cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

کـــــُــــنتربـــــاس🎻🎼

به نام خدا🧿 به قلم: خورشیــــ🌞ـــــد کـــــُــــنتربـــــاس🎻🎼 : بم ترین ساز زهی که در ارکستر سمفونیک نقش بسیار مهمی رو ایفا میکنه... پارت گذاری از شنبه تا پنجشنبه🌼💛

Show more
Advertising posts
25 192
Subscribers
-15124 hours
+1 2997 days
+3 65430 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

- چرا خون بکارت نداری؟ اشکام جاری شد و با خشم بلندم کرد. - چه غلطی کردی هرزه! قبل من با کس دیگه بودی؟ سر پایین انداختم. - بهم تجاوز کردن. پوزخند زد و با عصانیت به باسنم سیلی زد. - خیال می‌کنی باور میکنم؟ اما مشکلی نیست، از امشب میفهمی تقاص دروغ گفتن به من چیه کوچولو! داغی بدنش و حس کردم و...💦 https://t.me/+w51BZef7WZNmNjhk شب حجله شوهرش می‌فهمه دختر نیست😔💔🔞
Show all...
- چرا خون بکارت نداری؟ اشکام جاری شد و با خشم بلندم کرد. - چه غلطی کردی هرزه! قبل من با کس دیگه بودی؟ سر پایین انداختم. - بهم تجاوز کردن. پوزخند زد و با عصانیت به باسنم سیلی زد. - خیال می‌کنی باور میکنم؟ اما مشکلی نیست، از امشب میفهمی تقاص دروغ گفتن به من چیه کوچولو! داغی بدنش و حس کردم و...💦 https://t.me/+w51BZef7WZNmNjhk شب حجله شوهرش می‌فهمه دختر نیست😔💔🔞
Show all...
👍 1
پاررررررررررت جدیدددددددددددد
Show all...
3
پاررررررررررت جدیدددددددددددد
Show all...
Repost from N/a
- زنمو کشتی، چی میدی که جای خالیش پر بشه؟ با عجز آستینش را میچسبم. ـ هر چی هر چی که بخوای. جاش پر نمیشه میدونم اما هر چی بخوای میدم. - حتی حاضری زنم بشی؟ مادرم جلوتر از من با اشک و آه و ناله میگوید: - دردت به سرم پسرم، زنت میشه. تو فقط رضایت بده. پس آرزوهایم چه؟ قلبم چه که برای کس دیگری می تپید. با پوزخند نگاهم می کند و رو به مادر میگوید: - حاج خانم مطمئنی که زن من شدن بهتر از زندان مونده؟ دخترت بیاد خونه ی من، رنگ آفتابم نباید ببینه. راضی هستی به این؟ مادرم راضی ست. دیدن من پشت میله های زندان سخت است برایش. برای همبن راضی ست که من بشوم زن مردی که ناخواسته زنش را با ماشین زیر گرفته بودم. - زنم میشه، زن منی که زنمو ازم گرفته. حق نداری دیگه ببینیش دخترتو، فقط بدون که قراره نفسش بکشه. اما چه مدلیش رو، فقط دعا کن برا دخترت. به عقدش درمیایم. به عقد مردی که دیوانه‌ی زجر دادنم بود. *** سه سال بعد - مادر یا بچه؟ در میان دردهای عجیبی که جانم را گرفته بودند، صدایشان را میشنوم. بغضم به طرز باور نکردنی می شکند. با زجر جیغ میزنم. - نمی فهمم چی میگی دکتر! - جون زن و بچه تون در خطره. فقط یکی رو میتونیم نجات بدیم. بچه یا مادر؟ انتخاب به عهده ی شماست. فریادم از درد است. قلبم می گیرد. می دانم که محال است مرا انتخاب کند، اما این لحظات آخر منتظرم که برای اولین و آخرین بار انتخابش من باشم. - من... من... باید فکر کنم. - وقت نداریم جناب. بچه یا مادر؟ صورتش را نمی بینم. قلبم وحشیانه می کوبد، منتظرم.. منتظرم که بگوید مادر. که مرا انتخاب کند، من بخت برگشته ای که زنش بودم و او از من متنفر بود. یک دو... سه و... بوم! - بچه! بچه امو نجات بدین! برای بار هزارم مرا خورد میکند. دیگر دردی حس نمی کنم. می میرم جلوتر از مرگ میمیرم. صدایم خفه میشود. دیگر هیچ نمی شنوم، آرام و ساکت منتظر مرگ می نشینم. اولین مادری هستم که از فرزندم بدم می آید؟ نه؟ بیهوشم میکنند، هوشیاری ام می رود کم کم که ناگهان... - نه... نه... نه زنمو نجات بدین. دکتر! دستی سرم را می گیرد و لبی پیشانی ام را می بوسد. بوی عطرش... آخ بوی عطرش... - زنمو میخوام، عشقم... گوه خوردم میشنوی؟ میمیرم من بی تو... بخدا می میرم... عاشقتم دختر، عاشقتم از همون روز تو زندان که خواستم زنم شی عاشقتم... برام بمون... بمون تا از این به بعد عشق بدم بهت... عزیزم... دیر است... دیر برای همه چیز... چشمانم روی هم می افتند و او عربده می کشد که: - یه تار مو از سر زنم کم در مطبتو تخته میکنم دکتر... به جون خودش قسم که همه دنیای منه... https://t.me/+KGOKJhhSW_UxODQ8 https://t.me/+KGOKJhhSW_UxODQ8
Show all...
Repost from N/a
تو حموم زیر دوش بودم و یک لحظه صدای مثل افتادن چیزی از تو اتاقم اومد و ترسیده شیر دوش و بستم! در حموم و نیمه باز کردم با دیدن در بالکن اتاقم که باز شده بود و صدای ماشین پلیس متعجب شدم و ترسیده در حموم و بستم و تند تند خودمو آبکشی کردم و حوله تن زدم تا ببینم بیرون چه خبره! اما از در حموم که بیرون زدم و با حوله سمت بالکن رفتم به یک از پشت تو آغوش بزگی فرو رفتم و تا از ترس خواستم جیغ بزنم دست مردونه ای روی دهنم نشست و در گوشم پچ زد: - هییششش... جوجه کوچولو مهمون ناخونته داری ساکت قلبم مثل جوجه به سینم می‌زد و ترسیده تقلا کردم اما تنم و به خودش قفل کرد بود و به خاطر تقلاهام حولم داشت می‌افتاد اما با دستم محکم گرفتمش وضعیت بدی بود! هولم داد سمت تختم و در گوشم پچ زد: - جیکت در بیاد یه گلوله تو سرت خالی میکنم چون اگه پلیسا بریزن این جا هیچی دیگه برای از دست دادن ندارم و تازه من نگاهم به اسلحه ی تو دستش افتاد و هولم داد سمت تختم و افتادم روی تخت اسلحشو سمتم گرفت و من جرعت جیک زدن نداشتم و تازه نگاهم به مرد چشم ابرو مشکی قد بلندی افتاد که اصلا ظاهرش شبیه دزدا نبود! کفش چرم و ساعت رولکس و لباسهای مارکش فریاد می‌زدند من یه آدم پولدارم و من ترسیده خودم و جمع کردم و نگاه اونم روی تن و بدن صورت من می‌چرخید که غریدم: چشماتو ببند نیشخندی زد: آخه زیادی سفیدی نمیشه دید نزد خانم مامانی... تو خونتون دیگه کیا هستن! جوابی ندادم که اسلحشو بالا آورد و ترسیده و تند گفتم: بابام... فقط بابام -بی هوا ممکن بیاد تو اتاقت؟ سری به چپ و راست تکون دادم که ادامه داد: -دعا کن که نیاد وگرنه باید به عزاش بشینی -صدای گلوله تو اتاقم بپیچه پلیسا هر نیستن میریزن اینجا -آفرین به نکته ی خوبی اشاره کردی و با پایان جملش از جیب کت چرمش صدا خفه کنی بیرون آورد و اسلحرو دوباره سمتم گرفت و ادامه داد: -می‌گفتی؟! آب دهنمو قورت دادم: -خیلی خب باشه باشه آروم باش! بزار در اتاقمو قفل کنم بابام اکه یهو بیاد میگم لباس تنم نیست بره باشه ببین آدم بدی به نظر نمی‌رسی اصلا برای منم مهم نیست کی هر وقت کوچه خلوت شد برو من هیچی نمیگم تا بری با پایان جملم اسلحشو آورد پایین: -پاشو درو قفل کن سریع از جام پریدم و درو قفل کردم که ادامه داد: -در بالکنم ببند در بالکنم بستم و سمتش برگشتم و حولم کوتاه بود و تنمو هی از نگاهش می‌خواستم بدزدم که ادامه داد: بیا روی تختت حالا اینبار ممانعت کردم که اسلحرو همراه با صدا خفه کن سمتم گرفت: -دختر خوبی باش با تردید روی تختم نشستم که شونمو گرفت و هولم داد به عقب جوری که روی تخت دراز شدم و اون به خودش اجازه داد حولمو کنار بزنه که دستشو چنگ زدم و نالیدم: -نه! تروخدا نکن من دارم بهت کمک می‌کنم اگه بهم دست بزنی جیغ میزنم اصلا برام مهم نیست بمیرم دیگه خیره تو چشمام موند مردونه لب زد: -نمی‌خوام بهت دست بزنم مجبورم برای اینکه بعد این که ازین جا رفتم حرفی به کسی نزنی ازت یه آتو داشته باشم تنها آتویی که میتونم روش حساب کنم عکس از بدن لختت قول میدمم بعد یک ماه اگه کسی نفهمه من امشب تو اتاقت بودم عکس و پاک کنم یخ زدم دستشو پس زدم: -نه نه ترو خدا نه این بار اخم کرد: جیکت در بیاد یه تیر تو مخت فرو رفته و فکر نکنم با یه جیغ پلیسا بریزن اینجا یا بشنوم فقط تو و بابات مردی و من صبح خروس نخونده ازینجا رفتم و آدما جنازه های شمارو گم و گور می‌کنن اما نمی‌خوام این طوری شه پس توام نخواه آفرین دختر خوب خواست حولمو کنار بزنه که اشکام سرازیر صورتم شد: -به خدا به کسی چیزی نمیگم کلافه چشماشو بست: نمی‌تونم اعتماد کنم -پس چرا من باید اعتماد کنم؟ آروم غرید: چون مجبوری و حولمو با حرص کنار زد و اسلحرو درست روی صورتم گرفت و پچ زد: -جیکت در نمیاد دستم بود که روی ممنوعه هام نشست و با دستش دستامو پس زد و با گوشی گرون قیمتش بود که ازم عکس گرفت. دیگه هق هقم دست خودم نبود و باز آروم غرید: - هیشش بابات الان می‌شنوه ساکت شو گفتم پاک میکنم من بعد یک ماه این عکسو پاک میکنم اگه عوضی بودم الان انگولکت می‌کردم ببین کاریت ندارم حولرو دور خودم پیچیدم و هق هقم دست خودم نبود که صدای بابام اومد: -دخترم؟ داری گریه می‌کنی بابا دستگیره ی در پایین رفت ولی در قفل بود و سریع اسلحه ی مرد سمت در حرکت کرد و سریع جواب دادم: -چیزی نیست بابا تو حموم سر خوردم افتادم کمرم درد گرفته لباس تنم نیست میام الان بیرون خوبم چیزیم نی یکم نازک نارنجیم می‌دونی که -ترسیدم بابا... این پلیسام معلوم نیست چی شده نمی‌رم ازینجا هیچی نگفتم و اونم رفت و نگاهم و به نگاه مشکیش دادم و پچ زدم: -خیلی عوضی هیچی نگفت کنار تختم نشست: -پاشو برو لباس تنت کن تو حموم چون دارم میزنم بالا یالا... پلیسا برن منم میرم و رفت اما اون آخرین دیدار ما نبود! https://t.me/+cPYsB_EPJBY2OWI0 https://t.me/+cPYsB_EPJBY2OWI0
Show all...
