درنـــــــده
ميگويند انسانهاى خوب به بهشت ميروند اما من ميگويم: انسانهاى خوب هر جا که باشند، آنجا بهشت است... #کپی_از_رمان_ممنوع_و_پیگرد_قانونی_دارد
Show more20 931
Subscribers
-9624 hours
+3507 days
+2 42630 days
Posting time distributions
Data loading in progress...
Find out who reads your channel
This graph will show you who besides your subscribers reads your channel and learn about other sources of traffic.Publication analysis
Posts | Views | Shares | Views dynamics |
01 نوحا، پسر ارباب روستا !
یه مرد سادیسمی که تشنهی انتقام نوزده سال تبعیدشه.
انتقام از همهی اونایی که مادرش رو سنگسار کردن و باعث مردنش شدن.
پا به اون روستا میذاره تا زندگی بقیه رو به آتیش بکشه، ولی یه شب یه دختر شونزده ساله میاد تو تختش که زیادی زلال و پاکه.
دختری که خودشو جای یه روسپی جا میزنه تا نوحا بکارتش رو بگیره.
ولی نمیدونست که قراره عموی کم سن و سالش عاشق اون دختر بشه و... ‼️‼️
https://t.me/+TkFAELWtxO8yZjk8 | 1 064 | 5 | Loading... |
02 من مرجانم!
یه دختر شونزده سالهی روستایی که عموم به خاطر یه تیکه زمین منو به یه پیرمرد فروخت.
واسه فرار از ازدواج باهاش، شبونه تو خونهی مردی رفتم که آوازهی رابطه هاش تو کل روستا پیجیده بود. خودمو جای یه فاحشه جا زدم تا باهاش بخوابم و بکارتم بگیره. ولی نمیدونستم که اون مرد سادیسمی، قراره دنیامو جهنم کنه.
نمیدونستم قراره عموش عاشقم بشه و...
https://t.me/+TkFAELWtxO8yZjk8 | 1 682 | 3 | Loading... |
03 Media files | 2 508 | 0 | Loading... |
04 _میشه منم بیام عروسیت عمو ساواش ؟ آخه مامانم یه لباس خوشگل برام خریده.
ساواش که شک نداشت سمانه جایی همان جاهاست از همان پایین پله ها نیم نگاهی به سمت بالا انداخت و بلند گفت:
_چه اشکالی داره ... تو که لباستم آماده ست... بیا.
عاطفه کف دستانش را محکم بر هم کوبید:
_چه خوب ... خب میشه مامانمم بیاد؟ می دونی که من تنهایی نمی تونم بیام.
ساواش لبخند زد و شرورانه جواب داد:
_اون که حتما ... خودش یه جور مهمون اختصاصیه... اونم میاد .
خدا می دانست چه قدر برای عروسی با مادر دخترک لحظه شماری کرده بود. عاشق بی چون و چرای سمانه شده بود و هر چه او منع می کرد او بیشتر کشش پیدا می کرد.
چشمان دخترک گرد شد:
_جدا ؟! تو خیلی مهربونی !
و با اشاره به بشقاب خالی توی دستش گفت:
_می خوای به مامانم بگم برای تو هم سیب زمینی سرخ کنه ؟ دوست داری دیگه؟
ساواش قهقهه وار خندید:
_دوست که دارم اما بعید می دونم مامانت کوفتم بده من بخورم.
_آخه چرا؟ اتفاقا مامانم خیلی مهربونه. ببین برای اعظم خانمم آوردم.
_می دونم... خیلیییی مهربونه اما من که با این چیزا کارم حل نمیشه.
سمانه که توی راه پله های بالا ایستاده بود بی اختیار دست روی قلبش گذاشت.
ساواش خیلی پیشتر از این ها در قلبش جا خوش کرده بود اما وجود اعظم خانم صاحب خانهاش آن هم با اولتیماتوم هایی که داده بود اجازه نمی داد بیشتر از این به پسر او فکر کند. سمانه یک مادر بود و بچه داشت اما ساواش چه؟
لب گزید و زیر لب نالید:
_هر چی می گم نره می گه بدوش. خب پسر خوب نمی بینی مادرت واسهات هزارتا آرزو داره.
صدای ساواش که بی شک مخاطبش عاطفه بود به گوش رسید:
_ بازم مرسی که به فکر من بودی. خودتو واسه عروسی آماده کن . راستی به مامانتم بگو آماده باشه.
باشه گفتن عاطفه یعنی پله ها را بالا دویدن .
سمانه هول زده عقب کشید اما نتوانست خود را کنترل کند و با دری که نفهمیده بود کی پشت سرش بسته شده برخورد کرد.
تندی دست روی دهان گذاشت و با وجود دردی که حس کرده بود صدایش را در گلو خفه کرد. اما صدای ساواش وحشتزدهاش کرد:
_عاطفه تو همین جا وایستا بذار ببینم صدای چی بود ؟😱😂
داستانی که شروعش با خودته تموم کردنش با خدااا😂❌
پارت گذاری منظم بدون هیچگونه تعطیلی...🫴😊
حتما حتما شلوار اضافه با خودت ببر...👖😂
یه #همخونهایطنززززوعاشقانه
https://t.me/+fFNseS_JcPkwYzQ0
قصهی #میخواهمحوایتباشم قصهی رزا و محمد ... قصهی ساواش و سمانهست.
عاشقانه ای طنز و دلبر و پر از هیجان بیش از ۷۸۰ پارت داخل کانال گذاشته شده . داخلvip تقریبا رو به اتمامه
قصهی ما 😁😂 یه محمد داره که خیلی نجیبه و آقاست و یه ساواش داره که خیلی شیطون و شروره ...❌ حالا بذار بهت بگم که قراره با این قصه تا می تونی بخندی و بعضی جاهاشم بغض کنی و دلت گریه بخواد. یه قصه ترش و شیرین با یه طعم ملس که با خوندنش شخصیت ها رو هیچ وقت فراموش نمی کنی🏃♀🏃
https://t.me/+fFNseS_JcPkwYzQ0
https://t.me/+fFNseS_JcPkwYzQ0
https://t.me/+fFNseS_JcPkwYzQ0
https://t.me/+fFNseS_JcPkwYzQ0 | 1 667 | 6 | Loading... |
05 عه... تخت اقا رو با دستشویی اشتباه گرفتی تخـ*م حروم؟!
باید به پای بچه 16 ساله هم پوشک میبستیم؟!
با صدای عصبی اکرم چشمان بیحالش هول کرده باز شد
_اصلا اینجا چه گوهی میخوری؟!
لالی... عقلتم پوکه؟!
حتما باید اینجارو نجس میکردی حرومزاده؟!
دخترک وحشت زده سر بلند کرد
با دیدن تخت زرد شده چشمان زمردیاش پر شد
خودش را...خیس کرده بود؟
دیشب بدن ریزش در آغوش مرد گم شده بود که توانسته بود بعد از یک ماه بخوابد
حتما وقتی صبح زود رفته بود بازهم وحشت سراغش امده بود و...
بدنش لرز گرفت
این حال دست خودش نبود
_کرری؟! میگم از رو تخت اقا پاشو نفهــم
تا به خودش بیاید دست اکرم موهای بلند طلایی رنگش را وحشیانه چنگ زد و کشید که محکم به زمین کوبیده شد
_پاشو گمشو... آقا ببینه چه غلطی کردی خودت هیچی...ننه باباتم از گور میکشه بیرون... اینجا پرورشگاه نیست بچه 15 16 سالهی کر و لال نگه داریم... هررری
از درد ناله کرد
بازهم مثل این چند روز صدایی خفه از لب های لرزانش بیرون امد
اکرم با دیدن بیحالی غیر طبیعی و رنگ بیش از حد پریدهاش عصبی لگدی به بدنش کوبید
_دارم داد میزنم... بازم نمیشنوی؟! پاشو گمشو تا به یه جا دیگه گند نزدی
نمیدانست دخترک هر شب سر روی سینهی همان اقایی که میگوید میگذاشت
مرد کنار گوشش پچ زده بود دخترک 16 ساله شیشهی عمر ایلیاست و این یعنی
نمیکشتش؟!
اکرم که سمتش هجوم آورد تنش بیپناه منقبض شد
گردنش را به زور به طرف تخت خم کرد و فریاد از گلویش نعره کشید
_ببین چه گوهی خوردی حرومزاااده.. هم تورو میکشه هم منو
ببیـــن... حالا مثل مرده ها فقط به من زل بزن
لرز تن دخترک بیشتر شد
بازهم ان غدهی لعنتی نترکید
_چیکار میکنی اکرم؟
صدای شوکه مریم خانوم از پشتشان آمد و اکرم بیتوجه موهای دخترک را سمت باغ کشید
مریم هول کرده به سمتشان قدم تند کرد
_یه ماهه از شوک نمیتونه گریه کنه و حرف بزنه...کر نیست
اکرم عصبی نیشخند زد و تن لرز گرفتهی مروارید را محکم کف باغ انداخت
دختر زیادی آرام با ان موهای طلایی و چشمان درشت زمردی
چطور ایلیاخان همهی شان را کشته بود اِلا این دختر؟!
_آره میدونم لال شده...چون دیده آقا همهی کس و کارش و جلوش کشته
همهی اتاقا بوی سگ مرده گرفته...بسه هر چقدر تحمل کردم این چند روز
گلوی دخترک از بغض تیر کشید
کاش همان مرد که همه آقا صدایش میکردند، بود
آقا یا ایلیا خان
برخلاف رفتارش با بقیه
با او خیلی مهربان بود
مریم با ترحم لب زد
_ولش کن اکرم... وسواسات و رو این بچه پیاده نکن... مریضه خدا قهرش میاد... ببین داره میلرزه... چند روزه هیچی نتونسته بخوره... آقا خودشـ.....هیع
اکرم که یکدفعه شلنگ اب زیادی یخ باغ را روی دخترک گرفت حرف در دهان مریم ماسید و دخترک خشکش زد
قلبش تیر کشید
بازهم همان درد لعنتی که وقتی مینالید ایلیا هم با همان اخم های درهم نگران نگاهش میکرد
_بمونه...اما خودم این توله گربهی خیابونی و تمیز می کنم تا همهجا بوی طویله نده
مریم خواست لب باز کند که اکرم بیحوصله تشر زد و شلنگ را کنار انداخت
سر خدمتکار بود
_اگر نمیخوای گورتو از اینجا گم کنی لال شو
مروارید با بدن لرز گرفته ملتمس نگاهش کرد
اما وقتی مریم ناچار عقب رفت بیپناه در خودش جمع شد
مرد دروغ گفته بود که دیگر نمیگذارد کسی آزارش دهد
همهی شان اذیتش میکردند
اکرم روبه خدمتکار ها غرید
_بیاین لباساش و در بیارین... معلوم نیست توی جوب چه مرضایی گرفته و ما تو خونه راش دادیم... میره رو تخت اقا هم میخوابه
سمتش امدند
دست و پایش را به زور گرفتند
از شدت تحقیر ها آن غده در گلویش بزرگ تر شد
باغ پر از بادیگارد بود
جلوی چشم همهی شان لباس هایش را به زور از تنش دراوردند
اکرم بیتوجه به لرز تن هیستریکش، بدنش را وارسی کرد
_خوبه
نشان خدمتکارای آقا رو هم سریع داغ کنید
دختر با وحشت سر بالا اورد
همان سوختگی روی مچ خدمتکارها که شکل خاصی داشت؟!
یکی از خدمتکارها بلند شد
_الان خانوم
بغض در گلویش بزرگ تر شد و سرش را جنون وار تکان داد
هرموقع میخواستند دست دختری را بسوزانند به سینهی مرد میچسبید و تکان نمیخورد
صدای جیغشان...
هقی از گلویش بیرون آمد
خدمتکار که با ان تکه اهن در دستش نزدیک شد با تقلا از زیر دستشان بیرون آمد که یکدفعه صورتش سوخت
خون از لب و بینیاش بیرون ریخت و اکرم تشر زد
_کجا حروم لقمه؟! تکون بخوری کل تنت و داغ میزارم
رام باش تا اون روی منو نبینی
تنها با چشمان خیس نگاهش کرد
آستینش را بالا زدند که چشمان بیحالش روی سرخی آهن ماند
نفسش در سینه گره خورد
_محکم نگهش دارین
بدنش جنون وار لرزید
همینکه اکرم خواست آهن داغ شده را بچسباند کسی مچش را چنگ زد و صدای غریدن پر تهدید همان مرد
_حس میکنم خیلی علاقه داری خودتو زنده زنده بسوزونم که داری گوه اضافه میخوری اکرم
ادامهی پارت🔥🖤👇
https://t.me/+0MSnKxWA9nQ3MWQ0 | 997 | 4 | Loading... |
06 -غذای روز اول عروسیتون رو خودت باید ببری...
سینی را هل داد داخل بغلم و به قیافهی مبهوت من هم توجهی نکرد.
-اخه عمهجون...
-چیه؟ همین دو ساعت پیش اسمش رفت تو شناسنامهت و الان زنشی. غذا رو ببر، دوتا قر و قمیش بیا براش بلکم اون سگرمههاش وا شه و دل بده به این زندگی... برو عروس... برو...
به سینی نگاه کردم. پر بود از غذاهای رنگارنگ. به تنها قاشق و چنگال داخل سینی پوزخند زدم که دوباره عمه گفت:
-به چی اونجوری نگاه میکنی؟ زن و شوهرید دیگه. با یه قاشق و یه بشقاب کارتون راه میافته. اصلا روایت هست که غذا خوردن تو یه بشقاب محبت زن و شوهر رو زیاد میکنه...
بیحرف از آشپزخانه بیرون زدم. چه خوش خیال بود عمهی بیچارهام. غذا خوردن در یک بشقاب که هیچ، آسمان هم اگر به زمین میآمد محبت بین من و او شکل نمیگرفت. اویی که به اجبار تن به این ازدواج داده بود و از من متنفر بود.
بیتوجه به صدای پچ پچها و حرف و حدیث هایی که پشت سرم تمومی نداشت پا داخل اتاق گذاشتم. داشت لباس عوض میکرد.
-اون چیه دستت؟
نگاهم به صورت خشمگینش افتاد و فوراً چشم گرفتم. با ترس گفتم:
-عمه گفت غذا بیارم که...
با دو قدم بلند خودش را به من رساند.
-که؟
اب دهانم را قورت دادم.
-که بخورید....
-غذا بخورم؟ ریدین تو زندگی من حالا تو رو بزک کرده سینی تو بغل میفرستنت تو اتاق من؟
کوبید زیر سینی و همزمان فریاد زد:
-یادت رفته تا همین دیروز زن برادرم بودی؟ حالا میفرستنت اینجا که
غذا داغ بود. پوست شکمم سوخت و از شدت درد جیغ کشیدم.
او بیتوجه فریاد کشید:
-گورتو گم کن کثافت بی همه چیز....
لباس را از خودم فاصله داده بودم اما شکمم میسوخت. صورتم از شدت بغض و اشک سرخ شده بود.
صدای عمه از پشت سرم آمد:
-چته؟ چتونه؟ خونه رو گذاشتین رو سرتون. اون همه مهمون پایین نشسته...
-این دخترهی آویزون رو برادر ببر از این خراب شده تا یه بلایی سرش نیاوردم..
عمه تازه متوجهی من شد. به صورتش کوبید:
-خاک به سرم.. این چه حال و روزیه؟
بغضم را قورت دادم و به زور نالیدم:
-چیزی نیست... حواسم نبود..
از شدت درد نفسم بالا نمیآمد.
-هومن... بیا ببرش بیمارستان...
هومن نمیدانم پشت سرمان چه دید که فریاد زد:
-چیه به چی زل زدین؟ شاشیدن به زندگی و آیندهی من حالا وایسادین به تماشا...
عمه رهایم کرد و مقابلش ایستاد:
-دهنتو ببند هومن... اینطوری حرمت داداشتو نگه میداری؟
-حتما باید برای حفظ حرمت داداشم زنشو میکشیدم زیرم؟ جور دیگه ای حرمتش حفظ نمیشد؟
سرخ شدم. تمام بدنم سوخت از بیرحمیاش. از حقارتی که در کلمه به کلمهی حرفهایش داشت. بغض داشت خفهام میکرد و صدایم در گلو لال شده بود.
-اسمشو اوردین تو شناسنامهام بس نبود حالا رنگش میکنید میفرستینش تو اتاقم... انگار نه انگار منو این هیچ ربطی به هم نداریم... انگار نه انگار این تا دیروز زن داداشم بوده و من نامزد داشتم... نامزدمو فراری دادین که این بیاد جاش؟
ناباور و مبهوت نگاهش کردم. کی اینقدر بیرحم شده بود؟ یاغی و سرکش بود. هیچکس جز خودش برایش اهمیتی نداشت اما هیچ وقت اینگونه و جلوی این همه آدم خردم نکرده بود...
دیگر نمیتوانستم تحمل کنم. صدای پچ پچها دوباره بلند شده بود.
-بدبخت نه از خونواده شانس آورد نه شوهر. اون از خانوادهاش که باباش به جرم قتل زیر تیغ اعدامه، اون از شوهرش که تصادف کرد و مرد و اینم از این یکی... دختر طفلک... چطوری میخواد سر کنه؟
پلکهایم را روی هم فشردم و از اتاق بیرون زدم که عمه گفت:
-بترس از روزی که آه بکشه... بترس از آه این دختر...
-ولم کن تو رو قرآن مامان. جور یتیمی دختر داداشت و بیوگی عروستو من باس بکشم؟ بذار بره گورشو گم کنه...
