کـــــُــــنتربـــــاس🎻🎼
به نام خدا🧿 به قلم: خورشیــــ🌞ـــــد کـــــُــــنتربـــــاس🎻🎼 : بم ترین ساز زهی که در ارکستر سمفونیک نقش بسیار مهمی رو ایفا میکنه... پارت گذاری از شنبه تا پنجشنبه🌼💛
Show more24 399
Subscribers
-10224 hours
-6397 days
+4 16630 days
- Subscribers
- Post coverage
- ER - engagement ratio
Data loading in progress...
Subscriber growth rate
Data loading in progress...
Repost from N/a
- اسپرم یکی دیگه ترکیب شده، اشتباهی!
حالم دگرگون شد و همانجا نشستم روی نیمکت، یعنی بچهی کی توی شکم من هفت ماهه شده بود؟
- میگن طرف شکایت کرده، بچهشو میخواد!
بغض کردم، بعد از آنهمه دکتر رفتن و بچهدار نشدن اگر میدانستم شوهرم را از دست میدهم هیچوقت به حاملگی مصنوعی تن نمیدادم که اینطور شود!
- هنگامهجان؟ چی شدی؟ حالت خوبه دختر؟ چته؟
سمانه با عجله بطری آبی درآورد و جلوی دهانم گرفت، قندم افتاده بود از ترس...
- سمانه بدبخت شدم، یعنی حرومزادهست...؟
این را آهسته گفتم و اشکهایم چکید، اول صبح وقتی زنگ زدند به آزمایشگاه بیاییم دلم شور زده بود. ترسیده بودم.
- نه آبجی! خدا نکنه... وایسا من یه چیزی بگیرم بیارم بخوری!
چادرم را کشیدم روی سرم و زار زدم، همهی مصیبتهای عالم دچار منِ بدبخت شده بود.
با گناهش چه میکردم؟ من که نمیدانستم این لقاح مصنوعی چنین دردسری دارد...
- اینو بخور، بچهم ضعف کرد!
چادرم را زدم کنار و متعجب به مرد قدبلند و اخمویی که لیوان شیرکاکائو را به دستش گرفته بود نگاه کردم.
- ش... شما؟
سمانه هم نگران پشت سرش ایستاده بود و نگاهمان میکرد.
- بگیر بخور، خرج بچهم با منه خانم امینی!
با دستانی لرزان لیوان را گرفتم، هنوز مات این مرد که از وجناتش معلوم بود بسیار ثروتمند است مانده بودم.
- خواستم از آزمایشگاه شکایت کنم خانم، ولی نیازی نیست، بچهم مادر خوبی داره!
من کهنهپوش کجا و آن مرد اتو کردهی خوشبو کجا؟ تازه فهمیده بودم آن بویی که ویارش را داشتم کجا پیدایش کنم...
- ولی... ولی آخه آقا من شما رو نمیشناسم...
- آشنا میشیم!
https://t.me/+4A50Ua1MZw8yNDE0
https://t.me/+4A50Ua1MZw8yNDE0
https://t.me/+4A50Ua1MZw8yNDE0
هنگامه برای نازایی به یه مرکز ناباروری میره و باردار میشه، سه ماهه که باردار بوده شوهرش رو از دست میده اما با یه چالش عجیب روبهرو میشه... اسپرمی که اونو بارور کرده از شوهر خودش نیست😱😱😱
88610
Repost from N/a
_تو الان منو بوسیدی؟
صدای دخترک از بهت و تعجب میلرزید.
نگاهش را به چشمان غد و لجباز سیاوش دوخت و با دیدن چشمانش محکم تخت سینهی او کوبید:
_ با توام میگم تو الان منو بوسیدی؟
دستان مرد دور شانههای او حلقه شد و تنش را در برگرفت.
_آره نگو که نمیخواستی... تو چشمات جوری دنبال منن که همه از هزار فرسخی میفهمن عاشقمی... تا همین چند دقیقه پیش از ترس اینکه بلایی سرم اومده مثل بید میلرزیدی... تا کی میخوای انکار کنی؟
حرفهای مرد عین حقیقت بودند اما او نمیفهمید...!
نمیفهمید که این آغوش و این بوسه به لعنت خدا هم نمیارزد چرا که این مرد برایش ممنوعهای بیش نبود.
با تقلا او را پس زد و مرد کمی عقب کشید دخترک خیره به صورت جذاب و خواستنیای که جانش برایش در میرفت فریاد کشید:
_من عاشقتم ولی لعنت به این عشق! لعنت به این گناه! دست از سرم بردار...تو زن داری احمق...!زن داری!
https://t.me/+f3mWGSMF5URlNmE8
https://t.me/+f3mWGSMF5URlNmE8
🪷عشقی ممنوعه و سراسرهیجان🫦
👍 1
28120
Repost from N/a
_اذیتت کردم قربونت برم؟؟؟
ملحفه را محکم گرفته بودم:
_نه!
