cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

خاطرات خانم معلم

شرح خاطراتی که طی سالها معلمی اتفاق افتاده است.

Show more
Advertising posts
586
Subscribers
No data24 hours
+187 days
+9130 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

۹۲ - فتوای قتل سلمان رشدی و عواقب آن خمینی در نامه ی خود به « گورباچوف »(رئیس‌جمهور شوروی )نوشته بود:« مارکسیسم مکتبی است مادی و بامادیت ( مادیات) نمی توان بشریت را از بحران عدم اعتقاد به معنویت، که اساسی ترین درد جامعه بشری در غرب و شرق است به در آورد.»!! در اواخر دی ماه ۶۷ یک روز صبح وقتی وارد کوچه ی مدرسه «روشنگر» شدم، دیدم کوچه را آب و جارو کرده اند و دو مرد مشغول نصب عکس خمینی بر سر در مدرسه هستند.!! وارد حیاط شدم. خانم مدیر را با چادر مشکی دیدم. جواب سلام مرا داد و گفت:« وقتی بچه را در مهد کودک گذاشتید یک راست به نمازخانه بروید.!» چند مرد دیگر را هم در حیاط دیدم. با خود گفتم:« حتماً دوباره خبری هست.»! پسرم را به مهد کودک بردم و به نمازخانه رفتم. آنجا هم دو مرد را دیدم که قاب عکس خمینی را بالای «سن» از روی دیوار برداشتند و پس از بررسی آن دوباره سر جایش قرار دادند. دانش آموزان نیز بدون کیف مدرسه اما با چادر مشکی به نمازخانه هدایت شده بودند. برخی از همکاران در سالن حضور داشتند و برخی نیز چون من از راه می رسیدند. از چند نفر علت حضور در سالن نمازخانه را سوال کردم ولی کسی چیزی نمی دانست.!! سرانجام در ساعت ۹ صبح خانم مدیر روی «سن» رفت و از بلندگو اعلام کرد که:« حاج آقا مهدی کروبی » رئیس « بنیاد شهید » به مدرسه تشریف آورده اند.»!! کروبی هم یک آخوند بود . او روی « سن» آمد و سخنرانی کرد. اصلاً به یادم نمانده که او چه می گفت. چون داشتم به این فکر می کردم که مگر قرار نبود اینها مقامات اجرایی را اشغال نکنند. مگر قرار نبود کارها به دست کاردان بیفتد تا چرخ مملکت بچرخد.؟!اینان که از مردمی بودن و ساده زیستی حرف می زدند حالا برای خود چه کیا و بیایی راه انداخته اند.!! به قول قدیمی ها:« کی می رود این همه راه را؟» مگر رئیس بنیاد شهید، رئیس جمهور کشور است که این همه تشریفات برایش قائل شده بودند.؟!! آن روز از کلاس درس خبری نشد.!! از مهر ماه ۶۷ سلمان رشدی نویسنده‌ی بریتانیایی- امریکایی، کتابی به نام « آیات شیطانی» در لندن منتشر کرد. او با انتشار رمان « بچه های نیمه شب » در ایران مشهور شد. مترجم فارسی این کتاب به نام مهدی سحابی در سال ۶۴ از دست خامنه ای رئیس جمهور وقت، جایزه « کتاب سال» را گرفته بود. این کتاب جایزه « بوکر» را نصیب نویسنده کرده و در سال ۲۰۰۸ به عنوان برترین کتاب در میان برندگان جایزه « بوکر» شناخته شد. بعد از انتشار کتاب « آیات شیطانی» مسلمانان کشورهای اسلامی اعتراضاتی بر پا کردند. خبر این اعتراضات در اخبار رادیو و تلویزیون منتشر می شد. بعد از مدتی ناگهان خمینی در تاریخ ۲۵ بهمن ۶۷ فتوایی در مورد قتل «سلمان رشدی » صادر کرد.!! در فتوای او آمده بود:« به اطلاع مسلمانان غیور جهان می رسانم مولف کتاب « آیات شیطانی» که بر علیه اسلام و پیامبر و قرآن تنظیم و چاپ و منتشر شده است همچنین ناشرین مطلع از محتوای آن محکوم به اعدام می باشند. از مسلمانان غیور