20 450
Subscribers
-4324 hours
-2367 days
-1 02330 days
Posting time distributions
Data loading in progress...
Find out who reads your channel
This graph will show you who besides your subscribers reads your channel and learn about other sources of traffic.Publication analysis
Posts | Views | Shares | Views dynamics |
01 پارت جدید ☝️
اهورا رفت🥲 | 249 | 0 | Loading... |
02 پارت جدید ☝️
اهورا رفت🥲 | 258 | 0 | Loading... |
03 💃 | 162 | 0 | Loading... |
04 #پارت_اینده❌❌❌
_پسرِ توله سگت رو میندازم تو انباری!
شانه ی پسرکم را گرفتم، دارا از ترس می لرزید و من با حیرت به مادر شوهرم چشم دوختم.
به سمت شاهینِ هفت ساله رفت.
_مامان بزرگ فدات بشه درد داری؟ پیشونیت خون اومده.
دارا پسرک پنج سالهام، هیچکس در این خانه دوستش نداشت!
شاهین پسرِ اول شوهرم بود، از زنی دیگر!
زنی که عاشقش بود و با دست های خودش به خاک سپرده بود.
_بگو دارا باهات چیکار کرده شاهین!
اشتباه من بود.
نباید با او ازدواج می کردم!
نباید از آوار های یک زندگی خوشبختی طلب میکردم!
دارای مرا نه پدرش دوست داشت، نه مادر شوهرم.
_مامانی من کاری نکردم.
صدای کودکم بود.
مادرشوهرم به سمت دارا خیز برداشت.
_چیکار میکنین بانو؟ به خودتون بیاین دارا فقط پنج سالشه.
_ سر شاهین قرمزه خونی شده چه غلطی کرده پسرت!
بغض کردم؟
نه!
بعد از سال ها شنیدن توهین دیگر اشکی نبود.
مچ دارا را کشید، من اما به تن پسرکم چنگ زدم.
_این بار نه! این بار حق نداری بچمو بندازی تو انباری!
صدایم از حد معمول بالا تر رفته بود، اولین بار بود که سپر می شدم برای کودکم و نمیترسیدم.
_زنگ میزنم شاهرخ بیاد خونه!!
شاهرخ!
شوهرِ عزیزم که هنوز در عزای همسر اولش نشسته بود.
مردی که بعد از به دنیا آمدن دارا هرگز با من همخواب نشد!
_دارا کاری نکرده بانو، پسر من به شاهین آسیب نمیزنه.
به شاهین نگاه کردم، من حتی او را هم دوست داشتم، اما شاهین نمی خواست برایش مادری کنم.
_شاهین، دارا کاری کرد باهات؟
شاهین سکوت کرد و من چرخیدم
_دارا خودت بگو، داداشی رو کاری کردی؟
فریاد شاهین بلند شد.
_اون داداش من نیست بندازیدش تو انباری، نذارید بیاید نزدیکم.
بانو با بدن تنومندش هولم داد، پسرکم را از دستم جدا کرد و به سمت انباری برد.
اشک ریختم و خودم را آویزانش کردم و روی زمین کشیده شدم.
_ولش کن پسرمو بانو، میترسه تو انباری.
صدای جیغ دارا قلبم را پاره پاره کرد.
_ مامان توروخدا نذار منو ببره.
در انباری را قفل کرد و من به در تکیه زدم.
_دارا مامانی، نترسیا، من اینجام، بیا مامان برام قصه بگو.
مادرشوهرم غرید.
_شاهرخ بیاد تکلیف تو رو مشخص میکنه! بچه ی منو میزنین بی پدرا!
تنها چیزی که می شنیدم صدای هق هق کودکم بود.
_چه خبره! این همه سر و صدا چیه؟
با صدای شاهرخ انگار جان تازه ای به پاهایم دادند، به سمت او پرواز کردم.
_شاهرخ، بانو پسرمو تو انباری زندانی کرده، شاهرخ بچمونو در بیار، میترسه دارا!
شاهرخ با تعجب نگاهش را بین ما چرخاند، به سمت بانو رفت و غرید.
_ زندانی کردن پسرم یعنی چی؟
نگاهش اما این میان به شاهین خورد! پیشانی و موهایش را که قرمز دید جلو رفت و با ترس روی زمین نشست.
_شاهین؟ امانتیه بابا سرت چی شده؟؟
امانتی!
منظورش از امانتی ثمره ی عشقش بود.
عشقی که به خاک سپرد.
_شاهرخ متوجهی چی میگم! دارا رو توی انباری زندانی کردن!
باز هم مثل همیشه شاهین را اول می دید!
به سمتم چرخید و غرید
_چرا شاهین خونیه؟ دارا کرده؟
انگار که پسرکم بچه ی او نبود!
_شاهین بابایی، دارا اینکار رو باهات کرده؟
به نیشخند بانو نگاه کردم و سوختم.
_چرا از شاهین میپرسی؟ چرا از دارا نمیپرسی که آیا این کار رو کرده یا نه؟
صدایم بالا تر رفت.
_پسر من مگه دوروغ میگه؟
صدای او هم بلند شد.
_چیزی که دارم میبینم اینه که پسر من خونیه دیار!
اما فریاد من ستون خانه را لرزاند.
_مگه دارا پسر تو نیست شاهرخ؟
بعد از فریادم سکوت همه جا را فرا گرفت، این اولین باری بود که بعد از شش سال اعتراض می کردم!
_تو نمیدونی دارا به هیچکس آسیب نمیزنه؟ همیشه این شما بودین که به پسر من آسیب زدین! این چندمین باره که مادرت تو انباری زندانیش میکنه و تو اصلا فهمیدی؟ هیچ میدونی دارا شب ادراری گرفته؟ تو!! تویی که ادعای پدر بودن داری چقدر برای پسر من پدری کردی!
نفسی گرفتم.
_من مطمئنم پسرم بی گناهه! ولی اون وقتی که تو اینو میفهمی خیلی دیر شده شاهرخ! ما رو از دست دادی.
جلوی بانو ایستادم، کلید انباری را از دستش چنگ زدم و پسرم را از انباری در آوردم و محکم در آغوش کشیدم.
شلوارش خیس بود.
به سمت شاهرخ رفتم.
آرام زیر گوشم لب زد.
_مامانی به کسی نگو شلوارم خیسه.
نگاه شاهرخ اما خیره به خیسیِ شلوار دارا بود،
سرش را که پایین آورد خیره به چیزی روی زمین شد، جلو تر رفت و خم شد، از زیر مبل چیزی بیرون کشید و سر پا ایستاد
قوطی رنگ بازی در دستش بود!
قرمزی پیشانی شاهین رنگ بود!
به سمت دارا آمد و لب زد.
_بابایی چرا نگفتی خون نبوده و رنگ بوده؟
قبل از اینکه دستش به کمر دارا برسد عقب کشیدم.
جلویش ایستادم و غریدم.
_دیگه نمیخوام آخرین نفر زندگیت باشم شاهرخ! ازت طلاق میگیرم... حضانت دارا رو ازت میگیرم...
انگار تیری در قلبش، نگاهش لرزید و جا خورد.
انتظار نداشت!
انتظار نداشت دیاری که آنقدر عاشقش بود او را ترک کند...
https://t.me/+GOwhtcI3W5s0MjU0 | 411 | 0 | Loading... |
05 - تو نمیخوای رژیم بگیری هنگامه؟
قاشق و چنگال را آرام روی زمین گذاشتم، پچپچ دخترخالههایم و مسخره کردنشان از حرف وحید...
- آره خب، چند روزه رژیمم...
خیلی خجالت کشیده بودم، چند روز بعد قرار بود عروسی من و وحید باشد و او بیخیال توی جمع من را مسخره میکرد.
- کار تو رو رژیم حل نمیکنه عزیزم، باید کلا این چند روزو آب بخوری!
این بار دیگر کل آدمهای پشت میز به خنده افتادند، با بغض نگاهشان کردم، تکتکشان با مسخرگی میخندیدند.
- راست میگه دخترخاله! چطوری لباس عروس میپوشی؟
اگر یک کلمه حرف میزدم گریهام میگرفت، سرم را پایین انداختم که جواب ندهم اما وحید به جایم گفت:
- مگه اینکه بدیم بدوزن اندازش گیر نمیاد آخه!
دیگر نتوانستم آن تحقیر را تحمل کنم، پدر و مادر نداشتم درست اما آنقدری که آنها میگفتند چاق نبودم.
- ببخشید!
از پشت میز بلند شدم و حلقهی توی دستم را درآوردم، به زور خودم را نگه داشتم که گریه نکنم و صدایم محکم باشد.
- من دیگه باهات عروسی نمیکنم وحید!
در سکوت همه طوری از دویدم که صندلی پشت سرم افتاد، دیگر نمیخواستم تحقیرم کند!
- وایسا، یه شوخی بود چرا اینجوری میکنی هنگامه من...
محکم به چیزی برخورد کردم، به یک مرد که در تاریکی باغ صورتش معلوم نبود.
وحید پشت سرم و او... من توی بغلش بودم!
- سروش...
صدای بهتزدهی وحید من را به خودم آورد، سروش برگشته بود و دیگر اجازه نمیداد اذیتم کنند...
https://t.me/+vlb0rEEzUMI1YTg8
https://t.me/+vlb0rEEzUMI1YTg8
https://t.me/+vlb0rEEzUMI1YTg8 | 436 | 0 | Loading... |
06 -تو زن داشتی و به من تجاوز کردی عوضی؟ زن داشتی و منو عقد کردی؟؟
نیشخندی زد و خونسرد جلوتر اومد. سینه به سینهام ایستاد و گفت :
-خوبه... خوشم اومد. کلاغای فعالی داری!
