«گریز از تو» مریم نیک فطرت
«مریم نیک فطرت» نویسنده رمان های: تاریکی مهتاب(چاپ شده نشرعلی) برکه خیال، عصیان فراموشی (نشرعلی) کپی اکیدا ممنوع و حرام و بدون رضایت نویسنده است⛔ 🦋 گریز از تو: آنلاین🦋 پس از اتمام چاپ میشود♥️ کانال محافظ👇 @maryamnikfetrat_novel
Mostrar más40 032
Suscriptores
-8524 horas
-57 días
-15930 días
Distribuciones de tiempo de publicación
Carga de datos en curso...
Find out who reads your channel
This graph will show you who besides your subscribers reads your channel and learn about other sources of traffic.Análisis de publicación
Mensajes | Vistas | Acciones | Ver dinámicas |
01 #گریز_از_تو
#پارت_899
سرش بی هوا تاب خورد و ریه هایش برای تنفس عمیق تر به تقلا افتاد.
_خطری هم نداره اما خب... ترس چرا! ترس از دست دادنش میتونه تبدیلش کنه به همون دیوی که چندین سال یه لبخند و از اطرافیانش دریغ کرده. همون دیو ترسناک زشت... خطرش واسه خودش نیست واسه اطرافیانشه و شاید همون جنس نابش!
انگار قلب یاسمین را نیش زدند که آن طور میان سینه اش به دل دل زدن افتاد. دیگر نگاهش نکرد. سر گذاشت روی کتفش و خودش را بیشتر توی آغوشش چپاند. نگاه ارسلان هم به درختان سر به فلک کشیده و سالخورده ی باغ بود.
_جنس نابت خیلی دوسِت داره ارسلان خان.
شاید این جمله ی بی هوا، از اولین نوبرانه های بهار بود. به سبزی گوجه سبز های هوس انگیز، به قرمزی توت فرنگی های عاشق یا دلبری شکوفه های سفید رنگ...
دهان ارسلان باز شد تا بگوید "منم همینطور" اما ورود ناگهانی اردلان، دهانش را بست و چشمش ماند به سینی توی دست او...
_ایشالا که مزاحم خلوت عاشقانه تون نشدم.
یاسمین جا خورده خواست از آغوش ارسلان جدا شود که او اجازه نداد و جواب اردلان را با لحن مخصوص خودش داد.
_دو بار دیگه این اتفاق بیفته، بلیتت توی دستته!
اردلان خنده اش را توی دهانش جمع کرد و یاسمین با ضرب و زور و خجالتی که توی نگاهش جا خوش کرده بود، دست او را از دور تنش جدا کرد.
_شوخی میکنه داداشت، ناراحت نشیا...
ارسلان بی حرف ابروهایش را بالا داد. اردلان لبخند زد و سینی را روی میز مقابل آن ها گذاشت.
_تو این هوای سرد چایی میچسبه!
یاسمین با دیدن ظرف حاوی کیک خانگی که به حتم کار ماهرخ بود دست هایش را بهم کوبید.
_آخ جون...
اردلان ایستاد مقابل برادرش و دست پشت گردنش کشید.
_یه چیز بگم داداش؟
_دو چیز بگو... فقط کوتاه و مختصر!
یاسمین چپ چپ نگاهش کرد: اذیتش نکن.
اردلان خندید. کمی من من کرد و مشخص بود مردد است برای گفتن حرفش!
_میگم اجازه میدی شب سال تحویل متین و آسو هم...
_معلومه که نه!
گریز از تو در چنل vip به اتمام رسیده و هفت هشت ماه از اینجا جلوتره! میتونید بیش از 300 پارت آینده رو یکجا بخونید.
برای عضویت در چنل vip، میتونید مبلغ 40 هزار تومن رو به شماره کارتِ👇
6393461045433816
"به نام مریم نیک فطرت"
واریز کنید و پس از ارسال عکس یا اسکرینشات از فیش واریزی به آی دی ادمین بنده در تلگرام، لینک چنل vip رو دریافت کنید❤️👇
@ad_goriz_az_to | 1 031 | 6 | Loading... |
02 گریز از تو در چنل vip به اتمام رسیده و هفت هشت ماه از اینجا جلوتره! میتونید بیش از 300 پارت آینده رو یکجا بخونید.
برای عضویت در چنل vip، میتونید مبلغ 40 هزار تومن رو به شماره کارتِ👇
6393461045433816
"به نام مریم نیک فطرت"
واریز کنید و پس از ارسال عکس یا اسکرینشات از فیش واریزی به آی دی ادمین بنده در تلگرام، لینک چنل vip رو دریافت کنید❤️👇
@ad_goriz_az_to
دقت کنید از گریز هیچ فایلی از جانب من منتشر نشده! مرسی که حلال میخونید و خودتون و مدیون نمیکنید🙏 | 1 141 | 0 | Loading... |
03 Media files | 1 | 0 | Loading... |
04 دو هفته ندیدنش و دلتنگی دمار از روزگارم در آورده، میدانم که خانه نیست. اما میتوانم که با وسایل خانه و عکسهای روی دیوارش رفع دلتنگی کنم نمیتوانم؟
تنها خوششانسیام همسایه دیوار به دیوار بودنمان است که میتوانم هر زمان که بخواهم وارد خانهاش شوم. با نگاهی به مادری که خرو پف میکند، آرام از زیر پتو بیرون میآیم و خودم را به حیاط میرسانم. نردبان را به سختی به دیوار تکیه میدهم و بالا میروم.
با مهارت از دیوار حیاطشان پایین میپرم و سلانه سلانه خودم را به ایوان میرسانم. سکوت خانه ترسناک به نظر میرسد، اما حریف دلتنگیام نمیشود.
از وقتی که او را از خودم رانده بودم و گفته بودم نباید نزدیکم شود و فکر مرا از سرش بیرون اندازد، خودم در حال مردن بودم. تا یک ماه پیش نمیدانستم که بدون او زنده نمیمانم. نفهمیده بودم که زودتر از او دل دادهام و خبر ندارم.
اما معین غدتر از این حرفها بود و بعد از اینکه سرش فریاد زده بودم که در حد من نیست و نباید دو و بر من باشد، بیتوجهی را با من در پیش گرفته بود و کاملا نادیدهام میگرفت. دست مادرش را گرفته و به شمال رفته بود. شرکت در نبودش خالی بود و غمانگیز.
در این دو هفتهای که نبود، تنها یکبار آن هم به بهانه کار با او تماس گرفته بودم. سرد جوابم را داده و سریع تماس را قطع کرده بود. اما امشب دیگر طاقت این مقدار دلتنگی را نداشتم که به خانهاش پناه آوردهام.
دستگیره در را به آرامی پایین میدهم و از اینکه در خانه قفل نیست، در دلم عروسی به پا میشود. قدم داخل خانه میگذارم و چشم میبندم و نفس عمیق میکشم.
خیالاتی شدهام اگر بگویم بوی معین را با تمام وجود حس میکنم و به ریهام میفرستم تا اعضای تنم جان دوباره بگیرند. بعد از چند نفس عمیق کشیدن در تاریکی روشنی خانه، خودم را به سوی اتاق معین میکشانم و آرام برق اتاقش را میزنم.
تخت نامرتبش لبخند به لبم میآورد و لبه آن مینشینم. دست میبرم و تیشرتی که پایین تخت افتاده را برمیدارم و به بینیام میچسبانم. نفسهای عمیقم از یکدیگر پیشی میگیرند. عمق علاقهای که به معین پیدا کردهام قابل فهم نیست و در ذهن به دنبال راهی برای به دست آوردن دلش هستم.
همینکه میخواهم روی تختش همراه با تیشرت در دستم دراز بکشم با شنیدن صدایی از پشت سر وحشتزده جیغی میکشم و برمیخیزم.
-همیشه در نبود من دزدکی میای خونمون خانم مهندس؟
نمیدانم رویا میبینم یا واقعا خود واقعیاش در چهارچوب در قرار گرفته است. با دیدن حالم نیمنگاهی خرج تیشرت در دستم میکند و دستی میان موهای آشفتهاش میکشد. خدای من مگر او نباید الان در شمال باشد؟
-چرا مثل سکته زدهها نگام میکنی؟ چه جوری اومدی اینجا؟
زبانم بند رفته و او تکیه از در میگیرد و قدم داخل اتاق میگذارد. پوزخندی میزند و میگوید:
-دم خروس تو دستتو باور کنم یا قسم حضرت عباستو؟
به تته پته میافتم:
-من... من... اومده بودم فقط...
-تا دیروز میگفتی دوروبرت نباشم؟ چیشده الان پنهانی، نیمهشب، سر از اتاق من دراوردی؟
گندی زدهام که قابل جمع کردن نیست! سر پایین میاندازم و سعی میکنم کنترلی روی تپش قلب و نفسی که میخواهد بند آید داشته باشم. چطور متوجه نشدم او در خانه است؟ آنقدر عجله داشتم که خودم را به اتاقش برسانم که قفل نبودن در سالن را به خوششانسیام ربط داده بودم. لعنت به من...
-زبونتو موش خورده خانم مهندس؟ نمیخوای توضیحی برای بودنت اینجا و بد خواب کردن من بدی؟
تیشرتش را آرام از لای انگشتانم بیرون میکشد و دست تکیه میدهد به دیوار پشت سرم. دست زیر چانهام میبرد و مجبورم میکند به خیره شدن در نگاه سنگینش!
-دلتنگم شدی؟
سوالش مبهوتم میکند و او دست برنمیدارد از خجل کردن من.
-تو که دلت انقدر برام تند میتپه که الان صداش زیر گوشمه، پس روندن من از خودت چه معنایی داره؟
دلم میخواهد بگویم غلط کردهام و او ببخشد مرا و بگذارد امشب را بروم. اما تنها لب میزنم:
-من باید برم...
لبخندی عجیب بر لبش مینشیند! سرش پایین میآید و نفس به نفسم میگوید:
-وقتی بدون فکر از دیوار خونه مردم اومدی بالا، باید فکر همه چیز رو میکردی که اگه گیر پسر همسایه بیفتی رهایی در کار نیست. حداقلش اینه تاوانِ کارا و حرفهاتو پس بدی بعد بری.
لب به دندان میگیرم و او بلافاصله انگشت شصتش را روی لبم میکشد و لب به گوشم میچسباند:
-تاوان کاری که با من و غرور و قلبم کردی، سنگینه خانم مهندس!
سر خم میکند و چشمانم بسته میشود...
https://t.me/+I-UFuX793X45MzQ0
https://t.me/+I-UFuX793X45MzQ0
https://t.me/+I-UFuX793X45MzQ0 | 1 | 0 | Loading... |
05 _نفسس..نگو که عاشق ماشق شدی بابا طرف زن داره👇🏻👇🏻
_نفس پس من این دامن سبزه رو بر میدار..اعع این چیه دیگه؟
با دقت قلم را روی صفحه آیپد میکشم.باید طرح ها را تا فردا تحویل میدادم صدای لاله اما تمرکزَم را بهم میزند:
_چیشده؟
پیراهن مردانه و مشکی رنگ که توسط دستان لاله از انتهایی ترین قسمت کمدم بیرون کشیده شد فورا از جا برخاسته و دست پاچه به طرف اویی که با دقت لباس را بررسی میکرد رفتم:
_این مردونه نیست؟چقدر آشناست این..
نگاه تا ست تاب و شلوار فانتزی ام که خرس های کوچکی به رویشان نقش بسته بود بالا آورد و چشم ریز کرد:
_کجاش..کجاش مردونهست..لباسمو بده..!
گونه هایم با تصور آن شبی که تب و لرزم شدید شده بود و او با همین پیراهن گرمایی عجیب به وجودم تزریق کرد،رنگ گرفت.لاله اما گویی چیزی یادش آمده بود.چیزی که من از آن میترسیدم:
_وایستا ببینم..این مال امیر نیست؟داداشِ مریم..
دست متوقف شده و مردمک های لرزان مرا که دید ناباور خندیده و پیراهن را مقابل چشمانش گرفت:
_همونه..همون شب که حالت بد شده بود و ترگل هزار بار لحظه به لحظه شو تعریف کرد..نکن..نکنه ازش خوشت اومده ؟
_من..
ناخودآگاه بغض کردم.دوست نداشتم کسی حسم را بداند.
_نفسس..نگو که عاشق ماشق شدی..بابا طرف زن داره..!
مردمک های گشاد شدهی من را که دید گامی جلوتر آمد و مانند همیشه پر حرفی کرد:
_نفسس؟گریه میکنی؟حالا نه که زن داشته باشه ولی فرناز دختر عموشونه دیگه..همین هفتهی پیش داشت از دوستدخترِ امیر حرف میزد مثل اینکه دختره آمریکاییه..بابا طرف هفت سال تو ناف نیویورک زندگی کرده اگه دوست دختر نداشت باید تعجب میکردی!
آن شب هیچکس نفهمید دخترکی که تازگی ها بیشتر میخندید و تکه های شکستهی قلبش در حال ترمیم شدن بود چگونه تا صبح آهسته و آرام گریست!
https://t.me/+9UXHPsjNbB43ZDI0
_بیا تو..!
دستگیره را پایین کشیدم و همان که وارد اتاق شدم اویی را دیدم که با دقت به ورقه های زیر دستش نگاه میکرد.
جلو نرفتنم باعث شد سر بالا بیاورد و با دیدنم همان لبخند محوی که گویی اصلا وجود نداشت را به رویم بپاشد:
_بیا اینجا ببینم..از چشات معلومه تا صبح پای طرحا بودی..ببینیم چیکار کردی!
نتوانستم لبخند بزنم.سر پایین انداختم و پوشه را آهسته به سمتش گرفتم.نگاهش سنگین شده بود:
_عالی شدن..به جز یکیشون که باید روش کار بشه مابقی و ببر برای رضایی تا بچه ها کار و شروع کنن..
بلاخره نگاهش کردم و او نفهمید قلبم تا ناکجا سوخت وقتی که گفت:
_راجب باقی طرح ها هم وقتی از سفر برگشتم حرف میزنیم!
_میرید نیویورک؟
نفهمیدم چرا اخم هایش در هم شد اما اگر حرف های لاله را نشنیده بودم خیال میکردم بخاطر لرزش صدای من است:
_چطور؟
"دختره آمریکاییه..بابا طرف هفت سال تو ناف آمریکا بوده دوست دختر نداشته باشه باید تعجب کرد!"
_با...با اجازه!
_نفس
نرسیده به در صدایم زد و من چه احمقانه تلاشی برای ایستادن نکردم.دستم که به دستگیره در رسید اینکف دست او بود که به روی در نشست و دوباره آن را بست.بغضم بیشتر شد.نمیخواستم در این فاصله از او بایستم نمیخواستم آنقدر نزدیکش باشم که عطر تند و سردش در مشامم بپیچد.
_ببینمت..!
دستوری حرف میزد.و من نمیخواستم برگردم.اگر نگاهم به نگاهش گره میخورد اشک هایم بند نمیآمد.دستش که روی شانهام نشست و به طرف خود چرخاندم نفسم رفت و لب زدم:
_میخوام برم خونه!
سر روی صورتم خم کرد و صدای بَمَش در آرام ترین حالت ممکن بود هنگامیکه جدی پرسید:
_چی شده؟
_میخوام برم خونه!
باز گفتم و او با همان اخم قطره اشک راه گرفته به روی گونه ام را دنبال کرد و همه چیز در کثری از ثانیه اتفاق افتاد وقتی دست دور شانه هایم قفل و به آغوشم کشید.صدای نجوا گونه اش اما باز هم جدی بود:
_کی ناراحتت کرده؟هوم؟..
اشک های پشت سر همم روی پیراهن مردانه اش رَدی انداختند و چرا آغوشش باید انقدر بوی امنیت میداد؟چرا آرام میشدم وقتی دردم خود او بود؟
دست نوازشش که به روی کمرم بالا و پایین شد این هق هق های ریزم بود که سکوت اتاق را شکست و او چه ماهرانه قلبم را تصاحب کرد وقتی بوسه ای ریز به روی سرم کاشته،کنار گوشم پچ زد:
_جونم..دخترِ من و کی اذیت کرده؟!
https://t.me/+9UXHPsjNbB43ZDI0
https://t.me/+9UXHPsjNbB43ZDI0
https://t.me/+9UXHPsjNbB43ZDI0
https://t.me/+9UXHPsjNbB43ZDI0 | 1 | 0 | Loading... |
06 دست به پهلوی دردناکش گذاشت و بی قرار روی شکم دولا شد.
با اشک نالید.
-خدایا...این چه دردیه نصف شبی اسیرم شده...تو که میدونی من کسیو ندارم....
از سر شب این درد وامانده سراغش اماده بود و داشت به خود میپیچید.
اگر اشتباه نکند برای اپاندیسش بود.
