cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

تُــــرنـه

Show more
Advertising posts
25 350
Subscribers
-4824 hours
+2957 days
+24730 days
Posting time distributions

Data loading in progress...

Find out who reads your channel

This graph will show you who besides your subscribers reads your channel and learn about other sources of traffic.
Views Sources
Publication analysis
PostsViews
Shares
Views dynamics
01
دختر خالم ۱۵ سالشه تابستون پارسال به محض تموم شدن امتحاناش با این چنل ماهانه +۳۰ تومن درامد داشت🫣 https://t.me/+8PRfVPVw6y45NDZk
4320Loading...
02
Media files
2920Loading...
03
#part_560 -سینه‌تو بذار دهنش،فکر میکنه پستونکه،آروم میشه. با چشمای گشاد شده به سمتش برگشتم و پسرک رو توی بغلم بالا کشیدم. -من که شیر ندارم حاج خانوم! از روی مبل بلند میشه و به سمتم میاد. پیراهنمو کنار می‌زنه و یکی از سینه هامو از سوتین بیرون میاره. -گولش بزن تا پرهان شیشه شیر بخره براش بیاره. میخوام از خجالت آب شم اما اون سینه م رو توی دهن نوه ش میذاره. پسر کوچولو اول با شک و بعد با ولع شروع به مکیدن میکنه. -طفل معصوم گشنه ست. هر وقت دیدی اذیت کرد،سینه تو بذار دهنش تا... در ویلا با شدت باز شد و پرهان همراه دختر ۵ ساله ش وارد شدن.سرشو بالا آورد که با دیدن ما توی اون حالت مات موند. -اومدی مادر؟ کم مونده بود تخم و ترکه ی تو شیره ی جون این دخترو بکشه! تا بناگوش سرخ شدم. حاج خانوم چرا اینجوری حرف می‌زد؟ هوس کرده بود منو بی آبرو کنه؟ -شیشه شیر... گرفتم... صداش میلرزید.چرخیدم و پیراهنمو روی سینه م مرتب کردم تا هیچ دیدی نداشته باشه. -شیرو درست کن بده دست سلدا مادر، بچه تم عین نوزادی خودت وحشیه، کبود کرد دختر بیچاره رو! دلم میخواست رمین دهن باز کنه و منو ببلعه. دستی رو به روم قرار گرفت.از زیر چشم نگاهش کردم. -اینو بده بهش، ببخشید که تو مجبوری جور مادر بی مسئولیتشونو بکشی! از دستش قاپیدم و سعی کردم بچه رو از خودم جدا کنم. محکم به سینه هام چسبیده بود و ول نمی‌کرد. پرهان قدمی جلو اومد و زمزمه کرد. -بذار کمکت کنم. سرش رو پایین تر آورد و حینی که سعی می‌کرد اون موجود کوچولوی شکمو رو از من دور کنه ادامه داد. -این نیم وجب بچه هم فهمیده ممه سهم هر کسی نمیشه. گرمای تنش با حرارت شرم بدنمو داغ میکنه.چشم میگیرم و اون بچه شو از بغلم بیرون میبره. -اونم از نوع سفید و بزرگش! پرهان چش شده بود؟ این حرفای تازه و عجیب چی بود! -شیشه رو نمیگیره حاج خانوم. بی خیال از بالای شونه نگاهش میکنه و و بعد به من اشاره میده: -مادر جون خودتم اگه مزه ی طبیعیشو. میچشیدی، دیگه دلت مصنوعی شو نمی‌خواست! این مادر و پسر چشون شده بود؟ پرهان با خنده به من نزدیک شد و بچه رو به تنم چسبوند. -کاش منم میتونستم باهاش شریک شم! نگاهش، داد میزد که این یک سال جدایی از زنش، به هورمون های مردونه ش فشار آورده. انگشتش رو از بالای سینه م تا نزدیکی های نوکش کشید و من چشم بستم. چرا بدنم کرخت شده بود؟ - از این همه قشنگی، یه میک نصیب من میشه پرستار سکسی؟! https://t.me/+-O3F8iC_UZI1OTU8 https://t.me/+-O3F8iC_UZI1OTU8 https://t.me/+-O3F8iC_UZI1OTU8 https://t.me/+-O3F8iC_UZI1OTU8 https://t.me/+-O3F8iC_UZI1OTU8 https://t.me/+-O3F8iC_UZI1OTU8 قرار بود فقط پرستار بچه هاش باشم. ولی اون بیشتر به یک پرستار نیاز داشت! کسی که به نیازهای مردونه ش برسه و هوای دلشو داشته باشه! توی خونه ش موندم و اجازه دادم رابطه ای شکل بگیره که تهش نامعلوم و ترسناک بود! من موندگار نبودم!! https://t.me/+-O3F8iC_UZI1OTU8 https://t.me/+-O3F8iC_UZI1OTU8 https://t.me/+-O3F8iC_UZI1OTU8 https://t.me/+-O3F8iC_UZI1OTU8 ❌این پارتمون بنر فیک خیلی از چنلاس😏💯 #باور_نداری_خودت_بسرچ
3790Loading...
04
- شما که پِیِ خوش‌گذرونی بودید چرا حامله شدید خب؟! امیرحسین گلویش را صاف کرد. - حامله که نشدیم خانوم دکتر، خانومم حامله‌ست نمیدونم البته منم الان آبستنم ولی خب به هرحال، مسئله همینه، ما داشتیم خوش می‌گذروندیم یهو‌ این بچه سر و کلش پیدا شد! - آقای محترم من سقط انجام نمی‌دم. آسمان زیر گریه زد. - خانوم دکتر این شوهر من خودش بچه‌ست! دکتر متعجب نگاهش کرد و آسمان با گریه گفت: - خانوم دکتر به‌خدا ما می‌خواستیم طلاق بگیریم، مهمونی گرفتیم دوستامونو دعوت کردیم که خداحافظی کنیم. داشتیم دوستانه جدا می‌شدیم. این آقا ویزای کانادا گرفته من ویزای آلمان. تعجب دکتر هرلحظه بیش‌تر می‌شد. امیرحسین ادامه داد: - خانوم دکتر، اون شب یه عمه خرابی تو غذاها قرص افزایش میل جنسی ریخته بود. آسمان مشتی به شکم امیرحسین کوبید. - کار خودِ بیشرفشه! - حالا هرکی، خانوم دکتر ما گفتیم یه گودبای سکس آخرشم بریم که قراره بریم توافقی جدا شیم بعدا دلمون نخواد! هیچی دیگه، دادگاه گفت باید قبل طلاق آزمایش بده حالا فهمیدیم خانومم حامله‌ست! - آقای محترم عرض کردم من سقط انجام نمی‌دم بفرمایید بیرون از مطبم! امیرحسین نچی کرد. - خب ما نمی‌خوایمش ازدواجمون از اولم صوری بود! الان هرکدوممون داریم میریم یه طرف دنیا! آسمان مطمئن گفت: - اصلاً من فکر نکنم که قلبش تشکیل شده باشه. دکتر ایستاد. - پاشو بیا اتاق بغلی سونو انجام بدیم دخترم ببینم جنین چند هفتشه. امیرحسین دنبالشان راه افتاد و گفت: - هرچی باشه کار ده شب پیشه خانوم دکتر! این ته تهش یه ماهه حساب میشه! دکتر و آسمان هردو چپ چپ نگاهش کردند. آسمان روی تخت دراز کشید و دکتر مشغول شد. کمی بعد نگاهی متأسف به هردوشان انداخت و گفت: - بفرمایید! اینا که نه هفتشونه و قلبشونم تشکیل شده! امیرحسین و آسمان سکته ای به هم نگاه کردند. امیرحسین دست روی قلبش گذاشت. - خانوم دکتر من قلبم ضعیفه، شما چرا تخم سگ مارو جمع می‌بندید؟! به‌خدا اون نیاز به احترام گذاشتن نداره. دکتر کلافه دستش را روی مانیتور گذاشت و گفت: - تخم سگ نه و تخم سگای شما... نچی کرد و گفت: - ای وای عذر میخوام! حواسمو پرت کردید این دیگه چه حرفی بود من زدم؟! آسمان نیم‌خیز شده گفت: - عیب نداره خانوم دکتر، خروجی امیرحسین همینیه که شما می‌گید! چی شده؟! الان ما نمی‌تونیم سقط کنیم؟! دکتر لبخند گشادی زد و گفت: - عزیزانم تبریک می‌گم، شما دارید صاحب چهارقلو می‌شید! نُه هفتشونه! هر چهارتاشون سالمن و قلبشون تشکیل شده. آسمان هین کشید و چشم‌های امیرحسین سیاهی رفت. - سیرم تو این داوری آسمون! پس طلاق چی؟! مهاجرت چی؟! ماتحتمون پاره نشد ویزا بگیریم که حالا اینجوری بشه! آسمان زیر گریه زد. - اژدرتو از بیخ می‌کنم می‌ندازم جلو سگای بیابون بخورنش! امیرحسین هم کنار تخت خم‌ شد و گفت: - باشه من خودمم باهاش تو زاویه‌ام ولی دیگه کار از کار گذشته! تخم سگای بابا ایز لودینگ! پسره‌ی کثافت ب دم و دستگاش میگه اژدر😂 خیلی نمکن این کاپل😍😂 اگه میخواید غم و غصه‌هاتون شسته شه حتی برای لحظاتی کوتاه وارد این کانال بشید و رمانشو بخونید از پارت اول پورهههه شدم با کارای پسره😂 https://t.me/+kh1mBeR4KWJkMjg0 https://t.me/+kh1mBeR4KWJkMjg0 https://t.me/+kh1mBeR4KWJkMjg0
961Loading...
