«گریز از تو» مریم نیک فطرت
«مریم نیک فطرت» نویسنده رمان های: تاریکی مهتاب(چاپ شده نشرعلی) برکه خیال، عصیان فراموشی (نشرعلی) کپی اکیدا ممنوع و حرام و بدون رضایت نویسنده است⛔ 🦋 گریز از تو: آنلاین🦋 پس از اتمام چاپ میشود♥️ کانال محافظ👇 @maryamnikfetrat_novel
Mostrar más40 189
Suscriptores
+6424 horas
+1737 días
-7930 días
- Suscriptores
- Cobertura postal
- ER - ratio de compromiso
Carga de datos en curso...
Tasa de crecimiento de suscriptores
Carga de datos en curso...
کبریا مادری جوان است که پسرش را تنها به دندان میکشد، در اتاقِ کوچکِ اجارهایِ پایینترین قسمت شهر…
آشنایی به او پیشنهادِ کاری خوب میدهد تا از درآمدِ اندکِ روزمزدی راحت شود و او مردد است برای قبول کردن…
تا اینکه دستی کثیف به جانِ پسرکش تعرض میکند و امید تا مرز مرگ میرود…
زنده میماند با روانی به هم ریخته که کبریا را مجبور میکند از آن محله و آدمهایش بگریزد…
اما پرستاری از دختری که پدری بسیار حساس دارد و زندگی با جماعتی که با دنیای او بسیار فاصله دارند راحت نیست…
و اما اسراری از گذشته که با ورودش به آن خانه فاش میشود، ورق را بد بر میگرداند…
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
این رمان قبلاً با اسم «با من حرف بزن» به چاپ رسیده و نویسنده تصمیم گرفته نسخهٔ بازنویسی شده رو کاملاً رایگان به اشتراک بذاره😍❤️
https://t.me/+S--9S5Zn1kQ2Y2M0
3 49310
2 88520
Repost from N/a
همونجور که محتویات داخل کیفم رو خالی می کردم متوجه صدای پچ پچ مانندی از بیرون شدم ...
انگار صدای غزل بود که از چیزی ناراحت بود و داشت به مهبد می توپید ...
حس می کردم اشتباه شنيدم و برای همین پاورچین پشت در اتاق رفتم
_پس چیکار می کنی ؟...دست بجنبون !
داشت اینجوری با مهبد حرف می زد؟!
_مطمئنی غزل ؟!...برام شر نشه ؟
_نه بابا چه شری صورت تو که قرار نیست معلوم باشه ....
پوف کلافه ی مهبد چشمهام رو از تعجب گرد کرده بود داشتند از چی اینقدر صمیمانه حرف می زدند؟!
صدای دورگه ی داریوش که سعی می کرد به آرومی حرف بزنه به نزدیکیشون رسیده بود انگار جواب تمام سوالات منو درجا داد
_هنوز تو سرویسه ؟!
مهبد گفت :
_صدایی که ازش نمیاد
_دوتا پکش هم باعث کرختیش میشه حتما تو دسشویی از حال رفته ....
چشمهام ناباور از اون چیزی که می شنید گشاد شده بود و سرم عصبی تکون می خورد
_یالله مهبد تا من بقیه رو مشغول کردم با زور هم شده می کشونیش تو همین اتاق بغلی و میوفتی روش ...فقط کامل لخت باشید که تو فیلم جایی برای بحث نذاری ...
بعد رو به غزل غرید :
_با موبایل خودش فیلم بگیر وسریع هم تو پیج اینستاش بذار ...رمزش رو که داری
انگار سرش رو به تایید تکون داده بود که داریوش خوبه ای گفت و ادامه داد :
_اگه امشب کار انجام نشه اون پیره سگ منو با چکهام از مغازه بیرون میندازه می فهمید چی می گم ....بعدانگار سمت مهبد توپید: تو هم به پولت نمیرسی
عین یه کابوس باورنکردنی و وهم انگیز بود انگار مهی غلیظ جلوی چشمم رو پوشونده بود و مغزم قفل شده ناقوس بی آبرویی و رسوایی رو می نواخت ...
🌺🌺🌺
طراح لباس معروفی که دوستهاش براش توطئه چیدند تا بهش تجاوز کنند و فیلم تجاوز رو تو اینترنت پخش کنند .😢😱...