هزار بار دستش به سمت تلفن رفته بود اما یاداوری حرف محمد پشیمان میشد
"-من فقط سه شنبه به سهشنبه میام پیشیت. باقی هفته رو فراموش کن شوهر داری، اصلاً فکر کن کسی به اسم محمد تو زندگیت نیست...دلم نمیخواد نسترن ناراحت بشه"
هه نسترن...هوویش را میگفت.
همان که عزیزکردهی شوهرش بود، برعکس اویی که هیچ حقی از این زندگی نداشت.
تنها تر از هر وقتی روی زمین سرد دراز کشید و از درد به خود پیچید.
یک ساعت دوساعت....
با تیر کشیدنِ بیشتر پهلویش بیشتر در خورد جمع شد و ناله کرد.
-آخ...خدا...مردم...
کاش امروز سه شنبه بود...کاش حداقل سهم بیشتری از شوهر داشت تا حداقل به دادش می رسید.
با بیشتر شدن دردش آخی گفت و بدون فکر دست به سمتِ تلفنش دراز کرد.
درونِ لیست مخاطبانش روی "نیمهی قلبم" زد....
دخترک زیاد عاشق بود برعکس مرد نامردش...
گوشی پشت هم بوق خورد و هر لحظه اشک های دخترک بیشتر شدت میگرفت.
-توروخدا جواب بده...تورو خدا....
ناامید شد از جواب گرفتن که در کمال تعجب صدای مرد در گوشش پیچید.
-چیه!؟
عصبی بود! ان هم خیلی زیاد
بغض را بلعید و مظلوم صدایش زد
-محمد...
-چه مرگته؟ مگه نگفتم به من زنگ نزن...انقدر گاوی که نمیفهمی! حسابتو که تازه شارژ کردم چی میخوای دیگه.
چرا این مرد فکر میکرد تمام دردش پول بود؟
-مُ...محمد...توروخدا پاشو بیا...دارم....دارم میمیرم...درد...دارم...
مرد عصبی پوزخند زد.
-برفین الکی واسه پن فیلم نیا که بکشونیم اونجا...فردا دوشنبهس...پسردا میام بهت سر میزنم...کمتر فیلم بیا...
و در بی رحمانه ترین حالا گوشی را قطع کرد.
برفین ناباور گوشی را زمین انداخت و بلند بلند هق زد
باورش نمیشد محمد انقدر بی رحم باشد.
به ناچار خودش بلند شد و دودولا به سمتِ در رفت.
از در خانه خارج شد و پایش به اولین پله نرسید که درد نفس را گرفت و نفهمید چگونه تعادلش را از دست داد و از پله ها به پایین سقوط پیدا کرد.....
چند ساعت بعد....
با زنگ مدام موبایلش پراخم به سمتش رفت.
تمام فکر و ذکرش پیش دخترک بود اما نسترن اجازه نداد پایش را از خانه بگذارد.
گوشی را برداشت که ناگهان فریاد پدرش در گوشش پیچید
-کدوم گوری هستی بی غیرتتتتتت؟ زنت اپاندیسش ترکیده به دادش نرسیدی که مردای همسایه بیان از روی پله ها جمعش کنن؟ هاااان؟
https://t.me/+9krGkTrYl4ZiMzY0
https://t.me/+9krGkTrYl4ZiMzY0
https://t.me/+9krGkTrYl4ZiMzY0 | 1 | 0 | Loading... |
07 جاسوس مرد نیست زنه!
❗️❗️❗️❗️❗️❗️❗️
_هیچوقت دو تا جاسوس رو با هم آشنا نکن، این پند رو از من نگهدار جناب تابش!
تابش شمردهشمرده گفت:
-ناگزیر به آشناکردن شما با هم هستم، چون فقط بعد از شناختنشه که حاضر میشی برگردی سر مراوداتی که قبلاً با هم داشتیم! امشب برو به اون ضیافت، اگر جاسوس رو شناسایی کردی، شب برگرد اینجا تا بهت کامل معرفیش کنم!
رو به تابش زمزمه کرد:
-کیه اون مرد؟
داماد تابش نتوانست ساکت بماند:
- جاسوس مورد نظر مرد نیست، زنه!
نگاهش به تابش بود، لبخندی روی لبش آمد و به طرف صدا چرخید، اما به همهشان نگاه کرد که در سکوت محض چشم به او دوخته بودند:
-شما من رو به خاطر یه زن کشوندین اینجا؟!
دستش را بالا آورد:
-نصفشبی بوق حموم زدین که بیام ببینم یه ظریفهی ضعیفه چطور شما رو عنترمنتر خودش کرده؟
داماد تابش گفت:
-عذرخواهیم که عیش شما رو تیش کردیم شهریارخان!
به زمین اشاره کرد:
-اینطوری پذیرا نیستم، باید بیفتی به پام!
عضو ساکت آژانس با قدمهایی آرام جلو آمد و با صدایی رساتر از صدای او گفت:
-این ظریفهی ضعیفه، آقای زرگران... حکایت دیگهای داره! زیرک و هشیاره و بیتاب کارش، با ظاهری نجیب و گولزنک؛ برای امشب خودت رو بساز و فراموش نکن اون زن تعلیمدیدهست، امکان رودست خوردنتون زیاده!
با لبخند به گرد خود نگاه کرد، نه یکبار، دوبار:
-آقایون چتونه؟! یه زن موی دماغتون شده؟ ازش رودستم خوردین؟ چه بیعرضههایی!
بلندتر ادامه داد:
-به خودتون بیاین، گوش خر رو کوتاه کنن اسب نمیشه... امشب شیر برمیگردم پیشتون!
https://t.me/+Qij6MyH7MxJBVnLU
https://t.me/+Qij6MyH7MxJBVnLU
https://t.me/+Qij6MyH7MxJBVnLU | 1 | 0 | Loading... |
08 گریز از تو در چنل vip به اتمام رسیده و هفت هشت ماه از اینجا جلوتره! میتونید بیش از 300 پارت آینده رو یکجا بخونید.
برای عضویت در چنل vip، میتونید مبلغ 40 هزار تومن رو به شماره کارتِ👇
6393461045433816
"به نام مریم نیک فطرت"
واریز کنید و پس از ارسال عکس یا اسکرینشات از فیش واریزی به آی دی ادمین بنده در تلگرام، لینک چنل vip رو دریافت کنید❤️👇
@ad_goriz_az_to
دقت کنید از گریز هیچ فایلی از جانب من منتشر نشده! مرسی که حلال میخونید و خودتون و مدیون نمیکنید🙏 | 1 079 | 1 | Loading... |
09 Media files | 1 | 0 | Loading... |
10 _ببخشید و زهرمارر مگه نگفتم نباید بیای اینجا..نگفتم هر وقت هوس کردم خود بیشرفم بهت زنگ میزنم نگفتممم؟👇🏻👇🏻
قدم برداشتنش به سمت اتاق باعث شد صدای خنده های یواشکی ماهان و کاوه سکوت خانه را بشکند.نمیدانست چه پیش رویش است به همین خاطر گردن عقب کشانده و نگاه پر اخمش را نثار آن دو کرد.نگاهی که خنده های کاوه را تشدید و دهان ماهان را باز نمود:
_داداش خوش بگذره بهت..!
منظورشان را نمی فهمید و صدای خنده های بلندشان روی اعصابش رفته بود.سری به طرفین تکان داده و همانکه دستگیرهی درب را پایین کشید،همانکه اتاق نمایان شد.دخترکِ نشسته به روی تختش با همان سارافون سفید رنگ و ساده فورا از جا برخاسته نگاه ترسیده اش را سمت او کشاند.
_اینجا چیکار میکنی؟
نمیدانست چهرهی جدی و لحن نامهربانش چه بر سر قلب دخترک میآورد که اخم هایش را در هم میبرد؟
_سلا..سلام!
نگاه تا مچ پای عریان دخترک پایین کشاند و دید که چگونه برای پنهان کردن استرس پاهایش را بهم نزدیک و دست در هم میلولد:
_پرسیدم اینجا چه غلطی میکنی؟
صدای بلند کاوه خطی کشید روی اعصاب خط خطی شده اش که وارد اتاق شده درب را محکم بهم کوبید:
_داداش میخوای ما بریم شما راحت تر باشین!
قدم به قدم نزدیک دخترک شد و نفهمید میان اخم های در هم و مشت های گره خوردهی او دخترک چگونه دلتنگ وجب به وجب چهرهاش را مینگرد.
_زبونت و موش خورده؟هوم؟
سیبک گلوی خودش هم بالا و پایین شد وقتی چشم های آبدار دخترک را دید اما حقش بود!
دخترک اما بی آنکه نگاه از چشمان او بگیرد با همان مژه های فر شده و خیس سر به طرفین تکان داده آهسته لب زد:
_بب..ببخشید..بدون اجازه اومدم اتاقتون..الان..
نفسش گرفت و او بهتر از هر کسی میدانست نفسِ دخترک وقتی میترسد،وقتی بغض دارد،و زمانی که نگران است چگونه میگیرد!
_الان میرم!
دخترک سعی کرد بغضش را نمایان نکند در صدایش،سر پایین انداخت و همان که قدمی از مرد جلو افتاد بازوی عریانش اسیر دست او شد.اویی که سیب گلویش باز هم پایین و بالا شد اما اخم هایش را باز نکرده نگاه به ترقوه های برجسته دخترک و آستین حلقه ای لباسش داد:
_کجا؟با این سر و وضع؟
آن لحن سرد و آن نگاه پر حرف باعث شد اشک دخترک روی گونه بریزد.دلش میخواست در آغوش مرد فرو رود برای لحظه ای آرامش گرفتن،توانش را نداشت اما،زبان گفتنش را نداشت:
_من..ببخشید..حواسم نبو..
_ببخشید،ببخشید...ببخشید و زهرمارر..مگه نگفتم نباید بیای اینجا..نگفتم هر وقت هوس کردم خود بیشرفم بهت زنگ میزنم...نگفتممم؟
_امیر...
پر بغض اسمش را صدا زد،با دلتنگی و عجز و این صدای به غم نشسته اش برای لحظه ای مرد مقابلش را ویران کرد:
_من..دیدمت..تو خواب...حالت..حالت خوب نبود امیر..فق..فقط نیاز داشتم..ببینم خوبی،همین!
دید که چیزی در نگاه مرد فرو ریخت و همان لحظه بازویش را از زیر انگشتان مرد بیرون کشید با لبخندی محو لب زد:
_ببخشید که مزاحمت شدَ..
فعلش نصفه رها شد وقتی انگشتان مرد با دلتنگی ای آمیخته به حرص دور فک ظریفش حلقه شده و لب روی لبانش کوبید.
مالکیتش را اینگونه به رخ کشید و هنگامی که برای نفس گرفتن او لحظه ای فاصله گرفت،با فشاری به شانهی دخترک،به درب بستهی اتاق چسباندتش با صدایی خش دار پچ زد:
_باور میکنم...این بارم مثل یه احمق..
دوباره بوسید.دخترک اشک ریخت و او همانجا ادامه داد:
_بازم حرفات و باور میکنم...نباید میومدی نفس...امشب نفس نمیذارم برات..
این بار طولانی تر از قبل بوسید و خیره در مردمک های دلتنگ دخترک سر به پیشانی اش چسبانده پر حرص لب زد:
_نباید میومدی!
بوسه روی شقیقهی نبض گرفته دخترک نشانده همانجا پچ زد:
_امشب که تموم شد..میفرستمت بری نفس...باید بری..از این شهر...از این کشور
بوسه ی این بارش را روی زاویه فک لرز گرفتهی دخترک نشاند:
_دیگه بر نمیگردی.داشتی میمردی هم بر نمیگردی...هوم؟
دل دل میزد برای ادامه دادن بوسه اما حرف از مرگ دخترک میزد.واقعا انتظار داشت پاسخ دهد؟دخترکی که داشت جان میداد از حجوم یکباره درد ها به سمتش اما چیزی نگفت،باز هم با لبخندی محو سر به تایید تکان داده آهسته نجوا کرد:
_دیگه...بر نمیگردم!
لحن او کینه نداشت،حرص نداشت،دعوا نداشت اما قلب مرد را لرزاند.ترساندش،ترساندش که سفت دست دور کمر دخترک حلقه کرده و پیش از شروع یک بوسهی مرگبار دیگر پچ زد:
_هوم.. دیگه نمیخوام ببینمت..
و پر حرص بوسید.با عطش و خشونت بوسید آن لب های لرز گرفتهی سرخ را صدایی درون ذهنش پچ میزد"اگر بر نگردد چه؟"و بر نمیگشت.دخترک بر نمیگشت،نه اینکه نخواهد،دیگر اجازه ی برگشتن نداشت و کاش امشب مهربان تر بود با این دختر،کاش آنقدر درد به قلبش نمیریخت وقتی خبر نداشت فردا چه بلایی بر سر دخترک خواهند آورد!
https://t.me/+9UXHPsjNbB43ZDI0
https://t.me/+9UXHPsjNbB43ZDI0
https://t.me/+9UXHPsjNbB43ZDI0 | 1 | 0 | Loading... |
11 -سرگرد همسرتون تو اتاق سرهنگه.اجازه ندادیم ببرنش بازداشگاه...
با رگی گردن باد کرده پله های اداره را دوتا یتی بالا رفت و بی توجه به پچ پچ های همکارهایش مستقیم به سمت اتاق شرهنگ رفت که وسط را امیرعلی را دید که جلویش را گرفت.
مرد هول کرده سعی کرد جلوی محمد خشمگین را بگیرد.
-کاریش نداشته محمد، یه اشتباهی کرده خودشم پشیمونه.
دندان به هم سابید و غرید.
-اشتباه؟ زده کل شیشه های خونه زن سابقمو اورده پایین. نسترن سرش شکسته بیمارستانه. تو به این میگی اشتباه بیا اینور امیرعلی، خودم میدونم چطور به حسابش برسم.
و بی توجه امیرعلی را کنار زد و با تقه ای به در، در اتاق را باز کرد.
همینش کم بود فقط.
احترام نظامی گذاشت که سرگرد آزادی گفت.
-بشین سرگردساعی ...منتظرت بودم.
برفین با اضطراب نگاهی به محمد خشمگین که حتی به صورتش نگاه میکرد انداخت.
این مرد قطعاً امشب اورا میگشت.
-معذرت میخوام سرهنگ..من میتونم خانممو ببرم؟ رضایت شاکی با خودم، اجازه بدید با مسئولیت خودم فعلاً بیرون باشه.
-مشکلی نیست...خانمت کل محل رو گذاشته بود روی سرش که پای پلیس وسط کشید شد. بهتره یه جوری حلش کنید.
محمد دندان روی هم سابید و زیر لب چشمی گفت.
خم شد و محکم بازوی برفین را گرفت و دنبال خودش کشید.
تمام طول راهرو را با خشم گذارند و بالاخره به ماشین رسیدند که محمد در را باز کرد و خشن برفین را داخل ماشین انداخت..
-آخخخ...
خودش هم ماشین را دور زد و سوار شد که برفین صدایش زد
-محمد...
-هیسسس...خفه شو. فقط خفه شو برفین تا نزدم دهنتو پر خون نکردم. واسه من لات شدی؟ میری شیشه های خونه مردمو میاری پایین.
دخترک یک ذره هم کم نیاورد.
-اولند که لات بودم، دومند، هر خری که به شوهر من چشم داشته باشه شیشه های خونش که سهله، تمام زندگیشو اتیش میزنم.
-چه چشمی برفین؟ نسترن زن سابق منه. ما جدا شدیم چرای باید چشمش دنبال من باشه.
همیشه عادت بود طرفداری از ان زن
برفین بغض کرد اما خودش را نباخت.
-تو از هیچی خبر نداری، اون زن همش داره سوسه میاد که تورو به دام بندازه. فقط ولت کنن ازش طرفداری کنی. تو که انقدر اونو دوست داشتی چرا اومدی سراغ من...
تحمل نکرد و بغض ترکید که مانند ابی روی اتش خشم محمد بود.
هیچ وقت تحمل گریه های برفین را نداشت.
کلافه چنگی به موهایش زد و غر زد
-د اخه دورت بگردم...این چه کاریه میکنی؟ میدونی چه حالی شدم وقتی گفتن می خوان بفرستنت بازداشگاه؟ نفهمیدم چطور تا اینجا اومدم. نسترن رو انداختی گوشه بیمارستان خیال دازی....
نگذاست محمد حرفش را ادامه دهد و با جیغ به سمتش برگشت و تهدید وارو با گریه گفت
-محمد به خدا یک بار دیگه اسم اون زنیکه رو بیاری چشماتو از کاسه درمیارم. مردم حامله میشن شوهراشون نازشونو میکشن اونوقت من بیچاره باید نگران باشم اون هرزه خانوم نیاد شوهرمو از چنگم بقاپه...
