چنل مونولوگ/ دیالوگ/سناریو کافه نوا
درود🌹📜🎭 متن های سناریو در این کانال گنجانده میشود.وتمرین سناریو هم خواهیم داشت.محل اجرای سناریو گپ اصلی کافه نوا خواهد بود🙏🎭
Show more647
Subscribers
No data24 hours
+87 days
+8430 days
- Subscribers
- Post coverage
- ER - engagement ratio
Data loading in progress...
Subscriber growth rate
Data loading in progress...
Repost from چنل مونولوگ/ دیالوگ/سناریو کافه نوا
شعر دونفره
💓خواب دیدم که رخت میبستی
از سرای غمینِ متروکم
آسمان داشت، برف میبارید
من به تعبیرِ برف، مشکوکم
❤️پشتِ سر ضجّه میزدم: "برگرد
نیمهشب کوچهها خطر دارد"
به گمانم، به قلبِ سنگینت
اشکهایم، کمی اثر دارد
💓و هراسان، پریدم از کابوس
چمدان را که پشتِ در دیدم
مثلِ گنجشکَکی که زیرِ تگرگ
مانده تنها به خویش لرزیدم
❤️قَسَمت میدهم، بگو: خوابم
با دو دستت بزن درِ گوشم
که از این معرکه رها بشوم
داد و فریاد کن که بیهوشم
💓دست من را بگیر و با لبخند
زل بزن به دو چشم خونبارم
گونههای مرا نوازش کن
اینچنین بیقرار، نَگْذارم
❤️ظاهرا رفتنت مسلَّم شد
وعدههایت چهشد؟ نمیدانی؟
اوج عشق و تعهّدت این بود؟
تو که گفتی: همیشه میمانی...
💓بوسهی آخر است جان دلم
عاشقت را بیا و اغوا کن
لب سرخت همیشه معجزه بود
مُردهات را دوباره احیا کن
❤️پیچ زلفت گره به حالم بود
ناکسی دید، من برآشفتم
روبهرویم که شانه میکردی
غزل عاشقانه میگفتم
💓گفته بودم: "بنای ویرانم
بگذر اینجا عذاب میبینی"
تشنه بودی و دیر فهمیدی
در بیابان، سراب میبینی
❤️گفته بودم...و این همه افسوس
دیگر اکنون چه حاصلی دارد؟
من بمیرم که خستهات کردم
جان شاعر چه قابلی دارد؟
💓انتظاری ندارم از تو فقط
شعر من را به خاطرت بسپار
رفتنت اتفاق بد یُمنیست
هرگز اما نمیکنم اصرار...
#علی_عرفان_منش
💓آقا
❤️خانم
شعر دونفره
💓خواب دیدم که رخت میبستی
از سرای غمینِ متروکم
آسمان داشت، برف میبارید
من به تعبیرِ برف، مشکوکم
❤️پشتِ سر ضجّه میزدم: "برگرد
نیمهشب کوچهها خطر دارد"
به گمانم، به قلبِ سنگینت
اشکهایم، کمی اثر دارد
💓و هراسان، پریدم از کابوس
چمدان را که پشتِ در دیدم
مثلِ گنجشکَکی که زیرِ تگرگ
مانده تنها به خویش لرزیدم
❤️قَسَمت میدهم، بگو: خوابم
با دو دستت بزن درِ گوشم
که از این معرکه رها بشوم
داد و فریاد کن که بیهوشم
💓دست من را بگیر و با لبخند
زل بزن به دو چشم خونبارم
گونههای مرا نوازش کن
اینچنین بیقرار، نَگْذارم
❤️ظاهرا رفتنت مسلَّم شد
وعدههایت چهشد؟ نمیدانی؟
اوج عشق و تعهّدت این بود؟
تو که گفتی: همیشه میمانی...
💓بوسهی آخر است جان دلم
عاشقت را بیا و اغوا کن
لب سرخت همیشه معجزه بود
مُردهات را دوباره احیا کن
❤️پیچ زلفت گره به حالم بود
ناکسی دید، من برآشفتم
روبهرویم که شانه میکردی
غزل عاشقانه میگفتم
💓گفته بودم: "بنای ویرانم
بگذر اینجا عذاب میبینی"
تشنه بودی و دیر فهمیدی
در بیابان، سراب میبینی
❤️گفته بودم...و این همه افسوس
دیگر اکنون چه حاصلی دارد؟
من بمیرم که خستهات کردم
جان شاعر چه قابلی دارد؟
💓انتظاری ندارم از تو فقط
شعر من را به خاطرت بسپار
رفتنت اتفاق بد یُمنیست
هرگز اما نمیکنم اصرار...
