cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

'𝑴𝒀 𝑳𝑰𝑻𝑻𝑳𝑬 𝑪𝑶𝑳𝑶𝑵𝑬𝑳🗝'

𝐓𝐡𝐞 𝐟𝐢𝐫𝐬𝐭 𝐰𝐞𝐚𝐤𝐧𝐞𝐬𝐬 𝐨𝐟 𝐚 𝐜𝐨𝐥𝐨𝐧𝐞𝐥 𝐃𝐞𝐞𝐩 𝐟𝐞𝐞𝐥𝐢𝐧𝐠𝐬🖤🚬 𝐭𝐡𝐞 𝐰𝐫𝐢𝐭𝐞𝐫⛓: 𝐍𝐚𝐫𝐞𝐧𝐣𝐢 / 𝐌𝐥𝐢𝐤𝐚 𝐼𝑆 𝑇𝑌𝑃𝐼𝑁𝐺... https://telegram.me/BiChatBot?start=sc-1147678-iP3Z6UM

Show more
Advertising posts
686
Subscribers
No data24 hours
-67 days
+130 days
Posting time distributions

Data loading in progress...

Find out who reads your channel

This graph will show you who besides your subscribers reads your channel and learn about other sources of traffic.
Views Sources
Publication analysis
PostsViews
Shares
Views dynamics
01
امشب هستید بریم سراغ لحظات حساس😌
60Loading...
02
تا به الان همه پارتا رو خوندید؟🤔 اونایی که خوندن🕊اونایی که نخوندن✍
950Loading...
03
دخترای قشنگ روزتون مبارک باشه آرزوهاتون دست یافتنی و خنده همیشه رو لبتون بشینه:)🧡 پارت امشب تقدیم نگاهتون منتظر نظراتتون هستم🫠✨ لینک ناشناس / چنل ناشناس
1300Loading...
04
#𝐬𝐞𝐫𝐞𝐧𝐝𝐢𝐩𝐢𝐭𝐲 #صفحه_دوم امیرِمقاره.. از قهوه صبحونه به بعد چیزی نخورده بودم و مثل همیشه سردرد امونم و بریده بود،سردی بدنم و خالی بودن معدم و افت فشار و کاملا حس میکردم،سوییچ و برداشتم و از ماشین پیاده شدم،با نگاه آخرم بهش و مطمئن شدن از جای پارک سمت کمند رفتم،انگشتای ظریفش و تو دستم حبس کردم و با قدم های هماهنگ مسیر ورودی باغ و طی کردیم،با یادآوری موضوعی اخمام توهم رفت،خواستم سوال ذهنیم و به زبون بیارم اما پاسخش خیلی زودتر جلوی چشمم نمایان شد _به به پسرعمو،مجلس و با حضورت مزین کردی بعد هم بهمراه رفقای احمق تر از خودش به حرف مسخره تر از هیکلش خندیدن،پلکام و روهم فشردم،ادم باخت نبودم،هیچوقت! فقط گاهی اوقات با خودم فکر میکنم من چرا باید این موجود عجیب الخلقه رو تحمل کنم؟بدون اینکه ظاهرم بهم بخوره و چهرم پریشونی از خودش بروز بده جواب دادم _هر چقدر من نورانی میکنم تو عن میزنی توش زحماتم به باد میره گفتم و با پوزخند از اون چشم‌های پر حرص و به رنگ خون فاصله گرفتم،همون چشما که اولین بار نیست خندش و زهرمارش میکنم تا در ورودی سالن فاصله ای نبود،مثل همیشه زمزمه دختر کنارم انرژی داد بهم _حسودی میکنه چون به گرد پات نمیرسه فشار کمی به دستی که تو دستم بود دادم و این به زبون من یعنی "مرسی که بهم روحیه میدی " در و باز کردم و به رسم ادب اول دخترکنارم و داخل فرستادم،لبخند رو لبش نشون از رضایت میداد مثل همیشه من و کمند مبل‌های گوشه سالن رو انتخاب کردیم،نگاهم تو جمع چرخید،همون همیشگیا بودن،چشمم به دو چشم مشکی افتاد که از روبرو بدون توجه به صحبت دوستای اطرافش خیره به من بود،وقتی مچش و گرفتم و نگاهش و شکار کردم استرسی تو وجودش دیدم و بعد اون نگاه ازم گرفته شد حس میکردم،از وقتی اتفاقات مختلف و تجربه کردم احساسات عمیق ادما رو درک میکردم،اون نگاه.. من و جذب خودش میکرد،آشنا بود،قبلا این حس و نداشتم اونم برام مثل بقیه بود اما از امروز به بعد این حس نسبت به این نگاه در من هست علتش رو هم نمیدونستم.. " حاجی من این چشما رو کجا دیدم؟ " رهامِ‌هادیان.. صدای زنگ خبر از رسیدن پدر میداد،از اپن فاصله گرفتم و سمت صفحه شیشه ای کوچیک گوشه سالن رفتم،با دیدن چهره بابا حدسم به یقین تبدیل شد،دکمه آیفون و زدم،خستگی تو چهرش و درک میکردم اما غم چرا؟در ورودی و باز کردم،به احترامش منتظر ایستادم،بعد از دو دقیقه درحالی که از در آسانسور خارج میشد پیداش کردم،لبخند زدم و با مهری که نسبت بهش داشتم نون سنگک داغی که با پارچه سفید تمیز پیچیده شده بود ازش گرفتم و رو اپن گذاشتم،دست راستم و سمتش بردم _سلام پدرجان خوبی؟ _سلام آقای دکتر خداروشکر تو خوبی؟ دستم و به گرمی فشرد و خسته نباشیدی گفتم،پشت سرش سمت کاناپه رفتم تا کنارش بشینم _خوبم خداروشکر بخوبی شما و مامان ضربه آرومی رو پام زد _چخبر باباجان همه چی خوب پیش میره؟ به نرمی راحتی پشت سرم تکیه دادم و لبخندم عمیق تر شد _همه چی خوبه شما چخبر عباس آقا؟ به مامان که تازه قدم از اشپزخونه بیرون گذاشته بود اشاره کردم _پیش پای شما مامان از لوس کردن من حرف میزد قصد و منظورم از این حرف و که فهمید سعی کرد خنده ای که روی لبش میومد و کنترل کنه مامان روبروی ما نشست و نگاه جدی و پر جذبه ای نثار هردومون کرد _پدر و پسر لنگه همید لبم و تو دهنم جمع کردم،نخودی حرص میخورد،بابا تا خواست قدم پیش بزاره و ناز خانوم خونه رو بکشه صدای زنگی که متعلق به گوشی بزرگوار بود تو پذیرایی پیچید، از جیبش بیرون کشید و نگاهش که به اسم شخص افتاد کلافه رو دسته مبل رهاش کرد اخمام از کنجکاوی توهم رفت،سر کج کردم و با دیدن اسم عمه محبوبه ابروهام بالا پرید _چیزی شده؟بحثی شده بینتون؟جواب بده بابا شاید کار واجب داره ناچار نگاهش بین من و گوشی میگشت،دست آخر دوباره بین انگشتاش گرفت و با لمس دکمه سبز گوشی و کنار گوشش گذاشت _جانم محبوبه من الان رسیدم خونه سرش سمت من برگشت _محبوبه جان بچه تازه رسیده خونه بعد کمی مکث لحنش با هر کلمه تند تر میشد _اخه وقتی اون پسر داره پاش و از در میزاره بیرون نباید بپرسی کجا میره خواهر من در لحظه منظورشون و فهمیدم،موضوع بحث مثل همیشه کسی نبود جز پرهام به بابا اشاره کردم گوشی و بده بهم،عمه به محض اینکه صدای بله من و شنید صحبتای همیشگی رو از سر گرفت _پسرم،رهام جان خواهش میکنم ازت با این پسر حرف بزن بلکه آدم بشه،دو سه ساعت پیش از خونه رفته الانم پیام داده بهم که تا فردا برنمیگرده،این بچه وقت زن گرفتنش رسیده باید یکی و پیدا کنم براش اینطوری نمیشه دو انگشت دست آزادم رو شقیقه نشست و پلکام و روهم فشردم،هر روز صبح درگیر مداوای آدمایی بودم که پیشم میومدن و مثل یه دوست به صحبتام گوش میدادن و عمل میکردن،اما هنوز نتونستم پسرعمه‌م و که مثل برادرم بود سر عقل بیارم
1130Loading...
