درنـــــــده
ميگويند انسانهاى خوب به بهشت ميروند اما من ميگويم: انسانهاى خوب هر جا که باشند، آنجا بهشت است... #کپی_از_رمان_ممنوع_و_پیگرد_قانونی_دارد
Show more19 710
Subscribers
-5024 hours
-1077 days
+1 49230 days
- Subscribers
- Post coverage
- ER - engagement ratio
Data loading in progress...
Subscriber growth rate
Data loading in progress...
نیلرام یه دختر بیوه است که به یه پسر کله خرابِ کورد پناه میبره!
اون اول فقط اون و حامی خودش میبینه، اما وقتی میفهمه میخوان براش زن بگیرن، یه شب برهنه میره تو اتاق پسره و...💦🙊🥵
https://t.me/+d8fyxn4DgCIwYmZk
#دارای_صحنههای_باز❌
25100
Repost from N/a
-چهار دست لباس درست و حسابی نداری که مجبور باشی هر روز گوشهی حموم چنگ بزنی بهشون.
از شنیدن صدای مادرشورهرش هول کرد و تا ایستاد کمرش به شیر آب خورد و نفسش از شدت درد بند رفت.
-یه مشت لباس کهنه و بدردنخور از خونه بابات جمع کردی آوردی که آبروی منو جلو در و همسایه و فامیل ببری؟
دل ساره از درد مچاله شده بود. لباسهایش بو گرفته بودند و چارهای نداشت.
اگر نمیشستشان آبرویش میرفت.
لبهایش را گزید و با بغض نالید:
-معذرت... میخوام.
-معذرت خواهی تو چه به دردم میخوره؟ اون پدر و مادر بیفکرت با خودشون نگفتن یه ذره فکر آبروی من و پسرم باشن تو دوست و آشنا... نگن عروس پاپتیشون از پشت کوه اومده؟
بغض ساره از حرف از شنیدن حرفهای مادرشوهرش ترکید.
با همان دستهای کفی اشکهایش را پاک کرد و شنید:
-ببین کی بهت گفتم... اگه دو روز دیگه محمدرضا سرت هوو نیاورد... آخه یه ذره زنیت نداری دل پسرم خوش باشه بهت.
قلبش مچاله شد و میخواست زمین دهان باز کند و ببلعدش.
حق داشتند. دختر فقیری که از روستا آمده بود، برایشان کسر شان داشت.
-مگه تو این خونه ماشین لباسشویی نیست که تو این سرما تو نشستی توی تشت رخت چنگ میزنی؟
هر دویشان از دیدن قامت محمدرضا متعجب شدند.
ساره دلش برای حرفی که شنیده بود گرفت.
سرش را پایین انداخت و مدینه جواب پسرش را داد:
-چی بگم والا... این دختره همه چیزش مسخرهست... فکر کرده اینجا هم دهات خودشونه نشسته رخت و لباس چنگ میزنه.
اخم تند و تیز محمدرضا سمت مادرش روانه شد.
دست ساره را گرفت و غرید:
-خاکبرسر من بیغیرت کنن که حواسم به رخت و لباس زنم نبوده... ارج و قربش و بردم زیر سوال... شما هم اگه دلتون به حال آبرومون میسوخت جای کنایه زدن میبردینش خرید تا هر چی که لازم داشت بخره.
روی ترش کردهی مدینه سمت پسرش برگشت و تند گفت:
-واه واه... همینم مونده با این پامو بذارم تو بازار... نما نماش کنم همه ببینه چه غربتی شده عروس خونهی مهرورزها.
دست ساره را از شدت خشم فشرد و دنبال خودش کشاند.
روبه مادرش غرید:
-پس دیگه حق ندارین برای چهارتا تیکه پارچه تو سرش بزنید... من برای لباس تنش و داراییش نگرفتمش که حالا به فکر هوو اوردن سرش باشم.
یک نفس و خشمگین تا اتاقشان پیش رفتند و محمدرضا توجهی به صدا کردنهای مادرش نکرد.
