cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

چشمهایش [ملکه زیبا]

Show more
Advertising posts
20 821
Subscribers
-3924 hours
-2527 days
-1 01330 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

پارت روزانه آپ شد عزیزان👆🏻❤️
Show all...
پارت روزانه آپ شد عزیزان👆🏻❤️
Show all...
😌
Show all...
Repost from N/a
_تو میای مدرسه یا سر قرار دختر؟ یهو پسر بردار بیار ... دخترک ترس خورده به مدیر خیره شد، زبان بند امده. _با توام دختر!...زبونت و سگ خورده؟ صدای داد مدیر او را از جا پراند... چقدر به پولاد گفته بود خودش می رود، اما نمی گذاشت. _سرویسمه خانم... مدیر با ان دستهای چاق روی میز کوبید اما قبلش معاون بود که از ان گوشه به مسخره حرف زد. _چه سرویس خفنی که بوستم می کنه پرستو... تمام تنش از ترس لرزید، پولاد فقط گونه اش را می بوسید، آن هم با احتیاط یک کوچه آنورتر... _خانوادت می دونن با پسرا تیک می زنی؟ ماچ و بوس رد و بدل می کنی پشت کوچه مدرسه؟... خجالت نمی کشی؟ حتما فردا باید جنین مرده‌ت و از توالت جمع کنیم... هی صدای مدیر اوج می گرفت و بلوط بیشتر می لرزید. _خانم تیک چیه، بخدا نامزدمه... خودش پلیسه، میگم منو نرسون ولی گوش نمی‌ده. بالاخره بغضش ترکیده بود، مدیر شوکه نگاهش کرد و معاون. _باور نکنین خانم مدیر، این نامزدش کجا بود؟...این روزا مد شده شوگر ددی می گیرن اینم میخواد از قافله عقب نمونه... با گریه وسط حرفهای معاون پرید. _نه بخدا خانم...پولاد شوهرمه، نامزدیم... مدیر هیکل چاقش را پشت میز چپاند، دخترک تازه به این مدرسه آمده بود، ساکت و درس‌خوان بود ولی از صبح که دیده بودش شوکه بود. _زنگ بزن بیاد مدرسه، برو اون تلفن... راست نگفته باشی همین امروز پرونده‌تو میدم ببری. لرزان به سمت تلفن رفت، پولاد گفته بود ساعت کاری زنگ نزند، حتی همکارهایش هم خبر نداشتند. _میشه فردا صبح بگم بیاد؟... الان سرکاره... گفته زنگ نزنم. و باز ناظم بود که آتش به جانش انداخت. _چیه؟ نکنه طرف زنی چیزی داره؟... اونی که من دیدم دوبرابر سن تو رو داره دختر...خانم مدیر زنگ بزنید خونه‌ش یه مادربزرگ داشتی انگار. همین مانده بود عزیز را با ویلچر بکشند تا مدرسه. مدیر با اخم به تلفن اشاره کرد. _زنگ بزن این نامزد بیاد. دستش وقت گرفتن شماره می لرزید، بوق سوم صدای پولاد خیلی جدی داخل گوشش پیچید. _بله؟ چانه اش می لرزید و زد زیر گریه. تازه داشت رابطه‌یشان صمیمی تر می شد، حتما عصبانی اش می کرد با این زنگ زدن. _ببخشید بد موقع زنگ زدم... صدای پشت خط دیگر جدی نبود. _بلوط؟ از کجا زنگ می زنی؟ چیزیت شده؟ چرا گریه می کنی؟ تنش می لرزید، عین همان وقتی که تبدار از کتک های جلیل و روزها زندانی شدن در زیرزمین، پولاد امده بود و پیدایش کرد. تب داشت اما می لرزید. _بخدا مجبور شدم پولاد... هی میگم من و نرسون گوش نمیدی... حالا فکر می کنن من دختر خرابم... حرف دخترک را با عصبانیت قطع کرده بود. _کی همچین غلطی کرده؟ مدرسه ای؟ الان میام... گریه نکنی ها... مگه پولاد مرده همچین ضجه میزنی بلوط؟ گوشی در دستش لرزید تا سرجایش گذاشته شود. _ بلوط پرستو! ...