05
از جا بلند شدم و بعد عذرخواهی سرسری جمع خانواده رو ترک کردم،با پایین آوردن دستگیره به اتاقم پناه بردم _عمه جان شما نگران نباش من باهاش صحبت میکنم،باشه؟خدای نکرده فشارت بالا پایین میشه اتفاقی برات میوفته پرهامم راضی نیست به این اتفاق،شما برو استراحت کن من فردا یه ساعتی میرم پیشش نفس راحتی که کشید همزمان فکر و خیال منم راحت کرد _باشه پسرم،بعد خدا پرهامم و به تو میسپرم،خیلی مراقبش باش،توام مثل برادر بزرگترش اگه حرفت و گوش نکرد میتونی بزنی تو دهنش تو گلو خندیدم و با انگشت اشاره شقیقم و خاروندم _چشم عمه جان غل و زنجیر کت بسته تحویلت میدم،برو بخواب شبت بخیر بعد از سفارشات نهایی محبوبه خانوم و خداحافظی تماس و قطع کردم و گوشی بابا رو روی میز تحریر کوچیک تو اتاق گذاشتم تن خستم و رو تخت رها کردم و چشمام و بستم خب.. رهام خان،حالا فکر کنیم چطور فردا پرهام جان و قانع کنیم که روی مثلا ماهت و ببینه و ضمن آن به حرفت هم گوش بده و بهش عمل کنه.. خستگی به تنم غلبه کرده بود و نفهمیدم کِی امروز و ترک کردم و به خواب عمیقی فرو رفتم
1310Loading...
06
" امیر "
1140Loading...
07
" رهامِ "
1150Loading...
08
امشب پارت داشته باشیم؟🫡
1270Loading...
09
عزیزان‌جان هر کسی که لف بده از چنل بن میشه متاسفانه به دلایلی که خودتون متوجه هستید اگر کسی مجبوره یا دلیلی داره برای رفتن حتما ناشناس بهم بگید به روی دو چشمم میزارم🧡
1440Loading...
10
Media files
1420Loading...
11
رهامِ‌هادیان.. همونطور که گوشی و بین شونه و عضلات صورتم جا‌ به جا میکردم با انگشت اشاره دکمه اسانسور و فشردم _خب پس من کی خدمت برسم؟ چند تا نایلون بی رنگ که هر کدوم پر بود و از میوه و تره بار رو یکی از دستام لا به لای انگشتام سنگینی میکرد پنجه پام و لای در آسانسور انداختم وضعیت از این بحرانی تر نمیشد،وارد اتاقک شدم و بلافاصله طبقه سوم و انتخاب کردم تا خدای نکرده کسی من و با این وضعیت نبینه،جواب خانوم پشت گوشی و دادم _بله متوجهم،پس من با خود استاد تماس میگیرم خواستم از برنامه کاری ایشون مطلع بشم که خدای نکرده مزاحم نشم با تماس بی جا با صدای زنگ آسانسور نگاهم به در کشویی افتاد که چشم بهم زدنی جمع شد،در اصلی و باز کردم و بلاخره به راهرو رسیدم،مامان تو چارچوب در منتظرم بود نگاهش با دیدن خریدای دستم نگران شد،میخواست خریدا رو از دستم بگیره اما مانع این کار شدم،کفشام و هر طور شده از پا کندم و وارد شدم _مچکرم،مچکرم ببخشید مزاحمتون شدم،خدانگهدار گوشی و با عضلات شونم سُر دادم رو مبل تک نفره تو هال،خریدا رو روی میز اشپزخونه گذاشتم و دستی به کمرم زدم و ناخواسته آخی از دهنم در رفت _الهی قربونت برم مادر چرا زحمت کشیدی پشیمون از اینکه با گفتن یه کلمه اینجوری نگرانش کردم سمتش برگشتم و بوسه کوتاهی رو پیشونیش نشوندم _سلام پروانه قلبم،خوبی؟این چه حرفیه وظیفم بود قدمای خستم و سمت پذیرایی کشیدم و کتم و از تن جدا کردم،کنارم رو دسته مبل گذاشتم و نشستم،نفس عمیقی از جونم رفت وقتی راحتی مبل و حس کردم _یه شربت پروانه پز به ما نمیرسه؟خیلی گرممه مامان چشم بلند بالایی گفت و درحالی که قربون صدقه قد و بالای من میرفت مایع خوشرنگ شربت آلبالو رو تو لیوان بلند و نسبتا باریک ریخت _بابا کجاست مامان؟ بطری شیشه ای پر آب و از یخچال بیرون آورد و پر کرد تو لیوان،اپن بزرگ جلوی اشپزخونه بهم این اجازه رو میداد که خیلی راحت بتونم تک تک کاراش و ببینم _رفت نون بگیره مادر،گفتم خسته راهی چایی برات گذاشتم،باباهم رفت واسه پسر دردونه خونه نون تازه بگیره برقی که از چشمم گذشت و حس کردم،مثل ستاره دنباله داری که شب چشم‌های من و روشن میکرد و نهایت حس ذوق درونم و نشون میداد _بعد میگه من لوست میکنم، به همین قبله خودش بدتره لبم هر لحظه بیشتر میخندید و وجودم پر میشد از حال خوب و البته کمی شیطنت هم چاشنی این احوال میشد وقتی صحبت از یکی یدونه و لوس شدن من به میون میومد،این حس خوب اسمش چی بود؟نعمت! _بلاخره یه رهام خان که بیشتر ندارید مادر از جا بلند شدم و کنار اپن ایستادم خیره شدم به چهره جوون مادرم که چین ‌های کم روی پوستش بالا رفتن سنش و نشون میداد من و پدر و مادرم تو یه خونه هر چند جمع و جور اما پر از حس صمیمیت،یه حس قشنگ به اسم خانواده کنارهم زندگی میکردیم،اما نباید از این غافل شد که همیشه خوشی و خنده نمیاد رو لبت،یه وقتایی یه جایی یه لحظه ای زندگی جوری اشک رو صورتت میاره که نمیفهمی چطور اومد و شد و رفت..همیشه راه همینقدر هموار نیست؛
1390Loading...