سفت تر در آغوشم گرفت:
_ببینمت!
سر در گردنش فرو بردم:
_خوبم!
سرش را نزدیک گوشم آورد و گفت : پس چرا نمیذاری نگات کنم!
_خستهام!
بم و خشدار گفت:
_نگاه کردنم خستت میکنه!
صادقانه گفتم : نمیدونی نگات چه وزنی داره آخه!
کلافه از ناز صدایم ، نفس عمیقی کشید و گفت:
_دوباره کِرم نریز غزل ، بذار ببینم چیکار کردم باهات!
_کارای خوب!
حریفش نشدم!
ملحفه را کنار زد و با دیدن کبودی ها و آثارِ دیشبش ، برق چشمانش رفت:
_چرا نگفتی بس کنم؟
صورتش را با دو دست گرفتم و گفتم : شاید چون نمیخواستم بس کنی ! شاید چون دل منم برات تنگ شده بود!
یکی از دستانم را با دستانِ پهنش گرفت و کف دستم را بوسید و بدون غروری که کمتر میشد آن را پنهان کند ، صادقانه و خشدار گفت :
شاید خودت آدمو وادار میکنی کارایی بکنه که تا حالا نکرده! دلش چیزایی بخواد که تا حالا نخواسته ، حسایی رو تجربه کنه که تا حالا....
وقتی دید دارد زیادی اعتراف میکند، سکوت کرد.
خندیدم و ملحفه را مرتب کردم و گفتم :
شما دستت برای من که نه ! واسه کل دنیا رو شده مهندس ، نترس از اعتراف!
بدجنسانه گفت:
_نمیترسم ، نگرانم غش کنی! اعتراف عشق من چیز کمی نیست !
منکر همه چیز شدم:
_جدا؟ نه بابا ، اصلا کی گفته دو طرفه است همه چیز؟
به او برخورد انگار:
میخوای یه چشمه از دیشب بیام تا متوجه بشی!؟
مسخ شده در نگاه آتشاش ، کیش و ماتش کردم :
منو از چیزی که عاشقشم نترسون!
برق چشمان و دستان پرستشگرش ، دقیقا نوشدارو بود برای همان کبودی های بدرنگ اما زیبا ،
نوشدارویی به موقع!
رمانی عاشقانه از ابتدای عروسی یک زوج جذاب و عاشق 👰♀🤵♂
https://t.me/joinchat/sdOvDdL4RvlkMWZk
مرد مغروری که تاب دلبریای زنشو نمیاره و عاشقش میشه و به هر دری میزنه تا نگهش داره👩❤️💋👨
https://t.me/joinchat/sdOvDdL4RvlkMWZk
این رمان از مراسم عروسی این دو نفر شروع میشه و از اول اول با پارت های احساسی میخکوبتون میکنه👰♀🤵
https://t.me/joinchat/sdOvDdL4RvlkMWZk
رمان پر از عشق و هیجان و غافلگیری هاییه که ضربان قلبتونو میبره بالا
https://t.me/joinchat/sdOvDdL4RvlkMWZk
https://t.me/joinchat/sdOvDdL4RvlkMWZk
https://t.me/joinchat/sdOvDdL4RvlkMWZk
https://t.me/joinchat/sdOvDdL4RvlkMWZk
Haafroman | هاف رمان
رمان قصه اینجاست! نویسنده : هاف 💝با عشق وارد شوید💝 🔴کپی حرام است و پیگرد قانونی دارد🔴 اینستاگرام من http://Www.instagram.com/haafroman ادمین ویآیپی : @tabhaaf پیام ناشناس به من :
https://telegram.me/HarfBeManBot?start=Nzg2NTYyMzk26830
Repost from N/a
خون بالا میآورد
از بس با پا تو شکمش زده بودن و صدای جیغ من یک لحظه ام قطع نمیشد و این سری با تمام توانم داد زدم:
- نزنش داره میمیره ترو خدا هر کاری بکنید میکنم نزنش داره میمیره
و مردی که رئیس شهاب بود یا پایان صدای من سوتی زد که کنار رفتن و من نگران به نامزدم شهاب که تنها کس زندگیم بود خیره شدم و صدای رئیس شهاب بلند شد:
- نامزدت یه احمق دستپا چلفتی!
یه ساک پر از جنس و گم کرده
نالیدم: -ازش زدن، به خدا ازش زدن گم نکرد
شما بزرگی کن من خسارت شمارو میدم ولش کنید فقط
ابرویی انداخت بالا و نزدیکم اومد، قدش بلند و مجبور بودم سرمو بالا بگیرم:
- تو؟! خسارت منو بدی؟ میدونی تو اون ساک چی بود؟!