می خواهم تا در هر نقطه که آنان را یافتند، سریعا آنها را اعدام نمایند تا دیگر کسی جرئت نکند به مقدسات مسلمین توهین نماید و هر کس در این راه کشته شود شهید است ان شاء الله. ضمناً اگر کسی دسترسی به مولف کتاب دارد، ولی خود قدرت اعدام او را ندارد، او را به مردم معرفی نماید تا به جزای اعمالش برسد.» با این عمل خمینی بیشتر مردم جهان ترغیب شدند که کتاب « آیات شیطانی» را بخوانند و ببیند چه مطلبی در باره ی اسلام و پیامبر نوشته که موجب چنین سر و صدایی در جهان شده است . در اخبار شنیده می شد که انتشارات « پنگوئن» به طور شبانه روزی در حال چاپ این کتاب است.!! یک روز یکی از شاگردانم به من گفت:« خانم می خواهید نقد کتاب « آیات شیطانی» را برایتان بیاورم تا بخوانید؟» گفتم:« اگر می توانی خود کتاب را هم بیاوری، بله ممنون می شوم.» ولی او نتوانست.! بعدها روشن شد که خود نقاد هم آن را نخوانده بود!! در اسفند ۶۷ کشورهای اروپایی در واکنش به فتوای خمینی در مورد قتل « سلمان رشدی » نویسنده ی کتاب « آیات شیطانی» سفیران خود را از تهران فراخواندند و روابط اقتصادی با ایران را کاهش دادند. این کاهش روابط یک دهه طول کشید و در زمان ریاست جمهوری « محمد خاتمی» دوباره برقرار شد و دولت خاتمی با طرح « گفتگوی تمدن ها» حکم قتل « سلمان رشدی» را بایگانی شده اعلام کرد و اطمینان داد دولت ایران اقدامی برای اجرای آن نخواهد کرد. بعدها به رغم خودداری نهادهای دولتی برای اقدام آشکار علیه سلمان رشدی « بنیاد ۱۵ خرداد» که از نهادهای حکومتی محسوب می‌شود، جایزه ای برای قتل نویسنده ی کتاب « آیات شیطانی» تعیین کرد که پاییز ۹۰ با افزایش نیم میلیون دلار رقم آن را به سه میلیون و سیصد هزار دلار افزایش داد.!!
Show all...
👍 9😱 2
Show all...
فری‌استایل چوب معلم از توماج

بالاترین طبقه‌ی جامعه‌ی من شمایی اگه ذهن انسان جهان باشه، شما خدایی خالقی، خالق فکر، دبیرِ اخلاق بستری، پایه‌ی کشت، نویدِ افکار آینده‌ی کشورمی، فردای بهترمی رنگِ دنیای سیاهم، روشنیِ شبمی دانش‌آموزِ بی‌انضباطتم، نیمکت عقبی تا ابد تو صفتم، پشت سرت، یک قدمی قلم دادی دستم، قلم میزنم به جات حالا که دست گذاشتن جلو دهنت، میشم من صدات دیکته میکنم رو ورق لعنت به فساد جای معلم تو زندان نیست لعنت به استبداد بمون یاد دادین جلو ظلم وایسیم ما بذرِ شجاعتیم که شما کاشتین بشکنه قلمی که لرزید رو ورق و خفه باد گلویی که نگفت راستین حقیقت یا قدرت؟ جواب بده جاه طلب این امتحانِ شرفه من اولین داوطلب تو جبهه‌ی معلما سنگر آخرم همه فرمولا رو حفظم قول میدم باخت ندم این یه انشاست تقدیم به هرچی معلم ما دست‌پرده‌ی توایم از کارگر تا دولتش دیوارِ کوتاه و بلندش، معترض تا مفتش از مکبر تا این رپری که صداش بلنده معلم چجوری بابا نون داد رو یاد بده؟ وقتی سفره‌ش اونقدر نیست که نون توش جا بشه چجور از غرور بگه وقتی باتوم جوابشه؟ در کلاسو وا کنم که طوفان میشه! بمون یاد دادین جلو ظلم وایسیم ما بذر شجاعتیم که شما کاشتین بشکنه قلمی که لرزید رو ورق و خفه باد گلویی که نگفت راستین

5
03:43
Video unavailableShow in Telegram
👍 13👏 3