12
#𝐬𝐞𝐫𝐞𝐧𝐝𝐢𝐩𝐢𝐭𝐲 #صفحه‌_اول امیرِمقاره.. جلوی در عمارت توقف کردم،انفدری انرژی تو تنم صرف نمیکردم که چشمم تو چشم اون دیوارای بلند بیوفته که برعکس رنگ روشنش تیره ترین راز‌ها رو پشتش پنهون کرده بود،مطمئنا هیچکس از دوباره دیدن قفسش خوشحال نمیشد چه رسد به اینکه من هربار میبینم،خیره شدم به تتو انگشت اشاره که روی فرمون خودش و به رخ میکشید،رنگ و رو ازش رفته،باید تمدیدش میکردم،دوباره.. دونفری.. منتظر بودم آدمی که کنارم نشسته بود هرچه سریعتر این اتاقک کوچیک و ترک کنه،در حضورش نفس کشیدن سخت بود برام،با تک سرفه‌ای صدام و صاف کردم و با دو انگشت شصت و اشاره دست راست موهای ریز زیر لبم و مرتب کردم تاج ابروهام بهم نزدیک شد بدون اینکه چشم بدوزم بهش زمزمه کردم _عجله دارم،تشریف میبرید؟ بعد از گذر چند ثانیه خواست سر صحبتی و باز کنه که بقول معروف جفت پا پریدم وسط کلام زیبای عمه عزیزتر از جان! _امیر.. _نمیخوام چیزی بشنوم،ولم کن بزار زندگی کنم بعد از اخرین کلمه سکوت هوای اتاق و بغل گرفت،سکوت ترسناک،سکوت دلنشین.. صدای باز شدن در و شنیدم و بعد خروجش از اون کابین که بزرگترین فضا رو داشت اما برای بودن ما دونفر تو یه جا کافی نبود موندن بیشتر و جایز ندونستم،فشار پام و رو پدال زیر پام بیشتر کردم و با نهایت سرعت تو اون خیابون طول و دراز روندم،کلاه لبه دارم و رو موهام مرتب کردم،گرمای خورشید و روی بازوم حس کردم،تنها آغوش امن من تا چند سال اول زندگیم بعد از رفتن مامان و بابا،البته!همین بغل محکم زمانی آرزو بود..نقطه ای از زندگیم رو به یاد دارم که هیچکس تو سن و سال الان من خاطرش نیست اما من خودم یادمه،تنها میزبانم اتاق سرد و تاریک بود و ساعت‌ها سکوت،گاهی وقتا از سکوت سردرد میگرفتم،این و خوب یادمه؛ آلارم گوشی باعث شد رشته افکارم جدا بشه،تماس و رو بلوتوث ماشین وصل کردم،ندید میدونستم آدم پشت گوشی کیه _جانم عزیزم ملودی صدای قشنگش که تو گوشم پیچید هرحال بدی که به جونم وصله شده بود پر کشید _سلام امیر خوبی؟کجایی میای امروز؟ صدای هول و دستپاچه پشت گوشی نشون میداد بازم هول هولکی حاضر شده و هواسش به ساعت نبوده،فریاد آی گفتنش تمام فرضیات ذهنم و تایید کرد ابروهام از تعجب بالا پرید،سعی کردم لحنم خنده توش قاطی نباشه _دختر آروم باش خودکشی نکن تشر محکمش از پشت گوشی باعث شد خیلی زود تسلیم بشم _امیررر لبم و به دندون گرفتم و در حالی که فرمون و با یه دست هدایت میکردم خیره شدم به چشم‌های قهوه ای درخشانی که از دایره روی صفحه بهم خیره بود _خیله خب باشه گیسو خانوم،خوبم شما خوبی؟یه ده دقیقه دیگه دم درم معطلم نکنیا صدای بسته شدن در کشو و بعد تکون خوردن گوشی و شنیدم،بعد از اون صدای نامفهومی که ویژگی همه دخترا رو به روم آورد _خیله خب نمیخواد با دهن باز حرف بزنی،رو ریمل زدنت تمرکز کن فقط لطفا زود بیا خواست با دهن باز و شرایط سختش الفاظ قشنگی نثارم کنه که با یه خدافظی و ماچ و بوسه از پشت گوشی تماس و قطع کردم نفسم از سینه آزاد شد،لبخند رو لبم و حفظ کردم،ذهنم و از اتفاقات بد چاردیواری اون عمارت پر زرق و برق می‌کشوندم به امشب،حس اطمینان تو قلبم که میگفت همه چیز خوب پیش میره مثل همیشه باعث شد آروم بگیرم بعد از رد کردن چراغ قرمز و چهاراه شلوغ بلاخره وارد خیابون شدم،از دور میدیدمش که با مانتو صورتی رنگی که خودش و از چند صد متری نشون میداد مشغول بستن در خونه بود سلیقه گرون و پر از جلوه ای داشت،خداروشکری زمزمه کردم از اینکه به موقع رسیدم،اگر یه لنگه پا منتظرم میموند شاکی میشد خانم محترم جلو پاش ترمز کردم و با لحنی که فکر میکردم بدرد مخ زنی میخوره کلاه از سر برداشتم و خیره شدم بهش _لیدی افتخار میدید برسونمتون؟ پشت چشمی برام نازک کرد و بلافاصله با باز کردن در ماشین کنارم نشست،اون لبخند پر ذوق همیشگیش و داشت،برق اون نگاه ناخوداگاه به تن خسته منم انرژی میداد _چاکر آقا مقاره ابروهام و با تعجب ساختگی دادم بالا و در حالی که استارت میزدم پام و رو پدال فشردم _چه با مرام و مشتی،تو که داشمی بجای دوس دخترم با کف دست ضربه ارومی به شونم زد و همزمان با من خندید _داشت بودم الان چی؟ دستش و تو دستم گرفتم و در حالی که پوست نرمش و ماساژ میدادم با نگاهی که بین چشم‌ها و منظره روبرو در گردش بود زمزمه کردم _الان همه جونمی دست آزادش سمت ضبط ماشین رفت و آهنگی که میدونستم و میدونست و پلی کرد،یکصدا شدنمون و جدا از این جهان خوندن،داد زدن حس خوب تزریق میکرد تو رگ‌هام انگار جون دوباره میداد بهم _مث برد بود باختن قلبم به تو اصن نفهمیدم دل و به تو بستم چطو چند وقت پیش یه تکس خوندم که میگفت،غرق شدن فقط اونجا که دیگه نمیفهمی خواننده چی میگه و وقتی به خودت میای میبینی آهنگ تموم شده و من حالا میتونستم تک به تک این کلمات و درک کنم و غرق شدن رو حس من تو حس این دوست داشتن عمیق گم شدم،گم شدم..
1420Loading...
13
"Serendipity": سرندیپیتی:به معنی پیدا کردن کسی یا شئ زیبایی بدون اینکه دنبالش گشته باشی یا منتظرش بوده باشی؛ مثل معجزه‌ای که خدا فرستاده و زندگیتو از این رو به اون رو کرده موقعی که انتظارشو نداشتی و داشتی از هم می‌پاشیدی.
1410Loading...
14
امشب❤️‍🩹
1250Loading...
15
عادت کرده بودم...به اینکه نگاهم کنی به اینکه لمسم کنی، به اینکه حرف بزنی، عادت کرده بودم که بنویسی...از چشمام، از دستام، از قلبم...انقدر عادت کردم که یادم رفت حرف بزنم...یادم رفت بنویسم...یادم رفت پلک بزنم...به جاش...یه کار دیگه کردم...اون زیبایی ها رو...ریختم توی دل پالت...اون زیبایی ها رو...به رخ تمام آدمای مارسی کشیدم...چشمات ژنرال...چشمات و...اون زیبایی غیرقابل درکت و رو آسمون قلبم نقاشی کردم
550Loading...
16
دستانت، ذات شعرند در فرم و معنا! بی دستانت، نه شعر بود، نه نثر نه چیزی که به آن ادبیات گویند! همون انگشتانی که تار های نازک و کشیده ی ویالون را لَمس میکنند... لمسِ خنده هایت با لب های ترک خورده ام. دوست داشتنت که متعلق به سال ها قبل بود چگونه سیر شود چشمم از تماشایت؟
770Loading...
17
کاش اینجا بودی، همین کنار خودم! و من یادم می رفت که خسته ام، خرابم، ویرانم...🌾
670Loading...