دستمو روی سینهاش کوبیدم و نالیدم : یکم جدی باش لعنتی
مچ هر دو دستمو گرفت و به راحتی مهارم کرد
-صداتو ببر زنیکه. تو خودت خواستی بیای زیر من یادت رفته؟ اون روزی که از دست شوهرِ ننت فراری بودی یادت نبود بپرسی زن دارم یا نه؟ وقتی گفتی جا و مکان نداری و بهت خونه دادم یادت نبود؟ خیال کردی خیریه دارم؟
قطرههای اشک روی صورتم راه افتاد و گفتم : من... من فکر نمیکردم.... که تو....
سرشو روی صورتم خم کرد و نفس داغشو رها کرد که پلکامو محکم به هم فشار دادم
حس تحقیر شدن داشت دیوونهام میکرد
-شششش جای حرفیا لباساتو بکن که امشب خیلی باهات کار دارم کوچولو💦🔞
دستش سمت اولین دکمهی لباسم رفت که با همون چشمای بسته لب زدم : زنت اینجا بود... غزل! همه چیزو واسم تعریف کرد
حرکت دستاش متوقف شد. حتی نفس نکشید
یه قدم عقب رفتم و خیرهی نگاه مات موندهاش شدم
دستامو روی سینه قفل کردم و گفتم :
-زنت همه چیزو واسم گفت البرز زند! اومدی از من انتقام بگیری؟ چی مونده بود از من بی انصاف؟
دستامو دو طرفم باز کردم و ادامه دادم : منو میبینی لعنتی؟ انتقام بابامو از دخترش گرفتی؟ من بیست ساله بابامو از دست دادم. من بی پناه بودم بی انصاف چطور دلت اومد...
دستشو محکم روی صورتش کشید تا بتونه ذهنشو خالی کنه. من حالا این متجاوزِ کینهای رو بیشتر از هرکسی میشناختم
خواست حرف بزنه که دستمو به علامت سکوت بلند کردم و گلایه کردم ازش :
-به من تجاوز کردی... بالای همون کوه لعنتی که میخواستم خودمو ازش پرت کنم پایین و خلاص بشم.... وقتی خواستن توی کلانتری عقدمون کنن هیچ کاری نکردی.... توی این خونهی پوسیدهی لعنتی که هر لحظه ممکنه سقفش روی سرم بریزه هر بار به من تجاوز کردی.
کجای این دنیای لعنتی انتقام پدر رو از دخترش میگیرن؟
هر دو دستش رو بلند کرد و گفت : صدف... آروم باش تا صحبت کنیم. همه چیز اون جوری نیست که غزل واست گفته
پشت دستمو روی صورت خیس از اشکم کشیدم و گفتم :
-پس چیه؟ زن اولت دروغ میگه؟ اون همه چیز رو میدونه.... گفته بود اگر بهت بگم همه رو انکار میکنی
فاصلهی بینمون رو پر کرد و دو طرف کمرمو بین دستاش گرفت
خواستم خودمو کنار بکشم که نذاشت و محکمتر کمرمو گرفت
درست زیر گوشم گفت : آروم بگیر دو دقیقه! بذار منم از خودم دفاع کنم
هق زدم و گفتم : جایی واسه دفاع نداری البرز زند! زنت خیال میکرد من بخاطر مال و اموالت خودمو آویزونت کردم. خبر نداره من فکر میکردم شوهرم یه کارمند ساده اس! وقتی اسممو بهش گفتم، اون بود که گفت بخاطر یه کینهی قدیمی اومدی سراغ من. زنت...
نذاشت ادامه بدم و پچ زد :
-زنم؟ بهت نگفت اسمش توی شناسنامم نیست؟ زن من فقط تویی صدف، بفهم اینو!
آره اولش واسه انتقام اومدم سراغت. تلافی کارای باباتو میخواستم از تو بگیرم که دلم خنک بشه
ولی نشد، نتونستم... دلم واست لرزید
ناباور نگاهش کرد و لب زدم : چی میگی...
خواست عقب بره که یقهی لباسشو چنگ زدم و مانعش شدم
-وایسا البرز. نمیذارم بری
دستشو محکم پشت گردنش کشید و گفت: چی میخوای بدونی؟ تهش مگه همین نبود؟ که اعتراف کنم دلم سُرید واسه دخترِ مرداویج افشار و یادم رفت واسه انتقام اومدم
با خودت نگفتی البرز چرا هرشب میاد اینجا؟ نپرسیدی چرا شبا فقط محکم بغلت میکنه؟ ندیدی نگران شدنمو؟
دیگه حتی سعی نکردم جلوی اشکامو بگیرم
-اینا منو قانع نمیکنه البرز. من دیگه گول نمیخورم... من از اینجا میرم همین امشب....
دستشو روی شکمم کشید و آرومتر لب زد : بری؟ دیره صدف! بچهام توی شکمته... بخوای هم نمیتونی بری.
همه باید بفهمن تخم و ترکهی البرز زند، تنها وارث اون هلدینگ از خون دخترِ مرداویج افشاره، نه از محمدعلی شریعت و غزل!
یه خبر دیگه هم واست دارم... بابات زندهاس! کسی که بیست سال فکر میکردی مُرده، زنده است و باید بفهمه داره نوه دار میشه....
https://t.me/+G6OaC7rp3dQyODk0
https://t.me/+G6OaC7rp3dQyODk0
البرز زند
مردی که با هویت جعلی وارد زندگیم شد. خیال میکردم یه کارمند ساده اس که واسه نجات من خودشو به آب و آتیش زده و بهم پناه داده!
اما اون فقط یه هدف داشت؛ انتقام از بابام که بیست سال پیش مرده
البرز زند مالک هلدینگ بزرگ زند واسه نابودی یه دختر پا روی همه چیز گذاشت و نمیدونست اینبار بازندهاس...
https://t.me/+G6OaC7rp3dQyODk0
https://t.me/+G6OaC7rp3dQyODk0
#محدودیتسنی 🔞
#پارتاول توی کوه به دختره تجاوز میکنه😱
850پارت آماده 🔥✨ | 202 | 0 | Loading... |
07 صدای گریه ی نوزاد تو عمارت پیچیده بود
نوزادی که مادر نداشت و هیچ کسیم نمیدونست مادر این بچه کیه!
تنها پدر بچه بود که آقای این عمارت بود و اگه خار تو چشم این نوزاد میرفت همرو به فلک میکشید و حالا من نمیدونستم چیکار کنم!
در اتاق بچرو باز کردم و صدای جیغ نوزاد تو گوشم پیچیده شد و داد زدم:
- دایه؟ دایه کجایی بچه خودشو کشت! دایه؟
نبودش! زنی که دایه این بچه بود نبودش و ناچار وارد اتاق شدم و به نوزاد پسری که گوش فلک و کر کرده بود خیره شدم و بغلش کردم و لب زدم:
- جانم؟ چی شده چرا این جوری میکنی؟
صدای گریش کمتر شد و با چشمای اشکی مشکیش خیره شد تو چشمام.
اکه بچه ی منم سر زایمان ازم جدا نمیکردن و بچم نمیمرد الان دقیقا چهار ماهش بود.
ناخواسته بغض کردم که با دستای کوچیکش به سینم چنگ زد و گشنش بود؟
من که دیگه قطعا شیرم خشک شده بود تقریبا اما با این حال لباسمو بالا زدم و گوشه ی پنجره نشستم و سینمو تو دهن کوچیکش قرار دادم و اون شروع کرد مکیدن.
احساس میکردم شیر وارد دهن کوچولوش داره میشه حالا با چشمای خیسش به چشمای نیمه اشکی من خیره بود و تند تند میک میزد اما به یک باره صدای جدی مردونه ای منو تو جام پروند.
- چیکار میکنی؟ کی گفته بیای اینجا تو مگه شیر داری؟
ترسیده نگاهش میکردم و سینم از دهن پسرش بیرون کشیده شده بود و صدای گریه نوزاد بلند شده بود و من لباسمو سریع پایین کشیدم اما اون نگاهش به دور دهن پسر که شیری بود کشیده شد و متعجب نگاهم کرد:
- تو یه زنی؟!
ترسیده چسبیدم به پنجره که اخماش بیشتر توهم رفت:
- پس مثل ماست واس چی واستادی لباستو بده بالا به بچم شیر بده خودشو کشت
ازین مرد میترسیدم با ترس لب زدم:
- شما برید من من...
غرید: - یالا... شیرش بده
به اجبار لباس گلدارمو دادم بالا عرق سرد و روی کمرم حس کردم و بچه که سینمو به دهن گرفت روم نمیشد به چشمای مرد روبه روم خیره شم که ادامه داد:
- کن فکر میکردم دختری! بچت شیر خوار کجاست؟
لکنت گرفتم: - سر زا گفتن مرده و بر بردنش
روی تخت نشست: - شوهر نداشتی پس بهت نمیاد بد کاره باشی
سرم دیگه بیشتر از این خم نمیشد:
- نیستم آقا نیستم، کسیو ندارم پسر عموم بد تا کرد باهام همین بچمونو فروخت منم فروخت
نیم نگاهی به نگاه خیرش کردمو سریع سر انداختم پایین اما نوزادش تو بغل من حالا خواب خواب بود سینمو ول کرد و من سریع لباسمو دادم پایین که از جاش پاشد.