محمد شوک زده چشمانش گشاد شد.
اصلا جز یک کلمه نفهمید برفین چه گفت.
-چ..چی؟ حاملهای؟!
https://t.me/+6WuYikkLeG5hNGY0
https://t.me/+6WuYikkLeG5hNGY0
https://t.me/+6WuYikkLeG5hNGY0 | 1 | 0 | Loading... |
12 🕊#پارت_180
-از همون اول دوستم نداشتی و فیلم بازی میکردی. دلت گیر معینِ حکمته نه؟
متعجب و متحیر خیرهاش میشوم که ادامه میدهد:
-حتی حس میکنم از قصد و با نقشه قبلی محدثه رو سمت من فرستادی، تا امتحانم کنی و بهونه داشته باشی برای اینکه نامزدیمونو بهم بزنی.
دهانم از این حد وقاحت باز میماند. ناباور در چشمان گستاخش میگویم:
-محدثه رو وقتی بهت معرفی کردم که ما نامزد نبودیم، چی میگی تو؟
-ولی حرف نامزدیمون پیش اومده بود، از همون اول میدونستم از من خوشت نمیاد؛ میخواستی منو امتحان کنی و بهونه داشته باشی برای اینکه بتونی مقابل پدرت وایسی و بهم بگی نه.
نمیدانم در مقابل توهمات ذهنی و خزعبلاتش اصلا چه باید گفت. اما او دست برنمیدارد از مزخرف گفتن:
-درست حدس زدم نه؟ حتی تو اون چند ماه هم که نمیذاشتی نزدیکت بشم و بهت دست بزنم برام نقشه داشتی، میخواستی شب عقدکنون اون هرزه رو بیاری وسط مجلسمون
و همه چیزو خراب کنی و خودتم شب عروسی فلنگ رو ببندی و همه تقصیرها رو گردن من بندازی و به عشقت برسی.
-مزخرف نگو...
در زمان نامزدی من و او، رابطهای بین من و حکمت نبود. حکمت زمانی در زندگیام پررنگ شد که نامزدیام با کامیار بهم خورده بود. اما حتی شک دارم معین مرا بخواهد که کامیار اینگونه توهم میزند.
چشمانش تماما قرمز شده و اصلا حالت عادی ندارد.
-من مزخرف نمیگم، دارم واقعیت رو میگم ولی تو تحمل شنیدنش رو نداری.
خشم از تمام بدنم شعله میکشد. دست خودم نیست که فریاد میزنم:
-حرف دهنتو بفهم، منو چه به این همه نقشه کشیدن؟ عرضه نداری پای کاری که کردی بمونی و داری خیانتتو با این حرفها توجیه میکنی. تو بوالهوسی، تو نمیتونی خودتو کنترل کنی و حتی با وجود نامزد داشتن دست از کارای کثیفت برنمیداری، حالا دیواری کوتاهتر از من پیدا نکردی که تقصیرهارو بندازی گردنش؟
صورتش کبود میشود. اما دست برنمیدارم و بلندتر میگویم:
-اصلا گیرم که من با نقشه قبلی محدثه رو فرستادم سمت تو، تو چرا وا دادی؟ چرا باهاش تو رابطه رفتی که بهونه دست منِ نقشه کش بدی تا بر علیهت استفاده کنم؟
محکمتر در صورتش میگویم:
-از هر طرف به این قضیه نگاه کنی، مقصر فقط خودتی و هوست. بهتره کس دیگهرو قاطی کثیفکاریهات نکنی و بری به زن و بچهت برسی آقای حشمتی.
در یک آن چنان خشم چشمانش را فرا میگیرد که هر دو دستش گره میخورد دور گردنم. وحشتزده دست روی دستان قفل شدهاش میگذارم که محکم به ماشین پشت سر میکوبد مرا.
عربده میکشد:
-من بچه ندارم، تو این بچه رو تو دامن من گذاشتی بیشرف.
در حال خفه شدن هستم و کامیار فشار دستانش را چند برابر میکند.
-من اومدم که باعث و بانی این اتفاق رو به آتیش بکشم. دیدی؟ خودتم اعتراف کردی که نقشه خودت بوده. حالا برای من دور برداشتی که من خیانت کارم؟ آبروی من و خانوادهمو میبری؟ با معین حکمت میری تو رابطه؟ میکشمت هرزه...
نفسم رو به خاموشی است. دست و پا زدن فایده ندارد و نمیتوانم از پس هیکل درشت او برآیم. حتی کسی در این پارکینگ نیست که به فریادم برسد. صداهای نامفهومی از گلویم خارج میشود و او همچنان مشغول تهمت بستن به من است.
سوی چشمانم رو به خاموشی میرود و انگار نفسهای آخرم را میکشم که با صدای بلندی، جان اندکی به تنم تزریق میشود.
-داری چیکـــــــار میکنی حرومزاده؟
صدا، صدای معین حکمت است. حکمت دستهای کامیار را به شدت از دور گردنم باز میکند و با صورتی قرمز زیر مشتُ و لگدش میگیرد. اما نفس در سینه من گره خورده و در حال دست و پا زدن برای بلعیدن ذرهای هوا هستم.
پارکینگ شلوغ میشود و در آن میان معین که چشمش به صورت کبود من میخورد در یک حرکت در آغوشم میگیرد و محکم تکانم میدهد:
-نفس بکش، زود بـــاش!
ناتوانیام را که میبیند سیلی محکمش روی صورتم نواخته میشود و نفس من از قفس آزاد میشود.
در یک آن نمیفهمم که چی میشود، صورتم را به سینهاش میچسباند و صدای وحشتزدهاش در گوشم مینشیند:
-منو ببخش عزیزم، مجبور شدم سیلی بزنم.
سرش به سوی کامیار میچرخد و بلند میگوید:
-به عزای مادرش میشونمش.
https://t.me/+Goy6T_fqbCE0ZTk8
https://t.me/+Goy6T_fqbCE0ZTk8
https://t.me/+Goy6T_fqbCE0ZTk8 | 1 | 0 | Loading... |
13 جاسوس مرد نیست زنه!
❗️❗️❗️❗️❗️❗️❗️
_هیچوقت دو تا جاسوس رو با هم آشنا نکن، این پند رو از من نگهدار جناب تابش!
تابش شمردهشمرده گفت:
-ناگزیر به آشناکردن شما با هم هستم، چون فقط بعد از شناختنشه که حاضر میشی برگردی سر مراوداتی که قبلاً با هم داشتیم! امشب برو به اون ضیافت، اگر جاسوس رو شناسایی کردی، شب برگرد اینجا تا بهت کامل معرفیش کنم!
رو به تابش زمزمه کرد:
-کیه اون مرد؟
داماد تابش نتوانست ساکت بماند:
- جاسوس مورد نظر مرد نیست، زنه!
نگاهش به تابش بود، لبخندی روی لبش آمد و به طرف صدا چرخید، اما به همهشان نگاه کرد که در سکوت محض چشم به او دوخته بودند:
-شما من رو به خاطر یه زن کشوندین اینجا؟!
دستش را بالا آورد:
-نصفشبی بوق حموم زدین که بیام ببینم یه ظریفهی ضعیفه چطور شما رو عنترمنتر خودش کرده؟
داماد تابش گفت:
-عذرخواهیم که عیش شما رو تیش کردیم شهریارخان!
به زمین اشاره کرد:
-اینطوری پذیرا نیستم، باید بیفتی به پام!
عضو ساکت آژانس با قدمهایی آرام جلو آمد و با صدایی رساتر از صدای او گفت:
-این ظریفهی ضعیفه، آقای زرگران... حکایت دیگهای داره! زیرک و هشیاره و بیتاب کارش، با ظاهری نجیب و گولزنک؛ برای امشب خودت رو بساز و فراموش نکن اون زن تعلیمدیدهست، امکان رودست خوردنتون زیاده!
با لبخند به گرد خود نگاه کرد، نه یکبار، دوبار:
-آقایون چتونه؟! یه زن موی دماغتون شده؟ ازش رودستم خوردین؟ چه بیعرضههایی!
بلندتر ادامه داد:
-به خودتون بیاین، گوش خر رو کوتاه کنن اسب نمیشه... امشب شیر برمیگردم پیشتون!
https://t.me/+Qij6MyH7MxJBVnLU
https://t.me/+Qij6MyH7MxJBVnLU
https://t.me/+Qij6MyH7MxJBVnLU | 1 | 0 | Loading... |
14 گریز از تو در چنل vip به اتمام رسیده و هفت هشت ماه از اینجا جلوتره! میتونید بیش از 300 پارت آینده رو یکجا بخونید.
برای عضویت در چنل vip، میتونید مبلغ 40 هزار تومن رو به شماره کارتِ👇
6393461045433816
"به نام مریم نیک فطرت"
واریز کنید و پس از ارسال عکس یا اسکرینشات از فیش واریزی به آی دی ادمین بنده در تلگرام، لینک چنل vip رو دریافت کنید❤️👇
@ad_goriz_az_to
دقت کنید از گریز هیچ فایلی از جانب من منتشر نشده! مرسی که حلال میخونید و خودتون و مدیون نمیکنید🙏 | 1 598 | 0 | Loading... |
15 Media files | 822 | 0 | Loading... |
16 #پارت_244
-پدر شما محکوم به قاچاق مواد مخدر شده خانم.
اشاره میکند از مقابل در کنار بروم. اما من خشک شدهام.
-بیجهت نمیبریمش که راهمون رو سد کردید. برید کنار خانم، راه رو باز کنید.
دستان بابا میلرزد و لبانش سفید شده است. آب دهانم خشک شده، اما کوتاه نمیآیم و به سختی میگویم:
-اشتباه شده جناب، دسیسه کردن، پدر من مدیر عامل این شرکته، اصلا همچین چیزی امکان نداره.
-تو کلانتری مشخص میشه.
با تردید و پاهای لرزان از مقابل در کنار میروم. بابا همانطور که همراه مرد پیش میرود رو به من میگوید:
-زنگ بزن به رضا و معین.
جملهاش در گوشم زنگ میخورد و او را میبرند. چرخی در اتاق بابا میزنم و ناخن به دندان میگیرم. بلافاصله شماره رضا را میگیرم و صدای خانمی که میگوید دستگاه مورد نظر خاموش است خط بطلان میکشد روی خوشخیالیام. کی توانسته بودیم او را پیدا کنیم که بار دوم باشد؟
بابا گفته بود معین! سری به طرفین تکان میدهم. اما اصلا نمیخواهم به معین حکمت فکر کنم. حدود یک هفته بود با من سرسنگین شده بود، تنها به این خاطر که با مهندس سروری قرار کوهنوردی گذاشته بودم. اما نمیدانست که من سر قرار آن روز نرفته بودم.
فکر میکردم بیتوجهی این مدتش نشان از این دارد که مرا میخواهد به خاطر آن قرار تنبیه کند اما با رفتارهایش در این مدت انگار خیال خام کرده بودم که او هم مثل من دل داده است.
اما حالا چارهای ندارم. پدرم را برده بودند.
شمارهاش را میگیرم و با بوقهایی که در گوشم مینشیند تپش قلب میگیرم و چشم میبندم. حتی ندیده هم قلب بیجنبهام برای او در این شرایط بازی سر میدهد.
بعد از بعد پنج بوق پاسخ میدهد:
-بله؟
صدای خندهی زنانهای در پس صدایش تمام توجهام را جلب میکند و اصلا یادم میرود به چه دلیل زنگ زدهام.
-تویی خانم مهندس؟
همیشه مرا خانم مهندس صدا میزند و من دلم را به همین لحن خانم مهندس گفتنش باخت داده بودم.
«معین بیا دیگه، چیکار میکنی؟»
تمام تنم میلرزد و میخواهد گریهام بگرید ای کاش تماس نمیگرفتم. با الو گفتن معین به سختی لب میلرزانم:
-س... سلام... من...
صدایش بلافاصله جدی میشود.
-زودتر حرفت رو بگو کار دارم.
یعنی تمام آن توجههایی که داشت و نفس به نفس همراهم بود، بازی بود؟ این صدای زنانه چه میگوید که او را معین خطاب میکند؟
-من فقط زنگ زدم بگم...
نمیتوانم تمرکز کنم، از یک طرف شرایط بابا و از طرف دیگر صدای زنانه و سردی او...
«معینم، بیا دیگه، من رو اینجا کاشتی چیکار؟»
معینم؟ پوزخندی به خوشخیالیام میزنم. چرا فکر میکردم بعد از آن نامزدی ناموفقم با کامیار آشناییام با معین معجزه بوده و او میتواند مرد زندگیام باشد و تن و روح خسته مرا جلا ببخشد؟ اشکهایم فرو میریزند و تلاش میکنم لحنم نشان ندهد گریه میکنم:
-هیچی به کارتون برسید.
اما تلاشم بیفایدس که صدای گریهام را میشنود و در میان شهرزاد شهرزاد گفتنش تماس را قطع میکنم. دوباره بغضم میترکد. بلند گریه میکنم از اینکه هیچکاری از دستم بر نمیآید، حتی برای بابا. معین چندبار تماس میگیرد و من در میان تماسش گوشی را خاموش میکنم و زمزمه میکنم:
-به خوشیهات برس معین حکمت.
فکر میکردم او را از دست دادهام و هرگز گمان نمیکردم او بعد از نیمساعت باشنیدن صدای گریهام خودش را به شرکت برساند و در اتاق بابا مرا در میان چهارچوب تنش حبس کرده و گریههایم روانیاش کند...
❌پارت واقعی خود رمانه، هر گونه کپی و الهام گرفتن از این پارت رو حتما و بلافاصله پیگیری میکنم❌
بینفسدرگرداب اثری جدید از زهرا سادات رضوی👇
https://t.me/+FInEiH4TOytlNmE0
https://t.me/+FInEiH4TOytlNmE0
https://t.me/+FInEiH4TOytlNmE0 | 435 | 2 | Loading... |
17
آرام و بیصدا یکییکی پلهها را بالا رفتم. صدای عمه خانم را میشنیدم:
-کلی آدم سرشناس اینجان، میخوای با این لباس آبروی شیبانیها رو ببری؟ جوراب بدننما، ساق پا معلوم، یقه شل و ول، یهبارکی موهاتم افشون میکردی... عوض کن پیراهنت رو!
صدای پچپچگونه و نرم نیل را شنیدم:
-کی ازتون خواسته، فخری؟ میترسه به چشم شهریار بیام و اون رو ولش کنه؟
نگاهی به اطراف انداختم. شنیدن اسم خودم از زبان نیل، راه را بر روی هر تردیدی برای بالا رفتن بست. تا قبل از این فقط میخواستم بدانم برندهی جدال عمه و برادرزاده کیست، اما حالا فقط میخواستم نیل را با یقههای شل و ول و جورابهای بدننما ببینم. کسی نبود و با خیال راحت یک پلهی دیگر بالا رفتم. نیل در تجارتخانه همیشه جورابهای ضخیم میپوشید و پاهایش را میپوشاند. با "عوض کن پیراهنت رو و این کتودامن رو بپوش!" بلندی که عمهخانم به نیل گفت سر بلند کردم تا از میان نردهها او را ببینم.
یک پایش را روی صندلی گذاشته و داشت جورابش را از پا درمیآورد. جوراب را از پایش پایین کشید و آن یکی پایش را روی صندلی گذاشت. جوراب را تا قوزک پایش پایین آورد، اما از پا بیرون نکشید و راست ایستاد.
ساقهای خوشفرم، سفید و بلندش حتی بدون آن کفشهای مشکی پاشنه بلند دیدنی بود. عمهخانم را نمیدیدم. پلهای دیگر بالا رفتم. برایم اصلاً مهم نبود من را ببینند.
نیل راست ایستاده و مشغول باز کردن دکمههای جلوی پیراهنش بود. پشت به من ایستاد و پیراهن را تا انتهای کمرش پایین کشید.
موهای بلندش نمیگذاشت عریانی کمرش را ببینم. میخواستم بدانم رنگ پوست روی کمرش به سفیدی پاهایش است و یا نه! باید کمی، فقط کمی دیگر میماندم و... و آن وقت تن بیپیراهنش را میدیدم و انتقام حرف دیشبش را میگرفتم؛ دلم خنک میشد. آن "هرزهیالواط هوسباز"تمام دیشب روی سینهام سنگینی کرده بود.
یک الواط هوسباز چرا نباید زنی برهنه را تماشا کند، آن هم تن او که از روی لباس چون ترکهای نورس در بهار دیده میشد و همیشه خوشبو بود! همیشه بویی میداد شبیه به اینکه تازه از گرمابه بیرون آمده باشد... همیشه دلم میخواست وقتی نزدیکم است بیشتر بو بکشم.