18
من دل‌تنگتم، من دلم برات تنگ شده! هزار بار ویدیو گرفتم، ویس گرفتم بفرستم برات ولی نتونستم. ترسیدم از صدای سردت، ترسیدم از اون‌جوری که بد باهام حرف می‌زدی. ترسیدم از اون کلمه‌‌های سردی که به کار می‌بردی و من رو لال می‌کردی. دیگه نمی‌تونم باهات حرف بزنم. اگر می‌دونستم تهش قراره این‌طور بشه هیچ‌وقت عاشقت نمی‌شدم. حالم بده... چدا گذاشتی من‌عاشقِ تو بشم؟ چرا گذاشتی من همه حرفات رو باور کنم، دوست داشتنت رو باور کنم؟ چرا گذاشتی؟ چرا بهم گفتی دوستم داری؟ چرا؟
760Loading...
19
لازم به ذکر هست که بگم بعد از به پایان رسیدن جاذبه پارت‌ها از چنل پاک میشه و بصورت PDF تو چنل میزارمش که بین پارت‌های فیک اصلی فاصله نیوفته و گم نکنید🤍
3030Loading...
20
لینک ناشناس بنده | چنل ناشناس
2940Loading...
21
#مقدمه رهامِ‌هادیان.. روان نویسم و کنار سررسید با جلد چرم مشکی جا دادم، انگشتام غل و زنجیر هم شد و در انتظار نفر بعد سعی کردم ذهنم و از آدم قبلی که تو این اتاق بود دور کنم، چشمام بیشتر از هر زمان دیگه ای نیاز به استراحت داشت. از صبح ساعت هشت تو اتاقی که نور درست و حسابی بهش نمیخوره و جای راه رفتن نداره رو صندلی چرم نشستم،شناختی از استراحت نداشتم،به محض خروج یک‌نفر نفر بعد وارد میشد و این چرخه مثل مهره های یک‌ گردنبند ادامه داشت و زمانی که به پایان میرسید از نو شروع میشد.. مثل اون گردنبند ظاهر زیبایی داشت اما بیننده از سنگینی بار روی اون نخ که لا به لای مهره های بزرگ گم میشد،بی خبر بود. آدمی که گوش شنوا و سنگ صبور مردمه،گاهی خودش هم نیاز به همدمی داشت برای شنیدن درد‌ها؛ صدای در باعث شد ذهن پریشون حالم آروم بگیره،لبخند عمیق همیشگی رو لبم جا خوش کرد،همون لبخندی که انگار پاک‌کن دست میگرفت و یه صفحه سیاه خط خطی و در عرض چند ثانیه سفید میکرد.خانم تقریبا سن بالایی وارد اتاق شد،تعجب کردم! بهش نمیخورد از مریضای من باشه،یه روانشناس تازه کار بودم با مطب کوچیک تو یه جایی که نه خیلی پایین بود و نه زیادی بالا،اما هر چه که بود قطعا جاهای بهتر از من واسه ایشون پیدا میشد،این خانوم کجا و اینجا کجا؟ بر حسب عادت رفتار کردم،از جا بلند شدم و راهنماییش کردم بشینه رو کاناپه،خانم که نشست منم پشت میز جا گرفتم و انگشتام و قفل هم کردم : چه کمکی از من بر میاد؟ اخم ریزی بین ابروهاش نشست یه لحظه شک کردم که شاید من حرف اشتباهی زده باشم _من اون کسی نیستم که به شما نیاز داره. در واقع من همراه مریضی هستم که رو صندلیای انتظار نشسته با فکر به اینکه شاید قبل از جلسه مشاوره توضیحاتی نیاز هست با سر حرفش و تایید کردم _بفرمایید میشنوم دستی به ناخونایی که طرح‌های زیبایی روش نقش بسته بود کشید و باز نگاهش و قفل چشمام کرد،سبز وحشی.. از اون رنگ‌های زیبایی که بیشتر به‌جای منظره شاد و سرزنده مثل باتلاق بی انتهایی سعی میکرد تمام روحت و تسخیر کنه و ببلعه سنش حدودا سی و پنج سال میخورد اما خب چین و چروکای صورتش و نمیشد نادیده گرفت،تجربیاتی بالاتر از سنش داشت انگار با اینکه مشخص بود خیلی به ظاهرش اهمیت میده حس میکردم از درون شکسته؛ _من طاهره هستم عمه ی کسی که شما قراره ملاقاتش کنید، متاسفانه مشکلاتی براش پیش اومده که نیاز به صحبت با یک نفر بغیر از افراد خانواده داره،پیش خیلی از دکترای سر شناس بردمش اما هیچکدوم کاری از دستشون بر نیومد،بر اساس تعریف هایی که از شما شنیدم تصمیم گرفتم شانسم و پیش شماهم امتحان کنم تشکر کردم و منتظر ادامه حرفش زدم _برادرزاده من امیر،حدودا چهار یا پنج سالش بود که خانوادش رو حین تصادف از دست داد،بعد از اون بی قراری های بیش از اندازه داشت طوری که هیچکس از پسش بر نیومد،تنها کاری که درست انجام داد درس خوندن بود که اون هم خواسته برادر خدابیامرزم بود سرم و پایین انداختم و خیره شدم به انگشتام _خدا رحمتشون کنه ایندفعه نوبت من بود تا بعنوان تراپیست کار و پیش ببرم : خب.. امیر پیش چه کسانی زندگی میکنه؟ سرش پایین نمیرفت و نگاه نمیدزدید،محکم بود و جدی،چشم تو چشم حرف میزد و صحبت کردنش نشون از اصالت میداد _ما خانوادگی در یک عمارت بزرگ به همراه پدرم زندگی میکنیم.. من و برادرم طاها بهمراه خانواده هامون ، امیر هم یه اتاق جدا برای خودش داره اطلاعات رو یادداشت کردم رو برگه تا بعدا وارد پرونده کنم _جسارتا دختر عمو یا دختر عمه ای یا پسر عمو و پسرعمه داره؟ =بله یه دختر عمو به اسم ریما یه پسر عمو به اسم متین با سر حرفاش و تایید میکردم چند نکته دیگه یادداشت کردم و روان نویسم رو کنار گذاشتم _ممنونم از لطف شما.. میتونم با خودشون حرف بزنم؟ با کمال میلی زمزمه کرد و از اتاق خارج شد چشم به در دوختم تا پسری که آوازه زندگیش زودتر از خودش رسیده بود و ببینم،همزمان ذهنم سمت عمه طاهره رفت،اسمش اصلا به ظاهر نمیخورد،حرف‌هایی که شنیدم هم به خودش! انگار یه جای کار درست نبود.. صدای در یکبار‌دیگه سکوت فضا رو شکست،نفس عمیقی کشیدم و بفرمایید گفتم،قدم داخل گذاشت،اولین تصویرم ازش فقط یه کلاه لبه دار مشکی بود،هنوز موفق نشدم چهره‌ش و ببینم،بی حرف رو کاناپه نشست و هنوزم سرش پایین بود با تک سرفه خط و خش احتمالی صدام و بخاطر طولانی شدن سکوتم گرفتم و خیره شدم بهش:سلام جوابی نگرفتم سر سخت تر از این حرفا بود انگار.. قرار بر این شد از در دوستی وارد بشم،از جام بلند شدم و با دو قدم خودم و به کاناپه رسوندم،از این زاویه اولین چیزی که نگاه و حواسم و حبس خودش کرد مژه های بوری بود که با منعکس کردن پرتو خورشید منظره زیبایی تقدیم چشم‌هایی میکرد که خیلی وقته زیبایی ندیده،حسی از صمیم وجودم فریاد میزد که قلب این پسر مثل نگهبان اون چشم‌های ارزشمند پاک بود،پاکی وجود داشت
2600Loading...