بچش رو از آغوشم بیرون کشیدو تو تختی که کنار تخت بزرگ چوبی خودش بود گذاشت و خواستم برم که غرید:
- واستا بینم... اول منم سیر کن بخوابون بعد برو
وا رفتم و چشمام گرد شد که سمتم اومد، دستمو گرفت کشوندم سمت تخت:
- حالا که دختر نیستی نیازی نیست احتیاط کنی توام نیازی داری درسته؟
بدنم یخ بود میتونستم با این آدم و این قدرت مخالفت کنم، کافی بود منو از عمارت پرت کنه بیرون تا توی ده دوباره سرگردون شم...
ترسیده لب زدم: - خواهش میکنم...
- هیششش... فقط میخوام منم مثل پسرم تو آغوشت آروم شم نقره... نقره بودی مگه نه؟
حواسمو چند روزی پرت کردی اما دنبال شر نبودم حالا راحت ولی تو یه زنی من یه مرد
روی تخت خوابوندم و لباسمو داد بالا که چشمامو بستمو حالا اون بود که سینه ای که تو دهن پسرش بود و به دهنش گرفت و مک زد و ناخواسته آخی گفتم که دستش سمت شلوارش رفت و سرشو بالا کرد و گفت:
- تو منو سیر منو با این تورو....
و با پایان حرفش..... ادامش👇🏻😈
لینک چنل
https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0
https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0
https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0
https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0
https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0
https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0
https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0
https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0
https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0
https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0
https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0
https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0
https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0
https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0
https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0
https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0 | 152 | 0 | Loading... |
08 پارت جدید ☝️
اهورا رفت🥲 | 406 | 0 | Loading... |
09 پارت جدید ☝️
اهورا رفت🥲 | 424 | 0 | Loading... |
10 پارت جدید ☝️
اهورا رفت🥲 | 248 | 0 | Loading... |
11 پارت جدید ☝️
اهورا رفت🥲 | 651 | 0 | Loading... |
12 پارت جدید ☝️
اهورا رفت🥲 | 903 | 0 | Loading... |
13 پارت جدید ☝️
اهورا رفت🥲 | 938 | 0 | Loading... |
14 پارت جدید ☝️
اهورا رفت🥲 | 855 | 0 | Loading... |
15 پارت جدید ☝️
اهورا رفت🥲 | 487 | 0 | Loading... |
16 💃 | 3 609 | 0 | Loading... |
17 #پارت_اینده❌❌❌
_پسرِ توله سگت رو میندازم تو انباری!
شانه ی پسرکم را گرفتم، دارا از ترس می لرزید و من با حیرت به مادر شوهرم چشم دوختم.
به سمت شاهینِ هفت ساله رفت.
_مامان بزرگ فدات بشه درد داری؟ پیشونیت خون اومده.
دارا پسرک پنج سالهام، هیچکس در این خانه دوستش نداشت!
شاهین پسرِ اول شوهرم بود، از زنی دیگر!
زنی که عاشقش بود و با دست های خودش به خاک سپرده بود.
_بگو دارا باهات چیکار کرده شاهین!
اشتباه من بود.
نباید با او ازدواج می کردم!
نباید از آوار های یک زندگی خوشبختی طلب میکردم!
دارای مرا نه پدرش دوست داشت، نه مادر شوهرم.
_مامانی من کاری نکردم.
صدای کودکم بود.
مادرشوهرم به سمت دارا خیز برداشت.
_چیکار میکنین بانو؟ به خودتون بیاین دارا فقط پنج سالشه.
_ سر شاهین قرمزه خونی شده چه غلطی کرده پسرت!
بغض کردم؟
نه!
بعد از سال ها شنیدن توهین دیگر اشکی نبود.
مچ دارا را کشید، من اما به تن پسرکم چنگ زدم.
_این بار نه! این بار حق نداری بچمو بندازی تو انباری!
صدایم از حد معمول بالا تر رفته بود، اولین بار بود که سپر می شدم برای کودکم و نمیترسیدم.
_زنگ میزنم شاهرخ بیاد خونه!!
شاهرخ!
شوهرِ عزیزم که هنوز در عزای همسر اولش نشسته بود.
مردی که بعد از به دنیا آمدن دارا هرگز با من همخواب نشد!
_دارا کاری نکرده بانو، پسر من به شاهین آسیب نمیزنه.
به شاهین نگاه کردم، من حتی او را هم دوست داشتم، اما شاهین نمی خواست برایش مادری کنم.
_شاهین، دارا کاری کرد باهات؟
شاهین سکوت کرد و من چرخیدم
_دارا خودت بگو، داداشی رو کاری کردی؟
فریاد شاهین بلند شد.
_اون داداش من نیست بندازیدش تو انباری، نذارید بیاید نزدیکم.
بانو با بدن تنومندش هولم داد، پسرکم را از دستم جدا کرد و به سمت انباری برد.
اشک ریختم و خودم را آویزانش کردم و روی زمین کشیده شدم.
_ولش کن پسرمو بانو، میترسه تو انباری.
صدای جیغ دارا قلبم را پاره پاره کرد.
_ مامان توروخدا نذار منو ببره.
در انباری را قفل کرد و من به در تکیه زدم.
_دارا مامانی، نترسیا، من اینجام، بیا مامان برام قصه بگو.
مادرشوهرم غرید.
_شاهرخ بیاد تکلیف تو رو مشخص میکنه! بچه ی منو میزنین بی پدرا!
تنها چیزی که می شنیدم صدای هق هق کودکم بود.
_چه خبره! این همه سر و صدا چیه؟
با صدای شاهرخ انگار جان تازه ای به پاهایم دادند، به سمت او پرواز کردم.
_شاهرخ، بانو پسرمو تو انباری زندانی کرده، شاهرخ بچمونو در بیار، میترسه دارا!
شاهرخ با تعجب نگاهش را بین ما چرخاند، به سمت بانو رفت و غرید.
_ زندانی کردن پسرم یعنی چی؟
نگاهش اما این میان به شاهین خورد! پیشانی و موهایش را که قرمز دید جلو رفت و با ترس روی زمین نشست.
_شاهین؟ امانتیه بابا سرت چی شده؟؟
امانتی!
منظورش از امانتی ثمره ی عشقش بود.
عشقی که به خاک سپرد.
_شاهرخ متوجهی چی میگم! دارا رو توی انباری زندانی کردن!
باز هم مثل همیشه شاهین را اول می دید!
به سمتم چرخید و غرید
_چرا شاهین خونیه؟ دارا کرده؟
انگار که پسرکم بچه ی او نبود!
_شاهین بابایی، دارا اینکار رو باهات کرده؟
به نیشخند بانو نگاه کردم و سوختم.
_چرا از شاهین میپرسی؟ چرا از دارا نمیپرسی که آیا این کار رو کرده یا نه؟
صدایم بالا تر رفت.
_پسر من مگه دوروغ میگه؟
صدای او هم بلند شد.
_چیزی که دارم میبینم اینه که پسر من خونیه دیار!
اما فریاد من ستون خانه را لرزاند.
_مگه دارا پسر تو نیست شاهرخ؟
بعد از فریادم سکوت همه جا را فرا گرفت، این اولین باری بود که بعد از شش سال اعتراض می کردم!
_تو نمیدونی دارا به هیچکس آسیب نمیزنه؟ همیشه این شما بودین که به پسر من آسیب زدین! این چندمین باره که مادرت تو انباری زندانیش میکنه و تو اصلا فهمیدی؟ هیچ میدونی دارا شب ادراری گرفته؟ تو!! تویی که ادعای پدر بودن داری چقدر برای پسر من پدری کردی!
نفسی گرفتم.
_من مطمئنم پسرم بی گناهه! ولی اون وقتی که تو اینو میفهمی خیلی دیر شده شاهرخ! ما رو از دست دادی.
جلوی بانو ایستادم، کلید انباری را از دستش چنگ زدم و پسرم را از انباری در آوردم و محکم در آغوش کشیدم.
شلوارش خیس بود.
به سمت شاهرخ رفتم.
آرام زیر گوشم لب زد.
_مامانی به کسی نگو شلوارم خیسه.
نگاه شاهرخ اما خیره به خیسیِ شلوار دارا بود،
سرش را که پایین آورد خیره به چیزی روی زمین شد، جلو تر رفت و خم شد، از زیر مبل چیزی بیرون کشید و سر پا ایستاد
قوطی رنگ بازی در دستش بود!
قرمزی پیشانی شاهین رنگ بود!
به سمت دارا آمد و لب زد.
_بابایی چرا نگفتی خون نبوده و رنگ بوده؟
قبل از اینکه دستش به کمر دارا برسد عقب کشیدم.
جلویش ایستادم و غریدم.
_دیگه نمیخوام آخرین نفر زندگیت باشم شاهرخ! ازت طلاق میگیرم... حضانت دارا رو ازت میگیرم...
انگار تیری در قلبش، نگاهش لرزید و جا خورد.
انتظار نداشت!
انتظار نداشت دیاری که آنقدر عاشقش بود او را ترک کند...
https://t.me/+GOwhtcI3W5s0MjU0 | 2 765 | 0 | Loading... |
18 - لقمه ی دهنت بردار که بتونی بجوییش دختر جون.
بین پاهاش نشستم و دستم رو روی مردونگی خوش تراشش گذاشتم.
- جوییدن نه! میخوام بخورمش.
خم شدم میون پاهاش خواستم باهاش ور برم.
- رابطه داشتی؟
- من حاملم اقا، سه ماهمه.
- خوبه. قرار نبیست خون بکارتت تختمو به گند بکشه!
https://t.me/+ApEUWWnrs29kMmM0
دعا...