نایستادم دیگر دوان دوان از پلهها پایین رفتم... که پاهایم روی پلهها سر خورد و...
https://t.me/+PZnZgStumfw3ODQ0
https://t.me/+PZnZgStumfw3ODQ0
https://t.me/+PZnZgStumfw3ODQ0
https://t.me/+PZnZgStumfw3ODQ0
https://t.me/+PZnZgStumfw3ODQ0
https://t.me/+PZnZgStumfw3ODQ0
https://t.me/+PZnZgStumfw3ODQ0
https://t.me/+PZnZgStumfw3ODQ0 | 2 244 | 18 | Loading... |
07 #سنجاقک_آبی
🧚🏾♀️🧜🏻♂️
https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8
https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8
🧚🏾♀️🧜🏻♂️
-تا حالا جفت گیری سنجاقک ها رو از نزدیک دیدی؟
روی تخت چوبی سنتی در حیاط خانه مادرش نشسته بودیم ،کلافگی از سر و رویش می بارید
-نه والا سعادت نداشتم
یک چشمم به حوض پر از ماهی و فواره اش بود آخ که جان می داد پا در آب شلب شلب کنان با ماهی ها بازی کنم اما از ترس بد اخلاقی اش چسبیده به او روی تخت نشسته بودم
با هیجان شروع به تعریف کردم :
-سنجاقک نر، سر ماده را می بندد و شکمش را زیر خودش حلقه می کند اینجوری هر وقت موقع جفت گیری نگاهشون بکنی شکل قلب به نظر میان
به خاطر همین سنجاقک ها رو به عنوان نماد عشق بازی و شهوت می شناسند
بعد با چشمایی که از خوشی برق می زد و دستانی که در هم حلقه شده بود پرسیدم:
-به نظرت خیلی رمانتیک نیست ؟
نوچ کلافه ای کرد و گفت :
-بیشتر به نظرم بی عرضگی من رو ثابت می کنه
گیج از حرف غیر منتظره اش با تعجب پرسیدم :
-وا تو که همیشه خدا میگی من الم و بلم و جینبلم
ادایش را در آوردم :
-مثل من تا حالا نیومده و از این به بعد نخواهد اومد
حالا به دو تا سنجاقک بدبخت حسودی می کنی؟
چشم چپش که پرید ناخودآگاه از آغوش گرمش عقب کشیدم
در این چند ماه دیگر خوب شناخته بودمش به وقت عصبانیت دچار تیک عصبی میشد
غر زیر لبی اش را شنیدم :
-پسر، خاک بر سرت با این زن گرفتنت
هاج و واج از این جوشش ناگهانی اش غر زدم
-شنیدم چی گفتیااااا
-درد شنیدم ، مرض شنیدم ،اصلا گفتم که بشنوی ؟
دختر نیم وجبی شش ماه من رو میبری لب چشمه تشنه بر می گردونی
یک روز خانم سرش درد می کنه ،یک روز پریود شده ،یک روز باباش مثل عمر و عثمان ما رو می پاد
یک روز داداش غول تشنش غیرتی میشه
یک روز آمادگی چهار تو ماچ و بوسه رو نداری
حالا میای با شوق و ذوق از جفت گیری سنجاقک ها برام ور ور می کنی
الان یه نماد شهوتی بهت نشان بدم که تا دو روز لنگ بزنی
هین ترسیده ای کشیدم:
-خیلی بی تربیتی
اما آیین بی توجه گردنم را به سمت خودش کشید
و به قصد بوسیدن لبانم جلو آمد
که صدای عصبانی گراهون در حیاط پیچید
-سراب ورپریده
جوری از جا پریدم که چانه ام محکم به دماغش خورد و صدای تق بدی داد
صدای آخ بلندش در بد و بیرای گراهون گم شد
-خوشم باشه مرتیکه ،تو ملاعام تنگ خواهر من نشستی
چی براش جیک جیک می کنی؟
شانه اش را گرفت و کشید
با چشمانی از حدقه در آمده زد زیر خندید :
-دمت گرم آبجی زدی ترکوندیش که
از لابه لای انگشتان آیین که بینی اش را سفت چسبیده بود خون می چکید روی زمین
با نگاهی برزخی زیر لب توپید
-بر پدرت دختر
🔥🔥🔥
آیین فرهنگ دکتر جذاب ،مغرور و پولداری
که یک بیمارستان عاشقش بودند
شنیده شده بعضی ها به حدی خاطر دکتر رو می خواستند که از قصد دست و پاشون رو می شکنند تا مریض اش باشند 🤣
اما پسر همه چی تموم قصه ما مجبور شد با دختر عموی صفر کیلومترش که عاشق چیزای عجیب و غریب
عقد کنه
🔥🔥🔥
https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8
https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8
https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8
https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8 | 1 140 | 9 | Loading... |
08 #پارت708
سرشو کوبیدم به دیوار. نه یه بار... ده بار زدم! سزای خیانت مرگه
کسی که به من، به امیرحسین یزدانی خیانت کنه تقاصشو بدجور پس میده
تو صورتش فریاد زدم : با رفیقم ریختی روهم بی همه چیز؟ چی کم گذاشته بودم واست؟ فردین نامزد داره حرومزاده!
دوباره زدم که اینبار بی جون کنار دیوار رها شد
-بهت گفته بودم زندگی کردن با من سخته! یه بار پا گذاشتی رو غیرتم گذشتم ازت. اینبار جنازتو میفرستم در خونهی بابات!
با صدای فردین، نگاهمو از شادی غرق خون گرفتم
-شادی خانوم در چرا بازه؟ کیکی که گفتی خریدم... فقط حواست باشه اول مژدگونی بگیری بعد خبر بابا شدن رفیقمونو بهش بدی...
https://t.me/+aaX90B85GvtmYmFk | 1 482 | 4 | Loading... |
09 Media files | 633 | 0 | Loading... |
10 - میگن مافیا شیشه است!
- نه بابا من شنیدم آقا زادست...حالا هر چی هست کیس خوبیه...وگرنه این قدر براش گل و شیرینی نمیفرستادن...کل بخشو میشه باهاش خیرات داد!
سمت دو پرستار بخش رفتم و کنجکاو گفتم:
- کیو میگین بچه ها؟
نگاهشون روم نشست:
- مریض جدید دکتر سلیمانی...مگه برای معاینه اش نرفتی؟
خسته نه آرومی زمزمه کردم که ادامه دادن:
- خاک بر سرت اسرا...کل بخش دارن راجبش حرف میزنن...من اگه جای تو بودم تا حالا صدبار مخشو زده بودم!
خسته سمت اتاق بیماری که درموردش حرف میزدن راه کج کردم و گفتم:
- اول ببینید زنده میمونه...دکتر راجب راضی نشدنش برا عمل حرف میزد...باید دید وضعیتش چطوریه که انگار زیادم خوب نیست!
از کنارشون رد شدم و منتظر جوابشون نموندم...آدمی که انقدر ساز ناامیدی بزنه به درد نمیخورد...همون بهتر که کسی نتونه مخشو بزنه!
در اتاق بیمار و باز کردم و با دیدن مردی که روی تخت دراز کشیده بود مات موندم!
موهای لخت و نامرتب قهوه ای سوختش روی صورتش افتاده بود و فک استخونی و ته ریشی که روی صورتش خودنمایی میکرد...چقدر جذاب بود!
لعنت بهش...تصور نمیکردم انقدر خوب باشه! صدای بمش منو به خودم آورد:
- تموم شد؟ وقت استراحتمو گرفتی واسه دید زدنت؟
اخمام توهم پیچید...شونه ای بالا انداختم و به سمت تختش رفتم و گفتم:
- اصلا هم دید زدن نبود...فقط برای معاینه کسی اومدم که گفته نمیخواد عمل کنه!
نیشخندی زد و بدون نگاه کردن بهم گفت: روانشناسی؟
- من خودم به ده تا روانشناس نیاز دارم...گفتم که برای معاینه اتون اومدم جناب!
اخم روی صورتش نشون از درد کشیدنش میداد و دستی که روی قلبش مچاله شده بود باعث شد آروم تر از قبل بگم:
- طبق چیزایی که تو پرونده اتون نوشته وضعیت خوبی ندارید...دریچه قلبتون کم کم داره مسدود میشه و...
حرفمو قطع کرد.
- جسمی که روحی نداشته باشه وضعیتشم اهمیتی نداره!
نگاهم روی دست گلهای بزرگ و کادوهای میلیونی کنار تختش افتاد. چقدر خل بود که با وجود این همه پول میخواست خودکشی کنه...
- دیوونه ای؟
اخمی بهم کرد...اما من خنده ام گرفته بود...لبامو بهم فشار دادم و گفتم: منظورم اینه که کمتر کسی با این همه طرفدار و مال و منال ادعای تنهایی میکنه!
نگاه عمیق و سردش رو به چشمام انداخت و خشک گفت:
- انگار کلا برای معاینه کردن من نیومدی...شاگرد دکتری؟
لبخند محوی زدم و گفتم: تا آخر این ماه آره...میخوام استعفا بدم!
لبخند کجی زد و گفت:
- حیف نیس دکتر به این خوبی بخواد استعفا بده؟
از حرفش تعجب کردم اما خودمو نباختم و گفتم:
- روح منم مثل تو خسته اس...توان ادامه دادنو نداره...دیگه واقعا نمیتونم!
لبخندش محوتر شد...خودش و با درد بالا کشید و گفت: روح خسته امو برات میزارم اگه...اگه تا تهش کنارم بمونی!
https://t.me/+PSQnjkGHtEg4ZjI0
https://t.me/+PSQnjkGHtEg4ZjI0
https://t.me/+PSQnjkGHtEg4ZjI0
https://t.me/+PSQnjkGHtEg4ZjI0 | 652 | 3 | Loading... |
11 - داشتی غذای مهمون های رئیس رو می دزدیدی؟!
با سررسیدن سرآشپز هینی کشید و تکه کبابی که برداشته بود از دستش افتاد روی زمین.
سرآشپز با تحقیر نگاهش کرد.
- خوب مچت رو گرفتم! مگه اینجا بهت غذا نمیدن که اومدی سروقت غذاهای آقا رئیس؟!
سونیا سرش رو تا حد ممکن پایین انداخت.
نگاهش به تکه کباب افتاد و آب دهانش رو قورت داد.
تو آشپزخونه گرسنگی نمی کشید، اما خب غذای خوبی هم بهش نمی دادن!
- جواب نمیدی، نه؟!
و بازوی سونیا رو گرفت.
- الان که تحویلت دادم دست رئیس، زبونت باز میشه!
سونیا خودش رو عقب کشید، اما زور اون کجا و زور سرآشپز کجا؟!
- اون موقع که داشتی دزدی می کردی باید فکر اینجاش رو می کردی کوچولو!
صدای سرآشپز اونقدر زیاد بود که به گوش مازیار، رئیس که اتفاقی داشت از اونجا می گذشت برسه.
مازیار وارد آشپزخونه شد...
سرآشپز با دیدنش گفت: سلام رئیس... این کوچولو مشغول دزدیدن غذاهای مهمون های ویژه تون بود!
اما حواس مازیار تنها به دختری بود که سرش رو پایین انداخته بود و به خودش می لرزید.
مازیار جلوتر رفت و سرآشپز با ضربه ای به بازوی سونیا گفت: از رئیس معذرت بخواه!
سونیا درحالیکه خودش رو سرزنش می کرد، به سختی لبش رو به التماس باز کرد.
- من... من معذر...
سرش رو بالا برد و با دیدن مازیار حرفش نصفه موند...
هر دو ناباورانه به همدیگه نگاه می کردن...
سونیا، دختری که مازیار جونش رو براش می داد و گفته بودن کشته شده حالا مقابلش بود!
https://t.me/+Nhr4IXXz5p02Zjdk
https://t.me/+Nhr4IXXz5p02Zjdk
به پسره گفتن عشقش مرده، اما بعد از چند سال اون رو می بینه و می فهمه که...🥺 | 606 | 1 | Loading... |
12 - زنمی، دوسِت دارم! ولی این دلیل نمیشه بخوام قید پدر شدنمو بزنم!
https://t.me/+5uRj9aJ-vOg0Mzg8
https://t.me/+5uRj9aJ-vOg0Mzg8
مات و ناباور خیرهاش ماندهام و گیجم. منظورش را نمیفهمم. خندهای از روی ناباوری میکنم و میگویم:
- یعنی چی؟
کلافه میشود. نفس فوت میکند و دستی میان موهای جوگندمیاش میکشد. میگوید:
- من فکرامو کردم پروا، یه ماهه شب و روز دارم بهش فکر میکنم. ببین...
دستانِ یخ زدهام را میان دستان بزرگش میگیرد:
- من دوسِت دارم پروا، باشه؟ خیلیَم دوسِت دارم. ولی بدون بچه... هر چی فکرشو میکنم میبینم نمیتونم! اصن یه لحظه فکر کن جامون برعکس بود؛ اگه من بچهم نمیشد تو کنارم میموندی؟
من؟! من که تا پای جان کنارش ماندم! بچه که دیگر جای بحث ندارد! اما او...
او حالا دارد نازاییام را به رخم میکشد؟ حرف دکترها را به رخم میکشد؟!
- یکی هست که حاضره واسهمون بچه بیاره. نُه ماه میریم سفر، خب؟ من و تو و اون خانوم. بعد نُه ماه بچه رو که به دنیا آورد برمیگردیم. اصن به همه میگیم تو مادرشی. خوبه؟
نبض قلبم دارد کند میشود. چشمانم پر از اشک شده و بیقرار لب میزنم:
- چی داری میگی علیرضا؟ میخوای... میخوای زن بگیری؟
- تند نرو پروا، گوش بده ببین چی میگم. زنه فقط بچه رو به دنیا میاره بعدش تو میشی مادرش. چیز خاصی هم در ازاش نمیخواد. همین که یه سرپناه داشته باشه و اسم یه مرد توی شناسنامهش باشه و هفتهای یه شب...
- چی داری میگی علیرضا؟!
میان بغض و ناباوری، سوالم را جیغ میکشم و علیرضا در دم ساکت میشود. ادامه میدهم:
- صاف زل زدی تو چشمای من میگی میخوای سرم هوو بیاری؟ چجوری روت میشه؟ چجوری میتونی؟
صدای او هم بالا میرود:
- شلوغش نکن پروا. میگی چی کار کنم؟ نکنه انتظار داری بخاطر تو قید بچهدار شدنو بزنم؟ هان؟
چه میگوید مرد من؟
میخواهد یک گوشه بنشینم، ازدواج کردنش را نگاه کنم. بودنش با یک زن دیگر را ببینم، بچهدار شدنشان را ببینم و دم نزنم و تازه هفتهای یک شب هم شوهرم را با او شریک شوم؟!
- چی میگی پروا؟
نمیداند...
خبر ندارد باردارم. خبر ندارد حرف دکترها مزخرف بوده و امشب میخواستم با جواب مثبت آزمایشم او را خوشحال کنم. شک افتاده به دلم. بچهی این مرد را به شکم میکشم و حالا بعد از ده سال، شک کردهام به عشقش...
- فقط بهم بگو زنه کیه؟ من... من میشناسمش؟
لبخند میزند. فکر میکند دلم رضایت داده!
- غریبه نیست، میشناسیش...
نام آن زن را که میآورد، دنیا دور سرم میچرخد. چشمانم سیاهی میروند و توی دلم، قسم میخورم که این مرد را با رویای پدر شدنش ترک کنم. میروم، حسرت خودم و کودکم را به دلش میگذارم...
https://t.me/+5uRj9aJ-vOg0Mzg8
https://t.me/+5uRj9aJ-vOg0Mzg8
هشدار: این رمان مخصوص بزرگسال است. لطفاً شرایط سنی را رعایت کنید❗️
#طلاق_عاطفی #آسیب_اجتماعی #بزرگسال | 1 160 | 2 | Loading... |
13 _پرتقال خانم! ... هی دختر نارنجی...
دنبال صدای مردانه می گردم، فقط یک موتور بزرگ و قشنگ جلوی چشمم است و دستی که از پشت ان تکان می خورد.
_با منین؟
دست تکان می خورد و من بزور صورتی از پشت موتور می بینم.
_جز تو مگه پرتقالی اینجاست؟... اون آچار و می دی؟ افتاده اونور دستم نمیرسه.
اطراف را نگاه می کنم، کسی نیست جز من و او، آچار را با پا به طرفش هول می دهم، از بین چرخ موتور دست دراز می کند که برش دارد.
_این وقت نمی گی تو کوچه خلوت کسی مزاحمت می شه؟
شانه بالا می اندازم، از خانه زده بودم بیرون، آمده بودم سمت خانهی عمویم که سالها بود ندیده بودمش، چرا؟
_مردم مگه بیکارن مزاحم من بشن؟ بعدم اینجا فکر کنم خونهی عموم باشه، آدرس قدیمی که اینجاست.
زنگ در را چند بار زده بود اما دریغ از یک صدا یا یک اثر از ادم زنده.
_به هر حال اینجا پرنده پر نمی زنه، این خونه ام که زنگشو زدی خالیه.
پس واقعا کسی نبود؟ آماده بودم که به عمویم اخطار بدهم که حرف اقاجان دم مرگم را جدی نگیرد، پیرمرد آخر عمری میخواست برای عذاب وجدان من را قربانی کند.
_شما اهل این خونه رو می شناسید؟
مرد از پشت موتور سرک می کشد، صورتش سیاه شده، خیلی هم پیر نیست. موتورش که باید گران باشد، ولی مهم نبود.
_پسرشون رفیقمه...کاری باهاشون داری؟ گفتی عموت اینجا بوده؟
جلوتر می روم و سرک می کشم به کار مرد. دست سیاهش را به بینی اش می کشد و با لبخند نگاهم می کند، فکر کنم ادم مهربانی ست.