22
دلش مثل آب روون زلال بود و ناخالصی نداشت ته ریش طلایی رنگ جذابیت صورتش و چند برابر کرده،کنجکاوم طعم رنگ اون چشم‌هارو بچشم،مزه مزه کنم تا ببینم با طعمی به تلخی قهوه ازم استقبال میکنه یا شیرینی به شیرینی عسل با فکر به اینکه از حدم میگذرم و خیلی وقته حرفی رد و بدل نشده به خودم تشر زدم _معرفی میکنی خودت و؟ انگشتها تو هم قفل شده بود،همچنان مقاومت میکرد،به خودم یکم جرئت دادم و دستم و رو شونش نشوندم،یه تیشرت جنس نخی آستین کوتاه که بازوهای ورزیده و چهارشونه بودنش و خوب به رخ میکشید _باید حرف بزنیم اقاپسر همونطور که سرش پایین بود صورتش به سمتم چرخید حالا میفهمم،این بچه وجودش از عسل بود،سر جنگ نداشت این چشم‌ها بامن،میتونستم حس کنم..یه اتشفشان در حال فوران نمیدیدم.. بیشتر یه دریای آروم.. یه پسر کوچیک میدیدم که نیاز داشت حرف بزنه اما نمیتونست،مظلومیت چشماش مثل تله بزرگی بود که راحت تو دامش میوفتی و نرم میشی دستم و عقب کشیدم در حالی که سعی داشتم به خودم بیام،نگاه گذرایی به میز چوبی کردم،بعد مکث کوتاهی حق به جانب چشمم و به دو چشم تیله ای روبروم دوختم _خیله خب.. اگه نخوای حرف بزنی میتونیم همینطوری بشینیم بعد هم تکیه دادم به راحتی و سعی کردم نگاه خیره حواله اون چهره نکنم تا معذب نباشه اتفاقی که انتظارش و داشتم افتاد بعد از چند لحظه این من بودم که صداش و میشنیدم _بهت پول داد؟ ابروهام توهم قفل شد این جمله گُنگ بود برام _کی؟ دوباره نگاه مظلومش گرفتارم کرد،معصومیت میدیدم،حتی معصوم ترین کسایی که بدترین ظلم ها در حقشون شده هم انقدر چشم مظلومی نداشتن _همون زنه تعجب کردم،به عمه‌ش میگفت همون زنه؟انقدر ازش متنفر بود؟ ارنجم و رو زانو گذاشتم و رو به جلو خم شدم:نه فقط راجب زندگیت صحبت کرد تاییدم کرد،متوجه حرکت عصبی دستش بودم،گوشه ناخونش و میکند و این نشون از یه خشم خفیف و درونی میداد عصبانیتی که محدود میشه این بلا رو سرت میاره _بهت گفته من افسرده و داغونم؟بهت گفته دو قطبیم؟ باید یجوری به شرایط حال برمیگشت اما هیچ راه حلی به ذهنم نمیرسید،برای اولین بار بود همه درس‌هایی که از کتابای قطور روانشناسی تو ذهنم بود به دردم نمیخورد و مغزم خالی بود از هر اطلاعاتی دستاش و تو دستم گرفتم تا بیشتر از این به خودش اسیب نزنه ازش خواستم نگاهم کنه،از طرفی سعی کردم غریق نجات باشم نه کسی که دست و پا میزنه برای کمک..برای نجات از دریای خوش‌رنگ‌ این چشم‌ها _میتونی با من حرف بزنی،من جای رفیقتم خب؟باهام حرف بزن حرکت بعدیش قابل حدس بود،اعتماد اتفاقی نبود که به این راحتی بیوفته،دستش و بیرون کشید و از جا بلند شد،لباس تو تنش و صاف کرد و کلاهش رو مرتب،قدم سمت در برداشت که ناخواسته بازوش و بین انگشتام حبس کردم _هنوز صحبتمون تموم نشده تکون خوردن سیبک گلوش و عینه دیدم،بغض بود که جابجا میشد زیر پوست خوش‌رنگش؟ _واسه امروز کافیه تا خواستم جوابی بدم دستش و از دستم بیرون کشید و از اتاق رفت بیرون،ناچار دستم رو دستگیره نشست و در و بستم آخرین مریضم بود.. و همینطور اولین چیزی که فکرم و درگیر میکنه پسر عجیبی بود.. تا الان چنین موردی به پستم نخورده من به اندازه بقیه اونقدر تجربه نداشتم چون کارم و دیر شروع کردم طبق معمول همیشه باید از کسی که همیشه دوای مشکلاتم بود میپرسیدم استاد راد!
2710Loading...
23
' جاذبه ' امشب 22:00⏳
910Loading...
24
حتما نظرتون و اعلام کنید چون مهمه برام🫂
580Loading...
25
عزیزان جانم من یسری پارتا رو باید بررسی کنم یسری فیلم و عکس باید تهیه کنم واسه پارتای بعد بنابراین ممکنه پارت بعد یکم دیرتر آماده بشه موافقید یه مینی فیک بنویسم باهم بخونیم که یه داستان اوکی و خوبی داشته باشه🫠؟ هر شب یه پارت کوتاه اما پشت هم؟
3740Loading...
26
+شاید به ظاهر نشون بدم برام اهمیت نداری، ولی همه چیز که به ظاهر نیست. "خیره به چشماش، لرزش مردمک چشماش‌رو میدیدم، آروم زمزمه کرد." _یادته گفتی با همه آدما فرق دارم؟ گفتی عاشقمی؟ "شاخه‌ ‌ای از موهای طلاییش‌رو از روی پیشونیش کنار زدم." +یادمه، گفتم هیچ وقت خودت‌رو با آدمای خسته کننده مقایسه نکن، گفتم هربار میبینمت میمیرم برای قشنگیت هر بار که صداتو میشنوم دوباره متولد میشم و هربار که به چشمات نگاه میکنم دوباره عاشقت میشم. _گفتی این قشنگترین چرخه زندگیته، درسته؟ +کاملا درسته. _و گفتی هیچ تصوری ندارم از اینکه چقدر بهم فکر میکنی و منو میخوای. +درسته‌. _ پس نشونم بده، ثابتش کن!
740Loading...
27
-اینجا اومدنت پایِ من نبود،بود؟ =تو نمیتونی یه سری چیزارو بفهمی وقتی تو موقعیتش نبودی. -کلیشه ای حرف میزنی عزیزِ قلبم.. =کلیشه ای حرف زدن از با کنایه حرف زدن بهتره. -کنایه ای حرف نزنم؟باشه،نمیزنم،میشه بهم بگی چطوری حرف بزنم تا بفهمی کلِ داراییمو سوزوندی؟!...
770Loading...
28
لیوان آبو توی دستم چرخوندم و گفتم: «یادته گفتی چیزی که توی قلبمونه نمیزاره که خیلی از هم دور بمونیم؟» خودکارو بين انگشتاش فشار داد، دستشو به پیشونیش گرفت و مصمم گفت: «ما الان درباره‌ی این صحبت نمی‌کنیم.» بی توجه به حرفش، با پوزخند ادامه دادم: «حالا فاصلمون اندازه‌ی یه میزه، اندازه‌ی چندسال، اندازه‌ی دوتا دنیای مختلف، اندازه‌ی گناهکار و درستکار.» دوباره دستشو روی پیشونیش کشید؛ عادتی که قبلا نداشت‌. «ما موضوع مهم‌تری داریم امیر. خودتو نگاه کن! یادت رفته؟» صندلی رو عقب دادم و ایستادم. «خودمو نگاه کنم؟ منی وجود نداره.» از بالا تا پایین به خودم اشاره کردم. «خیلی وقته که همه، تویی.»