فلفل فروش ریزه میزه و حامله ای که برای نجات دادن طفلش قبول میکنه صیغه ی مرد گنده ی مهربونی بشه!
مردی که قرار نیست بهش دست بزنه ولی دعا که دنبال سفت کردن جای پاشه!
تصمیم میگیره پا روی عقایدش بذاره و نقش زن بدکاره رو برای اراس بازی کنه.
داستان جنجالی و تاریخی!
https://t.me/+ApEUWWnrs29kMmM0
https://t.me/+ApEUWWnrs29kMmM0 | 1 146 | 0 | Loading... |
19 -تو زن داشتی و به من تجاوز کردی عوضی؟ زن داشتی و منو عقد کردی؟؟
نیشخندی زد و خونسرد جلوتر اومد. سینه به سینهام ایستاد و گفت :
-خوبه... خوشم اومد. کلاغای فعالی داری!
دستمو روی سینهاش کوبیدم و نالیدم : یکم جدی باش لعنتی
مچ هر دو دستمو گرفت و به راحتی مهارم کرد
-صداتو ببر زنیکه. تو خودت خواستی بیای زیر من یادت رفته؟ اون روزی که از دست شوهرِ ننت فراری بودی یادت نبود بپرسی زن دارم یا نه؟ وقتی گفتی جا و مکان نداری و بهت خونه دادم یادت نبود؟ خیال کردی خیریه دارم؟
قطرههای اشک روی صورتم راه افتاد و گفتم : من... من فکر نمیکردم.... که تو....
سرشو روی صورتم خم کرد و نفس داغشو رها کرد که پلکامو محکم به هم فشار دادم
حس تحقیر شدن داشت دیوونهام میکرد
-شششش جای حرفیا لباساتو بکن که امشب خیلی باهات کار دارم کوچولو💦🔞
دستش سمت اولین دکمهی لباسم رفت که با همون چشمای بسته لب زدم : زنت اینجا بود... غزل! همه چیزو واسم تعریف کرد
حرکت دستاش متوقف شد. حتی نفس نکشید
یه قدم عقب رفتم و خیرهی نگاه مات موندهاش شدم
دستامو روی سینه قفل کردم و گفتم :
-زنت همه چیزو واسم گفت البرز زند! اومدی از من انتقام بگیری؟ چی مونده بود از من بی انصاف؟
دستامو دو طرفم باز کردم و ادامه دادم : منو میبینی لعنتی؟ انتقام بابامو از دخترش گرفتی؟ من بیست ساله بابامو از دست دادم. من بی پناه بودم بی انصاف چطور دلت اومد...
دستشو محکم روی صورتش کشید تا بتونه ذهنشو خالی کنه. من حالا این متجاوزِ کینهای رو بیشتر از هرکسی میشناختم
خواست حرف بزنه که دستمو به علامت سکوت بلند کردم و گلایه کردم ازش :
-به من تجاوز کردی... بالای همون کوه لعنتی که میخواستم خودمو ازش پرت کنم پایین و خلاص بشم.... وقتی خواستن توی کلانتری عقدمون کنن هیچ کاری نکردی.... توی این خونهی پوسیدهی لعنتی که هر لحظه ممکنه سقفش روی سرم بریزه هر بار به من تجاوز کردی.
کجای این دنیای لعنتی انتقام پدر رو از دخترش میگیرن؟
هر دو دستش رو بلند کرد و گفت : صدف... آروم باش تا صحبت کنیم. همه چیز اون جوری نیست که غزل واست گفته
پشت دستمو روی صورت خیس از اشکم کشیدم و گفتم :
-پس چیه؟ زن اولت دروغ میگه؟ اون همه چیز رو میدونه.... گفته بود اگر بهت بگم همه رو انکار میکنی
فاصلهی بینمون رو پر کرد و دو طرف کمرمو بین دستاش گرفت
خواستم خودمو کنار بکشم که نذاشت و محکمتر کمرمو گرفت
درست زیر گوشم گفت : آروم بگیر دو دقیقه! بذار منم از خودم دفاع کنم
هق زدم و گفتم : جایی واسه دفاع نداری البرز زند! زنت خیال میکرد من بخاطر مال و اموالت خودمو آویزونت کردم. خبر نداره من فکر میکردم شوهرم یه کارمند ساده اس! وقتی اسممو بهش گفتم، اون بود که گفت بخاطر یه کینهی قدیمی اومدی سراغ من. زنت...
نذاشت ادامه بدم و پچ زد :
-زنم؟ بهت نگفت اسمش توی شناسنامم نیست؟ زن من فقط تویی صدف، بفهم اینو!
آره اولش واسه انتقام اومدم سراغت. تلافی کارای باباتو میخواستم از تو بگیرم که دلم خنک بشه
ولی نشد، نتونستم... دلم واست لرزید
ناباور نگاهش کرد و لب زدم : چی میگی...
خواست عقب بره که یقهی لباسشو چنگ زدم و مانعش شدم
-وایسا البرز. نمیذارم بری
دستشو محکم پشت گردنش کشید و گفت: چی میخوای بدونی؟ تهش مگه همین نبود؟ که اعتراف کنم دلم سُرید واسه دخترِ مرداویج افشار و یادم رفت واسه انتقام اومدم
با خودت نگفتی البرز چرا هرشب میاد اینجا؟ نپرسیدی چرا شبا فقط محکم بغلت میکنه؟ ندیدی نگران شدنمو؟
دیگه حتی سعی نکردم جلوی اشکامو بگیرم
-اینا منو قانع نمیکنه البرز. من دیگه گول نمیخورم... من از اینجا میرم همین امشب....
دستشو روی شکمم کشید و آرومتر لب زد : بری؟ دیره صدف! بچهام توی شکمته... بخوای هم نمیتونی بری.
همه باید بفهمن تخم و ترکهی البرز زند، تنها وارث اون هلدینگ از خون دخترِ مرداویج افشاره، نه از محمدعلی شریعت و غزل!
یه خبر دیگه هم واست دارم... بابات زندهاس! کسی که بیست سال فکر میکردی مُرده، زنده است و باید بفهمه داره نوه دار میشه....
https://t.me/+G6OaC7rp3dQyODk0
https://t.me/+G6OaC7rp3dQyODk0
البرز زند
مردی که با هویت جعلی وارد زندگیم شد. خیال میکردم یه کارمند ساده اس که واسه نجات من خودشو به آب و آتیش زده و بهم پناه داده!
اما اون فقط یه هدف داشت؛ انتقام از بابام که بیست سال پیش مرده
البرز زند مالک هلدینگ بزرگ زند واسه نابودی یه دختر پا روی همه چیز گذاشت و نمیدونست اینبار بازندهاس...
https://t.me/+G6OaC7rp3dQyODk0
https://t.me/+G6OaC7rp3dQyODk0
#محدودیتسنی 🔞
#پارتاول توی کوه به دختره تجاوز میکنه😱
850پارت آماده 🔥✨ | 1 545 | 0 | Loading... |
20 - سفارشای مادرمو میارید خانمِ...
هرچه فکر کرد نام او یادش نیامد، بسکه از دست مادرش کفری بود که به خاطر چند دست زرشکپلو او را فرستاده پایینشهر!
- امینی هستم، سلام!
یک بچهی تپل مپل هم توی بغلش بود، یک دختری که ذوق زده خودش را میانداخت که بیاید توی بغل سروش!
- متاسفم فراموش کردم سلام کنم، میشه سفارشای مامانمو بیارید لطفا؟
بچه بلاخره موفق شد و توی بغل سروش آرام گرفت، مادرش هم انگار خجالت کشیده بود.
- ببخشید، پدرش فوت شده هر مردی رو میبینه فکر میکنه پدرشه!
بهتزده به آن دختر کوچولوی شیرین نگاه کرد، او آرزویش بود یک دختر میداشت یک بچه از پوست و گوشت خودش.
- خدابیامرزه.
زن خم شد و چند نایلون که ظرف یکبار مصرف تویش بود را گذاشت دم در، اصلا مستقیم به سروش نگاه نمیکرد.
- بدینش به من اذیتتون کرد، بیا مامانی!
دخترک به گردن سروش چسبید و پاهایش را تا سینهی سروش بالا آورد.
- بذارید راحت باشه.
- هانا مامان؟ عمو میخواد بره، عموه بابا نیست!
سروش زیرچشمی به زن نگاه کرد، خودش هم مثل دخترش شیرین بود، با آنکه چادر سر کرده بود اما طرهی موی فرفریاش نافرمانی میکردند.
- خانم امینی، بذارید بچه راحت باشه لطفا!
او که روی نوک پا ایستاده بود بچه را بگیرد خجل عقب رفت، ولی معلوم بود بغض کرده.
- لطف کنید شما غذاها رو برام بذارید تو ماشین من آرومش میکنم.
یک شکلات از جیبش درآورد و توی دست هانا گذاشت، دختر سفید چشم عسلی دلش را لرزانده بود.
- اینو بگیر کوچولو برو پیش مامانت من دوباره میام پیشت خب؟
اعصابش خیلی غیر منتظره آرام بود، حالا هدف حاج خانم را فهمیده و خودش هم به آن فکر میکرد.
- فکر کنم راضی شد برگرده پیشتون خانم...
عمدا گفت تا شاید اسم کوچکش را بفهمد اما زن دوباره گفت:
- امینی!
- بله خانم امینی! با اجازهتون...