_اره، میشه شماره پسرشونو بدین؟ راستش بچه که بودم عموم اینا دیگه رابطه رو بریدن.
بالاخره انگار کار مرد تمام می شود و صاف می ایستد، قد بلند است، استین ها را بالا داده، چشم ریز می کند و ابرو در هم.
_اونوقت تو خاتم پرتقالی اینجا چکار می کنی؟
کاپشن و کفشهایم را دست می اندازد، اما اهمیت نمی دهم، خودم دوستشان دارم.
_شما اگر واقعا می شناسید، شماره رو بدین من برم، کلی گشتم تا اینجارو پیدا کردم.
مرد گوشی اش را بیرون می اورد، از ان گوشی های خیلی گران است، انگار دنبال شماره می گردد.
_شمارهی امیر و یادداشت کن...
لبخند می زنم، اسم پسر عمویم امیر بود، گوشی قدیمی ام را در می آورم. گوشی ام را از دستم می گیرد.
_برات شمارشو میزنم، ولی قبلش بگو چکارش داری؟ امیر ادم پر مشغله ایه.
دست داخل جیبهایم می کنم.
_آقاجونم یعنی اقا جون هر دومون میخواد دم مرگ زور کنه من و اون ازدواج کنیم، اومدم بگم من نمیخوام، بعدم به من چه اقاجون حق پسرشو پامال کرده؟
ابروهایش بالا می رود، شاید اگر آدم اهل پسر بازی بودم از این ادم خوشم می امد، ولی حوصله ی پسرها را نداشتم.
_امیر و اصلا دیدی؟ شاید از هم خوشتون اومد، پرتقالی خانم.
به گوشی اشاره کردم که شماره را بده.
_میشه اینقدر پرتقالی نگین، من ادم بزرگم ، بچه که نیستم... بعدم مطمئنا کسی خوشش نمیاد بقیه بخاطر کینه و اشتی الکی زندگیشو بازی بدن.
گوشی را به سمتم می گیرد.
_بیا خانم بزرگ نارنجی پوش، شمارشو برات زدم، حالا برو که اینجا زیادی خلوته.
به شماره ای که بنام پسر عمو امیر ذخیره کرده نگاه می کنم، بعدا زنگ می زنم.
_ راستی تمام صورتتون سیاه شده.
لبخند می زند و خداحافظی می کنم، کمی جلوتر یادم می افتد که تشکر نکرده ام، سر برمی گردانم و بهت زده می بینم که موتور را به داخل حیاط خانهی عمویم می برد...گفته بود خانه خالی ست...
گوشی ام را در می اورم و شماره اش را می گیرم...پسر عمو امیر...
_جانم نارنجی خانم...
https://t.me/+8WGkMT1Tf2ljNTJk
https://t.me/+8WGkMT1Tf2ljNTJk
https://t.me/+8WGkMT1Tf2ljNTJk | 1 477 | 15 | Loading... |
14 بکارتم و به یه بوکسور دیوونه و کله خراب تقدیم کردم!💦
پسری سک.سی و دیوونه که با همون سک.س اول من و بیتاب خودش کرد🤤🙊
اما وقتی فهمیدم که میخواد زن بگیره و الکی بهم نزدیک شده، ازش حامله شدم و...🔞💦
https://t.me/+aaX90B85GvtmYmFk | 1 307 | 3 | Loading... |
15 Media files | 606 | 0 | Loading... |
16 #part228
- خواستگارها رسیدن!
صبا با هیجان این جمله رو گفت و دست سونیای یخزده رو گرفت و با خودش به آشپزخونه برد.
آقا داوود و اکرم خانوم برای استقبال از خواستگارها جلوی در رفتن.
و حمید و دوستش، سهند... سهندی که از وقتی سونیا رو دیده بود توجهش بهش جلب شده بود تو اتاق مهمان به انتظار اومدن خواستگارها نشستن.
طولی نکشید که مازیار همراه مادرش، حاج خانوم، رسیدن.
از نگاه حاج خانوم نارضایتی میبارید! با لبهی چادرش خودش رو باد میزد و نگاهش دور تا دور خونهی ساده و وسایل کهنه میچرخید:
- اینجا کولرگازی نداره؟ خیلی گرمه!
مازیار از خجالت عرق کرد. زیر لب نالید: مامان؟ لطفاً!
حمید خندهای از روی تمسخر کرد: نه. متأسفانه حتّیٰ بادبزن هم نداریم!
حاج خانوم توجهی نکرد:
- سونیا جان دختر شما نیست؟!
اکرم خانوم سرفهی مصلحتی کرد: سونیا برای ما هیچ فرقی با صبا نداره، اما مگه آقا مازیار به شما نگفتن پدر و مادر سونیا تو تصادف فوت کردن؟
- چرا... اما خب... به ولاه که من راضی به این وصلت نیستم! فقط بهخاطر مازیار از اون سر شهر اومدم اینجا!
حمید نیشخند زد:
- به ولاه که فهمیدیم شما بالاشهرنشین هستین، اما ما هم چندان راضی به این وصلت نیستیم!
بند دل سونیایی که گوشش رو به در آشپزخونه چسبونده بود، پاره شد.
مازیار لب گزید و عرق روی پیشونیش رو با دستمال کاغذی پاک کرد: مادر منظوری نداشتن آقا حمید!
اما حاج خانوم حسابی بهش برخورد:
- راضی نیستین؟! اصلاً سونیا جان خواستگاری مثل مازیار داشتن تا به حال؟! یا بهتره بپرسم اصلاً خواستگاری داشتن؟!
حقیقت این بود که مازیار اولین خواستگار درستوحسابی سونیا بود. صورت آقا داوود به سرخی میزد و اکرم خانوم هم دست کمی از شوهرش نداشت. سونیا لبهاش رو میجوید و صبا بهش دلداری میداد. مازیار از رفتار مادرش عرق کرده بود و حاج خانوم هم مصمم بود مراسم رو به هم بزنه. حمید از نمایش روبروش پوزخند میزد و سهند تنها غریبهی جمع بود که به توهین حاج خانوم جواب داد:
- من سالهاست این خانواده رو میشناسم و میدونم که در ماه حداقل دونفر میان خواستگار سونیا خانوم. حالا یه تعدادیشون رو هم آقا داوود راه نمیدن خونه که به کنار! اما... راستش امروز که دیدم آدمی مثل آقا پسر شما اومدن خواستگاری، بالاخره جرأت کردم که...
مازیار از نگاه خاص سهند احساس خطر کرد و سونیا زیر لب گفت: این چی میگه این وسط دیگه؟!
حمید از حرفهای دوستش حسابی گیج شده بود:
- که چی؟!
سهند نفس عمیقی کشید و از استرس چندبار زبونش رو روی لبهای خشکشدهش کشید:
- با اجازهی آقا داوود و اکرم خانوم میخواستم سونیا خانوم رو خواستگاری کنم!
استکانها از دست سونیا افتادن و حاج خانوم از خداخواسته از جاش بلند شد:
- مبارکتون باشه! خلایق هر چه لایق!
حمید بدون اینکه از جا بلند بشه گفت:
- خوش اومدین! سونی بیا بیرون، سهند خودیه!
https://t.me/+amsrr7JnNu9iNTM0
https://t.me/+amsrr7JnNu9iNTM0
سهند😍🥰👆
#پارت_واقعی. #part228 در vip😍
#اتفاقات_مهیج_و_غیرقابل_پیش_بینی
https://t.me/+amsrr7JnNu9iNTM0
مازیار مرد موفقیه که سال های زیادی از زندگیش رو صرف حل پرونده و مشکلات دیگران کرده.
مادرش، حاج خانوم، دختر همسایه شون، زهره رو برای ازدواج باهاش در نظر گرفته. در این بین زهره ی محجوب هم نسبت به مازیار بی میل نیست، اما هیچکس نمی دونه که دلیل مجرد موندن مازیار تا دهه ی سوم زندگیش دختری بی پروا و شیطون به نام سونیاست!
سونیایی که ناخواسته دل مازیار رو برده، اما به اندازه ی یک دنیا با عروسی که حاج خانوم همیشه تصورش می کرده فرق داره!
حاج خانوم برای این که سونیا عروسش نشه، حاضره هر کاری کنه، حتی...
نقشه های حاج خانوم از یک طرف و آشنایی ناگهانی سونیا و سهند (که تو زندگی قبلیش شکست خورده) از طرف دیگه باعث اتفاقاتی میشه که...
https://t.me/+amsrr7JnNu9iNTM0 | 447 | 3 | Loading... |
17 علیرضا میگفت همه چیز قراردادی و صوری است، میگفت موقت است اما...
پس چرا زنِ لعنتیِ کنارش لباس سفید عروس پوشیده و توی چشمانش غرور موج میزند؟!
https://t.me/+ANssrbaL8_8yOTM0
هنوز یک هفته هم نشده بود! بعد از آن روزِ نحسی که دکتر جلوی علیرضا آبِ پاکی را روی دستم ریخت و گفت که دیگر مادر نمیشوم، هنوز یک هفته با هم سر روی یک بالشت نگذاشته بودیم که علیرضا طاقتش تمام شد! یک روز من را مقابلش نشاند، صاف توی چشمانم زل زد و گفت:
"زنمی، دوسِت دارم! ولی ازم نخواه قید پدر شدنمو بزنم!"
و من هیچوقت عاشقی را با خودخواهی و بیرحمی یاد نگرفتم! مردِ من مرد بود! من بودم که نازا بودم. انصاف نبود اگر بخواهم جلوی رویاهایش قد علم کنم. باید راه میآمدم با دلش، باید کوتاه میآمدم...
و حالا...
حالا توی اتاق عقد این محضر، گوشهای ایستادم تا محرم شدنِ زنی دیگر را به علیرضایم ببینم. قرار است همه چیز صوری باشد، موقتی باشد. این زن قرار است علیرضای من را پدر کند و بعد هم بساطش را جمع کند و از زندگیام برود. اما...
پس چرا مثل یک عروس واقعی لباس سفید پوشیده؟ چرا لبخند میزند؟ چرا نگاهش به من پر از حس پیروزی است؟
- سرکار خانمِ ارغوان کاویانی، آیا وکیلم؟
عاقد میپرسد و نمیدانم چرا جان از پاهای من میرود. روی نزدیکترین صندلی مینشینم و علیرضا بالاخره سر بلند میکند! بالاخره نگاهم میکند. نگاهم به چشمانش، بیصدا فریاد میزند که تمامش کن! دل بکن از آرزوهایت! نفسم را نگیر! اما علیرضا...
دوباره سر به زیر میاندازد و من و غرور و زنانگی و عاشقانههایم را زیر پایش له میکند!
- بله!
دنیا دور سرم میچرخد و هیچکس حال من را نمیبیند؛ حالِ زنی را که هفت سال زندگی مشترکش به آخر خط رسیده. عاقد اینبار از علیرضا میپرسد و من نفس نمیکشم! زمین نمیچرخد، زمان نمیگذرد. همه چیز شبیه آخر دنیاست؛ شبیه به یک دقیقه مانده تا قیامت...
علیرضا سر به زیر، به جای خالیِ حلقهاش نگاه میکند؛ حلقهای که من توی دستش انداخته بودم و هفت سال از انگشتش در نیامده بود! صبح یک ساعت قبل از این که به محضر بیاییم، جلوی چشم خودم، حلقه را از دستش بیرون آورد. با هم به محضر آمدیم و بیهم قرار است از این در بیرون برویم؛ من تنها و او با عروس جدیدش...
- بله!
بله میگوید و از اینجا به بعد، دیگر دنیای من یک تکه سیاهی مطلق است. مثل جنازهای در انتظارِ دفن شدن، همانجا مینشینم و مردَم حلقه توی دست عروسش میاندازد. عسل توی دهان هم میگذارند و من چه جانی دارم که اینها را میبینم و هنوز هم زندهام؟ نمیدانم...
خواهر عروس، پسرکِ دو سالهی ارغوان را میآورد و آن را به آغوش علیرضای من میسپارد. عروسِ مجلس، زن مطلقهای که روزی کارمند شرکت علیرضا بود و حالا جای من را توی زندگیاش گرفته، مغرورانه نگاهم میکند و نگاه او به درک! علیرضایم چرا دیگر من را نمیبیند؟ چرا انقدر با پسرکِ ارغوان گرم گرفته و میخندد؟ آنقدر محو او هستم که نمیفهمم ارغوان کِی سمت من میآید.
- میبینی چقدر شوهرت حالش با پسر من خوبه؟
پوزخند میزند:
- البته شوهر تو که نه، الان دیگه شوهر منه!
با تهماندهی جانم، میان بینفسی لب میزنم:
- دلتو خوش نکن، موقته!
پوزخند لعنتیاش کش میآید:
- تا همینجاشم تو خوابت نمیدیدی پروا خانوم! تا اینجا که اومدم، حالا فقط بشین نگاه کن چجوری علیرضا رو رام خودم میکنم. یه کاری میکنم طلاقت بده، شک نکن!
دیگر ماندن در این مجلس توی توانم نیست. نگاه آخر را به علیرضا میاندازم و او سرش آنقدر گرم پسرک است که من را نمیبیند. از محضر بیرون میروم، برای اولین ماشین دست بلند میکنم و سوار میشوم. توی راه، پیامکی از طرف علیرضا برایم میآید:"ببخش که نمیتونم بیام دنبالت. فردا صبح برمیگردم خونه..."
با درد میخندم. فردا صبح! فردای اولین شب ازدواجش با ارغوان! میخواهد بیاید و توی صورتم بزند که کار را تمام کرده؟ که شبش را با کسی جز من صبح کرده و حالا من باید منتظر ثمرهی شب رویاییشان باشم؟ نه، نمیتوانم عطر زنی دیگر را روی تن علیرضایم استشمام کنم و دم نزنم. مرد من حق پدر شدن دارد، منم اما حق دارم اگر نخواهم او را با کسی شریک باشم! منم حق دارم اگر نمیخواهم مثل احمقها توی این زندگی بمانم و ببینم که ارغوان از شوهر من حامله میشود!
برایش مینویسم:"نیا، بمون پیش زنت. من دیگه مزاحم زندگیت نمیشم. دارم میرم درخواست طلاق بدم..."
با صدای ترمز شدید ماشین...
https://t.me/+ANssrbaL8_8yOTM0
https://t.me/+ANssrbaL8_8yOTM0
https://t.me/+ANssrbaL8_8yOTM0
هشدار: این رمان مخصوص بزرگسال است. لطفاً شرایط سنی را رعایت کنید❗️
#طلاق_عاطفی #آسیب_اجتماعی #بزرگسال | 847 | 2 | Loading... |
18 - میگن مافیا شیشه است!
- نه بابا من شنیدم آقا زادست...حالا هر چی هست کیس خوبیه...وگرنه این قدر براش گل و شیرینی نمیفرستادن...کل بخشو میشه باهاش خیرات داد!
سمت دو پرستار بخش رفتم و کنجکاو گفتم:
- کیو میگین بچه ها؟
نگاهشون روم نشست:
- مریض جدید دکتر سلیمانی...مگه برای معاینه اش نرفتی؟
خسته نه آرومی زمزمه کردم که ادامه دادن:
- خاک بر سرت اسرا...کل بخش دارن راجبش حرف میزنن...من اگه جای تو بودم تا حالا صدبار مخشو زده بودم!
خسته سمت اتاق بیماری که درموردش حرف میزدن راه کج کردم و گفتم:
- اول ببینید زنده میمونه...دکتر راجب راضی نشدنش برا عمل حرف میزد...باید دید وضعیتش چطوریه که انگار زیادم خوب نیست!
از کنارشون رد شدم و منتظر جوابشون نموندم...آدمی که انقدر ساز ناامیدی بزنه به درد نمیخورد...همون بهتر که کسی نتونه مخشو بزنه!
در اتاق بیمار و باز کردم و با دیدن مردی که روی تخت دراز کشیده بود مات موندم!
موهای لخت و نامرتب قهوه ای سوختش روی صورتش افتاده بود و فک استخونی و ته ریشی که روی صورتش خودنمایی میکرد...چقدر جذاب بود!
لعنت بهش...تصور نمیکردم انقدر خوب باشه! صدای بمش منو به خودم آورد:
- تموم شد؟ وقت استراحتمو گرفتی واسه دید زدنت؟
اخمام توهم پیچید...شونه ای بالا انداختم و به سمت تختش رفتم و گفتم:
- اصلا هم دید زدن نبود...فقط برای معاینه کسی اومدم که گفته نمیخواد عمل کنه!
نیشخندی زد و بدون نگاه کردن بهم گفت: روانشناسی؟
- من خودم به ده تا روانشناس نیاز دارم...گفتم که برای معاینه اتون اومدم جناب!
اخم روی صورتش نشون از درد کشیدنش میداد و دستی که روی قلبش مچاله شده بود باعث شد آروم تر از قبل بگم:
- طبق چیزایی که تو پرونده اتون نوشته وضعیت خوبی ندارید...دریچه قلبتون کم کم داره مسدود میشه و...
حرفمو قطع کرد.
- جسمی که روحی نداشته باشه وضعیتشم اهمیتی نداره!
نگاهم روی دست گلهای بزرگ و کادوهای میلیونی کنار تختش افتاد. چقدر خل بود که با وجود این همه پول میخواست خودکشی کنه...
- دیوونه ای؟
اخمی بهم کرد...اما من خنده ام گرفته بود...لبامو بهم فشار دادم و گفتم: منظورم اینه که کمتر کسی با این همه طرفدار و مال و منال ادعای تنهایی میکنه!
