طعنه زدن بود.
-کاریش نداشته باش عمه جون.
صدایش میلرزید . یک هفته از محرم شدنش به ترگل میگذشت و در این هفته چه بر سر این زن رنج کشیده آمده بود.
-تو چته یغما!
پرسید و به این بهانه جلو رفت. مگر غرور اجازه میداد بی بهانه نزدیک شود و دسته گلش را از نزدیک تماشا کند.
-درد داری بپوش بریم دکتر! من وقت این مسخره بازی ها رو ندارم.
-امشب هم میری پیش ترگل؟ تا حامله بشه هر شب میری نه؟
آخ که همین زبان تند و تیز بلای جانش بود
-دوباره شروع نکن یغما! من اعصابم نمیکشه.
-شروع کنم بازم میزنی ؟
دستش را دو طرف بازوی دخترک گذاشت.
-تو دردت چیه یغما؟ من زن میخواستم؟ خودت این نون و نذاشتی تو دامن من؟ حالا خودت شدی بلای جون من...
عمه آرام جلو آمد.
-یغما عمه من جونم به جون کوروش بنده خودت هم میدونی! اما تو این تصمیمی که گرفتی پشتتم. بگو و خودت و خلاص کن...
چشمانش در مردمک چشم یغما بالا و پایین میشد.
-چی میخوای بگی بلای جون؟ ترگل و طلاق بدم؟ بعد یه هفته؟ باز بشینی شیون کنی که آی من نازا حسرت یه بچه ...
عمه تند و کوتاه کلامش را برید.
-یغما رو طلاق بده بچسب به همون ترگل ! میخوام خودم این زن و شوهرش بدم..یه مرد بیاد سایه ی سرش بشه که هرجا بچه میبینه یادش نیفته اجاق زنش کوره و تا یه هفته بشه آینه ی دق!
شوخی بود دیگر ! زن وصل به جانش را طلاق میداد و دستی دستی زیر لحاف یک نره خر بی ناموس..
عمه بی رحمانه ادامه داد
-میگه نمیتونم تخت شوهرم و شریک شم با ترگل! من خواستگار دست به نقدم دارم براش...میخواد ببرتش اروپا. یارو دکتره...آدم حسابی ماشالله.
لال به چشمان یغما خیره مانده بود که دخترک با همان لب پاره پاره خندید
-ترگل حامله ست ! نمیخوای بگی تازه عروست تو یه هفته حامله شده که! خودش میگفت اون وقتا که دوست من بوده میومده اینجا...روی تختخواب من....ترگل ۳ ماهشه کوروش...
با چیزی که شنید....
https://t.me/+ZmiGHBLVapZkMWQ8
https://t.me/+ZmiGHBLVapZkMWQ8
https://t.me/+ZmiGHBLVapZkMWQ8
https://t.me/+ZmiGHBLVapZkMWQ8
https://t.me/+ZmiGHBLVapZkMWQ8
https://t.me/+ZmiGHBLVapZkMWQ8
https://t.me/+ZmiGHBLVapZkMWQ8
https://t.me/+ZmiGHBLVapZkMWQ8
https://t.me/+ZmiGHBLVapZkMWQ8
https://t.me/+ZmiGHBLVapZkMWQ8
#پارت👆 | 3 913 | 24 | Loading... |
29 - خانآقا گفتن لباس حریر سفیدتون رو که از مزون آریسا خریدن بپوشید.
با اضطراب به خدمتکار خانه زاد عمارت نگاه کردم.
دوباره چه مصیبتی قرار بود بر سرم نازل شود؟
با صدایی که از بغض گرفته بود، گفتم:
- چه خبره؟ خیر باشه مهین خانم؟ لباس حریر چرا؟
- شریک آقا از عمان اومدن. آقا میخوان شما رو نشونشون بدن.
نفسم را با حسرت بیرون فرستادم.
لباس توصیه کردهی خانآقا را تن زدم.
به محض اینکا وارد سالن شدم، نگاه خان آقا بالا آمد و با تحسین روی بدنم نشست.
با همان لحن سرشار از رضایت بلند گفت:
- برزو خان، این هم دخترم که بهت گفته بودم!
نگاهم به مرد سی ساله ای که برزو خان خطاب شده بود افتاد.
همان شریک از عمان برگشتهی خانآقا!
روی مبلی نشسته بود و هیکل و تتو های پیچ در پیچش باعث میشد خیرهاش بمانی...
برزوخان با اندکی تعجب در چشمانش، در همان حال که با پرستیژ مخصوص خودش روی مبل نشسته بود، با نگاهی سرتا پای مرا براندازد کرد و به خانآقا گفت:
-خان! نمیدونستم دختر این سنی دارید...
بدنم از نفرت جمع شد
نفرت و انزجار!
من در این عمارت لعنت شده هر چیز که بودم، دختر این مرد نبودم....
خانآقا با خونسردی و بلخند ترسناکی جواب داد:
- دخترم نیست... دختر اتابکه! یک ساله مهمون عمارت منه!
چشم برزو با شنیدن نام پدرم گشاد شد.
چه کسی بود که از دشمنی خانآقا با اتابک بی خبر باشد؟
چشمانم به اشک نشست و برزو گیج به من نگاه کرد:
- متوجه نمیشم... دختر اتابک برای چی باید مهمون شما باشه؟
خان با نیشخندی نگاهم کرد:
- نظرت چیه خودت تعریف کنی دردونهی اتابک؟
در طول این یک سال مرا از دردانه بودن، از دختر بودن و از اتابکی که پدرم بود متنفر کرده بود!
دردانهی اتابک خطاب شدن برایم حکم شکنجه داشت...
هیچ وقت نمیتوانستم روی حرف خان حرفی بزنم
اولین باری که در این عمارت سر کشی کردم و مهرهداغ شدم هنوز در خاطرم بود.
تشر زد:
- بگو!
میدانستم چارهای ندارم و باید مطابق میل خان رفتارم کنم.
بی حس، طوطی وار شروع به حرف زدن کردم:
-من گلروام، دختر اتابک. سال گذشته خان کل خانوادمو کشت اما لطف کرد منو زنده نگه داشت.
الان من به عنوان دختر خان یک ساله اینجام.
سر پایین انداختم و نمیدانستم چرا من را به این مرد معرفی میکند تا این که گفت:
-دیگه هجده سالش شده برزوخان! وقتشه آزادش کنم تا برگرده پیش خانواده ی پدریش
با این حرف سر بالا آوردم
خانواده پدریم فکر میکردن من مردم!
برزو با مکث گفت:
-خب چرا منو صدا زدید؟
لبخندی روی لب خانآقا نقش بست که فقط من میدانستم تا چه حد شرور و شیطانی است.
-دختره اتابکه ها... حتی اگه اتابک مرده باشا به نظرت تو مرام خان اینه که دختر اتابک رو دست خالی از خونهش بیرون کنه؟
با مکث و با لحن کریهی اضافه کرد:
- یا با شکم خالی؟
تنم از فکر به معنی پشت حرفش یخ بست.
برزو با هوشی که داشت و شناختش از خان، شوکه ابروهایش بالا پرید.
- میخواید بکارتشو بگیرید؟ من نمیفهمم دخل من به این ماجرا چیه؟
خان به من اشاره کرد:
- دخل این دختر باکرهی آفتاب مهتاب ندیدهی من با تو چی میتونه باشه برزو؟
تنم لرز گرفت.
برزو خیره نگاهم کرد و خان ادامه داد:
-میخوام وقتی برمیگرده پیش اون پدر بزرگ حرومزادهش شکمش اومده باشه بالا... میخوام فکر کنن بچهی من تو شکمشه! بچهی خان!
