°• جِـرآحَتـــــ •°
18 498
Subscribers
+14724 hours
+5717 days
+1 43030 days
- Subscribers
- Post coverage
- ER - engagement ratio
Data loading in progress...
Subscriber growth rate
Data loading in progress...
🧞♀طلسم جدایی بین دو نفر ۲۴ ساعته
🧞♀بازگشت معشوق و بختگشایی
🧞♀دفع_دعا و جادو و چشم نظر
🧞♀فروش_ملک و آپارتمان معامله
🧞♀جذب پول و رونق کسب و کار
🧞♀گره_گشایی در مشکلات زندگی
💥جهت عضو شدن و دیدن رضایت مشتریان روی لینک زیر کلیک کنید👇👇
https://t.me/telesmohajat
♦️همین الان پیام بده👇17👇o👇
ارتباط مستقیم با استاد سید حسینی
🆔@ostad_seyed_hoseyni
☎️ 09213313730
☯ @telesmohajat
3 66910
- شورتتو دربیار بده بهم.
چشمم از تعجب گرد شد و لب زدم:
- این جا؟ جلوی مادرت؟
نیشخندی زد و گفت:
- مگه دنبال هیجان توی سک.س نبودی؟
درار ش.ورتتو، پاهاتم باز کن از هم.
لب گزیدم و نگاهم چرخید سمت آشپز خونه ی اوپن که مادرش مشغول آماده سازی شام بود.
دامن پام بود، کم پاهام رو باز کردم و به سختی لباس زیرم رو پایین کشیدم و گذاشت جیبش.
- حالا بیا بشین روی پام.
چرخیدم سمت آشپزخونه و با عجز نالیدم:
- مامانت میبینه.
دستم رو کشید و مجبورم کرد تا روی پاش بشینم.
- دامنتو بنداز رو پات، فکر میکنه عادی نشستی و نمی فهمه چه خبره؟!
نفس عمیقی کشیدم و زمزمه کردم:
- آخرش بااینهمه رابطه اگه حامله ام نکنی قطعا مامانت مچمونو میگیره.
دستش نشست دو طرف کمرم و پچ زد:
- یکم جا به جا شو، درست بشین روش.
لبم رو گاز گرفتم، کاری که می خواست انجام دادم و از لذت آه بلندی کشیدم.
- دارید چی کار می کنید بچه ها؟!
https://t.me/+chzHi4VDTm41ZjU8
https://t.me/+chzHi4VDTm41ZjU8
#مختص_به_بزرگسالان🔞🔥
آموزش صفر تا صد پوزیشن های جنسی در قالب رمان🚫
❌ خیــابـان هشــتادوهفـــتـم ❌
به من بگو " ارباب " 👁 🔥 / بر اساس زندگی واقعی نویسنده 🔞 #بنرها_پارت_واقعی_رمان_هستن نویسنده : مسعود
1 90210
- اونجات درد میکنه دورت بگردم؟
با چشمای مظلومش نگام کرد و سرشو تکون داد.
- هم درد میکنه، هم میسوزه.
- بیا خانومم، بیا قشنگم، یهکم از این کمپوت آناناس بخور، میرم برات جیگرم کباب میکنم.
- نمیخوام
- الهی فدات شم، ناز میکنی برام؟
- نه بهخدا، دردم زیاده.
ملحفه رو از روی پاهاش کنار میزنم.
- باز کن ببینم خونریزی داری یا هنوز ملتهبه؟
پاهاشو به هم چفت کرده و ترسیده سرشو تکون میده.
- نه نه توروخدا، میترسم.
خودمو روی تنش میکشم و میگم:
- عزیزم نکن اینجوری، بعد از دوماه گذاشتی بهت دست بزنم، حالا هم که...
صدای هقهقش توش گوشم میشینه.
- کارن، توی گردنم حرف نزن، یه طوری میشم.
خندم میگیره و درحالیکه دستمو آروم پایین میبرم و شکمشو ماساژ میدم.
- چطوری میشی زندگیم؟
- آه... آی نکن، دردم بیشتر میشه
میبوسمش، صورت و گردن و سینههاشو غرق بوسه میکنم و میگم:
- قشنگ از حالی که بهت دست داده بگو خانومم. میخوام بدونم چطوری شدی؟
آهی که از دهنش بیرون میادو با بوسهام خفه میکنم.
- جون دلم دار و ندارم، بگو دیگه.
نوک سینشو نوازش میکنم، کمرش بالا میره و پیچ و تاب میخوره و خودشو میکوبه به تخت.
- آ...آی کارن... اینجوری که میشم... دلم.... دلم درد میگیره همش... همش فکر میکنم ادرارم داره میریزه ولی... ولی جیش نیست.
زیر خنده میزنم و بازم میبوسمش.
- الهی کارن دور سرت بگرده دختر کوچولوی احمق، ناسلامتی تو هجده سالته، فرق خیس شدن و تحریک شدنو با ادرار نمیفهمی؟!