👍 2
Repost from N/a
#پارت۲۵۰ - بیب بیب های مامانی و دیدی عمو مِخزاد( مهزاد)؟ مشلِ( مثل) توپِ شِفیدِ( سفید) من نرمالو و خوچله... مهزاد نگاهی به صورت بچه کرد. - نه عمویی من ندیدم. واسه چی ؟ لبهای کوچکش را جمع کرد. - اوف شده بیب بیب هاش.. بوس میتُنی ( می‌کنی) خوب بشه؟ مهزاد به آرامی دست دخترک و گرفت. - گلم مامانی خودش خوب میشه. من نمیتونم بوس کنم. بیا کارتون نگاه کنیم مامانت هم استراحت کنه تا خوب بشه. کودک لبش را بیشتر جمع کرد و دستِ مرد را سوی اتاق مادرش کشید. - تو بوس بُتُن خوب میشه... مرد قلبش تند تند میزد و از طرفی هم نمی‌توانست به این کودک نه بگوید. همین حالا هم هرشب برای مادرش گریه میکرد. https://t.me/+JMlnigOOCdFjYWU0 https://t.me/+JMlnigOOCdFjYWU0 - سینه هات و بده بوس کنم بچه خیالش راحت شه. نیلرام با تعجب به پسرک خیره شد. - سینه های من و بوس کنی؟ دیوونه شدی آقا مهزاد؟ مهزاد با چشم‌های قرمز شده از خجالت، نگاهش کرد. آهسته لب زد. - این بچه دو شبه تا صبح کابوس میبینه، بده بوس کنم خیالش راحت شه خوب شدی. نیرام نگاهی به چشمهای دخترکش کرد و سپس مردد لب زد. - من نمیتونم خجالت می‌کشم! از روی ملافه بوس کن که خیال نارا راحت شه. مرد سری تکان داد و کنارش نشست. اما برخلاف تصور آنها، نارا هم آن طرف مادرش نشست و به یکباره ملافه را برداشت. - بوس تُن. چشمهای درشت شده مهزاد روی سینه های سفید و درشت زن که به سرعت و با استرس بالا و پایین میشد نشست. - عمو زودباش. با صدای  کودک تکانی خورد و روی تن زن خم شد. لبهای سردش که روی پوست نرم و داغش نشست، زن به خودش لرزید. - بسه مهزاد... اما وقتی مرد از زبانش کار کشید و پوست سینه اش را به دهان کشید، زن بازویش را چنگ زد. - دیوونه شدی جلوی بچه... نارا با عجله اسم مادربزرگش را جیغ زد و اتاق را ترک کرد. نیلرام با یا تعجب اسم مرد را خواند. - مهزاد... اما مرد توجه نکرده و.... https://t.me/+JMlnigOOCdFjYWU0 https://t.me/+JMlnigOOCdFjYWU0 https://t.me/+JMlnigOOCdFjYWU0 دیدیییی بچه چکار کرد؟🥹😳😂 ولی خوب بهونه ای شد براشون 🙊😍😂 نیلرام بیوه است وبا بچه‌ش به پسری کله خراب پناه می‌بره... عقدش میشه اما پسره بهش نزدیک نمیشه! دخترکش که خیلی وزه است از پسره میخواد سینه مادرش که سوخته رو بوس کنه و همین بهونه میشه این دوتا....😂🔥😍 خیلییی نازن این سه تا، قول میدم عاشقشون بشییی🥲❤️🥹 https://t.me/+JMlnigOOCdFjYWU0 #پارت‌آینده
Show all...