640Loading...
29
-به چشمام نگاه کن.. زمانی که بین زمین و اسمون معلقی زمانی که به بدترین شکل درد میکشی زمانی که از درد اشک میریزی زمانی که بخاطر کار نکردت محاکمه میشی زمانی که تنفرت هر لحظه بیشتر میشه زمانی که حد تنفر تو بیشتر از تنفر منه زمانی که قسم میخوری و به خودت قول میدی نفسم رو ببری! -میخوای عاشقی کنی؟ تن و روح من دراختیار توعه مستر اِچ اما بیا به روش خودت پیش برو و عاشقی کن من هم به روش خودم اما شرط میبندم عاشقیِ منه 22ساله بی قید و شرط از عاشقیِ تو خیلی قشنگ تر و پاک تره امتحانش کن، همین حالا..
720Loading...
30
سن و سال که تحمل نمیسازه.. آدمارو باید از زخم‌ها شناخت،هر زخم به اندازه یکسال روح میدزده ازت،بزرگت میکنه ولی تو زخمای تنم و نشمر من از درون هزار سالمه؛ -از‌زبان‌شخصیت
4120Loading...
31
عزیزان دلی که فردا و پسفردا کنکور دارن آرزوی موفقیت دارم برای تک تکتون امیدوارم به اون هدفی که دارید برسید بدست آوردن اون چیزی که هر وقت مغزت بیکار میشه میره سراغش واقعا اتفاق قشنگ و شیرینیه؛ میشه یه لبخند از ته دل رو لبت که به هر حال خوبی تو این لحظه های الان که به دلخوشی نیاز داریم می‌ارزه چون خودمم میتونم درکش کنم و حداقل امسال میدونم و میتونم درک کنم حالتون و🙂 به امید موفقیت همگی و دیدن لبخند از ته دلتون🧡🥺
5100Loading...
32
🗣 Macan Band 🎵 Jazebe #MacanBand برای دانلود آهنگ، ابتدا روی لینک کلیک کرده و سپس start را بزنید. 👾👉 t.me/melobot?start=N0CKF 🆔 @melobot
1340Loading...
33
آزادی اما حس اینکه حبس شدی عذابه نداشتن در عین خواستن عذابه همه چیز..اونطور که باید آرومه اما.. احساس اینکه بزودی جهنم سرد سراغت میاد عذابه تو راه تاریکی قدم میزنیم که.. اون لحظه شاید همه چیز خوب بگذره اما.. خبر نداریم یک قدم بعد چی منتظرمونه.. -از‌زبان‌شخصیت
4950Loading...
34
هرگز شب را باور نکردم؛ چرا که در فراسوهای دهلیزش به امید دریچه ای دل بسته بودم. - احمد شاملو •امیر‌در‌آینده
4080Loading...
35
https://t.me/+sq-hCosvoaNhYzQ0 #حمایتی
490Loading...
36
پارتا رو خوندید تا الان؟🫠✨
4320Loading...
37
پارت امشب تقدیم نگاهتون❤️‍🩹 زمان خیلی چیزا رو تعیین میکنه گفتن چند تا جمله شاید چند ثانیه زمان ببره اما آتیش بزرگی به جسم و روح یه رابطه میندازه✨ کامنتای چنل باز شد
5840Loading...
38
•amir• _مثلا چی لبم و با زبون تر کردم قطره های خیسی رو سرم حس میکردم که یادآور تک تک اون تصویر‌های مبهم بود،حضور رهام تو اون کابوس لعنتی اونم درست کنار قاتل پدرم چه معنی داشت اون مرد پدرم و و رهام من و به ضرب گلوله به قتل رسوند _خواهرت..علامت سوال بزرگیه برام،اولین بار که دیدمش دختری بود که به آفرا و مرت پناه آورد،چطوری تونست همراه ما به همونجایی بره که ازش فرار میکنه؟ نگاهش کدر شد خوب حس میکردم این حالت و حتی حرفی که دلش میخواست بزنه اما بخاطر من مراعات میکرد روهم حدس میزدم خواهرش بود جگرگوشه رهام هادیان مگه میشه روش حساس نباشه؟ _درست زمانی که من تیر خوردم خواهرت از ما جدا شد رهام،من حق دارم نسبت بهش مشکوک باشم با یادآوری اتفاقی کلافه چشم روهم گذاشتم و دستی به صورتم کشیدم _اما یسری چیزا اجازه نمیده آدم سیاهی ببینمش حتی حس کنجکاوی روهم از نگاهش میخوندم اون لحظه تو ذهنم معنی نداشت بیشتر از این مخفی بمونه این راز برای همین لب به گفتن باز کردم _اون اوایل وقتی ترکیه بودیم،من و باران برای اینکه از رها زهرچشم بگیریم و بتونیم ببینیم مورد اعتماد هست یا نه یه شو اجرا کردیم خیره شدم بهش،لبم و تو دهنم کشیدم _گریم یکی از اعضای سایه لو رفته بود دادم به عرفان،ازش خواستم تو اون مهمونی باشه،یادته باران و رها یهو غیبشون زد؟باران رو لباسش یکم شربت ریخت رها رو تا سرویس کشوند،خواهرت وقتی یارو و دید برای اینکه باران جلوی افراد سایه شناسایی نشه..بوسیدش تغییر حالت نگاهش و حس کردم،یه چیزی بین سردرگمی و تعجب بود نمیتونستم بفهمم دقیقا چه حسی به من داره منی که این قضیه رو پنهون کردم و حالا دارم میگم خواهرش و وارد یه بازی کردم میتونست درکم کنه؟اینکه دنبال جواب بودم و میفهمید؟ اما وقتی ازم فاصله گرفت و تنش و عقب کشید فهمیدم ای کاش این راز مگو باقی میموند رو به سقف خوابید و ساعد دستش و رو چشمش گذاشت گوشه لبم و بین دندونام له کردم _رهام؟ تن صدای گرفته و جدی که سعی داشت غم رو پنهون کنه بهم میگفت "برای اولین بار قراره عصبانیت رهام و ببینی درحالی که مقصری" _بعدا حرف میزنیم،شب بخیر کلافه نفس از سینه آزاد کردم و چشم بستم نمیدونم این حس ناشناخته بود یا اکثر مردم تجربه کردن اما بازنده شدن تو بحثی که تو حق کامل و داری مثل قرار گرفتن تو برزخه نه میدونی کار درستی به اندازه بودن در بهشت انجام دادی نه خبر داری چند ساعت بعد حرارت جهنم و لمس میکنی یا نه من الان خود برزخ بودم؛
5900Loading...