گیج و گنگ نگاهم میکنه.
- کارن دستتو بردار، دلم درد میگیره، زیرشکمم تیر میکشه.
دستم پیشروی میکنه.
- بمیرم برات خب کوچولوم، تو اصلاً به ارگاسم نرسیدی؟
- من... من میترسم یهویی ادرار...
- هیش، ادرار نیست، شل کن خودتو...
خجالت زده نگام میکنه:
- وای... وای کارن فکر کنم... توی دستت... خیس... خیس شده!
- هیش شل کن خودتو، ادرار نیست!
تنش زیر دستم میلرزه و... ناخناشو تو کمرم فرو میکنه.
- آه کارن!
- جونم؟ جونم من پیش مرگت بشم، دردت کم شد؟
کی فکرشو میکرد سوپراستار جذاب سینما عاشق یه دختر ۱۸ سالهی افتاب مهتاب ندیدهی ساده بشه؟🥹
https://t.me/+p6RzeIpKkYhkZDBk
https://t.me/+p6RzeIpKkYhkZDBk
رویای گمشده 🌒
رویا مال قصههاس؟ به قلم مشترک: مریم عباسقلی مهدیه افشار پارتگذاری روزانه و منظم 🌒 رمان تا انتها رایگان 🌔
1 29840
-خودتم خوب میدونی قراره امشب بدجوری بکنمت نورا مگه نه؟!
با ترس به دیوار پشت سرم چسبیدم که نیشخند زد و جلو اومد.
-پس بهت پیشنهاد می کنم خودت با زبون خوش بری تو اتاق و رو تختمون منتظرم باشی!
بزرگترین مافیای شهر، بزرگ ترین هیولا عاشقم شده و مجبورم کرده بود باهاش ازدواج کنم!
و حالا هم در حالی که یه مَردو بخاطر اینکه دستمو گرفته بود جلوی چشمام کشت، ازم میخواست پاهامو براش باز کنم!
-ع..عمرا نمیذارم بهم دست بزنی برو عقب... ب..برو گمشو روانی عوضی!
چشماش سرخ شد و وقتی یکدفعه به سمتم هجوم اورد، دیدن دست خونیش که نشون از قتل یه کم پیشش داشت، باعث شد ماسک قوی بودنم بیفته و یکدفعه مثل بچه ها بلند بزنم زیر گریه!
-هیش چته؟ دِچرا الکی گریه می کنی بچه؟ چه مرگته چی کم داری؟!
دیوونه شدم و جیغ زدم:
-چی کم دارم؟ واقعا داری اینو می پرسی؟ آزادی و راحتیمو کم دارم! یه شوهر نرمال کم دارم! کسی که حداقلش بخاطر یه لمس ساده مردمو تیر بارون نکنه!
با اشاره ام به مرد رگ گردنش بیرون زد و خون جلوی چشماشو گرفت.
این مرد عاشقم بود اما یه عشق جنون وار که در حد مرگ برام ترسناک بود!
-تیر بارون؟ تیر بارون؟ بره خداشو شکر کنه که گذاشتم جنازه اش سالم بمونه! به زن من دسـت زده بود میـفهمی؟ زن مـــن!
محکم به سینهاش می کوبید و خدایا این مرد جدی جدی مریض بود!
-تو... تو دیوونه شدی؟ واقعا دیگه داری عقلتو از دست میدی!
یکدفعه به سمتم اومد و بیتوجه به تقلاهام با خودش همراهم کرد و به سمت پله ها برد.
-نه ولم کن. ولــم کـن نمیام. م..من تو اتاق لعنتیت نمیــام!
-نورا... نورا نگاهم کن خانومم، منو نگاه سرتق...
چونمو محکم گرفت و با جدیت به چشمام خیره شد.
-اگه همین الان با زبون خوش باهام نیای، درست روی همین پله ها خمت می کنم و وحشیانه می کنمت و حتی اگه همه اعضای خونه هم بیان، یه لحظه از کارم دست نمیکشم!
بدنم روی ویبره رفت اما بی توجه ادامه داد:
-حالا دوباره به این فکر کن عسلِ آتحان که میای تو اتاق خوابمون یا نه!
به هق هق افتادم و بلند گریه می کردم که سریع مثل یه بچه تو بغلش بلندم کرد و سمت اتاق رفت.
-هیش آروم... آروم نفسم... نترس قول میدم بهت خوش بگذره. آروم باش. دختر من قویه مگه نه؟!
وارد اتاق شد. روی تخت خوابوندتم و سریع رو تنم خیمه زد.
-آتحان ل..لطفاً!
برهنهام کرد...