نگاه عمیق و سردش رو به چشمام انداخت و خشک گفت:
- انگار کلا برای معاینه کردن من نیومدی...شاگرد دکتری؟
لبخند محوی زدم و گفتم: تا آخر این ماه آره...میخوام استعفا بدم!
لبخند کجی زد و گفت:
- حیف نیس دکتر به این خوبی بخواد استعفا بده؟
از حرفش تعجب کردم اما خودمو نباختم و گفتم:
- روح منم مثل تو خسته اس...توان ادامه دادنو نداره...دیگه واقعا نمیتونم!
لبخندش محوتر شد...خودش و با درد بالا کشید و گفت: روح خسته امو برات میزارم اگه...اگه تا تهش کنارم بمونی!
https://t.me/+PSQnjkGHtEg4ZjI0
https://t.me/+PSQnjkGHtEg4ZjI0
https://t.me/+PSQnjkGHtEg4ZjI0
https://t.me/+PSQnjkGHtEg4ZjI0 | 463 | 5 | Loading... |
19 _تو میای مدرسه یا سر قرار دختر؟ یهو پسر بردار بیار ...
دخترک ترس خورده به مدیر خیره شد، زبان بند امده.
_با توام دختر!...زبونت و سگ خورده؟
صدای داد مدیر او را از جا پراند... چقدر به امیر گفته بود خودش می رود، اما نمی گذاشت.
_سرویسمه خانم...
مدیر با ان دستهای چاق روی میز کوبید اما قبلش معاون بود که از ان گوشه به مسخره حرف زد.
_چه سرویس خفنی که بوستم می کنه پرستو...
تمام تنش از ترس لرزید، امیر فقط گونه اش را می بوسید، آن هم با احتیاط یک کوچه آنورتر...
_خانوادت می دونن با پسرا تیک می زنی؟ ماچ و بوس رد و بدل می کنی پشت کوچه مدرسه؟... خجالت نمی کشی؟ حتما فردا باید جنین مردهت و از توالت جمع کنیم...
هی صدای مدیر اوج می گرفت و آلما بیشتر می لرزید.
_خانم تیک چیه، بخدا نامزدمه... خودش پلیسه، میگم منو نرسون ولی گوش نمیده.
بالاخره بغضش ترکیده بود، مدیر شوکه نگاهش کرد و معاون.
_باور نکنین خانم مدیر، این نامزدش کجا بود؟...این روزا مد شده شوگر ددی می گیرن اینم میخواد از قافله عقب نمونه...
با گریه وسط حرفهای معاون پرید.
_نه بخدا خانم...امیرحسین شوهرمه، نامزدیم...
مدیر هیکل چاقش را پشت میز چپاند، دخترک تازه به این مدرسه آمده بود، ساکت و درسخوان بود ولی از صبح که دیده بودش شوکه بود.
_زنگ بزن بیاد مدرسه، برو اون تلفن... راست نگفته باشی همین امروز پروندهتو میدم ببری.
لرزان به سمت تلفن رفت، امیر گفته بود ساعت کاری زنگ نزند، حتی همکارهایش هم خبر نداشتند.
_میشه فردا صبح بگم بیاد؟... الان سرکاره... گفته زنگ نزنم.
و باز ناظم بود که آتش به جانش انداخت.
_چیه؟ نکنه طرف زنی چیزی داره؟... اونی که من دیدم دوبرابر سن تو رو داره دختر...خانم مدیر زنگ بزنید خونهش یه مادربزرگ داشتی انگار.
همین مانده بود عزیز را با ویلچر بکشند تا مدرسه. مدیر با اخم به تلفن اشاره کرد.
_زنگ بزن این نامزد بیاد.
دستش وقت گرفتن شماره می لرزید، بوق سوم صدای امیر خیلی جدی داخل گوشش پیچید.
_بله؟
چانه اش می لرزید و زد زیر گریه. تازه داشت رابطهیشان صمیمی تر می شد، حتما عصبانی اش می کرد با این زنگ زدن.
_ببخشید بد موقع زنگ زدم...
صدای پشت خط دیگر جدی نبود.
_آلما؟ از کجا زنگ می زنی؟ چیزیت شده؟ چرا گریه می کنی؟
تنش می لرزید، عین همان وقتی که تبدار از کتک های جلیل و روزها زندانی شدن در زیرزمین، امیر امده بود و پیدایش کرد. تب داشت اما می لرزید.
_بخدا مجبور شدم امیرحسین... هی میگم من و نرسون گوش نمیدی... حالا فکر می کنن من دختر خرابم...
حرف دخترک را با عصبانیت قطع کرده بود.
_کی همچین غلطی کرده؟ مدرسه ای؟ الان میام... گریه نکنی ها... مگه امیر مرده همچین ضجه میزنی آلما؟
گوشی در دستش لرزید تا سرجایش گذاشته شود.
_آلما پرستو! ...چی شد؟
اشکهایش را با سر آستین مانتویش پاک کرد. به امیر می گفت چه حرفهایی زده بودند... جز امیر مگر چه کسی را داشت؟
_داره میاد خانم.
معاون از اتاق بیرون رفت.
_مگه چقدر سن داری که نامزد کردی دخترجون؟
دلش آشوب شد، خواست بگوید مگر تو چه می دانی از زندگی من؟ اما سکوت کرد و به حیاط مدرسه خیره شد، حتما با ماشین طول می کشید تا بیاید.
_برو کلاست تا بیاد صدات می کنم.
حتما حالا کل کلاس می دانستند، نمی شد از اول ارام حرف می زدند؟
_میشه بمونم تا بیاد؟ امیرحسین یکم زود عصبانی میشه اصلا برم تو حیاط؟
هر چند برای او عصبانی نشده بود اما دیده بود چگونه جلیل را زد، چگونه سر بقیه داد می زند.
_با اون گریه ای که تو کردی... گفتی پلیسه؟
سر تکان داد حالا هر دو ارامتر بودند.
_بله، سروانِ پلیسه، من با مادرشوهرم و امیر زندگی می کنم... بخدا کاری نمی کنیم که بعدا دردسر بشه... عزیز یعنی مامان امیر گفتن که دیپلم بگیرم... بعد عروسی.
دخترک ظریف بود و مظلوم، زن از پرخاشش پشیمان شد.
_امیر اومد.
سرایدار در را باز کرد، با لباس نظامی امده بود، آلما از راه رفتنش فهمید عصبانی ست...
_عصبانیه... ای خدا... برم دم در؟... الان داد میزنه...
دویده بود سمت راهرو...صدای قدمهای محکمش داخل سالن پیچید، آلما به سمتش دوید. اخمهایش آنقدر در هم بود که دخترک ترسید.
_خوبی؟... به چه حقی اونجور گریه می کردی؟
نگذاشته بود الما حرف بزند، آرام چانهی ظریفش را گرفت.
_امیر تو رو خدا دعوا نکنی ها...
دستهای لرزان دخترک را که دید،اخمهایش را باز کرد،همین مانده بود از او بترسد. هر چند واقعا امده بود برای دعوا...دستهای ظریفش را گرفت، یخ کرده بود.
_ نبینم از من بترسی، برو خودم با مدیرت حرف میزنم.
ترس اخرین چیزی بود که میخواست در ان دو چشم سیاه ببیند.
_خانم پرستو؟!...تشریف بیارید دفتر...جناب سروان شماهم!
امیر با غیض نگاه مدیر کرد...
_ شما به زن من گفتید خراب؟
https://t.me/+8WGkMT1Tf2ljNTJk
https://t.me/+8WGkMT1Tf2ljNTJk
https://t.me/+8WGkMT1Tf2ljNTJk | 1 085 | 4 | Loading... |
20 -خیال نکن چون حاملهای تو زندگی پسرم میمونی! نمیذارم حتی یه بار بچه رو بغل کنی
اشک توی چشمام حلقه زد و نفسم بند اومد اما شهین قصد کوتاه اومدن نداشت
-بچه طفل معصوم چه گناهی کرده که زیر دست یه هرزهی هرجایی بزرگ بشه؟
از لیلا که خواستگاری کردم خودش پیشنهاد داد؛ گفت بچهی امیرحسین رو روی چشماش بزرگ میکنه
سر گیجه امونمو بریده بود
به زور نالیدم : من اشتباه... نکردم...
بی توجه به وضعیتم تخت سینم کوبید و دستاش دور گردنم پیچید
-خفه شو سلیطه. من نمیذارم زندگی پسرمو حروم کنی. با دستای خودم میکشمت...
https://t.me/+aaX90B85GvtmYmFk | 1 311 | 2 | Loading... |
21 #پارت708
سرشو کوبیدم به دیوار. نه یه بار... ده بار زدم! سزای خیانت مرگه
کسی که به من، به امیرحسین یزدانی خیانت کنه تقاصشو بدجور پس میده
تو صورتش فریاد زدم : با رفیقم ریختی روهم بی همه چیز؟ چی کم گذاشته بودم واست؟ فردین نامزد داره حرومزاده!
دوباره زدم که اینبار بی جون کنار دیوار رها شد
-بهت گفته بودم زندگی کردن با من سخته! یه بار پا گذاشتی رو غیرتم گذشتم ازت. اینبار جنازتو میفرستم در خونهی بابات!
با صدای فردین، نگاهمو از شادی غرق خون گرفتم
-شادی خانوم در چرا بازه؟ کیکی که گفتی خریدم... فقط حواست باشه اول مژدگونی بگیری بعد خبر بابا شدن رفیقمونو بهش بدی...
https://t.me/+aaX90B85GvtmYmFk | 1 114 | 3 | Loading... |
22 Media files | 2 366 | 1 | Loading... |
23 - میگن مافیا شیشه است!
- نه بابا من شنیدم آقا زادست...حالا هر چی هست کیس خوبیه...وگرنه این قدر براش گل و شیرینی نمیفرستادن...کل بخشو میشه باهاش خیرات داد!
سمت دو پرستار بخش رفتم و کنجکاو گفتم:
- کیو میگین بچه ها؟
نگاهشون روم نشست:
- مریض جدید دکتر سلیمانی...مگه برای معاینه اش نرفتی؟
خسته نه آرومی زمزمه کردم که ادامه دادن:
- خاک بر سرت اسرا...کل بخش دارن راجبش حرف میزنن...من اگه جای تو بودم تا حالا صدبار مخشو زده بودم!
خسته سمت اتاق بیماری که درموردش حرف میزدن راه کج کردم و گفتم:
- اول ببینید زنده میمونه...دکتر راجب راضی نشدنش برا عمل حرف میزد...باید دید وضعیتش چطوریه که انگار زیادم خوب نیست!
از کنارشون رد شدم و منتظر جوابشون نموندم...آدمی که انقدر ساز ناامیدی بزنه به درد نمیخورد...همون بهتر که کسی نتونه مخشو بزنه!
در اتاق بیمار و باز کردم و با دیدن مردی که روی تخت دراز کشیده بود مات موندم!
موهای لخت و نامرتب قهوه ای سوختش روی صورتش افتاده بود و فک استخونی و ته ریشی که روی صورتش خودنمایی میکرد...چقدر جذاب بود!
لعنت بهش...تصور نمیکردم انقدر خوب باشه! صدای بمش منو به خودم آورد:
- تموم شد؟ وقت استراحتمو گرفتی واسه دید زدنت؟
اخمام توهم پیچید...شونه ای بالا انداختم و به سمت تختش رفتم و گفتم:
- اصلا هم دید زدن نبود...فقط برای معاینه کسی اومدم که گفته نمیخواد عمل کنه!
نیشخندی زد و بدون نگاه کردن بهم گفت: روانشناسی؟
- من خودم به ده تا روانشناس نیاز دارم...گفتم که برای معاینه اتون اومدم جناب!
اخم روی صورتش نشون از درد کشیدنش میداد و دستی که روی قلبش مچاله شده بود باعث شد آروم تر از قبل بگم:
- طبق چیزایی که تو پرونده اتون نوشته وضعیت خوبی ندارید...دریچه قلبتون کم کم داره مسدود میشه و...
حرفمو قطع کرد.
- جسمی که روحی نداشته باشه وضعیتشم اهمیتی نداره!
نگاهم روی دست گلهای بزرگ و کادوهای میلیونی کنار تختش افتاد. چقدر خل بود که با وجود این همه پول میخواست خودکشی کنه...
- دیوونه ای؟
اخمی بهم کرد...اما من خنده ام گرفته بود...لبامو بهم فشار دادم و گفتم: منظورم اینه که کمتر کسی با این همه طرفدار و مال و منال ادعای تنهایی میکنه!
نگاه عمیق و سردش رو به چشمام انداخت و خشک گفت:
- انگار کلا برای معاینه کردن من نیومدی...شاگرد دکتری؟
لبخند محوی زدم و گفتم: تا آخر این ماه آره...میخوام استعفا بدم!
لبخند کجی زد و گفت:
- حیف نیس دکتر به این خوبی بخواد استعفا بده؟
از حرفش تعجب کردم اما خودمو نباختم و گفتم:
- روح منم مثل تو خسته اس...توان ادامه دادنو نداره...دیگه واقعا نمیتونم!
لبخندش محوتر شد...خودش و با درد بالا کشید و گفت: روح خسته امو برات میزارم اگه...اگه تا تهش کنارم بمونی!
https://t.me/+PSQnjkGHtEg4ZjI0
https://t.me/+PSQnjkGHtEg4ZjI0
https://t.me/+PSQnjkGHtEg4ZjI0
https://t.me/+PSQnjkGHtEg4ZjI0 | 1 223 | 23 | Loading... |
24 علیرضا میگفت همه چیز قراردادی و صوری است، میگفت موقت است اما...
پس چرا زنِ لعنتیِ کنارش لباس سفید عروس پوشیده و توی چشمانش غرور موج میزند؟!
https://t.me/+ANssrbaL8_8yOTM0
هنوز یک هفته هم نشده بود! بعد از آن روزِ نحسی که دکتر جلوی علیرضا آبِ پاکی را روی دستم ریخت و گفت که دیگر مادر نمیشوم، هنوز یک هفته با هم سر روی یک بالشت نگذاشته بودیم که علیرضا طاقتش تمام شد! یک روز من را مقابلش نشاند، صاف توی چشمانم زل زد و گفت:
"زنمی، دوسِت دارم! ولی ازم نخواه قید پدر شدنمو بزنم!"
و من هیچوقت عاشقی را با خودخواهی و بیرحمی یاد نگرفتم! مردِ من مرد بود! من بودم که نازا بودم. انصاف نبود اگر بخواهم جلوی رویاهایش قد علم کنم. باید راه میآمدم با دلش، باید کوتاه میآمدم...
و حالا...
حالا توی اتاق عقد این محضر، گوشهای ایستادم تا محرم شدنِ زنی دیگر را به علیرضایم ببینم. قرار است همه چیز صوری باشد، موقتی باشد. این زن قرار است علیرضای من را پدر کند و بعد هم بساطش را جمع کند و از زندگیام برود. اما...
پس چرا مثل یک عروس واقعی لباس سفید پوشیده؟ چرا لبخند میزند؟ چرا نگاهش به من پر از حس پیروزی است؟
- سرکار خانمِ ارغوان کاویانی، آیا وکیلم؟
عاقد میپرسد و نمیدانم چرا جان از پاهای من میرود. روی نزدیکترین صندلی مینشینم و علیرضا بالاخره سر بلند میکند! بالاخره نگاهم میکند. نگاهم به چشمانش، بیصدا فریاد میزند که تمامش کن! دل بکن از آرزوهایت! نفسم را نگیر! اما علیرضا...
دوباره سر به زیر میاندازد و من و غرور و زنانگی و عاشقانههایم را زیر پایش له میکند!
- بله!
دنیا دور سرم میچرخد و هیچکس حال من را نمیبیند؛ حالِ زنی را که هفت سال زندگی مشترکش به آخر خط رسیده. عاقد اینبار از علیرضا میپرسد و من نفس نمیکشم! زمین نمیچرخد، زمان نمیگذرد. همه چیز شبیه آخر دنیاست؛ شبیه به یک دقیقه مانده تا قیامت...
علیرضا سر به زیر، به جای خالیِ حلقهاش نگاه میکند؛ حلقهای که من توی دستش انداخته بودم و هفت سال از انگشتش در نیامده بود! صبح یک ساعت قبل از این که به محضر بیاییم، جلوی چشم خودم، حلقه را از دستش بیرون آورد. با هم به محضر آمدیم و بیهم قرار است از این در بیرون برویم؛ من تنها و او با عروس جدیدش...
- بله!
بله میگوید و از اینجا به بعد، دیگر دنیای من یک تکه سیاهی مطلق است. مثل جنازهای در انتظارِ دفن شدن، همانجا مینشینم و مردَم حلقه توی دست عروسش میاندازد. عسل توی دهان هم میگذارند و من چه جانی دارم که اینها را میبینم و هنوز هم زندهام؟ نمیدانم...
خواهر عروس، پسرکِ دو سالهی ارغوان را میآورد و آن را به آغوش علیرضای من میسپارد. عروسِ مجلس، زن مطلقهای که روزی کارمند شرکت علیرضا بود و حالا جای من را توی زندگیاش گرفته، مغرورانه نگاهم میکند و نگاه او به درک! علیرضایم چرا دیگر من را نمیبیند؟ چرا انقدر با پسرکِ ارغوان گرم گرفته و میخندد؟ آنقدر محو او هستم که نمیفهمم ارغوان کِی سمت من میآید.
- میبینی چقدر شوهرت حالش با پسر من خوبه؟
پوزخند میزند:
- البته شوهر تو که نه، الان دیگه شوهر منه!
با تهماندهی جانم، میان بینفسی لب میزنم:
- دلتو خوش نکن، موقته!