وحشت زده از جا پریدم.
-نه نه... تو رو خدا... نه... خواهش میکنم!
صدای من بود که تو سالن پیچید و خان داد زد: -ساکت!
هق هقم شکست و خان ادامه داد:
- تو هنوز یه دینی به من داری برزو! باید حرفمو گوش کنی. یا همین امشب، تو یکی از اتاق های این عمارت، این دختر رو حامله میکنی، یا خودت... تاکید میکنم برزو... فقط خودت یه گلوله تو مخش شلیک میکنی و جنازهش رو میفرستی واسه خانوادهش!
برزو با ترحم نگاهم کرد.
خان تاکید کرد:
- توبه من مدیونی برزو! و تنها راه ادای دینت به من، یکی از این دو راهه!
با التماس به چشم پر جذبهی برزو خیره شدم.
در حالی که اشک صورتم را خیس کرده بود، ملتمس لب زدم:
- فقط یه گلوله تو سرم خالی کن!
اخمهای برزو در هم رفت و با تردید از جا بلند شد.
مچ دستم را گرفت و در حالی که سمت یکی از اتاق ها میبرد با صدای بلندی به خان گفت:
- من حاملهش میکنم خان... ولی یادت باشه، کسی به زنی که وارث برزو جهانگیری رو حاملهس حق نداره حتی دست بزنه!
https://t.me/+1cShWir4QGwxOTQ0
https://t.me/+1cShWir4QGwxOTQ0
https://t.me/+1cShWir4QGwxOTQ0
https://t.me/+1cShWir4QGwxOTQ0 | 1 934 | 3 | Loading... |
30 - با شورت از مکه اومده طواف کیرو کردی به سلامتی؟
تمام جمعیت نشسته دور میز شام، با چشم گرد شده سرشون یک ضرب سمت خانم بزرگ چرخید.
خانم بزرگ با تک سرفهای حرفشو اصلاح کرد:
- طواف چه کسی را منظورمه؟
نمیدونستم با کی داره حرف میزنه تا اینکه با دیدن عصاش که تو هوا میچرخوندش و شورت قرمز خودم که سرش بود یه لحظه حس کردم قلبم ایستاد.
شورت قرمزی که دیشب توی اتاق خواب پسر عموم، جاوید جاش گذاشته بودم.
پادینا دخترعموم وحشت زده زیر لب بهم گفت:
- ا.... ایوا... اون همون شورتی نیست که خانم بزرگ برات از مکه آورد؟
با دیدن رنگ پریدهی من، مطمئن شد که اون شورت همونه.
خان عمو با تعجب سمت خانم بزرگ برگشت و گفت:
- خانم بزرگ این پیرهن عثمون چیه سر عصات؟
خدا خدا میکردم چیزی نگه که در کمال ناجوانمردی، با چشم و ابرو و تاسف به من و جاوید اشاره زد.
- از دسته گلای باغ توتونچی بپرس!
با استرس به جاوید نگاه کردم.
مردمک گشاد شدهی چشمای اونم دست کمی از من نداشت.
خان عمو از بین دندونای چفت شده غرید:
- بنالید ببینم چه گهی خوردید شما دوتا جونور؟
این عصبانیت عمو تاوان داشت.
با یه دو دوتا چهارتای ساده به این نتیجه رسیدم جاوید هرچی نباشه تهش پسر عموئه پس خیلی کاریش نداره.
پس با نقشهای بس خبیثانه زدم زیر گریه و انگشت اشارهم رو سمت جاوید گرفتم.
- عمو بخدا تقصیر جاویده...
چنان گریهای میکردم که دل سنگ آب میشد و همه به جاوید به چشم متجاوزِ جانی، و حتی جانی از نوع سینزش نگاه میکردن.
بی توجه به چشمای از کاسه دراومدهی جاوید با هق هق ادامه دادم:
- بخدا... بخدا عمو من گفتم ما هنوز نامزد نشدیم این کارا درست نیست... قبول نکرد. به زور... به زور منو...
جاوید بهت زده داد کشید:
- ای تف تو ذات آدم دروغگو!
دستشو به کمرش زد و طلبکار پرسید:
- تو نبودی نصف شب پاشدی اومدی تو اتاق من گفتی پاشو ببین خانجون چی برام آورده از مکه؟ زلیخا هم اینکارو با یوسف نکرد که تو با من کردی!
از نگاه سرزنش گر جمع به تته پته افتادم.
عمو چشم غرهای به من رفت و بعد رو به جاوید غرید:
- حالا اون اومد، تو چرا وا دادی؟ چه خاکی به سرمون کردی جاوید؟ این بچه امانت بردار خدابیامرزم بود...
جاوید حق به جانب گفت:
- والا حاج بابا من هنوز به اون درجه از ایمان، تقوا و عمل صالح شما نرسیدم که یه حوری نصف شب با شورت و کرست قرمز بیاد تو اتاق خواب بالا سرم بعد من دستش نزنم نکنه خش ورداره. حاجی میگم این اوضاعش از زلیخا منافی عفت تر بود. والا خود یوزارسیفم بود در اون شرایط پیغمبری رو میبوسید میذاشت کنار؛ پا میداد!
من سرمو از خجالت تو یقم فرو کردم.
خانم بزرگ محکم رو گونه خودش کوبید و به جاوید توپید:
- لال بمیر بچه... چیه این خزعبلات تو جمع میگی؟
جاوید هم که کلا به این باور رسیده بود اب که از سر گذشت چه یک وجب چه صد وجب؛ پررو پررو به خانم بزرگ گفت:
- والا شما شورت زن ما رو پرچم کردی تو جمع، حالا اَخ و بد ما شدیم؟
عمو تشر زد:
- ساکت شو ببینم. تو کی اندر دریده شدی جاوید؟
جاوید هم با نیشخند به من اشاره زد:
- والا کمال همنشین در من اثر کرد. وگرنه که من همان بچه سر به زیر حاجی توتونچی بودم که هستم. شایدم هستم که بودم. نمیدونم به هرحال. حالام که بحثش شد فکر کنم ایوا هم حاملس ! خودتون یه کاریش کنید.
خان عمو با رنگ پریده گفت:
- حالا با یه بار که ایشالا طوری نمیشه. نه... من امید دارم....
و خانم بزرگ با گفتن یه جمله یه تنه امیدش رو ناامید و بلکم قهوهای کرد:
- تخم و ترکه شماها قویه مادر... من هر هفت هشتاتون رو با یه بار از بابای خدا بیامرزت حامله شدم.
هول از شرایط پیش اومده گفتم:
- نه... نه به خدا کاری نکردیم عمو... داره اذیتتون میکنه... بذارید من برم یه تنگ آب قند بیارم.
و هول از جا بلند میشم که صندلی میز نهار خوری برمیگرده.
جاوید با شرارت گفت:
- آروم عزیزم... مراقب بچمون باش. هرچی نباشه بالاخره تنها وارث پسری توتونچی ها رو حامله ای دیگه!
خانم بزرگ دستشو به سرش گرفت و نشست.
- خاک تو سر شدیم. دیدی چی شد؟
خان عمو غرید:
- جاوید رخت عزاتو بپوشم بچه.