بچه را به مادرش داد اما مطمئن بود دوباره برمیگردد البته اینبار با حاجخانم...
https://t.me/+vlb0rEEzUMI1YTg8
https://t.me/+vlb0rEEzUMI1YTg8
https://t.me/+vlb0rEEzUMI1YTg8 | 2 956 | 0 | Loading... |
21 . | 1 | 0 | Loading... |
22 پارت جدید ☝️
بدون هانا میخواد بره تهران😒 | 613 | 0 | Loading... |
23 پارت جدید ☝️
بدون هانا میخواد بره تهران😒 | 1 540 | 0 | Loading... |
24 پارت جدید ☝️
بدون هانا میخواد بره تهران😒 | 1 267 | 0 | Loading... |
25 پارت جدید ☝️
بدون هانا میخواد بره تهران😒 | 578 | 0 | Loading... |
26 پارت جدید ☝️
بدون هانا میخواد بره تهران😒 | 839 | 0 | Loading... |
27 پارت جدید ☝️
بدون هانا میخواد بره تهران😒 | 721 | 0 | Loading... |
28 پارت جدید ☝️
بدون هانا میخواد بره تهران😒 | 878 | 0 | Loading... |
29 پارت جدید ☝️
بدون هانا میخواد بره تهران😒 | 874 | 0 | Loading... |
30 پارت جدید ☝️
بدون هانا میخواد بره تهران😒 | 805 | 0 | Loading... |
31 - چیه؟ چی می خوای؟!
آنقدر با لحن بدی این سؤال را می پرسد که می خواهم با گفتن "هیچی" راهم را بکشم و بروم... مثل خودش که از تمام مسائل زندگی مشترکمان، از تمام خواسته هایم خیلی راحت گذشته بود!
اما نمی توانم... مثل همیشه به خودم امیدواری می دهم که این بار رفتارش خوب می شود.
- فردا منم با خودتون می برین؟!
بدون آنکه نگاهم کند جواب می دهد:
مگه زندانی ها هم سیزده به در دارن؟!
بغضم می گیرد، اما با فرو کردن ناخن هایم در کف دستم خودم را آرام می کنم.
- آره دارن!
بالاخره به خودش زحمت می دهد و به سمتم می چرخد.
از ذوق آنکه راضی شده باشد دستم روی کلید برق می لغزد و به دنبالش چراغ ها روشن می شوند.
چشمانش که از شدت نفرت دیگر برقی ندارند، تمام ذوقم را کور می کند!
- تو که کل سال تو خونه زندونی ای! این یه روزم روش!
این بار برای نشکستن بغضم دست به دامن لب های بیچاره ام می شوم.
می خواهم از اتاق خارج شوم که صدایش میخکوبم می کند.
- اصلا صبر کن ببینم... می خوای بری سیزده به در که چی بشه؟! سبزه گره بزنی؟! تو که با دروغ هات خودت رو بهم گره زدی!
تمام تنم می لرزد.
پا تند می کنم از آن جهنم فرار کنم که می غرد: چراغ رو خاموش کن.
مثل همیشه از دستورش اطاعت می کنم و بعد از اتاق خارج می شوم.
نگاهم به وسایل جمع شده اش می افتد و داغ دلم تازه می شود.
تصمیم گرفته بودم خودم را با چند قرص خلاص کنم، اما حالا می خواهم این خانه را به آتش بکشم!
خانه ای که تمام جوانی ام را سوزاند...
***
صبح روز بعد به محض بسته شدن در، از جا بلند می شوم.
یادداشت ژوپین را که نوشته بود امروز از کارهای خانه آزادم، پاره می کنم!
شناسنامه، لباس ها و کل طلاهایی را که از خانه ی پدری ام آورده بودم به همراه پول داخل ساک کوچکی جمع می کنم. حتی دلم نمی آید عکسی از ژوپین برای خودم بردارم!
لباس به تن می کنم و ساکم را گوشه ی حیاط می گذارم.
از حیاط پشتی، گالن های بنزین را به سختی برمیدارم و دور تا دور خانه خالیشان میکنم.
فندک محبوب رستم خان، پدر شوهرم را که عامل بدبختی ام بود برمیدارم.
شیر گاز را هم باز کرده بودم.
فندک را روشن می کنم و گوشه ی حیاط می اندازم.
آتش که شعله ور می شود قلبم کمی آرام می گیرد!
خانه را می سوزانم و جانم را برمیدارم و فرار می کنم...
برایم اهمیتی ندارد که آواره می شوم... همین که ژوپین و پدرش فکر می کنند سوخته ام و عذاب وجدان می گیرند برایم کافی ست!
اما نمی دانم که دنیا کوچک است و روزی دوباره با ژوپین روبرو می شوم!
https://t.me/+4H1g3_tG7v45ODE8
https://t.me/+4H1g3_tG7v45ODE8
#گلین_کوچک_رستمخان
رستم خان صاحب بزرگترین و چند شعبه کارگاه تولید لوازم چوبی، معتقده که دختر بعد 14 سالگی و پسر بعد 20 سالگی نباید مجرد بمونه و طبق این عقیده تموم پسرهاش تو این سن ازدواج کردن، اما نوبت به ژوپین، پسر آخر که می رسه کمی وضعیت تغییر پیدا می کنه!
ژوپین تو 23 سالگی با نازلارِ 16 ساله ازدواج می کنه...
اختلافات بین نازلار، عروس زبون دراز و رستم خان به جایی می رسه که... | 5 832 | 0 | Loading... |
32 #پارت۱
-لباساتو بده من بپوشم تو بیرونو بپا... اشکاتم پاک کن... نمیذارم اتفاقی برات بیفته!
شده باشد با تمام مردان این قوم می جنگم ولی نمی گذاشتم خواهرکم را به زور به عقد پسر عمویمان دربیاورند!
لباس مخصوصی که برای عروس در نظر گرفته بودند را میپوشم!
مردان غیور و متعصب خان سالار داشتند، کوچه به کوچه، زیر هر سنگ را میگشتند.
-اگر دستشون بهت برسه؟ اون مرد هیچ رحم و مروتی نداره آجی. به خاطر من مجبورت میکنن زنش بشی!
گیرهی روبند را از هر دو سمت به موهای کنار گوشم وصل میکنم.
حالا تنها چشمانم پیدا بود و ممکن نبود شناسایی شوم!
-نترس چیزی نمیشه. یالا راه بیفت الان پیدامون میکنن!
می گویم و نفس نفس زنان از پشت خرابه به سمت جاده فرعی بازارچه به راه میافتم.
حس میکنم زمین زیر پایم کمی میلرزد و صدای ضعیف سم اسبان را که میشنوم قلبم تالاپی روی زمین میافتد!
-بدو مهسا فقط بدو... مردای خان دنبالمونن...فهمیدن فرار کردیم!
عقب سر را نگاه میکنم و مشعلهایشان را میبینم! صدای تیر هوایی شلیک کردن هایشان می آمد!
-همه جا رو خوب بگردین . اگر امشب ردی ازشون پیدا نکنید ، همهتون به صبح نرسیده تیربارون میشید!
صداهای کلفت و مردانه را میشنوم که دستور حرکت میدهند.
مردان غیور و قوی هیکل خان سالار که دست کم از نگهبانان جهنم نداشتند دنبالمان بودند!
با این حال، شاید میتوانستیم از دست مردانی که دنبالمان بودند بگریزیم اما از دست او نه...!
آن لعنتی وحشی... همان کسی که همهی ایل قبولش داشتند. سریعترین سوار ایلات بود.
-آجی... آجی... من میترسم!
-نترس نفسم... نترس من هستم. مهسا فقط بدو و پشت سرتو نگاه نکن! من نمیذارم دست کسی بهت برسه. نمیذارم!
مردان ایل داشتند نزدیک میشدند و ما به انتهای بازارچه داشتیم نزدیک میشدیم. دستش را میکشم:
-انتهای این جاده میرسه به دره بالای رودخونه. حدود ده دقیقه که بری و خودتو به جاده میرسونی. ماشین گیلدا اونجاست. کلیدش زیر گلگیر چرخ شاگرد گذاشتم.
دستم را پشت کمر مهسا میزنم تا هرچه سریعتر برود.
-پس تو... تو چی؟ ماهی من بدون تو...
-مهسا من میام خب؟ فقط میخوام گمراهشون کنم. تو برو من شب خودمو میرسونم به بیبی و صبح با اتوبوس میام!
رسما داشت ضجه میزد!
-وانستا... برو!
تنها چند ثانیه دور شدنش را نگاه میکنم.
دامن دست و پاگیر لباس محلی را بالا میگیرم و با تمام توانم میدوم.
-اونجا... عروس خان اونجاست... از این طرف!
نوهی خان نه... عروسِ خان!
با سریعترین حالت ممکن خودم را به کوچهای که انتهایش به کوچهی بیبی بود میرسانم.
اگر مرا میدیدند کارم تمام بود...
بدون نگاه به جلو میپیچم و با تمام سرعت به جسمی برخورد کرده روی باسنم فرود میآیم!
هیولای سیاه درشتی مقابلم در سایه تاریک کوچه قد علم میکند و من با وحشت سر میشوم.
دوباره که پلک میزنم، اسب سیاه بزرگی را مقابلم میبینم که روی دوپایش بلند میشود چنان شیههای از سر خشم میکشد که تمام بدنم از ترس یخ میکند.
بزرگترین و غول آساترین اسبی بود که در تمام عمرم دیده بودم!
خودش بود! مطمئن بودم!
پیل اسب غول پیکر امیر محتشم خان سالار!
مردی که نافم را به اسمش بریدند!