پوزخند لعنتیاش کش میآید:
- تا همینجاشم تو خوابت نمیدیدی پروا خانوم! تا اینجا که اومدم، حالا فقط بشین نگاه کن چجوری علیرضا رو رام خودم میکنم. یه کاری میکنم طلاقت بده، شک نکن!
دیگر ماندن در این مجلس توی توانم نیست. نگاه آخر را به علیرضا میاندازم و او سرش آنقدر گرم پسرک است که من را نمیبیند. از محضر بیرون میروم، برای اولین ماشین دست بلند میکنم و سوار میشوم. توی راه، پیامکی از طرف علیرضا برایم میآید:"ببخش که نمیتونم بیام دنبالت. فردا صبح برمیگردم خونه..."
با درد میخندم. فردا صبح! فردای اولین شب ازدواجش با ارغوان! میخواهد بیاید و توی صورتم بزند که کار را تمام کرده؟ که شبش را با کسی جز من صبح کرده و حالا من باید منتظر ثمرهی شب رویاییشان باشم؟ نه، نمیتوانم عطر زنی دیگر را روی تن علیرضایم استشمام کنم و دم نزنم. مرد من حق پدر شدن دارد، منم اما حق دارم اگر نخواهم او را با کسی شریک باشم! منم حق دارم اگر نمیخواهم مثل احمقها توی این زندگی بمانم و ببینم که ارغوان از شوهر من حامله میشود!
برایش مینویسم:"نیا، بمون پیش زنت. من دیگه مزاحم زندگیت نمیشم. دارم میرم درخواست طلاق بدم..."
با صدای ترمز شدید ماشین...
https://t.me/+ANssrbaL8_8yOTM0
https://t.me/+ANssrbaL8_8yOTM0
https://t.me/+ANssrbaL8_8yOTM0
هشدار: این رمان مخصوص بزرگسال است. لطفاً شرایط سنی را رعایت کنید❗️
#طلاق_عاطفی #آسیب_اجتماعی #بزرگسال | 1 686 | 5 | Loading... |
25 _بچهت پدر داره؟ ... یعنی...
زبانش نچرخید بگوید حلال است یا...
دخترک زیر نگاه مرد خودش را جمع کرد، مضطرب بود؟...همکارش گفت، بهترین مورد برای خواستهی اوست، مظلوم و بی دردسر...بی کس و کار!، ترسیده نگاهی به دور تا دور مطب...
_همهی بچه ها پدر دارن آقا...اگه منظورتون حلاله...بله...
مرد به صندلی تکیه داد، فکر کرد نباید اخر وقت داخل مطب قرار می گذاشت، شاید بخاطر ترس نگاه زن...
_خب اگر پدر داره، اینجا چکار می کنی؟ من به جلیلی گفتم چجور موردی...
نگذاشت حرف او تمام شود، باز با همان صدای اهسته و ارام حرف زد.
_نترسید، پدرش نمیخوادش، پدرش شوهرم نیست...
متعجب نگاهش کرد، جلیلی گفته بود که حتما به توافق می رسند. دخترک نیازمند بود.
_نمی فهمم...
دخترک انگار کمی اعتماد کرده بود، که راحتتر نشست، شکم برجسته اش از زیر مانتو معلوم بود...نحیف و لاغر، با ان شکم؟
_من ...خب ...چجوری بگم؟
خواست از پشت میز بلند شود و نزدیکتر بنشیند، اما همین حالایش هم ان موجود ظریف ترس داشت.
_نفس عمیق بکش و بیا یکم نردیکتر بشین و برام بگو... نترس من دنبال دردسر نیستم آلما خانم...اسمت همین بود دیگه؟
دخترک سر تکان داد.
_راستش آقای دکتر، یه خانم و اقایی بچه میخواستن. خانم دکتر جلیلی گفتن، من ...خب خیلی به پولش نیاز داشتم...اما پسر میخواستن...
دخترک با بغض دستی روی شکمش کشید...
_تخمک من بود...فقط دخترم موند... راستش گفتن بنداز...نتونستم...خانم دکتر گفتن شما...چیز میخواید...زن و بچه اجاره ای...
_خانوادهی موقت...
حرف زن را اصلاح کرد، واقعا یک خانوادهی موقت می خواست، بی دردسر... حداقل تا وقتی ...
_منو دخترم بخدا اصلا اذیتی بهتون نداریم، کسیم مارو نمیخواد که شر بشیم براتون...الان با این وضع نه کار میدن بهم نه جا دارم...اون زن و شوهره هم رفتن خارج...
حرفهای پشت هم دخترک افکارش را پاره کرد، خوب بود که نمی گذاشت بین خاطره ها بچرخد...
_اقا!... من و این بچه رو با همون شرایط که گفتین قبول می کنید؟
https://t.me/+8WGkMT1Tf2ljNTJk
https://t.me/+8WGkMT1Tf2ljNTJk
https://t.me/+8WGkMT1Tf2ljNTJk | 2 025 | 15 | Loading... |
26 - چند سالته؟
از اینکه سعی می کرد نگاهم نکنه، پوزخند صداداری زدم. اون هم یکی بود مثل بقیهی مردها... نگاه هیزش رو میخواست پشتِ سربهزیر بودنش پنهون کنه!
- شکر خدا کَری؟ پرسیدم چند سالته؟ خانواده داری؟!
با صدای دادش، از جا پریدم؛ اما با این حال با آرامش گفتم: #نگامکنتاجواببدم!
دستهاش از عصبانیت مشت شد.
با خنده گفتم: بابا برادر من میگم بهم نگاه کن! #یهنظرحلاله! من هم اون دنیا #حلالت میکنم!
با خشم سرش رو بلند کرد، اما من به جاش لال شدم! چشمهای طوسیش بین اون همه ریش و سبیل عجیب خودنمایی میکرد! بچهبسیجی هم انقدر جذاب؟ آب دهنم رو قورت دادم که پوزخند زد.
کم نیاوردم و بعد از دید زدن سر تا پاش گفتم: #دخترفراریم!
جا خورد، انتظار نداشت به این سادگی اعتراف کنم! پرسید: کس و کاری نداری؟! چرا فرار کردی؟!
- نُچ، ندارم! دختر فراری و چه به کس و کار داشتن؟ ننه بابا ندارم، عمو و زن عموم به #زور میخواستن شوهرم بدن، فرار کردم!
- فقط بخاطر همین؟
دیگه داشت پُررو میشد!
با غیظ گفتم: تو رو سَنَنه؟ دوست داشتم فرار کردم!
برخلاف چند دقیقه پیش، با چشمهای ریزشده بهم خیره شد.
- میدونی که اگه آدرس خانوادهت رو ندی، میبرنت #بهزیستی!
نیشخند زدم: از دست ایل و طایفهم فرار کردم، دو سه تا نگهبان که عددی نیست!
- دختر #جسوری هستی!
خندیدم.
- چیه؟ #خوشتاومد؟
ابرویی بالا انداخت که دوباره خندیدم.
- نکنه میخوای مثل این #رمانها جلوی ننه بابات نقش عشقت رو بازی کنم؟!
میز رو دور زد و مقابلم ایستاد.
- یه چیزی فراتر از #معشوقه!
https://t.me/+7GHC9lw-vyBmZGY0
چند ساعت بعد...
- هِی اخوی... بیدار شو!
چند بار دیگه صداش کردم، اما بیدار نشد. پوفی کشیدم. چرا باید حالا که نصف شب من رو آورده بود خونهشون، دستشوییم میگرفت؟!
کمی تو جام جابجا شدم، اما فایدهای نداشت... تا صبح نمیتونستم طاقت بیارم!
سرم رو به سمت صورتش بردم و محکم تکونش دادم.
- بیدار شو برادر! #حمله شده! عملیات #اضطراریه!
بالاخره چشم باز کرد و تو تاریکی نمیدونم چی شد که با دیدنم با صدای بلندی گفت: چی شده؟ تو اینجا چیکار میکنی؟!
با صدای "مازیار، چی شده پسرم؟" گفتن زنی، با عجله دستم رو روی دهنش گذاشتم، اما کار از کار گذشته بود، چون همون لحظه در اتاق باز شد و چراغها روشن!
با صدای "هین" گفتن زن، دستم رو از روی دهن #مازیار برداشتم.
و بدون اینکه از روی تختش بلند بشم، زیر لب گفتم: نصف شبی #ریدی برادر! بدجور هم ریدی!
https://t.me/+7GHC9lw-vyBmZGY0
https://t.me/+7GHC9lw-vyBmZGY0
سروان #معتقد، پنهونی دختر #فراری رو میبره خونهشون، اما نصف شب...😂
سونیا دختر شیطونیه که بعد از مرگ پدر و مادرش مجبور به زندگی با خانوادهی عموش میشه، اما یک شب از ترس پسرعموی مستش #فرار میکنه و از شانس بد دستگیر میشه!
مأمور رسیدگی به پروندهش هم کسی نیست جز سروان مازیار آرامش😍
یه مرد #جذاب که از قبل عاشق سونیا بوده و حالا از تنهاییِ سونیا فرصت پیدا میکنه که باهاش...🙈
https://t.me/+7GHC9lw-vyBmZGY0
دختر فراری و پسر بسیجی🤪🤣 | 1 064 | 14 | Loading... |
27 من میراثم...ته تغاری حاج ملک، معتمد محل،یه شب توی مستی با دختری خوابیدم که خودم با دستای خودم دخترونگیش رو ازش گرفتم و حالا تموم شهر رو برای پیدا کردن اون مزه ی خاص و ناب زیرو رو کردم اما....🔞🔥🥺
https://t.me/+nPwngelxiUxhMzA0 | 2 184 | 4 | Loading... |
28 دختری لوند و دلبر که بخاطر پول همخوابه یه میلیاردر میشه، اما بعدش میفهمه علاوه بر بکارتش که تقدیم پسره کرده، میراثش هم تو شکمش هست و...💦🙊🔞
https://t.me/+nPwngelxiUxhMzA0
#دارایصحنههایبزرگسالان❌ | 1 496 | 3 | Loading... |
29 Media files | 3 354 | 1 | Loading... |
30 - کی اینجا استخدامت کرده، دختر؟
خواستم از کنار دستش فرار کنم، اجازه نداد!
- با تواَم! میگم کی توو این مهدِ خرابشده رات داده؟
دستگیره در را محکم گرفته بود. راه فرار نداشتم.
- خودم داوطلب شدم!
برای کمک به بازنشستههای نیازمند.
نگاه نگرانم از خط اتوی شلوارش بالا آمد تا سینهٔ محکم مردانه. رفیق بچگیهایم حالا مردی جذاب و خوشقد و بالا شده بود!
کیانمهر سپهسالار… نمایندهی شورا! کم کسی نیست!
داد زد! بلند، با نفرت!
- از جون مادرم چی میخوای؟ واسه چی برگشتی؟
بغضم از بیچارگی درون گلویم حجم گرفت.
- کیان… کیان منم دلآرا… همون دختری که دور از چشم بینظیر خانوم از خونه براش آبنبات قیچی میدزدیدی و میآوردی…
در صورت بدون احساسش دنبال چه بودم؟!
آثاری از عشق بچگیهایم؟
- ببین منو دلآرا…!
احمقانه نبود که هنوز بعد سالها قلبم با شنیدن اسمم از زبانش، با درماندگی به سینهام میکوبید؟
- نه من اون کیان سابقم، نه تو اون دل…ی…
صدایش لرزید. دلی در دهانش نچرخید، لب فشرد و دوباره جدی شد!
- چرا گورتونو از زندگی ما گم نمیکنین؟ چرا دست از سرمون برنمیدارین!
کلافه و بیهدف دستش را این طرف و آن طرف پرت میکرد.
- کیان تو چرا اینجوری شدی؟ من همون دلیام… همون دلی دم کوچه منتظر میموند تا صدای دیلینگدیلینگ دوچرخهت…
– خفه شو!
صدای بلندش میگفت فراموش نکرده.
قدمی سمتش برداشتم، نمیشد که من و تمام خاطرات گذشته را عین زباله در سطل آشغال بیندازد.
- من همونم، کیان!
دستی را که با بغض طرف شانهاش میبردم محکم پس زد.
مرد بود، زور بازوی او کجا و من دلسوخته کجا!
- برو گمشو! فقط گمشو!
دستم با ضرب به دیوار سنگی خورد، صدای قِرچِ انگشتانم تا انتهای راهرو رفت…
- کیان؟!
- گم شید! جفتتون… هم تو هم اون مادر صیغهایت…
دستم را بغل گرفتم و دولّا شدم.
لب فشردم هق نزنم امّا اشکی از گوشهی چشمم افتاد. نفهمیدم از درد دستم بود یا شکستن قلبم…
- اونجا چه خبره! دلی… دلی خوبی…
نعرهی مردانهی آشنایی آمد و پشتبندش در با صدا باز شد وُ…
https://t.me/+Rl95Hu86eERiZmFk
https://t.me/+Rl95Hu86eERiZmFk
تا حالا دختر کابینتساز دیدید؟
من دلآرا، اولین دختری شدم که پابهپای فؤاد با تخته و چوب کار میکردم.
چرا؟ چون یه مرد قوی و بانفوذ اجازه نمیداد هیچجا کار پیدا کنم.
عشق قدیمی من، کیانمهر سپهسالار... هر جا که برای کار رفتم باعث شد سهسوت اخراج شم.
اما یه نفر تو کابینتسازی بهم کار داد: فؤاد....
سرش درد میکرد برای دعوا... لات نبود، لوتی بود.
نه از کیان میترسید، نه از عاقبت کمک به من...
تا اینکه..
https://t.me/+Rl95Hu86eERiZmFk | 2 454 | 7 | Loading... |
31 هفت ساله صیغه مردی هستم که در بدترین شرایط زندگیم نجاتم داد و پناهم شد...ولی اون چیزی از مهر و محبت نمیدونه.
اون یه آدم معمولی نیست ...یه سوپراستار بزرگ که مردم عاشقشن ... عماد عامر مرد یخی سینمای ایران .
از شدت تشنگی بیدار میشوم...لعنتی بطری آبم را نیاوردم.
با پیچیدن رایحه ای زیر بینی ام هوشیار میشوم.
او آمده بود...بوی سیگار برگ های کوبایی و الاصلش فضا را عطر آگین کرده بود.
با عجله از جا بر می خیزم ...موهای بلندم هنوز نم دارد و راه رفتن روی کف پوش ها، لرز بر تنم می نشاند .
از پله ها پایین می روم...خودش است...آمده.
پشت به من است و دستانش را باز کرده و بر پشتی کاناپه گذاشته .
عضلات بازوانش بر اثر فشار بر آمده شده و رخ نمایی می کند.
-بیا جلو نیل ...
چطور متوجه آمدنم شده.
اطاعت می کنم و به سمتش می روم ...حالا دقیقا روبه رویش هستم.
نگاهش از روسنگاه موهایم شروع شده و به لباس خواب بی در و پیکرم پایان می یابد.
پوک عمیقی به سیگارش زده و نیشخندی می زند.
-چه استقبال باشکوهی بانو ...
با هدایت دستانش روی پایش می نشینم.
دستانش انتهای موهایم را به بازی می گیرد.
بوسه ی ارامی بر لبانم می کارد...شاید دوثانیه هم طول نمی کشد.
دلم بوسه ای عمیق و تب دار می خواهد، ولی میدانم که چقدر بدش می آید...
عاشقانه ای جدید و ناب در #پتریکور
تمام بنر ها واقعیست .
https://t.me/+ai1WVGH6OD83OGQ0
https://t.me/+ai1WVGH6OD83OGQ0
https://t.me/+ai1WVGH6OD83OGQ0 | 1 131 | 5 | Loading... |
32 -این تیزی رو تو جیبت نگه دار خان... اگه نوعروست باکره نبود تو همون حجله رگشو بزن!
با نگاهی سرد و اخمی در هم کشیده نگاهش می کند. این مرد پدر نوعروسش بود که حالا در حجله منتظرش بود؟ به سردی غرید:
-نیازی نیست خان عمو!
آن عروسکی که در حجله منتظرش بود، پاک ترین و معصوم ترین نگاه دنیا را داشت. چطور می توانست به دخترش انگ بزند؟
-لازمه! اگر پیش از حالا خبط کرده باشه... می خوام تو کسی باشی که ناموسمونو تمیز می کنه!
دندان روی هم می ساید و به اتاق می رود. عروسش روی تخت نشسته بود. به محض شنیدن صدایش از جا بلند می شود.
یاد التماس های زنعمویش می افتد:
«ماهرخ ترسیده، خان... بچه ست... عقلش نمی رسه هنوز. بهت التماس می کنم باهاش مهربون باش... دخترم لطیفه... کاری نکن پژمرده شه!»
-حتی فکرشم نکن... نمی ذارم بهم نزدیک شی فهمیدی؟ من به زور اسلحه دارم زنت می شم اینو خودتم می دونی!
دخترک ترسیده بود و این طور با جسارت تو رویش می ایستاد؟
-بهت نزدیک نشم؟ پس چطور قراره اون دستمال سفیدی که روی تخت هست رو سرخ کنم؟
در آن واحد صورت پری گونه اش سرخ شد و با خشم جلو آمد!
-خیلی وقیحی!
قدش تا سینه اش هم نمی رسید و برایش بلبل زبانی می کرد! همین حالا هم تنش برای داشتنش به جوشش افتاده بود!
-حرفاتو مزه کن قبل اینکه زبونتو به کار بندازی! بهت نگفتن چه بلایی سر کسایی می رم که حد خودشونو نمی دونن؟
داشتند به زور او را شوهر می دادند! حالا داشت برایش از بابت ادب سخنرانی می کرد!