جاوید هم نه گذاشت نه ورداشت رو به خانم بزرگ گفت:
- تقصیر خودتونه دیگه، اگه همراه شورت ایوا یه بسته کاندوم اصل عربی هم برا من آورده بودین الان اینجوری نمیشد. چطور برا اون لباس مناسب اعمال خاک بر سری آوردین، لباس کار و کلاه ایمنی بچه منو یادتون رفت بیارین؟ مال ایوا خانم ماله مال ما خاره؟ حالام خودتون جور بچه رو بکشید. یه بارم نبوده تازه، از وقتی از مکه اومدید یه ده باری بوده. ده قلو حامله نباشه صلوات!
https://t.me/+-zc8D4KpPTE4NjY0
https://t.me/+-zc8D4KpPTE4NjY0
https://t.me/+-zc8D4KpPTE4NjY0
پ.ن: گوشهای کوچک از اتفاقات و مکالمات عمارت توتونچی ها🙂😂😂😂
از دستش ندید🔥 | 7 256 | 5 | Loading... |
31 -گلم اولین تجربه زایمانته؟
دخترک با خجالت سرش را پایین میاندازد
-ب..بله خانم دکتر
دکتر لبخندی زده و نگاهش را میان زن و مرد جوان به گردش در میاورد
-انشالله بسلامتی.. من براتون تاریخ سزارین رو...
مرد بین حرف های دکتر میپرد
-طبیعی امکان نداره؟!
زن ابرویش را بالا میاندازد
-ببخشید؟!
فرید با جدیت به دکتر مینگرد
-میخوام زایمان طبیعی انجام بشه
دخترک با خجالت سرش را پایین میاندازد
-مشکل مالی دارید؟!
مرد پوزخندی میزند
-پول تنها چیزیه که زیاد تو دست و بالم من ریخته خانم دکتر.... اجاره نمیدم کسی شکم زنم رو واسه بیرون کشیدن اون توله سگ سفره کنه
پوفی کشیده و با صدای آرام تری ادامه میدهد
-طاقت ندارم درد کشیدنش بعد زایمان رو ببینم
لبخندی روی لب های دکتر قرار میگیرد
-اخه جسه خانومتون کوچیکه و سنشون کم به نظر بیاد ولی با این حال بسیار خب، سعی کنید تا زمان زایمان تقویتشون کنید
مرد سرش را به تایید تکان میدهد
-فقط یه نکته خانم من ب...
دخترک با ناله دست مرد را چنگ میزند
-فرید
مرد لبخندی میزند
-هیس عمر فرید!
به سمت دکتر برگشته و ادامه میدهد
-خانم من باکره است!
زن با حالتی بین سکته و تشنج به غزل مینگرد
-ی...یعنی؟!
مرد سرش را به بالا و پایین تکان میدهد
-ما نامزد بودیم که خانمم باردار شد به خاطر همین رابطهی کامل نداشتیم و فقط یه عشقبازی بوده که حاصلش شده اینکه بچم تو شکم خانمم جا خوش کرد
زن سرش را به افسوس تکان میدهد
-بعدش هم که نداشتید؟!
دخترک چشمانش را بر روی هم میفشارد
-خیر
دکتر خودکارش را بر روی میز رها میکند
-بسیار خب.... من باید نوع هایمنشون رو بررسی کنم بعد نظرم رو میدم
فرید با نگاهی شیفته به دخترک مینگرد
-پاشو عمرم... پاشو ببینم باید چه گلی تو سرم بریزم زندگیم
دخترک با التماس به او مینگرد
-ب...بیا بریم آقا... بخدا کبری خاتون از قدیم قابله بوده.... حتی خود منم اون به دنیا آورده... من خجالت میکشم جلوی اون خانمه لخت بشم
مرد خم شده و دست دخترکش را در دست گرفته و او را از جای بلند میکند
-نشنوم دیگه این حرف رو نفسم... من جون زن و بچم رو بسپارم به یه پیرزن که به زور میبینه؟!... من سر تو با خودتم شوخی ندارم عمرم... تو اونجا دراز بکش فقط به من نگاه کن... هوم؟... باشه دورت بگردم؟!
دخترک بغ کرده به کمک مرد جلو رفته و بر روی تخت دراز میکشد
-خودت رو سفت نکن عزیزم دردت میاد
مرد با چشمانش به دخترک اطمینان میدهد
-آی
مرد دست دخترک را در دست میگیرد
-جانم؟!.. جانم دردت به سرم؟!... عمرم؟!... نفسم؟!... زندگیم؟! دردت اومد؟! فداتشم من خب؟!... آخه توعه جوجه رو چه به حامله شدن مامان کوچولوم؟!
گویی مرد در پرت کردن حواسم دخترک موفق است که کار دکتر تمام میشود
-چی شد خانم دکتر
زن نفس عمیقی میکشد
-خانم شما سه قلو باردارن!.. با وجود این نوع هایمان زایمان خیلی براشون دردناک میشه... من اینجا آلت تناسلی مردانهی پلاستیکی داره اگه اجازه بدید
مرد با خشم بین حرف های دکتر میپرد
-شما بیرون باشید من خودم تونل رو افتتاحش میکنم!
https://t.me/+2pN-4iO1wUo2NjM8
https://t.me/+2pN-4iO1wUo2NjM8
https://t.me/+2pN-4iO1wUo2NjM8
https://t.me/+2pN-4iO1wUo2NjM8
https://t.me/+2pN-4iO1wUo2NjM8
https://t.me/+2pN-4iO1wUo2NjM8
https://t.me/+2pN-4iO1wUo2NjM8
https://t.me/+2pN-4iO1wUo2NjM8
https://t.me/+2pN-4iO1wUo2NjM8
https://t.me/+2pN-4iO1wUo2NjM8
https://t.me/+2pN-4iO1wUo2NjM8
https://t.me/+2pN-4iO1wUo2NjM8 | 5 545 | 6 | Loading... |
32 #پارت_واقعی_رمان
_من عاشقتم توام عاشقمی..
همراه با نیشخندی مقابل نگاه کارمندای شرکتش گفتم:
_نیستم..
نفس نفس زد.
نگاه همه ی کارمنداش روی ما بود.
با رگ پیشونی برآمده و نگاه سرخی چونه ام توی دستش گرفت.
احساس می کردم هر آن ممکنه خون از چشماش بیرون بپاشه..
_دارم با صدای بلند میگم.. جلو چشم همه.. دارم داد می زنم میگممم عاشقتممم می فهمی عاشقتممم.. تو هم عاشقمی..
دستشو از چونه ام پس زدم و پایین انداختم.
دوباره نیشخند زدم:
_نیستم..
دوباره نفس نفس زد.
_هستی..
_نیستممم.. دیگه نیستممم.. می فهمی دیگه عاشقت نیستممم..اصلا دیگه برام پشیزی ارزش نداری..
_من.. من اشتباه کردم..
جلوی چشم همه دور خودش چرخید و رو به تک تک کارمندایی که مثل تماشاچی داشتن فیلم مورد علاقه شون تماشا می کردن نگاه کرد و گفت:
_ من اشتباه کردم.. من اشتباه کردم.. می فهمین.. من غلط کردم.. گوه زیادی خوردم.. بچه ها من دارم جلوی چشم شماها.. شماهایی که یه عمر جلوم خم و راست شدین و آقای رئیس از دهنتون نیفتاد اعتراف می کنم که گوههه خوردم.. که غلط زیادی کردم..
چرخید و اینبار رو به من ایستاد.
_می بینی نانا.. می بینی پیش همه اعتراف کردم.. ببخش التماست می کنم ببخش..
پوزخندی روی لبم نشست.
_هه ببخشم؟
مقابل چشم همه دورش چرخیدم.
و رو به نگاه خیره ی کارمنداش گفتم:
_کدوم کارشو؟ تهمت فاحشگیشو؟ سرکوفت بچه دار نشدنمو؟ یا ازدواج مجددش جلو چشمم؟
نگاه همه گرد شد.