چی شد؟ اشکهایش را با سر آستین مانتویش پاک کرد. به پولاد می گفت چه حرفهایی زده بودند... جز پولاد مگر چه کسی را داشت؟ _داره میاد خانم. معاون از اتاق بیرون رفت. _مگه چقدر سن داری که نامزد کردی دخترجون؟ دلش آشوب شد، خواست بگوید مگر تو چه می دانی از زندگی من؟ اما سکوت کرد و به حیاط مدرسه خیره شد، حتما با ماشین طول می کشید تا بیاید. _برو کلاست تا بیاد صدات می کنم. حتما حالا کل کلاس می دانستند، نمی شد از اول ارام حرف می زدند؟ _میشه بمونم تا بیاد؟ پولاد یکم زود عصبانی میشه اصلا برم تو حیاط؟ هر چند برای او عصبانی نشده بود اما دیده بود چگونه جلیل را زد، چگونه سر بقیه داد می زند. _با اون گریه ای که تو کردی... گفتی پلیسه؟ سر تکان داد حالا هر دو ارامتر بودند. _بله، سروانِ پلیسه، من با مادرشوهرم و پولاد زندگی می کنم... بخدا کاری نمی کنیم که بعدا دردسر بشه... عزیز یعنی مامان پولاد گفتن که دیپلم بگیرم... بعد عروسی. دخترک ظریف بود و مظلوم، زن از پرخاشش پشیمان شد. _پولاد اومد. سرایدار در را باز کرد، با لباس نظامی امده بود، بلوط از راه رفتنش فهمید عصبانی ست... _عصبانیه... ای خدا... برم دم در؟... الان داد میزنه... دویده بود سمت راهرو...صدای قدمهای محکمش داخل سالن پیچید، بلوط به سمتش دوید. اخمهایش آنقدر در هم بود که دخترک ترسید. _خوبی؟... به چه حقی اونجور گریه می کردی؟ نگذاشته بود بلوط حرف بزند، آرام چانه‌ی ظریفش را گرفت. _ پولاد تو رو خدا دعوا نکنی ها... دستهای لرزان دخترک را که دید،اخمهایش را باز کرد،همین مانده بود از او بترسد. هر چند واقعا امده بود برای دعوا...دستهای ظریفش را گرفت، یخ کرده بود. _ نبینم از من بترسی، برو خودم با مدیرت حرف میزنم. ترس اخرین چیزی بود که میخواست در ان دو چشم سیاه ببیند. _خانم پرستو؟!...تشریف بیارید دفتر...جناب سروان شماهم! پولاد با غیض نگاه مدیر کرد... _ شما به زن من گفتید خراب؟ https://t.me/+kA6i7109te0xNzk8 https://t.me/+kA6i7109te0xNzk8 https://t.me/+kA6i7109te0xNzk8
Show all...
Repost from N/a
❌داخل سوتینش پارچه می‌زاره می‌ره سر قرار تا سینه هاش بزرگتر دیده بشن🔞 نگاهش بین صورتم و سینه هام در گردش بود اصلا برای به رخ کشیدن این دوتا تیکه گوشت اومده بودم اینجا بزار انقدر نگاه کنه تا بمیره... متعجب به نظر می‌رسید و مشکوک... به سینه هام اشاره کرد... رادان:چیکارشون کردی؟ ابروهام بالا رفتن...هی دست عفت خانوم درد نکنه با این پسر بزرگ کردنش،حاج بابام رو رادان قسم میخورد و می‌گفت با حجب و حیا تر از رادان نداریم... پوزخندی زدم...هی حاج بابا کجایی بیا و تحویل بگیر ،جناب سرگردت داره در مورد سایز سینه های دخترت می‌پرسه... تو محل جوری میگشت و رفتار میکرد که همه فکر میکردن از این سر به زیر تر تو دنیا وجود نداره همش با اخم پاچمو می‌گرفت و نمیزاشت با بیتا بیرون بریم... بیتا آخرین بار بهم گفت رادان ازت خوشش نمیاد دیگه نیا خونمون منم نمیزاره باهات بگردم چون میگه مثل تو زبون دراز و چشم سفید میشم...