جلو می رود و مشت هایش را به سینه ی خان می کوبد!
-می خوای بکشی؟ آره؟ توام مثل اون بابا و داداش بی همه چیزم می خوای به مرگ تهدیدم کنین؟ بکشین راحتم کنید!
محتشم دستانش را می گیرد!
-آروم باش ! به خودت بیا... تو عروس حجله ی خانی!
-نیستم... نمی خوام باشم! بذار برم... بهت التماس می کنم از من بگذر! بذار برم...! بذار برم!
اشک می ریزد و مشت های بی جانش را روی سینه اش نگه می دارد. التماس می کند:
-اگه نذاری برم، اگه ازم نگذری... به جون مامانم هیچوقت، تا آخر عمرم نمی بخشمت!
چشمان عاصی اش دل را در سینه ی خان پرابهت قبیله می لرزاند و حالا که به اشک نشسته بود داشت او را به زانو در می آورد!
-ازم بگذر... بهت التماس می کنم این کارو با من نکن... ازم بگذر!
دستش را زیر چانه اش می زند و سر عروسش را بالا می کشد.
با نوک انگشت زمختش اشک هایش را از گونه های نرم و پنبه ای اش می زداید.
-هیچوقت، آسمون به زمین بیاد، دنیا تموم شه، قیامت شه... من ازت نمی گذرم ماهم!
دستش را به زیپ لباسش می رساند و دخترش با آه عمیقی از سر ناامیدی چشم می بندد. بغش و ترسش را به صورت خان می زند:
-منم بهت قول میدم که یه روزم به عمرم مونده باشه بالاخره از دستت فرار می کنم! داغمو برای همیشه رو دلت می ذارم خان!
https://t.me/+dVSbHxIBA_o0YmZk
https://t.me/+dVSbHxIBA_o0YmZk
https://t.me/+dVSbHxIBA_o0YmZk
https://t.me/+dVSbHxIBA_o0YmZk
https://t.me/+dVSbHxIBA_o0YmZk
https://t.me/+dVSbHxIBA_o0YmZk
https://t.me/+dVSbHxIBA_o0YmZk
رمان جدید شادی موسوی استارت خورد🔥
داستانی بر اساس واقعیت
#قومی_قبیلهای | 2 532 | 18 | Loading... |
33 #part554
با استرس وارد کلاس شدم و روی نزدیک ترین صندلی به میز استاد نشستم.
بعد از دقایقی همهمه ی دانشجویان با ورود استاد به کلاس خاموش شد.
سرم را پایین انداخته بودم، اما از گوشه ی چشم استاد نیما شایسته، همسر سابقم را می پاییدم.
با اینکه خبری از لباس های اسپورت و جوان پسند سال ها پیشش نبود، اما در آن کت و شلوار رسمی همچنان جذاب به نظر می رسید.
نمی دانم چقدر گذشت که با شنیدن اسمم از زبانش از جا پریدم.
"جانم" ی که گفتم باعث خنده ی دانشجویان و پچ پچ هایشان شد.
قبل تر ها، زمانی که هنوز همسرش بودم، جواب جانم گفتن هایم بوسه ای عاشقانه بود، اما حالا سرم را که بلند کردم، در کمال ناباوری دیدم که حتی نگاهم هم نمی کند.
متلک دانشجویانی که می گفتند "نیومده دانشگاه عاشق استاد شده" آزارم می داد.
با بغض به نیما چشم دوخته بودم و انتظار داشتم که مثل سال ها پیش، جواب بقیه را بدهد و اجازه ندهد بیش از این آزارم دهند، اما او بی توجه، بقیه ی حضور غیابش را انجام داد و تدریسش را هم شروع کرد.
در تمام طول کلاس با نگاهم دنبالش می کردم، بدون آنکه چیزی از حرف هایش را بفهمم.
زمانی هم که کلاس تمام شد اولین نفر بعد از نیما از کلاس خارج شدم.
در نهایت زمانی که دیدم باز هم توجهی به من ندارد، قدم هایم را تند کردم تا بیش تر از آن گندی را که به زندگی ام زده بودم نبینم.
من با ترک کردن مردی که عاشقانه هایش فراتر از افسانه های عاشقانه بود، بد باخته بودم!
هنوز پا روی اولین پله نگذاشته بودم که صدایش به گوشم رسید.
- صبر کنید خانوم تهرانی!
با اینکه نگفته بود "آهویم" اما لبخند روی لبم نشست.
به سمتش چرخیدم و این بار با تمام عشق و علاقه ام با آگاهی کامل از آنچه به زبان می آورم، گفتم: جانم؟!
دندان هایش روی هم فشرده شد.
- جانم و زهرمار! هرچیزی توی سرتونه بریزید بیرون خانوم تهرانی!
لبخند از لب هایم پاک شد.
- همین امروز میرید و این درس رو حذف می کنید. من حوصله ی حاشیه سازی ندارم!
حرف های خودم را به خودم پس می داد... وقتی در کلاس هایش تمام توجهش به من بود و من می گفتم حوصله ی حاشیه سازی ندارم؟!
ناباور پرسیدم: به من میگی شما؟!
- همه چیز بین ما تموم شده. دلیلی برای صمیمیت نیست!
پلک هایم را روی هم فشار دادم. عصبانی شدم.
- من این درس رو حذف نمی کنم جناب شایسته! شما هم بهتره انقدر درگیر گذشته نباشید!
از اینکه دست پیش گرفته بودم، خوشش نیامد.
- مشخصه کی درگیر گذشته ست! جانم و...
حرفش را قطع کردم.
- فقط از روی عادته!
نگاهی به سر تا پایم انداخت.
- ببخشید که یادم رفته بود شما خیلی زود با مردها صمیمی میشید!
طاقت نیاوردم و سیلی محکمی به گوشش زدم.
جیغ زدم: نه بیش تر از تو که با کل دانشجوهات دوست بودی!
صدای هین گفتن بقیه به گوشم رسید تازه متوجه شدم در سالن دورمان جمع شده اند و...
https://t.me/+Ybrj8jo9pV9mNmFk
نیما شایسته عاشق یکی از دانشجوهاش به نام آهو میشه و تموم تلاشش رو برای جلب توجه آهو می کنه، اما کل حواس آهو به حامده تا اینکه طی جریاناتی آهو با نیما ازدواج می کنه.
اما این ازدواج تا زمانی دوام میاره که سر و کله ی حامد پیدا نشده.
با اینکه نیما از آهو بیخبره، اما همچنان عاشقشه، تا اینکه بعد از چند سال آهو رو تو دانشگاه و کلاس خودش می بینه و... | 1 201 | 5 | Loading... |
34 من دیارم!
یه آدمکش بی رحم که دلم برای ممنوعه ترین زن دنیا رفت!
زن داداش ناتنیم که با مظلومیت و پاکی نگاهش قلب سنگی منو به بند کشید و از خط قرمزام رد شد!
مثل سگ عاشق اون دختر شدم جوری که حتی حاضر بودم به خاطرش به داداشم خیانت کنم!
می دونستم که هنوز توی تخت داداشم راه پیدا نکرده پس دست به کار شدم، با یه نقشه ی از پیش تعیین شده اونو کشوندم توی اتاق خودم و بکارتش رو گرفتم!
مانلی از روی کاغذ زن داداشم بود اما بدنش برای من بود... و من خوب می دونستم چیکار کنم جز من راه دیگه ای نداشته باشه!
https://t.me/+zHPoiQrxBUY1YjY0 | 1 147 | 4 | Loading... |
35 Media files | 589 | 0 | Loading... |
36 از بچگی عاشق پسر عموم بودم ...پسری که عزیز دل یه خاندان بود و حرفش حجت رو برهمه تموم می کرد ...یه روز برحسب اتفاق شاهد رابطه اش با دوست دخترش بودم و از حرص دلم به پدربزرگم گفتم که تک نوه ی پسریش دختر برده تو خونه باغش ...بابا حاجی فهمید دوسش دارم و بخاطر عشقی که بهم داشت مجبورش کرد تا باهام ازدواج کنه ...ولی من نمی دونستم ازدواج بدون عشق چه زجر کشنده ایه ....
https://t.me/+imnFw7hWwQBkM2Fk
برگشتم عقب و با دیدن محمد که با کفشش پا روی دنباله ی لباسم گذاشته جا خوردم ...
ناباور بهش خیره شدم ...
_داری چیکار می کنی؟
پوزخندی صدا دار زد و با چشمهایی که خشم و عصیانش با یه خونسردی کاذب پوشانده شده بود به طرفم اومد و گفت :
_چیه خوشگل خانم لباست کثیف شد ؟
نگاهم روی نگاه ترسناکش دودو زد ...
جلوی روم ایستاد و گفت :
پولش رو دادم ( یکضرب چاک بین دکلته روجر داد )هرکار دلم بخواد باش می کنم ...
طی یک اقدام ناخودآگاه دستم جلوی سینه ی برهنه ام قرار گرفت و ناباور بهش خیره بودم ....
باورم نمی شد که اینکار رو انجام داده باشه و لباس عروس خوشگلم رو تو تنم پاره کرده باشه ...در لحظه داشتم به قدرت دستش که لباس به این محکمی رو پاره کرده بود فکر می کردم که ضربه ای که روی دستم زد باعث شد دستم از روی سینه ام کنار بره نگاهم با حیرت از دستش به صورتش کشیده شد ...
نگاهش با طمانینه روی بالاتنه ی برهنه ام نشست و دوباره به چشمهام خیره شد و پرنفرت غرید :
_چیه باورت نمی شه که حرفام رو عملی کنم ....
حالا بذار کامل برهنه ات کنم شاید خوشم اومد
با اشاره به سینه هام که به سختی پشت لباس قایم کرده بودم گفت :
_فعلا که هیچیت رو نپسندیدم ....
کمی عقب رفتم و او با یک گام بلند خودش رو بهم رسوند و به دستم چنگ زد و نگهم داشت ...
چشمهای وحشت زده ام تو صورتش می چرخید و او با همون لحن گزنده و پر تحقیرش که انگار قصد جونم رو کرده بود لب زد :
_حتی حالم بهم می خوره یه بوس ازت بگیرم ولی چه کنم که حاجی گفت باید باهاش بخوابی تااون زمینها رو بهت بدم فکر می کنه باهات بخوابم مهرت به دلم میفته ...
با نفرت خواست بطرف اتاق ببردم که مقاومت کردم و بدون هیچ حرفی خودم رو سفت و سخت نگه داشتم ...
پوزخندی زد و گفت:
_ رو زمین برا خودت سخت تره ...
بعد تا به خودم بجنبم به دیوار پشت سرم چفتم کرد و با یه دست هر دو دستم رو در اختیار گرفت و همینکه خواست لباس رو به سختی از تنم دربیاره با چابکی از زیر دستش فرار کردم و هنوز چند قدمی نرفته بودم که دنباله ی لباس رو گرفت وبا صورت به زمین خوردم ..
دستم و صورتم درد گرفته بود از دماغم خون فواره زد ...به سختی خواستم از جام بلند بشم که با یه لگد کمرم رو هل داد و دوباره نقش زمین شدم ...
همونطور مثل یه پیروز بالا سرم ایستاد و با یه پوزخند بهم خیره شد و گفت :
_بهت گفتم پشیمون میشی ...خودت قبول نکردی ...
🌺🌺🌺🌺
از بچگی عاشق پسر عموم بودم ...پسری که عزیز دل یه خاندان بود و حرفش حجت رو برهمه تموم می کرد ...یه روز برحسب اتفاق شاهد رابطه اش با دوست دخترش بودم و از حرص دلم به پدربزرگم گفتم که تک نوه ی پسریش دختر برده تو خونه باغش ...بابا حاجی فهمید دوسش دارم و بخاطر عشقی که بهم داشت مجبورش کرد تا باهام ازدواج کنه ...ولی من نمی دونستم ازدواج بدون عشق چه زجر کشنده ایه ....
https://t.me/+imnFw7hWwQBkM2Fk
👈بنر از پارت ۹۱ کانال انتخاب شده و همگی واقعی هستند
👈یه عاشقانه ی متفاوت دیگر از مریم بوذری
🌺پارتگذاری منظم
🌺شنبه تا پنج شنبه روزی یک پارت
https://t.me/+imnFw7hWwQBkM2Fk | 1 042 | 0 | Loading... |
37 #پارتواقعی❕️❕️❕️
- خوبی نارینم؟
سرشانهاش را عاشقانه بوسید و از او فاصله گرفت.
- چیکار کردی با من بچه؟
نارین ملحفه را روی تنش کشید و چشم بست.
هر چند که هنوز با عشوه میخندید!
این مرد را دوست داشت...
عاشقش بود!
یک محل روی این مرد قسم می خوردند، رشید هرکسی نبود...
رشید مردانگی را تا ته بلد بود!
_ببرمت حموم قند عسل؟
سرش را بالا برد.
_نه... میخوام بخوابم رشید، فردا میرم.
مرد سرش را تکان داد و باری دیگر روی موهایش را بوسید.
_پس من برم، فردا صبح بار دارم باید زود راه بیوفتم..
دخترک سرش را تکان داد و رشید از اتاق خارج شد صدای دوش آب که بلند شد.
لبخندی از عشق و خوشبختی روی لب نارین نشست. بالاخره رشید هم اعتراف کرده بود که دوستش دارد.
صدای زنگ گوشی رشید بلند شد، نارین بی حال داد زد.
_رشید گوشیت زنگ میخوره...
صدای دوش آب اجازه نمی داد مرد بشنود.
نارین تلفنش را از جیب کتش بیرون کشید، شماره ی شوهر خواهرش پیام بود...
با تعجب خواست تماس را وصل کند که قطع شد، همان لحظه پیامک آمد.
« _چک رو گرفتی! دیگه گورتو از زندگی دختره گم میکنی، به تو گفتم از اول هم چشم من دنبال نارین بود، نسرین و طلاق دادم توام سر حرفت بمون و ناری رو طلاق بده... مردتیکه دوزاری»
شوخیِ کثیفی بود!
نارین زن رشید بود... رشید عاشقش بود... امشب بارها زمزمه کرده بود که دخترک را بیشتر از هرچیزی در دنیا دوست دارد.
تلفن از دستش سر خورد و روی زمین افتاد، صدای رشید بلند شد.
_ناری، مطمئنی نمیای حموم... گرمه بیا برو من دارم بیرون میام؟
بی توجه به صدای رشید سمت کمد اتاقشان رفت، چند روز پیش چند برگه چک را بالای کمد پیدا کرده بود اما...
روی نوک پا ایستاد و کاغذها را بیرون کشید، چند چک با قیمتهای خیلی بالا پاهایش را سست کرد...
روی زمین افتاد که تلفن رشید دوباره زنگ خورد. بینفس گوشی را روی اسپیکر گذاشت
- شنیدم چک اول رو دیروز پاس کردی... رفتی تریلی قسطی خریدی... خواستم بگم فقط حواست باشه به نارین دست بزنی تا قرون آخرش از حلقومت پولا رو میکشم بیرون..
اشک از چشم هایش پایین ریخت و رشید...
https://t.me/+n91mhuO2cXFiZmI0
https://t.me/+n91mhuO2cXFiZmI0
https://t.me/+n91mhuO2cXFiZmI0
https://t.me/+n91mhuO2cXFiZmI0 | 416 | 4 | Loading... |
38 _ دختره شیر داره
دست مردی هم به تنش نخورده
بذار بیاد هم این بچه گرسنگی نمیکشه ، هم دختره تا 2 سال شب تو خیابون نمیمونه
طوفان رو به نرجسخاتون پوزخند زد
_ دست مردی به تنش نخورده و زاییده؟
اگر دختره چطوری شیر داره
نرجس خاتون با شرم لب گزید
_20سالش نشده هنوز
اون پدر از خدا بی خبرش که مرد این افتاد زیر دست نامادری
اون شیطان صفتم رَحِم بچه رو اجاره داد
هفته پیش جنین دنیا اومده
عجله نکنی شیرش خشک میشه
طوفان دود را فوت کرد و بی حوصله اشاره زد
_بیرونه؟
_آره آقا ، خبرش کردم
جایی نداشت بره
تا گفتم نامادریش از خدا خواسته فرستادش
طوفان سر تکان داد
_بفرستش داخل
دقیقه ای بعد مات ماند از دیدن دخترک
قدش به سختی تا سینه ی طوفان میرسید
موهای بلند خرمایی از زیر روسری اش بیرون زده و زیر چشمامش گود افتاده بود
حتی ۴۰کیلو وزن نداشت
بچه بود!
طوفان کلافه پوف کشید
اصلا برجستگی وجود نداشت تا بخواهد بچه اش را سیر کند
دخترک ترسیده لب زد
_سلام
تشر زد
_چندسالته تو بچه جون؟
ماهی بغض کرد
_20آقا
طوفان غرید
_بهت نگفتن طوفان خسروشاهی با دروغگوها چیکار میکنه؟
ماهی وحشت کرد
گفته بودند
در محل شایعه افتاده بود
که معشوقه طوفان خان حامله شده و خیانت کرده است
خبری از زن نبود
تنها یک قبر
بعضی ها میگفتند طوفان خان دستور قتلش را داده
که طوفان خان ناموسش را پاک کرده
که غیرتش زبان زد است
بعضی هام میگفتند خود زن خودکشی کرده
ماهی ترسیده لب زد
_17سالمه
طوفان عصبی غرید
_ 20از کجا اومد پس بچه جون؟
_ خواهرم 4سالش بود مرد
شناسنامهاشو دادن به من
طوفان از جا بلند شد و سمتش قدم برداشت
مثل فیل و فنجان بودند
_دیگه هیچ وقت به من دروغ نگو
ماهی ترسیده آب دهانش را فرو داد و طوفان صدا بالا برد
_ نرجس خاتون
بچه رو بیار
ماهی مضطرب با دستانش بازی کرد
اگر قبولش نمیکردند شب را جایی نداشت
مردم از او نفرت داشتند
در جایی که زندگی میکرد رحم اجاره ای معنایی نداشت!