و پوزخند من عمیق تر..
_آره این آقایی که الان برای یه بار دیگه داشتن من داره لَه لَه می زنه یه روزی جلوی چشم من توی همون محضری که طلاق منو داد چند دقیقه بعدش یکی دیگه رو عقد کرد و منو مجبور کرد بالای سرشون قند بسابم..
حالا می خواد ببخشمممممم؟؟؟
_غلط کردم نانا گوههه خوردممم.. بخدا من حتی دستتمم به اون زنیکه نخورد..
نگاه ازم گرفت.
_فقط.. برا انتقام..
_انتقام از گناه نکرده آره؟
_نانا من..
فریاد کشیدم:
_به من نگوووو ناااناااا.. دیگه منو اینطوری صدا نکن فهمیدییییی؟؟؟
با خشم زیپ کیفمو باز کردم طوری که زیپش پاره شد.
شناسنامه ام ازش بیرون کشیدم.
با حالت پرخاشگری اشک زیر چشممو پاک کردم.
نباید اجازه میدادم بریزه..
دیگه هیچوقت نباید اشک می ریختم.
لای شناسنامه ام باز کردم.
ورق زدم و صفحه ی دومش اوردم.
صفحه اش رو مقابل چشمای سرخش گرفتم.
نگاهش روی شناسنامه ام ثابت موند.
سیبک گلوش تکون خورد.
و من مُردم..
منِ خاکبرسر احمق مُردم برای اون حالت زارش..
زیر پلکش نبض نبض شد.
دوباره گذشته رو به یاد اوردم..
دوباره له شدنمامو..
حرفاشو..
کارهاشو..
ازدواجشو به یاد اوردم..
و با یادآوری هرکدوم اجازه ندادم احساساتم دامنمو بگیره..
احساساتمو پرت کردم گوشه ترین نقطه ی قلبم و دوباره انتقام نشوندم توی مرکز قلبم..
_خوب نگاه کن.. می بینی جای اسم همسر و می بینیییی؟؟
تیک عصبی زیر پلکش تند تر شد.
و درد قلب من بیشتر..
بی رحم مثل خود گذشته اش ادامه دادم:
_من ازدواج کردم پاتو از زندگی من و خانواده ام بکش بیرون.. دیگه حالم ازت بهم میخوره چه برسه بخوام به بخشیدنت حتی فکر کنم..
دندوناش با حالت لرزی تکون خورد.
_دروغ میگییی دااااریییی دروغغغغ میگییییی..
با زانو جلوی پام افتاد.
اما هنوزم دلم خنک نشده بود.
هنوزم صدای جیلیز ویلیز قلبمو می شنیدم.
صدا زدم:
_سام عشقم بیایین داخل..
در شرکت باز شد و سام دست تو دست دوقلوها داخل شد.
کنارم ایستادن..
نگاه مصطفی روی هرسه نفرشون دو دو زد.
می دیدم داره به سختی نفس می کشه..
گفته بود بعد جداییمون ناراحتی قلبی گرفته!
_یادته بهم گفتی تو عرضه ی بچه دارشدن نداری؟ گفتی هرکسی لیاقت پرورش تخم تو رو نداره؟
با دست به جفت فرشته های دوقلوم اشاره زدم.
که قشنگی و ترکیبشون کنار هم چشم هرکسی رو برق مینداخت!
_می بینی؟حالا کور بشه چشم هرکی که نمی تونه مادر شدنمو ببینه!
من مادر شدم آقای جوادی به جای یکی خدا دوتا بچه بهم داد و اونی خدا زدتش من نبودم تو بودی چون تو لیاقت منو و عشق پاکمو نداشتی!
پخش شدنش روی زمین دیدم..
کبود شدنشو دیدم..
دستش که روی قلبش مچاله شد و دیدم اما بی توجه به تیرکشیدن های قلب خودم چرخیدم و بهش پشت کردم.
صدای همهمه بلند شد.
صدای زنگ بزنید اورژانس..
صدای هجوم قدم های کارمندا اما توجهی نکردم و خطاب به سام و بچه ها گفتم:
_بریم..
اولین قدم که به سمت درب خروجی برداشتم با صدای پناه دخترم قدم هام کف زمین چسبید.
_من نمیام..
نفس توی سینه ام حبس شد.
و رنگ از رخم پرید!
به طرفش چرخیدم و قبل از هرگونه توبیخی از جانب من بی هوا دست سام رها کرد.
_من بابای خودمو می خوام..
یه لحظه خون توی رگهام منجمد شد.
بی هوا به طرف جسم پخش شده ی پدرش دوید.
_بابایییی..
https://t.me/+91HhbV4d-7EyOTI0
https://t.me/+91HhbV4d-7EyOTI0 | 4 344 | 10 | Loading... |
33 _ عادت ماهانه شدی گفتم سید برات نوار بهداشتی بخره مادر!
اون پارچه ها رو نذار عفونت میگیری!
آشوب چشم گشاد کرد و هین گویان روی صورتش کوبید.
_ وای خاک بر سرم، چیکار کردین بی بی؟!
پیرزن با تعجب ابرو بالا انداخت.
_ واه، حالا چی شده مگه خودتو میزنی؟
من که با این پای علیلم نمیتونم برم بیرون، خودتم روت نمیشه... نواربهداشتی که بال نمیزنه بیاد بشینه #لایپات!
وارفته دست روی صورتش گذاشت و نالید.
_ وای خدا منو بکشه... چجوری دیگه تو روی آقا عاصف نگاه کنم من؟
همین مانده بود عاصف از تاریخ پریودی هایش خبردار شود.
_ پاشو پاشو آه و ناله نکن، توام جای بچش... خجالت نداره که!
مرد این خونه عاصفه، محرم رازای من و توام خودشه.
غریبه نیست که ازش شرمت میاد.
بی بی که رفت با زاری روی زمین نشست و موهایش را کشید.
بدبختی اش همین بود.
بی بی و عاصف او را جای دخترش میدیدند اما خودش...
به مردی که همسن پدرش بود و او را از لب مرگ نجات داده و پناهش شده بود، دل بست...
تنش از شرم گر گرفته و هورمون های به هم ریخته اش او را به گریه انداخت.
_ آبروم رفت، خدا منو بکشه...
در حال ناله و زاری بود که صدای مهربان و مردانه ی عاصف قلبش را ریخت.
_ آشوب... کجایی؟
سیخ ایستاد و به سرعت خودش را داخل آشپزخانه انداخت. میمرد بهتر بود تا با عاصف رو به رو شود.
دست روی قلبش گذاشت و خودش را کنار یخچال پنهان کرد.
_ خدایا منو نبینه، توروخدا!
دست به دامن خدا شده بود که صدای خندان عاصف را از بالای سرش شنید.
_ از دست من قایم شدی بندانگشتی؟!
جیغ خفه ای کشید و طوری به هوا پرید که سرش به کابینت خورد.
دست به سرش گرفت و ناله ای کرد. همزمان گرمای دست عاصف روی سرش نشست و نفسش را برید.
_ چیه بچه؟ آروم بگیر زدی خودتو ناکار کردی!
سر پایین انداخته بود که عاصف به نرمی سرش را بالا کشیده و چشمان خیسش را دید.
به سرعت ابروهایش در هم گره خورد و بسته ی نوار بهداشتی را روی کابینت گذاشت.
_ چرا گریه کردی؟ کسی اذیتت کرده؟ چیزیت شده؟
دیدن نواربهداشتی کافی بود تا هق هقش شدت بگیرد. خجالت زده در خود جمع شد که عاصف دل نگران صورتش را قاب گرفت.