نگاه خیرهاش را به در نیمهباز دوختم. نیل چرخی زد. شانههای عریانش از لابهلای موهایش معلوم بود. هیچکس... هیچ قدرتی... دیگر قادر نبود لذت این نگاه کردن را از من بگیرد.
https://t.me/+Qij6MyH7MxJBVnLU
https://t.me/+Qij6MyH7MxJBVnLU
https://t.me/+Qij6MyH7MxJBVnLU
من و نور خواهرم ؛ غیر از همدیگه کسی رو نداشتیم. خانوادهی پدری هر دوی ما را از رفتن به مزار مادرم منع کرده بودند؛ چون اون رو مقصر مرگ پدرمون میدونستند. وقتی بچه بودیم من رو دادن به خانوادهی مادری، بهم میگفتن جنون دارم، چون نترس بودم. ازشون نمیترسیدم. در تنهایی و دور از خواهرم مخفیانه زندگی کردم و اونا از من خبری نداشتند!
بزرگ شدم و من حالا برگشتم به خونهی پدری! چون که نور رو میخوان بدن به یه تاجر الواط هوسباز؛ شهریار زرگران!
من میخوام مانعشون بشم. نذارم چنین اتفاقی بیفته. اما درست سر بزنگاه، وقتی که میخوام نور رو از اون خونه فراری بدم، گیر شهریار زرگران میافتم. ازش میخوام دست از سر خواهرم برداره؛ اما بعدش ازم درخواست عجیبی داره. نمیتونم درخواستش رو نپذیرم.
چون که اون میگه: " من میدونم تموم این سالها کجا بودی و چه کار کردی، از همهی کارهات خبر دارم نیل، من به خاطر اینکه تو رو بکشونم اینجا، از خواهرت خواستگاری کردم!" | 294 | 1 | Loading... |
18 دارن صورت رو دختره اسید می پاشن😳😱
#پارت_۱
پیچید تا پلههای حجرهی حاج صابر رو بالا برود که با دیدن موتوری که با سرعت به سمتش میآمد و شیشهای که در دستش بود، حرف در دهانش ماسید.
نمیدانست ماجرا چیست، فقط متوجه شد آن دختر چادری با مشمای پر آبی که دو ماهی قرمز داخلش بود و چند قدمی با او فاصله داشت، هدفشان است.
موتوری نزدیکتر شد. "یا خدایی" زیر لب زمزمه کرد. در کسری از ثانیه، بدنش از خشم منقبض شد، ناموس مردم شوخی بردار نبود.
میخواستند دختر جوانی را جلوی چشمانش سیاهبخت کنند و بیغیرت بود اگر اجازه میداد.
دستی که شیشه داخلش بود، بالا رفت.
بلند داد زد:
- مواظب باااااش...
و بیتوجه به اَلواَلو کردنهای برادرش، ناخودآگاه گوشی گرانقیمتش را روی زمین رها کرد و در یک حرکت، به سمت دخترک یورش برد و با برخورد بدنهایشان با هم، به گوشهی خیابان هولش داد.
انقدری سالم ماندن آن دختر برایش مهم بود که گیرودار محرم نامحرمی را فراموش کرده بود.
همهچیز در کسری از ثانیه رخ داد.
صدای جیغ و گریهی دخترک و ترکیدن کیسهی آب ماهی...
صدای شکستن آن شیشهی منحوس در یک وجبیشان و صدای جِلزوِلزی که روی آسفالت بلند شد.
بیوجدانها!
واقعاً اسید بود.
https://t.me/+to6OA4ldtE03ZThk
https://t.me/+to6OA4ldtE03ZThk
https://t.me/+to6OA4ldtE03ZThk
https://t.me/+to6OA4ldtE03ZThk
یه حاجی جدی و متعصب و یه دختر ریزه میزه که با یه بغل کوچیک جیغش درمیاد🥺
حالا شما فک کن دل حاجی سن بالای ما واسه این دختر بسره و مثل پسر بچه های تازه به بلوغ رسیده هول کنه🥺🥺 | 637 | 2 | Loading... |
19 _ببخشید و زهرمارر مگه نگفتم نباید بیای اینجا..نگفتم هر وقت هوس کردم خود بیشرفم بهت زنگ میزنم نگفتممم؟👇🏻👇🏻
قدم برداشتنش به سمت اتاق باعث شد صدای خنده های یواشکی ماهان و کاوه سکوت خانه را بشکند.نمیدانست چه پیش رویش است به همین خاطر گردن عقب کشانده و نگاه پر اخمش را نثار آن دو کرد.نگاهی که خنده های کاوه را تشدید و دهان ماهان را باز نمود:
_داداش خوش بگذره بهت..!
منظورشان را نمی فهمید و صدای خنده های بلندشان روی اعصابش رفته بود.سری به طرفین تکان داده و همانکه دستگیرهی درب را پایین کشید،همانکه اتاق نمایان شد.دخترکِ نشسته به روی تختش با همان سارافون سفید رنگ و ساده فورا از جا برخاسته نگاه ترسیده اش را سمت او کشاند.
_اینجا چیکار میکنی؟
نمیدانست چهرهی جدی و لحن نامهربانش چه بر سر قلب دخترک میآورد که اخم هایش را در هم میبرد؟
_سلا..سلام!
نگاه تا مچ پای عریان دخترک پایین کشاند و دید که چگونه برای پنهان کردن استرس پاهایش را بهم نزدیک و دست در هم میلولد:
_پرسیدم اینجا چه غلطی میکنی؟
صدای بلند کاوه خطی کشید روی اعصاب خط خطی شده اش که وارد اتاق شده درب را محکم بهم کوبید:
_داداش میخوای ما بریم شما راحت تر باشین!
قدم به قدم نزدیک دخترک شد و نفهمید میان اخم های در هم و مشت های گره خوردهی او دخترک چگونه دلتنگ وجب به وجب چهرهاش را مینگرد.
_زبونت و موش خورده؟هوم؟
سیبک گلوی خودش هم بالا و پایین شد وقتی چشم های آبدار دخترک را دید اما حقش بود!
دخترک اما بی آنکه نگاه از چشمان او بگیرد با همان مژه های فر شده و خیس سر به طرفین تکان داده آهسته لب زد:
_بب..ببخشید..بدون اجازه اومدم اتاقتون..الان..
نفسش گرفت و او بهتر از هر کسی میدانست نفسِ دخترک وقتی میترسد،وقتی بغض دارد،و زمانی که نگران است چگونه میگیرد!
_الان میرم!
دخترک سعی کرد بغضش را نمایان نکند در صدایش،سر پایین انداخت و همان که قدمی از مرد جلو افتاد بازوی عریانش اسیر دست او شد.اویی که سیب گلویش باز هم پایین و بالا شد اما اخم هایش را باز نکرده نگاه به ترقوه های برجسته دخترک و آستین حلقه ای لباسش داد:
_کجا؟با این سر و وضع؟
آن لحن سرد و آن نگاه پر حرف باعث شد اشک دخترک روی گونه بریزد.دلش میخواست در آغوش مرد فرو رود برای لحظه ای آرامش گرفتن،توانش را نداشت اما،زبان گفتنش را نداشت:
_من..ببخشید..حواسم نبو..
_ببخشید،ببخشید...ببخشید و زهرمارر..مگه نگفتم نباید بیای اینجا..نگفتم هر وقت هوس کردم خود بیشرفم بهت زنگ میزنم...نگفتممم؟
_امیر...
پر بغض اسمش را صدا زد،با دلتنگی و عجز و این صدای به غم نشسته اش برای لحظه ای مرد مقابلش را ویران کرد:
_من..دیدمت..تو خواب...حالت..حالت خوب نبود امیر..فق..فقط نیاز داشتم..ببینم خوبی،همین!
دید که چیزی در نگاه مرد فرو ریخت و همان لحظه بازویش را از زیر انگشتان مرد بیرون کشید با لبخندی محو لب زد:
_ببخشید که مزاحمت شدَ..
فعلش نصفه رها شد وقتی انگشتان مرد با دلتنگی ای آمیخته به حرص دور فک ظریفش حلقه شده و لب روی لبانش کوبید.
مالکیتش را اینگونه به رخ کشید و هنگامی که برای نفس گرفتن او لحظه ای فاصله گرفت،با فشاری به شانهی دخترک،به درب بستهی اتاق چسباندتش با صدایی خش دار پچ زد:
_باور میکنم...این بارم مثل یه احمق..
دوباره بوسید.دخترک اشک ریخت و او همانجا ادامه داد:
_بازم حرفات و باور میکنم...نباید میومدی نفس...امشب نفس نمیذارم برات..
این بار طولانی تر از قبل بوسید و خیره در مردمک های دلتنگ دخترک سر به پیشانی اش چسبانده پر حرص لب زد:
_نباید میومدی!
بوسه روی شقیقهی نبض گرفته دخترک نشانده همانجا پچ زد:
_امشب که تموم شد..میفرستمت بری نفس...باید بری..از این شهر...از این کشور
بوسه ی این بارش را روی زاویه فک لرز گرفتهی دخترک نشاند:
_دیگه بر نمیگردی.داشتی میمردی هم بر نمیگردی...هوم؟
دل دل میزد برای ادامه دادن بوسه اما حرف از مرگ دخترک میزد.واقعا انتظار داشت پاسخ دهد؟دخترکی که داشت جان میداد از حجوم یکباره درد ها به سمتش اما چیزی نگفت،باز هم با لبخندی محو سر به تایید تکان داده آهسته نجوا کرد:
_دیگه...بر نمیگردم!
لحن او کینه نداشت،حرص نداشت،دعوا نداشت اما قلب مرد را لرزاند.ترساندش،ترساندش که سفت دست دور کمر دخترک حلقه کرده و پیش از شروع یک بوسهی مرگبار دیگر پچ زد:
_هوم.. دیگه نمیخوام ببینمت..
و پر حرص بوسید.با عطش و خشونت بوسید آن لب های لرز گرفتهی سرخ را صدایی درون ذهنش پچ میزد"اگر بر نگردد چه؟"و بر نمیگشت.دخترک بر نمیگشت،نه اینکه نخواهد،دیگر اجازه ی برگشتن نداشت و کاش امشب مهربان تر بود با این دختر،کاش آنقدر درد به قلبش نمیریخت وقتی خبر نداشت فردا چه بلایی بر سر دخترک خواهند آورد!
https://t.me/+9UXHPsjNbB43ZDI0
https://t.me/+9UXHPsjNbB43ZDI0
https://t.me/+9UXHPsjNbB43ZDI0 | 195 | 2 | Loading... |
20 کبریا مادری جوان است که پسرش را تنها به دندان میکشد، در اتاقِ کوچکِ اجارهایِ پایینترین قسمت شهر…
آشنایی به او پیشنهادِ کاری خوب میدهد تا از درآمدِ اندکِ روزمزدی راحت شود و او مردد است برای قبول کردن…
تا اینکه دستی کثیف به جانِ پسرکش تعرض میکند و امید تا مرز مرگ میرود…
زنده میماند با روانی به هم ریخته که کبریا را مجبور میکند از آن محله و آدمهایش بگریزد…
اما پرستاری از دختری که پدری بسیار حساس دارد و زندگی با جماعتی که با دنیای او بسیار فاصله دارند راحت نیست…
و اما اسراری از گذشته که با ورودش به آن خانه فاش میشود، ورق را بد بر میگرداند…
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
این رمان قبلاً با اسم «با من حرف بزن» به چاپ رسیده و نویسنده تصمیم گرفته نسخهٔ بازنویسی شده رو کاملاً رایگان به اشتراک بذاره😍
https://t.me/+S--9S5Zn1kQ2Y2M0 | 2 426 | 1 | Loading... |
21 کبریا مادری جوان است که پسرش را تنها به دندان میکشد، در اتاقِ کوچکِ اجارهایِ پایینترین قسمت شهر…
آشنایی به او پیشنهادِ کاری خوب میدهد تا از درآمدِ اندکِ روزمزدی راحت شود و او مردد است برای قبول کردن…
تا اینکه دستی کثیف به جانِ پسرکش تعرض میکند و امید تا مرز مرگ میرود…
زنده میماند با روانی به هم ریخته که کبریا را مجبور میکند از آن محله و آدمهایش بگریزد…
اما پرستاری از دختری که پدری بسیار حساس دارد و زندگی با جماعتی که با دنیای او بسیار فاصله دارند راحت نیست…
و اما اسراری از گذشته که با ورودش به آن خانه فاش میشود، ورق را بد بر میگرداند…
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
این رمان قبلاً با اسم «با من حرف بزن» به چاپ رسیده و نویسنده تصمیم گرفته نسخهٔ بازنویسی شده رو کاملاً رایگان به اشتراک بذاره😍
https://t.me/+S--9S5Zn1kQ2Y2M0 | 1 565 | 0 | Loading... |
22 Media files | 3 314 | 0 | Loading... |
23 بچه که بودم کفشای تقتقی مامانو میپوشیدم،
با خنده میدوییدم دور اتاق و میگفتم:
“من سیندرلام…من سیندرلام…”
بزرگ که شدم هم مامان رفت و هم خندههای من…
من موندم و کابوس سیندرلا شدن،
بدون عشق و بدون لباس سفیدِ چیندار و پفی…
زندگی نفرینم کرد و سرنوشت هلم داد وسط یه عمارت سنگی!
کجا؟ خونهی تلخترین حاجیِ شهر، حاج بشیر آژگان…
با یه هَوو که قرار بود بهترین دوستم باشه، اما شد بدترین دشمنم
و یه مرد، یه مرد مرموز که…
https://t.me/+Z_6CxNbEl-cwOTlk
https://t.me/+Z_6CxNbEl-cwOTlk
https://t.me/+Z_6CxNbEl-cwOTlk
https://t.me/+Z_6CxNbEl-cwOTlk
#خیالَت #عاشقانه #رازآلود | 1 845 | 0 | Loading... |
24 یکی خطبهی عقد خواند و عروس این بار حاضر نبود جوابش را به دومین بار بکشد چه برسد به سومین بار که همان گل چیدن و گلاب گرفتن کار دستش داده بود و همان بار اول بله گفت.
محل عروسی کلبهی بیست نفره نبود این بار، سالنی بود بزرگ که پنجرههایش زیر بارانی از درختان پنهان بودند و انگار بلهی مردی که کنار دستش بود از همان گذر زمان رسید و خطبهی اصلی...
کف و دست و هورا...
یکی گل به سرشان میریخت و دیگری دسته اسکناس دور سرشان میچرخاند. پسرش بود، نوههایش.
پلک برهم نهاد و تا خیسی چشمانش زیر چشمش کشید. دستی آهسته زیر چشمش کشیده شد.
چشم که باز کرد چشمان خیس داماد رودررویش بود و انگشتش آغشته به خیسی چشمان خودش. قطره اشک دیگری از چشم دیگرش روی صورتش روان شد.
و دستان داماد دو سمت صورتش قرار گرفت و نجوا کرد:
- فدای چشما و اشکات، بخند خانومم!
خیس بود، نه چشمان عروس و داماد که کل کسانی که در نزدیکی بودند، حتی چشمان پسری که انگار این رطوبت با قلدر بودنش سازش نداشت، ولی زبانش جور دیگر گشت:
- آقا عوضی گرفتین ها ما اومدیم عروسی نه مجلس ختم.
پدر پشت کمرش کوبید که:
- رادمان!
و رادمان خندید.
- جون رادمان پوستم کنده شده برا این مراسم و چه بسا کارم بکشه به پلیس و قانون و زندان.
و با نیش باز رو به دانیلو کرد.
- دیگه دیدن دو تا بوسه رو که حقم است!
****
https://t.me/+gaBnGJzXVRk3MTY0
https://t.me/+gaBnGJzXVRk3MTY0
https://t.me/+gaBnGJzXVRk3MTY0
شاهکار جدیدی از اکرم حسینزاده، عروس بلگراد | 4 278 | 1 | Loading... |
25 “بازی”
خنديدم:
-يه سوال خارج عرف.
-شما دو تا خارج عرف بپرس.
لبخندي زدم:
-شما پسرا تو ديت اول به چي دقت ميكنيد؟
يك تاي ابرو بالا داد:
-اومدي واسه ديتهاي بعديت آماده شي؟
شونه بالا دادم:
-کي از اطلاعات اضافه ضرر كرده؟
-فرقت با دختراي ديگه داره بیشتر ميشهها.
چشمکي ردم:
-من كه گفتم.
دستم رو گرفت و سمت كاناپه برد.
به خيال خودش آروم آروم و نامحسوس بهم نزديك ميشد ولي من اين جماعت رو از بر بودم. هم سروشي رو كه دو هفته باهاش سر كرده بودم و هم اين راياني كه الان بي ترس توي خونهاش، كنارش روي كاناپه نشسته بودم.