05
- زود باش دختر! الان عروس و دوماد می رسن، تو هنوز کیک رو آماده نکردی؟! با آن شکم برآمده به سختی خم شدم. سارا نزدیکم شد. - چقدر مونده؟! درحالیکه گل ها را روی کیک قرار می دادم، گفتم: اولین بارم که نیست! چرا انقدر می ترسی؟! - چون دوماد امشب خیلی ترسناکه! - چطور؟! - چه می دونم! از همون اول که برای رزرو اومد رفتارش یه جوری بود! سرد و خشک! میگن استاد دانشگاهه! به خودم لرزیدم... پدر جنین در شکم من هم دقیقا استاد دانشگاه بود، رفتارش هم همیشه سرد و یخی! آنقدر سرد بود که حتی موقع جداییمان نفهمید باردارم! سارا چرخی دور میز زد و به کیک خیره شد. - میگن ازدواج دومشه! هنوز یه سال نشده از زن سابقش جدا شده! من موندم چطوری باز داره ازدواج می کنه و اینجوری تشریفات کرده! حرف های سارا بدجور دلم را می لرزاند! برای لحظه ای تصور کردم نیما بخواهد ازدواج کند! شاید هم ازدواج کرده بود! از آن مرد یخی هیچ چیز بعید نبود! یاد عروسی خودمان افتادم... یک عروسی ساده و شاید زورکی برای نیما! با نیشخند به سارا گفتم: شاید سر ازدواج اولش مراسمی نگرفته، حالا می خواد جبران کنه! ابروهای سارا بالا پرید. - نمی دونم! شاید! آخه یه چیز دیگه هم شنیدم... اولش می گفتن زن سابقش یکی دیگه رو می خواسته و این تا فهمیده طلاقش داده! بعد انگار فهمیده همه ی اینا نقشه بوده و به زن طفلیش تهمت زدن! دستانم به لرزش افتادند. یعنی روزی می رسید که نیما بفهمد همه ی آن اتفاقات ساختگی و نقشه ی مادرش بوده است؟! می فهمید به من تهمت ناروا زده اند؟! به سختی پرسیدم: اگه فهمیده زنش بی گناه بوده، چرا داره ازدواج می کنه؟! سارا نیم نگاهی بهم انداخت. - انگار ازدواج صوریه! مادرش مجبورش کرده با دختر خاله ش ازدواج کنه تا اموالش رو پس بگیره! ابروهایم بالا پرید. چقدر مادر داماد امشب شبیه مادر نیما بود! - حالا تو این همه اطلاعات رو از کجا پیدا کردی؟! سارا خندید. - آخه خانوم سعادت معرفیش کرده بود! خانوم سعادت را خوب می شناختم. از همکاران نیما و البته آشنایان سارا بود و من بعد از مشغول شدنم در تالار همیشه تلاش می کردم با او رودررو نشوم. همان دلشوره ی لعنتی باعث شد اسم عروس و داماد را از سارا بپرسم. - شیوا و نیما! نیما هم دخترخاله ای به نام شیوا داشت! شیوا عاشق و شیدای نیما بود و مادرشوهرم علاقه ی خاصی به او داشت! آخرین گل تزئینی را با دستان لرزان روی کیک قرار دادم و به بهانه ی خستگی فورا آشپزخانه را ترک کردم. دلم می خواست از آنجا فرار کنم. می دانستم اگر نیما را کنار زن دیگری ببینم، می میرم! برخلاف توصیه های دکتر به سرعت راه می رفتم. از تالار خارج شدم که همزمان شد با بلند شدن صدای سوت و آهنگ. از دور می توانستم پلاک ماشین گلزده را ببینم. دیگر نمی توانستم به خودم امیدواری دهم که امشب عروسی نیما نیست! پاهایم بی اراده به سمت ماشین حرکت کردند و ماشین هم داشت به سمت من می آمد. در یک لحظه آنقدر به هم نزدیک شدیم که حتی ترمز هم نتوانست مانع برخوردم شود و با شتاب روی زمین پرت شدم. صدای آهنگ قطع شد و از لای چشمان نیمه بازم نیما را دیدم که از ماشین پیاده شد و با دیدنم... 😱👇 https://t.me/joinchat/VU-mgxrKh65lYTVk https://t.me/joinchat/VU-mgxrKh65lYTVk
1090Loading...
06
_ دخترت چندسالش شده گلرخ؟ رنگ از رخ مامان پرید و به لکنت افتاد _ چ .. چرا میپرسی؟ توران خانم نیشخند زد _ آرمین خان پیغام فرستاده بهت بگم یادش هست مدیا امشب هجده ساله میشه .. نگو که نمیدونی امروز میاد دنبالش نمیدونستم از چی صحبت میکنن که اینقدر رنگ و روی مامان پریده _ اونهمه دختر توی این تهران و خارج آرزوی یه گوشه چشمی از آرمین خان دارن اما نمیدونم اون چی دیده توی دختر تو که دست گذاشته روش! برای اینکه بفهمم چه خبره رفتم جلو و سلام کردم توران خانم نگاه خریدارانه ای بهم انداخت _ راستی آرمین خان سفارش کرده سرخاب سفیدآب نزنی بهش! این لباس رو هم فرستاده برای امشب بکنی تنش! بهت زده پلک زدم منظورش آرمین راسخ دوست صمیمی برادرم مهیار بود؟ جذاب ترین و پولدار ترین پسر محله که پنج سال قبل به آمریکا رفته بود و تا الآن خبری ازش نداشتم حدسم درست بود! فقط آرمین راسخ بود که اینقدر خودش رو صاحب اختیار من می‌دونست که توی تولد چهارده سالگیم که برای اولین بار رژ لب قرمز زدم سیلی به صورتم کوبید و مجبورم کرد با آب سرد توی حوض صورتم رو بشورم و حالا هم تأکیدکرده بود آرایش نکنم! مامان دستم رو کشید و داخل خونه برد _ توران خانم چی میگه مامان؟ آرمین‌خان ... قبل از اینکه چیزی بگم روی زمین نشوندم و تند تند مشغول شونه کشیدن و گیس کردن موهام شد در همون حال گفت _ آرمین خان میاد دنبالت دخترم .. باید باهاش بری ‌. میشی سوگلی خونه ش ... از بچگیت خاطرت رو میخواست خاطرم رو میخواست که اگه میرفتم توی محله بازی کنم و اگه فقط یک پسر توی جمعمون بود میومد به زور میبردم و اون پسر رو چنان میزد که هیچوقت دیگه طرف من پیداش نمیشد؟ خاطرم رو میخواست که روزی که فقط ده سالم بود و وسط حلقه ای که بچه های محله درست کرده بودن رقصیدم و با کتک بردم خونه جوری که هیچ یک از پسرها از ترس آرمین دیگه هیچوقت توی بازی هاشون راهم ندادن؟ حیرت زده نالیدم _ چی میگی مامان؟ آرمین‌خان؟ درحالی که لباس سفیدی که توران خانم بهش داده بود رو از کاور بیرون می‌کشید تا بپوشم گفت _ باید بری مدیا ... اون کل هزینه های عملت رو داد چندسال پیش که داشتیم از دستت می‌دادیم سروکله ش پیدا شد گفت تمام هزینه های بیمارستان و میده ولی تولد هجده سالگیت بشه میاد با خودش میبرتت فکر میکردم بعد اونهمه سال یادش رفته که چیزی بهت نگفتم ... اما امروز پیغام فرستاده اشک روی صورتم چکید و ناباور لب زدم _ من .. من رو فروختید؟ یعنی .. آرمین راسخ من رو ازتون خریده؟ مامان اخم کرد _ اینجوری نگو! آرمین‌خان امشب شوهرت میشه به زور مامان لباس سفید و پر زرق و برقی که آرمین راسخ فرستاده بود رو پوشیدم وقتی مامان از اتاق بیرون رفت تا همه چیز رو برای رسیدن آرمین خان آماده کنه از سر لج رژ لب قرمز رنگ رو لب هام مالیدم ناگهانی خاطره روزی که سر پسر همسایه رو فقط بخاطر اینکه به من گفته بود رژ لب قرمز بهم میاد شکسته بود یادم اومد با فکری که به سرم زد دزدکی از اتاقم بیرون رفتم نه .. من هرگز نمی‌تونستم با مردی که آوازه ی خشونت هاش همه جا پیچیده بود باشم . فرار میکردم و وقتی آرمین‌خان میرفت برمی‌گشتم در حیاط رو باز کردم اما به محض اینکه قدم اول رو بیرون گذاشتم عطر مردونه تلخی به مشامم خورد ماشین آخرین مدل مشکی رنگی که کنار در پارک شده بود توجهم رو جلب کرد و صدای آرمین خان جایی کنار گوشم بهم فهموند فرار کردن از دست این آدم معنایی نداره _ بچرخ ببینمت سوگلی ... از من که فرار نمیکردی؟ هوم؟ تنم به رعشه افتاد اما آرمین بدون هیچ زحمتی به راحتی پهلوم رو گرفت و به طرف خودش چرخوند سیگارش رو از گوشه لبش برداشت و نگاه عمیقش رو توی صورتم چرخوند از ترس میلرزیدم و نگاهم روی صورت مردی که بینهایت جذاب تر و جا افتاده تر از قبل شده بود خیره موند نگاهش روی لب های قرمز شده م خیره موند و دندون به روی هم سابید _ وای خدا مرگم بده آرمین خان کی اومدین؟ با شنیدن صدای مامان که دوان دوان خودش رو تا کوچه رسونده بود از جا پریدم با دیدن من و رژ لب قرمز روی صورتم گویا فهمید چه هدفی داشتم که روی صورتش کوبید و نالید _ مدیا ... آرمین ته سیگارش رو زمین انداخت دستمالی از جیبش بیرون آورد و به خشونت روی لبهام کشید _ گفتم سوگلی من و آرایش ندی گلرخ! مامان با لکنت لب زد _ روم .. سیاهه .. حواسم نبود آرمین با ته کفشش ته سیگارش رو له کرد یکی از آدم هاش خواست در ماشینش رو باز کنه که آرمین تشر زد _ گمشو اونور! زنگ بزن صفدری بیاد دنبالت مجبورم کرد داخل بشینم و رو به مامان گفت _ الوعده وفا گلرخ! سوگلیم رو میبرم عمارت ... عاقد منتظره https://t.me/+RjTVMnhlqHY4ZWE0 https://t.me/+RjTVMnhlqHY4ZWE0 https://t.me/+RjTVMnhlqHY4ZWE0
4041Loading...
07
دختر خالم ۱۵ سالشه تابستون پارسال به محض تموم شدن امتحاناش با این چنل ماهانه +۳۰ تومن درامد داشت🫣 https://t.me/+8PRfVPVw6y45NDZk
7700Loading...
08
دختر خالم ۱۵ سالشه تابستون پارسال به محض تموم شدن امتحاناش با این چنل ماهانه +۳۰ تومن درامد داشت🫣 https://t.me/+8PRfVPVw6y45NDZk
4690Loading...
09
Media files
1 4050Loading...
10
- شما که پِیِ خوش‌گذرونی بودید چرا حامله شدید خب؟! امیرحسین گلویش را صاف کرد. - حامله که نشدیم خانوم دکتر، خانومم حامله‌ست نمیدونم البته منم الان آبستنم ولی خب به هرحال، مسئله همینه، ما داشتیم خوش می‌گذروندیم یهو‌ این بچه سر و کلش پیدا شد! - آقای محترم من سقط انجام نمی‌دم. آسمان زیر گریه زد. - خانوم دکتر این شوهر من خودش بچه‌ست! دکتر متعجب نگاهش کرد و آسمان با گریه گفت: - خانوم دکتر به‌خدا ما می‌خواستیم طلاق بگیریم، مهمونی گرفتیم دوستامونو دعوت کردیم که خداحافظی کنیم. داشتیم دوستانه جدا می‌شدیم. این آقا ویزای کانادا گرفته من ویزای آلمان. تعجب دکتر هرلحظه بیش‌تر می‌شد. امیرحسین ادامه داد: - خانوم دکتر، اون شب یه عمه خرابی تو غذاها قرص افزایش میل جنسی ریخته بود. آسمان مشتی به شکم امیرحسین کوبید. - کار خودِ بیشرفشه! - حالا هرکی، خانوم دکتر ما گفتیم یه گودبای سکس آخرشم بریم که قراره بریم توافقی جدا شیم بعدا دلمون نخواد! هیچی دیگه، دادگاه گفت باید قبل طلاق آزمایش بده حالا فهمیدیم خانومم حامله‌ست! - آقای محترم عرض کردم من سقط انجام نمی‌دم بفرمایید بیرون از مطبم! امیرحسین نچی کرد. - خب ما نمی‌خوایمش ازدواجمون از اولم صوری بود! الان هرکدوممون داریم میریم یه طرف دنیا! آسمان مطمئن گفت: - اصلاً من فکر نکنم که قلبش تشکیل شده باشه. دکتر ایستاد. - پاشو بیا اتاق بغلی سونو انجام بدیم دخترم ببینم جنین چند هفتشه. امیرحسین دنبالشان راه افتاد و گفت: - هرچی باشه کار ده شب پیشه خانوم دکتر! این ته تهش یه ماهه حساب میشه! دکتر و آسمان هردو چپ چپ نگاهش کردند. آسمان روی تخت دراز کشید و دکتر مشغول شد. کمی بعد نگاهی متأسف به هردوشان انداخت و گفت: - بفرمایید! اینا که نه هفتشونه و قلبشونم تشکیل شده! امیرحسین و آسمان سکته ای به هم نگاه کردند. امیرحسین دست روی قلبش گذاشت. - خانوم دکتر من قلبم ضعیفه، شما چرا تخم سگ مارو جمع می‌بندید؟! به‌خدا اون نیاز به احترام گذاشتن نداره. دکتر کلافه دستش را روی مانیتور گذاشت و گفت: - تخم سگ نه و تخم سگای شما... نچی کرد و گفت: - ای وای عذر میخوام! حواسمو پرت کردید این دیگه چه حرفی بود من زدم؟! آسمان نیم‌خیز شده گفت: - عیب نداره خانوم دکتر، خروجی امیرحسین همینیه که شما می‌گید! چی شده؟! الان ما نمی‌تونیم سقط کنیم؟! دکتر لبخند گشادی زد و گفت: - عزیزانم تبریک می‌گم، شما دارید صاحب چهارقلو می‌شید! نُه هفتشونه! هر چهارتاشون سالمن و قلبشون تشکیل شده. آسمان هین کشید و چشم‌های امیرحسین سیاهی رفت. - سیرم تو این داوری آسمون! پس طلاق چی؟! مهاجرت چی؟! ماتحتمون پاره نشد ویزا بگیریم که حالا اینجوری بشه! آسمان زیر گریه زد. - اژدرتو از بیخ می‌کنم می‌ندازم جلو سگای بیابون بخورنش! امیرحسین هم کنار تخت خم‌ شد و گفت: - باشه من خودمم باهاش تو زاویه‌ام ولی دیگه کار از کار گذشته! تخم سگای بابا ایز لودینگ! پسره‌ی کثافت ب دم و دستگاش میگه اژدر😂 خیلی نمکن این کاپل😍😂 اگه میخواید غم و غصه‌هاتون شسته شه حتی برای لحظاتی کوتاه وارد این کانال بشید و رمانشو بخونید از پارت اول پورهههه شدم با کارای پسره😂 https://t.me/+kh1mBeR4KWJkMjg0 https://t.me/+kh1mBeR4KWJkMjg0 https://t.me/+kh1mBeR4KWJkMjg0
3661Loading...