_ ببینمت دخترم، حرف نمیزنی باهام؟
عاصف قربون اشکات بره، کی چشمای نازتو خیس کرده؟
_ میشه... میشه فقط برین آقا عاصف؟
ابروهای مرد بالا پرید.دخترکش امروز چرا عجیب و غریب شده بود؟
نوچ کلافه ای کرد و با دقت در صورتش چشم چرخاند. با یادآوری چیزی، سری به معنای فهمیدن تکان داد.
_ ببینمت کوچولو، درد داری؟ هوم؟
آشوب که زیر دستش به لرزه افتاد، فهمید حدسش درست بوده.
لبخند مهربانی زد و از زیر لباس دست روی شکم آشوب گذاشت.
_ کوچولوی نازک نارنجی، چرا هیچی بهم نمیگی؟ الان دلتو میمالم خوب میشی...
بیا بغلم...
حرکت دست مرد روی شکمش، شبیه جریان برق خشکش کرده بود. نه نفس میکشید و نه گریه میکرد.
در آغوش عاصف کشیده شد و روی پاهایش، روی زمین نشست.
همه ی کارها را خود عاصف میکرد و خبر نداشت چه بر سر دل دخترکش می آورد.
دست دیگرش را روی کمرش فرستاد و مشغول نوازش کمر و شکمش شد.
_ بهتر شد دخترم؟
خسته شده بود از بس او را دختر کوچولویش میدید. بینی اش را بالا کشید و دلگیر پچ زد:
_ من دختر شما نیستم، کوچولوام نیستم...
عاصف تکخند توگلویی زد. گمان میکرد آشوب با او قهر کرده باشد یا برایش ناز کند.
_ ولی واسه من همیشه دختر کوچولوم میمونی!
نگاه خیس و حرصی اش را به چشمان عاصف دوخت و لب روی هم فشرد.
میدانست عشقی که به او دارد اشتباه است. میدانست هرگز به هم نمیرسند اما دست خودش نبود...
عشق که این چیزها حالی اش نمیشد...
_ نمیخوام دختر کوچولوی شما باشم آقا عاصف، من... من...
چشم بست و قبل از آنکه پشیمان شود، بی نفس پچ زد:
_ من دوستتون دارم...
چشم باز نکرد مبادا نگاه عاصف رنگ و بوی خشم گرفته باشد.
قلبش در دهانش میزد و به همین سرعت از کارش پشیمان شده بود.
کاش لال میشد، این چه بود که گفت؟
در حال شماتت خودش بود که نرمی انگشت عاصف را روی لبش حس کرد و تمام تنش نبض گرفت.
_ با این لبای خوشگلت دنیا رو بهم دادی...
گفتم دخترم که دل لاکردارم حد و حدود خودشو بدونه، که بفهمه همسن باباتم و وقتی میبینتت تند نزنه...
گفتم دخترم و از تو آتیش گرفتم که نگام طور دیگه ای نچرخه رو تن و بدنت...
من جونمو میدادم که تو دوستم داشته باشی...
چیزهایی را که میشنید باور نمیکرد. مگر میشد آرزویش به همین سرعت برآورده شود؟
خواست چشم باز کند که لبهایش اسیر لبهای عاصف شد و رسما داشت از حال میرفت.
این همه خوشی برای قلبش زیاد بود.
همین که دست دور گردن عاصف حلقه کرد و خواست همراهی اش کند، صدای کل کشیدن مادام هر دویشان را خشک کرد.
_ ورپریده ها من که میدونستم جونتون برا هم در میره...
میرم حاج باباتو خبر کنم، قبل عقد شکمشو بالا نیاری سید!
https://t.me/+8y6eopDnZ0JlYzNk
https://t.me/+8y6eopDnZ0JlYzNk | 8 031 | 12 | Loading... |
34 #پارت558
#رمان_سودا
چیو میخواست اثبات بکنه؟ کدوم حرفا؟
مامان و بابا با ترس دستشو ول کردن و سها با نیشخندی طرفم اومد.
شالم رو کامل از دورم برداشت روی زمین پرت کرد.
موهای شلختم کنار زد.
خودمو عقب کشیدم که لب زد
_چی شد؟ ترسیدی؟
همینجور فقط نگاهش کردم که دوباره جلو اومد و یقه لباسم کمی باز کرد.
_اینا چیه؟ زنی که از شوهرش داره طلاق میگیره ، زنی که شوهرش هزاربار اومد در خونه التماس کرد برگرده سره خونه زندگیش اما گفت نمیخواد اینا چیه روی بدنش؟ این کبودی ها چیه روی گردنش؟
بابا با عصبانیت طرف سها اومد و دستشو بلند کرد سیلی محکم تر از سیلی سها به من توی صورت سها زد.
سها روی زمین افتاد اما هیچکس هیچ عکس العملی نشون نداد.
_دختره احمق داری راجب خواهرت حرف میزنی نه یه زن خیابونی!
زبونم بند اومده بود.
سها داشت منو به هرزگی محکوم میکرد؟
_بابا شما باور نکن اما من خودم شنیدن صدای سودارو ، خودش بود کنار رادمان مطمئنم و منه احمق فکر میکردم شوهرم رفته سفر کاری نگو میخواسته با این خانم….
نزاشتم حرفش تموم بشه و همونجور که روی زمین افتاده بود خم شدم و شروع کردم کتک زدنش…
هم صورتش و هم بدنش..
دیگه بس بود هرچی کوتاه اومدم.
اون آبروم جلوی خانوادم برد ، انگار اصلا دیگه سها نبود یه روانی بود.
انجنان کتکش میزدم که صدای جیغ هاش توی خونه بلند شده بود.
_خفه شو ، بیشعور احمق هرزه خودتی همون خوبه رادمان بهت خیانت میکنه تو لیاقت یه زندگی اروم نداری خاک بر سر من که تو خواهرمی احمق کثافت…
شروع کرده بودم به زدن حرفای خیلی بد که مطمئنم بودم هیچوقت جلوی مامان و بابا استفاده نکرده بودم.
بابا بازومو گرفت و منو از روی سها بلند کرد.
_سودا چیکار میکنی؟ دیوونه شدی؟ الان میکشیش..
نگاه عصبیمو به بابا انداختم لب زدم
_هرچی سرش بیاد حقشه بابا دلم براش نمیسوزه…
مامان طرف سها رفت و زود کمکش کرد بلند بشه.
از دماغ سها خون میومد و پیشونیش قرمز شده بود.
بابا وقتی مطمئن شد دیگه با سها ماری نمیکنم زود به طرفش رفت و سعی کرد بدنشو دست بزنه تا بفهمه شکستگی داره یا نه..
مرتب داخل موهام دست میکشیدم و نفسم عصبی بیرون میدادم.
اینم زندگیه من دارم ، حتی یه لحظه ارامش توش نبود.
لحظه ای سرم بلند کردم و نگاهم به پوزخند سها افتاد که حتی با اون حالش بازم نفرت انگیز شده بود.