روی تخت نشستند و دخترک هنوز هم درد داشت و هق هقش به گوش محمدرضا رسید:
-مادرتون حق داشت آقا... خودم دیروز که مهمون داشتن شنیدم منو با خدمتکارتون اشتباه گرفتن... مادرتونم اصلاً روش نشد بگه عروس این خونهام.
محمدرضا از سر حرصش فریاد زد:
-بیجا کرده هر کی به تو بیاحترامی کرده.
ساره با التماس و دلی پردرد نالید:
-آقا... من جز شما کسی رو ندارم... اگه طلافم بدید یا با کس دیگهای ازدواج کنید... دق میکنم.
محمد متعجب دستانِ دخترک را گرفت.
-این چه حرفیه اخه بچه؟! عقلم کمه؟ گوش میکنی به حرف اینا!؟
اما ساره بی توجه به حرفش همان طور که زار میزد لب زد.
-آقا...میشه...میشه...یکم....پول ...بدید..
محمد کلافه شده بود از گریه هایش
نچی کرد و موهای سیاهِ دخترک را پشتِ گوشش فرستاد.
زیبا بود اما زیادی افتاب مهتاب ندیده.
مهربان نگاهش کرد و گفت:
-پول می خوای چیکار؟!
-یکم لباس بخرم... به خودم برسم... دیگه باعث خفت و بیآبروییتون نشم.
حرفهایش آستانهی تحمل محمدرضا را شکاند.
دلش برای این همه سادگی و مظلومیت دخترک میسوخت.
دستش را پیش برد و روی صورت ساره گذاشت:
-من تو رو برای همین بِکر بودن و سادگیهات انتخاب کردم... فکر کردی نمیتونستم برم دنبال این پلنگهایی که همه جاشون عملیه و هفت قلم آرایش دارن؟
چشمهای دختر لبالب اشک شد و با من من کردن، پرسید:
-پس... پس... چرا شبا ازم دوری میکنید؟ چرا روی تخت نزدیکم نمیشید و پشت بهم میخوابید؟!
این را گفت و نفهمید چ بلایی سر محمد اورد.
در واقع محمدرضا فقط مراعات سن و سال دخترک را کرده بود و که بود که بفهمد چه حالی دارد که کنار زنش بخوابد و اما انگشتش به او نخورد.
هیچان زده لب زد.
-واقعا ساره...تو ...تو دوست داری با من باشی؟ یعنی.....
و این کوبیده شدن لب های ساره روی لب های محمد بود که حرفش را بردید و ....
https://t.me/+gd3sqQ7g94g4MWM0
https://t.me/+gd3sqQ7g94g4MWM0
https://t.me/+gd3sqQ7g94g4MWM0
41200
Repost from N/a
_شماره خونه رو دادی به مدرسهی زنت؟!
ساواش بی خیال به خواهرش خیره شد
_ چته؟
_ پشت خطن میگن باید با استاد دانشپژوه حرف بزنیم
لادن تو دسشویی از حال رفته
دیشب کتکش زدی باز؟
ساواش بی خیال پوزخند زد
برنامه هر شب همین بود!
سارینا پوف کشید
_ دختره حاملست ساواش
نمیگم نزنش
دختر اون بی شرف هرچقدر کتک بخوره کمه
ولی کمتر بزن تا بچهات دنیا بیاد
ساواش پیپش رو به لب هایش چسبوند و با پوزخند به خواهرش خیره شد
_ حالا کی گفته من میزنمش؟
_ نه پس سر و صورتش بیخود کبود میشه
فقط موندم چطوری طبقه بالا خفش میکنی که صداش در نیاد
ساواش دود رو بیرون داد
سارینا ۱۶ سالش بود
وگرنه میتونست براش تعریف کنه دخترک چطور از ترس شب و رابطه با ساواش خفه خون میگیره
حس گند عذاب وجدان تو گوشش فریاد کشید
خب لادن هم ۱۶سالشه!