سرمو چرخوندم تا نبینمش اما وقتی یکدفعه وزنش روی تنم سنگین تر شد، ناچارا سر برگردونم و در حالی که فکر می کردم امکان نداره بیشتر از این بترسم، با دیدن موجود سیاه رنگی که جاش روی تنم نشسته بود جیغ بلندی کشیدم و...
https://t.me/+2TXKMoGItXw1MzA0
https://t.me/+2TXKMoGItXw1MzA0
پس همه ی قصه های این شهر حقیقت داشتند... این مرد یه هیولا بود... شوهرم یه هیولا بود!
https://t.me/+2TXKMoGItXw1MzA0
https://t.me/+2TXKMoGItXw1MzA0
1 20930
-لیسیدن بلدی حاجی؟!
حاج معید چشم هایش گرد می شوند و دستی به ته ریشش می کشد:
-استغفرالله ربی و توبه...
آیلی خنده ای از حرکت حاج معید می کند و روی مبل چسبیده به او می نشیند!
-آیلی خانوم؟ نچ خدایا صبرم بده، می شه یکم فاصله بگیرید؟
آیلی لجبازانه خودش را بیشتر به تن بزرگ معید می چسباند و انگشتش را نوازش وار روی ران پایش می کشد:
-عه حاجی جون؟ مگه من زنت نیستم چرا ازم دوری می کنی؟!
معید چپ چپ نگاهش می کند و از این نزدیکی به تن خوشبوی دخترک گر می گیرد!
دو دکمه ی بالایی پیراهنش را باز می کند و تسبیح را در دستش می چرخاند:
-ازدواج ما صوریه آیلی خانوم... من قول دادم بهتون دست نزنم شما امانتی هستی برای من!
آیلی ناراضی اخم می کند و لب بر می چیند! وای از این ادا اطفارهایش که معید را به بند می کشید.
-به کی قول تن و بدن منو دادی؟ من خودم اینجا حی و حاضرم و با مالیدن و روابط زناشویی اصلا مشکلی ندارم!
معید نفس عمیقی می کشد و تا گردن سرخ می شود:
-مالیدن چیه آیلی خانوم... زشته برای شما اینطور حرف زدن!
آیلی چشمانش را در حدقه می چرخاند که از نظر معید خیلی بامزه و خوردنی می شود. جلوی افسار نگاهش را می گیرد و آیلی ناگهان می گوید:
-حاجی جونم... برام بستنی میخری؟ هوس کردم یهو!
مظلومانه چشم هایش را گرد می کند و معید نرم و با محبت لب می زند:
-می دونستم دوست داری برات خریدم دخترجان... تو یخچاله!
آیلی خوشحال از جایش می پرد و بوسه ی سریعی به گونه ی معید می زند:
-الان میرم برای جفتمون میارم!
قبل از اینکه معید بتواند مخالفتی کند وارد اشپزخانه می شود. بستنی وانیلی را درون نان قیفی می ریزد و بستنی به دست کنار معید می نشیند.
-بیا این یکی رو تو بخور!
معید به ناچار دستش را رد نمی کند و بستنی را می گیرد.
-چرا نگاش می کنی حاجی جونم... باید لیسش بزنی نکنه بلد نیستی!؟
معید درمانده نگاهش می کند و دخترک خودش را به سینه ی او می چسباند و می گوید:
-بین اینطوری با زبونت باید لیسش بزنی بعدش هم باید از سرش یه هورت بکشی و بذاری آب شه تو دهنت!
حاج معید دستی به پشت گردنش می کشد و نفس هایش تند می شوند... از این نزدیکی هورمون های مردانه اش بالا و پایین می شوند!
-برو اون ور دختر... آتیشیم نکن که بیفتم به جونت من حیوون نیستم!
آیلی بستنی ها را کنار می گذارد و یقه ی معید را می کشد تا رخ در رخ شوند!
-حیوون نباش ولی غریزتو هم سرکوب نکن معید... آتیش شو و بیفت به جونم، آخم نمیگم!
حاج معید بی طاقت لب های دخترک را به کام می کشد و آیلی را روی پایش می نشاند. بوسه هایش عمیق تر می شوند و دستش به سینه ی دخترک که می رسد با صدای حاج خانوم هر دو متوقف می شوند!
-لا اله الا الله، حاجی زنتو تو پذیرایی خونه ی پدریت خفت کردی؟ پسرای این دور و زمونه حیا قورت دادن و آبرو رو قی کردن!
https://t.me/+hJD-kHgBj_E0YTc0
https://t.me/+hJD-kHgBj_E0YTc0
https://t.me/+hJD-kHgBj_E0YTc0
https://t.me/+hJD-kHgBj_E0YTc0
https://t.me/+hJD-kHgBj_E0YTc0
https://t.me/+hJD-kHgBj_E0YTc0
https://t.me/+hJD-kHgBj_E0YTc0
https://t.me/+hJD-kHgBj_E0YTc0
https://t.me/+hJD-kHgBj_E0YTc0
https://t.me/+hJD-kHgBj_E0YTc0
#ممنوعه🔞🔞❌❌
ورود افراد زیر هجده سال ممنوع❌رعایت کنید🔞🙏
1 56220