۹۱ - چابلوسی و تملق مبنای کسب مقام در حکومت آخوندی بعد از بیرون رفتن خورشید از کلاس، کمی مکث کردم و سپس از دانش آموزان پرسیدم:« اگر گفتید چه صفاتی انسان را به عنوان «اشرف مخلوقات » معرفی می کند.؟» هر یک از دانش آموزان با بلند کردن دست برخاستند و صفت یا صفاتی را بیان کردند و من ضمن تایید حرف آنها و تعریف از اخلاق خوب دانش آموزان این کلاس گفتم:« ما همه انسان هستیم و انسانی که دارای صفات نیک اخلاقی مثل نوع دوستی و مهربانی است حتماً دوست دارد دیگران نیز نسبت به او دوستی و مهربانی کنند. اکثر شما فرزندان مردانی هستید که در راه دفاع از وطن و مردم سرزمینشان از جان خود گذشته اند. آیا اگر ما نسبت به فرزند یکی از همین مردان ، مهربانی و دوستی کنیم به نظرتان کار خیلی دشواری است.؟» سخن من به اینجا که رسید ساکت شدم و دیگر حرفی نزدم. دانش آموزان به فکر فرو رفتند. سکوت بر فضای کلاس حاکم شد. بعد گفتم:« می دانم که همه ی شما دارای قلب مهربان و پاکی هستید. پس بیاییم بعد از این با خورشید دوست باشیم و چون دوست با او رفتار کنیم و به او احترام بگذاریم. وقتی خورشید به کلاس برگشت چندین نفر از دانش آموزان به استقبال او رفتند و از او خواستند تا پیش آنها بنشیند.! حتی آن دانش آموزی که با او جر و بحث کرده بود از جای خود برخاست و از او عذرخواهی کرد و جلو آمد و او را بوسید.همه ی کلاس با شادی برای آشتی کردنشان دست زدند.!! ‌. خورشید با چهره ای که خوشحالی در آن موج می زد به همکلاسی هایش نگاه کرد و در پاسخ اظهار محبت آنها با لبخند و گاه خنده ی شوق گفت:« خیلی ممنونم بچه ها» بعد با کمی درنگ یکی از دانش آموزانی را که از او دعوت به هم نشینی با خود کرده بود را انتخاب کرد و نزد او نشست.! همیشه دوست داشتم که دانش آموزانم با هم روابطی دوستانه داشته باشند و در امور درسی به یکدیگر کمک کنند. در تمام سال های کار معلمی از هر فرصتی برای ایجاد فضای دوستی و مهربانی در کلاس هایم استفاده می کردم. خورشید خیلی از ایجاد رابطه ی دوستی با همکلاسی هایش خوشحال بود. آنها با سفارش من به پیشرفت درسی او نیز کمک کردند. تقریبا یکی دو هفته بعد از آن ماجرا، یک روز خورشید در حالی که کارتی به دست داشت با خوشحالی نزد من آمد و گفت:« خانم می خواهید به دست بوسی آقا بروید؟ من برای شما یک کارت آوردم» گفتم:« دست بوسی چیه؟ کدوم آقا؟» گفت:« دست بوسی آقای خمینی. این هم کارت برای دست بوسی است.»!!! گفتم:« نه خیلی ممنون» و ادامه دادم:« من در آموزه های دینی قبل از سال ۵۷ یاد گرفته ام که حضرت محمد فقط دست بوسی پدر و مادر و معلم را جایز می داند.» وقتی خورشید واژه های دست بوسی را بیان کرد بی اختیار یاد حدیثی از پیامبر افتادم و به او گفتم رسول خدا گفته اند:« نکوهیده ترین صفت نزد من چابلوسی و تملق است» حضرت علی نیز گفته است:« از چابلوسی بپرهیز، که چابلوسی از خصلت های مومن نیست.» خورشید با تعجب به من نگاه کرد و کارت را در جیب لباسش قرار داد و رفت. برایم بسیار تعجب آمیز بود که در ایام انقلاب ۵۷ سخنرانان مذهبی، شاه را «طاغوت» و دست بوسی او در ایام عید توسط وزرا و امرای ارتش را رسمی «طاغوتی» می نامیدند ولی حالا خمینی در «لباس روحانی» راضی می شود چابلوسان دور و برش نظیر رفسنجانی، مراسمی جهت « دست بوسی» او بر پا کنند و حتی « کارت دست بوسی» هم توزیع گردد.!! یادم هست که در کودکی مادرم به من یاد