cookie

Utilizamos cookies para mejorar tu experiencia de navegación. Al hacer clic en "Aceptar todo", aceptas el uso de cookies.

avatar

«گریز از تو» مریم نیک فطرت

«مریم نیک فطرت» نویسنده رمان های: تاریکی مهتاب(چاپ شده نشرعلی) برکه خیال، عصیان فراموشی (نشرعلی) کپی اکیدا ممنوع و حرام و بدون رضایت نویسنده است⛔ 🦋 گریز از تو: آنلاین🦋 پس از اتمام چاپ میشود♥️ کانال محافظ👇 @maryamnikfetrat_novel

Mostrar más
Publicaciones publicitarias
40 044
Suscriptores
-8524 horas
-57 días
-15930 días

Carga de datos en curso...

Tasa de crecimiento de suscriptores

Carga de datos en curso...

مژده تک فرزند خانواده است و مورد توجه زیاد پدر و مادرش. به تازگی دوست پدرش حاج آقا نادری که مرد با اعتبار و متشخصی است او را برای پسر ارشدش رامین خواستگاری کرده. رامین استاد دانشگاه است و ده سالی از مژده بزرگتر و حالا مژده در حالی که آمادگی لازم برای ازدواج ندارد و از طرفی با تایید پدر و مادرش برای خواستگارش مواجه شده در مسیر انتخاب قرار گرفته... https://t.me/+zNrC-RBvuiY2Yzc0 https://t.me/+zNrC-RBvuiY2Yzc0
Mostrar todo...
یکی یه‌دونه و لوس مامان و بابام بودم. بابام به کل فامیل گفته بود دوست نداره شوهرم بده. منم تا شاهزاده سوار بر اسب سفیدم از راه نمی‌رسید، حاضر نبودم تن به ازدواج بدم تا اینکه یه روز همسایه قدیمی بابابزرگم زنگ زد خونه‌مون و سراغ بابام رو ازمون گرفت. چند روز بعدم ما رو دعوت کرد خونه‌شون و من تو نخ پسر بزرگ حاج آقا نادری رفتم که ده سال از خودم بزرگتر بود و استاد دانشگاه. جالبه رامین با هیچ یک از معیارای من جور درنمی‌اومد اما نمی‌دونم سرنوشت چطوری رقم خورد که تا به خودم اومدم دیدم زندگیم به بودن رامین گره خورده ولی... https://t.me/+zNrC-RBvuiY2Yzc0 https://t.me/+zNrC-RBvuiY2Yzc0
Mostrar todo...
Repost from N/a
- توی لپ‌تاپت عجب چیزایی داری! با حرص تایپ می‌کنم. - مردک دیوانه. توی پوشه‌هام نرو شخصین. چند شکلک خندان برایم ردیف می‌کند و بعد عکسی از خودم می‌فرستد که سرم داغ می‌کند. عکس من در اشپرخانه با تاپ و شورتک. - چه شخصی هم هست! موهای ژولیده و شلوارک مامان‌دوز. خدایی چرا با من اومدی سر دیت؟ با حرصی که کم کم دارد به گریه تبدیل می‌شود گوشی ام را می‌اندازم. بعد از سال‌ها توانسته بودم مردی را برای خودم پیدا کنم و او چه کرده بود؟ درحالی که مجذوب جذابیتش شدم، لپ‌تاپم رو دزدید و حالا قرار بود تک به تک عکس‌های شخصی‌‌ام را به مسخره بگیرد. - قهر کردی جوجو؟ بیا خودم واست لباس خوشگل می‌خرم. و باز هم شکلک خندان و عکس دیگری از من. این بار در دانشگاه. آن هم با ژاکت قهوه‌ای بلند کهنه‌ام، شبیه گداها شده بودم. سریع به او زنگ می‌زنم. - سلام بر جوجوی بدلباس من! - میشه لپ‌تاپم رو پس بیاری؟ هرکاری بگی میکنم. صدای خنده ی شیطانی‌اش می‌آید. - هرکاری؟ باشه بیا دم در. ناباور به سمت بیرون می‌دوم که موتورش را دیدم. مردک دم در خانه ام است. سریع به سمتش می‌روم که لپ‌تاپ را پشت سرش قایم می‌کند. - یه بوس شب به خیر بده تا بهت بدمش. ❌مامان همیشه می‌گفت بهترین رابطه‌ها از عجیب‌ترین ملاقات‌ها شروع می‌شن. توی اولین قرارم با اون مرد، لپ‌تاپم دزدیده شد، دومین دیدارم وقتی بود که یواشکی وارد خونه‌م شد و آخرین ملاقات؟ وقتی توی اداره‌ی پلیس فهمیدم پنج سال پیش مرده! https://t.me/+Hfc4XVWmx3VlNDU8 https://t.me/+Hfc4XVWmx3VlNDU8 https://t.me/+Hfc4XVWmx3VlNDU8
Mostrar todo...
Repost from N/a
همونجور که محتویات داخل کیفم رو خالی می کردم متوجه صدای پچ پچ مانندی از بیرون شدم ... انگار صدای غزل بود که از چیزی ناراحت بود و داشت به مهبد می توپید ... حس می کردم اشتباه شنيدم و برای همین پاورچین پشت در اتاق رفتم _پس چیکار می کنی ؟...دست بجنبون ! داشت اینجوری با مهبد حرف می زد؟! _مطمئنی غزل ؟!...برام شر نشه ؟ _نه بابا چه شری صورت تو که قرار نیست معلوم باشه .... پوف کلافه ی مهبد چشمهام رو از تعجب گرد کرده بود داشتند از چی اینقدر صمیمانه حرف می زدند؟! صدای دورگه ی داریوش که سعی می کرد به آرومی حرف بزنه به نزدیکیشون رسیده بود انگار جواب تمام سوالات منو درجا داد _هنوز تو سرویسه ؟! مهبد گفت : _صدایی که ازش نمیاد _دوتا پکش هم باعث کرختیش میشه حتما تو دسشویی از حال رفته .... چشمهام ناباور از اون چیزی که می شنید گشاد شده بود و سرم عصبی تکون می خورد _یالله مهبد تا من بقیه رو مشغول کردم با زور هم شده می کشونیش تو همین اتاق بغلی و میوفتی روش ...فقط کامل لخت باشید که تو فیلم جایی برای بحث نذاری ... بعد رو به غزل غرید : _با موبایل خودش فیلم بگیر وسریع هم تو پیج اینستاش بذار ...رمزش رو که داری انگار سرش رو به تایید تکون داده بود که داریوش خوبه ای گفت و ادامه داد : _اگه امشب کار انجام نشه اون پیره سگ منو با چکهام از مغازه بیرون میندازه می فهمید چی می گم ....بعدانگار سمت مهبد توپید: تو هم به پولت نمیرسی عین یه کابوس باورنکردنی و وهم انگیز بود انگار مهی غلیظ جلوی چشمم رو پوشونده بود و مغزم قفل شده ناقوس بی آبرویی و رسوایی رو می نواخت ... 🌺🌺🌺 طراح لباس معروفی که دوستهاش براش توطئه چیدند تا بهش تجاوز کنند و فیلم تجاوز رو تو اینترنت پخش کنند .😢😱... یعنی  می تونه از این مخمصه جان سالم به در ببره؟😐💀 https://t.me/+imnFw7hWwQBkM2Fk 🍃🍃🍃 👈رمانی بینظیر دیگراز مریم بوذری 👈پیشنهاد نویسنده که خودشون هم داستانهای خانم بوذری رو دنبال می کنند https://t.me/+imnFw7hWwQBkM2Fk
Mostrar todo...
رمان دنیای بعداز تو(مریم بوذری)