یعنی می تونه از این مخمصه جان سالم به در ببره؟😐💀
https://t.me/+imnFw7hWwQBkM2Fk
🍃🍃🍃
👈رمانی بینظیر دیگراز مریم بوذری
👈پیشنهاد نویسنده که خودشون هم داستانهای خانم بوذری رو دنبال می کنند
https://t.me/+imnFw7hWwQBkM2Fk
1 19310
Repost from N/a
پارت واقعی رمان👇👇👇
صدایی مردانه و ناآشنا، از پشت خط به گوشش رسید.اندکی تأمل کرد و وقتی مطمئن شد که صاحب صدا را نمیشناسد، با لحنی مشکوک جواب داد:
-بله، خودم هستم! شما؟
-من سرگرد کیانی هستم... از ادارهٔ آگاهی باهاتون تماس میگیرم.
شهرزاد منتظر کلامی دیگر نماند و فوراً زمزمه کرد:
-آقای محترم، من اصلاً این روزها حال روحیم مساعد نیست و حواس درست و حسابی ندارم! هر وقت که اوضاعم بهتر شد باهاتون تماس میگیرم و راجع به سوژهٔ جدید با هم صحبت میکنیم... فعلاً خدافظ!
-الو! الو! خانوم تنها! یه لحظه قطع نکنین! یه کار واجب دارم باهاتون که ربطی به حرفهٔ شما و داستان نویسی نداره! الو؟! خانوم تنها؟! میشنوین صدامو؟!
مرد بد اخلاق و خشک پشت خط، بدون معطلی جملهها را ادا کرده بود و برای اینکه شهرزاد را ترغیب به شنیدن کند، ادامه داد:
-شما خانوم افسون مرادی رو میشناسین؟! باهاشون در ارتباط بودین؟!
ترفند سرگرد کیانی گرفته بود و شهرزاد حالا بسیار کنجکاو شده بود:
-بله، چطور مگه؟!
سرگرد کیانی با تک سرفهای صدایش را صاف کرد:
-خوبه! پس میشه فردا یه سر بیاین ادارهٔ آگاهی؟ زیاد وقتتونو نمیگیریم.... در حد چند تا سوأل! ممکنه که جوابهای شما نقطههای تاریک این پرونده رو برامون روشن کنه!
-پرونده؟! کدوم پرونده؟!
شهرزاد در کمال بهت و ناباوری پرسیده بود و سرگرد بلافاصله پس از اتمام جملهٔ او، جواب داد:
-پروندهٔ خانوم مرادی! یه فلش مموری توی خونهشون پیدا کردیم که محتویات داخلش به شما مربوط میشه! سه تا فایل توی اون مموری هست که دوتاش شبیه یه داستانه... هر دو تا داستان یکی هستن، منتها اسامی داخل داستان توی دوتا فایل با هم فرق میکنن! ما نمیدونیم قضیهٔ این داستانها چیه، ولی چیزی که نظرمون رو جلب کرده، اسم دختر یکی از قصههاست که شهرزاده، شهرزاد تنها، دقیقاً هم اسم شما! علاوه بر این دوتا فایل، یه فایل دیگه هم هست که یه جور نامهٔ خداحافظیه و این نامه هم برای شما نوشته شده! شما چه نسبتی با خانوم مرادی داشتین؟
با هر جملهای که سرگرد کیانی بر زبان میآورد به حجم گنگی و گیجی شهرزاد افزوده میشد:
-نامهٔ خدافظی؟! اونم برای من؟!
-بله خانوم تنها برای شما! میدونم که جای این سوألها پشت تلفن نیست، ولی شاید تا فردا که بیاین اداره و حضوری صحبت کنیم، من بتونم یه کم پرونده رو پیش ببرم! ببینم شما شوهر ایشون رو میشناختین؟
شهرزاد هنوز گیج بود و درک درستی از صحبتهای او نداشت وقتی تأکید کرد:
-افسون اصلاً ازدواج نکرده بود که شما دارین در مورد شوهرش سوأل میکنین!
یک تای ابروی سرگرد کیانی بالا پرید و با لحنی تأکیدی پرسید:
-مطمئن هستین که ایشون ازدواج نکرده بودن؟! اگه شوهر نداشتن، پس اون صیغه نامهٔ محضری که ما توی خونهشون پیدا کردیم، چی بود! طبق او صیغه نامه ایشون چند ساله که با مردی به نام شاهان دانش ازدواج کردن !