می داد که وقتی به عیدی پدر بزرگ و مادر بزرگ می رویم به نشانه ی ادب دست آنها را ببوسم ولی آنها دست خود را عقب می کشیدند و مانع از این کار می شدند.! در درس های تعلیم و تربیت دوره ی فوق دیپلم دانشسرای تربیت معلم راهنمایی تحصیلی و رشته دبیری کارشناسی ادبیات دانشگاه که مشغول به تحصیل بودم، مهمترین عامل تربیت، الگوی رفتاری عنوان شده بود. یعنی به قول سعدی:« دو صد گفته چون نیم کردار نیست»!! سالها بعد فیلم یکی از مراسم «دست بوسی» را دیدم. !! خمینی در بالکن، روی صندلی نشسته بود و دست خود را با کمال نخوت و غرور روی نرده ی بالکن گذاشته بود و مردانی چابلوس که در حیاط صف کشیده بودند یکی یکی خود را به نرده می رساندند و دست او را می بوسیدند.!! افرادی چون ولایتی، مرندی، محمد خاتمی که به ترتیب ( وزیر امور خارجه ) (وزیر بهداشت) (وزیر ارشاد اسلامی و رئیس جمهور) شدند.!!! در دیماه ۶۷ به دنبال تبلیغات فراوان در مورد گسترش اسلام در جهان، خمینی نامه ای به « گورباچوف » رئیس جمهور شوروی (روسیه فعلی)نوشت و او را دعوت به اسلام کرد.!! این نامه در ۱۱ دی برابر با اولین روز سال نو مسیحی ۱۹۸۹ توسط هیاتی به سرپرستی آخوند جوادی آملی و مرضیه دباغ ( پیشخدمت خمینی) تحویل گورباچوف شد.
Show all...
👍 9🥰 4👌 1
۹۰- ترور وزیر بهداشتی که می خواست درمان مردم را رایگان کند. من آهسته خانم ر.ق را به اتاق کنار دفتر بردم و به او گفتم:« آیا درباره‌ی خورشید با بنیاد شهید صحبت کردید؟ او گفت:« نه خودمان می خواهیم به خانه شان برویم. وضع مالی شان خوب است مگر ندیدید کفش مارک دار به پا می کند.؟!» گفتم:« این کفش ها دست دوم هستند و از خیابان مازندران خریده است. مگر نمی گویند :«خانواده شهدا چشم و چراغ این ملت هستند »؟ ( این جمله را خمینی در سخنرانی خود گفته بود.) پس باید به آنها رسیدگی شود.اصلا چرا بنیاد شهید در این مدرسه یک مددکار اجتماعی و یک مشاور را به کار نگرفته است؟» او گفت:« در این برهه ی حساس از زمان امکان رسیدگی به همه ی آنها نیست.» از پیروزی انقلاب و به خصوص در طی ۸ سال جنگ، این جمله ی کلیشه‌ای در دهان مسئولان کشور افتاده بود و او هم این را از همسرش یاد گرفته بود.!! خانم ر.ق همسر کمال خرازی بود. او در امریکا به انستیتو می رفته و تقریبا همزمان با خمینی و قبل از پیروزی انقلاب تحصیلش را نیمه کاره رها کرده و به ایران آمده بود. بعد از پیروزی انقلاب با معادل سازی مدرک فوق دیپلم گرفته بود. با این مدرک فوق دیپلم، او را در منطقه ۱۹ آموزش و پرورش تهران استخدام کرده بودند و در منطقه ۱۲ در مدرسه روشنگر جغرافی درس می داد.!! از سال ۶۸ شوهرش به عنوان نماینده دائم ایران در سازمان ملل متحد منصوب شد. بعدها در دولت خاتمی( مرداد ۷۶ تا شهریور ۸۴) وزیر امور خارجه شد. یکی دیگر از همکاران که معلم قسمت ابتدایی بود و بعضی روزها او را در دفتر می دیدم همسر غلام رضا آقازاده وزیر نفت بود. این را به طور درگوشی از دفتردار یا معاون مدرسه فهمیده بودم. گاه در حین صحبت خانم مدیر با یکی از آنان متوجه می شدم که خود او هم به اصطلاح دستش به جایی بند است.! در روز ۴ آذر ماه ۶۷ خبر ترور دکتر «سامی» اولین وزیر بهداشت ایران پس از پیروزی انقلاب در اخبار شنیده شد. او رهبر جنبش انقلابی