#علی_عرفان_منش
شعر دونفره
❤️گردبادی در خودش پیچید و رفت
دامن از صحرای دنیا چید و رفت
❤️بر سرِ خود گامهایش را نهاد
شاهراهی مطمئن یابید و رفت
❤️در طبیعت خاکساری داشت او
سرفراز از طبع خود گردید و رفت
❤️قافِ زانوی غمش را خوشتر از
سردی آغوش ها سنجید و رفت
❤️عشق، سر در دامن دل کرده بود
خونِ دل شد قسمتش، رنجید و رفت
❤️سخت، از دست زلیخای جهان
پاکدامن پیرهن دزدید و رفت
❤️گل که بویش هفت عالم را گرفت
حالِ خوش را هفته ای کوشید و رفت
❤️اشک در چشمان عارف حلقه داشت
شاد در چشمان غم خندید و رفت
❤️سبز شد باران که جان خویش را
بر لبِ خشک زمین بخشید و رفت
❤️آتش خورشید رویش سوخت جان
گرچه تنها یک نظر تابید و رفت
❤️آب در چشمان من باقی گذاشت
برق آن چشمان مروارید و رفت
❤️ماه، فانوسی به دستش تا سحر
خواب چشمان تو را پایید و رفت
❤️شرم، خاموش است و رسوا نیستند
هر که فردای مرا فهمید و رفت
❤️ماند ناکام از وفای دوستان
آن که تنها کام خود را دید و رفت
❤️میخ خود کوبیده بس محکم بدان
جم بدان شوکت نشد جاوید و رفت!
❤️بلبلی تا چشم بست آواز را
دید گل از منظرش کوچید و رفت
❤️نیست آغوش وفایی، مرده ای
مادر مهر و وفا زایید و رفت
❤️هر که را دل بسته بودم چون فلک
خاک در چشمان من پاشید و رفت
❤️دست در دستان از ما بهتری
دیدمش، گفتم که خوش باشید و رفت
❤️هر چه خوبی دیده ام در خواب بود
کاش می شد یک شبی خوابید و رفت
#رحمان_زارع
❤️آقا
❤️خانم
Show all...
چنل مونولوگ/ دیالوگ/سناریو کافه نوا
درود🌹📜🎭 متن های سناریو در این کانال گنجانده میشود.وتمرین سناریو هم خواهیم داشت.محل اجرای سناریو گپ اصلی کافه نوا خواهد بود🙏🎭
Repost from کافه ی عشق
گفتی چیزی به نام قسمت وجود ندارد!
هرکه زرنگتر باشد می بَرَد...
راست می گفتی...
ما زرنگ نبودیم ؛ ساده بودیم! ساده در همه چیز!
آخر ما چشم های ساده ای داشتیم!
راستش را بخواهی بعد از آنکه تو کوبیدی بر سرمان سادگی مان را! این قصه را با نام دیگری شروع کرده ایم!
یه نام تو! به نام همان که تو می گفتی
آه راستی چه بود اسم آنکه می گفتی؟ هان بله جسارت!
ما یوسف بودیم ولی اینبار ؛
به نام جسارت و به نام زلیخا!
#وحید_رحیمی_مقدم
از کوچه پسکوچه های خاطراتم که میگذرم
گذر میکنم از دخمه هایی که حضور تورا برایم آب و جارو میکنند
هر بار به دری میرسم
حس زیبای داشتنت را میجویم
به زنگها و درکوبهای قدیمی التماسمت میکنم
که تورا برایم بجویند
بارها به جارچیهای شبگرد سپرده ام
که به هر سو میروند تورا جار بزنند
اما....