دستش رو دور شونهام انداخت و گفت:
-راستشو بگم ديت اول تمامش ختم به اين ميشه كه طرف تا كجا پا ميده!
-خب حالا از كجا به نتيجه ميرسيد؟
-گفتي فرق داري؟
-هوم، فرق دارم؟
-راحت باشم؟
-ما قرار نيست تا ابد تو زندگياي هم باشيم. واسه آدماي گذرا هميشه ميشه راحت بود.
جفت ابروها بالا رفت:
-كمكم دارم جديتر ازت خوشم ميادا. وحشي ميزني انگار.
من هم ابرو بالا دادم:
-نه ديگه، ايست كن! من همون فيلم ملياي هستم كه به نفعته تماشاش نكني.
-ولي يه سكانسشو ميشه ببينم، هوم؟
مدل خودش گفتم:
-شما دو سكانس ببين!
باز بلند خنديد.
لبخندي بهش زدم و گفتم:
-جواب سوالم موندا. قرار بود راحت باشي.
-پسرا تريك دارن. يه فني ميزنن از توش در ميارن دختره تا كجا پايهاس.
-چه تريكي؟
-مثلا همين دعوت به خونه. اوني كه اوكي ميده يعني ٥٠ درصد قضيه حله.
-استدلال جالبيه.
-جالب؟ تابلوعه دختر!
-نيست! تو جواب منو كامل بده، منم عوضش اطلاعات مفيد ميدم بهت واسه ديتهاي بعديت.
https://t.me/+ABpkN3EfiFoxYjc0 | 1 704 | 2 | Loading... |
26 -شوهر داری اون وقت من لامصب هنوز خرابتم....!
خیره به چهرهام با غمی که در مردمک چشمان سیاهش دو دو میزند سیگار میکشد.
-بلده تنتو....؟! میدونه باهات چطور رفتار کنه....؟!
صورتم گُر میگیرد و گونهام سُرخ میشود.بس نمیکرد؛حال خرابم را نمیدید که داشت گذشتهها را زنده میکرد.
-اون شب تو کلبه رو یادته...؟! وقتش بود ... زیر دلتو تا صبح ماساژ دادم...اذیت بودی....
مگر میشد یادم برود.همان شب که رد دستهایش دوست داشتم تا ابد بماند.
سیبک گلویش سخت میلرزد:
-هنوزم اذیت میشی ؟!
بغض گلویم را پس میزنم و لبهایم بیجان تکان میخورد:
-نه بهتر شدم....!
باز هم بد برداشت میکند که دیوانهوار سر تکان میدهد:
-اره میدونم دخترا بعد از ازدواج بهتر میشن...!
کاش مادرم امشب دعوتم نمیکرد.ما حالا هر دو غریبهایم.سالها پیش خواستنش تمام زندگیم را زیر و رو کرد و حالا نخواستن داشت جانم را میگرفت.
-تو از هیچی خبر نداری دانیار !
عمیق و خیره نگاهم میکند و لبخند تصنعی میزند.
-مهم نیست...چیزایی که باید میدیدم و دیدم....شوهرت ندیدم البته...؟
-من و اون....
صدای باز شدن در و صدای سلام واحوالپرسی سپهر می آید و من نفسم میرود:
-مادر جون چی درست کردی واسه داماد همیشه گشنهات...؟!
میبینم چطور دستهایش مشت میشود و چشمهایش پُر از تنفر...صدای آرام مادر را نمیشنوم؛گوشم پُر است از صدای سپهر و قدمهایش که نزدیک میشود.
-نیلا کجاست مامان....؟
چشمهایش که به هردوی ما میفتد با خشم نزدیک میشود و بازویم را چنگ میزند.
حال مخالفت ندارم.نفس نفس از خشم میزند:
-تو چرا گورتو از زندگی زن من گم نمیکنی....؟حالیته زن شوهر دار یعنی چی...؟
صدایش را بلند میکند :
-که لاس میزنی با زن من...!
او غیرتی بود؛طاقت نداشت.به من کسی از برگ گل نازکتر بگوید.میبینم چطور سیگارش را پرت میکند و روی تنش میخوابد و میزند و مادرم سراسیمه میآید.
چشمهایم سیاهی میرود و رمقی برای سرپا ماندن ندارم ولی حرف هایش آبی میشود روی آتش دلم:
-کثافت بیهمه چیز حق نداری به اونی که از برگ گل پاکتره یه کلمه حرف بزنی....
چقدر صدایش گرفته و پُر از درد است.من فکر میکنم چرا این شب جهنمی لعنتی تمام نمیشود:
-شوهرشی درست ولی حق نداری هر گوهی بخوری فهمیدی....
❌❌❌❌
https://t.me/+Cf6DzbPA9hhmNjVk
https://t.me/+Cf6DzbPA9hhmNjVk
https://t.me/+Cf6DzbPA9hhmNjVk
https://t.me/+Cf6DzbPA9hhmNjVk
https://t.me/+Cf6DzbPA9hhmNjVk
❌پای دوس پسر سابقم به زندگیم باز شد؛مردی که سالها پیش عاشقانه باهم قول و قرار ازدواج گذاشته بودیم حالا برگشتهبود؛جذابتر و کلهخرابتر از سالها پیش درست وقتی که من در تاهل مرد دیگری بودم❌
https://t.me/+Cf6DzbPA9hhmNjVk
https://t.me/+Cf6DzbPA9hhmNjVk | 1 124 | 2 | Loading... |
27 #گریز_از_تو
#پارت_898
دست های دخترک محکم میله ها را چنگ زد و نفس کم آوردنش، ارسلان سیراب نشده را عقب نشاند.
_روش من... واسه ترک سیگار، اینه دختر جون.
یاسمین نفس نفس میزد. چپ چپ نگاهش کرد و با گفتن دیوانه ای، صاف ایستاد.
_داشتم پرت میشدم پایین ارسلان.
گونه هایش رنگ انار بود در هوای سرد این زمستان تمام نشدنی... کنار پلک های جمع شده ارسلان چین افتاد. لبخند پررنگ و نگاه پربرقش خبر آمدن بهار را میداد!
یاسمین با همان زور کم تن او را عقب هل داد و دست روی قلبی گذاشت که ترس و هیجان و دلدادگی، ریتمش را بلکل برهم زده بود.
_دیوونه!
ارسلان خندید. دستش را گرفت و سمت صندلی ها برد و چفت خودش نشاندش. پتوی دور کتفش را دور تن او هم پیچید...
_بد بازی رو شروع کردی دختر!
_چرا؟ چون خواستم ترکت بدم؟
_اعتیاد من به تو ترک شدنی نیست.
یاسمین لبخند زد. نگاهش به روبرو بود... به همان باغ خشکیده!
_خطری نشه یه وقت؟!
ارسلان زل زد به نمیرخش. هوس بوسیدن لاله ی گوشش با آن گوشواره ی اناری شکلش، دوز مستی اش را بالا تر برد.
_خطر واسه من یا تو؟
دخترک شانه بالا انداخت: هر دومون.
_واسه تو شاید یکم خطرناک باشه چون یه معتاد مشتری ثابتت شده که هر لحظه به وجودت نیاز داره. شاید خسته ات کنه با خواستنش، شاید کلافت کنه... شاید انقدر خمار بشه که برای داشتنت به هر ریسمونی چنگ بندازه. آدم معتاد، تعادل نداره و جز داشتن اون جنس مرغوب به چیزی فکر نمیکنه. این شاید برات خطرناک باشه.
یاسمین که عمیق نگاهش کرد، نفسش حبس شد.
_اما واسه من... داستان متفاوته. بعد از چندین سال خماری، یه جنس ناب با درصد خلوص بالا گیرم اومده که اگه بخوامم نمیتونم از دستش بدم. چشم میچرخونم باید ببینمش، دست دراز میکنم باید بغلش کنم، بو میکشم باید پیداش کنم. من جز اون جنس دیگه به هیچی فکر نمیکنم، فقط میخوام باقی مونده ی عمرم و با چنگ و دندون واسه خودم نگهش دارم.
گریز از تو در چنل vip به اتمام رسیده و هفت هشت ماه از اینجا جلوتره! میتونید بیش از 300 پارت آینده رو یکجا بخونید.
برای عضویت در چنل vip، میتونید مبلغ 40 هزار تومن رو به شماره کارتِ👇
6393461045433816
"به نام مریم نیک فطرت"
واریز کنید و پس از ارسال عکس یا اسکرینشات از فیش واریزی به آی دی ادمین بنده در تلگرام، لینک چنل vip رو دریافت کنید❤️👇
@ad_goriz_az_to | 6 442 | 38 | Loading... |
28 گریز از تو در چنل vip به اتمام رسیده و هفت هشت ماه از اینجا جلوتره! میتونید بیش از 300 پارت آینده رو یکجا بخونید.
برای عضویت در چنل vip، میتونید مبلغ 40 هزار تومن رو به شماره کارتِ👇
6393461045433816
"به نام مریم نیک فطرت"
واریز کنید و پس از ارسال عکس یا اسکرینشات از فیش واریزی به آی دی ادمین بنده در تلگرام، لینک چنل vip رو دریافت کنید❤️👇
@ad_goriz_az_to
دقت کنید از گریز هیچ فایلی از جانب من منتشر نشده! مرسی که حلال میخونید و خودتون و مدیون نمیکنید🙏 | 1 085 | 0 | Loading... |
29 Media files | 1 098 | 1 | Loading... |
30 _تو هم دیشب صدای گریه و التماس از اتاق تازه عروس شنیدی؟
کوکب تندی جواب داد:
_خوشم اومد نرگس انقدر التماس کرد زن آقا بشه اون وقت آقا نگاشم نکرده.
_اوف آره به خدا اما فکر کنم بعدش آقا دلش براش سوخته.
قلبم فرو ریخت. نمی توانستم تحمل کنم . دست روی قلب دردناکم فشردم.
_چطور مگه؟
_آخه صبحی دیدم نرگس با لبی خندون رفت اتاق عمهاش...فکر کنم حال یه آدم پیروز رو داشت. بیچاره آیپارا که فکر می کنه شوهرش دیشب با این عفریته خانم نبوده. حق این دختر خون بس این نبود.
اشکم سرازیر شد. درد تمام سینه ام را پر کرد .
نزدیکای صبح بود که آسید مرتضی به اتاق برگشته بود. آن قدر اخم داشت که نتوانستم چیزی بپرسم و خودم را به خواب زدم.
با شنیدن حرف های خدمه تاب و تحمل از دست دادم و به اتاق برگشتم.
با دیدن آسید مرتضی که لباس تازهای به تن کرده بود غم عالم به دلمنشست.
کجا می رفت؟
لابد شب عروسیش زیادی خوش گذشته بود که حال و هوایش این طور خوب به نظر می رسید.
با دیدنم گفت:
_آی پارا کجا بودی؟
بغض بدی توی گلویم نشسته بود .
اخم کرد:
_رنگت چرا انقدر پریده؟ می گم کجا بودی؟
اشکم سرازیر شد و به طاقچهی جلوی پنجره پناه بردم:
_دیشب باهاش... دیشب ... وای خدا اصلا نمی تونم حرفشو بزنم.
اخم کرده جلوی پاهایم نشست:
_مگه خواستهی خودت نبود؟
نفس در سینه ام حبس شد. نگفت نه... انکار نکرد. کاش لااقل می گفت نه ...
این قلب دیگر قلب نمی شد.
فریاد زدم:
_چرا نمی گی نه آسیدمرتضی؟
_دیوونه شدی ؟ این چند وقته شب و روز برام نذاشتی که باید زن بگیرم و بچه دار بشم...
پس تمام شده بود ... پس دیشب کار تمام شده بود. قلبم تپشی فراتر از تصورم داشت ...حسادت مثل یک خنجر تیز قلبم را پاره می کرد. انگار این قلب دیگر مال من نبود . انگار می خواست از سینه بیرون بزند.
دهان باز کردم اما کلمات درست خارج نمی شدند.
_ تو.... تو... با ... ها ... شش... آ.... آ...
دستان قوی سید مرتضی دور بازوانم حلقه شد:
_غلط کردم قربونت برم... تو خواستی ... تو مجبورم کردی...
چرا نمی گفت نه؟!
چشمانم سیاهی می رفت که فریادش در گوشم نشست...
_آی پارا...
عاشقانه ای دلبر و جذاب با تم خونبسی
https://t.me/+CDTKr01ndL00YWY0
بمب تلگرام آمد🤩
آی پارا عروس خون بس میشه و پا به عمارتی می ذاره که مادرشوهرش قرار نیست هیچجوره قتل پسر و شوهرش رو فراموش کنه... نفرت تمام وجودش روپر کرده و آی پارا تنها کسیه که با این نفرت رو به روئه... زیبایی اون مادرشوهرش رو می ترسونه... ترسی که هر کار می کنه تا مبادا توجه پسرش آسید مرتضی جلب این دختر خون بسی بشه... اما نمی دونه هر بار با هر بلایی که سر آی پارا میاره یه قدم اونو به سمت پسرش نزدیک تر می کنه😍❤️ و بالاخره یک شب اون چه که ازش می ترسه اتفاق می افته و 🙈😊 ...
.. 😅😱#خونبس #عاشقانه
https://t.me/+CDTKr01ndL00YWY0
خلاصه رمان ماهم تویی
(آی پارا ) تکهای از ماه
گلبرگ دو سالیه در رشته معماری در یکی از معروف ترین دانشگاه های لندن مشغول به تحصیله.... درست شبی که در یکی از مهمانی های دانشجویی شرکت می کنه با پسری آشنا میشه که یه جورایی ذهنش را درگیر خودش می کنه اما همون شب با یک تلفن مجبور به ترک اون جا و بازگشت به ایران میشه و تازه می فهمه که زندگی پر از ناز و نعمتش دستخوش چه طوفانی شده و قصه ی ما از همین نقطه آغاز میشه... قصه ای که باعث میشه گلبرگ پرده از راز زندگی مادربزرگش آی پارا برداره... .
قصه قصه ی دو نسل هست.
قصه ای عاشقانه و اجتماعی
قصه گلبرگ و مادربزرگش آی پارا
نویسنده شهلا خودی زاده
https://t.me/+CDTKr01ndL00YWY0
https://t.me/+CDTKr01ndL00YWY0 | 490 | 3 | Loading... |
31 من و نور خواهرم، هر دو بیکس بودیم؛ غیر از همدیگه کسی رو نداشتیم. خانوادهی پدری هر دوی ما را از رفتن به مزار مادرم منع کرده بودند؛ چون اون رو مقصر مرگ پدرمون میدونستند. وقتی بچه بودیم من رو دادن به خانوادهی مادری، بهم میگفتن جنون دارم، چون نترس بودم. ازشون نمیترسیدم. در تنهایی و دور از خواهرم بزرگ شدم!
بزرگ شدم و من حالا برگشتم به خونهی پدری! چون که نور رو میخوان بدن به یه تاجر الواط هوسباز؛ شهریار زرگران!
من میخوام مانعشون بشم. نذارم چنین اتفاقی بیفته. اما درست سر بزنگاه، وقتی که میخوام نور رو از اون خونه فراری بدم، گیر شهریار زرگران میافتم. ازش میخوام دست از سر خواهرم برداره، اون سریع قبول میکنه؛ اما بعدش ازم درخواست عجیبی داره. نمیتونم درخواستش رو نپذیرم. چون که اون خیلی دستش پره.
چون که اون میگه: " من میدونم تموم این سالها کجا بودی و چه کارکردی از همهی کارهات خبر دارم نیل، من به خاطر اینکه تو رو بکشونم اینجا، از خواهرت خواستگاری کردم!"
https://t.me/+Qij6MyH7MxJBVnLU
https://t.me/+Qij6MyH7MxJBVnLU
آرام و بیصدا یکییکی پلهها را بالا رفتم. صدای عمه خانم را میشنیدم:
-کلی آدم سرشناس اینجان، میخوای با این لباس آبروی شیبانیها رو ببری؟ جوراب بدننما، ساق پا معلوم، یقه شل و ول، یهبارکی موهاتم افشون میکردی... عوض کن پیراهنت رو!
صدای پچپچگونه و نرم نیل را شنیدم:
-کی ازتون خواسته، فخری؟ میترسه به چشم شهریار بیام و اون رو ولش کنه؟
نگاهی به اطراف انداختم. شنیدن اسم خودم از زبان نیل، راه را بر روی هر تردیدی برای بالا رفتن بست. تا قبل از این فقط میخواستم بدانم برندهی جدال عمه و برادرزاده کیست، اما حالا فقط میخواستم نیل را با یقههای شل و ول و جورابهای بدننما ببینم. کسی نبود و با خیال راحت یک پلهی دیگر بالا رفتم. نیل در تجارتخانه همیشه جورابهای ضخیم میپوشید و پاهایش را میپوشاند. با "عوض کن پیراهنت رو و این کتودامن رو بپوش!" بلندی که عمهخانم به نیل گفت سر بلند کردم تا از میان نردهها او را ببینم.