انگار کسی سیلی به صورت شهرزاد زده بود.با شنیدن نام شاهان دانش تمام یاختههای بدنش از کار افتادند و گوشهایش سوت کشیدند.
https://t.me/+aWN0jqRqB7djNTU8
https://t.me/+aWN0jqRqB7djNTU8
📎
1 73510
Repost from N/a
شش ساله بود که پدر و مادرش را در یک مرگ خاموش از دست داد. مادربزگ شصت ساله اش تنها یادگاری که از دخترش به جا مانده بود را به زیر پر و بال خود گرفت و تا هفده سالگی او را در قفسی از مراقبت های بی حد و حصرش قرار داد.
با محافظت شدید مادربزرگش، حتی رنگ یک مرد را هم به خود ندیده بود اما یک روز مردی جوان و جذاب، درب خانه اش را زد و خبر از وجود مردی در زندگی اش داد که همیشه حضورش را از او دریغ کرده بود.
مردی که او را وارث امپراطوری خود کرده بود...
https://t.me/+SUf5E67fiVMxNjg0
https://t.me/+SUf5E67fiVMxNjg0
اثر جدید از نویسندهی التیام که یکی بهترین رمانها از دید مخاطبین بود. رمان شاهدخت رو از دست ندید❤️🔥
79410
Repost from N/a
-چرا شوهرتو کشتی؟
از ترس هق زدم....هیچ وقت فکرش را نمیکردم با این دست ها جان آدمی را بگیرم.
هرچند پست و کثیف باشد.
بازپرس با بداخلاقی مجدد سوالش را تکرار کرد
-میگم چرا کشتیش؟ انگیزهت برای قتل چی بود..
چه میگفتم.
چه میگفتم وقتی هر دلیل و برهانی می اوردم آخر مقصر من بودم.
-بچمو...بچمو کشت....
-چطور؟
با یاد اوری ان شب قلبم مچاله شد. طفلِ بی گناهم.
-کتری آب جوش رو خالی کرد روش..رگ های توی سرش ترکید...
-پس چرا تو بیمارستان ادعا کردی کار شوهرت نبوده و اتفاقی کتری افتاده رو بچت؟
همه چیز را خودش خوب میدانست فقط میخواست دوباره از زبان خودم بشوند.
-چون...چون میخواستم به سزای عملش برسه...نمیخواستم قصر در بره؟
-خب چرا به پلیس نگفتی؟ قانون....
میان حرفش پریدم، پر از بغض و ناراحتی....
-قانون منی که نه ماه به شکم کشیدمش رو اعدام میکنه ولی به پدرش رو نه....باید انتقام بچمو میگرفتم...
بی انعطاف نگاهم کرد.
-میدونی حکم قتل عمد چیه؟
بغض و بی پناهیی مثل خوره روی یرم آوار شد.
میدانستم....هر بچهی ۵ سالهای هم میدانست نهایتش اعدام است...
بی جان لب زدم.
-اعدام....
با تاکید سر تکان داد.
-زنِ اول شوهرت قصاص میخواد.
آن شبی که چاقو را در شاهرگش فرو کردم به همچین روزی فکر می کردم.
-من هیچی واسه از دست دادن ندارم....
و او بی رحمانه از جایش بلند شد و جوابم داد.
-این خیلی خوبه...چون هیچ راهِ فراری نداری...به زودی اعدام میشد.
چهار ستون بدنم از حرفش خواه ناخواه لرزید .
بی خبر از اینکه دقیقا روزی که طناب دار دور گردنم اویخته شده مردی مرموز حکم قصاص را لغو میکند....
https://t.me/+h5MzKGyEAOZhYzdk
https://t.me/+h5MzKGyEAOZhYzdk
https://t.me/+h5MzKGyEAOZhYzdk
https://t.me/+h5MzKGyEAOZhYzdk
https://t.me/+h5MzKGyEAOZhYzdk
اثری دیگر از نساء حسنوند نویسنده رمان نوشیکا❤️🔥
عاشقانهای پر کشش و جدال...
#مافیایی #عاشقانه
نقطه ویرگول ؛
شبیه نقطه ویرگولم؛ خواستار پایان، محکوم به ادامه...﷽ به قلم:نساء حسنوند خالق رمان های: آقای فرشته نوشیکا نقطه ویرگول فوگان ارتباط با نویسنده: http://Instagram.com/nessa_novel1
2 66620
#گریز_از_تو
#پارت_891
برق را خاموش کرد و خواست در اتاق را ببندد که یک لحظه نور کم راهرو افتاد روی صورت ارسلان و دیدن عرق های ریز روی پیشانی اش با تنی که مچاله شده بود، برای سکته کردنش کافی بود. سریع کلید هالوژن ها را زد تا پلک های او نپرد. بالای سرش ایستاد و دست به پیشانی اش رساند. داغ که نه... کوره ی آتش بود. حس کرد گرما از مویرگ های دستش رد شد و تن او را هم سوزاند.