مردم ایران (جاما) از زمان تاسیس آن در سال ۱۳۴۲ تا هنگام کشته شدنش بود. او بعد از سال ۳۲ و کودتا علیه دکتر مصدق، مبارزه را رها نکرد. در کانون نشر حقایق اسلامی به کمک استاد محمد تقی شریعتی پدر دکتر شریعتی راهی مشابه کوشش های دینی بازرگان، طالقانی و همفکران ایشان را در تهران پی گرفت. سخنرانی های محمد تقی شریعتی و طاهر احمدزاده (که در زمان انقلاب و در تظاهرات عکس فرزندان شهیدش دست مردم بود) جوانان را تشویق به پذیرش مسئولیت اجتماعی و مبارزات سیاسی می کرد. دکتر سامی در سال ۵۸ طرح « طب ملی» را در اجتماع مدیران بهداری های سراسر کشور اعلام کرد. به موجب این طرح هزینه ی دکتر، داروخانه و درمان همه ی ایرانیان از سوی دولت تامین و تاسیس بیمارستان غیردولتی غیرقانونی می شد. سه هفته بعد از قتل دکتر سامی، علی اکبر محتشمی پور وزیر کشور وقت اعلام کرد محمود جلیلیان قاتل وی در حمامی در اهواز ( حمام برلیان) خودکشی کرده است.!! مهدی خزعلی در ۹ آذر ۸۷ در وب سایت خود نوشت:« میرعماد دادستان وقت به درخواست و شکایت همسر دکتر سامی دستور نبش قبر جلیلیان را داده و پزشکی قانونی پس از معاینه ی جسد وی نظر داده که او خودکشی نکرده بلکه کشته شده و بعد حلق آویز گردیده است.»!! اواخر آذرماه ۶۷ یک روز که وارد کلاس شدم جو کلاس را ناآرام یافتم.! خورشید همان فرزند شهید که از اوضاع خانه و وضع مالی شان ناراضی بود با چهره ای برافروخته به سایر دانش آموزان پرخاش می کرد.! به او گفتم ،:« جریان چیست؟» گفت:« بچه ها مرا مسخره کرده اند و به من می خندند.» از صحبت دیگر دانش آموزان متوجه شدم که او در زنگ تفریح از کلاس بیرون نرفته و یکی از دانش آموزان نیز با او جر و بحث کرده است. از او خواستم به حیاط برود و دست و صورت خود را بشوید و بعد از چند نفس عمیق، آرام به کلاس برگردد‌. قبل از رفتن او بلافاصله یک بسته بیسکویتی را که در کیف داشتم مابین کتاب درسی قرار دادم، خود را به درب کلاس رساندم و آن را به دستش دادم و گفتم:« تا بیسکویت را نخوردی به کلاس نیا.»! دانش آموزان درسخوان و با ادبی در کلاس من وجود داشتند. دختر شهید« فکوری» (وزیر دفاع کابینه رجایی) دختر شهید « تندگویان» (وزیر نفت کابینه رجایی که در اوایل جنگ‌ برای بازدید مناطق نفتی به جنوب کشور رفته بود ولی به اسارت عراق درآمد و بعدها در اسارت به شهادت رسید.) همچنین دختران بعضی از نمایندگان مجلس که در دفتر حزب جمهوری اسلامی کشته شده بودند. این دختران به دلیل توجه و رسیدگی مادرانشان و وضعیت نسبتاً خوب مالی، دخترانی آرام، با ادب و درسخوان بودند‌
Show all...
👍 15🙏 1
03:30
Video unavailableShow in Telegram
پیام نرگس محمدی در مورد تعرض جنسیتی به دینا قالیباف و مقاومت زنان در سراسر ایران ✍️ علیه این جنگ تمام عیار ، علیه تعارض، علیه تجاوز، علیه ضرب و شتم زنان یکسره فریاد بشیم، ✍️ شما زنان در سراسر ایران از بلوچستان تا کردستان، از خوزستان تا آذربایجان و تهران عقب ننشستید، بلکه عقب نشاندید، ✍️ ما زن‌ها مقاومت را در هر لحظه از زنگیمون ، در هر مکانی زیر چکمه های بی رحم استبداد  توی زندان و خیابان  داریم زندگی می کنیم، ✍️ عزیزان من، روایتگری خود را دست کم نگیرید، https://t.me/Khaterate_khanom_moalem
Show all...