لاحول ولا قوة الا بالله العلی العظیم

https://t.me/+imnFw7hWwQBkM2Fk

Repost from N/a
#پارت١٥٧ - بعد از ده سال اومدی و از من بچه ات رو میخوای؟ یادت رفته چطور رهام کردی و رفتی؟ میخوای برات یادآوری کنم؟ روی تخت به خودم می پیچیدم از شدت خونریزی در حالی که با بی شرمی باکرگیم رو گرفته بودی. گفتی میخوای با دوست دخترت از ایران بری. از شرم حرفی نمی تونست بزنه. اون من رو در حالی رها کرد که با همون اولین رابطه حامله بودم و شناسنامه ام سفید بود از اسم شوهر. - تو حق نداشتی با دوست من عقد کنی. پوزخند زدم. دست دنیا دوباره ما رو کنار هم قرار داده بود. من یه بچه یتیم فقیر بودم که رها شدم اما الان بعد ده سال مالک بزرگترین کالج زبان های خارجه خاورمیانه بودم. با یه تاجر پارچه آشنا شده بودم و فردا عقدمون بود. و امروز فهمیدم نامزد سابقم با همسر آینده ام رفیق صمیمی از آب در اومدن. - به تو ربطی نداره با کی میخوام ازدواج کنم. تو توی زندگی من مردی. خبیثانه نزدیک شد. - تایماز خبر داره چطور تو بغل من له له میزدی و رابطه می خواستی؟ خبر داره از من یه بچه ده ساله داری که تو سوراخ موش قایمش کردی؟ خبر داره اون تن و بدن سفیدت زیر دستای من زن شده؟ آره خبر داره یا بهتره من بهش بگم رفیق کلاهت رو بگذار بالاتر زنت قبل تو زیر دستای من زن شده. ززززن! - آره خبر دارم. هر دو وحشت زده به سمت در برگشتیم. تایماز بود. همسرم. عشقم. و خدای من اون خبر نداشت. از هیچی خبر نداشت. قد بلند و هیکل چهار شونه اش حتی تو اون شرایط هم دل و دینم رو می برد. من... من عاشقش بودم و محال بود ازش بگذرم. به ایلیا نزدیک شد. - آره رفیق من از همه چیز خبر دارم. از گذشته هانیه. از بچه ای که ده ساله از همه مخفیش کرده. از رابطه اش با تو. از کثافت کاری های تو. از بی غیرتی تو. ایلیا پر رو تر از همیشه گفت: - پس از سر راه زندگی من برو کنار تا من به زن و بچه ام برسم... رفیق. در یک لحظه تایماز به دیوار کوبوندش. رنگش پرید. - میدونی چه کارایی ازم بر میاد ایلیا، میتونم با یه تلفن ساده هر چیزی که داری رو ازت بگیرم و تبعیدت کنم سومالی. میدونی که میتونم. از این زن و بچه اش دور باش وگرنه دودمانت رو به باد میدم. اینا مال من هستن. فریاد زد: - مال من.... پرتش کرد به سمت در و داد زد: هرررری. از خشمش ترسیدم. اما اون به سمتم اومد. لبخند و من رو بغل گرفت. روی سرم رو بوسید. - هیششش گریه نکن چشم عسلی. من تو رو به هیچکس نمیدم. به لب های قلوه ای و کوچکم زل زده و با نیم نگاهی به در بسته شده اتاق، روی تنم خیمه زده و گرمای وجودش رو به لب هام رسوند. https://t.me/+LbUdwdagbAY5OWZk https://t.me/+LbUdwdagbAY5OWZk 🚫🚫🚫🚫 با رفیق صمیمی همسر سابقش ازدواج میکنه👆👆
Mostrar todo...
Repost from N/a
-نتیجه آزمایش قند و دیابت تون خداروشکر نرمال و مشکلی نیست این سرگیجه و حالت تهوع صبحگاهی تون هم.. زن با سیاست مکثی کرده و سپس با صدای بشاشی گفت: - تبریک میگم مامان کوچولو،قراره یه کوچولوی  خوشگل و دوست داشتنی مثل خودت به زودی به دنیا بیاری..!ولی با توجه به دیابتت باید هرچه سریع تر برای اینکه مشکلی واسه جنین و خودت پیش نیاد به متخصص زنان مراجعه کنی اپراتور آزمایشگاه بی توجه به نگاه مات مانده ی دخترک چند بروشور تبلیغاتی را به سمتش گرفته و گفت: -اگر دکتر خوبی سراغ نداری توصیه میکنم از این بروشور ها استفاده کنی،دکتر های خوب و به نامی رو توصیه کرده دخترک که اقدامی برای گرفتن بروشور ها نکرد زن گویی متوجه مشکلی شده باشد متعجب پرسید: -عزیزم حالت خوبه!