سری به چپ و راست تکون دادم که پوزخندی زد: - ده کیلو کوکائین میدونی چقدر میشه؟
اشکام باز رو صورتم ریخت، شهاب با زندگیمون چیکار کرده بود؟ خلاف میکرد؟! زمزمه کردم:
- نمدونم
نیشخندی زد و به موهای چتریم که آبیشون کرده بودم تا رنک چشمام شه نگاهی انداخت و مثل من زمزمه کرد:
- این قدری میشه که به خاطر ضرری که بهم زده حاضرم همین الان یه تیر تو کلش خالی کنم آبم از آب برام تکون نخوره مو آبی
هیچی نگفتم، این مرد با این عمارت و این همه آدمی که دور و برش بودن و جلوش خم میشدن توان همچین کارید داشت!
- ترو خدا، من فقط تو زندگیم اونو دارم
این وسط صدای بیجون شهاب به گوش رسید: - آیدا... آی...دا حر..حرف نزن باش
و همون لحظه مردی باز تو شکمش کوبید خفه شویی گفت که از درد نالید و مرد روبه روی منم خیره به صورتم جوابشو داد:
- همون طور که گفتم یه دست پا چلفتی احمقی، احمقی چون برداشتی یه دختر زیبا رو وسط گله گرگا کشیدی!
تو خودم جمع شدم و شهاب تا خواست چیزی بگه باز کسی ضربه ای به او زد و من نالیدم:
- خودم اومدم، خودم دنبالش کردم حالش خوب نبود یه جوری بود تعقیبش کردم
احساس کردم لبخند محوی زد:
- پس تو شجاعی!
هیچی نگفتم که کمی نزدیک تر بهم شد:
- خانم شجاع حاضری برای این که اون مرتیکهی احمق نمیره چیکار کنی؟
- هر کاری
سری به تأیید تکون داد و عقب رفت و گفت:
- هفت تیر بزار وسط پیشونیش هر وقت گفتم بزن
چشمام گرد شد چون بعد حرفش یکی از آدم خاش اسلحه ای از کتش درآورد و درست روی پیشونی شهاب گذاشت که جیغم رفت هوا اما صدای پر جذبش باعث شد ساکت شم:
- گوش بده تا نمیره
نگاهم و بهش دادم که ریلکس ادامه داد:
- تا ده ثانیه فرصت داری راجب پیشنهادی که میگم فکر کنی! جوابت مثبت باشه که هیچی شهاب زنده میمونه منفی باشه بازم هیچی شهاب میمیره
بدنم یخ بسته بود و وحشت زده بودم که ادامه داد: - همین الان با من میای تو اتاق خوابم شب و بام صبح میکنی تا وقتی بخوامم همین جا میمونی البته اکه مزه بدی بهم میگم بمونی
صدای داد شهاب با اون همه دردش مانع حرفش شد:
- عمااااد میکشمت میکشمت
و همون موقع صدای شلیک اسلحه باعث جیغ و شکسته شدن هق هقم شد!
یه تیر درست خورده بود تو رون پاشو این آدما شوخی نداشتن...
مردی که حالا فهمیده بودم اسمش عماد بی توجه به شهاب روبه من شمرد:
- یک، دو....
چشمامو بستم بدنم لرز گرفته بود و صدای شماره های عماد تو سرم میپیچید!
- هفت، هشت نه...
چشم باز کردم و جیغ زدم:- قبوله...
https://t.me/+SdHbVPCx7ywxNmI0
https://t.me/+SdHbVPCx7ywxNmI0
https://t.me/+SdHbVPCx7ywxNmI0
https://t.me/+SdHbVPCx7ywxNmI0
وارد اتاقش شدم که پشت سرم درو بست و خیره شد به بدنم لرزونم و گفت:
- میخوای دوباره بگم آب قند بیارن برات؟ یا چیزی میخوری؟
سرمو به چپ و راست تکون دادم که دست برد سمت دکمه های پیراهنش و بازشون کرد:
- خب پس بهتره...
ناخودآگاه دستشو چنگ زدم که حرفش نصفه موند و نچی کرد و گفت: - ببین من از معامله هام هیچ جوره کوتاه نمیام پس برای خودت سختش نکن
جدی بود، با لبهای لرزون به زور زمزمه کردم:
- ترو خدا، یکم فرصت من. من من میترسم
باز تو چشمام خیره شد: - زیاد اذیتت نمیکنم
دکمه هاشو دوباره باز کرد و اینبار برهنه شد و هیکل مردونش و به رخم کشید و آروم هولم داد سمت تخت: - زیادم بد نی، این طوری هم شهاب نمیمیره، هم مخ من آروم میگیره هم تو یه تجربه جدید پیدا میکنی
رو تختش به اجبار دراز کشیدم که روم خیمه زد:- باور کن من از شهاب بهترم
قلبم مثل گنجشک میزد یه مرد تا حالا اینقدر به من نزدیک نبود:
- م... من مم من دخترم!!
https://t.me/+SdHbVPCx7ywxNmI0
https://t.me/+SdHbVPCx7ywxNmI0
https://t.me/+SdHbVPCx7ywxNmI0
https://t.me/+SdHbVPCx7ywxNmI0
👍 1
80720