11
#part_560 -سینه‌تو بذار دهنش،فکر میکنه پستونکه،آروم میشه. با چشمای گشاد شده به سمتش برگشتم و پسرک رو توی بغلم بالا کشیدم. -من که شیر ندارم حاج خانوم! از روی مبل بلند میشه و به سمتم میاد. پیراهنمو کنار می‌زنه و یکی از سینه هامو از سوتین بیرون میاره. -گولش بزن تا پرهان شیشه شیر بخره براش بیاره. میخوام از خجالت آب شم اما اون سینه م رو توی دهن نوه ش میذاره. پسر کوچولو اول با شک و بعد با ولع شروع به مکیدن میکنه. -طفل معصوم گشنه ست. هر وقت دیدی اذیت کرد،سینه تو بذار دهنش تا... در ویلا با شدت باز شد و پرهان همراه دختر ۵ ساله ش وارد شدن.سرشو بالا آورد که با دیدن ما توی اون حالت مات موند. -اومدی مادر؟ کم مونده بود تخم و ترکه ی تو شیره ی جون این دخترو بکشه! تا بناگوش سرخ شدم. حاج خانوم چرا اینجوری حرف می‌زد؟ هوس کرده بود منو بی آبرو کنه؟ -شیشه شیر... گرفتم... صداش میلرزید.چرخیدم و پیراهنمو روی سینه م مرتب کردم تا هیچ دیدی نداشته باشه. -شیرو درست کن بده دست سلدا مادر، بچه تم عین نوزادی خودت وحشیه، کبود کرد دختر بیچاره رو! دلم میخواست رمین دهن باز کنه و منو ببلعه. دستی رو به روم قرار گرفت.از زیر چشم نگاهش کردم. -اینو بده بهش، ببخشید که تو مجبوری جور مادر بی مسئولیتشونو بکشی! از دستش قاپیدم و سعی کردم بچه رو از خودم جدا کنم. محکم به سینه هام چسبیده بود و ول نمی‌کرد. پرهان قدمی جلو اومد و زمزمه کرد. -بذار کمکت کنم. سرش رو پایین تر آورد و حینی که سعی می‌کرد اون موجود کوچولوی شکمو رو از من دور کنه ادامه داد. -این نیم وجب بچه هم فهمیده ممه سهم هر کسی نمیشه. گرمای تنش با حرارت شرم بدنمو داغ میکنه.چشم میگیرم و اون بچه شو از بغلم بیرون میبره. -اونم از نوع سفید و بزرگش! پرهان چش شده بود؟ این حرفای تازه و عجیب چی بود! -شیشه رو نمیگیره حاج خانوم. بی خیال از بالای شونه نگاهش میکنه و و بعد به من اشاره میده: -مادر جون خودتم اگه مزه ی طبیعیشو. میچشیدی، دیگه دلت مصنوعی شو نمی‌خواست! این مادر و پسر چشون شده بود؟ پرهان با خنده به من نزدیک شد و بچه رو به تنم چسبوند. -کاش منم میتونستم باهاش شریک شم! نگاهش، داد میزد که این یک سال جدایی از زنش، به هورمون های مردونه ش فشار آورده. انگشتش رو از بالای سینه م تا نزدیکی های نوکش کشید و من چشم بستم. چرا بدنم کرخت شده بود؟ - از این همه قشنگی، یه میک نصیب من میشه پرستار سکسی؟! https://t.me/+-O3F8iC_UZI1OTU8 https://t.me/+-O3F8iC_UZI1OTU8 https://t.me/+-O3F8iC_UZI1OTU8 https://t.me/+-O3F8iC_UZI1OTU8 https://t.me/+-O3F8iC_UZI1OTU8 https://t.me/+-O3F8iC_UZI1OTU8 قرار بود فقط پرستار بچه هاش باشم. ولی اون بیشتر به یک پرستار نیاز داشت! کسی که به نیازهای مردونه ش برسه و هوای دلشو داشته باشه! توی خونه ش موندم و اجازه دادم رابطه ای شکل بگیره که تهش نامعلوم و ترسناک بود! من موندگار نبودم!! https://t.me/+-O3F8iC_UZI1OTU8 https://t.me/+-O3F8iC_UZI1OTU8 https://t.me/+-O3F8iC_UZI1OTU8 https://t.me/+-O3F8iC_UZI1OTU8 ❌این پارتمون بنر فیک خیلی از چنلاس😏💯 #باور_نداری_خودت_بسرچ
6642Loading...
12
_ کی میخوای به آرمین بگی بابای این بچه خودشه؟ با شنیدن صدای داداشم مهیار شوکه سر بلند کردم با اخم ادامه داد _ اون حق داره بدونه مهام پسر خودشه نه من! تا کی میخوای وانمود کنی عمه ی مهامی؟ تو مادرشی و آرمین پدرش! بغض کرده نالیدم _ آرمین بچمو ازم میگیره داداش.. اگه بفهمه بچمون نمرده و مهام پسر خودشه قیامت میکنه همون لحظه سر و صدایی از توی حیاط بلند شد مهام که توی بغلم به خواب رفته بود رو توی رخت خوابش گذاشتم و وحشت زده همراه با مهیار از خونه بیرون زدیم با دیدن قامت آرمین توی حیاط پاهام سست شد هنوز با دیدنش دلم می‌لرزید توی این دوسال اونقدر قیافه ش جا افتاده و مردونه تر شده بود که درست مثل نوجوونی هام محو دیدنش می‌شدم! مهام هم کاملا شبیه خودش بود، عجیب بود تا الآن نفهمیده بود که اون پسر خودشه کام عمیقی از سیگارش گرفت و با نیشخند گفت _ زودتر وسایلتون رو جمع کنید پاشید از تو خونه ی من این خونه رو قبلا آرمین به من هدیه داده بود حالا میخواست بیرونمون کنه مهیار جلو رفت _ چی میگی آرمین؟ تو این زمستون آواره بشیم؟ سیگارش رو گوشه ای انداخت و بدون جواب به مهیار اشاره به آدم هاش کرد تا داخل خونه بشن و وسایل رو بیرون بریزن مهیار درمونده به طرف من چرخید صدای گریه ی مهام که با سر و صداها از خواب پریده بود از توی خونه می‌اومد آب دهنم رو فرو دادم و با قدم های لرزون جلو رفتم آرمین با دیدنم ابرویی بالا انداخت _ بچه داداشت و تر و خشک کردی؟ فکر میکرد مهام پسر مهیاره و چون من دائم مراقبش بودم هربار یه جوری بهم طعنه میزد که بچه ی خودمون رو کشتم و حالا پرستاری بچه مهیار رو میکنم لبم رو با زبونم خیس کردم و به سختی نالیدم _ آدمات رو بفرست برن با تک خنده ای مردونه قدمی جلو اومد _ اون داداش الدنگت خوب نقطه ضعف من و فهمیده که تو رو فرستاد جلو! اما کور خونده، تو همون دوسال پیش که بچمون رو کشتی و غیابی طلاق گرفتی برای من مُردی مدیا با این حرفش اشک از چشمام جاری شد و آرمین با فکی منقبض شده ادامه داد _ میدونستی چقدر حسرت بابا شدن رو داشتم و بچمو کشتی اشک با شدت بیشتری از چشمام جاری شد اگه می‌فهمید بچه ای که در حسرتشه زنده ست ..... همون لحظه مهام که از حضور آدم های غریبه توی خونه ترسیده بود با چشمای گریون به طرفم دوید مهیار که سعی داشت بغلش کنه رو کنار زد و به سرعت خودش رو به من رسوند آرمین با دیدنش اخم در هم کشید و غرید _ توله سگ انگار خودش مامان نداره که بیست و چهاری آويزون توئه باورم نمیشد، آرمین اصلا عوض نشده بود و هنوز نسبت به من همونقدر حسود و حساس بود! مهیار جلو اومد و همین که دهان باز کرد دنیا روی سرم آوار شد _ این توله سگ که به قول خودت دائم آويزون مدیاست بچه من نیست! بچه ی خودته! نیشخندی زد و بدون اینکه منی که از ترس و وحشت رو به سکته بودم رو ببینه ادامه داد _ مهام پسر توئه! نگاه ناباور و به خون نشسته ی آرمین به طرف من کشیده شد و مهام بود که مهر تأییدی به حرفای مهیار زد و با بی قراری یقه لباسم رو کشید ، سرش رو به سینه م چسبوند و جیغ زد _ مامان می می ... https://t.me/+fbcSNKdpUIo3M2I0 https://t.me/+fbcSNKdpUIo3M2I0 https://t.me/+fbcSNKdpUIo3M2I0 پارت بعدیش تو کانال آپ شد🥲👆🏻💔
7725Loading...