یک پایش را روی صندلی گذاشته و داشت جورابش را از پا درمیآورد. جوراب را از پایش پایین کشید و آن یکی پایش را روی صندلی گذاشت. جوراب را تا قوزک پایش پایین آورد، اما از پا بیرون نکشید و راست ایستاد.
ساقهای خوشفرم، سفید و بلندش حتی بدون آن کفشهای مشکی پاشنه بلند دیدنی بود. عمهخانم را نمیدیدم. پلهای دیگر بالا رفتم. برایم اصلاً مهم نبود من را ببینند.
نیل راست ایستاده و مشغول باز کردن دکمههای جلوی پیراهنش بود. پشت به من ایستاد و پیراهن را تا انتهای کمرش پایین کشید.
موهای بلندش نمیگذاشت عریانی کمرش را ببینم. میخواستم بدانم رنگ پوست روی کمرش به سفیدی پاهایش است و یا نه! باید کمی، فقط کمی دیگر میماندم و... و آن وقت تن بیپیراهنش را میدیدم و انتقام حرف دیشبش را میگرفتم؛ دلم خنک میشد. آن "هرزهیالواط هوسباز"تمام دیشب روی سینهام سنگینی کرده بود.
یک الواط هوسباز چرا نباید زنی برهنه را تماشا کند، آن هم تن او که از روی لباس چون ترکهای نورس در بهار دیده میشد و همیشه خوشبو بود! همیشه بویی میداد شبیه به اینکه تازه از گرمابه بیرون آمده باشد... همیشه دلم میخواست وقتی نزدیکم است بیشتر بو بکشم.
نگاه خیرهاش را به در نیمهباز دوختم. نیل چرخی زد. شانههای عریانش از لابهلای موهایش معلوم بود. هیچکس... هیچ قدرتی... دیگر قادر نبود لذت این نگاه کردن را از من بگیرد.
https://t.me/+Qij6MyH7MxJBVnLU
https://t.me/+Qij6MyH7MxJBVnLU
https://t.me/+Qij6MyH7MxJBVnLU | 1 430 | 3 | Loading... |
32 مهتاب بپرس ببین بهزیستی یا کمیته امداد کمکی نمیکنه واسه پول آمپولام!؟ حالم خوب نیست. دیشبم تشنج کردم، شانس اوردم بلایی سرم نیومد..
صدای پوف کلافهس مهتاب از پشت گوشی آمد.
-بابا تو شوهرت پولش از پارو بالا میزنه. واسه ۲ میلیون پول امپولت لنگ کمک بقیه ایه!؟
دخترک از شنیدنش بغض کرد.
شوهر صوریش پی دختر و دختر بازی بود، البته که تا همینجا هم مردانگی را در حقش تمام کرده بود.
-تو که وضع مارو بهتر میدونی مهتاب...میترسم بهش بگم ام اس دارم طلاقم بده آواره شم. آخه کی حاضره یه زنو مریضو نگه داره کم دردسر بودم براش؟!
-بابا تو دیگه خیلی شلوغش کردی...به خدا شادمهر اینجوری ها هم نیست. تو بهش بگه اونوقت....
با صدای افتادن چیزی در نزدیکیش هول زده گوشی از دستش افتاد و پرگشت.
با دیدن شادمهر که مات و مبهوت پشت سرش بود و خشکش زده بود حس کرد دنیا روی سرش خراب شد.
-آ...آقا....چی شده؟!
-چرا بهم نگفتی!؟
خودش را به آن راه زد.
-چیو!؟
عصبی از طفره رفتنش گلدانِ روی میز را روی زمین کوبید و عربده کشید.
-چرا بهم نگفتی ام اس داری؟ چرا نگفتی بیماریت انقدر پیشرفت کرده که تشنج میکنی؟ چرا نگفتی لنگ داروهاتی ها با وجودِ اینکه منِ بی غیرت شوهرتم میخوای از بهزیستی و کمیته امداد کمک بگیری!؟هااااا!؟
شانههای زن از ترس جمع شد، از کجا فهمید...نکند...
-آقا...توروخدا آروم باش...من...من
شادمهر عصبی به سمتش رفت و بازوهایش را گرفت و محکم تکان داد.
-تو چی هان؟ فکر کردی انقدر اشغالم که به خاطر همچین چیزی ولت کنم. جواب منو بده سپیده، چند وقتِ قهمیدی و به منِ بی شرف نگفتی!؟
سپیده دیگر مقاوتی به برای نگه داشتنِِ اشک هایش نکرد.
با گریه لب زد:
-آقا توروخدا به خودتون فحش ندید. ارزششو نداره.
عصبی در صورتش داد زد:
-چی ارزش نداره؟ اینکه زنم ام اس پیشرفته داره؟اینکه جونش در خطره!؟
اشک های دخترک بیشتر شدت گرفت.
دست روی سینهی شادمهر گذاشت و سعی کرد ارامش کند.
اما این مرد ارام و قرار در کارش نبود.
-چرا بهم نگفتی...چرا بهم نگفتی لعنتی...چرا داروهاتو، آمپولاتو به موقع مصرف نکردی که انقدر پیشرفته شه. به خاطر پول؟ انقدر منو کم دیدی سپیده؟ انقدر کم دیدیم که حاضر نشدی بهم بگی؟
-نگو اینجور آقا. شما مگه کم به من لطف کردید؟ بچهی مُردمو خاک کردید، از شوهر معتادم طلاقمو گرفتید. اوردیتم تو این عمارت، بهترین غدا بهترین لباس....یه ادم مگه چقدر میتونه سربار باشه؟ من بمیرم شما هم یه نفس راحت از دستم بک....
و این سیلی محکم شادمهر بود که نطقش را برید و اجازه نداد ادامه دهد.
چشم های مرد به اشک نشسته شده بود و در حالی که از خشم داشت منفجر میشد عربده زد.
-ببند دهنتو....ببند دهنتو. کور بودی اون همه عشق منو ندیدی؟ ندیدی اگه نباشی، اگه از سر کار میام تو استقبالم نیای، با اون دستپختِ خوشمزهت برام غذا درست نکنی من می خوام چیکار کنم؟ هان لعنتی؟ تو رحمت به من نیومد؟ منِ بی شرف کی رفتم دنبال دختر بازی که بار دومم باشه؟!
حالا دیگر شادمهر هم بی محابا اشک میریخت و خشمش را روی وسایل خالی می کرد.
ترسیده بود، ترسیده بود از نبود این زنِ مظلوم و ارام که منبع ارامشش شده بود.
اینهی میز ارایش را که شکست دست خودش هم همزمان برید و سپیده گریان به سمتش دوید.
-آقا...توروخدا، مرگ من..نکن اینکارو....
شادمهر همزمان با سپیده روی زمین اوار شد و شانه هایش از هق هق مردانه لرزید.
سپیده به خواب هم نمیدید این مرد انقدر گرفتارش شود و همین حالش را بد کرده بود.
احساس گیجی داشت، یک حالت آشنا...نه! داشت تشنج می کرد.
قبل از این فرصت کاری پیدا کند بندش شروع به لرزیدن کرد و با افتادنش روی زمین شادمهر وحشت زده دست و پایش را بین پاهایش قفل کرد و همان طور که دستش را لای دندان های سپیده می گذاشت داد زد.
-شادییی....زنگ بزن اورژانش...یا ابلفضل....
https://t.me/+uPUsp2KvxRs5NjI8
https://t.me/+uPUsp2KvxRs5NjI8
https://t.me/+uPUsp2KvxRs5NjI8
https://t.me/+uPUsp2KvxRs5NjI8 | 519 | 3 | Loading... |
33 - خاموشش کن!
اتاق دوباره در تاریکی و سکوت مطلق فرو رفت. کسی به سمتم آمد و بشقابی روی پاتختی گذاشت. تلفیق بوی سیگار همراه با ادکلن آشنایی زیر بینیام پیچید که دیوانهام کرد.
خودش بود. همان خودِ لعنتی و خودخواهش که با بیرحمی تمام و به راحتی مرا را از زندگیش حذف کرد. با دلی پردرد و آکنده از غم، تنهایم گذاشت.
صدای بمش ناقوس مرگ بود و همان لحظه خراش عمیقی روی قلب و روحم گذاشت:
- قرص آوردم بخورش بهتر میشی!
هِه قرص آورده؟ که چه؟
با صدایی لرزان که هرچه سعی کردم نتوانستم حتی ذرهای از لرزشش کم کنم،گفتم:
- برو بیرون!
حرکتی نکرد.
- مگه با تو نیستم؟ قرصت رو بخور پاشو بریم دکتر!
- من با تو جهنمم نمیام!
همین پارت اولش👆 ۱۶کا جذب داده بیا بقیهاشو بخون 👇
https://t.me/+5DqA7vfVhz4yNGE8
https://t.me/+5DqA7vfVhz4yNGE8
پشیمونی بعداز طلاق♥️
❌حامد بعد از ۸سال زندگی زناشویی عجولانه براثر یک اشتباه همسرش رو طلاق میده و پشیمون میشه بعد از دوسال با پیدا شدن خواستگار مطرحی برای سپیده، رگ غیرتش بالا میزنه و هر کاری میکنه تا.....
#عشقبعداز طلاق
#زندگیهمخونهایبعداز طلاق | 827 | 1 | Loading... |
34 گریز از تو در چنل vip به اتمام رسیده و هفت هشت ماه از اینجا جلوتره! میتونید بیش از 300 پارت آینده رو یکجا بخونید.
برای عضویت در چنل vip، میتونید مبلغ 40 هزار تومن رو به شماره کارتِ👇
6393461045433816
"به نام مریم نیک فطرت"
واریز کنید و پس از ارسال عکس یا اسکرینشات از فیش واریزی به آی دی ادمین بنده در تلگرام، لینک چنل vip رو دریافت کنید❤️👇
@ad_goriz_az_to
دقت کنید از گریز هیچ فایلی از جانب من منتشر نشده! مرسی که حلال میخونید و خودتون و مدیون نمیکنید🙏 | 1 411 | 0 | Loading... |
35 Media files | 836 | 0 | Loading... |
36 درست این بود تسلیموارانه رفتار کند و هر چه نیل گفته، بپذیرد؛ اما چشمهای درشت شدهی نیل که احساس میکرد به عمد پلک نمیزند، او را به مبارزه دعوت میکرد و او آدم رد کردن دعوت نبود. سر به صورت نیل نزدیک کرد و حسرت میخورد که نمیتواند قیافهی دکترباشی را ببیند:
-یه ادعایی کن که اندازهی قد و قوارهت باشه؛ داری لهله میزنی برای دیدن ورقبهورق این اسناد، خداخدا میکنی زودتر برم تا بری به این دکترباشی آشغالکله و بقیهی دارودستهت بگی چه شاهمدرکی رو با دستهای خودم بهت دادم! بعد ببرمشون؟ به دکترباشی اونوقت چی میخوای بگی، مفتمفت کلی اطلاعات که تو طبق اخلاص گذاشتم و بهت دادم، رد کردی؟
به اندازهی همان لحظهای که دکترباشی مزاحمشان شده بود، به هم نزدیک بودند. قصد نداشت دور بشود و دستان دکترباشی اگر برای خالی کردن خشمش کفایت نمیکردند، میتوانست فرمان اتولش را گاز بگیرد! نفسهای نیل بیخ گوشش رها میشد و تنش را مور مور میکرد، نجوایی در سرش داشت فرمان میداد که نزدیک این نفسهای آرام و خوشبو، شیرین و لذتبخش بماند! مطمئن بود نجوا را از سرش میشنود، نه قلبش. زمزمهها میگفت خلوت کردن با نیل، همبستر شدن با او، شب، رخت و تخت و صدای قمرالملوک، تجربهای هزاران بار متفاوت و آتشینتر از فخری و سیمینالسادات خواهد بود.
نفسهای نیل دیگر حوالی صورتش رها نشد، نیل فاصله گرفته بود. سر بالا آورد و با حرکت ابرویش به سمت کوچه، گفت:
-منتظر نذاریمش!
چرخی دور اتول زد و درش را باز کرد. قبل از نشستن گفت:
-بهتره که فردا دست خالی نیای پیشم و از لابهلای این برگهها چیزی گیرت اومده باشه، و گر نه ممکنه دیگه از اینا ندم دستت که چشمات از شادی برق بزنه!
سوار اتولش شد و دور زد و آن را به گوشهی دیوار برد تا دکترباشی با قراضهاش از کنارش رد بشود. چشم به آینهی رولزروییسش دوخت و نیل را پشت سر خود تماشا کرد. نیل اسناد را به سینهاش چسبانده و دو دستش را هم دور آن حلقه کرده بود. زیر لب گفت:
"امیدوارم نخوای جلوی دکترباشی پالتوت رو دربیاری!"
چشمش به آینه بود که مرتضی هم آمد و با فاصلهی کمی کنار نیل ایستاد؛ مرتضی با چشمهای دریدهی ناپاکش! گفتههای مرتضی دربارهی نیل، در قهوهخانهی درویش، در سرش جای نجواها را گرفت: "پروپاچه به قاعده... چشم و ابرو بهشتی... قد و هیکل ترتمیز..."
https://t.me/+Qij6MyH7MxJBVnLU
https://t.me/+Qij6MyH7MxJBVnLU
https://t.me/+Qij6MyH7MxJBVnLU | 962 | 0 | Loading... |
37 _محمد کاچی واسه چیته؟
_ای بابا عمه یه سوال کردما... آدمو به غلط کردن میندازی ... بهم می گی این کاچی رو چطوری می پزن یا نه؟
نگاه محمد روی دخترک چرخید و لب زد:
_عمه من یه کاری کردم!
_وای خاک به سرم نکنه هول کردی مادر. د پسر دو هفته دیگه عروسیته .....
محمد بلند خندید:
_عمه دو دقیقه دندون به جیگر بگیر...
_خب دیشب که خونه نیومدی و پیش نامزدت موندی ... نگو که...
محمد باز خنده اش گرفت:
_عمه رزا دلش درد می کنه گفتم شاید کاچی براش خوب باشه...
_برو پسر ما رو رنگ نکن... کاچی فقط واسه یه چیز خوبه و بس...
_یا خدا ... عمه تا کجاها رفتی؟
_ببین می تونی کاری کنی لباس عروس تنش نره .
اینبار مستانه خندید:
_به خدا خبری نیست عمه... اصلا خر ما از کرگی دم نداشت. بی خیال.
_بده رزا گوشی رو!
_بابا به رزا چی کار داری عمه؟ یه دستور کاچی می خوای بدیا...
عمه مصرانه گفت:
_خب اگه راست می گی بده ببینم این دختره چشه ؟
محمد نگاهی به چهره ی رنگ پریده ی رزا دوخت و گفت:
_عمه ازش زیاد سوال نپرسی ... حالش خوب نیست...
و گوشی را به سمت رزا گرفت:
_بیا قربونت برم ببین عمه چی می گه...
رزا گوشی را گرفت.
محمد نفهمید عمه چه پرسید اما رزا گفت:
_همش تقصیر محمده ... دیشب...
fFNseS_JcPkwYzQ0
https://t.me/+fFNseS_JcPkwYzQ0
داستانی که شروعش با خودته تموم کردنش با خدااا😂❌
پارت گذاری منظم بدون هیچگونه تعطیلی...🫴😊
حتما حتما شلوار اضافه با خودت ببر...👖😂
یه همخونه ای طنزززز و عاشقانه
https://t.me/+fFNseS_JcPkwYzQ0
چشمان محمد درشت شد . باورش نمی شد رزا این طور او را فروخته باشد .
بی نفس به رزا نگاه کرد که همه چیز را لو داده بود.
رزا شرورانه نگاهش کرد:
_عمه جون الانم داره چپ چپ نگام می کنه.
صدای عمه بلند بود:
_غلط کرده پسره ی....
رزا ریز خندید و محمد خبیثانه نگاهش کرد.
_باشه عمه جون مواظبم.
و تماس را قطع کرد.
محمد دست به کمر زد:
_که همش تقصیره من بود؟!!!
https://t.me/+fFNseS_JcPkwYzQ0
https://t.me/+fFNseS_JcPkwYzQ0
https://t.me/+fFNseS_JcPkwYzQ0
این دختر به اجبار پدرش زن محمد میشه اما برای پشیمون کردن پسرمون بلا نیست که سرش نیاورده باشه😂😍
#طنز
#عاشقانه
#همخونه_ای
https://t.me/+fFNseS_JcPkwYzQ0 | 374 | 0 | Loading... |
38 ♥️♥️♥️
- قربونت برم ، درد و بلات به جونم، چی شدی باز؟ چرا بهم نگفتی حالت بد شده؟ خبر مرگم خودمو زودتر میرسوندم!