_چیه سودا؟ از این که دستت برای مامان بابا رو شد ناراحتی؟ وایستا ببینم اون محمد بدبخت این قضیه رو بفهمه چیکار میخواد بکنه اصلا میزاره سالم بمونی؟ | 13 836 | 62 | Loading... |
35 شیدا دختری هفده ساله که عاشق برادر ناتنیش میشه و سعی میکنه شایان رو اغوا کنه اما خبر نداره شایان به دنبال انتقام گرفتنه و میخواد آبروشون رو ببره.شایان به خاطر انتقام مرگ مادرش، جواب عشق شیدا رو میده، بکارتش رو میگیره و بعد هم اون رو از خودش میرونه غافل از این که...♨️♨️♨️🔥🔥🔥🔞🔞🔞😈😈😈😈
https://t.me/+0xzkWpoT7XxmMDNk
رمان هات و ممنوعه تلگرام که باعث شد خیلیها مثلش بنویسن😧😧 | 1 384 | 3 | Loading... |
36 Media files | 1 129 | 0 | Loading... |
37 - خانآقا گفتن لباس حریر سفیدتون رو که از مزون آریسا خریدن بپوشید.
با اضطراب به خدمتکار خانه زاد عمارت نگاه کردم.
دوباره چه مصیبتی قرار بود بر سرم نازل شود؟
با صدایی که از بغض گرفته بود، گفتم:
- چه خبره؟ خیر باشه مهین خانم؟ لباس حریر چرا؟
- شریک آقا از عمان اومدن. آقا میخوان شما رو نشونشون بدن.
نفسم را با حسرت بیرون فرستادم.
لباس توصیه کردهی خانآقا را تن زدم.
به محض اینکا وارد سالن شدم، نگاه خان آقا بالا آمد و با تحسین روی بدنم نشست.
با همان لحن سرشار از رضایت بلند گفت:
- برزو خان، این هم دخترم که بهت گفته بودم!
نگاهم به مرد سی ساله ای که برزو خان خطاب شده بود افتاد.
همان شریک از عمان برگشتهی خانآقا!
روی مبلی نشسته بود و هیکل و تتو های پیچ در پیچش باعث میشد خیرهاش بمانی...
برزوخان با اندکی تعجب در چشمانش، در همان حال که با پرستیژ مخصوص خودش روی مبل نشسته بود، با نگاهی سرتا پای مرا براندازد کرد و به خانآقا گفت:
-خان! نمیدونستم دختر این سنی دارید...
بدنم از نفرت جمع شد
نفرت و انزجار!
من در این عمارت لعنت شده هر چیز که بودم، دختر این مرد نبودم....
خانآقا با خونسردی و بلخند ترسناکی جواب داد:
- دخترم نیست... دختر اتابکه! یک ساله مهمون عمارت منه!
چشم برزو با شنیدن نام پدرم گشاد شد.
چه کسی بود که از دشمنی خانآقا با اتابک بی خبر باشد؟
چشمانم به اشک نشست و برزو گیج به من نگاه کرد:
- متوجه نمیشم... دختر اتابک برای چی باید مهمون شما باشه؟
خان با نیشخندی نگاهم کرد:
- نظرت چیه خودت تعریف کنی دردونهی اتابک؟
در طول این یک سال مرا از دردانه بودن، از دختر بودن و از اتابکی که پدرم بود متنفر کرده بود!
دردانهی اتابک خطاب شدن برایم حکم شکنجه داشت...
هیچ وقت نمیتوانستم روی حرف خان حرفی بزنم
اولین باری که در این عمارت سر کشی کردم و مهرهداغ شدم هنوز در خاطرم بود.
تشر زد:
- بگو!
میدانستم چارهای ندارم و باید مطابق میل خان رفتارم کنم.
بی حس، طوطی وار شروع به حرف زدن کردم:
-من گلروام، دختر اتابک. سال گذشته خان کل خانوادمو کشت اما لطف کرد منو زنده نگه داشت.
الان من به عنوان دختر خان یک ساله اینجام.
سر پایین انداختم و نمیدانستم چرا من را به این مرد معرفی میکند تا این که گفت:
-دیگه هجده سالش شده برزوخان! وقتشه آزادش کنم تا برگرده پیش خانواده ی پدریش
با این حرف سر بالا آوردم
خانواده پدریم فکر میکردن من مردم!
برزو با مکث گفت:
-خب چرا منو صدا زدید؟
لبخندی روی لب خانآقا نقش بست که فقط من میدانستم تا چه حد شرور و شیطانی است.
-دختره اتابکه ها... حتی اگه اتابک مرده باشا به نظرت تو مرام خان اینه که دختر اتابک رو دست خالی از خونهش بیرون کنه؟
با مکث و با لحن کریهی اضافه کرد:
- یا با شکم خالی؟
تنم از فکر به معنی پشت حرفش یخ بست.
برزو با هوشی که داشت و شناختش از خان، شوکه ابروهایش بالا پرید.
- میخواید بکارتشو بگیرید؟ من نمیفهمم دخل من به این ماجرا چیه؟
خان به من اشاره کرد:
- دخل این دختر باکرهی آفتاب مهتاب ندیدهی من با تو چی میتونه باشه برزو؟
تنم لرز گرفت.
برزو خیره نگاهم کرد و خان ادامه داد:
-میخوام وقتی برمیگرده پیش اون پدر بزرگ حرومزادهش شکمش اومده باشه بالا... میخوام فکر کنن بچهی من تو شکمشه! بچهی خان!
وحشت زده از جا پریدم.
-نه نه... تو رو خدا... نه... خواهش میکنم!
صدای من بود که تو سالن پیچید و خان داد زد: -ساکت!
هق هقم شکست و خان ادامه داد:
- تو هنوز یه دینی به من داری برزو! باید حرفمو گوش کنی. یا همین امشب، تو یکی از اتاق های این عمارت، این دختر رو حامله میکنی، یا خودت... تاکید میکنم برزو... فقط خودت یه گلوله تو مخش شلیک میکنی و جنازهش رو میفرستی واسه خانوادهش!
برزو با ترحم نگاهم کرد.
خان تاکید کرد:
- توبه من مدیونی برزو! و تنها راه ادای دینت به من، یکی از این دو راهه!
با التماس به چشم پر جذبهی برزو خیره شدم.
در حالی که اشک صورتم را خیس کرده بود، ملتمس لب زدم:
- فقط یه گلوله تو سرم خالی کن!
اخمهای برزو در هم رفت و با تردید از جا بلند شد.
مچ دستم را گرفت و در حالی که سمت یکی از اتاق ها میبرد با صدای بلندی به خان گفت:
- من حاملهش میکنم خان... ولی یادت باشه، کسی به زنی که وارث برزو جهانگیری رو حاملهس حق نداره حتی دست بزنه!
https://t.me/+1cShWir4QGwxOTQ0
https://t.me/+1cShWir4QGwxOTQ0
https://t.me/+1cShWir4QGwxOTQ0
https://t.me/+1cShWir4QGwxOTQ0 | 1 631 | 3 | Loading... |
38 - شما که پِیِ خوشگذرونی بودید چرا حامله شدید خب؟!
امیرحسین گلویش را صاف کرد.
- حامله که نشدیم خانوم دکتر، خانومم حاملهست نمیدونم البته منم الان آبستنم ولی خب به هرحال، مسئله همینه، ما داشتیم خوش میگذروندیم یهو این بچه سر و کلش پیدا شد!
- آقای محترم من سقط انجام نمیدم.
آسمان زیر گریه زد.
- خانوم دکتر این شوهر من خودش بچهست!
دکتر متعجب نگاهش کرد و آسمان با گریه گفت:
- خانوم دکتر بهخدا ما میخواستیم طلاق بگیریم، مهمونی گرفتیم دوستامونو دعوت کردیم که خداحافظی کنیم. داشتیم دوستانه جدا میشدیم. این آقا ویزای کانادا گرفته من ویزای آلمان.
تعجب دکتر هرلحظه بیشتر میشد.