تازه دو ماه از خواهرت کوچیک تره
سارینا تلفن بی سیم رو جلوی صورتش تکون داد
_ بگم کِی میری؟
دندوناشو روی هم فشرد
دخترک رو عقد نکرده بود تا براش پدری کنه!
بی خیال دود رو بیرون فوت کرد
_ بگو نمیرم
سارینا بی تفاوت سر تکون داد و ساواش اضافه کرد
_ در ضمن بگو تا ۵ خونه نباشه راش نمیدم!
پیپ رو کنار گذاشت
پیپ نیاز نداشت
یک چیز قوی میخواست
فاصله مدرسه تا خونه چندساعت بود؟
تازه اونم برای دختری که با اون وضع
به عکس پدرش بالای شومینه خیره شد و همونطور که بطری شراب رو سمت دهنش میبرد لب زد
_ انتقامتو گرفتم بابا
اون حروم زاده رفت زیر خاک اما تک دخترش هررزو داره تقاص میده
https://t.me/+VNHLRbY_aG9jMDY0
https://t.me/+VNHLRbY_aG9jMDY0
https://t.me/+VNHLRbY_aG9jMDY0
دو پارت بعد👇
سرد بود
برف میبارید
شکمش کم کم برآمده میشد و بزودی اخراجش میکردن
حتی نمیتونست دیپلمش رو بگیره
اما مهم تر از همه اینا آوارگیش بود
لادن فخرآرا ، زن عقدی ساواش دانش پژوه رئیس هولدینگای دانش گستر تو برف با شکم حامله پشت در مونده بود
هق هق کنان برای هزارمین بار زنگ رو فشرد
_ ساواش خان توروخدا
هیچ صدایی نیومد
_ حالم خوب نبود ... شما که ... شما که صبح دیدی وضعمو
بغضش ترکید
_ کل دسشویی مدرسه خون بود
سرگیجه داشتم
پول نداشتم
با هق هق روی در کوبید
_ میشنوی بی رحم؟
زن حامله ات پول نداشت از مدرسه برگرده
حتی اتوبوسم رام نداد
بوی پیپش رو میتونست تشخيص بده
شک نداشت پشت در ایستاده و با خونسردی و لبخند کج پیپ میکشید
بی جون دستش رو روی شکمش گذاشت و زمزمه کرد
_ بخاطر بچهات
سرده نامرد
من مثل تو پالتو خز تنم نیست
خسته بود
خون از دست داده و بدنش له شده بود
ناامید روی زمین سر خورد
پاهاش یخ زده بود
آروم زمزمه کرد
_ پاهامو حس نمیکنم
کسی جواب نداد ولی صدای نفسای ساواشو میشنید
بغض کرده لبخند تلخی زد و مظلوم زمزمه کرد
_ ساواش به نظرت بچه ها هم تو شکم مامانشون سرما رو حس میکنن؟ امیدوارم نکنن ... خیلی بده ... همه جات بی حس میشه و به مورمور میفته
چشماش روی هم افتاد و هم زمان در عمارت باز شد
تلخ پوزخند زد
همیشه همین بود
دوست داشت تو اوج شکنجه رو تموم کنه!
کفشای مارکش رو دید که روبروش ایستاد
_ میخوای یخ نزنی؟
لادن بی جون پچ زد
_ بیام تو؟
_ بیا
بینیشو بالا کشید و ناله کرد
_ نمیتونم ... پاهام ... پاهام یخه
دست های مردونه که زیر پاش رفت امید به قلبش برگشت اما ساواش سمت خونه نمیرفت
صدای سرد و مرموزش بلند شد
_ ماه پیش برای جیکوب لونه جدید آوردیم
فکر کنم جفتتون جا بشید
یکم صمیمی تر بخوابید
چشمای خیس از اشکش از وحشت گشاد شد
صدای جیغش بالا رفت و دست و پا زد
_ نه ... نه من حاملم
میدونست از سگ وحشت داره
میدونست ۳ ساله که بوده سگ بهش حمله کرده
میدونست جیکوب روش حساسه و به خونش تشنه ست
میدونست و اینطوری زن حاملشو شکنجه میکرد!