_وای ارسلان...
ترسیده بود اما دیگر ان دختر بچه ی احساساتی نبود که جیغ بکشد و کل عمارت را خبر کند. ارسلان را یک بار میان دست و پا زدن، میان مرگ و زندگی هم دیده بود. چند باز هم زخمی و نالان... یک سرماخوردگی و درجه حرارت بالا نمیتوانست مردی مثل او را از پا درآورد.
باید اول لباس هایش را درمی آورد و یک تشت آب ولرم می آورد و پاشویه اش میکرد تا دمای بدنش پایین بیاید. بعد از آن داروهایی که پنهانی شایان در کیفش گذاشته بود، به خوردش میداد. میان خواب و بیداری او کارش راحت تر بود! حداقل غد بازی هایش را تحمل نمیکرد!
پاورچین پاورچین از اتاق بیرون رفت و پشت در اتاق اردلان ایستاد. از زیر در دید که برقش روشن است. آرام در زد و سی ثانیه طول کشید که اردلان با دست هایی خیس مقابلش ایستاد. انگار برای خواب آماده میشد!
ابروهایش با دیدن یاسمین توی هم رفته بود.
_جانم زنداداش؟
یاسمین سرش را تکان داد و بی مقدمه اصل مطلب را گفت.
_داداشت کار دستمون داده.
اردلان با تعجب سرش را کج کرد تا ارسلان را ببیند...
_چیشده مگه؟ داداش که خوابه!
_داره تو تب میسوزه. باید پاشویه اش کنم... میای کمک؟
اردلان حیرت زده، وایی گفت و همراه او با عجله سمت اتاق رفت. یاسمین پتو را کنار زد...
_بیا کمک کن لباسشو دربیارم.
اردلان مطیعانه جفت شانه های برادرش را گرفت تا بلندش کند. زورش نمیرسید... وزن ارسلان سنگین بود و به همین سادگی نمیشد تکانش داد.
یاسمین تیشرت او را از پایین بالا زد و یکی یکی آستین هایش را از بازوهایش خارج کرد. اردلان با هر بدبختی بود تیشرت را از گردنش خارج کرد.
_من برم تشت آب ولرم بیارم و حوله...
گریز از تو در چنل vip به اتمام رسیده و هفت هشت ماه از اینجا جلوتره! میتونید بیش از 400 پارت آینده رو یکجا بخونید.
برای عضویت در چنل vip، میتونید مبلغ 40 هزار تومن رو به شماره کارتِ👇
6393461045433816
"به نام مریم نیک فطرت"
واریز کنید و پس از ارسال عکس یا اسکرینشات از فیش واریزی به آی دی ادمین بنده در تلگرام، لینک چنل vip رو دریافت کنید❤️👇
@ad_goriz_az_to
4 530190
گریز از تو در چنل vip به اتمام رسیده و هفت هشت ماه از اینجا جلوتره! میتونید بیش از 400 پارت آینده رو یکجا بخونید.
برای عضویت در چنل vip، میتونید مبلغ 40 هزار تومن رو به شماره کارتِ👇
6393461045433816
"به نام مریم نیک فطرت"
واریز کنید و پس از ارسال عکس یا اسکرینشات از فیش واریزی به آی دی ادمین بنده در تلگرام، لینک چنل vip رو دریافت کنید❤️👇
@ad_goriz_az_to
دقت کنید از گریز هیچ فایلی از جانب من منتشر نشده! مرسی که حلال میخونید و خودتون و مدیون نمیکنید🙏
1 07200
Repost from N/a
- زیر بارون رو درخت چیکار میکنی دختر جون؟
سبد رخت چرک هارو توی دستم فشردم و آب رو از رو صورتم کنار زدم.
مرد درشت قامتی ایستاده بود پایین و به من زل زده بود.
- سلام آقا. لباس پهن کرده بودم این جا.
- از خدمتکارایی؟ رو درخت جای لباس پهن کردنه مگه دختر؟
لب هام رو به هم فشردم، خبر نداشت فرار کرده بودم. خدمتکار هم نبودم. ادامه داد:
- تو حیاط نچرخ. نامحرم میاد میره ابروم میره زیر سوال. همین مونده بگن خدمتکار حاج خسرو با دامن و بدون زیر پوش تو حیاط میپلکه.