13
روی تخت بودم و خونریزی و درد امونم رو بریده بود. صدای جیغ و داد از بیرون اتاق به گوشم می‌رسید. سرگیجه داشتم و نمی‌تونستم پاشم. همون لحظه در اتاق باز شد، قامت مردونه ای رو دیدم و با این فکر که حامده، نالیدم: - حامد... درد دارم! چرا این کار رو کردی؟! دارم می میرم! صدایی نیومد که دوباره پرسیدم: - چرا صدای جیغ میاد؟ از شدت سرگیجه چشم هام رو بستم، اما با استشمام بوی عطر غریبه ای که مال حامد نبود، چشمام باز شد و نه... این که نیما بود! استاد دانشگاهی که چندین بار بهم نزدیک شده بود و من هر سری به خاطر حامد ردش کرده بودم! ناباور به تن برهنه م خیره بود. خودم رو جمع و جور کردم که سریع کتش رو درآورد و انداخت دور بدنم. لب زد: - چیکار کردی لعنتی! چیکار کردی با خودت؟! خواست بلندم کنه، اما از درد زیر دلم جیغ زدم و به هق هق افتادم. حامد باهام چیکار کرده بود و حالا کجا رفته بود؟ نالیدم:حامد... ؟! کو؟ همه چی رو تار می‌دیدم. با دستش چشم هام و باز کرد و لب زد:‌ - چی به خوردت داده دختره ی احمق؟! ببین چه بلایی به سرت آورده! و تو اون همه تاری چشم های به خون نشسته ی نیما رو می‌دیدم. خواستم خودم رو ازش جدا کنم که داد زد: - وایسا پلیس ها ریختن اینجا... دوست پسرت فرار کرده، حالا من با توی نیمه جون چیکار کنم؟ و همون موقع در اتاق باز شد و صدای مردی تو اتاق پیچید: -چه غلطی دارید می‌کنید؟! پلیس بود! همون موقع نیما منو محکم تو آغوشش کشید تا تنم تو‌ معرض دید نباشه و غرید: - بگید پلیس خانوم بیاد! برید بیرون! https://t.me/+_AuDj3Awfss4ZTM0 https://t.me/+_AuDj3Awfss4ZTM0 https://t.me/+_AuDj3Awfss4ZTM0 بدنم لرز گرفته بود و صندلی سرد آگاهی حالم رو داشت بد می کرد. لیوان شربتی روی لبم فشرده شد و نیما بود! - بخور فشارت افتاده! هق هقم شکست. - می‌خوان زنگ بزنن بابام... من نمی‌خواستم این شکلی شه! اخم هاش درهم شد. چشم هاش رو بست و سخت ترین تصمیم زندگیش رو گرفت: - آدما اشتباه می‌کنن، پس فدای سرت! تو چشم هاش خیره شدم که ادامه داد: - فدای سرت! من همه چیز رو جای اون دوست‌پسر بی وجودت گردن می‌گیرم! به عقدم در میای، اما تا آخر عمرت مدیون من می مونی! چون تو نمی‌دونی چه حالی داره دختری رو که دوست داری تو این وضع ببینی... بدون دیگه مثل قبل دوست ندارم! https://t.me/+_AuDj3Awfss4ZTM0 https://t.me/+_AuDj3Awfss4ZTM0 دوست پسرش بعد از اینکه تو پارتی بکارتش رو می گیره ولش می کنه.🥺 پلیس ها دختره رو با استاد دانشگاهش دستگیر می کنن و...😱 https://t.me/+_AuDj3Awfss4ZTM0 بنر واقعی و مرتبط با موضوع رمانه. هرگونه کپی برداری ممنوع❌
4241Loading...
14
یه دختر دبیرستانی لوس و پررو که یه حاجی سکسی رو رام می‌کنه 😍😂 ایلی که دختره وزه و زبون درازه که عقد یه حاجی مستبد و مغرور میشه و با لوندبازی هاش حاجی رو دیوونه می‌کنه 🙊 تا جایی که یه روز تو ماشین حاجیمون بی‌قرار بشه و با فرم مدرسه جرش بده و...💦🔞🥹 https://t.me/+QV09-3F_mVZjMTM8 #دارای‌رده‌سنی۱۸سال🔥
1 5270Loading...
15
یه دختر دبیرستانی لوس و پررو که یه حاجی سکسی رو رام می‌کنه 😍😂 ایلی که دختره وزه و زبون درازه که عقد یه حاجی مستبد و مغرور میشه و با لوندبازی هاش حاجی رو دیوونه می‌کنه 🙊 تا جایی که یه روز تو ماشین حاجیمون بی‌قرار بشه و با فرم مدرسه جرش بده و...💦🔞🥹 https://t.me/+QV09-3F_mVZjMTM8 #دارای‌رده‌سنی۱۸سال🔥
9500Loading...
16
#پارت_1 #مأمن_بهار با تمام سرعت پا برهنه می دویدم. سنگینی لباس عروس بدجوری داشت اذیتم میکرد. جلوی دستو پامو گرفته و سرعتم کم میکرد. بدون اینکه به اطرافم نگاه کنم ، دویدم وسط خیابون و اصلا حواسم به هیجا نبود. فقط میخواستم تا جایی که میتونم فرار کنم. قصد داشتم برم اون سمت خیابون که با صدای بوق ماشینی تو جام ایستادم و سرمو بالا اوردم. همون لحظه ماشین شاسی بلند مشکی رنگی با سرعت نسبتا محکمی بهم برخورد کرد. محکم روی زمین افتادم و درد بدی زیر دلم و کمرم پیچید. از این همه بدبختی اشکام پایین ریخت و بی صدا گریه کردم. مرد جوونی از ماشین پیاده شد و زود به طرفم اومد کنارم زانو زد _خانوم حالتون خوبه؟ بدون اینکه نگاهش کنم سرم تکون دادم سعی کردم از جام بلند بشم _اره خوبم…اخ دردم انقدر زیاد بود که حتی نمیتونستم تکون بخورم. به سختی جلوی جیغ زدنم رو گرفته بودم. مرد با نگرانی لب زد _صبر کن ، من کمک میکنم ازوم بلند بشید.. بعد زیرلب زمزمه کرد _اخه چرا یهو میپری وسط خیابون ، مگه دیوونه ای؟ حرفش باعث شده بود بیشتر گریم بگیره. دستمو گرفت و گذاشت روی شونش بلندم کرد که ایندفعه نتونستم جلوی خودم بگیرم از درد جیغ کشیدم. ترسیده منو دوباره روی زمین گذاشت. همونجور که اشک میریختم گفتم _خیلی درد دارم نمیتونم! انگار عصبی شده بود. نفس عمیقی کشید و دستی به ریش نداشته اش کشید. بی هوا خم شد و توی یه حرکت از زیر پام و کمرم گرفت بلندم کرد. _چیکار میکنی…ولم کن. برای اینکه نیوفتم دستامو دور گردنش حلقه کردم. نمیتونستم تکون بخورم چون درد داشتم. _لطفا بزارم زمین… بی اهمیت به من سمت ماشینش رفت که ترسیدم لب زدم _منو کجا میبری؟ در ماشینش رو باز کرد و من روی صندلی نشوند. بعد درو بست خودش دور زد سوار شد. بدون اینه حتی یه کلمه حرف بزنه راه افتاد که عصبی گفتم:کجا داری میری؟ نگاه کوتاهی به من انداخت و با کلافگی جواب داد _بیمارستان با شنیدن کلمه بیمارستان تنم به رعشه افتاد اگر میرفتم بیمارستان بابام پیدام میکرد و زندگیم تباه میشد. خیلی زود با صدای لرزونی گفتم _نه نه لطفا بیمارستان نرو بالاخره زبون باز کرد _نمیشه ، ممکنه آسیب جدی دیده باشی خطرناکه! دستم به دستگیره در گرفتم و سعی کردم جابه جا بشم. _نه من خوبم ، بیمارستان برم بابام پیدا میکنه! _اما باید بریم بیمارستان. درد امونم بریده بود اما باید تحمل میکردم. گریم به هق هق تبدیل شد _من نمیخوام خوبم ، اصلا وایستا پیاده بشم من نمیتونم بیمارستان برم. نگاه کوتاهی بهم انداخت و یهو دور زد. نگاهی به اطرافم انداختم لب زدم _چی شد؟ کجا میری؟ _خونه من https://t.me/+c9Y6H7VM4v9hZWQ0 https://t.me/+c9Y6H7VM4v9hZWQ0 https://t.me/+c9Y6H7VM4v9hZWQ0 https://t.me/+c9Y6H7VM4v9hZWQ0 https://t.me/+c9Y6H7VM4v9hZWQ0 https://t.me/+c9Y6H7VM4v9hZWQ0 دختری زیبا که تو خانواده پسر دوستی بزرگ شده و شب عروسی از ازدواج اجباری که برادرش و پدرش براش تدارک دیدن فرار میکنه و همون شب با مردی روبه رو میشه که زخم خوردس اما به وقتش مهربونه…
2 4720Loading...