👍 1
Repost from N/a
-کمرش رو ببین...روناش...این دختره کلاس رقص رفته؟ -کلاس رقص کجا بود؟این دختر رنگ آفتاب و مهتاب رو دیده اصلا؟ ابروهای مردی که در اتاق صدای مادر و خواهرش را به وضوح میشنید، در هم رفت و  بشقاب میوه ای جلوی خود کشید میخواست حواسش را از مکالمه پرت کند اما صدای فخری و نگین آنقدری بلند بود که از خانه هم بیرون میرفت -زیر اون همه لباس گل گشاد چی قایم کرده بود این دختر؟!! -دیدی؟ عروسکه...‌عروسک! -وای مامان فکرشم نمیکردم رون‌های دیار اینجوری توپُر و تپُلی باشه! مردمک های مرد در حدقه خشک شد و صدای عزیز آرام تر به گوش رسید: -ششش...شیرزاد تو اتاقه...میشنوه! -خب بشنوه...آق‌داداشم خودش گفت دیار بچه‌ست... شیرزاد حس میکرد نزدیک است خفه شود سیب را در بشقاب رها کرد و دستی به گردنش کشید -با این تعریفایی که تو از دختره‌ی طفل‌معصوم میکنی نظرش جلب میشه دیگه نگین شانه ای بالا انداخت و در حالی که هنوز هم به فیلم رقص دیار نگاه میکرد لب زد: -هزار بار گفتی دیار عروسم بشه ، حتی عارش می اومد نگاش کنه! الان من بگم خوش‌کمره و قشنگ میرقصه حالی به حولی میشه؟ باید بیرون میرفت هیچ دوست نداشت این بحث خاله زنکی را گوش کند اما... -خدا مرگم بده. چرا درست حرف نمیزنی دختر؟حامله ای رو اون بچه هم تاثیر میذاری! نگین با خنده فیلم را زوم کرد و شیرزاد میخواست قبل از رفتن، آب بخورد وارد آشپزخانه که شد، نگین بی‌توجه به غرولند لحظاتی پیش فخری آب‌وتاب‌دار پچ زد: - تولد هما رو یه تنه ترکونده با رقصش...این دامن کوتاه رو از کجا براش خریدی مامان؟ آبی که شیرزاد قلپ قلپ مینوشید تا عطشش را کم کند ناگهان در گلویش پرید چه گفت نگین؟ درست شنید؟ بطری آب روی میز کوبیده شد و نگاه شیرزاد روی مادرش که برای نگین چشم غره میرفت: -چی شده چی شده؟ درست نشنیدم! فخری هول شده و نگین قبلش جواب داد: -داشتم درمورد دیار حرف میزدم. شیرزاد با خشم چانه بالا انداخت و نمیدانست از چه چیزی اینقدر حرصی شده است -خب؟ بعدش! -عزیز دختره رو برده تولد دختر آمنه خانم ! بینی شیرزاد منقبض شد و با چشمان درشت به طرف مادرش برگشت: -همین که دیار رو واسه پسرش خواستگاری کرده دیگه؟ عزیز دست روی دست گذاشت : -نباید میبردم؟ صلاح‌دارش تویی مگه پسرم؟ نفس های شیرزاد تند شد و نفهمید چگونه گوشی را از دست نگین قاپید فیلم را عقب کشید و این چشمانش بودند که هر لحظه بیشتر در حدقه مات میشدند یک عروسک زیبای موفرفری با دامن کوتاه سفید رنگ آن تاپ دخترانه ی کالباسی رنگ و... -عه وا...نگاهش می‌کنی معصیت داره پسرم...هرچقدرم فکر کنی دیار بچه ست ! گوشی از لای انگشتانش کشیده شد اما تنش گرم شده بود آن تصویر او بچه نبود یک زن تمام و کمال و زیبا بود یک تندیس نفس گیر -پسرت ماتش برد مامان! نگین گفت و قاه قاه زیر خنده زد شیرزاد ابرو در هم کشید و با سیب گلویی که تکان خورد ، سینه ای صاف کرد: -اینا چیه تن این دختر کردی مادر من؟ ابروی فخرالسادات بالا رفت خیلی خوب رگ ورم کرده ی کنار گردنش را دیده بود و کیف میکرد از دیدنش -چیه مگه؟ یه دامن چین داره دیگه! شیرزاد باز دست به گردنش کشید آن تصویر از ذهنش بیرون رفتنی نبود نه بعد از روزی که در حمام را ناگهان باز کرد و دخترک را زیر دوش دید -عزیز...دیگه نشوم این دختره رو بردی خونه همسایه! چشمان مادرش به برق نشستند آرزویش بود دیار عروسش شود ، اما این پسر الا و بلا هوس دختران بی قید و بند بیرون را کرده بود میگفت دیار هنوز بچه است و این مزخرفات یک شانه بالا انداخت و از کبود شدن گردن پسرش لذت برد: -چرا نبرم؟دختره هنوز سن و سالی نداره. اینجور مهمونیا نره که تو خونه دلش میپوسه آرام و قرار از دل پسر یکی یکدانه اش رفته بود انگار هنوز هم چشمش به دنبال موبایل نگین بود وقتی با تحکم لب زد: -میپوسه که میپوسه.ما تو این محل آبرو داریم -چکار کرده طفل معصوم؟یه کم تو همسن و سالاش رقصیده خون شیرزاد به جوش آمد از فکر اینکه ممکن است این فیلم را به پسر آن آمنه‌خانم لعنتی نشان داده باشند دستش مشت شد و قبل از اینکه از آشپزخانه خارج شود حرصی غرید: -همین که گفتم‌. یا بفرستش بره از این خونه. یا بهش بگو خودشو جمع کنه! گفت و با قدم هایی بلند از آشپزخانه خارج شد -این چش شد مامان ؟ چرا جنی میشه؟ شیرزاد رفت اما پاهایش با دیدن چشم های معصوم و خیس دختری که همه مکالمه شان را شنیده بود ، روی زمین چسبید -نگران نباشید...پسرعموم...پسرعموم از لندن برگشته...از این به بعد با اون زندگی می‌کنم! ❌❌❌ https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk
Show all...
👍 3
#پارت_۳۱۳ نمی توانستم تا اخر سال از دست او فرار کنم به هر حال او معلم ما بود و لازم بود سوالاتم را از او بپرسم. گلی دستم را گرفت و گفت: -اروم باش ستاره چه خبرته واسه چی این کارا رو می کنی خب شهابه دیگه همون شهابی که تا دیروز می خواستی عاشق خودت کنیش. این همه استرست واسه چیه مگه تو کار اشتباهی کردی! خواستم جوابش را بدهم که عزیز در اتاق را باز کرد. -بیاید بیرون دیگه مهمون هامون اومدن نکنه می خواین بازم تو این اتاق بمونید. چشم هایم را در کاسه چرخاندم و گفتم: -نه عزیز شما برید ما هم الان میایم. -دیر نکنید ها... سفارشش را کرد و رفت. بار دیگر به خودم در آینه خیره شدم. -به نظرت خوب شدم گلی؟ مطمئنی هیچ مشکلی نیست! کلی دستش را پشتم گذاشت و من را سمت در هول داد. -برو ببینم یه جوری وسواس انگار خواستگاریشه به خدا حتی از شب خواستگاریت هم خوشگل تر شدی دیگه چی می خوای دختر! لبخند تلخی زدم می دانستم که هدف گلی ناراحت کردن من نیست اما با این حرفش دلم گرفت. چقدر فاصله ی شب خواستگاری تا امشب کوتاه بود و فقط خدا می دانست که در همین مدت کوتاه چه چیزهایی بر من گذشته بود و چقدر اذیت شده بودم.
Show all...
👍 41 12