این خسرو بود؟
اگه میفهمید من همون دختری ام که باش عقد کرده چیکار می کرد؟
روز عقد اصلا نگاهمم نکرد
یه ماه نبود.
رفته بود خارج و مادرش من رو کرد خدمتکار این خونه.
- افتابش خوبه اخه.
الان میام پایین فقط لباسم نامناسبه اگه میشه نگاه نکنید.
استغرالهی گفت و رو چرخوند.
هوفی کردم.
پس خودش شازدش بود. سرکی کشیدم، اگه شانس میوردم میتونستم امشبو فرار کنم.
تنها مشکلم دامن پارم بود و لباس زیری که گیر کرده بود لای شاخه ها.
شرفم میرفت.
- دختر جون چیکار میکنی؟ سگ اوردم تو حیاط..بیا پایین ببرمت تو.
- اخه لباسم اون بالاست.
چرخید و دستش رو گذاشت رو چشماش.
نگاهش که خورد به لباس زیرم اویزون رو شاخه لعنتی فرستاد.
- باز مادرم خدمتکارارو کرده صیغه ی نگهبان و باغبون؟
این لباس کفار رو هم کرده رسم و هی اویزون میکنه.
بغض کردم. به من...زنش میگفت زن باغبون نگهبان؟
دستم رو روی صورتم کشیدم.
فهمید گریه میکنم اروم پام رو گرفت و لبه ی دامنو کشید رو پام.
- چته دختر؟ راضی نیستی؟
- نه.
می خوان قابله بیارن چک کنن حاملم یا نه.
فکر میکنن شب اول حامله شدم.
چشم هاش گرد شد.
حقیقت همین بود. اون شب اول رفت تو اتاق و من تو اشپزخونه موندم.
همه فکر کردن بام خوابیده. ولی نوچ!
- این تیکه لباس نشونه ی حاملگیته؟ یه بچه دازه تو عمارتم به دنیا میاد...
صورتش بشاش شد.
چه خنگی بود...حتی صدام هم یادش نبود.
- شاید. شما چرا اومدین خارج خوش نگذشت؟
پام رو گرفت و گذاشت روی شونش. خجالت زده شدم. من رو اورد پایین.
دستامو بند یقش کردم.
- اومدم زنم رو ببینم.
مادرم گفته باید بیام بالای سرش. مثل این که خیلی شر و چش سفیده. همه رو عاصی کرده.
شاکی چنگی به شونش زدم. من شرم؟یهو یه چیزی یادم اومد.
من نوار بهداشتیام، لباس زیرام...همشون پخش اتاق بودن. وای اگه می دید.
مادرش منو تو قابلمه میذاشت و میپخت.
ولی...
من که داشتم میرفتم.
من رو گذاشت زمین. لباس زیرم رو هم که گیر کرده بود دوباره به شاخه با نوم انگشتاش اورد و داد دستم. بامزه بود.
نخودی خندیدم که عمیق زل زد بهم.
از روی موهای جذابش شرشر آب میرخت. خیس شده بود.
لب زدم:
- من باید برم.
- موفق باشی مامان کوچولو.
- مامان نیستم. اون شوهرم منو گرفت به ی ورش و نخوابید باهام.
بلندتر خندید. چقدر مهربون بود صورتش.
- دختر بد. زشته این حرفا. بدو برو ، صبح میبینمت.
با دیدن مادرش که داشت میومد هینی گفتم و بی حرف دیگه پا به فرار گذاشتم.
- خسرو بگیر اون خیر سر رو، زنته می خواد فرار کنه.
با جیغ لباس زیر و سبد توی دستم رو ول کردم و سمت در دویدم که یهو یکی منو کشید و با هم خوردیم زمین.
چشم تو چشم شدیم. من روش بودم.
- که خدمتکاری دیگه؟
که بالای درخت لباس پهن میکنی. بهم دروغ میگی فرار میکنی.
یه پدری ازت دربیارم امش..
با عطسه ای که کردم تو صورتش دندوناشو به هم فشار داد. پرو پرو نیشخند زدم.
- امشب که جفتمون بیمارستانیم. خدا پدرمونو درمیاره.
- کاش اون شب نمی خوابیدم.
https://t.me/+nvguI83Mi2czYTFk
https://t.me/+nvguI83Mi2czYTFk
https://t.me/+nvguI83Mi2czYTFk
https://t.me/+nvguI83Mi2czYTFk
https://t.me/+nvguI83Mi2czYTFk
https://t.me/+nvguI83Mi2czYTFk
https://t.me/+nvguI83Mi2czYTF
39020