امیرحسین ادامه داد:
- خانوم دکتر، اون شب یه عمه خرابی تو غذاها قرص افزایش میل جنسی ریخته بود.
آسمان مشتی به شکم امیرحسین کوبید.
- کار خودِ بیشرفشه!
- حالا هرکی، خانوم دکتر ما گفتیم یه گودبای سکس آخرشم بریم که قراره بریم توافقی
جدا شیم بعدا دلمون نخواد! هیچی دیگه، دادگاه گفت باید قبل طلاق آزمایش بده حالا فهمیدیم خانومم حاملهست!
- آقای محترم عرض کردم من سقط انجام نمیدم بفرمایید بیرون از مطبم!
امیرحسین نچی کرد.
- خب ما نمیخوایمش ازدواجمون از اولم صوری بود! الان هرکدوممون داریم میریم یه طرف دنیا!
آسمان مطمئن گفت:
- اصلاً من فکر نکنم که قلبش تشکیل شده باشه.
دکتر ایستاد.
- پاشو بیا اتاق بغلی سونو انجام بدیم دخترم ببینم جنین چند هفتشه.
امیرحسین دنبالشان راه افتاد و گفت:
- هرچی باشه کار ده شب پیشه خانوم دکتر! این ته تهش یه ماهه حساب میشه!
دکتر و آسمان هردو چپ چپ نگاهش کردند.
آسمان روی تخت دراز کشید و دکتر مشغول شد.
کمی بعد نگاهی متأسف به هردوشان انداخت و گفت:
- بفرمایید! اینا که نه هفتشونه و قلبشونم تشکیل شده!
امیرحسین و آسمان سکته ای به هم نگاه کردند.
امیرحسین دست روی قلبش گذاشت.
- خانوم دکتر من قلبم ضعیفه، شما چرا تخم سگ مارو جمع میبندید؟! بهخدا اون نیاز به احترام گذاشتن نداره.
دکتر کلافه دستش را روی مانیتور گذاشت و گفت:
- تخم سگ نه و تخم سگای شما...
نچی کرد و گفت:
- ای وای عذر میخوام! حواسمو پرت کردید این دیگه چه حرفی بود من زدم؟!
آسمان نیمخیز شده گفت:
- عیب نداره خانوم دکتر، خروجی امیرحسین همینیه که شما میگید! چی شده؟! الان ما نمیتونیم سقط کنیم؟!
دکتر لبخند گشادی زد و گفت:
- عزیزانم تبریک میگم، شما دارید صاحب چهارقلو میشید! نُه هفتشونه! هر چهارتاشون سالمن و قلبشون تشکیل شده.
آسمان هین کشید و چشمهای امیرحسین سیاهی رفت.
- سیرم تو این داوری آسمون! پس طلاق چی؟! مهاجرت چی؟! ماتحتمون پاره نشد ویزا بگیریم که حالا اینجوری بشه!
آسمان زیر گریه زد.
- اژدرتو از بیخ میکنم میندازم جلو سگای بیابون بخورنش!
امیرحسین هم کنار تخت خم شد و گفت:
- باشه من خودمم باهاش تو زاویهام ولی دیگه کار از کار گذشته! تخم سگای بابا ایز لودینگ!
پسرهی کثافت ب دم و دستگاش میگه اژدر😂
خیلی نمکن این کاپل😍😂
اگه میخواید غم و غصههاتون شسته شه حتی برای لحظاتی کوتاه وارد این کانال بشید و رمانشو بخونید
از پارت اول پورهههه شدم با کارای پسره😂
https://t.me/+q_8ZqwIGXSxlODI0
https://t.me/+q_8ZqwIGXSxlODI0
https://t.me/+q_8ZqwIGXSxlODI0 | 1 106 | 3 | Loading... |
39 -دخترخوندهت به نامزدت پیام داده که ازت حاملهست!
مرد با حیرت و دهانی باز به مادرش زل زد.
-کی؟! چیکار کرده؟! سوفیا اینو گفته؟!
پیرزن ناله و نفرین کنان روی پای خود کوبید و با صورتی سرخ نالید:
-خجالت نکشیدی؟! اینهمه زن... اینهمه دختر...
با وجود اینکه یه نامزد مثل پنجهی آفتاب داری... رفتی دخترخوندهت رو حامله کردی؟!
تا مرد خواست برای دفاع از خود دهان باز کند، مادرش جنون وار روی صورت و سینه ی خود کوبید و صدایش بالا رفت.
-شیرمو حلالت نمیکنم بوران... ای خدا منو بکش از دست این پسر ناخلف خلاص شم.
بوران کلافه دستی به صورتش کشیده و به دنبال دخترک وزه چشم چرخاند.
چه بلوایی به پا کرده بود ورپریده، حسابش را میرسید.
-چی داری میگی مادر من؟!
این دخترهی بیحیا کدومگوریه که این خزعبلاتو توکوش شما خونده؟!
پیرزن سینه جلو داده و با دندان قروچه ای حرصی فریاد زد:
-یعنی میخوای بگی دروغ گفته که نواربهداشتیش هم تو می.خری؟!
می.خوای بگی دروغه که درد پریودشو تو با روغن زیتون آروم می.کنی؟!
پوف!
دخترک مانند دختر خودش بود. جز او کسی را نداشت که وقتی از درد به خود میپیچید آرامش کند.
انتظار داشتند او را به حال خود رها کند؟ امانت بود دستش...
-دختر خسروئه... یادت رفته وقتی سپردنش دست من فقط پنج سالش بود؟!
مگه کس و کاری هم داره جز من؟!
اما مادرش حرف حساب در کتش نمیرفت. باز هم شروع به شیون و زاری کرد.
-خدا منو از رو زمین برداره که نبینم این آبروریزی رو...
جواب مردمو چی بدم؟!
بوران زیر لب غرولند میکرد که پیرزن با یادآوری چیزی دست روی دهانش کوبید.
-به پروانه گفته تو حاملهش کردی، عقدو به هم زدن
وسیلههاتو پس فرستادن
چشمان بوران از حدقه بیرون زد. آنقدر همه چیز جدی شده بود؟
دخترک را میکشت!
-به گور هفت جدش خندیده...
د بگو کجاست این ورپریده تا حسابشو بذارم کف دستش؟!
-خبه خبه... برای من فیلم بازی نکن...
دوروز دیگه شکمش بالا بیاد...
کلافه از اینکه مادرش حرفش را نمیفهمید مشتی به دیوار کوبیده و غرید:
-کدوم شکم مادر من؟!
یه خریتی کرده شما چرا باور میکنی؟!
حتی فریادش هم نتوانست زبان تند و تیز پیرزن را غلاف کند.
یک بند سرزنشش میکرد.
-مگه حاملگی به دروغ هم میشه؟!
کجا این خبطو کردی؟! با دختر خسرو؟!
پونزده سال ازت کوچیکتره...
نفس نفس میزد و بی توجه به مادرش به دنبال سوفیا کل خانه را زیر و رو کرد.
-من میگم کاری نکردم شما دنبال سهجلد بچهای؟؛
کدوم گوری رفتی سوفیا؟!
پیدات کنم آتیشت میزنم ورپریدهی دریده
او را کنج آشپزخانه در حالی که سعی داشت خودش را پشت یخچال پنهان کند پیدا کرد.
از گردنش چسبیده و با نگاهی سرخ و غرق خون روی صورتش خم شد.
-این چه غلطیه کردی؟!
آبروی من اسباب بازی دست توئه؟!
سوفیا رنگ پریده و وحشت زده فقط نگاهش کرد.
همان موقع هم میدانست اگر این کار را کند حسابش با کرام الکاتبین است اما عشق کورش کرده بود.