صدای نفسهای سنگین و خس خس سینهاش دلم را زیر و رو میکند. موهای پریشانش را از پیشانی و صورتش کنار میدهم...
چطور مرا که تارک دنیا شده بودم و از دخترها بریده بودم، پایبند خودش کرد؟
طوری که حالا نفسم به نفسش بنده، نمیدانست چه به روزم آورده و نمیتوانم عزیزترینم را در آن شرایط ببینم ...
به خودم فشردمش، بین شانههایش را نوازش میکنم بلکه نفس کشیدن برایش راحتتر شود...
خبر مرگم کاش با حرفهایم اذیتش نکرده بودم. کاش زودتر خودم را میرساندم.
دستم را فشار میدهد. میخواست چیزی بگوید ولی نفس کم میآورد. صدایش بریده بریده است.
- آقا ... غوله..... این.....بار .....واقعنی...دارم.... میمیرم....
لبخند تلخی روی لبهایم مینشیند.کاری میکنم که غول بودنم را را در واقعیت ببیند.
در آستانهی جان دادنم . به هر ترتیب باید کاری میکردم طاقت بیاورد تا اورژانس برسد... خم شدم و ....🤤🤭
https://t.me/+WR1h9T2Ueug3Yzg0
https://t.me/+WR1h9T2Ueug3Yzg0 | 649 | 0 | Loading... |
39 -چرا شوهرتو کشتی؟
از ترس هق زدم....هیچ وقت فکرش را نمیکردم با این دست ها جان آدمی را بگیرم.
هرچند پست و کثیف باشد.
بازپرس با بداخلاقی مجدد سوالش را تکرار کرد
-میگم چرا کشتیش؟ انگیزهت برای قتل چی بود..
چه میگفتم.
چه میگفتم وقتی هر دلیل و برهانی می اوردم آخر مقصر من بودم.
-بچمو...بچمو کشت....
-چطور؟
با یاد اوری ان شب قلبم مچاله شد. طفلِ بی گناهم.
-کتری آب جوش رو خالی کرد روش..رگ های توی سرش ترکید...
-پس چرا تو بیمارستان ادعا کردی کار شوهرت نبوده و اتفاقی کتری افتاده رو بچت؟
همه چیز را خودش خوب میدانست فقط میخواست دوباره از زبان خودم بشوند.
-چون...چون میخواستم به سزای عملش برسه...نمیخواستم قصر در بره؟
-خب چرا به پلیس نگفتی؟ قانون....
میان حرفش پریدم، پر از بغض و ناراحتی....
-قانون منی که نه ماه به شکم کشیدمش رو اعدام میکنه ولی به پدرش رو نه....باید انتقام بچمو میگرفتم...
بی انعطاف نگاهم کرد و لب زد:
-میدونی حکم قتل عمد چیه؟
بغض و بی پناهیی مثل خوره روی یرم آوار شد.
میدانستم.هر بچهی ۵ سالهای هم میدانست نهایتش اعدام است.
بی جان نجوا کردم:
-اعدام....
با تاکید سر تکان داد و گفت:
-زنِ اول شوهرت قصاص میخواد.
آن شبی که چاقو را در شاهرگش فرو کردم به همچین روزی فکر می کردم.
-من هیچی واسه از دست دادن ندارم....
و او بی رحمانه از جایش بلند شد و جوابم داد:
-این خیلی خوبه...چون هیچ راهِ فراری نداری...به زودی اعدام میشد.
چهار ستون بدنم از حرفش خواه ناخواه لرزید .
بی خبر از اینکه دقیقا روزی که طناب دار دور گردنم اویخته شده مردی مرموز حکم قصاص را لغو میکند و....
https://t.me/+A2Hvg5ZSB245YzQ0
https://t.me/+A2Hvg5ZSB245YzQ0
https://t.me/+A2Hvg5ZSB245YzQ0
اثری دیگر از نساء حسنوند نویسنده رمان نوشیکا ❤️🔥
عاشقانهای پر کشش و جدال...
#مافیایی #عاشقانه | 359 | 1 | Loading... |
40 گریز از تو در چنل vip به اتمام رسیده و هفت هشت ماه از اینجا جلوتره! میتونید بیش از 300 پارت آینده رو یکجا بخونید.
برای عضویت در چنل vip، میتونید مبلغ 40 هزار تومن رو به شماره کارتِ👇
6393461045433816
"به نام مریم نیک فطرت"
واریز کنید و پس از ارسال عکس یا اسکرینشات از فیش واریزی به آی دی ادمین بنده در تلگرام، لینک چنل vip رو دریافت کنید❤️👇
@ad_goriz_az_to
دقت کنید از گریز هیچ فایلی از جانب من منتشر نشده! مرسی که حلال میخونید و خودتون و مدیون نمیکنید🙏 | 1 679 | 0 | Loading... |
#گریز_از_تو
#پارت_899
سرش بی هوا تاب خورد و ریه هایش برای تنفس عمیق تر به تقلا افتاد.
_خطری هم نداره اما خب... ترس چرا! ترس از دست دادنش میتونه تبدیلش کنه به همون دیوی که چندین سال یه لبخند و از اطرافیانش دریغ کرده. همون دیو ترسناک زشت... خطرش واسه خودش نیست واسه اطرافیانشه و شاید همون جنس نابش!
انگار قلب یاسمین را نیش زدند که آن طور میان سینه اش به دل دل زدن افتاد. دیگر نگاهش نکرد. سر گذاشت روی کتفش و خودش را بیشتر توی آغوشش چپاند. نگاه ارسلان هم به درختان سر به فلک کشیده و سالخورده ی باغ بود.
_جنس نابت خیلی دوسِت داره ارسلان خان.
شاید این جمله ی بی هوا، از اولین نوبرانه های بهار بود. به سبزی گوجه سبز های هوس انگیز، به قرمزی توت فرنگی های عاشق یا دلبری شکوفه های سفید رنگ...
دهان ارسلان باز شد تا بگوید "منم همینطور" اما ورود ناگهانی اردلان، دهانش را بست و چشمش ماند به سینی توی دست او...
_ایشالا که مزاحم خلوت عاشقانه تون نشدم.
یاسمین جا خورده خواست از آغوش ارسلان جدا شود که او اجازه نداد و جواب اردلان را با لحن مخصوص خودش داد.
_دو بار دیگه این اتفاق بیفته، بلیتت توی دستته!
اردلان خنده اش را توی دهانش جمع کرد و یاسمین با ضرب و زور و خجالتی که توی نگاهش جا خوش کرده بود، دست او را از دور تنش جدا کرد.
_شوخی میکنه داداشت، ناراحت نشیا...
ارسلان بی حرف ابروهایش را بالا داد. اردلان لبخند زد و سینی را روی میز مقابل آن ها گذاشت.
_تو این هوای سرد چایی میچسبه!
یاسمین با دیدن ظرف حاوی کیک خانگی که به حتم کار ماهرخ بود دست هایش را بهم کوبید.
_آخ جون...
اردلان ایستاد مقابل برادرش و دست پشت گردنش کشید.
_یه چیز بگم داداش؟
_دو چیز بگو... فقط کوتاه و مختصر!
یاسمین چپ چپ نگاهش کرد: اذیتش نکن.
اردلان خندید. کمی من من کرد و مشخص بود مردد است برای گفتن حرفش!
_میگم اجازه میدی شب سال تحویل متین و آسو هم...
_معلومه که نه!
گریز از تو در چنل vip به اتمام رسیده و هفت هشت ماه از اینجا جلوتره! میتونید بیش از 300 پارت آینده رو یکجا بخونید.
برای عضویت در چنل vip، میتونید مبلغ 40 هزار تومن رو به شماره کارتِ👇
6393461045433816
"به نام مریم نیک فطرت"
واریز کنید و پس از ارسال عکس یا اسکرینشات از فیش واریزی به آی دی ادمین بنده در تلگرام، لینک چنل vip رو دریافت کنید❤️👇
@ad_goriz_az_to
1 03160
گریز از تو در چنل vip به اتمام رسیده و هفت هشت ماه از اینجا جلوتره! میتونید بیش از 300 پارت آینده رو یکجا بخونید.
برای عضویت در چنل vip، میتونید مبلغ 40 هزار تومن رو به شماره کارتِ👇
6393461045433816
"به نام مریم نیک فطرت"
واریز کنید و پس از ارسال عکس یا اسکرینشات از فیش واریزی به آی دی ادمین بنده در تلگرام، لینک چنل vip رو دریافت کنید❤️👇
@ad_goriz_az_to
دقت کنید از گریز هیچ فایلی از جانب من منتشر نشده! مرسی که حلال میخونید و خودتون و مدیون نمیکنید🙏
1 14100
Repost from N/a
دو هفته ندیدنش و دلتنگی دمار از روزگارم در آورده، میدانم که خانه نیست. اما میتوانم که با وسایل خانه و عکسهای روی دیوارش رفع دلتنگی کنم نمیتوانم؟
تنها خوششانسیام همسایه دیوار به دیوار بودنمان است که میتوانم هر زمان که بخواهم وارد خانهاش شوم. با نگاهی به مادری که خرو پف میکند، آرام از زیر پتو بیرون میآیم و خودم را به حیاط میرسانم. نردبان را به سختی به دیوار تکیه میدهم و بالا میروم.
با مهارت از دیوار حیاطشان پایین میپرم و سلانه سلانه خودم را به ایوان میرسانم. سکوت خانه ترسناک به نظر میرسد، اما حریف دلتنگیام نمیشود.
از وقتی که او را از خودم رانده بودم و گفته بودم نباید نزدیکم شود و فکر مرا از سرش بیرون اندازد، خودم در حال مردن بودم. تا یک ماه پیش نمیدانستم که بدون او زنده نمیمانم. نفهمیده بودم که زودتر از او دل دادهام و خبر ندارم.
اما معین غدتر از این حرفها بود و بعد از اینکه سرش فریاد زده بودم که در حد من نیست و نباید دو و بر من باشد، بیتوجهی را با من در پیش گرفته بود و کاملا نادیدهام میگرفت. دست مادرش را گرفته و به شمال رفته بود. شرکت در نبودش خالی بود و غمانگیز.
در این دو هفتهای که نبود، تنها یکبار آن هم به بهانه کار با او تماس گرفته بودم. سرد جوابم را داده و سریع تماس را قطع کرده بود. اما امشب دیگر طاقت این مقدار دلتنگی را نداشتم که به خانهاش پناه آوردهام.
دستگیره در را به آرامی پایین میدهم و از اینکه در خانه قفل نیست، در دلم عروسی به پا میشود. قدم داخل خانه میگذارم و چشم میبندم و نفس عمیق میکشم.
خیالاتی شدهام اگر بگویم بوی معین را با تمام وجود حس میکنم و به ریهام میفرستم تا اعضای تنم جان دوباره بگیرند. بعد از چند نفس عمیق کشیدن در تاریکی روشنی خانه، خودم را به سوی اتاق معین میکشانم و آرام برق اتاقش را میزنم.
تخت نامرتبش لبخند به لبم میآورد و لبه آن مینشینم. دست میبرم و تیشرتی که پایین تخت افتاده را برمیدارم و به بینیام میچسبانم. نفسهای عمیقم از یکدیگر پیشی میگیرند. عمق علاقهای که به معین پیدا کردهام قابل فهم نیست و در ذهن به دنبال راهی برای به دست آوردن دلش هستم.
همینکه میخواهم روی تختش همراه با تیشرت در دستم دراز بکشم با شنیدن صدایی از پشت سر وحشتزده جیغی میکشم و برمیخیزم.
-همیشه در نبود من دزدکی میای خونمون خانم مهندس؟
نمیدانم رویا میبینم یا واقعا خود واقعیاش در چهارچوب در قرار گرفته است. با دیدن حالم نیمنگاهی خرج تیشرت در دستم میکند و دستی میان موهای آشفتهاش میکشد. خدای من مگر او نباید الان در شمال باشد؟
-چرا مثل سکته زدهها نگام میکنی؟ چه جوری اومدی اینجا؟
زبانم بند رفته و او تکیه از در میگیرد و قدم داخل اتاق میگذارد. پوزخندی میزند و میگوید:
-دم خروس تو دستتو باور کنم یا قسم حضرت عباستو؟
به تته پته میافتم:
-من... من... اومده بودم فقط...
-تا دیروز میگفتی دوروبرت نباشم؟ چیشده الان پنهانی، نیمهشب، سر از اتاق من دراوردی؟
گندی زدهام که قابل جمع کردن نیست! سر پایین میاندازم و سعی میکنم کنترلی روی تپش قلب و نفسی که میخواهد بند آید داشته باشم. چطور متوجه نشدم او در خانه است؟ آنقدر عجله داشتم که خودم را به اتاقش برسانم که قفل نبودن در سالن را به خوششانسیام ربط داده بودم. لعنت به من...
-زبونتو موش خورده خانم مهندس؟ نمیخوای توضیحی برای بودنت اینجا و بد خواب کردن من بدی؟
تیشرتش را آرام از لای انگشتانم بیرون میکشد و دست تکیه میدهد به دیوار پشت سرم. دست زیر چانهام میبرد و مجبورم میکند به خیره شدن در نگاه سنگینش!
-دلتنگم شدی؟
سوالش مبهوتم میکند و او دست برنمیدارد از خجل کردن من.
-تو که دلت انقدر برام تند میتپه که الان صداش زیر گوشمه، پس روندن من از خودت چه معنایی داره؟
دلم میخواهد بگویم غلط کردهام و او ببخشد مرا و بگذارد امشب را بروم. اما تنها لب میزنم:
-من باید برم...
لبخندی عجیب بر لبش مینشیند! سرش پایین میآید و نفس به نفسم میگوید:
-وقتی بدون فکر از دیوار خونه مردم اومدی بالا، باید فکر همه چیز رو میکردی که اگه گیر پسر همسایه بیفتی رهایی در کار نیست. حداقلش اینه تاوانِ کارا و حرفهاتو پس بدی بعد بری.
لب به دندان میگیرم و او بلافاصله انگشت شصتش را روی لبم میکشد و لب به گوشم میچسباند:
-تاوان کاری که با من و غرور و قلبم کردی، سنگینه خانم مهندس!
سر خم میکند و چشمانم بسته میشود...
https://t.me/+I-UFuX793X45MzQ0
https://t.me/+I-UFuX793X45MzQ0
https://t.me/+I-UFuX793X45MzQ0
100
Repost from N/a
_نفسس..نگو که عاشق ماشق شدی بابا طرف زن داره👇🏻👇🏻
_نفس پس من این دامن سبزه رو بر میدار..اعع این چیه دیگه؟
با دقت قلم را روی صفحه آیپد میکشم.باید طرح ها را تا فردا تحویل میدادم صدای لاله اما تمرکزَم را بهم میزند:
_چیشده؟
پیراهن مردانه و مشکی رنگ که توسط دستان لاله از انتهایی ترین قسمت کمدم بیرون کشیده شد فورا از جا برخاسته و دست پاچه به طرف اویی که با دقت لباس را بررسی میکرد رفتم:
_این مردونه نیست؟چقدر آشناست این..
نگاه تا ست تاب و شلوار فانتزی ام که خرس های کوچکی به رویشان نقش بسته بود بالا آورد و چشم ریز کرد:
_کجاش..کجاش مردونهست..لباسمو بده..!
گونه هایم با تصور آن شبی که تب و لرزم شدید شده بود و او با همین پیراهن گرمایی عجیب به وجودم تزریق کرد،رنگ گرفت.لاله اما گویی چیزی یادش آمده بود.چیزی که من از آن میترسیدم:
_وایستا ببینم..این مال امیر نیست؟داداشِ مریم..
دست متوقف شده و مردمک های لرزان مرا که دید ناباور خندیده و پیراهن را مقابل چشمانش گرفت:
_همونه..همون شب که حالت بد شده بود و ترگل هزار بار لحظه به لحظه شو تعریف کرد..نکن..نکنه ازش خوشت اومده ؟
_من..
ناخودآگاه بغض کردم.دوست نداشتم کسی حسم را بداند.
_نفسس..نگو که عاشق ماشق شدی..بابا طرف زن داره..!
مردمک های گشاد شدهی من را که دید گامی جلوتر آمد و مانند همیشه پر حرفی کرد:
_نفسس؟گریه میکنی؟حالا نه که زن داشته باشه ولی فرناز دختر عموشونه دیگه..همین هفتهی پیش داشت از دوستدخترِ امیر حرف میزد مثل اینکه دختره آمریکاییه..بابا طرف هفت سال تو ناف نیویورک زندگی کرده اگه دوست دختر نداشت باید تعجب میکردی!