شکمش بدون شوهر بالا آمده بود؟ پس فاحشه بود!
_ کلاس چندمی؟
ماهی ناخواسته لبخند زد
_ میرم دهم آقا
در اصل باید میرفتم یازدهما
اما چون حامله بودم مدرسه قبولم نکرد
درسمم خیلی خوبه آقا
شاگرد اول بودم
فقط ریاضی مشکل داشتم اونم....
طوفان پوف کشید
چقدر حرف میزد!
در اتاق که باز شد دخترک سکوت کرد
نرجس خاتون نوزاد را جلو آورد
طوفان به ماهی اشاره زد
_ بغلش کن ، تو هم برو بیرون نرجس خاتون
نرجس خاتون نگاه معناداری به آن ها انداخت و پشت سرش در را بست
صدای گریه نوزاد بلند شد
طوفان خونسرد سر تکان داد
_شیرش بده
ماهی مات ماند
_اینجا؟
_بجنب بچه
ماهی لب چید
_ آخه .. جلوی شما شیر بدم؟
طوفان غر زد
_ تو با ۱۶سال سن چطور قراره شکم اینو سیر کنی؟
اصلا شیر داری؟
بدنت بالغ شده که بخوای...
ماهی بغض کرده نالید
_به خدا شیر دارم
طوفان تشر زد
_پس شیرش بده
ماهی هق زد
_خجالت میکشم
_ اون بچه دایه میخواد
منم باباشم
مفهومه؟
بخوای بچه رو تر و خشک کنی نمیتونی از من فراری باشی
اگر مشکل داری ، هری!
ماهی با چشمان خیس از اشک شروع به باز کردن دکمه هایش کرد
چشمانش را میزدید
طوفان سیگار دیگری آتش زد و متفکر خیره اش ماند
_اون مردی که رحمتو بهش اجاره دادی ، صیغت کرد؟
ماهی با خجالت و بغض سر بالاتنهی کوچکش را دهان بچه گذاشت و زمزمه کرد
_فکر کنم ،من ندیدمش تا حالا
زنش ازش وکالت گرفته بود اون منو برد محضر
نامادریم گفت اگر محرم نباشید به بچه شناسنامه نمیدن
تمام مدت سعی داشت بدنش را از مرد پنهان کند
طوفان خیره صورتش شد
_میدونی قبولت نکنم باید دوباره صیغه مردا بشی؟
ماهی سرش را پایین انداخت
طوفان ادامه داد
_یا هزارجور بیماری میگیری یا پلیس جمعت میکنه؟
ماهی ترسیده اشک ریخت
_ بچه داره شیر میخوره
چرا منو نمیخواید؟
_بلفرض که بخوام
سال دیگه اون بچه از شیر خوردن میفته
بعدش چی؟
ماهی به صورت کوچک نوزاد نگاه کرد و با سادگی لب زد
_شیر نخوره بازم باید مراقبش بود
من پرستارش میشم
_صیغه من شو!
دخترک بهت زده سر بالا گرفت
طوفان با جدیت توضیح داد
_یک سال صیغه من شو
مهریهاتم یک آپارتمان که بعدش بی سرپناه نمونی
ماهی بچه را به خود فشرد و طوفان حرف آخرش را زد
_ وگرنه بچه رو شیر دادی پول شیرو از نرجس خاتون بگیر و برو
دخترک را نگه میداشت
حتی اگر قبول نمیکرد هم نگهش میداشت تا بچه گرسنه نماند
بچه ای که از او نبود!
بچه ای که حاصل خیانت معشوقه اش با بهترین دوست طوفان بود و حالا نه پدری داشت و نه مادری
قصد آزار ماهی ۱۷ساله را نداشت
نیازهای مردانه اش شدت گرفته بود
دخترک بکر بود
برخلاف قبلی ها
همان شب اول درد غیرت به درد آمده اش را با این دختر تسکین میبخشید
ماهی بی خبر از همه جا زمزمه کرد
_قبوله
https://t.me/+1Qhl0N7Ov101NzQ8
https://t.me/+1Qhl0N7Ov101NzQ8
https://t.me/+1Qhl0N7Ov101NzQ8
بنرواقعی🙏🙏🙏🙏🙏 | 1 249 | 3 | Loading... |
39 - اون زن منه که افتاده رو تخت بیمارستان! شما غلط میکنید که نمیذارید ببینمش...
از پشت در فریاد میکشد و نفسهای من از زیر ماسک اکسیژن سختتر میشوند...
میشنوم که پدرم با خشم صدا بلند میکند:
- زنی که با دست خودت از #پلهها پرتش کردی پایین! زنی که #بچهش رو، بچهتون رو تو شکمش کشتی نامرد!
و خطاب به عمویم میگوید:
- به حرمت برادریمونه که خون پسرت رو همین جا نمیریزم! بگو گمشه وگرنه خونش پای خودشه...
هیراد میان فریادهایش گریه میکند:
- باید ببینمش... نبینمش میمیرم... بذارید ببینمش... من نامردِ دو عالم ولی یسنا همه کسِ منه! بفهمید تو رو خدا... بفهمید!
صدای دستگاهی که ضربان قلبم را کنترل میکند و فریادها شدت میگیرند. خواهرم یلدا، با نگرانی بلند میشود:
- یسنا... یسنا آروم باش فدات شم! به دکتر بگم بیاد؟
سر به طرفین تکان میدهم و میان گریههای خفهام، به سختی خطاب به مرد پشت در که صدایم را نمیشنود لب میزنم:
- ب... برو... برو هیراد... برو!
و خانوادهام او را دور میکنند... صدای فریادهایش دورتر و دورتر میشود... تا جایی که دیگر نمیشنوم! دستم روی شکمم مشت میشود و جای خالی طفلم مثل تیغ در قلبم فرو میرود:
- آخ هیراد... آخ... چیکار کردی با... زندگیمون؟
لحظهای که #دیوانه شد، لحظهای که دیگر مرا نشناخت، لحظهای که در اوج خشم بیتوجه به #جنین در بطنم مرا از پلهها پرت کرد، حتی یک ثانیه از پیش چشمم کنار نمیرود...
نمیفهمم چقدر میگذرد که با صدای جیغ مادرم از بیرون اتاق، دنیا روی سرم آوار میشود!
- یا فاطمهی زهرا... میگن هیراد #رگ هر دو دستش و زده!
گفته بود که اگر نبینمش، میمیرد... گفته بود!
https://t.me/+dGxpK_GPeR9jY2Nk
https://t.me/+dGxpK_GPeR9jY2Nk
https://t.me/+dGxpK_GPeR9jY2Nk
هیراد اختلال #چندشخصیتی داره! سه تا شخصیت کاملا متفاوت که یکیشون به طرز وحشتناکی #بیرحمه!
همه چیز از جایی به هم میریزه که اون شخصیت بیرحم خودشو نشون میده... شخصیتی که جون یسنای #باردار رو به خطر میندازه...💔❌️
https://t.me/+dGxpK_GPeR9jY2Nk
https://t.me/+dGxpK_GPeR9jY2Nk
پارت صددرصد واقعی رمانشه😭👆
و خیلی زود تو چنل میرسیم بهش😭❗️ | 457 | 3 | Loading... |
40 من دیارم!
یه آدمکش بی رحم که دلم برای ممنوعه ترین زن دنیا رفت!
زن داداش ناتنیم که با مظلومیت و پاکی نگاهش قلب سنگی منو به بند کشید و از خط قرمزام رد شد!
مثل سگ عاشق اون دختر شدم جوری که حتی حاضر بودم به خاطرش به داداشم خیانت کنم!
می دونستم که هنوز توی تخت داداشم راه پیدا نکرده پس دست به کار شدم، با یه نقشه ی از پیش تعیین شده اونو کشوندم توی اتاق خودم و بکارتش رو گرفتم!
مانلی از روی کاغذ زن داداشم بود اما بدنش برای من بود... و من خوب می دونستم چیکار کنم جز من راه دیگه ای نداشته باشه!
https://t.me/+zHPoiQrxBUY1YjY0 | 1 200 | 1 | Loading... |
نوحا، پسر ارباب روستا !
یه مرد سادیسمی که تشنهی انتقام نوزده سال تبعیدشه.
انتقام از همهی اونایی که مادرش رو سنگسار کردن و باعث مردنش شدن.
پا به اون روستا میذاره تا زندگی بقیه رو به آتیش بکشه، ولی یه شب یه دختر شونزده ساله میاد تو تختش که زیادی زلال و پاکه.
دختری که خودشو جای یه روسپی جا میزنه تا نوحا بکارتش رو بگیره.
ولی نمیدونست که قراره عموی کم سن و سالش عاشق اون دختر بشه و... ‼️‼️
https://t.me/+TkFAELWtxO8yZjk8
°• آمـــوت •°
﷽
👍 1
1 06450
من مرجانم!
یه دختر شونزده سالهی روستایی که عموم به خاطر یه تیکه زمین منو به یه پیرمرد فروخت.
واسه فرار از ازدواج باهاش، شبونه تو خونهی مردی رفتم که آوازهی رابطه هاش تو کل روستا پیجیده بود. خودمو جای یه فاحشه جا زدم تا باهاش بخوابم و بکارتم بگیره. ولی نمیدونستم که اون مرد سادیسمی، قراره دنیامو جهنم کنه.
نمیدونستم قراره عموش عاشقم بشه و...
https://t.me/+TkFAELWtxO8yZjk8
1 68230
2 50800
Repost from N/a
_میشه منم بیام عروسیت عمو ساواش ؟ آخه مامانم یه لباس خوشگل برام خریده.
ساواش که شک نداشت سمانه جایی همان جاهاست از همان پایین پله ها نیم نگاهی به سمت بالا انداخت و بلند گفت:
_چه اشکالی داره ... تو که لباستم آماده ست... بیا.
عاطفه کف دستانش را محکم بر هم کوبید:
_چه خوب ... خب میشه مامانمم بیاد؟ می دونی که من تنهایی نمی تونم بیام.
ساواش لبخند زد و شرورانه جواب داد:
_اون که حتما ... خودش یه جور مهمون اختصاصیه... اونم میاد .
خدا می دانست چه قدر برای عروسی با مادر دخترک لحظه شماری کرده بود. عاشق بی چون و چرای سمانه شده بود و هر چه او منع می کرد او بیشتر کشش پیدا می کرد.
چشمان دخترک گرد شد:
_جدا ؟! تو خیلی مهربونی !
و با اشاره به بشقاب خالی توی دستش گفت:
_می خوای به مامانم بگم برای تو هم سیب زمینی سرخ کنه ؟ دوست داری دیگه؟
ساواش قهقهه وار خندید:
_دوست که دارم اما بعید می دونم مامانت کوفتم بده من بخورم.
_آخه چرا؟ اتفاقا مامانم خیلی مهربونه. ببین برای اعظم خانمم آوردم.
_می دونم... خیلیییی مهربونه اما من که با این چیزا کارم حل نمیشه.
سمانه که توی راه پله های بالا ایستاده بود بی اختیار دست روی قلبش گذاشت.
ساواش خیلی پیشتر از این ها در قلبش جا خوش کرده بود اما وجود اعظم خانم صاحب خانهاش آن هم با اولتیماتوم هایی که داده بود اجازه نمی داد بیشتر از این به پسر او فکر کند. سمانه یک مادر بود و بچه داشت اما ساواش چه؟
لب گزید و زیر لب نالید:
_هر چی می گم نره می گه بدوش. خب پسر خوب نمی بینی مادرت واسهات هزارتا آرزو داره.
صدای ساواش که بی شک مخاطبش عاطفه بود به گوش رسید:
_ بازم مرسی که به فکر من بودی. خودتو واسه عروسی آماده کن . راستی به مامانتم بگو آماده باشه.
باشه گفتن عاطفه یعنی پله ها را بالا دویدن .
سمانه هول زده عقب کشید اما نتوانست خود را کنترل کند و با دری که نفهمیده بود کی پشت سرش بسته شده برخورد کرد.
تندی دست روی دهان گذاشت و با وجود دردی که حس کرده بود صدایش را در گلو خفه کرد. اما صدای ساواش وحشتزدهاش کرد:
_عاطفه تو همین جا وایستا بذار ببینم صدای چی بود ؟😱😂
داستانی که شروعش با خودته تموم کردنش با خدااا😂❌
پارت گذاری منظم بدون هیچگونه تعطیلی...🫴😊
حتما حتما شلوار اضافه با خودت ببر...👖😂
یه #همخونهایطنززززوعاشقانه
https://t.me/+fFNseS_JcPkwYzQ0
قصهی #میخواهمحوایتباشم قصهی رزا و محمد ... قصهی ساواش و سمانهست.
عاشقانه ای طنز و دلبر و پر از هیجان بیش از ۷۸۰ پارت داخل کانال گذاشته شده . داخلvip تقریبا رو به اتمامه
قصهی ما 😁😂 یه محمد داره که خیلی نجیبه و آقاست و یه ساواش داره که خیلی شیطون و شروره ...❌ حالا بذار بهت بگم که قراره با این قصه تا می تونی بخندی و بعضی جاهاشم بغض کنی و دلت گریه بخواد. یه قصه ترش و شیرین با یه طعم ملس که با خوندنش شخصیت ها رو هیچ وقت فراموش نمی کنی🏃♀🏃
https://t.me/+fFNseS_JcPkwYzQ0
https://t.me/+fFNseS_JcPkwYzQ0
https://t.me/+fFNseS_JcPkwYzQ0
https://t.me/+fFNseS_JcPkwYzQ0
👍 1🙏 1
1 66760
Repost from N/a
عه... تخت اقا رو با دستشویی اشتباه گرفتی تخـ*م حروم؟!
باید به پای بچه 16 ساله هم پوشک میبستیم؟!
با صدای عصبی اکرم چشمان بیحالش هول کرده باز شد
_اصلا اینجا چه گوهی میخوری؟!
لالی... عقلتم پوکه؟!
حتما باید اینجارو نجس میکردی حرومزاده؟!
دخترک وحشت زده سر بلند کرد
با دیدن تخت زرد شده چشمان زمردیاش پر شد
خودش را...خیس کرده بود؟
دیشب بدن ریزش در آغوش مرد گم شده بود که توانسته بود بعد از یک ماه بخوابد
حتما وقتی صبح زود رفته بود بازهم وحشت سراغش امده بود و...
بدنش لرز گرفت
این حال دست خودش نبود
_کرری؟! میگم از رو تخت اقا پاشو نفهــم
تا به خودش بیاید دست اکرم موهای بلند طلایی رنگش را وحشیانه چنگ زد و کشید که محکم به زمین کوبیده شد
_پاشو گمشو... آقا ببینه چه غلطی کردی خودت هیچی...ننه باباتم از گور میکشه بیرون... اینجا پرورشگاه نیست بچه 15 16 سالهی کر و لال نگه داریم... هررری
از درد ناله کرد
بازهم مثل این چند روز صدایی خفه از لب های لرزانش بیرون امد
اکرم با دیدن بیحالی غیر طبیعی و رنگ بیش از حد پریدهاش عصبی لگدی به بدنش کوبید
_دارم داد میزنم... بازم نمیشنوی؟! پاشو گمشو تا به یه جا دیگه گند نزدی
نمیدانست دخترک هر شب سر روی سینهی همان اقایی که میگوید میگذاشت
مرد کنار گوشش پچ زده بود دخترک 16 ساله شیشهی عمر ایلیاست و این یعنی
نمیکشتش؟!
اکرم که سمتش هجوم آورد تنش بیپناه منقبض شد
گردنش را به زور به طرف تخت خم کرد و فریاد از گلویش نعره کشید
_ببین چه گوهی خوردی حرومزاااده.. هم تورو میکشه هم منو
ببیـــن... حالا مثل مرده ها فقط به من زل بزن
لرز تن دخترک بیشتر شد
بازهم ان غدهی لعنتی نترکید
_چیکار میکنی اکرم؟
صدای شوکه مریم خانوم از پشتشان آمد و اکرم بیتوجه موهای دخترک را سمت باغ کشید
مریم هول کرده به سمتشان قدم تند کرد
_یه ماهه از شوک نمیتونه گریه کنه و حرف بزنه...کر نیست
اکرم عصبی نیشخند زد و تن لرز گرفتهی مروارید را محکم کف باغ انداخت
دختر زیادی آرام با ان موهای طلایی و چشمان درشت زمردی
چطور ایلیاخان همهی شان را کشته بود اِلا این دختر؟!