17
- پرستاری از یه مرد کار آسونی نیست، البته در کنار کار سختش حقوق خوبی هم داره! از یادآوری رقم حقوق لبخند می زنم و اون ادامه میده: فرسام تو یه تصادف فلج شده و تو باید کارهایی بکنی که لازمه محرمش بشی! - محرم؟! اما آخه... حرفم رو قطع می کنه. - گفتی مجردی!از ظاهرتم مشخصه که به این کار احتیاج داری!یه صیغه ی موقت خونده میشه تا معذب نباشی! قبوله؟! نگاهش روی لباس های کهنه م حس بدی بهم میده. حقوق یه ماه می تونه زندگیم رو زیرورو کنه. بدون خوندن حتی یک جمله از قرارداد امضاش می کنم. وارد اتاقی میشیم که شبیه بیمارستانه و کلی دستگاه های عجیب داره. - لباساتو دربیار، باید معاینه بشی! با حرف اون خانوم شوکه میشم. - چ... چی؟! چرا؟! - یه معاینه ی ساده ست! نگاهم با ترس تو اتاق می چرخه، این همه تجهیزات چیز دیگه ای میگه! مجبورم می کنه روی تخت دراز بکشم. - نترس! یه معاینه ی ساده ست! می خوام جیغ بزنم که دستش رو مقابل دهانم می گیره و میگه: مگه قرارداد رو نخوندی؟! وقتی قراره صیغه ی آقا بشی باید معاینه و چکاپ بشی تا مبادا مشکلی داشته باشی! مجبورم میکنه تموم لباسهام رو دربیارم و درحالیکه کاملا لختم و دارم از خجالت و ترس میمیرم یه نفر رو صدا می کنه تا معاینه م کنه! از فرق سر تا نوک پام رو معاینه میکنن! از چشمهام گرفته تا خصوصی‌ترین قسمت‌های بدنم!🔥 https://t.me/+Uhte_OrR2E85ODY8 وقتی آگهی استخدام پرستار رو دیدم حقوقش وسوسه م کرد و بدون هیچ فکری قرارداد رو امضا کردم، اما وقتی پام رو تو اون خونه گذاشتم فهمیدم که درواقع باید... بنا به دلایلی لینک به زودی باطل میشه🔥🚫
2 0672Loading...
18
⁠ - از من خجالت می‌کشی قربونت برم؟ شل کن خودتو عمر کارن، اینطوری دردت می‌آد. سر و صورتش را غرق بوسه می‌کنم و او زیر تنم بیشتر منقبض می‌شود. نق می‌زند: - نمی‌خوام، نکن کارم دردم می‌آد. نوک سینه‌اش را به دهان می‌گیرم و خیس مک می‌زنم. زار زار گریه می‌کند: - نمی‌خوام از اونجام خون بیاد، ولمکن. چیزی تا خل شدنم نمانده، اما صبور می‌پرسم: - کی گفته خون می‌آد؟ زر زدن قشنگم. تو خودتو منقبض نکن. هق می‌زند: - تو مدرسه همیشه می‌گفتن شب حجله از لای پای آدم خون می‌آد! چیزی نمانده اختیارم را از دست بدهم و در یک حرکت کار را تمام کنم، اما نفس عمیقی می‌کشم. - اونا گه خوردن، من‌که نمی‌ذارم خانومم اذیت بشه. با انگشت نقطه‌ی تحریک‌پذیرش را ماساژ می‌دهم. بی‌اختیار آه می‌کشد و می‌خواهد خودش را عقب بکشد و از زیر تنم در برود که پایش را می‌گیرم. برجستگی بین پاهایم را به تنش می‌چسبانم: - ببین، حسش می‌کنی؟ یه‌ماهه اسمت به ناممه ولی تنت نه، یه‌ماهه بی‌قرارم که زودتر همه‌ی فاصله‌های بینمونو جر بدم و تورو مال خودم کنم. از آن لب‌های سرخ کامی می‌گیرم و نفس نفس می‌زنم. هر لحظه کنترل کردن خودم سخت‌تر می‌شود: - شل کن خانومم، من‌که نمی‌ذارم تو درد بکشی فسقلی. به موت قسم مواظبم. کمی آرام می‌شود، برای بیشتر تحریک کردنش سینه‌هایش را مک می‌زنم و او میان ناله‌هایش همچنان مقاومت می‌کند: - کا... کارن... می‌گن مال عربا خیلی بزرگه، آره؟ در آن حال، خنده‌ام می‌گیرد. دخترک نابلدم زیادی دلبر است. دستش را می‌گیرم: - خودت ببینش! صورتش به آنی سرخ می‌شود، شرم‌زده چشم‌می‌دزدد: - خجالت می‌کشم. خجالتش تمام مقاومتم را درهم می‌شکند، لبش را محکم و عمیق می‌بوسم و... برای خوندن ادامه‌ی این پارت 👇🏻👇🏻👇🏻 https://t.me/+Q6OavXrgGgs0OWNk https://t.me/+Q6OavXrgGgs0OWNk https://t.me/+Q6OavXrgGgs0OWNk ناز کردنای دخترمونم که ادامه داره😍😂👇🏻 - کاچی نداریم قربونت برم، بیا برات شیرموز با عسل و گردو درست کردم جون بگیری. زیر پتو قائم شده و قصد بیرون آمدن ندارد. برخلاف او که خجالت‌زده است، من احساس پیروزی دارم. بالاخره زنم را تصاحب کردم و مهر مالکیت روی تنش کوبیدم! - دیگه نباید از من خجالت بکشی رویا، من الآن جایی که تو خودت ندیدی رو دیدم. نق می‌زند: - به روووووم نیاااااار. حمله می‌کنم و از زیر پتو بیرون می‌کشمش: - بیا اینو بخور برای راند دوم جون بگیری، تازه مزه‌ات رفته زیر زبونم دیگه نمی‌تونم ازت بگذرم بچه... جیغ می‌کشد: - آقا کارن من هنوز درد دارم! https://t.me/+Q6OavXrgGgs0OWNk https://t.me/+Q6OavXrgGgs0OWNk https://t.me/+Q6OavXrgGgs0OWNk از قدیم گفتن نازکش داری نازکن، نداری پاتو دراز کن😁 رویا خانم خوب سواستفاده می‌کنه از نازکشش😔😂
1 1574Loading...
19
- یه هم آغوشیمون نشه؟ چشم غره ای حواله اش کرده، پشت میکنم بهش. ملافه را روی تنم بالاتر میکشم و او باز میگوید: - نیای بغلم شک میکنن. تازه عروس دوماد نامزد بازی نکنن، زشته تو این شهر. سکوت من بادش را خالی نمیکند، نزدیک تر میشود و مردانه اش که به تنم برخورد میکند، شرم زده ام میکند. اعتراض میکنم: - امیر یوسف! - ناز داری برای سکسمون؟ البته سکسم نه، یه بوسه ای، بمال بمال و لاپایی چیزی... میچرخم به سمتش و با بغض و ناراحتی میگویم: - من نخواستم زنت شم که تو حالا ازم سکس میخوای. حرص میزند: - شده، شده دیگه. بخوای نخوای زنمی گلی، باید ببوسمت، لپ مطلب باید بیام روت که بی بی باور کنه زن و شوهریم. بغضم میشکند. دلم سکس نمیخواهد. نه حالا که علاقه ای میانمان نیست. از غفلتم سود میبرد و با احتیاط تنش را روی تنم می کشد. - هیس، گریه نه. باور بی بی، باور خاندان عصارهاست. میخوای پدرم بفهمه، دختر دشمنش، شده عروس تک پسرش؟ بغضم می شکند. نمیخواهم، نه تا وقتی که انتقامم را نگرفته ام. سکوتم علامت رضاست و او دست پیش میبرد به سمت دکمه شلوارم که لرزان و مظلوم میگویم: - نگاهم نکن تا تهش باشه؟ زیر پتو باشیم... آرامشی که دارد برایم عجیب است. دستش را فرود میرود داخل شلوارم با وحشت مینالم: - می ترسم... بین پاهایم را از روی شورت نوازش میکند و با حال عجیبی میگوید: - جانم! چشم... آروم پیش میرم. دردت گرفت منو بزن باشه؟؟ اجازه نمیدهد آرام باشم، آنقدر بی قراری میکنم که بالاخره بی طاقت لب هایم را به کام میکشد و اولین ضربه را می زند. جیغ و گریه‌ی من مصاف میشود با صدای لرزان او: - جانم؟ مرگ امیر یوسف. بمیره برات امیر یوسف... تموم شد... هق میزنم و ضربه‌ی دومش جیغم را بلندتر میکند و این بار بی بی است که از پشت در کل میکشد و با شادی میگوید: - مبارکا باشه، مبارک خاندان عصار. شیرپسرمون جیغ تازه عروسش رو درآورد، کاچی بیارید، طلا بیارید، خوشی بیارید برای عروسم... او خوشحال است و من هق میزنم و مینالم: - نمی بخشمت،امیر یوسف هرگز نمیبخشمتون. امیریوسف دیوانه میشود و همراه با ضربه سوم، انگشتش را از پشت... https://t.me/+H4gf2eOCenlkZDU0 https://t.me/+H4gf2eOCenlkZDU0 https://t.me/+H4gf2eOCenlkZDU0 https://t.me/+H4gf2eOCenlkZDU0
1 0395Loading...