این شهر لعنتی
هر بار جلوی چشمانم را میگیرند
میدانم که هستی و نفس میکشی
اما کجا..؟
کجای این شهر بیتوته کردهای
که حتی بوی گیسوانت از من دور مانده
خانههای شهر چنان به هم تنیده اند
که گویی فقط جای منو تو
در لابلای این شلوغی زیادیست
کجا روم...؟؟
از که بجویمت..؟
وصله دیوانگی نه درد دارد نه به تن من نمیآید
نه سنگینیایست بر دوش من
به دوش میکشم این نامردمیها را
تا پیدایت کنم
تا ببینمت و باز هم عشقت را فریاد بزنم
اما چه کنم
که در عزلت تنهایی خود
با ته مانده خیالت
زندگی را میمرگم
#حامد_زکیان
#مونولوگ
بعضی وقتا هرچقدر با کلمات بازی میکنی
نمیتونی بچینی کنار هم
نمیتونی باهاش جمله دلخواهتو بگی!!!!
نمیدونم؛شاید مغزمون شده شبیه یه جمعه بازار شلوغ
یا یه ترافیک سنگین
شایدم تصادف مرگبار......
اره انگار همه چیز تو ذهنم تصادف کرده همه چیز بهم خورده ؛هیچی سرجاش نیست !؛
یعنی ذهنم مقصره؟ کسیو کشته؟
یا ذهنمو کشتن؟
هرچی هست خیلی اشفتگی بالایی داره
شایدم قلبم مقصره اره این قلبمه که همیشه ذهنمو داغون میکنه بیچاره ذهنم
که باید چوب کارای اشتباه قلبمو بخوره
من باید قلبمو ببرم بیمارستان
مغزمو ببرم تیمارستان
هیچکدوم حال عمومی خووبی ندارند
میخوام به حرف قلبم گوش بدم
حرفاش قشنگه رنگ و لعاب داره
خوشرنگه
فریبندس
ولی فقط ظاهر داره همین!
اخرش جوری بهت صدمه میزنه جوری خورد میشی که خودتم نمیتونی خورده هاشو جمع کنی
اما مغزم ... مغزم همیشه حقیقت تلخو بهم گفت و من مسخرش کردم
بهم همیشه میگفت راهت درست برو
مغزم همیشه اولش اشکمو در میاورد
ولی قلبم اخرش اشکمو درمیاورد..!
دنیای من؛زندگی من؛افکار من؛
دچار تصادف شده و تو این تصادف خیلی از چیزامو از دست دادم
قلبمو...
احساسمو
زندگیمو
و خودمو...
و نمیدونم قراره بعد این تصادف مرگبار چه اتفاقی برام بیفته..
ولی اینو میدونم حالم خوب نیست
امشب حالم مثل کسیه از رفیقاش کتک خورده رفته پیش کسی بهش پناه ببره
اونم اندازه خودش منو زد...
همون ادمی که قول رسیدن داده بود
قول موندن
قول روزای خوب
قول عاشقی بی انتها
قول شبهای بلند یلدا داده بود
ولی وسط بهار زندگیم بهم زمستون و سرما داد و رفت
رفت ..
اره یه شب پاییزی اومد یه شب بهاری رفت....
شاید همون ادم باعث تصادف شد تو ذهنم شاید باعث شد همه چیز توی من بمیره...
کاش میشد دم اخری مست کنم
پیک اول به سلامتی چشماش
پیک دوم به سلامتی قول و قراراش
پیک سوم به سلامتی شبهای بعد اون....
دگه وقت رفتن تو کمای بعد تصادفه
یه کمای طولانی که چشاتو ببندی
هیچ دکتری نتونست نجاتم بده
نتونست ... تصادف مرگباری بود..