با ترس جیغ زد
_ سارینا؟ توروخدا بیا
ساواش نکن
التماست میکنم
تورو روح بابات
حرفش تموم نشده بود که سیلی محکمی توی صورتش خورد و هم زمان زنجیر جیکوب باز شد
_ ببند دهنتو اسم بابامو نیار
سگ سمتش اومد
وحشت زده خودش رو روی زمین کشید و چشماشو بست
صدای پارس ها و بعد تیزی و درد وحشتناک تو شکمش
تو خونهی بچش!
نزدیک جنین بی گناهش...
ساواش بهت زده زنجیر جیکوب رو کشید
_ جیکوب بسه ، وحشی
سگ رو عقب کشید و مات موند
شکم دخترک غرق خون بود
ناخواسته لب زد
_ لادن...
سارینا ترسیده بیرون دوید
_ هیع ، چقدر خون
کنارش نشست
دست هاش یخ بود و مانتوی کهنه مدرسش خیس برف و بارون
لب های ترک خورده دخترک حرکت کرد
_ من ... آخ ... من دوست ... دوست داشتم ... میخواستم مامان ... مامانِ بچهات باشم ... آخ خدا
قلب ساواش از حرکت ایستاد و لحظه ای بعد عربده زد
_ سوییچ و بیار سارینا
https://t.me/+VNHLRbY_aG9jMDY0
https://t.me/+VNHLRbY_aG9jMDY0
https://t.me/+VNHLRbY_aG9jMDY0
https://t.me/+VNHLRbY_aG9jMDY0
https://t.me/+VNHLRbY_aG9jMDY0
ماتیک💄 استاد دانشجویی
به قلم حنانه فیضی هر روز پارت داریم✨ بنر ها همه واقعی و پارت اصلی هستن پس کپی نکنید لطفاً رمان های نویسنده : ماتیک ، دلارای ، مرگ ماهی
17120
Repost from N/a
-خانومتون بر اثر تصادف سختی که داشتن دیگه نمی تونن باردار بشن!
سرم را پایین می اندازم و صدای ناباور صبور بلند می شود:
-یعنی چی خانم دکتر؟ توی بیمارستان تمام آزمایشاتش خوب بودن، حتی گفتن رحمش سالمه!
دکتر دستش را در هم قفل می کند و توضیح می دهد:
-ببینید گاهی باید یه زمانی بگذره تا یه سری علائم خودشونو بروز بدن!
خانم شما خون ادرار نکردید بعد از اون سانحه؟
سرم را آرام تکان می دهم:
-علاوه بر اون درد زیادی توی زیر شکمم داشتم برای همین هم اومدیم دکتر!
با تاثر نگاهم می کند و لب می زند:
-رحمت خیلی ضعیف شده عزیزم، تخمک های خودت برای بارداری کافی نیستن اما الان اون قدری علم پیشرفت کرده که می تونید با تخمک سازی تزریق باردار بشید!
تذکر می دهد:
-البته که با این حال هم براتون خیلی سخت خواهد بود!
نگاهی با صبور رد و بدل می کنم و او مصمم رو به دکتر می گوید:
-برای من بچه مهم هست اما نه اون قدری که زنم برام مهمه!
امکان داره که جون خودش توی خطر بیفته با این کار؟
برای نگرانی و جدیتش می میرم و دکتر لب می زند:
-نه خطری نداره اما اول باید بگم که موندن جنین اونم سالم ریسکه و حتی ممکنه سقط بشه باید خودتونو آماده کنید!
رو به نگاه عمیقش سری تکان می دهم... من بچه ای از وجود او می خواستم حتی اگر تا این حد ناتوان بودم و همه چیز ریسک پذیر بود!
https://t.me/+_58Y7TcTr6kyMzI8
https://t.me/+_58Y7TcTr6kyMzI8
https://t.me/+_58Y7TcTr6kyMzI8
پس از چند ماه تزریق و انجام تمام مراحل باز هم هیچ اتفاقی نیفتاد و خبری از بارداری من نبود!