39
#𝑴𝒚_𝒍𝒊𝒕𝒕𝒍𝒆_𝒄𝒐𝒍𝒐𝒏𝒆𝒍 #part68 •Roham• صدای ناله ضعیفی جای جای مغزم پرسه میزد حقیقت بود یا عالم خواب،بی خبر بودم هرچه که بود برام حکم جهنم داشت جهانی که با ناله‌ی پر درد جواهرم پر شده قابل تحمل نبود،دلنشین نبود،انتخاب نبود؛ چشم باز کردم،برگشتم به لحظه مورد علاقم،ثانیه دلنشینم شبی بعد از هزار شبِ پر دلهره نور درخشانی بین دستام حبس شده بود اما،نمیدونستم یک شب میتونه به هزار شب غلبه کنه آرنج دستم و تکیه گاه کردم و تن خستم و بالاتر کشیدم خیره شدم به جسمی که بی طاقت تو آغوش من کلماتی پشت هم میچید اما کنار هم معنایی نداشت _با..بابا..ن..نه حدس اینکه کابوس میدید کار دشواری نبود اما بعد از این همه مدت امشب؟اون کابوس تکراری باز برگشته بود؟ یادمه آخرین بار قبل از ماموریت این موقعیت و تجربه کردیم اما بعد از اون اتفاقی نیوفتاد دستم و رو بازوش گذاشتم،تنش و آروم تکون دادم؛ _امیر..خواب دیدی پسرم..بیدار شو دست بردار نبود _رهام..ر..رهام چیکار میکنی متعجب بود از کاری که کردم و من بی خبر از همه جا،هر لحظه بیشتر تو بهت کلماتی که بکار میبرد غرق میشدم دستام و دور شونش حلقه کردم _پسرم،بیدار شو نکن اینجوری با خودت لبام و رو شقیقه ملتهب و خیسش گذاشتم و بوسیدم اما واکنشی که داشت ترس و حیرت و تو دلم ده برابر کرد بدنش با شدت زیاد بین دستام لرزید و انگار از شوک عمیقی بیرون اومد؛ در لحظه تنش ازم فاصله گرفت و با مردمک لرزون و چشم‌هایی که بیشتر از هر زمانی گرد شده بود خیره شد بهم،اون حس ترسی که تو چشماش بود و نمیفهمیدم عقب کشیدم،با فاصله نشستم _ا..امیر؟ لرز خفیف بدنش اولین چیزی بود که به چشم میخورد خودش و به گوشه ترین نقطه تخت رسوند،حرکت سیب گلوش تو این تاریکی براحتی برام قابل تشخیص بود _آ..آب بخور یکم خواستم جلو برم اما با تشر محکمی که بهم زد پشیمون شدم _برو عقبب دستام و بالا گرفتم رفتارش برام غریب بود اگه همون کابوس همیشگی باشه من نقشی نداشتم،چطور مقصر واقع شدم؟ مدارا کردم،نباید تحت فشار قرار میگرفت _چشم،ببخشید اروم باش امیر با یادآوری قرص‌های آرام بخشش به چمدون اشاره کردم _قرصات و بیارم؟ از رو تخت بلند شد و ایستاد تنش همچنان لرز داشت،خم شده بود و حالت دفاع از خودش رو داشت چی دیده بود از من؟ لیوان رو میز و برداشت و جرعه ای از آب نوشید اما آتش درونش شعله کشیده بود و قصد خاموش شدن نداشت اون چند قطره آب از پس پسر من بر نمیومد،مثل من. _تو..تو به من شلیک کردی جمله ای که به زبون آورد غیر منطقی ترین فکت راجب من بود من؟گلوله؟اونم به سر عزیز کرده‌م؟ چند میلی متر جابجا شدم تا دستش و بگیرم اما سریع‌تر از من بود عقب کشید و یک قدم از تخت فاصله گرفت _گفتم جلو نیا برو عقب نفس از سینه آزاد کردم و چنگی تو موهام فرو بردم _پسر چی داری میگی؟امیرم باور کن خواب دیدی من چرا باید همچین کاری بکنم صدای نفس‌های عمیق مرواریدم تو اتاق پیچید،عمیق و تند نفس میکشید،انگار قفسه سینه میخواست بدره پوست کاراملی پسرم و این حالتش از حرفی که شنیدم برام مهم تر بود _امیرجانم یکم آب بخور خواهش میکنم ازت از پارچ میز کنار تخت لیوان پر آبی سمتش گرفتم _بیا قربونت برم،بعدش حرف میزنیم باشه؟ دست‌ها میلرزید و انگار یه حمله عصبی اجازه نمیداد امیر از دست من یه قطره آب بخوره بیشتر از این نتونستم جلوی خودم و بگیرم لیوان و به میز سپردم و در کمترین زمان خودم و بهش رسوندم دستام و دور شونش حلقه کردم تقلا میکرد ازم فاصله بگیره اما اجازه نمیدادم رها نمیکردم خورشیدم و نور تابانم و _ولم کنن..رهاممم شونه هاش و سمت خودم کشیدم انگشتام و لابه‌لای تار تار موهاش فرو بردم _امیر پسرم،آروم باش منم رهام،دستات داره میلرزه امیر دستم و رو قلبش نشوندم وادارش کردم رو تخت بشینه با دست آزادم صورتش و قاب کردم _آروم نفس عمیق بکش پسرم آروم باش..نفس بکش امیر ضربان قلبش زیر دستم مدام در حال تغییر بود خم شدم،لبام و رو قلبش نشوندم خوشحالم که اون لحظه به حرفم گوش کرد صدای نفس‌های آروم،طولانی و عمیق نبضی که کم کم آروم میگرفت بهترین موسیقی ممکن و میساخت برام به حالت طبیعی برمیگشت کم کم دستم و بین دو کتفش نشوندم و وادارش کردم تنش و به نرمی تخت بسپره تخت و دور زدم و سر جای قبلیم به سمتش خوابیدم نقطه ای از سقف علاوه بر نگاه،توجه و تمرکز و هواس پسرم و دزدیده بود اما حس میکنم به این آرامش نیاز داشت انگشتام و لا به لای ابریشم مورد علاقم فرو بردم _رهام تکون خوردن سیب گلوش نشون میداد با از درون جنگیده با خودش تا حرفی و که تو دلش بود و بزنه _جانم عزیزم تیله های درخشانم همچنان تو دستای سقف اتاق اسیر بود _قرار بود حرف بزنیم سرم و به تاج تخت تکیه دادم دستم و رو قلبش نشوندم از ضربان منظم اون جسم تپنده‌ که مطمئن شدم صحبت و از سر گرفتم _بزنیم دل از سقف اتاق کند و به پهلو خوابید نگاهش و حواله من کرد _یسری چیزا عجیبه
3500Loading...
40
عزیزان دلی که تازه وارد جمعمون شدن خیلی خوش اومدید و صفا اوردید قدمتون رو چشم🫂 ملیکا هستم نویسنده سرهنگ کوچولو🫶 " https://t.me/c/1965440329/498 " لطفا پیام سنجاق شده رو چک کنید👆 امیدوارم از قلم بنده و روند فیک خوشتون بیاد🤓✨
3480Loading...
امشب هستید بریم سراغ لحظات حساس😌
Show all...
تا به الان همه پارتا رو خوندید؟🤔 اونایی که خوندن🕊اونایی که نخوندن✍
Show all...
🕊 11 5🌚 1
دخترای قشنگ روزتون مبارک باشه آرزوهاتون دست یافتنی و خنده همیشه رو لبتون بشینه:)🧡 پارت امشب تقدیم نگاهتون منتظر نظراتتون هستم🫠✨ لینک ناشناس / چنل ناشناس
Show all...