مردی که همه ی عمرم از دست او گریختم!
مردی که در هیولا بودن و غول پیکری ابدا دست کمی از اسبش نداشت!
https://t.me/+V30VKdgzzaQ5ZTdk
https://t.me/+V30VKdgzzaQ5ZTdk
https://t.me/+V30VKdgzzaQ5ZTdk
https://t.me/+V30VKdgzzaQ5ZTdk
https://t.me/+V30VKdgzzaQ5ZTdk
https://t.me/+V30VKdgzzaQ5ZTdk
#خلاصه۵پارتابتداییرمان
رمان جدید شادی موسوی استارت خورد❤️🔥 | 2 879 | 0 | Loading... |
33 زن عمو شورت سرخ رنگمو توی دستش تکون داد و کوبیدش توی صورتم.
- شورتتو انداختی توی اتاق شهریار که بشورتش؟
با بهت به زن عمو نگاه کردم. شورت من؟
توی اتاق اقا شهریار؟
زن عمو دید چیزی نمیگم به سمتم اومد و بازومو محکم چلوند.
- دختره ی وزه، خجالت نمیکشی
پسر کوچیکم که خرته لفظ آبجی از دهنش نمیوفته.
پسر بزرگمم میخوای با شورتات بر بزنی؟
دستمو روی دهنم گذاشتم.
چه تهمتایی بهم میزد
- زن عمو من کاری نکردم تهمت نزنی..
پشت دستش که رو دهنم نشست لال شدم.
دندونم از درد سر شد.
- خفه شو پتیاره.
فکر کردی خبر ندارم چیا میکنی تو اتاقت؟
صبح تا شب حمومی خدا میدونه با کجات ور میری.
بدنتم همش تیغ میکشی صاف و صوفه.
برای من که خودتو درست نمیکنی، برای پسرم این کارو میکنی.
شورتمو از دستم چنگ زد و جلوی صورتم تکون داد.
- بهت پناه دادم که این بشه جوابم؟
از روح مامانت میترسم که نگهت داشتم وگرنه شوتت میکردم بیرون بی ابرو.
- من نذاشتمش به خ...
تفی بهم کرد و شورتو انداخت زمین.
با چشمای لبالب از اشک به اتاقم رفتم.
اتاق هم نه، انباری.
چند تیکه لباسمو برداشتم و گذاشتم توی پلاستیک. اینجا دیگه جای من نبود.
با باز شدن در انباری برگشتم عقب که با دیدن اقا شهریار مات موندم.
- اقا شهریار اینجا چیکار میکنید؟
با چشم های وحشیش بهم زل زد و در انباری رو بست.
- شورتتو من برداشتم.
شبا بوش می کردم، چه بویی میده تنت دختر.
- چرا این کارو کردید، این تجاوز...
چسبوندم به دیوار و برآمدگی خشتکشو مالید بهم که ناخواسته ناله کردم.
- تو که خوشت میاد جوجو.
من دارم از خواستنت میمیرم واحه.
مامانمم بفهمه تو حامله ای کاریت نداره.
خودشو بهم کوبیذ و...
❌پسره دزدکی لباس زیرای دخترعموی یتیمشو برمیداره و وقتی مامانش میفهمه بلوایی به پا میکنه که...
https://t.me/+owP_eMOEqSAyODM0
https://t.me/+owP_eMOEqSAyODM0
https://t.me/+owP_eMOEqSAyODM0
https://t.me/+owP_eMOEqSAyODM0
https://t.me/+owP_eMOEqSAyODM0
https://t.me/+owP_eMOEqSAyODM0 | 5 110 | 0 | Loading... |
34 -نوک سینت دیده میشه تمنا... بپوشون لامصبو!!
https://t.me/+F5tw_3BCTco0YThk
با ناز بندِ مایومو پایین تر میکشم و لب میزنم
-چرا؟؟ نمیبینی برای تو سیخ شده... میگه بیا مِکم بزن!!
تحریک شدنشو میبینم...
پایین تنهای که برجستگیش توی دید بود و...
-نگهبانا عقیم نیستن لعنتییی... میام، همین الان میام اون خراب شده جوری به تخت ببندمت که جیغات بپیچه تو عمارت... توله سگ!
تلفن را که قطع میکند، بی اراده میخندم...
امشب شبِ درد بود برام...
یه دردِ لعنتی و دوست داشتنی!!
خودمو تو آب مخفی میکنم و تا اومدنش میتونستم به خودم برسم؟؟
یه رژ قرمز... با #کاستومی که عاشقشه...
تا از آب بیرون میام، صدای باز شدن در و بعد...
خودشه که با اقتدار قدم برمیداره...
شمرده شمرده، جوری که موهای تنم سیخ میشه...
-همه گمشَن بیرون... هیچ نره خری اینجا نمونهههه!!
خیره به قدو قامتش مایومو از تنم در میارم و لخت و عور سمتش حرکت میکنم...
-میدونی دیدن این تنِ لعنتیت چه بلایی سر من میاره؟؟
تابی به موهام میده که باعث لرزش سینه هام میشه...
سینه هایی که دارن برای زبونِ داغش لهله میزنن!!
-جز تحریک شدن و باد کردن خشتکت... دیگه چه بلایی میتونن سرت بیارن؟؟
یک قدم مونده که بهش بچسبم، گردنمو تو پنجش میگیره و آروم فشار میده...
شبیه بچه آهویی که بالاخره گیر شکارچیش میوفته.
-دوست دارم بزنمت... چشماتو ببندم و برات بخورم... ولی تو...
صورتشو جلو میاره و آروم دم گوشم پچ میزنه
-ولی تو حق ارضا شدن نداری... کلوچهی صورتیت باید تاوان لجبازیاتو بده خرگوشک کوچولو!
https://t.me/+F5tw_3BCTco0YThk
https://t.me/+F5tw_3BCTco0YThk
https://t.me/+F5tw_3BCTco0YThk
تمنا، دختر حشری که گیر مافیای خشن میوفته...
مافیایی که به جز پول و ثروتش... گرایشایِ ترسناکش تمنارو جذب میکنه...
فیتیشایی که فقط دخترِ قصمون میتونه تحملش کنه💦🤤
https://t.me/+F5tw_3BCTco0YThk
https://t.me/+F5tw_3BCTco0YThk | 2 316 | 0 | Loading... |
35 ترس من همین بود که روزی تو غریبانه ترین کَسم بشی ، که همه چیزم را میداند! 🖤
چـشـمهایـش
#قسمت_صدوپنجاهوپنج
****
ماشین رو جلوی خونه پارک کرد و پیاده شد ...
پشت سرش از ماشین پیاده شدم :
_ نمیزنیش تو پارکینگ؟ بیرون کار داری؟
همینطور که کلید رو تو قفل در می چرخوند سرشو به تایید تکون داد...
_ این موقع شب؟ کجا میخوای بری؟
به سمتم چرخید و دستش و روی شونه ام گذاشت و داخل خونه هلم داد ..!
یجوری تند تند سوال میپرسیدم انگار میتونست جوابم رو بده ...
وارد خونه که شدیم فرصت ندادم و باز سوالم رو تکرار کردم :
_ کجا میخوای بری؟
کلافه نگاهم کرد که گوشیم رو به سمتش گرفتم
گوشی رو از دستم میگیره و تایپ میکنه :
_ میرم تهران
سرم رو بالا میگیرم :
_ منم میام ...
تند تند تایپ میکنه :
_ کار دارم واسه خوشگذرونی نمیرم ، شب برمیگردم خونه ...
_ تنها میری؟
این بار جمله قبلی رو پاک نمیکنه و در ادامه اش مینویسه :
_ نه با رضا ..! | 7 011 | 0 | Loading... |
36 .... | 1 | 0 | Loading... |
37 بریم پارت👇 | 271 | 0 | Loading... |
38 بریم پارت👇 | 265 | 0 | Loading... |
39 پارت جدید ☝️
اهورا هانا رو برد خونه🥲 | 465 | 0 | Loading... |
40 پارت جدید ☝️
اهورا هانا رو برد خونه🥲 | 626 | 0 | Loading... |
Repost from N/a
#پارت_اینده❌❌❌
_پسرِ توله سگت رو میندازم تو انباری!
شانه ی پسرکم را گرفتم، دارا از ترس می لرزید و من با حیرت به مادر شوهرم چشم دوختم.
به سمت شاهینِ هفت ساله رفت.
_مامان بزرگ فدات بشه درد داری؟ پیشونیت خون اومده.
دارا پسرک پنج سالهام، هیچکس در این خانه دوستش نداشت!
شاهین پسرِ اول شوهرم بود، از زنی دیگر!
زنی که عاشقش بود و با دست های خودش به خاک سپرده بود.
_بگو دارا باهات چیکار کرده شاهین!
اشتباه من بود.
نباید با او ازدواج می کردم!
نباید از آوار های یک زندگی خوشبختی طلب میکردم!
دارای مرا نه پدرش دوست داشت، نه مادر شوهرم.
_مامانی من کاری نکردم.
صدای کودکم بود.
مادرشوهرم به سمت دارا خیز برداشت.
_چیکار میکنین بانو؟ به خودتون بیاین دارا فقط پنج سالشه.
_ سر شاهین قرمزه خونی شده چه غلطی کرده پسرت!
بغض کردم؟
نه!
بعد از سال ها شنیدن توهین دیگر اشکی نبود.
مچ دارا را کشید، من اما به تن پسرکم چنگ زدم.
_این بار نه! این بار حق نداری بچمو بندازی تو انباری!