-صبور الان این چندمین باره که داری امتحات می کنی این راهو پسرم؟
زنت نمی تونه بهت بچه بده از خون خودت... بیا و با دخترخالهت ازدواج کن، هم سال هاست دوستت داره و هم می تونه بهت بچه بده!
پشت ستون قایم می شوم و می بینم که این بار صبور چیزی نمی گوید... پس موافق بود با دختر خاله اش ازدواج کند!
-حق داری عشقم، ببخشید اونی که می خواستی نتونستم بهت بدم!
(سه سال بعد)
-دخترکم ندو مامان، میخوری زمین!
کفش کوچکش را روی زمین می کوبد و دندان های موشی اش را روی هم می گذارد و جیغ می زند:
-قیـــژ قیــــژ!
به شیرین زبانی اش می خندم و لپش را می بوسم!
-آخ قربون اون زبونت نیم وجبیِ من... آره دخترم قیژ قیژ صدا می دن کفشای خوشگلت!
دست داخل دهانش می کند و مستانه می خندد... گوشی ام زنگ می خورد و یک لحظه حواسم می رود سر تماس که همان لحظه پاره ی تنم را در یک قدمی پله ها می بینم!
جیغی می کشم و به سمتش می دوم اما قبل از اینکه به او برسم مردی که از پله ها بالا آمده بود دخترکم را سریع در آغوشش می گیرد:
-وای که تو منو کشتی دختر، یه لحظه ازت غاقل شدم سمت پله ها چی میکردی؟
-توتیا خودتی؟
تازه چشمم به او می افتد... به کسی که عشقم بود، پدر دخترم بود!
-باباااااا....
#ڤیان 🦉
https://t.me/+_58Y7TcTr6kyMzI8
https://t.me/+_58Y7TcTr6kyMzI8
https://t.me/+_58Y7TcTr6kyMzI8
ڤیان
✍🏻یاسمن علیزاده✍🏻 دختران مزرعه سیب (نشرعلی)🍎 روبِن (نشرعلی)💑 مُغیث🕊 ڤیان🦉
https://instagram.com/yasamanalizadeeh9910
Repost from N/a
دیشب چطور بود؟!!!
بیحوصله نگاهمو به علیرضا دادم، رفیق فابم بود و گفتم:
- هیچی
به حوله تنم و موهای خیسم نگاهی کرد:
- وا با یه پا پلنگ انداختمت تو اتاق که بگی هیچی؟
تکیه دادم به کابینت و ماگ قهومو برداشتم:
- هیچی به هیچی شد فهمیدی یا با عمل حالیت کنم؟
ازین دخترای زننده هم دیگه برام پیدا نکن مرتیکه
-وا دختره همه چی تموم مردمو روش عیب و ایراد چی میذاری؟
قدش بلنده، چشماش شهلا، بلوند پلنگیه واس خودش اوسکولی نمیخوایش؟
بدون این که ذره ای غیرتی بشم برای این که دختر رو با چشماش خورده گفتم:
- آره ولی من گربه ی ملوس خودمو میخوام، همون دختری که نه ناخن دراز داره نه موی بلوند... همونی که وقتی باش تنها میشم بدنش از استرس یخ بزنه نه که دو روز از رابطه نگذشته مثل این دختره خودشو ولو کنه تو بغل من!
اخم کرد: -آشوبو میگی؟ ولکن دیگه داداش من، دختره خوبی بود اما برای فضولی اومده بود تو زندگیت خبرنگار بود فهمیدی که...
کلافه بودم، راست میگفت اومده بود تو زندگیم برای کارش اما من دلم... من دلمو باخته بودم... بدم باخته بودم! علیرضا باز ادامه داد:
-منم نمیگم این دختر بلوند رو برو بگیر که میگم چند صباحی باهاش تا آشوب و یادت بره
ماگمو سر کشیدم: - علیرضا برو پیداش کن بیارش من دیگه دارم رد میدم... از زندگی، از همه چی افتادم.
