cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

حکایت و داستان های آموزنده

تبلیغات 👇 @story_ads کانال مکث 👇 @maax1 اینستاگرام: https://www.instagram.com/info.story/

نمایش بیشتر
پست‌های تبلیغاتی
34 503
مشترکین
+124 ساعت
-237 روز
-5630 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

🌟در این شب آرام .. 🌙دعایتان میکنم بخیر 🌟نگاهتان میکنم به پاکی 🌙یادتان میکنم بخوبی 🌟هرجا هستید 🌙بهترین‌ها را برایتان آرزو دارم 🌟شبی زیباو سراسر آرامش 🌙در آغوش پر مهرخدا داشته باشید 💙 شب بخیر 💙 🍃 @infostorie 🍃
نمایش همه...
🚩#تب لینک قسمت اول https://t.me/c/1007951218/175890 #قسمت_پانصدوچهلونه صدای پر خنده اشکه در گوشهایم پیچید از شدت انقباضعضلاتم هم کاسته شد: _ولی جدا فکر نمی کردم انقدر جوشی باشی محیا خانم. لب گزیدم و وسط آن همه پریشانی ای که گریبانم را گرفته بود خندیدم و بیشتر سر در سینه اشفرو بردم. _تو که آروم باشی منم آرومم،هستی هم آرومه، زندگی هم آرومه. روی صندلی دیگری که کنار صندلی خودش مقابل دار قالی گذاشت نشسته بودم و حرکات حرفه ای دستانشرا دنبال می کردم.همه چیز آنقدر آرام و دوست داشتنی بود که دلم نمی خواست این لحظات هیچ وقت به پایان برسند. _اینجا آرومم می کنه. پساز اندکی مکث افزود: _حالمو بهتر می کنه. چشم دوختم به نیمرخش: _چون اینجا کارایی که دوست دارید رو راحت و بی دغدغه انجام میدین؟ لبخند آرام و نگاه آرامترشرسوخ کرد به جانم و سرش بالا و پایین شد. کیفم را که روی پاهایم گذاشته بودم باز کردم و بسته پولی که مادام داده بود را به سویشگرفتم. _مادام خیلی تشکر کرد ازتون. مردمک هایش میان بسته و صورتم جابجا شدند و با ابروهایی که کمی درهم رفته بودند سرشرا سوالی جنباند: _چی هست؟! _یادتون رفته؟مبلغیه که برای اجاره این چند ماه به صاحب مغازه دادین. اخم هایشسخت و محکم شد و سرزش صدایش ناراحت کننده نه؛ بلکه دلنشین بود: _محیا..خانم..این چه کاریه؟! لبخند نرمی زدم: _به هرحال قرضو باید پسداد دیگه. _برشگردون تو کیفت..هروقتم مسیرت خورد به قنادی پسش بده. سپسدرحالیکه دوباره مشغول کارش شده بود اشاره ای به قالی کرد: _دوست داری یاد بگیری؟ لب بهم فشردم و سپسمعترضلب زدم: _آقا سید حواسم هست دارید بحثو عوضمی کنیدا. نگاه خندانشروی صورتم نشست و یک تای ابرویشرا بالا داد: _منم حواسم هست همچنان منو داری جمع می بندیا. لب گزیدم و نگاه گریزانم به گوشه ای از قالی بند شد. _باور کن من یه نفرم محیا خانم. با به خاطر آوردن حرفی که حسام بارها در موقعیت های مختلف به زبان آورده بود، خنده ام گرفت: _ولی حسام همیشه می گه آقا سید واسه خودش یه لشکره. خنده اششدت گرفت و سرشرا به تاسف تکان داد: _امان از این پسر. خنده هایشدلم را به تکاپو انداخت. زیر لب زمزمه کردم: _خیلی دوستون داره. با شنیدن این جمله لبخندشکمرنگ شد اما عمق محبت نهفته در آن خارج از حد و اندازه بود. و بعد غم در جای جای صورتشپدیدار شد: _فقط چهارسالش بود وقتی پدرش، آقا محسن فوت کرد، اون روزا هیچکدوم حالمون خوب نبود... صدایشسخت و سرد شد: _الهه تازگیا رفته بود و شیرازه ی خونواده یه از هم پاشیده بود..سرطانم که به آقا محسن امون نداد و بردشهمه چی بدتر شد، دیگه کسی به این بچه توجه نمی کرد، منم واسه اینکه... خیره به قالی پوزخند زد: _رفتن کسی رو که فکر می کردم یه الهه واقعیه و می پرستیدمشفراموشکنم، خودمو مشغول حسام کردم..بعد از اون انقدر وابستگی بینمون عمیق شد که وقتی به خودم اومدم دیدم با همون سن کمم دارم براشپدری کنم. 💦🔥#هوس _الان با لباس عروس تو خونه منی. کتم و درآوردم و پرت کردم رو زمین و پاپیونم و از دور گردنم باز کردم.. -حتی اینم یادمه که شک داشتی تهدیدام و عملی کنم و میگفتی ممکنه پوشالی باشه هوم؟حین باز کردن بند ساعتم با خونسرد ترین لحنی که خوب میدونستم وحشتزده ترش می کنه ادامه دادم: -حالا دیگه وقتشه که نشونت بدم توحرفای من.. خبری از پوشال نیست .. بعد از سکوت و سکون چند دقیقه ایش بالاخره به خودش اومد،آب دهنشو قورت داد و عقب عقب رفت . . چند بار دهنش و بی هدف باز و بسته کرد و آخر سر گفت: وایستا! تو. .تو نمی دونی.. همون لحظه پاش گیر کرد به دامن لباسش و محکم از پشت خورد زمین. منم که انگار یه پلنگ بودم و منتظر گیر افتادن طعمه ام. . با قدم های بلند رفتم سمتش و بالاتنه لباسش و وحشیانه تو مشتم گرفتم .... https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
نمایش همه...