البته بیتا بدبخت همه اینارو با گریه گفته بود... آبمیوه رو سمت خودم کشیدم و با پر رویی گفتم... آوا:دو تا دست کاربلد پیدا کردم که خوب میمالتشون و بهشون رسیدگی می‌کنه... بعد شنیدن این حرفم شد مثل شمر... مثل همونی که تو تعزیه نقششو بازی می‌کنه...رادان شمر... اخماش تو هم رفت و صورتش قرمز شد... از جاش بلند شده و دست داخل جیبش برد که که من تو همون موقعیت هم نگاهم به خشتکش افتاد لامصب دیشب فیلم مثبت هجده دیده بودیم با بیتا البته قایمکی چون ردان دیشب مأموریت بود ... چندتا اسکناس پنجاهی در آورد و انداخت رو میز و با تشر ازم خواست بلند بشم... بگم مثل سگ پشیمون شده بودم و مثل همون حیوون باوفا ترسیده بودم دروغ نگفتم...این چه حرفی بود که از این دهن بی درو پیکر خارج شد؟ با همون قدبلند و هیکل عضلانیش که جون میداد ازش آویزون بشی و رابطه سرپایی رو تجربه کنی... با حرفش هوش و حواسم جمع شد،دستپاچه نگاهش کردم یه حسی می‌گفت می‌دونه تو ذهن مریضم چی میگذره رادان :یالا راه بیفت چشم سفید... جوری فریاد زد که فکرامم نصف و نیمه موند...سوار پرشیای سفیدش شد و منتظر موند منم سوار بشم...بدبخت شدم حالا می‌بره منو تحویل حاج بابا میده البته همراه فایل صوتی که پیشش دارم حاج بابا اگه اون فایل صوتی رو که برای رادان فرستاده بودمو بشنوه اول منو می‌کشه بعد خودشو... بعد اینکه نشستم ماشینو روشن کرد و با عصبانیت از اون منطقه خارج شد...هرچی بیشتر می‌رفتیم انگار بیشترم از تمدن و زندگی شهری دور میشدیم...تا اینکه بجایی رسیدیم که خبری از آسفالت و انسان و ماشین نبود‌‌‌..‌. ماشینو نگه داشت و یهویی از گلوم گرفت منو سمت خودش کشید... رادان :به کدوم پدر سگی اجازه دادی که به سینه هات دست بزنه که اینجوری قلمبه شده؟ پس منو آورده بود اینجا خفتم کنه،جووون دیگه چی می‌خوام من...روپاهاش رفتم لبامو رو لباش گذاشتم...مشغول باز کردن مانتو و پیراهنم شدم... آواا:هیشکی جرات نداره به این دوتا دست بزنه این دوتا مال دستای خودتن ببین چه کوچیکن برام بزرگشون کن... با دیدن پارچه های که از داخل سوتینم افتاد بیرون چشماش گرد شد... آیا کارای من تجاوز محسوب میشد؟ https://t.me/+Qa9j9PxkpHQ4MWRk https://t.me/+Qa9j9PxkpHQ4MWRk https://t.me/+Qa9j9PxkpHQ4MWRk تو این پارت ببین دختره چیکار کرده😐👆 ❌رادان پسری که همه رو اسمش قسم میخورن و سر به زیری و درستکاریش زبون زد همه‌‌ست عاشق دختر همسایشون میشه دختری که زمین تا آسمون باهاش فرق داره...اونم از بس شیطون و لجبازه همش سر به سر جاوید میزاره عاشقانه این دوتا بدون سانسور و حذفیات🔞
Show all...
Repost from N/a
با چشم دنبال دختر ۴ سالش گشت و جلوی در مهدکودک دیدش! تخس ایستاده بود جلو درو با اون موهای خرگوشی که امروز خودش برایش بسته بود بازی می‌کرد و هرزگاهی زبونش رو برای بچه ها بیرون می‌آورد. امیرحسام از ماشین گران قیمتش بیرون اومدو سمت دخترش رفت و سعی کرد از لحن همیشه خشنش کم کند: - به به علیک سلام چطوری خانم کوچولو؟ کیفت و بده بریم یه پیتزای خوشمزه بهت بدم. دخترش مثل خودش تخس بود و رو اعصاب! بدون این که جواب پدر تازه از راه رسیدش رو بده سرش رو کج کرد و بی اعتنایی کرد. پوفی کشید و لب زد: - حقی که عین مامانتی... با شمام کودکانه و گستاخانه جواب داد: - مامانم گفته با غریبه ها حرف نزنم عینکش رو از روی چشمانش برداشت و روی زانوهایش نشست تا هم قد و قواره ی دخترش شود: - الان من غریبم؟ کودکانه بغض کرد: - آره هستی من گول تورو خوردم! مامانم و کجا بردی؟ اون منو هیچ وقت تنها نمی‌زاشت ازت خوشم نمیاد برو دیگه چندبار باید بگم...‌ پیتزام نمی‌خوام کلافه به ساعت مچی تو دستش نگاهی کرد و قرارش داشت دیر می‌شد. آدم با حوصله ای هم نبود برای همین مچ دستان دخترش را گرفت: - مامانت رفته مسافرت میاد عزیزم شما فعلا با من می‌مونی. خودش هم شک داشت به حرفش! فعلا؟ عمرا اگر بچش رو ول می‌کرد. آروم کشیدش سمت ماشینش اما به یک باره دندان های کوچک و تیز دخترک در گوشت دستش فرو رفت و صدای هوارش وسط خیابان پیچید. دست دخترش رو ناخواسته ول کرد و دخترک با جیغ های بچه گانش توجه همرو جلب کرد: - کمک دزد! دزد این آقاهه بچه دزد می‌خواد منو بدزده کمک چشمان امیرحسام تو بهت رفته بود و همه دورشان جمع شده بودن و یکی از پدر بچه ها گفت: - آقا داری چه غلطی می‌کنی ول کن دست بچرو... ول کن بینم اخمانش پییچد تو هم و همون لحظه نگهبان مهد از مهد بیرون اومدو دخترش بدو رفت سمتش! دستی روی صورتش کشید و خطاب به اون همه چشم‌ گفت: - بنده پدرشم با پایان جمله کوتاهش غضب ناک نگاهی به دخترش کرد و گفت: - دخترم بیا بریم داری چیکار می‌کنی؟ بچه گانه چسبید به نگهبانو حق داشت که پدرش را غریبه بداند: - دروغ میگه به خدا دروغ میگه... مامانم گفته بابام سقط شده مرده رفته زیر خاک! دستانش مشت شد! مادرش؟ سوین رو می‌گفت؟ حق داشت؛ حق داشت به خاطر دل پرش این حرف هارا بزند به دخترشان‌... با پایان جمله دخترش نگهبان بود که ادامه داد: - من الان زنگ میزنم ۱۱۰ تکلیف شما مشخص شه آقا نزارید جم بخوره فرار کنه نیشخندی ازین نمایش زد و سمت در مهد‌کودک رفت و لب زد: - تا شما زنگ می‌زنی بنده با مدریت حرف دارم https://t.me/+3ntkdZrUrwg3MGJk _مامانمو دزدیده... منم برد به دستم سوزن زدن ازم خون گرفتن دردم گرفت گریه کردم من مامانمو می‌خوام دلش کباب شد برای گریه های دخترش... امیرحسامی که اشک هیچ بنی بشری برایش مهم نبود! دستی به صورتش کشید و روبه مدیر مهد گفت: - من با مادرشون متارکه کردم حدود چهار سال و از وجود دخترم خبر نداشتم اون خونیم که این میگه آزمایش ابوت بوده همین وکیلم تا ده دقیقه دیگه مدارک و میاره با پایان جملش به دخترش که چسبیده بود به مربیش و مثل ابر بهار اشک می‌ریخت خیره شد و مدیر مهد لب زد: - مادرشون الان کجان؟ خسته بود و قصد جواب دادن نداشت. با سکوتش صدای هق هقای دخترش بیشتر بلند شد و پایش را کوباند با زمین: - من مامانمو می‌خوام امیرحسام ناراحت از جایش پاشد و دخترش رو از بغل مربیش بیرون کشید دخترش این بار تو آغوشش رفت و سرش رو روی شونه پهنش گذاشت و همین طور که محکم به خودش چسبانده بودتش در گوشش لب زد: - خانوم کوچولو مامانتم میارم صحیح و سالم می‌زارم وَر دلت فقط گریه نکن... https://t.me/+3ntkdZrUrwg3MGJk https://t.me/+3ntkdZrUrwg3MGJk https://t.me/+3ntkdZrUrwg3MGJk
Show all...