میخوای یکم استراحت کنید؟ به خود آمده،نگاه گیجی به بروشور ها کرد. بی اختیار دست دراز کرد،کاغذ های روغنی را از دست زن گرفته و از آزمایشگاه خارج شد. همانکه پایش را در پیاده رو گذاشت صدای بوق آشنای ماشین باعث شده تا مردمک های بی قرار و حیرت زده اش روی ماشین کلاسیک بادمجانی رنگ که همچون صاحبش حسابی در چشم بود ،بنشیند. شاهو آنجا چه کار میکرد؟ طولی نکشید که شیشه سمت راننده پایین آمده و چهره ی جذاب مرد را به رخ کشید: -احوال گیسو کمند؟در رکاب باشیم بانو ! بی آنکه دست خودش باشد لبخند به روی لبش آمد...گویی تازه باورش شده باشد!یعنی او واقعا فرزند این مرد را باردار بود؟قرار بود بچه دار شوند؟ تن به لرز درآمده از هیجان و استرسش را به صندلی ماشین رسانده و سعی کرد تا طبیعی رفتار کند. -اینجا چیکار میکنی؟مگه نگفتی که شرکت کار داری ؟ مرد همانطور که دنده ماشین را جا میزد تخس نیشخند زد : -اومدم ببینم چند سال دیگه قراره بیخ ریش من بند باشی که پیشاپیش خودم و آماده کنم همان لحظه سر برگردانده و گویی تازه متوجه ی چهره ی رنگ پریده ی دخترک باشد،نگران اخم ریزی کرده و بیخیال درآوردن ماشین از پارک شد. -چرا انقدر رنگت پریده ؟بده ببینم جواب آزمایشت چی شد؟این همه برگه چیه دستت؟ هول شده از تیز بینی مرد به سرعت در کیفش را باز کرده و برگه ها را درونش چپاند و شروع به بهانه آوردن کرد. -هیچی بابا یکم قندم بالا پایین شده برای همین رنگم پریده،جواب آزمایشم هم خوبه احتمالا به این مارک جدید انسولین بدنم واکنش نشون داده ،وگرنه همه چیز نرمال بود. مکثی کرده و بی اختیار با شیطتنتی از غیب رسیده اضافه کرد: -به جز یه چیز کوچولو که بعدا بهت میگم! مرد مشکوک به دخترکی که از همان ابتدا هم میتوانست به راحتی  از مردمک های فراری اش تشخیص دهد چیزی را پنهان میکند ،نگاه چپی انداخت.با اینحال بازجویی را به زمانی دیگر موکول کرد. -داشبورد و باز کن،از شکلات هایی که دوست داری گرفتم،بخور بلکه رنگ آدمیزاد بگیری.. همان که جمله اش تمام شد با یادآوری چیزی که در داشبورد بود،در دم از گفته اش پشیمان شد. هرچند بلیط های هواپیما درون دست دخترک کنجکاو نشان میداد که دیگر برای هر پشیمانی دیر است ...! مضطرب نام دخترک را صدا زد: - دیلا... نگاه دخترک وامانده به نام هورا ظفری که روی بلیط چاپ شده بود خیره ماند. ناباور سر بلند کرده و به مردی که نامش به عنوان همسر درون شناسنامه اش هک شده بود چشم دوخت.صدایش از ته چاه به گوش می رسید: -با استاد ظفری میخوای بری ایتالیا؟ شاهو که خود را برای این موقعیت از قبل آماده کرده بود دمی گرفته و توضیح داد: - برای امضای قرارداد ادغام شرکت ها و درست کردن کارهاباید یه مدت کوتاه بریم ایتالیا... دخترک بی اختیار پوزخندزد: -اها او را احمق فرض کرده بودند؟ادغام شرکت ها؟چه بهانه ی پوچی...! زنگ تلفن همراهش باعث شد تا عصبی چشم از پوزخند پر حرف دختر بگیرد.با دیدن نام هورا پوفی کشیده و کلافه جواب داد : -بله؟ صدای طناز دخترک از طریق بلوتوث درون فضای ماشین پیچید: - شاهو عزیزم ، زنگ زدم بگم من هتل و رزرو کردم تو بلیط هارو برای ۲۴ ام فیکس کن نگاه پر حرف و غمگینش را به چشمان مرد  دوخت. دهان باز کرد تا بگوید با معشوقت، کسی که هنوز پس از ۱۲ سال عکسش را درون کشوی میز کارت نگه میداری،میخواهی سفر کاری بروی؟یا ماه عسل! که بگوید لعنتی من هنوز زنت هستم چطور میتوانی انقدر راحت از ماه عسلت با دیگری خبر بدهی... که بادرد و انقباض شدید زیر دلش،از شدت درد خم شده وبی طاقت ناله ای کرد. شاهو بادیدن وضعیت دخترک مضطرب شده بازویش را در دست گرفته و گفت: - چاوکال چت شد یه دفعه ؟ با احساس خارج شدن مایع غلیظی از بدنش قطره اشکی روی صورتش افتاد.صدای بغض کرده و پر از دردش باعث شد تامرد سر جایش خشک شود.دخترک قبل ازآنکه از حال برود به سختی نفس زد: -میخواستم..بهت خبر بدم قراره بابا بشی اما مثل همیشه تو من و زود تر سورپرایز کردی برای هدیه عروسیت به وکیلت خبر بده برگه های طلاق توافقی وآماده کنه.. https://t.me/+Ck13xYOc67RhMTNk https://t.me/+Ck13xYOc67RhMTNk
Mostrar todo...
#گریز_از_تو #پارت_899 سرش بی هوا تاب خورد و ریه هایش برای تنفس عمیق تر به تقلا افتاد. _خطری هم نداره اما خب... ترس چرا! ترس از دست دادنش میتونه تبدیلش کنه به همون دیوی که چندین سال یه لبخند و از اطرافیانش دریغ کرده. همون دیو ترسناک زشت... خطرش واسه خودش نیست واسه اطرافیانشه و شاید همون جنس نابش! انگار قلب یاسمین را نیش زدند که آن طور میان سینه اش به دل دل زدن افتاد. دیگر نگاهش نکرد. سر گذاشت روی کتفش و خودش را بیشتر توی آغوشش چپاند. نگاه ارسلان هم به درختان سر به فلک کشیده و سالخورده ی باغ بود. _جنس نابت خیلی دوسِت داره ارسلان خان. شاید این جمله ی بی هوا، از اولین نوبرانه های بهار بود. به سبزی گوجه سبز های هوس انگیز، به قرمزی توت فرنگی های عاشق یا دلبری شکوفه های سفید رنگ... دهان ارسلان باز شد تا بگوید "منم همینطور" اما ورود ناگهانی اردلان، دهانش را بست و چشمش ماند به سینی توی دست او... _ایشالا که مزاحم خلوت عاشقانه تون نشدم. یاسمین جا خورده خواست از آغوش ارسلان جدا شود که او اجازه نداد و جواب اردلان را با لحن مخصوص خودش داد. _دو‌ بار دیگه این اتفاق بیفته، بلیتت توی دستته! اردلان خنده اش را توی دهانش جمع کرد و یاسمین با ضرب و زور و خجالتی که توی نگاهش جا خوش کرده بود، دست او را از دور تنش جدا کرد. _شوخی میکنه داداشت، ناراحت نشیا... ارسلان بی حرف ابروهایش را بالا داد. اردلان لبخند زد و سینی را روی میز مقابل آن ها گذاشت. _تو این هوای سرد چایی میچسبه! یاسمین با دیدن ظرف حاوی کیک خانگی که به حتم کار ماهرخ بود دست هایش را بهم کوبید. _آخ جون... اردلان ایستاد مقابل برادرش و دست پشت گردنش کشید. _یه چیز بگم داداش؟ _دو‌ چیز بگو... فقط کوتاه و مختصر! یاسمین چپ چپ نگاهش کرد: اذیتش نکن. اردلان خندید. کمی من من کرد و مشخص بود مردد است برای گفتن حرفش! _میگم اجازه میدی شب سال تحویل متین و آسو هم... _معلومه که نه! گریز از تو  در چنل vip به اتمام رسیده و هفت هشت ماه از اینجا جلوتره! میتونید بیش از 300 پارت آینده رو یکجا بخونید. برای عضویت در چنل vip، می‌تونید مبلغ 40 هزار تومن رو به شماره کارتِ👇 6393461045433816 "به نام مریم نیک فطرت" واریز کنید و پس از ارسال عکس یا اسکرین‌شات از فیش واریزی به آی‌ دی ادمین بنده در تلگرام، لینک چنل vip رو دریافت کنید❤️👇 @ad_goriz_az_to
Mostrar todo...
گریز از تو  در چنل vip به اتمام رسیده و هفت هشت ماه از اینجا جلوتره! میتونید بیش از 300 پارت آینده رو یکجا بخونید. برای عضویت در چنل vip، می‌تونید مبلغ 40 هزار تومن رو به شماره کارتِ👇 6393461045433816 "به نام مریم نیک فطرت" واریز کنید و پس از ارسال عکس یا اسکرین‌شات از فیش واریزی به آی‌ دی ادمین بنده در تلگرام، لینک چنل vip رو دریافت کنید❤️👇 @ad_goriz_az_to دقت کنید از گریز هیچ فایلی از جانب من منتشر نشده! مرسی که حلال میخونید و خودتون و مدیون نمیکنید🙏
Mostrar todo...