_آره میدونم لال شده...چون دیده آقا همهی کس و کارش و جلوش کشته
همهی اتاقا بوی سگ مرده گرفته...بسه هر چقدر تحمل کردم این چند روز
گلوی دخترک از بغض تیر کشید
کاش همان مرد که همه آقا صدایش میکردند، بود
آقا یا ایلیا خان
برخلاف رفتارش با بقیه
با او خیلی مهربان بود
مریم با ترحم لب زد
_ولش کن اکرم... وسواسات و رو این بچه پیاده نکن... مریضه خدا قهرش میاد... ببین داره میلرزه... چند روزه هیچی نتونسته بخوره... آقا خودشـ.....هیع
اکرم که یکدفعه شلنگ اب زیادی یخ باغ را روی دخترک گرفت حرف در دهان مریم ماسید و دخترک خشکش زد
قلبش تیر کشید
بازهم همان درد لعنتی که وقتی مینالید ایلیا هم با همان اخم های درهم نگران نگاهش میکرد
_بمونه...اما خودم این توله گربهی خیابونی و تمیز می کنم تا همهجا بوی طویله نده
مریم خواست لب باز کند که اکرم بیحوصله تشر زد و شلنگ را کنار انداخت
سر خدمتکار بود
_اگر نمیخوای گورتو از اینجا گم کنی لال شو
مروارید با بدن لرز گرفته ملتمس نگاهش کرد
اما وقتی مریم ناچار عقب رفت بیپناه در خودش جمع شد
مرد دروغ گفته بود که دیگر نمیگذارد کسی آزارش دهد
همهی شان اذیتش میکردند
اکرم روبه خدمتکار ها غرید
_بیاین لباساش و در بیارین... معلوم نیست توی جوب چه مرضایی گرفته و ما تو خونه راش دادیم... میره رو تخت اقا هم میخوابه
سمتش امدند
دست و پایش را به زور گرفتند
از شدت تحقیر ها آن غده در گلویش بزرگ تر شد
باغ پر از بادیگارد بود
جلوی چشم همهی شان لباس هایش را به زور از تنش دراوردند
اکرم بیتوجه به لرز تن هیستریکش، بدنش را وارسی کرد
_خوبه
نشان خدمتکارای آقا رو هم سریع داغ کنید
دختر با وحشت سر بالا اورد
همان سوختگی روی مچ خدمتکارها که شکل خاصی داشت؟!
یکی از خدمتکارها بلند شد
_الان خانوم
بغض در گلویش بزرگ تر شد و سرش را جنون وار تکان داد
هرموقع میخواستند دست دختری را بسوزانند به سینهی مرد میچسبید و تکان نمیخورد
صدای جیغشان...
هقی از گلویش بیرون آمد
خدمتکار که با ان تکه اهن در دستش نزدیک شد با تقلا از زیر دستشان بیرون آمد که یکدفعه صورتش سوخت
خون از لب و بینیاش بیرون ریخت و اکرم تشر زد
_کجا حروم لقمه؟! تکون بخوری کل تنت و داغ میزارم
رام باش تا اون روی منو نبینی
تنها با چشمان خیس نگاهش کرد
آستینش را بالا زدند که چشمان بیحالش روی سرخی آهن ماند
نفسش در سینه گره خورد
_محکم نگهش دارین
بدنش جنون وار لرزید
همینکه اکرم خواست آهن داغ شده را بچسباند کسی مچش را چنگ زد و صدای غریدن پر تهدید همان مرد
_حس میکنم خیلی علاقه داری خودتو زنده زنده بسوزونم که داری گوه اضافه میخوری اکرم
ادامهی پارت🔥🖤👇
https://t.me/+0MSnKxWA9nQ3MWQ0
مرواریـღـد
﷽ بنرها پارت رمان هستند🔥 🖤🔥شیطانی عاشق فرشته 🖤🔥مروارید 🖤🔥در آغوش یک دیوانه 🖤🔥دلبر یک قاتل (به زودی) ❌هرگونه کپی برداری از این رمان حرام است و پیگرد قانونی دارد❌
https://t.me/Novels_tag👍 1❤ 1
99740
Repost from N/a
-غذای روز اول عروسیتون رو خودت باید ببری...
سینی را هل داد داخل بغلم و به قیافهی مبهوت من هم توجهی نکرد.
-اخه عمهجون...
-چیه؟ همین دو ساعت پیش اسمش رفت تو شناسنامهت و الان زنشی. غذا رو ببر، دوتا قر و قمیش بیا براش بلکم اون سگرمههاش وا شه و دل بده به این زندگی... برو عروس... برو...
به سینی نگاه کردم. پر بود از غذاهای رنگارنگ. به تنها قاشق و چنگال داخل سینی پوزخند زدم که دوباره عمه گفت:
-به چی اونجوری نگاه میکنی؟ زن و شوهرید دیگه. با یه قاشق و یه بشقاب کارتون راه میافته. اصلا روایت هست که غذا خوردن تو یه بشقاب محبت زن و شوهر رو زیاد میکنه...
بیحرف از آشپزخانه بیرون زدم. چه خوش خیال بود عمهی بیچارهام. غذا خوردن در یک بشقاب که هیچ، آسمان هم اگر به زمین میآمد محبت بین من و او شکل نمیگرفت. اویی که به اجبار تن به این ازدواج داده بود و از من متنفر بود.
بیتوجه به صدای پچ پچها و حرف و حدیث هایی که پشت سرم تمومی نداشت پا داخل اتاق گذاشتم. داشت لباس عوض میکرد.
-اون چیه دستت؟
نگاهم به صورت خشمگینش افتاد و فوراً چشم گرفتم. با ترس گفتم:
-عمه گفت غذا بیارم که...
با دو قدم بلند خودش را به من رساند.
-که؟
اب دهانم را قورت دادم.
-که بخورید....
-غذا بخورم؟ ریدین تو زندگی من حالا تو رو بزک کرده سینی تو بغل میفرستنت تو اتاق من؟
کوبید زیر سینی و همزمان فریاد زد:
-یادت رفته تا همین دیروز زن برادرم بودی؟ حالا میفرستنت اینجا که
غذا داغ بود. پوست شکمم سوخت و از شدت درد جیغ کشیدم.
او بیتوجه فریاد کشید:
-گورتو گم کن کثافت بی همه چیز....
لباس را از خودم فاصله داده بودم اما شکمم میسوخت. صورتم از شدت بغض و اشک سرخ شده بود.
صدای عمه از پشت سرم آمد:
-چته؟ چتونه؟ خونه رو گذاشتین رو سرتون. اون همه مهمون پایین نشسته...
-این دخترهی آویزون رو برادر ببر از این خراب شده تا یه بلایی سرش نیاوردم..
عمه تازه متوجهی من شد. به صورتش کوبید:
-خاک به سرم.. این چه حال و روزیه؟
بغضم را قورت دادم و به زور نالیدم:
-چیزی نیست... حواسم نبود..
از شدت درد نفسم بالا نمیآمد.
-هومن... بیا ببرش بیمارستان...
هومن نمیدانم پشت سرمان چه دید که فریاد زد:
-چیه به چی زل زدین؟ شاشیدن به زندگی و آیندهی من حالا وایسادین به تماشا...
عمه رهایم کرد و مقابلش ایستاد:
-دهنتو ببند هومن... اینطوری حرمت داداشتو نگه میداری؟
-حتما باید برای حفظ حرمت داداشم زنشو میکشیدم زیرم؟ جور دیگه ای حرمتش حفظ نمیشد؟
سرخ شدم. تمام بدنم سوخت از بیرحمیاش. از حقارتی که در کلمه به کلمهی حرفهایش داشت. بغض داشت خفهام میکرد و صدایم در گلو لال شده بود.
-اسمشو اوردین تو شناسنامهام بس نبود حالا رنگش میکنید میفرستینش تو اتاقم... انگار نه انگار منو این هیچ ربطی به هم نداریم... انگار نه انگار این تا دیروز زن داداشم بوده و من نامزد داشتم... نامزدمو فراری دادین که این بیاد جاش؟
ناباور و مبهوت نگاهش کردم. کی اینقدر بیرحم شده بود؟ یاغی و سرکش بود. هیچکس جز خودش برایش اهمیتی نداشت اما هیچ وقت اینگونه و جلوی این همه آدم خردم نکرده بود...
دیگر نمیتوانستم تحمل کنم. صدای پچ پچها دوباره بلند شده بود.
-بدبخت نه از خونواده شانس آورد نه شوهر. اون از خانوادهاش که باباش به جرم قتل زیر تیغ اعدامه، اون از شوهرش که تصادف کرد و مرد و اینم از این یکی... دختر طفلک... چطوری میخواد سر کنه؟
پلکهایم را روی هم فشردم و از اتاق بیرون زدم که عمه گفت:
-بترس از روزی که آه بکشه... بترس از آه این دختر...
-ولم کن تو رو قرآن مامان. جور یتیمی دختر داداشت و بیوگی عروستو من باس بکشم؟ بذار بره گورشو گم کنه...
نایستادم دیگر دوان دوان از پلهها پایین رفتم... که پاهایم روی پلهها سر خورد و...
https://t.me/+PZnZgStumfw3ODQ0
https://t.me/+PZnZgStumfw3ODQ0
https://t.me/+PZnZgStumfw3ODQ0
https://t.me/+PZnZgStumfw3ODQ0
https://t.me/+PZnZgStumfw3ODQ0
https://t.me/+PZnZgStumfw3ODQ0
https://t.me/+PZnZgStumfw3ODQ0
https://t.me/+PZnZgStumfw3ODQ0
👍 5❤ 3
2 244180
Repost from N/a
#سنجاقک_آبی
🧚🏾♀️🧜🏻♂️
https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8
https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8
🧚🏾♀️🧜🏻♂️
-تا حالا جفت گیری سنجاقک ها رو از نزدیک دیدی؟
روی تخت چوبی سنتی در حیاط خانه مادرش نشسته بودیم ،کلافگی از سر و رویش می بارید
-نه والا سعادت نداشتم
یک چشمم به حوض پر از ماهی و فواره اش بود آخ که جان می داد پا در آب شلب شلب کنان با ماهی ها بازی کنم اما از ترس بد اخلاقی اش چسبیده به او روی تخت نشسته بودم
با هیجان شروع به تعریف کردم :
-سنجاقک نر، سر ماده را می بندد و شکمش را زیر خودش حلقه می کند اینجوری هر وقت موقع جفت گیری نگاهشون بکنی شکل قلب به نظر میان
به خاطر همین سنجاقک ها رو به عنوان نماد عشق بازی و شهوت می شناسند
بعد با چشمایی که از خوشی برق می زد و دستانی که در هم حلقه شده بود پرسیدم:
-به نظرت خیلی رمانتیک نیست ؟
نوچ کلافه ای کرد و گفت :
-بیشتر به نظرم بی عرضگی من رو ثابت می کنه
گیج از حرف غیر منتظره اش با تعجب پرسیدم :
-وا تو که همیشه خدا میگی من الم و بلم و جینبلم
ادایش را در آوردم :
-مثل من تا حالا نیومده و از این به بعد نخواهد اومد
حالا به دو تا سنجاقک بدبخت حسودی می کنی؟
چشم چپش که پرید ناخودآگاه از آغوش گرمش عقب کشیدم
در این چند ماه دیگر خوب شناخته بودمش به وقت عصبانیت دچار تیک عصبی میشد
غر زیر لبی اش را شنیدم :
-پسر، خاک بر سرت با این زن گرفتنت
هاج و واج از این جوشش ناگهانی اش غر زدم
-شنیدم چی گفتیااااا
-درد شنیدم ، مرض شنیدم ،اصلا گفتم که بشنوی ؟
دختر نیم وجبی شش ماه من رو میبری لب چشمه تشنه بر می گردونی
یک روز خانم سرش درد می کنه ،یک روز پریود شده ،یک روز باباش مثل عمر و عثمان ما رو می پاد
یک روز داداش غول تشنش غیرتی میشه
یک روز آمادگی چهار تو ماچ و بوسه رو نداری
حالا میای با شوق و ذوق از جفت گیری سنجاقک ها برام ور ور می کنی
الان یه نماد شهوتی بهت نشان بدم که تا دو روز لنگ بزنی
هین ترسیده ای کشیدم:
-خیلی بی تربیتی
اما آیین بی توجه گردنم را به سمت خودش کشید
و به قصد بوسیدن لبانم جلو آمد
که صدای عصبانی گراهون در حیاط پیچید
-سراب ورپریده
جوری از جا پریدم که چانه ام محکم به دماغش خورد و صدای تق بدی داد
صدای آخ بلندش در بد و بیرای گراهون گم شد
-خوشم باشه مرتیکه ،تو ملاعام تنگ خواهر من نشستی
چی براش جیک جیک می کنی؟
شانه اش را گرفت و کشید
با چشمانی از حدقه در آمده زد زیر خندید :
-دمت گرم آبجی زدی ترکوندیش که
از لابه لای انگشتان آیین که بینی اش را سفت چسبیده بود خون می چکید روی زمین
با نگاهی برزخی زیر لب توپید
-بر پدرت دختر
🔥🔥🔥
آیین فرهنگ دکتر جذاب ،مغرور و پولداری
که یک بیمارستان عاشقش بودند
شنیده شده بعضی ها به حدی خاطر دکتر رو می خواستند که از قصد دست و پاشون رو می شکنند تا مریض اش باشند 🤣
اما پسر همه چی تموم قصه ما مجبور شد با دختر عموی صفر کیلومترش که عاشق چیزای عجیب و غریب
عقد کنه
🔥🔥🔥
https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8
https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8
https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8
https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8
👍 5❤ 1
1 14090
#پارت708
سرشو کوبیدم به دیوار. نه یه بار... ده بار زدم! سزای خیانت مرگه
کسی که به من، به امیرحسین یزدانی خیانت کنه تقاصشو بدجور پس میده
تو صورتش فریاد زدم : با رفیقم ریختی روهم بی همه چیز؟ چی کم گذاشته بودم واست؟ فردین نامزد داره حرومزاده!
دوباره زدم که اینبار بی جون کنار دیوار رها شد
-بهت گفته بودم زندگی کردن با من سخته! یه بار پا گذاشتی رو غیرتم گذشتم ازت. اینبار جنازتو میفرستم در خونهی بابات!
با صدای فردین، نگاهمو از شادی غرق خون گرفتم
-شادی خانوم در چرا بازه؟ کیکی که گفتی خریدم... فقط حواست باشه اول مژدگونی بگیری بعد خبر بابا شدن رفیقمونو بهش بدی...
https://t.me/+aaX90B85GvtmYmFk
1 48240
Repost from N/a
- میگن مافیا شیشه است!
- نه بابا من شنیدم آقا زادست...حالا هر چی هست کیس خوبیه...وگرنه این قدر براش گل و شیرینی نمیفرستادن...کل بخشو میشه باهاش خیرات داد!
سمت دو پرستار بخش رفتم و کنجکاو گفتم:
- کیو میگین بچه ها؟
نگاهشون روم نشست:
- مریض جدید دکتر سلیمانی...مگه برای معاینه اش نرفتی؟
خسته نه آرومی زمزمه کردم که ادامه دادن:
- خاک بر سرت اسرا...کل بخش دارن راجبش حرف میزنن...من اگه جای تو بودم تا حالا صدبار مخشو زده بودم!
خسته سمت اتاق بیماری که درموردش حرف میزدن راه کج کردم و گفتم:
- اول ببینید زنده میمونه...دکتر راجب راضی نشدنش برا عمل حرف میزد...باید دید وضعیتش چطوریه که انگار زیادم خوب نیست!
از کنارشون رد شدم و منتظر جوابشون نموندم...آدمی که انقدر ساز ناامیدی بزنه به درد نمیخورد...همون بهتر که کسی نتونه مخشو بزنه!
در اتاق بیمار و باز کردم و با دیدن مردی که روی تخت دراز کشیده بود مات موندم!
موهای لخت و نامرتب قهوه ای سوختش روی صورتش افتاده بود و فک استخونی و ته ریشی که روی صورتش خودنمایی میکرد...چقدر جذاب بود!
لعنت بهش...تصور نمیکردم انقدر خوب باشه! صدای بمش منو به خودم آورد:
- تموم شد؟ وقت استراحتمو گرفتی واسه دید زدنت؟
اخمام توهم پیچید...شونه ای بالا انداختم و به سمت تختش رفتم و گفتم:
- اصلا هم دید زدن نبود...فقط برای معاینه کسی اومدم که گفته نمیخواد عمل کنه!
نیشخندی زد و بدون نگاه کردن بهم گفت: روانشناسی؟
- من خودم به ده تا روانشناس نیاز دارم...گفتم که برای معاینه اتون اومدم جناب!
اخم روی صورتش نشون از درد کشیدنش میداد و دستی که روی قلبش مچاله شده بود باعث شد آروم تر از قبل بگم:
- طبق چیزایی که تو پرونده اتون نوشته وضعیت خوبی ندارید...دریچه قلبتون کم کم داره مسدود میشه و...
حرفمو قطع کرد.
- جسمی که روحی نداشته باشه وضعیتشم اهمیتی نداره!
نگاهم روی دست گلهای بزرگ و کادوهای میلیونی کنار تختش افتاد. چقدر خل بود که با وجود این همه پول میخواست خودکشی کنه...
- دیوونه ای؟
اخمی بهم کرد...اما من خنده ام گرفته بود...لبامو بهم فشار دادم و گفتم: منظورم اینه که کمتر کسی با این همه طرفدار و مال و منال ادعای تنهایی میکنه!
نگاه عمیق و سردش رو به چشمام انداخت و خشک گفت:
- انگار کلا برای معاینه کردن من نیومدی...شاگرد دکتری؟
لبخند محوی زدم و گفتم: تا آخر این ماه آره...میخوام استعفا بدم!
لبخند کجی زد و گفت:
- حیف نیس دکتر به این خوبی بخواد استعفا بده؟
از حرفش تعجب کردم اما خودمو نباختم و گفتم:
- روح منم مثل تو خسته اس...توان ادامه دادنو نداره...دیگه واقعا نمیتونم!
لبخندش محوتر شد...خودش و با درد بالا کشید و گفت: روح خسته امو برات میزارم اگه...اگه تا تهش کنارم بمونی!
https://t.me/+PSQnjkGHtEg4ZjI0
https://t.me/+PSQnjkGHtEg4ZjI0
https://t.me/+PSQnjkGHtEg4ZjI0
https://t.me/+PSQnjkGHtEg4ZjI0
👍 1
65230