20
Media files
4900Loading...
21
_ اگه بخواین من باهاتون می‌خوابم! بهت زده به دخترک خجالتی روبرویش خیره شد. پونه بود این حرف را زد؟ _ چی؟ می‌خوای تو اتاق من بخوابی؟ پونه لب به دندان گرفت؛ سر پایین و انگشتان در هم گره. _ نه!...من دیدم که... که داشتین اون کار و ... خب ... نمی‌خواستم ببینم... حوله از دستش افتاد، دیده بود؟ _ چی رو؟ درست بگو. خودش را به آن راه زد. شاید بهتر بود از ادامه‌ی حرف فرار کند. _ داشتین خود...خودارضایی می‌کردین... رنگ از رخ دخترک پرید، نه فقط او بلکه خودش هم. _ بهم جا دادین، سرپناه، از اون کثافت و لجن کشیدینم بیرون... _ بس کن! حق نداشتی بیای اتاق من... باید فرار می‌کرد از این دلبر کم سن و رنج کشیده. _ نمی‌خواستم... صداتون اومد، ترسیدم نکنه... ببخشید. اما چیزی بیشتر تنش را کرخت کرد، نکند شنیده باشد... نام خودش را میان تخیلات او... _مسائل جنسی من مربوط به خودمه، من هم‌خوابگی از تو نمی‌خوام...فراموش کن چی دیدی... خواست به اتاقش برگردد، حالا چطور فراموش کند؟ دخترک زیادی شجاع نبود؟ _ اقا یونس! نرید... من خیلی وقته می‌خوام بگم...یه صیغه‌ام میتونه بس باشه، چیزی نمی‌خوام... چرا رهایش نمی‌کرد؟ مرد بود، باید خوشش هم می آمد، اما قسم خورده بود آزارش ندهد مثل باقی مردها... _ من آوردمت اینجا که زیر هر کس و ناکسی نیوفتی پونه، حالا خودم بهت دست درازی کنم؟ اون همه آدم هست برای رفع نیاز من... دخترک چانه‌اش لرزید بس نبود، چشمانش هم تر شد. _ نمی‌خوام فکر کنین می‌خوام خودمو آویزونتون کنم، فقط... دست پونه دور بازوی برهنه‌اش پیچید، محال بود همچین فکری کند بعد از این همه مدت...خودش خائن‌تر بود به عهدشان تا پونه. _ چطور فکر کردی به تو تمایل دارم که خودتو پیشنهاد میدی؟ به طعنه گفت شاید پا پس بکشد و درونش ویران شد. موثر بود، دستانش از دور بازوی او رها گشت. _ می‌دونم شما مشکل دارین، می‌دونم هر کسی نمی‌تونه با شما بخوابه، می‌دونم... کاش جایی بود که بنشیند. نگاه بی پرده‌ و حرف‌های صریح پونه... _ وسایلت و جمع کن پونه، اگر قرار باشه فقط یه زن تو دنیا باشه که باهاش بخوابم و اونم تو باشی، این کار و نمیکنم. چرا نمی‌فهمید؟ ممنوعه‌اش کرده بود برای خودش... _ پس چرا توی خواب با من رابطه دارین؟ وقتی دارید اون کارو می‌کنین...چرا اسم منو میارین؟... دست به چارچوب در اتاق گرفت، ژست جذابی بود اما در حقیقت برای نیوفتادن گرفت. _ نمی‌تونی تحملم کنی، منم نامرد نیستم پونه... خرابش نکن... پا پس نکشید چرا؟ جلو آمد. دستهایش دور تن نیمه برهنه‌ی او پیچید، ظریف بود. _ نمی‌خوام برید با بقیه... ما که با هم زندگی می‌کنیم... منم راضیم، نامردی نیست... لعنتی! نمی‌توانست تمام تخیلاتش به این لحظه ختم شود...زیادی واقعی بود... دست‌های یونس که روزی او را از زمین برداشته بود، در حال مرگ، حالا دور تن ظریفش پیچید. _ پشیمون نشو ... https://t.me/+LDvJYQ97Bbk1MWM0 https://t.me/+LDvJYQ97Bbk1MWM0 https://t.me/+LDvJYQ97Bbk1MWM0
6020Loading...
22
_ دستشویی رو تمیز بشور تا مثل دفعه ی قبل مجبورت نکردم لیسش بزنی! دخترک لرزان بازویش را چنگ زده و با چهره ای گرفته از درد آرام نالید: _ عا... صف... دستم خیلی درد میکنه... میشه ببریم دکتر؟ مرد پوزخندی زده و به آرامی سمتش میرود. هر وقت اینطور آرام بود بیشتر از او میترسید. _ چه زری زدی؟! از ترس به سکسکه افتاد و عقب عقب رفت. _ هی... هیچی... غلط کردم... محکم تخت سینه اش کوبید و با غیظ توی صورتش غرید: _ باز یادت رفت تو آدم نیستی؟! باید بهت یادآوری کنم هرزه؟! دستش را پیش برد تا مچ دست دخترک را چنگ بزند که بیچاره وار به گریه افتاد. _ توروخدا نکن... غلط کردم... از دیروز که دستمو پیچوندی مچ دستم درد میکنه، توروخدا دیگه نکن... دسشویی رو میشورم، غلط کردم... هق هق هایش هم دل سنگ مرد را نرم نکرد. از او متنفر شده بود... بی توجه به ناله و زاری دخترک مچ دستش را چسبید و نگاهی به آن انداخت. متورم و کبود شده بود، حتما شکسته بود. _ یادته دیروز چه گوهی خوردی که دستت شکست؟! آشوب سر پایین انداخت و هنوز هم عاشق این مرد بود. با تمام بدی هایش... میدانست اگر جواب عاصف را ندهد عصبی اش میکند که سکسکه کنان گفت: _ لباستو... بغل... کرده... بودم... _ گوه زیادی خوردی که به وسایل من دست زدی هرزه کوچولو! الانم داری گوه زیادی میخوری که دکتر میخوای... بلافاصله مچ آسیب دیده ی دستش را پیچاند و درد تا مغز استخوان دخترک رفت‌... _ تو همیشه باید درد بکشی تا یادت نره تو این خونه گوه خوردن برات ممنوعه. یادت نره از اون سگی که تو حیاط بستم کمتری، فقط خفه میشی و هر کاری بهت میگم رو انجام میدی! دخترک از شدت درد جیغ بنفشی کشید و فریادش ستون های خانه را لرزاند. _ دستم... دستم... وای... دستم شکست... وای دارم میمیرم... دستم... وحشت زده به دستش نگاهی انداخت و وقتی دستش را آویزان و بی وزن دید، عقی زد. پشت سر هم جیغ میکشید و اشک میریخت که عاصف با پشت دست محکم روی دهانش کوبید. _ خفه شو پتیاره، ببر صداتو حرومی! تو خونه ی من صداتو بالا میبری؟ زبونتو از حلقومت بکشم بیرون؟ آررررره؟! چند بار دیگر محکم روی دهانش کوبید و وقتی تمام دهان دخترک پر از خون شد، نفس زنان کنار کشید. نگاهی به خون روی بند انگشتانش انداخت و صورتش از نفرت جمع شد. _ دستمو به گند کشیدی، بیشرف... پاشو جمع کن خودتو تا همینجا زنده زنده چالت نکردم... گمشو... از گردن اویی که از حال رفته بود چسبید و او را کشان کشان سمت سرویس بهداشتی برد. داخل دستشویی پرتش کرد و نفهمید سر آشوب محکم به کاشی ها برخورد کرد. _ تا یه ساعت دیگه که برگشتم همه جا تمیز شده باشه، با اون خون نجست خونمو به گوه کشیدی کثافت! داشت زیر لب چیزی میگفت و انگار نفس های آخرش را میکشید. بالای سرش ایستاده بود و با نفرت جان دادنش را تماشا میکرد. زیر سرش که پر از خون شد، نگاه عاصف رنگ تعجب گرفت و دستانش مشت شد. لگد آرامی به پای دخترک کوبید و صدایش نگران شد. _ خودتو زدی به موش مردگی که ولت کنم؟! پاشو ببینم... با توام... هوی... تکانی که نخورد، نگران خم شد و کنارش زانو زد. میگفت از او متنفر است و آزارش میداد اما فقط خودش میدانست چقدر عاشقش است... از زمانی که فیلم رابطه ی همسرش را با مردی غریبه دید، از این رو به آن رو شد... ضربه ای به صورتش کوبید تا هوشیارش کند. _ آشوب... آشوب... پاشو ببینم... چه مرگته؟ پاشو میگم، تموم کن این مسخره بازی رو... آشــــوب... یک لحظه چشمانش را نیمه باز کرد و بی نفس لبهایش را تکان داد. _ چی میگی؟ نمیشنوم... روی صورتش خم شد و گوشش را به لبهای لرزان او چسباند. _ ویار... بوی... تنتو... داشتم... که... لباساتو... بغل... میکردم... خودتو... ازم... گرفته... بودی... مجبور... بودم... یکه خورده تکانی خورد و بلند زیر خنده زد. _ ویار؟ یعنی... حامله ای؟ غلط کردی پدرسگ... من عقم میگرفت نگات کنم کی حاملت کردم؟! ناگهان با یادآوری شبی که مست بود و به تن دخترک تاخته بود فریادی زد. دست زیر تن سبکش انداخت و سمت بیرون دوید. _ یا خدا... تو حامله ای... دووم بیار زندگیم... غلط کردم... غلط کردم... آشوب زنده بمون... توروخدا زنده بمون‌... https://t.me/+8CXCqDw5LXw5YjJk https://t.me/+8CXCqDw5LXw5YjJk https://t.me/+8CXCqDw5LXw5YjJk https://t.me/+8CXCqDw5LXw5YjJk https://t.me/+8CXCqDw5LXw5YjJk https://t.me/+8CXCqDw5LXw5YjJk https://t.me/+8CXCqDw5LXw5YjJk https://t.me/+8CXCqDw5LXw5YjJk زن حاملشو مجبور میکنه دستشویی رو بشوره ولی بعدش...😭💔 دختره تو دستاش جون میده...