-ای خاک تو سرت کنم که این قدر سست عنصری، دختره اومده از زندگیت خبر ببره الان میگی برو بیارش
اصلا اون هیچی روز آخر از زیر مشت و لگدای تو من کشیدمش بیرون حالا چه جوری برم بیارمش برا تو آخه؟
با یاد اون روز که زیر مشت و لگدام گریه میکرد و من کور شده بودم لیوانمو پرت کردم تو سینک و سری به چپ و راست تکون دادم:
- یه کاریش میکنم پیداش کن تو آدرسشو بده من خودم یه کاریش میکنم
https://t.me/+P3maaSHTsO0zZGY0
https://t.me/+P3maaSHTsO0zZGY0
گریه میکرد و ترسیده به در و دیوار خونهی من نگاه میکرد:
- بذار برم... من که بهت ثابت کردم چیزی از زندگیت به بیرون نگفتم
رفتم سمتش که ترسیده رفت عقب و لب زدم:
- چرا این طوری میلرزی مگه میخوام بکشمت گفتم که یه شام میخوریم حرف میزنیم دفعه اولت نیست که میای خونهی من.
- آره ولی دفعه آخری که از خونهت رفتم دو روز بیمارستان بستری بودم.
صورتم جمع شد: - مست بودم، عصبی بودم، قلبمو شکونده بودی!
اشکاش ریخت: - میخوام برم.
سمتش رفتم: -میری باشه میری، اما اول شام بخوریم حرف بزنیم بعدش مثل قدیما کنار هم بخوابیم بعدش اگه حرفام قانعت نکرد برای همیشه برو...
با تموم شدن جملهم رنگش پرید سری به چپ و راست تکون داد: - نه نه تورو خدا نه بذار برم الان میخوام برم...
https://t.me/+P3maaSHTsO0zZGY0
https://t.me/+P3maaSHTsO0zZGY0
46540
Repost from N/a
شب عروسیام بود. شبی که قرار بود بهترین شب زندگیام باشد و اما دامادم نیامده بود... نیامده بود و من مانده بودم با دنیایی از ترس و اضطراب!
من مانده بودم با این حال که دیگر دختر خانهی پدرم نبودم و توسط امیرحسین پا به دنیای زنانگی گذاشته بودم اما امیرحسین نیامد...
نیامد که نیامد...
امیرحسین رفته بود...😭😭😭😭😭😭
نیم ساعتی گذشت...
یک ساعتی گذشت...
سه ساعتی گذشت اما آمدن امیرحسین هر لحظه برایم دور و دورتر از انتظارم میشد...!
😔😔😔😔😔
صدای شرمندهی حاجمجید باز هم بلند شد.
-هر چی بگین حق دارین... شده خودم یه تنه تو فک و فامیل و در و همساده میگم که این پسره ناخلف من بود که بی دلیل گذاشت و رفت و ما رو حیرون کرد... رستا مثل برگ گل و از هزارتا دختر پاک و نجیبتر...
پاک و نجیب نبودم. دست خورده شده بودم و دیگر در خودم طرواتی نمیدیدم. امیرحسین با من چه کرده بود؟ با من و آبرویم؟
حاجمجید هر قدر هم از من تعریف میکرد چه ثمری داشت؟ همان رستایِ سابق میشدم؟
زانوهایم را خم کرده و سرم را رویشان قرار دادم. رویاهایم بر باد رفته بود مابقی حرفهایشان کجای دردم را التیام میبخشید؟
https://t.me/+CrzGlS2PxDEyNjU0
رستا دختر حاج ناصر علاقهمند به امیرحسین میشه که براش ممنوعهس! امیرحسینی که پسر وکیل و قاضیِ مملکت بوده! اما با پافشاری نامزد میکنن دریغ از اینکه اتفاقات گذشته مثل یک سونامی زندگیشون رو زیر و رو میکنه!
حال من با این اتفاقی که همچو راز در سینهام مدفون کردهام چه کنم؟ تا کجا به تنهایی یدک بکشم؟
چشمانم را میبندم اما قطرات درشت اشک از گوشهی چشمانم سر خورده و هر کدام مسیری را برای پنهان شدن طی میکنند. هر چه میکنم اما حرفهای امیرحسین از یادم پاک نمیشوند...