👍 9 4
Photo unavailableShow in Telegram
👍 9 3
اول اردیبهشت روز سعدی شیرین سخن درویشی مستجاب الدعوه در بغداد پدید آمد؛ حجاجِ یوسف را خبر کردند، بخواندش؛ او را گفت: دعای خیری بر من کن. گفت: خدایا جانش بِستان! گفت: از بهرِ خدای، این چه دعاست؟ گفت این دعای خیر(خوب)، است تو را و جمله مسلمانان را؛ ای زِبَردستِ زیردست آزار گَرم تا کِی بماند این بازار؟ به چه کار آیَدت جهانداری؟؟ مردنت بِه، که مردم آزاری. گلستان سعدی» باب اول در سیرت پادشاهان » حکایت ۱۱ https://t.me/Khaterate_khanom_moalem
Show all...
خاطرات خانم معلم

شرح خاطراتی که طی سالها معلمی اتفاق افتاده است.

👍 9 2
۸۹ -مرد وارد حیاط می شود.!! صبح بچه ها را صبحانه می دادم و آماده می کردم، بعد با اتوبوس به مدرسه می رفتیم. محمد صبح با موتور سیکلت راهی شرکت وابسته به بانک می شد ، ظهر به مدرسه و بعدازظهر به دانشگاه می رفت. شب دیروقت به خانه می آمد. گاهی چنان خسته بود که پس از ورود به خانه و در آوردن کفش هایش روی همان دو پله ی اول می نشست و سرش را به دیوار تکیه می داد و چشمانش را می بست.!! روند کار مدرسه من چنین بود که از صبح تا ظهر کلاس درس تشکیل می گردید و ظهر نماز جماعت در نمازخانه ی مدرسه برگزار می شد سپس ناهار خورده می شد. معمولاً دیگ های بزرگ غذا با یک وانت بار مدل نیسان با رنگ آبی به حیاط مدرسه وارد می شد. قبل از ورود آن مثل زمان های قدیم که جارچیان ورود یک حاکم را همراه با نواختن طبل اعلام می کردند، حالا با استفاده از تکنولوژی و بلندگو چندبار در فضای مدرسه اعلام می شد که :« مرد وارد حیاط می شود. حجاب خود را حفظ کنید.!»این در حالی بود که همه با مانتو شلوار و مقنعه بودند.!! با این هشدار دختران دوازده تا چهارده ساله و معلمان زن مجبور بودند با عجله از حیاط به کلاس ها و دفتر مدرسه پناه ببرند و برای گرفتن غذای خود با چادر مشکی به حیاط بیایند.!! در حالی که می شد آن مرد ماشین غذا را نزدیک درب ورودی که پرده ای جلویش کشیده بودند، بگذارد و خودش بیرون برود و یکی دو خانم غذا را برای دانش آموزان و معلمان بکشند.!! بعد از نماز و ناهار دانش آموزان به نمازخانه می رفتند و مشغول انجام تکالیف خود می شدند و با نظارت معلم مربوط به آن درس تکلیف خود را انجام می دادند و اگر سوالی داشتند توسط معلم پاسخ داده می شد و مشکلات آنان برطرف می گشت. این کار تا ساعت ۴بعد ازظهر طول می کشید. مهندس میر حسین موسوی در بخشی دیگر از استعفا نامه خود در ۱۴ مهر ۶۷ ( که سالها بعد افشا شد) با اشاره به ماجرای گذاشتن مواد منفجره در ساک حجاج ایرانی در سال ۶۵ به خامنه ای نوشت:« همه جا صحبت از سیاست های خارجی دولت جمهوری اسلامی است بدون آن که دولت از این سیاست ها که در همه جای کشور و جهان بیان می شود، خبر داشته باشد ... عملیات برون مرزی که بدون اطلاع و دستور دولت صورت می گیرد، شما بهتر می دانید که تاکنون فاجعه آفرینی و اثر نامطلوب آن ها برای کشور چقدر بوده است... پس از کشف مواد منفجره از حجاج ما در جده، اینجانب از این امر آگاه می شوم. متاسفانه و علیرغم همه ضرر و زیانی که این حرکت متوجه کشور کرده است، هنوز نظیر این عملیات می تواند هر لحظه و هر ساعت به نام دولت صورت گیرد.»