آن شب هیچکس نفهمید دخترکی که تازگی ها بیشتر میخندید و تکه های شکستهی قلبش در حال ترمیم شدن بود چگونه تا صبح آهسته و آرام گریست!
https://t.me/+9UXHPsjNbB43ZDI0
_بیا تو..!
دستگیره را پایین کشیدم و همان که وارد اتاق شدم اویی را دیدم که با دقت به ورقه های زیر دستش نگاه میکرد.
جلو نرفتنم باعث شد سر بالا بیاورد و با دیدنم همان لبخند محوی که گویی اصلا وجود نداشت را به رویم بپاشد:
_بیا اینجا ببینم..از چشات معلومه تا صبح پای طرحا بودی..ببینیم چیکار کردی!
نتوانستم لبخند بزنم.سر پایین انداختم و پوشه را آهسته به سمتش گرفتم.نگاهش سنگین شده بود:
_عالی شدن..به جز یکیشون که باید روش کار بشه مابقی و ببر برای رضایی تا بچه ها کار و شروع کنن..
بلاخره نگاهش کردم و او نفهمید قلبم تا ناکجا سوخت وقتی که گفت:
_راجب باقی طرح ها هم وقتی از سفر برگشتم حرف میزنیم!
_میرید نیویورک؟
نفهمیدم چرا اخم هایش در هم شد اما اگر حرف های لاله را نشنیده بودم خیال میکردم بخاطر لرزش صدای من است:
_چطور؟
"دختره آمریکاییه..بابا طرف هفت سال تو ناف آمریکا بوده دوست دختر نداشته باشه باید تعجب کرد!"
_با...با اجازه!
_نفس
نرسیده به در صدایم زد و من چه احمقانه تلاشی برای ایستادن نکردم.دستم که به دستگیره در رسید اینکف دست او بود که به روی در نشست و دوباره آن را بست.بغضم بیشتر شد.نمیخواستم در این فاصله از او بایستم نمیخواستم آنقدر نزدیکش باشم که عطر تند و سردش در مشامم بپیچد.
_ببینمت..!
دستوری حرف میزد.و من نمیخواستم برگردم.اگر نگاهم به نگاهش گره میخورد اشک هایم بند نمیآمد.دستش که روی شانهام نشست و به طرف خود چرخاندم نفسم رفت و لب زدم:
_میخوام برم خونه!
سر روی صورتم خم کرد و صدای بَمَش در آرام ترین حالت ممکن بود هنگامیکه جدی پرسید:
_چی شده؟
_میخوام برم خونه!
باز گفتم و او با همان اخم قطره اشک راه گرفته به روی گونه ام را دنبال کرد و همه چیز در کثری از ثانیه اتفاق افتاد وقتی دست دور شانه هایم قفل و به آغوشم کشید.صدای نجوا گونه اش اما باز هم جدی بود:
_کی ناراحتت کرده؟هوم؟..
اشک های پشت سر همم روی پیراهن مردانه اش رَدی انداختند و چرا آغوشش باید انقدر بوی امنیت میداد؟چرا آرام میشدم وقتی دردم خود او بود؟
دست نوازشش که به روی کمرم بالا و پایین شد این هق هق های ریزم بود که سکوت اتاق را شکست و او چه ماهرانه قلبم را تصاحب کرد وقتی بوسه ای ریز به روی سرم کاشته،کنار گوشم پچ زد:
_جونم..دخترِ من و کی اذیت کرده؟!
https://t.me/+9UXHPsjNbB43ZDI0
https://t.me/+9UXHPsjNbB43ZDI0
https://t.me/+9UXHPsjNbB43ZDI0
https://t.me/+9UXHPsjNbB43ZDI0
100
Repost from N/a
دست به پهلوی دردناکش گذاشت و بی قرار روی شکم دولا شد.
با اشک نالید.
-خدایا...این چه دردیه نصف شبی اسیرم شده...تو که میدونی من کسیو ندارم....
از سر شب این درد وامانده سراغش اماده بود و داشت به خود میپیچید.
اگر اشتباه نکند برای اپاندیسش بود.
هزار بار دستش به سمت تلفن رفته بود اما یاداوری حرف محمد پشیمان میشد
"-من فقط سه شنبه به سهشنبه میام پیشیت. باقی هفته رو فراموش کن شوهر داری، اصلاً فکر کن کسی به اسم محمد تو زندگیت نیست...دلم نمیخواد نسترن ناراحت بشه"
هه نسترن...هوویش را میگفت.
همان که عزیزکردهی شوهرش بود، برعکس اویی که هیچ حقی از این زندگی نداشت.
تنها تر از هر وقتی روی زمین سرد دراز کشید و از درد به خود پیچید.
یک ساعت دوساعت....
با تیر کشیدنِ بیشتر پهلویش بیشتر در خورد جمع شد و ناله کرد.
-آخ...خدا...مردم...
کاش امروز سه شنبه بود...کاش حداقل سهم بیشتری از شوهر داشت تا حداقل به دادش می رسید.
با بیشتر شدن دردش آخی گفت و بدون فکر دست به سمتِ تلفنش دراز کرد.
درونِ لیست مخاطبانش روی "نیمهی قلبم" زد....
دخترک زیاد عاشق بود برعکس مرد نامردش...
گوشی پشت هم بوق خورد و هر لحظه اشک های دخترک بیشتر شدت میگرفت.
-توروخدا جواب بده...تورو خدا....
ناامید شد از جواب گرفتن که در کمال تعجب صدای مرد در گوشش پیچید.
-چیه!؟
عصبی بود! ان هم خیلی زیاد
بغض را بلعید و مظلوم صدایش زد
-محمد...
-چه مرگته؟ مگه نگفتم به من زنگ نزن...انقدر گاوی که نمیفهمی! حسابتو که تازه شارژ کردم چی میخوای دیگه.
چرا این مرد فکر میکرد تمام دردش پول بود؟
-مُ...محمد...توروخدا پاشو بیا...دارم....دارم میمیرم...درد...دارم...
مرد عصبی پوزخند زد.
-برفین الکی واسه پن فیلم نیا که بکشونیم اونجا...فردا دوشنبهس...پسردا میام بهت سر میزنم...کمتر فیلم بیا...
و در بی رحمانه ترین حالا گوشی را قطع کرد.
برفین ناباور گوشی را زمین انداخت و بلند بلند هق زد
باورش نمیشد محمد انقدر بی رحم باشد.
به ناچار خودش بلند شد و دودولا به سمتِ در رفت.
از در خانه خارج شد و پایش به اولین پله نرسید که درد نفس را گرفت و نفهمید چگونه تعادلش را از دست داد و از پله ها به پایین سقوط پیدا کرد.....
چند ساعت بعد....
با زنگ مدام موبایلش پراخم به سمتش رفت.
تمام فکر و ذکرش پیش دخترک بود اما نسترن اجازه نداد پایش را از خانه بگذارد.
گوشی را برداشت که ناگهان فریاد پدرش در گوشش پیچید
-کدوم گوری هستی بی غیرتتتتتت؟ زنت اپاندیسش ترکیده به دادش نرسیدی که مردای همسایه بیان از روی پله ها جمعش کنن؟ هاااان؟
https://t.me/+9krGkTrYl4ZiMzY0
https://t.me/+9krGkTrYl4ZiMzY0
https://t.me/+9krGkTrYl4ZiMzY0
100
Repost from N/a
جاسوس مرد نیست زنه!
❗️❗️❗️❗️❗️❗️❗️
_هیچوقت دو تا جاسوس رو با هم آشنا نکن، این پند رو از من نگهدار جناب تابش!
تابش شمردهشمرده گفت:
-ناگزیر به آشناکردن شما با هم هستم، چون فقط بعد از شناختنشه که حاضر میشی برگردی سر مراوداتی که قبلاً با هم داشتیم! امشب برو به اون ضیافت، اگر جاسوس رو شناسایی کردی، شب برگرد اینجا تا بهت کامل معرفیش کنم!
رو به تابش زمزمه کرد:
-کیه اون مرد؟
داماد تابش نتوانست ساکت بماند:
- جاسوس مورد نظر مرد نیست، زنه!
نگاهش به تابش بود، لبخندی روی لبش آمد و به طرف صدا چرخید، اما به همهشان نگاه کرد که در سکوت محض چشم به او دوخته بودند:
-شما من رو به خاطر یه زن کشوندین اینجا؟!
دستش را بالا آورد:
-نصفشبی بوق حموم زدین که بیام ببینم یه ظریفهی ضعیفه چطور شما رو عنترمنتر خودش کرده؟
داماد تابش گفت:
-عذرخواهیم که عیش شما رو تیش کردیم شهریارخان!
به زمین اشاره کرد:
-اینطوری پذیرا نیستم، باید بیفتی به پام!
عضو ساکت آژانس با قدمهایی آرام جلو آمد و با صدایی رساتر از صدای او گفت:
-این ظریفهی ضعیفه، آقای زرگران... حکایت دیگهای داره! زیرک و هشیاره و بیتاب کارش، با ظاهری نجیب و گولزنک؛ برای امشب خودت رو بساز و فراموش نکن اون زن تعلیمدیدهست، امکان رودست خوردنتون زیاده!
با لبخند به گرد خود نگاه کرد، نه یکبار، دوبار:
-آقایون چتونه؟! یه زن موی دماغتون شده؟ ازش رودستم خوردین؟ چه بیعرضههایی!
بلندتر ادامه داد:
-به خودتون بیاین، گوش خر رو کوتاه کنن اسب نمیشه... امشب شیر برمیگردم پیشتون!
https://t.me/+Qij6MyH7MxJBVnLU
https://t.me/+Qij6MyH7MxJBVnLU
https://t.me/+Qij6MyH7MxJBVnLU
100
گریز از تو در چنل vip به اتمام رسیده و هفت هشت ماه از اینجا جلوتره! میتونید بیش از 300 پارت آینده رو یکجا بخونید.
برای عضویت در چنل vip، میتونید مبلغ 40 هزار تومن رو به شماره کارتِ👇
6393461045433816
"به نام مریم نیک فطرت"
واریز کنید و پس از ارسال عکس یا اسکرینشات از فیش واریزی به آی دی ادمین بنده در تلگرام، لینک چنل vip رو دریافت کنید❤️👇
@ad_goriz_az_to
دقت کنید از گریز هیچ فایلی از جانب من منتشر نشده! مرسی که حلال میخونید و خودتون و مدیون نمیکنید🙏
1 07910
Repost from N/a
_ببخشید و زهرمارر مگه نگفتم نباید بیای اینجا..نگفتم هر وقت هوس کردم خود بیشرفم بهت زنگ میزنم نگفتممم؟👇🏻👇🏻
قدم برداشتنش به سمت اتاق باعث شد صدای خنده های یواشکی ماهان و کاوه سکوت خانه را بشکند.نمیدانست چه پیش رویش است به همین خاطر گردن عقب کشانده و نگاه پر اخمش را نثار آن دو کرد.نگاهی که خنده های کاوه را تشدید و دهان ماهان را باز نمود:
_داداش خوش بگذره بهت..!
منظورشان را نمی فهمید و صدای خنده های بلندشان روی اعصابش رفته بود.سری به طرفین تکان داده و همانکه دستگیرهی درب را پایین کشید،همانکه اتاق نمایان شد.دخترکِ نشسته به روی تختش با همان سارافون سفید رنگ و ساده فورا از جا برخاسته نگاه ترسیده اش را سمت او کشاند.
_اینجا چیکار میکنی؟
نمیدانست چهرهی جدی و لحن نامهربانش چه بر سر قلب دخترک میآورد که اخم هایش را در هم میبرد؟
_سلا..سلام!
نگاه تا مچ پای عریان دخترک پایین کشاند و دید که چگونه برای پنهان کردن استرس پاهایش را بهم نزدیک و دست در هم میلولد:
_پرسیدم اینجا چه غلطی میکنی؟
صدای بلند کاوه خطی کشید روی اعصاب خط خطی شده اش که وارد اتاق شده درب را محکم بهم کوبید:
_داداش میخوای ما بریم شما راحت تر باشین!
قدم به قدم نزدیک دخترک شد و نفهمید میان اخم های در هم و مشت های گره خوردهی او دخترک چگونه دلتنگ وجب به وجب چهرهاش را مینگرد.
_زبونت و موش خورده؟هوم؟
سیبک گلوی خودش هم بالا و پایین شد وقتی چشم های آبدار دخترک را دید اما حقش بود!
دخترک اما بی آنکه نگاه از چشمان او بگیرد با همان مژه های فر شده و خیس سر به طرفین تکان داده آهسته لب زد:
_بب..ببخشید..بدون اجازه اومدم اتاقتون..الان..
نفسش گرفت و او بهتر از هر کسی میدانست نفسِ دخترک وقتی میترسد،وقتی بغض دارد،و زمانی که نگران است چگونه میگیرد!
_الان میرم!
دخترک سعی کرد بغضش را نمایان نکند در صدایش،سر پایین انداخت و همان که قدمی از مرد جلو افتاد بازوی عریانش اسیر دست او شد.اویی که سیب گلویش باز هم پایین و بالا شد اما اخم هایش را باز نکرده نگاه به ترقوه های برجسته دخترک و آستین حلقه ای لباسش داد:
_کجا؟با این سر و وضع؟
آن لحن سرد و آن نگاه پر حرف باعث شد اشک دخترک روی گونه بریزد.دلش میخواست در آغوش مرد فرو رود برای لحظه ای آرامش گرفتن،توانش را نداشت اما،زبان گفتنش را نداشت:
_من..ببخشید..حواسم نبو..
_ببخشید،ببخشید...ببخشید و زهرمارر..مگه نگفتم نباید بیای اینجا..نگفتم هر وقت هوس کردم خود بیشرفم بهت زنگ میزنم...نگفتممم؟
_امیر...
پر بغض اسمش را صدا زد،با دلتنگی و عجز و این صدای به غم نشسته اش برای لحظه ای مرد مقابلش را ویران کرد:
_من..دیدمت..تو خواب...حالت..حالت خوب نبود امیر..فق..فقط نیاز داشتم..ببینم خوبی،همین!
دید که چیزی در نگاه مرد فرو ریخت و همان لحظه بازویش را از زیر انگشتان مرد بیرون کشید با لبخندی محو لب زد:
_ببخشید که مزاحمت شدَ..
فعلش نصفه رها شد وقتی انگشتان مرد با دلتنگی ای آمیخته به حرص دور فک ظریفش حلقه شده و لب روی لبانش کوبید.
مالکیتش را اینگونه به رخ کشید و هنگامی که برای نفس گرفتن او لحظه ای فاصله گرفت،با فشاری به شانهی دخترک،به درب بستهی اتاق چسباندتش با صدایی خش دار پچ زد:
_باور میکنم...این بارم مثل یه احمق..
دوباره بوسید.دخترک اشک ریخت و او همانجا ادامه داد:
_بازم حرفات و باور میکنم...نباید میومدی نفس...امشب نفس نمیذارم برات..
این بار طولانی تر از قبل بوسید و خیره در مردمک های دلتنگ دخترک سر به پیشانی اش چسبانده پر حرص لب زد:
_نباید میومدی!
بوسه روی شقیقهی نبض گرفته دخترک نشانده همانجا پچ زد:
_امشب که تموم شد..میفرستمت بری نفس...باید بری..از این شهر...از این کشور
بوسه ی این بارش را روی زاویه فک لرز گرفتهی دخترک نشاند:
_دیگه بر نمیگردی.داشتی میمردی هم بر نمیگردی...هوم؟
دل دل میزد برای ادامه دادن بوسه اما حرف از مرگ دخترک میزد.واقعا انتظار داشت پاسخ دهد؟دخترکی که داشت جان میداد از حجوم یکباره درد ها به سمتش اما چیزی نگفت،باز هم با لبخندی محو سر به تایید تکان داده آهسته نجوا کرد:
_دیگه...بر نمیگردم!
لحن او کینه نداشت،حرص نداشت،دعوا نداشت اما قلب مرد را لرزاند.ترساندش،ترساندش که سفت دست دور کمر دخترک حلقه کرده و پیش از شروع یک بوسهی مرگبار دیگر پچ زد:
_هوم.. دیگه نمیخوام ببینمت..
و پر حرص بوسید.با عطش و خشونت بوسید آن لب های لرز گرفتهی سرخ را صدایی درون ذهنش پچ میزد"اگر بر نگردد چه؟"و بر نمیگشت.دخترک بر نمیگشت،نه اینکه نخواهد،دیگر اجازه ی برگشتن نداشت و کاش امشب مهربان تر بود با این دختر،کاش آنقدر درد به قلبش نمیریخت وقتی خبر نداشت فردا چه بلایی بر سر دخترک خواهند آورد!
https://t.me/+9UXHPsjNbB43ZDI0
https://t.me/+9UXHPsjNbB43ZDI0
https://t.me/+9UXHPsjNbB43ZDI0
100