-لال شدی الان؟!
از فریاد گوش خراش مرد هقی زد و اشک ریزان گفت:
-راهی نداشتم که عقدتو به هم بزنم. مجبورم کردی...
بوران گردنش را محکم تکان داده و دست روی شکم صافش گذاشت.
-عه؟! الان کجاست اون تولهسگی که به نافم بستی؟!
جوابی جز اشک های داغ دخترک نگرفت که بیشتر روی صورتش خم شد.
دستش را از لباس او رد کرده و زیر شکمش را لمس کرد.
نفس سوفیا که رفت خیره در چشمانش با حرص پچ زد:
-حرف بزن دیگه...
چطور تخم منو کردی تو خودت که یه توله کاشتی تو رحمت؟! اونم از من؟!
گرمای دست بوران که داشت به پایین تنه اش میرسید وحشتش را بیشتر کرده بود.
ترسیده و لرزان به تته پته افتاد.
-د دروغ... دروغ گفتم بوران... ف فقط خ خواستم با پروانه ازدواج....
بوران انگشتش را به نرمی بین پایش کشید و پوزخندی زد.
-د نه د...
گردن بگیر سلیطه... بذار حداقل آش نخورده و دهن سوخته نشم.
که حاملهت کردم آره؟!
یه بلایی سرت بیارم صدای جیغت تا آسمون هفتم بره...
دخترک با حرکت نرم انگشتش وا رفته بود که با فرو رفتن یکباره ی انگشتان مرد درونش، جیغ پر دردی کشید...
https://t.me/+OFRQ_lIaGnc2OGQ0
https://t.me/+OFRQ_lIaGnc2OGQ0
https://t.me/+OFRQ_lIaGnc2OGQ0
https://t.me/+OFRQ_lIaGnc2OGQ0
https://t.me/+OFRQ_lIaGnc2OGQ0
https://t.me/+OFRQ_lIaGnc2OGQ0
https://t.me/+OFRQ_lIaGnc2OGQ0
https://t.me/+OFRQ_lIaGnc2OGQ0
https://t.me/+OFRQ_lIaGnc2OGQ0
https://t.me/+OFRQ_lIaGnc2OGQ0
https://t.me/+OFRQ_lIaGnc2OGQ0
https://t.me/+OFRQ_lIaGnc2OGQ0
بوران مهدوی... پدرخوندهی جوون و سکسیای که بدجور دل باخته به یه دختر شر و شیطون...
دختری که میدونه بوران دربرابرش ضعف داره و هربار به هر طریقی قصد تحریک کردنشو داره اما بوران کنار میکشه...
اونشب لعنتی... وقتی دخترک با حماقت خودشو تو بغل یه مرد دیگه میندازه و با حاملگیش... بوران حسابی عصبی میشه و بیاراده....😱🤤 | 1 316 | 6 | Loading... |
40 #پارت_486
_بهش تجاوز کنید
سه مرد هیکلی با بهت به میعاد نگاه میکنند و صدای جیغ های کر کنندهی مهسا در گلو خفه میشود..
_چیکار کنیم اقاا؟
میعاد سیگاری آتش میزند و پک عمیقی میگیرد..
نگاهی به چهرهی رنگ پریدهی دخترک میاندازد و با بیرحمی تمام لب میزند:
_هر سه نفرتون بهش تجاوز کنید
علی یکی از آن سه مرد هیکلی رو به میعاد میکند و با تعجبی که در صدایش آشکار بود لب میزند:
_آقاا مگه..
مگه خانم زنتون نیستن؟!
میعاد نگاه نفرت بارش را به مهسای دست و پا بسته میاندازد و پر خشم میغرد:
_اره زنمه ولی فقط روی کاغذ
این دختر قاتله
قاتل زن و بچهی مظلوم و بیگناه من
هربلایی که سرش بیاااد حقشه
سه مرد نگاهی پر تردید بهم میاندازند و نگاه مرددشان را به دخترکی که از ترس روح در بدن نداشت میدهند..
_می..میعااد؟
صدای وحشتزده و ناباور مهسا را میشنود و بیتوجه به حال و روز وخیمش رو به آن سه نفر میغرد:
_پس چرا وایسادید؟
کاری که بهتون گفتم و بکنید دیگه
نترسید شوهرش منم مشکلی برای شماها پیش نمیاد
میگوید و پوزخندی به گفته های خودش میزند..
میگفت شوهرش بود؟!
چه شوهری همچین کار وحشتناکی با زنش انجام میداد؟.
_میعاااد نههه
میعااااد تورووووخداااااا نهههه
دستانش توسط آن سه مرد گرفته میشود و جسم دردناکش کشان کشان روی زمین کشیده میشود..
قلب میعاد از دیدن این صحنه ها به درد میآید ولی..
هیچ کاری برای جلوگیری آنهااا نمیکند..
هر کاری که میکرد..
هربلایی که بر سر این دختر میآورد قلب زخم خوردهاش آرام نمیگرفت..
_میعاااااد تورووووو به هرکییی میپرستییییی نکننننن
بخدااا من کااری نکردمممم
به امام حسین من کااری نکردممممم
پشیمون میشی میعاااااد
به مرگ من پشیموووون میشییییییییی
دخترک زجه میزد و صدای جیغ و نالههایش کل انباری متروکه را برداشته بود..
دخترک هوااار میکشید و صدایش به گوش های میعاد نمیرسید..
مرد با حالی خراب شده از انباری بیرون میزند و هنوز چند قدم بیشتر برنداشته است که تلفنش زنگ میخورد..
با دیدن نام نیما سریع تماس را وصل میکند و این نعرهی نیماست که در گوش هایش میپیچد و پاهایش را خشک میکند:
_میعاااااااااااااااد تورو جون ناموست بگووو بلایی سر اون بچه نیاوردیییی؟
میعاااد بیگناهههههه
میعاد به خاک الهه بیگناهه از کلانتری زنگ زدن گفتن قاتل اصلی رو پیدا کردن
میعاااااد کاری نکنی باهاشاااااا
دارم میام پیشتون
موبایل از دستش بر زمین میافتد و با پاهایی لرزان راه آمده را به داخل انباری میدود..
وارد اتاقک کوچک انباری میشود و با دیدن صحنهی مقابلش…
ادامهی رمان😱👇🏻
https://t.me/+Mi89P2lpmdkxODc8
https://t.me/+Mi89P2lpmdkxODc8
به چند نفر سپرد که به زنش تجاوز کنن و..🥺💔 | 2 242 | 6 | Loading... |
7 34960
🔴این رمان بر اساس واقعیت میباشد!🔴 🔴توجه: رمان شامل صحنه هاییست که ممکن است مناسب هر سنینی نباشد! 🔴ژانر: درام، اروتیک🔞، معمایی 🔴به قلم: شاین✨ بقیه رمان های من👇🏼 @shinenovels تبلیغات👇🏼 @shinetabliq
3 96940
صدای نفس نفس هات بوی عرق تنت لمس پوست داغت روی بدنم پیچ و تاب بدنهامون رو هم خوابیه که تعبیر شده💋💔 •°•طعم هوس•°• به قلم: بانو حوا ستوده پارتگذاری هرروز به جز روزهای تعطیل
5 02000
7 63130
8 221380
1 89820
1 59810
حنانه فیضی نویسنده رمان های دلارای ، ماتیک ، مرگ ماهی کپی حرام است نویسنده کوچک ترین رضایتی در پخش این رمان ندارد و هرگونه کپی برداری توسط انتشارات پیگیری خواهد شد
2 46360
3 124110