🍃 @infostorie 🍃 🔘داستان کوتاه مردی نابینا درون قلعه‌ای گرفتار شده بود و نومیدانه می‌کوشید خودش را نجات دهد. چاره را در این دید که با لمس‌کردن دیوارها دری برای رهایی پیدا کند. پس گرداگرد قلعه را می‌گشت و با دقت به تمام دیوارها دست می‌کشید. همچنان که پیش می‌رفت با چندین در بسته روبرو شد اما به تلاش و جستجو ادامه داد. ناگهان برای لحظه‌ای دست از دیوار برداشت تا دست دیگرش را که احساس خارش می‌کرد لمس کند، درست در همان زمان کوتاه، مرد نابینا از کنار دری گذشت که قفل نشده بود و چه بسا می‌توانست رهایی‌اش را به ارمغان آورد، پس به جستجویی بی سر انجامش ادامه داد. بسیاری از ما در تکاپوی دستیابی به آزادی و خوشبختی هستیم، متاسفانه گاه تلنگری شبیه خارش دست، لذت‌های گذرا یا چیزهایی از این دست، ما را از جستجو و دستیابی به دری گشوده به سوی رهایی و رستگاری محروم می‌کند. 🍃 @infostorie 🍃
نمایش همه...
🌹آیا دوست داری قرآن رو یاد بگیری و با روش های تدبر در قرآن آشنا بشی؟؟؟
نمایش همه...
بله✅
خیر ❌
وقتی با "خدا" حرف می زنی هیچ نفسی "هدر" نمی رود... وقتی منتظر خدا باشی هیچ لحظه ای "تلف" نمی شود... وقتی به خدا اعتماد کنی هرگز "شکست" را نخواهی دید... با خدا هیچ چیز را از دست "نخواهی داد"..... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌ 🍃 @infostorie 🍃
نمایش همه...
🔴 خبرفوری شرایط استخدام سپاه پاسداران + دانشکده افسری امام حسین(ع) 💥 روی لینک زیر کلیک کنید.... 👇👇👇 https://t.me/+YNMEJpVTVKQwY2E0 ☝️نمونه سوالات و شرایط استخدام همین الان در کانال بالا👆
نمایش همه...
Repost from N/a
🚨 تخصصی ترین کانال نظامی تلگرام 🔹معرفی مشخصات جنگ افزارها 🔹 تصاویر اختصاصی تسلیحات ایرانی 🔹بررسی و آنالیز وقایع جنگها 🔹آخرین اخبار نظامی و امنیتی جهان 🔺اگر به دنیای نظامی و تسلیحاتی علاقه مند هستید بیاید و به قدرت نظامی ایران پی ببرید وبه کشور عزیزمان ایران افتخار کنیم؛ عکس هایی که هیچ جا نمیبینید ✅ این کانال رو از دست ندید👇 🇮🇷 https://t.me/defender_iran 🇮🇷 https://t.me/defender_iran
نمایش همه...
برحذرباشیم... ازاینکه نمازبخونیم 💥روزه بگیریم 💥قرآن بخوانیم 💥قیام شب داشته باشیم 💥صدقه وانفاق دهیم 💥 وکارهای مردم را راه بیندازیم وخودمان راخسته کنیم...! اما یکی دیگه بیاد باخیال راحت نیکی ها وحسنات ما را بردارد.. غیبت نکنیم ⛔ 🍃 @infostorie 🍃
نمایش همه...