❤‍🔥 7
#𝐬𝐞𝐫𝐞𝐧𝐝𝐢𝐩𝐢𝐭𝐲 #صفحه_دوم امیرِمقاره.. از قهوه صبحونه به بعد چیزی نخورده بودم و مثل همیشه سردرد امونم و بریده بود،سردی بدنم و خالی بودن معدم و افت فشار و کاملا حس میکردم،سوییچ و برداشتم و از ماشین پیاده شدم،با نگاه آخرم بهش و مطمئن شدن از جای پارک سمت کمند رفتم،انگشتای ظریفش و تو دستم حبس کردم و با قدم های هماهنگ مسیر ورودی باغ و طی کردیم،با یادآوری موضوعی اخمام توهم رفت،خواستم سوال ذهنیم و به زبون بیارم اما پاسخش خیلی زودتر جلوی چشمم نمایان شد _به به پسرعمو،مجلس و با حضورت مزین کردی بعد هم بهمراه رفقای احمق تر از خودش به حرف مسخره تر از هیکلش خندیدن،پلکام و روهم فشردم،ادم باخت نبودم،هیچوقت! فقط گاهی اوقات با خودم فکر میکنم من چرا باید این موجود عجیب الخلقه رو تحمل کنم؟بدون اینکه ظاهرم بهم بخوره و چهرم پریشونی از خودش بروز بده جواب دادم _هر چقدر من نورانی میکنم تو عن میزنی توش زحماتم به باد میره گفتم و با پوزخند از اون چشم‌های پر حرص و به رنگ خون فاصله گرفتم،همون چشما که اولین بار نیست خندش و زهرمارش میکنم تا در ورودی سالن فاصله ای نبود،مثل همیشه زمزمه دختر کنارم انرژی داد بهم _حسودی میکنه چون به گرد پات نمیرسه فشار کمی به دستی که تو دستم بود دادم و این به زبون من یعنی "مرسی که بهم روحیه میدی " در و باز کردم و به رسم ادب اول دخترکنارم و داخل فرستادم،لبخند رو لبش نشون از رضایت میداد مثل همیشه من و کمند مبل‌های گوشه سالن رو انتخاب کردیم،نگاهم تو جمع چرخید،همون همیشگیا بودن،چشمم به دو چشم مشکی افتاد که از روبرو بدون توجه به صحبت دوستای اطرافش خیره به من بود،وقتی مچش و گرفتم و نگاهش و شکار کردم استرسی تو وجودش دیدم و بعد اون نگاه ازم گرفته شد حس میکردم،از وقتی اتفاقات مختلف و تجربه کردم احساسات عمیق ادما رو درک میکردم،اون نگاه.. من و جذب خودش میکرد،آشنا بود،قبلا این حس و نداشتم اونم برام مثل بقیه بود اما از امروز به بعد این حس نسبت به این نگاه در من هست علتش رو هم نمیدونستم.. " حاجی من این چشما رو کجا دیدم؟ " رهامِ‌هادیان.. صدای زنگ خبر از رسیدن پدر میداد،از اپن فاصله گرفتم و سمت صفحه شیشه ای کوچیک گوشه سالن رفتم،با دیدن چهره بابا حدسم به یقین تبدیل شد،دکمه آیفون و زدم،خستگی تو چهرش و درک میکردم اما غم چرا؟در ورودی و باز کردم،به احترامش منتظر ایستادم،بعد از دو دقیقه درحالی که از در آسانسور خارج میشد پیداش کردم،لبخند زدم و با مهری که نسبت بهش داشتم نون سنگک داغی که با پارچه سفید تمیز پیچیده شده بود ازش گرفتم و رو اپن گذاشتم،دست راستم و سمتش بردم _سلام پدرجان خوبی؟ _سلام آقای دکتر خداروشکر تو خوبی؟ دستم و به گرمی فشرد و خسته نباشیدی گفتم،پشت سرش سمت کاناپه رفتم تا کنارش بشینم _خوبم خداروشکر بخوبی شما و مامان ضربه آرومی رو پام زد _چخبر باباجان همه چی خوب پیش میره؟ به نرمی راحتی پشت سرم تکیه دادم و لبخندم عمیق تر شد _همه چی خوبه شما چخبر عباس آقا؟ به مامان که تازه قدم از اشپزخونه بیرون گذاشته بود اشاره کردم _پیش پای شما مامان از لوس کردن من حرف میزد قصد و منظورم از این حرف و که فهمید سعی کرد خنده ای که روی لبش میومد و کنترل کنه مامان روبروی ما نشست و نگاه جدی و پر جذبه ای نثار هردومون کرد _پدر و پسر لنگه همید لبم و تو دهنم جمع کردم،نخودی حرص میخورد،بابا تا خواست قدم پیش بزاره و ناز خانوم خونه رو بکشه صدای زنگی که متعلق به گوشی بزرگوار بود تو پذیرایی پیچید، از جیبش بیرون کشید و نگاهش که به اسم شخص افتاد کلافه رو دسته مبل رهاش کرد اخمام از کنجکاوی توهم رفت،سر کج کردم و با دیدن اسم عمه محبوبه ابروهام بالا پرید _چیزی شده؟بحثی شده بینتون؟جواب بده بابا شاید کار واجب داره ناچار نگاهش بین من و گوشی میگشت،دست آخر دوباره بین انگشتاش گرفت و با لمس دکمه سبز گوشی و کنار گوشش گذاشت _جانم محبوبه من الان رسیدم خونه سرش سمت من برگشت _محبوبه جان بچه تازه رسیده خونه بعد کمی مکث لحنش با هر کلمه تند تر میشد _اخه وقتی اون پسر داره پاش و از در میزاره بیرون نباید بپرسی کجا میره خواهر من در لحظه منظورشون و فهمیدم،موضوع بحث مثل همیشه کسی نبود جز پرهام به بابا اشاره کردم گوشی و بده بهم،عمه به محض اینکه صدای بله من و شنید صحبتای همیشگی رو از سر گرفت _پسرم،رهام جان خواهش میکنم ازت با این پسر حرف بزن بلکه آدم بشه،دو سه ساعت پیش از خونه رفته الانم پیام داده بهم که تا فردا برنمیگرده،این بچه وقت زن گرفتنش رسیده باید یکی و پیدا کنم براش اینطوری نمیشه دو انگشت دست آزادم رو شقیقه نشست و پلکام و روهم فشردم،هر روز صبح درگیر مداوای آدمایی بودم که پیشم میومدن و مثل یه دوست به صحبتام گوش میدادن و عمل میکردن،اما هنوز نتونستم پسرعمه‌م و که مثل برادرم بود سر عقل بیارم
Show all...
❤‍🔥 7
از جا بلند شدم و بعد عذرخواهی سرسری جمع خانواده رو ترک کردم،با پایین آوردن دستگیره به اتاقم پناه بردم _عمه جان شما نگران نباش من باهاش صحبت میکنم،باشه؟خدای نکرده فشارت بالا پایین میشه اتفاقی برات میوفته پرهامم راضی نیست به این اتفاق،شما برو استراحت کن من فردا یه ساعتی میرم پیشش نفس راحتی که کشید همزمان فکر و خیال منم راحت کرد _باشه پسرم،بعد خدا پرهامم و به تو میسپرم،خیلی مراقبش باش،توام مثل برادر بزرگترش اگه حرفت و گوش نکرد میتونی بزنی تو دهنش تو گلو خندیدم و با انگشت اشاره شقیقم و خاروندم _چشم عمه جان غل و زنجیر کت بسته تحویلت میدم،برو بخواب شبت بخیر بعد از سفارشات نهایی محبوبه خانوم و خداحافظی تماس و قطع کردم و گوشی بابا رو روی میز تحریر کوچیک تو اتاق گذاشتم تن خستم و رو تخت رها کردم و چشمام و بستم خب.. رهام خان،حالا فکر کنیم چطور فردا پرهام جان و قانع کنیم که روی مثلا ماهت و ببینه و ضمن آن به حرفت هم گوش بده و بهش عمل کنه.. خستگی به تنم غلبه کرده بود و نفهمیدم کِی امروز و ترک کردم و به خواب عمیقی فرو رفتم
Show all...
❤‍🔥 12
Prohibited content
" امیر "
Show all...
Prohibited content
" رهامِ "
Show all...
امشب پارت داشته باشیم؟🫡
Show all...
10
عزیزان‌جان هر کسی که لف بده از چنل بن میشه متاسفانه به دلایلی که خودتون متوجه هستید اگر کسی مجبوره یا دلیلی داره برای رفتن حتما ناشناس بهم بگید به روی دو چشمم میزارم🧡
Show all...
❤‍🔥 7