نخواسته بودم. خام بودم و فکرهایم محدود...
چه میدانستم قصد و غرض امیرحسین چیست؟
چه میدانستم؟
با صدای بلند آقاجانم میان پلکهایم از ترس فاصلهای افتاد...
-شما رو به خیر و ما رو به سلومت! دختر من احتیاج به تعریف احدالناسی نداره! احترام آشنا بودنمون بمونه سر جاش اما دیگه اَ من نخواین چشم رو همه چی ببندم و مثل قدیم رفتار کنم. از این بعد شما راست برین من و خونوادهم چپ میریم! سلام و علیکمون بمونه واسه همون سالی یبار و والسلام! خوش اومدین!
https://t.me/+CrzGlS2PxDEyNjU0
https://t.me/+CrzGlS2PxDEyNjU0
https://t.me/+CrzGlS2PxDEyNjU0
https://t.me/+CrzGlS2PxDEyNjU0
رمانی زیبا در فضایی سنتی و تعصبها حتما توصیه میکنم بخونید هم زیباست و هم پارتدهی فوقالعاده منظم👌👌👌👌
👍 2
2 05030
Repost from N/a
بد چشمایی داشت. وقتی نگاش میکردم قلبم میافتاد کف سینهام. وقتی نگام به ساق پاهاش میافتاد و چین موهاش، دین و دنیام به یغما میرفت.
https://t.me/+haulohD2gkowYTM0
https://t.me/+haulohD2gkowYTM0
عشقش کنج سینهام بود و بروزش ندادم آخه اون تمام کس و کارش رو از دست داده بود و به ما پناه آورده بود. نمیخواستم احساس ناامنی کنه!
اما وقتی براش خواستگار اومد، ترسیدم از دستش بدم که دست به دامن دایه شدم و گفتم خاطر روژان رو میخوام.
https://t.me/+haulohD2gkowYTM0
https://t.me/+haulohD2gkowYTM0
گفتم به آغه (پدر) بگه یه خطبه بین من و روژان بخونه تا زنم بشه اما دایه گفت روژان پاش کج. گفت روژان توی خرابهها و سر چشمه با پسرها قرارمدار میزاره...
انگار دنیام هوار شد سرم. انگار رگ غیرتام رو کسی چاقو زده بود. رگ غیرت یه پسر کرد را.
دیگه حتی نگاهش نکردم اما دلم آتیش بود.
وقتی قرار شد سوگولی شیخ روستا بشه یه روز سد راهم شد و با التماس گفت: " دیاکو هر چی پشت سرم گفتن دروغه" دستم رو گرفت و با التماس ازم خواست نزارم زن شیخ بشه. گفت از اون شیخ میترسه
اما منی که گوشم از حرفهای دایه پر بود طردش کردم و دلش رو شکستم ولی فردای همون روز فرار کرد. به کجا؟ هیچکس نمی دونست.
https://t.me/+haulohD2gkowYTM0
https://t.me/+haulohD2gkowYTM0
وقتی خواهرم بهم گفت حرفای دایه دروغ بوده و روژان از برگ گل پاکتر بوده فهمیدم چه خریتی کردم.
https://t.me/+haulohD2gkowYTM0
https://t.me/+haulohD2gkowYTM0
به خودم قول دادم پیداش کنم اما یه دختر که تالا از روستا پاش رو بیرون نزاشته بود و کس و کاری نداشت کجا میتونست رفته باشه؟
https://t.me/+haulohD2gkowYTM0
https://t.me/+haulohD2gkowYTM0
طلوع خورشید "زهرالاچینانی"
نویسنده انتشارات علی. آثار ماهرخ زندگی در سایه هزارتو سورنا تلاطم ماهیها کبک تاراز پست گذاری شنبه تا پنجشنبه آیدی نظر سنجی :
https://t.me/lachinaniz😮
1 32110