صدایم از حد معمول بالا تر رفته بود، اولین بار بود که سپر می شدم برای کودکم و نمیترسیدم.
_زنگ میزنم شاهرخ بیاد خونه!!
شاهرخ!
شوهرِ عزیزم که هنوز در عزای همسر اولش نشسته بود.
مردی که بعد از به دنیا آمدن دارا هرگز با من همخواب نشد!
_دارا کاری نکرده بانو، پسر من به شاهین آسیب نمیزنه.
به شاهین نگاه کردم، من حتی او را هم دوست داشتم، اما شاهین نمی خواست برایش مادری کنم.
_شاهین، دارا کاری کرد باهات؟
شاهین سکوت کرد و من چرخیدم
_دارا خودت بگو، داداشی رو کاری کردی؟
فریاد شاهین بلند شد.
_اون داداش من نیست بندازیدش تو انباری، نذارید بیاید نزدیکم.
بانو با بدن تنومندش هولم داد، پسرکم را از دستم جدا کرد و به سمت انباری برد.
اشک ریختم و خودم را آویزانش کردم و روی زمین کشیده شدم.
_ولش کن پسرمو بانو، میترسه تو انباری.
صدای جیغ دارا قلبم را پاره پاره کرد.
_ مامان توروخدا نذار منو ببره.
در انباری را قفل کرد و من به در تکیه زدم.
_دارا مامانی، نترسیا، من اینجام، بیا مامان برام قصه بگو.
مادرشوهرم غرید.
_شاهرخ بیاد تکلیف تو رو مشخص میکنه! بچه ی منو میزنین بی پدرا!
تنها چیزی که می شنیدم صدای هق هق کودکم بود.
_چه خبره! این همه سر و صدا چیه؟
با صدای شاهرخ انگار جان تازه ای به پاهایم دادند، به سمت او پرواز کردم.
_شاهرخ، بانو پسرمو تو انباری زندانی کرده، شاهرخ بچمونو در بیار، میترسه دارا!
شاهرخ با تعجب نگاهش را بین ما چرخاند، به سمت بانو رفت و غرید.
_ زندانی کردن پسرم یعنی چی؟
نگاهش اما این میان به شاهین خورد! پیشانی و موهایش را که قرمز دید جلو رفت و با ترس روی زمین نشست.
_شاهین؟ امانتیه بابا سرت چی شده؟؟
امانتی!
منظورش از امانتی ثمره ی عشقش بود.
عشقی که به خاک سپرد.
_شاهرخ متوجهی چی میگم! دارا رو توی انباری زندانی کردن!
باز هم مثل همیشه شاهین را اول می دید!
به سمتم چرخید و غرید
_چرا شاهین خونیه؟ دارا کرده؟
انگار که پسرکم بچه ی او نبود!
_شاهین بابایی، دارا اینکار رو باهات کرده؟
به نیشخند بانو نگاه کردم و سوختم.
_چرا از شاهین میپرسی؟ چرا از دارا نمیپرسی که آیا این کار رو کرده یا نه؟
صدایم بالا تر رفت.
_پسر من مگه دوروغ میگه؟
صدای او هم بلند شد.
_چیزی که دارم میبینم اینه که پسر من خونیه دیار!
اما فریاد من ستون خانه را لرزاند.
_مگه دارا پسر تو نیست شاهرخ؟
بعد از فریادم سکوت همه جا را فرا گرفت، این اولین باری بود که بعد از شش سال اعتراض می کردم!
_تو نمیدونی دارا به هیچکس آسیب نمیزنه؟ همیشه این شما بودین که به پسر من آسیب زدین! این چندمین باره که مادرت تو انباری زندانیش میکنه و تو اصلا فهمیدی؟ هیچ میدونی دارا شب ادراری گرفته؟ تو!! تویی که ادعای پدر بودن داری چقدر برای پسر من پدری کردی!
نفسی گرفتم.
_من مطمئنم پسرم بی گناهه! ولی اون وقتی که تو اینو میفهمی خیلی دیر شده شاهرخ! ما رو از دست دادی.
جلوی بانو ایستادم، کلید انباری را از دستش چنگ زدم و پسرم را از انباری در آوردم و محکم در آغوش کشیدم.
شلوارش خیس بود.
به سمت شاهرخ رفتم.
آرام زیر گوشم لب زد.
_مامانی به کسی نگو شلوارم خیسه.
نگاه شاهرخ اما خیره به خیسیِ شلوار دارا بود،
سرش را که پایین آورد خیره به چیزی روی زمین شد، جلو تر رفت و خم شد، از زیر مبل چیزی بیرون کشید و سر پا ایستاد
قوطی رنگ بازی در دستش بود!
قرمزی پیشانی شاهین رنگ بود!
به سمت دارا آمد و لب زد.
_بابایی چرا نگفتی خون نبوده و رنگ بوده؟
قبل از اینکه دستش به کمر دارا برسد عقب کشیدم.
جلویش ایستادم و غریدم.
_دیگه نمیخوام آخرین نفر زندگیت باشم شاهرخ! ازت طلاق میگیرم... حضانت دارا رو ازت میگیرم...
انگار تیری در قلبش، نگاهش لرزید و جا خورد.
انتظار نداشت!
انتظار نداشت دیاری که آنقدر عاشقش بود او را ترک کند...
https://t.me/+GOwhtcI3W5s0MjU0
به رنگ خاکستر
بنر ها واقعی هستن پارت گذاری منظم هفته ای پنج پارت+هدیه عاشقانه ای پر احساس #عاشقانه #اجتماعی #روانشناسی پایان خوش @nilooftn ❌کپی پیگرد قانونی دارد حتی با ذکر منبع ❌ 🍀نیلوفر فتحی🍀
https://t.me/+3OGlcfA3y5E5Y2E8https://t.me/+5zJyesLWTAY1Mjhk
41100
Repost from N/a
- تو نمیخوای رژیم بگیری هنگامه؟
قاشق و چنگال را آرام روی زمین گذاشتم، پچپچ دخترخالههایم و مسخره کردنشان از حرف وحید...
- آره خب، چند روزه رژیمم...
خیلی خجالت کشیده بودم، چند روز بعد قرار بود عروسی من و وحید باشد و او بیخیال توی جمع من را مسخره میکرد.
- کار تو رو رژیم حل نمیکنه عزیزم، باید کلا این چند روزو آب بخوری!
این بار دیگر کل آدمهای پشت میز به خنده افتادند، با بغض نگاهشان کردم، تکتکشان با مسخرگی میخندیدند.
- راست میگه دخترخاله! چطوری لباس عروس میپوشی؟
اگر یک کلمه حرف میزدم گریهام میگرفت، سرم را پایین انداختم که جواب ندهم اما وحید به جایم گفت:
- مگه اینکه بدیم بدوزن اندازش گیر نمیاد آخه!
دیگر نتوانستم آن تحقیر را تحمل کنم، پدر و مادر نداشتم درست اما آنقدری که آنها میگفتند چاق نبودم.
- ببخشید!
از پشت میز بلند شدم و حلقهی توی دستم را درآوردم، به زور خودم را نگه داشتم که گریه نکنم و صدایم محکم باشد.
- من دیگه باهات عروسی نمیکنم وحید!
در سکوت همه طوری از دویدم که صندلی پشت سرم افتاد، دیگر نمیخواستم تحقیرم کند!
- وایسا، یه شوخی بود چرا اینجوری میکنی هنگامه من...
محکم به چیزی برخورد کردم، به یک مرد که در تاریکی باغ صورتش معلوم نبود.
وحید پشت سرم و او... من توی بغلش بودم!
- سروش...
صدای بهتزدهی وحید من را به خودم آورد، سروش برگشته بود و دیگر اجازه نمیداد اذیتم کنند...
https://t.me/+vlb0rEEzUMI1YTg8
https://t.me/+vlb0rEEzUMI1YTg8
https://t.me/+vlb0rEEzUMI1YTg8
عطر هلـ🍑ـــو ♪
صحنه دار 👩❤️👨 #اروتیک🔞
43600
Repost from N/a
-تو زن داشتی و به من تجاوز کردی عوضی؟ زن داشتی و منو عقد کردی؟؟
نیشخندی زد و خونسرد جلوتر اومد. سینه به سینهام ایستاد و گفت :
-خوبه... خوشم اومد. کلاغای فعالی داری!
دستمو روی سینهاش کوبیدم و نالیدم : یکم جدی باش لعنتی
مچ هر دو دستمو گرفت و به راحتی مهارم کرد
-صداتو ببر زنیکه. تو خودت خواستی بیای زیر من یادت رفته؟ اون روزی که از دست شوهرِ ننت فراری بودی یادت نبود بپرسی زن دارم یا نه؟ وقتی گفتی جا و مکان نداری و بهت خونه دادم یادت نبود؟ خیال کردی خیریه دارم؟
قطرههای اشک روی صورتم راه افتاد و گفتم : من... من فکر نمیکردم.... که تو....
سرشو روی صورتم خم کرد و نفس داغشو رها کرد که پلکامو محکم به هم فشار دادم
حس تحقیر شدن داشت دیوونهام میکرد
-شششش جای حرفیا لباساتو بکن که امشب خیلی باهات کار دارم کوچولو💦🔞
دستش سمت اولین دکمهی لباسم رفت که با همون چشمای بسته لب زدم : زنت اینجا بود... غزل! همه چیزو واسم تعریف کرد
حرکت دستاش متوقف شد. حتی نفس نکشید
یه قدم عقب رفتم و خیرهی نگاه مات موندهاش شدم
دستامو روی سینه قفل کردم و گفتم :
-زنت همه چیزو واسم گفت البرز زند! اومدی از من انتقام بگیری؟ چی مونده بود از من بی انصاف؟
دستامو دو طرفم باز کردم و ادامه دادم : منو میبینی لعنتی؟ انتقام بابامو از دخترش گرفتی؟ من بیست ساله بابامو از دست دادم. من بی پناه بودم بی انصاف چطور دلت اومد...