Repost from N/a
-زن اول خان سر زا رفت میگن کسی رو نداره از بچش مراقبت کنه میخواد از بین رعیتا زن انتخاب کنه! مامان چادرش را دور کمرش محکم کرد: -خب ربطش به ما چیه؟ بابا لبخندی زد و جوراب بو گندویش را از پا در اورد: -قراره دختر ما بشه عروس خان! مامان روی دستش کوبید و من سرم را از کتاب بیرون اوردم: -یا خدا چی می گی مرد؟ دختر ما ۱۷ سال بیشتر نداره، جای بچه ی خانه! من بغض کرده کتاب به سینه ام چسباندم و بابا با غیض بلند شد: -الکی گوششو پر نکن با این حرفا، تو خودت ۱۷ سالت بود پسرمونو زاییدی. همین که گفتم این دختر میره اونجا و میشه تاج سر خان. مامان توی سرش کوبید و من اشک ریختم. بابا اما خوشحال خندید و دندان های زردش حالم را به هم زد: -خان خودش از من خاستگاریش کرد منم قبول کردم، فردا صبح میان می برنش... به خاطر زن اولش گفت عروسی نمی گیره منم قبول کردم هنوز چهل اون بنده خدا هم نشده حق داره خب! مامان ناله و نفرین می کرد و برای بخت سیاهم اشک می ریخت و من از ترس می لرزیدم! بابا چه ساده مرا فروخته بود... *** -خان خودم دیدم امروز بچه داشت از گشنگی می مرد بهش شیر نمی داد، به ما هم اجازه نداد بهش شیر بدیم. در نیمه باز را با ترس و لرز بستم خان با من مهربان بود اما سر بچه ی کوچکش با کسی شوخی نداشت حالا من چطور می گفتم که دکتر گفته به خاطر دل دردش باید شیر بچه را عوض کنیم؟ اصلا حرفم را باور می کرد؟ صدای فریادش تنم را لرزاند: -زمـــــرد! در به دیوار کوبیده شد و او به سمتم حمله کرد -تخم حروم انقدر بهت محبت کردم که اخرش تو به پاره ی تنم گشنگی بدی؟ -خان... خانَم به موت قسم دکتر گفت شیر بهش ندم واسه معدش ضرر داره موهایم را دور دستش پیچاند و دستش را توی دهانم کوباند -دکتر گفته به بچه ی من گشنگی بدی تا بمیره کثافت؟ به هق هق افتادم و با درد اخ گفتم که زانوشو کوبید تو پهلوم -اخ تو رو خدا نزن خان من گناهی ندارم مرا روی زمین پرت کرد و با کمربند به جانم افتاد، انقدر مرا زد که خودش به نفس نفس افتاد. همان لحظه در اتاق باز شد -خان معلوم شد توی شیر خشک پسرت یه دارو ریخته بودن که داشت سیستم ایمنیشو تو خطر مینداخت خان با پشیمانی نگاهم کرد و..... https://t.me/+yxegaBonyPQ3ZDBk https://t.me/+yxegaBonyPQ3ZDBk https://t.me/+yxegaBonyPQ3ZDBk https://t.me/+yxegaBonyPQ3ZDBk https://t.me/+yxegaBonyPQ3ZDBk https://t.me/+yxegaBonyPQ3ZDBk https://t.me/+yxegaBonyPQ3ZDBk https://t.me/+yxegaBonyPQ3ZDBk اگه بیماری قلبی دارین به هیچ وجه سمت این رمان نیاین جیگرتون اتیش می گیره از مظلومیت دختره🥺💔👇 #بزرگسال🔞
Show all...
●یارِ ماندگارvip●

ورود افراد زیرهجده سال ممنوع🔞لطفا محدوده سنی رعایت شود. پارت‌گذاری منظم! رمان بدون سانسور می‌باشد❌️

ترس من همین بود که روزی تو غریبانه ترین کَسم بشی ، که همه چیزم را میداند! 🖤 چـشـمهایـش #قسمت_صدوچهل‌وچهار _ اهورا چی؟ سرم رو پایین میندازم و با انگشتای دستم بازی میکنم : _ چند روزیه رفتارش عوض شده ، دیر از سرکار میاد ، زود میره اصلا شبانه روز نیم ساعت هم نمی بینمش همش فرار میکنه ، به درس خوندن یا نخوندنم اهمیت نمیده ، دیروز از سر شب که اومد خونه تا ساعت دو جلوی تلویزیون بودم اما اصلا براش مهم نبود ... _ چرا می پیچونی یه کلام بگو به خودم اهمیت نمیده و خودتو خلاص کن ... با حرص و عصبانیت نگاهش میکنم که لباش کش میاد : _ دروغ میگم مگه؟.....تقصیر خودته هانا ، یه نگاه تو آیینه بکن ریش و سیبیلات از اهورا هم بیشتره ، اون یه مردِ باید رغبت کنه تو صورتت نگاه کنه حالا هر چقدرم به قول تو رابطتون محدود باشه _ اون اصلا به این چیزا اهمیت نمیده مداد رو روی میز پرت میکنه : _ دیگه زر نزن ، هیچ مردی تو این دنیا وجود نداره به سر و قیافه طرف مقابلش اهمیت نده ، اهورا زبون نداره حرف بزنه انتظار داری بیاد رو کاغذ بنویسه هانای عزیزم برو پشماتو بزن؟ بخوای اینجوری ادامه بدی تا یه ماه دیگه با چمدون جلو خونه باباتی ..!
Show all...
پارت جدید 👇
Show all...
دو پارت جدید ❤️😍 این رفتارای اهورا چه رازی پشتش داره🥲
Show all...