!!! دلیل استعفای مهندس بازرگان، نخست وزیر دولت موقت پس از پیروزی انقلاب هم دخالت های بی مورد آخوندها در کار دولت بود.!! یک روز صبح که به دفتر مدرسه وارد شدم، دیدم همه مانتوی سفید پوشیده و مقنعه ی سفید یا صورتی به سر کرده اند.! تعجب کردم. من مانتو و شلوار سرمه ای به تن داشتم. معمولاً طبق بخشنامه آموزش و پرورش خانم ها باید در محل کار مانتو شلوار سرمه ای، قهوه ای، خاکستری و یا مشکی می پوشیدند. من پس از گذاشتن چادر روی جالباسی از خانم کیانی که سال قبل هم در همین مدرسه تدریس کرده بود، آهسته پرسیدم خبری است؟ او گفت:« امروز تولد فلان امام است و به همین خاطر این ها لباس رنگی پوشیده اند‌.!! بعد از آن روز هر وقت آن ها را در همین لباس ها می دیدم می فهمیدم که حتماً تولد یک امام است. در هنگام سالگرد درگذشت امام ها و یا پیامبر نیز لباس سیاه می پوشیدند.!! یعنی لباسشان هماهنگ با تولد و مرگ امامان بود.!! در یکی از روزهای آبان ماه ۶۷ یکی از شاگردان من به نام خورشید که فرزند شهید بود نزد من آمد و درد دل کرد که پدرش کارگر ریخته گری بوده و پس از شهادت او، مادر پدرش نیز با آنها زندگی می کند. آنها در دو اتاق اجاره ای به سر می برند و گاهی مادر بزرگش که زن مسن و بیماری است با مادر او دعوا می کند و آرامش خانه را برهم می زند و مانع درس خواندن او می شود.! خورشید گفت:« به لحاظ مالی نیز تحت فشار هستیم چون دو خواهر و یک برادر کوچکتر از خود نیز دارم و مجبوریم از خیابان مازندران کفش یا لباس دست دوم بخریم.!!( خیابان مازندران یکی از خیابان های منتهی به میدان امام حسین تهران بود که مرکز فروش اسباب و اثاثیه منزل، لباس و کفش دست دوم بود.) من به خانم مدیر درباره ی وضعیت خورشید صحبت کردم و از او خواستم اگر می تواند از «بنیاد شهید» بخواهد تا به وضع آنها رسیدگی شود. تقریباً یک هفته ی بعد هنگام زنگ تفریح و خوردن چای، خانم ر. ق را دیدم که داشت بلوزهای بچه گانه را در پلاستیک شفافی قرار می داد و بسته بندی می کرد. یکی از همکاران حاضر در دفتر پرسید:« برای بچه هایت خرید کردی؟» او گفت:« نه می خواهیم با خانم مدیر به خانه ی خورشید برویم و این ها را به او و خواهران و برادرش بدهیم.»
Show all...
👍 14
۸۸ - «روشنگر» یک مجتمع آموزشی بود. چند خانه ی بزرگ مجاور هم را از « بنیاد مستضعفان» گرفته بودند و مجتمع را تاسیس کرده بودند. بنیاد مستضعفان در ۹ اسفند ۵۹ با اموال مصادره شده ی خانواده پهلوی، محمد رضا شاه و وابستگان آنها و برخی کارخانه داران و بازرگانان ایران با هدف کمک به فقرا و نیازمندان تاسیس شده بود. البته بعد ها معلوم شد برخی کارخانه داران با زحمت و کوشش خودشان و از راه های درست و قانونی آن کارخانجات را تاسیس کرده و امکاناتی نظیر بیمه خدمات درمانی، غذای رایگان درسالن غذاخوری، خانه های سازمانی و حتی سهیم شدن کارگران در سود سالیانه کارخانه را برای کارگرانشان تامین کرده بودند.!! این مدرسه «شاهد»درخانه های بزرگ مصادره ای با حیاط های وسیع و درختان تنومند و سر به فلک کشیده برپا شده و به وسیله ی درب هایی که بین دیوار حد فاصل حیاط خانه ها قرار داده بودند به هم راه پیدا می کردند. علاوه بر دانش آموزانی که فرزند شهید یا جانباز بودند، فرزندان مقامات کشوری و لشگری هم‌ در این مجتمع درس می خواندند‌ زمانی که مسئول مقطع راهنمایی منطقه ی ۱۲ آموزش و پرورش تهران مرا به مدرسه « روشنگر» فرستاد نمی دانستم که این مدرسه به اصطلاح مدرسه ی « شاهد » است. مدرسه های « شاهد» در تاریخ ۶ فروردین ۶۵ تاسیس شده بودند. تا زمانی که من در شهر اهواز بودم چنین مدرسه ای در آنجا نداشتیم. هدف از تاسیس این مدارس رسیدگی ویژه به امور فرهنگی فرزندان شهیدان و جانبازان جنگ بود. قبلا در سال ۶۱ مجتمع رزمندگان در جبهه و پشت جبهه شروع به کار کرده بود. یک بار که به اداره آموزش و پرورش اهواز رفته بودم، یک رزمنده را دیدم که جزوه ای چاپ شده در دست داشت که حاوی پرسش و پاسخ درس تاریخ بود و قرار بود همان را امتحان دهد.! هزینه مهدکودک پسرم، به دلیل ساعت اضافه ی کار مدرسه، با پول حق التدریس تامین می شد. بنیاد شهید ۷۵۰ تومان ماهانه به من می داد که حدود سیصد نومان را برای مهد کودک به خانم مدیر می دادم. آوردن او به محل مدرسه نیز برای من راحت بود. ظهر از طرف بنیاد شهید برای دانش آموزان ناهار می آوردند و معلمین هم می توانستند با پرداخت مبلغ کمی غذا دریافت کنند. ظهر با استفاده از زنگ ناهار و نماز به دبستان پسر کلاس اولی ام می رفتم و او را با خود به مدرسه ام می آوردم. او در مهد کودک یا در یکی از کلاس های خالی تکالیف خود را انجام می داد و پس از تعطیلی مدرسه با هم و به وسیله‌ی مینی بوس سرویس « بنیاد شهید» به همراه دانش آموزان به خانه می رفتیم. کمی بعد از طریق یکی از دوستان محمد، کارهای تحقیقی که در برنامه‌های رادیو مورد استفاده بود را تایپ می کردم و از این راه نیز درآمدی کسب می نمودم. محمد نیز علاوه بر مدرسه اش که در منطقه ۱۶ تهران بود، در یک شرکت وابسته به بانک نیز کار می کرد. این کار را به سفارش دوست دوران دبیرستانش که حالا مدیر عامل بانک بود به دست آورد. با انجام این کارها پول هایی را که برای خرید خانه از دوستان و فامیل قرض کرده بودیم را می پرداختیم. همچنین قسط وام مسکن همین خانه ی نقلی و پولی که چند ماه یک بار تعاونی مسکن آموزش و پرورش اهواز از ما می خواست را هم کنار می گذاشتیم. بعد از پیروزی انقلاب آخوند خسرو شاهی اعلام کرد:« مردم خانه نخرید ما همه را صاحب خانه می کنیم.» او حتی درباره چگونگی آن گفته بود:« با دریافت اقساط۱۰۰ ماهه و بدون پیش پرداخت.»!! گفته می شد افرادی که زمین های زیادی داشتند پس از خواندن سخنان او در تیتر روزنامه ها سکته کردند و مردم می گفتند:« در «بهشت زهرا» یک قطعه به نام خسرو شاهی به وجود آمده است .»!! بهرحال با این قبیل سخنانی که هیچ عملی در پی نداشت، قناعت و صرفه جویی سرلوحه ی زندگی ما و بسیاری از مردم بود. مثلا شکلات در ایام جنگ خیلی کمیاب بود و به سختی پیدا می شد. یک روز زنگ تفریح صحبت از نبود شکلات شد و یکی از همکاران گفت:« من حلوا می پزم و کمی شکلات خشک در آن حل می کنم و به جای شکلات کامل به بچه هایم می دهم.»!! من هم از آن پس, به روش او به پسرانم شکلات می دادم. از ابتدای ازدواج با محمد، به جز « کت » تمام لباس های او را خودم می دوختم. جلیقه و کلاه هم برایش بافتم. سرش را اصلاح می کردم و خودم هم برای اصلاح رایگان به آموزشگاه آراشگری می رفتم و مدل آنها می شدم. دوخت لباس برای بچه ها را از سیسمونی نوزادی شان شروع کردم و همه نوع لباسی برایشان می دوختم. بعد اصلاح سرشان نیز به عهده ی من بود.!! شب ها تا ساعت ۱۲ بیدار می ماندم و جزوه های دست نویس برنامه رادیو را با ماشین تایپ دستی قدیمی تایپ می کردم . انگشتانم درد می گرفت ولی چاره ای نداشتم.
Show all...
👍 16