#به_قلم_سپیده_زاهدی
من دستهایت را گرفتهام
پیش از آنکه دستهایت را گرفته باشم
و زیباییات را دیدهام
پیش از آنکه زیباییات را دیده باشم
شرط میبندم
در آیینهها تصویری از پریشانی من
با موهای تو در هم آمیخته بود
که امروز
آراسته از عشق
بانگ بلند آوازم را به تمامی پنجرهها رسانیدهام
شرط میبندم آن اتفاق دور
در حوالی ویرانی من
خواب ستارههای کورسو را آشفته کرده بود
که این چنین در پیشواز تو
به قلبم نوید یک تپیدن جانانه میدهند
من نگاهت را
در هر کوچه و خیابانی قدم زدهام
پیش از آنکه نگاهت را
در واپسین بزنگاه جوانی
لمس کرده باشم
شرط میبندم
هزارهزار قناری دلتنگ
آوازهای زخمی کوککوکشان را
در انتظار تو در سینه حبس کردهاند
تا نرسیده و رسیده
ارزانی تو کرده باشند
شرط میبندم
پای عطر تو در میان بوده است
که طوفان دهاندریدهی بیراه
از سرنوشت من
گامگام عقب کشیده
تا طرز سلوک نسیم را
در نوازش تو یادآوری کند
من صدایت را دیدهام
پیش از آنکه صدایت را شنیده باشم
و چشمهات را شنیدهام
پیش از آنکه چشمهایت را دیده باشم
شرط میبندم
گیاهان خشکخشک جا مانده در اتاق
به هیچ نور و آب و خاکی خو نگرفتهاند
تا تنها اشارهی تو
دلیلی برای رویشی دوباره باشد
شرط میبندم
دریا نامت را
همچون مرواریدی بر گردن آویخته بود
که من سالها
در تکوتای تعویذی گمگشته
نامت را بر نوک زبانم از یاد برده بودم
اشارهها همیشه دروغ نمیگویند
من سایهی یک روشنایی غریب را
از لابهلای کنجکنج فرداها حدس میزنم
شعر من
ادامهی شعریست که تو ناتمام رها کردهای
و شعر تو
دنبالهی ترانهی نانوشتهی من
شرط میبندم،
شعر میگویم
و نامت را به تکتک لبخندهای در راه
پیوند میزنم
#مصطفی_زاهدی
#مونولوگ
آنقدر از تو می نویسم تا فارسی تمام شود
ســلام بر مُحـرّم و شـَه عـالـَمَین
ســلام بر مُحـرّم و به نـور دو عَین
ســلام بر مُحـرّم و سلام بر عـَلَـم
ســلام بر مُحـرّم و سـلام بر حـَـرَم
تایم اختصاصی
سوگواری سیدالشهدا
چله ی زیارت عاشورا و
مداحی خوانی وسینه زنی
با حضور ارزشمند بانی سوگواری
سرکار خانم سمانه عزیز
TIME 00:00____02:00
منتظر حضـور گرم و ارزشمند شما سوگواران آقا ابا عبدالله الحسین سرور سالار شهیدان هستیم
با نوای ناب دلنشین خود گرمابخش ویسڪال محفلمون دیدگاه کافه نوا همدلی باشید
تیم مالکیت ومدیریت کافه نوا
https://t.me/+oHfqnYSkmFMzODhk
دیدگاه کانال نوای همدلی
دستور پخش ربات Cplay Cend کانال بعدی کانال صدا ۴
میپرسم قصد خواب نداری جانم؟
دستی به موهای به هم ریخته اش میکشد و میگوید
تو صبحِ زود بیدار شده ای
خسته ای
همین نیم ساعت پیش گفتی گیجِ خوابم
فردا هم که باید صبحِ زود بیدار شوی
کلی هم کار داری
منطقی ست که بخوابی...
دوباره میپرسم قصد خواب نداری جانم؟
لبش را کج میکند و چند مرتبه پلک میزند و ابرو بالا می اندازد و میگوید نه !
میگویم قهوه را دم میکنی یا دم کنم؟
ادامه میدهد که منطقی نیست جانا!
تو بخواب!
میگویم اتفاقا خیلی هم منطقی ست!
شبی که تو بی خواب شوی
منطقی ترین تصمیم جهان در آن شب، به نام من ثبت میشود!
منطقی ترین تصمیم جهان
دو صندلی ست رو به روی هم
در نیمه ی تاریکِ خانه، کنارِ پنجره...
همراه دو فنجان قهوه ی تلخ و داغ
البته که با خنده ی شیرین ات همراه میشود...
همراه میشود با چشمان زل زده ات به چشمانم
به چشمانم که سرخ شده است، خمار شده است، سخت بازو بسته میشود اما قیدِ خواب را زده...!
گیج و گنگ نگاهم میکند
ادامه میدهم که عزیزم کار و خستگی که همیشه هست
نگذار این روزمرگی برایمان تصمیم بگیرد!
برایش منطق خودت را تعریف کن...
حالا قهوه را دم میکنی یا دم کنم؟
میگوید دم میکنم...فقط یک بوسه به آن تصمیم منطقی ات اضافه کن که وقتی قرار است برایم شعر بخوانی نور ماه را از روی لب هایت بچینم...
میگوید وُ می رود وُ دفترچه ی شعرم دنبالش راه میافتد...!
#علی_سلطانی
#مونولوگ
Choose a Different Plan
Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.