دستشو محکم روی صورتش کشید تا بتونه ذهنشو خالی کنه. من حالا این متجاوزِ کینهای رو بیشتر از هرکسی میشناختم
خواست حرف بزنه که دستمو به علامت سکوت بلند کردم و گلایه کردم ازش :
-به من تجاوز کردی... بالای همون کوه لعنتی که میخواستم خودمو ازش پرت کنم پایین و خلاص بشم.... وقتی خواستن توی کلانتری عقدمون کنن هیچ کاری نکردی.... توی این خونهی پوسیدهی لعنتی که هر لحظه ممکنه سقفش روی سرم بریزه هر بار به من تجاوز کردی.
کجای این دنیای لعنتی انتقام پدر رو از دخترش میگیرن؟
هر دو دستش رو بلند کرد و گفت : صدف... آروم باش تا صحبت کنیم. همه چیز اون جوری نیست که غزل واست گفته
پشت دستمو روی صورت خیس از اشکم کشیدم و گفتم :
-پس چیه؟ زن اولت دروغ میگه؟ اون همه چیز رو میدونه.... گفته بود اگر بهت بگم همه رو انکار میکنی
فاصلهی بینمون رو پر کرد و دو طرف کمرمو بین دستاش گرفت
خواستم خودمو کنار بکشم که نذاشت و محکمتر کمرمو گرفت
درست زیر گوشم گفت : آروم بگیر دو دقیقه! بذار منم از خودم دفاع کنم
هق زدم و گفتم : جایی واسه دفاع نداری البرز زند! زنت خیال میکرد من بخاطر مال و اموالت خودمو آویزونت کردم. خبر نداره من فکر میکردم شوهرم یه کارمند ساده اس! وقتی اسممو بهش گفتم، اون بود که گفت بخاطر یه کینهی قدیمی اومدی سراغ من. زنت...
نذاشت ادامه بدم و پچ زد :
-زنم؟ بهت نگفت اسمش توی شناسنامم نیست؟ زن من فقط تویی صدف، بفهم اینو!
آره اولش واسه انتقام اومدم سراغت. تلافی کارای باباتو میخواستم از تو بگیرم که دلم خنک بشه
ولی نشد، نتونستم... دلم واست لرزید
ناباور نگاهش کرد و لب زدم : چی میگی...
خواست عقب بره که یقهی لباسشو چنگ زدم و مانعش شدم
-وایسا البرز. نمیذارم بری
دستشو محکم پشت گردنش کشید و گفت: چی میخوای بدونی؟ تهش مگه همین نبود؟ که اعتراف کنم دلم سُرید واسه دخترِ مرداویج افشار و یادم رفت واسه انتقام اومدم
با خودت نگفتی البرز چرا هرشب میاد اینجا؟ نپرسیدی چرا شبا فقط محکم بغلت میکنه؟ ندیدی نگران شدنمو؟
دیگه حتی سعی نکردم جلوی اشکامو بگیرم
-اینا منو قانع نمیکنه البرز. من دیگه گول نمیخورم... من از اینجا میرم همین امشب....
دستشو روی شکمم کشید و آرومتر لب زد : بری؟ دیره صدف! بچهام توی شکمته... بخوای هم نمیتونی بری.
همه باید بفهمن تخم و ترکهی البرز زند، تنها وارث اون هلدینگ از خون دخترِ مرداویج افشاره، نه از محمدعلی شریعت و غزل!
یه خبر دیگه هم واست دارم... بابات زندهاس! کسی که بیست سال فکر میکردی مُرده، زنده است و باید بفهمه داره نوه دار میشه....
https://t.me/+G6OaC7rp3dQyODk0
https://t.me/+G6OaC7rp3dQyODk0
البرز زند
مردی که با هویت جعلی وارد زندگیم شد. خیال میکردم یه کارمند ساده اس که واسه نجات من خودشو به آب و آتیش زده و بهم پناه داده!
اما اون فقط یه هدف داشت؛ انتقام از بابام که بیست سال پیش مرده
البرز زند مالک هلدینگ بزرگ زند واسه نابودی یه دختر پا روی همه چیز گذاشت و نمیدونست اینبار بازندهاس...
https://t.me/+G6OaC7rp3dQyODk0
https://t.me/+G6OaC7rp3dQyODk0
#محدودیتسنی 🔞
#پارتاول توی کوه به دختره تجاوز میکنه😱
850پارت آماده 🔥✨
20200
Repost from N/a
صدای گریه ی نوزاد تو عمارت پیچیده بود
نوزادی که مادر نداشت و هیچ کسیم نمیدونست مادر این بچه کیه!
تنها پدر بچه بود که آقای این عمارت بود و اگه خار تو چشم این نوزاد میرفت همرو به فلک میکشید و حالا من نمیدونستم چیکار کنم!
در اتاق بچرو باز کردم و صدای جیغ نوزاد تو گوشم پیچیده شد و داد زدم:
- دایه؟ دایه کجایی بچه خودشو کشت! دایه؟
نبودش! زنی که دایه این بچه بود نبودش و ناچار وارد اتاق شدم و به نوزاد پسری که گوش فلک و کر کرده بود خیره شدم و بغلش کردم و لب زدم:
- جانم؟ چی شده چرا این جوری میکنی؟
صدای گریش کمتر شد و با چشمای اشکی مشکیش خیره شد تو چشمام.
اکه بچه ی منم سر زایمان ازم جدا نمیکردن و بچم نمیمرد الان دقیقا چهار ماهش بود.
ناخواسته بغض کردم که با دستای کوچیکش به سینم چنگ زد و گشنش بود؟
من که دیگه قطعا شیرم خشک شده بود تقریبا اما با این حال لباسمو بالا زدم و گوشه ی پنجره نشستم و سینمو تو دهن کوچیکش قرار دادم و اون شروع کرد مکیدن.
احساس میکردم شیر وارد دهن کوچولوش داره میشه حالا با چشمای خیسش به چشمای نیمه اشکی من خیره بود و تند تند میک میزد اما به یک باره صدای جدی مردونه ای منو تو جام پروند.
- چیکار میکنی؟ کی گفته بیای اینجا تو مگه شیر داری؟
ترسیده نگاهش میکردم و سینم از دهن پسرش بیرون کشیده شده بود و صدای گریه نوزاد بلند شده بود و من لباسمو سریع پایین کشیدم اما اون نگاهش به دور دهن پسر که شیری بود کشیده شد و متعجب نگاهم کرد:
- تو یه زنی؟!
ترسیده چسبیدم به پنجره که اخماش بیشتر توهم رفت:
- پس مثل ماست واس چی واستادی لباستو بده بالا به بچم شیر بده خودشو کشت
ازین مرد میترسیدم با ترس لب زدم:
- شما برید من من...
غرید: - یالا... شیرش بده
به اجبار لباس گلدارمو دادم بالا عرق سرد و روی کمرم حس کردم و بچه که سینمو به دهن گرفت روم نمیشد به چشمای مرد روبه روم خیره شم که ادامه داد:
- کن فکر میکردم دختری! بچت شیر خوار کجاست؟
لکنت گرفتم: - سر زا گفتن مرده و بر بردنش
روی تخت نشست: - شوهر نداشتی پس بهت نمیاد بد کاره باشی
سرم دیگه بیشتر از این خم نمیشد:
- نیستم آقا نیستم، کسیو ندارم پسر عموم بد تا کرد باهام همین بچمونو فروخت منم فروخت
نیم نگاهی به نگاه خیرش کردمو سریع سر انداختم پایین اما نوزادش تو بغل من حالا خواب خواب بود سینمو ول کرد و من سریع لباسمو دادم پایین که از جاش پاشد.
بچش رو از آغوشم بیرون کشیدو تو تختی که کنار تخت بزرگ چوبی خودش بود گذاشت و خواستم برم که غرید:
- واستا بینم... اول منم سیر کن بخوابون بعد برو
وا رفتم و چشمام گرد شد که سمتم اومد، دستمو گرفت کشوندم سمت تخت:
- حالا که دختر نیستی نیازی نیست احتیاط کنی توام نیازی داری درسته؟
بدنم یخ بود میتونستم با این آدم و این قدرت مخالفت کنم، کافی بود منو از عمارت پرت کنه بیرون تا توی ده دوباره سرگردون شم...
ترسیده لب زدم: - خواهش میکنم...
- هیششش... فقط میخوام منم مثل پسرم تو آغوشت آروم شم نقره... نقره بودی مگه نه؟
حواسمو چند روزی پرت کردی اما دنبال شر نبودم حالا راحت ولی تو یه زنی من یه مرد
روی تخت خوابوندم و لباسمو داد بالا که چشمامو بستمو حالا اون بود که سینه ای که تو دهن پسرش بود و به دهنش گرفت و مک زد و ناخواسته آخی گفتم که دستش سمت شلوارش رفت و سرشو بالا کرد و گفت:
- تو منو سیر منو با این تورو....
و با پایان حرفش..... ادامش👇🏻😈
لینک چنل
https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0
https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0
https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0
https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0
https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0
https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0
https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0
https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0
https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0
https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0
https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0
https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0
https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0
https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0
https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0
https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0
15200