5100Loading...
23
-مدام خواب یه پلنگ سیاه و بزرگو می‌بینم که داره دور و برم می‌چرخه. گاهی دهنشو باز می‌کنه و دندون‌های تیزشو بهم نشون می‌ده. گاهی هم با چشمای سبز کمرنگش خیره نگاهم می‌کنه! دکتر روانشناس نگاهم می‌کنه و مدام یه چیزایی رو روی برگه جلوش می‌نویسه. -هر شب می‌بینیش؟ یعنی مدام داره برات تکرار میشه یا فقط گاهی اوقات؟! با بغض سر تکون دادم و اشکی که از چشمش چکید رو محکم پاک کردم. -هر شب تکرار میشه. واقعا وحشت کردم حس می‌کنم دارم از ترس می‌میرم! -به نظرت ازت چی می‌خواد؟ حس می‌کنی چی رو می‌خواد بهت برسونه؟! لب هامو با زبون‌ تَر کردم و مستقیم به چشمای زن نگاه کردم. میدونستم بعد جمله‌ای که بگم مثل همه دکترهای قبلی فکر می‌کنه دیوونه‌ام و برام دارو می‌نویسه اما نمی‌خواستم هم حقیقتو پنهان کنم. -ف..فکر می‌کنم اون عاشقم شده! همونطور که انتظار داشتم ابروش بالا پرید و سر تکون داد. -بسیار خب یه سری دارو براتون می‌نویسم. کمک می‌کنه راحت‌تر بخوابید فعلا این هارو استفاده کنید تا جلسه‌ی بعدی. ناامید سر تکون دادم و برگه رو از دستش گرفتم و به سمت در رفتم. اما زمزمه‌ی زیرلبیش رو شنیدم که می‌گفت: -فکر می‌کنه یه پلنگ سیاه عاشقش شده... این جوونا روز به روز بیشتر عقلشونو از دست می‌دن! https://t.me/+61jha4J6_Hk2ZmJk با ناراحتی داروهامو گرفتم و پا تو خیابون تاریک گذاشتم. دیروقت بود و همه جا خلوت بود اما حاضر بودم تا صبح تو خیابون بمونم تا اینکه برم خونه و بخوابم و خواب اون پلنگ لعنتی رو ببینم! -هی خوشگله... تنها این وقت شب بیرون چیکار می‌کنی؟! با صدای یه مرد به قدم هام سرعت دادم اما یکدفعه شروع کرد به دنبالم دویدن. -وایسا ببینم کجا داری فرار می‌کنی توله سکسی... اووف باسنشو نگاه. چشمام از وقیحی مرد گرد شد و پا به فرار گذاشتم. خدایا اخه این چه شانسی بود که من داشتم؟! -وایسا می‌گم هرزه! جیغ زدم: -دست از سرم بردار... کمک کمک کسی نیس... یکدفعه از پشت دستایی محکم دور کمرم حلقه شد و با دستمالی رو که دهن و بینیم رو پوشوند، بیهوش شدم وچشمام بسته شدن. ادامه‌ی پارت👇 با حس سنگینی روی تنم و درد سینه هام به سختی پلک هامو از هم فاصله دادم. -آخ -پرنسس بیدار شد؟! نگاهم به مرد تنومند و سیاه پوشی افتاد که روی تنم خوابیده و با لذت داشت بالای سینه هامو می‌مکید. -چه... چه خبره اینجا تو کی هستی؟! -نوچ منو یادت نمیاد... چه دختر بدی! تکونی به دست و پام دادم که تازه متوجه شدم به تخت بسته شدم و وحشت زده جیغ کشیدم: -تـو... تـو مـنـو دزدیـدی؟ بـازم کـن لـعنـتی! -هیشش آروم تو فقط اومدی پیش مَردت! چشمای سبزش به شدت برام آشنا بودن اما تو این لحظه انقدر ترسیده بودم که نتونم درست تمرکز کنم. -ب..بذار برم خواهش می‌کنم ول..م کن توروخدا! جواب همه‌ی هق هق هام شد زبون خیسش که روی صورتم کشیده شد و اشک هامو پاک کرد. -آروم امشب قراره عروس مَردت بشی... انقدر استرس برات خوب نیست! چهارستون تنم لرزید و حرصی فریاد کشیدم: -چی می‌گی آشغال عوضی؟ حیوون پست... حرومزاده ولم کن برم ولـــم کــن! چشمامو بستم. با شدت جیغ می‌کشیدم و به صورتش تف می‌کردم و تو یه لحظه نفهمیدم چی شد اما انگار یه چیزی عوض شد و صدای خرخری به گوشم رسید! -آی! با ترس چشمامو باز کردم و وقتی جای مرد همون پلنگ سیاه خواب هامو خیمه زده روی خودم دیدم، خودمو خیس کردم. تمام تنم شل شد و... https://t.me/+61jha4J6_Hk2ZmJk https://t.me/+61jha4J6_Hk2ZmJk
2670Loading...
24
⁠ "دوس دختر داشتنم خوبه هاا، داری کارای روزمره‌اتو میکنی یه موجود نرم و خوشبو کنارته هی دست میزنی به ممه هاش و پرپاچه‌اش، دست نزنیم ناراحت میشه غر میزنه که بهم توجه کن😂" با صدای جیغ شادی از آشپزخانه بیرون دویدم. خودم را داخل اتاق پرت کردم‌‌. - وای ریدمممممم افسون. بدبختت کردمممم. شوکه نگاهش کردم. - چی شده؟ با استرس گوشی دستش را بالا آورد. گوشی من بود همان لحظه گوشی زنگ خورد. - امیر ارونده؟ این وقت شب چرا زنگ زده به من؟ شادی با ترس نگاهم کرد. - من یه غلطی کردم افسون. نزدیکش شدم و تا خواستم گوشی را بگیرم آن را عقب کشید. - چرا؟ د بنال ببینم چه غلطی کردی؟ لب گزید. - شارژ نداشتم میخواستم با گوشی تو یه پیام بدم به امید اشتباهی فرستادم برا امیر اروند! چشمانم گشاد شدند. - چی فرستادی؟ آب دهانش را قورت داد. تماس رییسم را ریجکت کرد و گوشی را به دستم داد و تا بتوانم جلویش را بگیرم با دو از اتاق بیرون رفت. با ترس وارد باکس پیام‌هایم شدم و با دیدن پیام نامربوطی که برای اروند فرستاده بود مخم سوت کشید‌.  امیر اروند جواب داده بود: " عجب 😜" و پیام بعدی اش... " دیگه چی خوبه خانم پیشوا؟ 😂😂😂😂 مثلا دوست پسر کجاش خوبه؟😅" داد زدم. - شادی بقران این ریدمانت رو جمع نکنی من می رینم به کل هیکلت. برای امیر اروند تایپ کردم. " ببخشید آقای اروند اشتباه شده" شادی مثل خودم داد زد. - گه خوردم افسون! تا یه هفته اشپزی و نظافت با من. - گه خوردی نوش جونت! بیا گندی که زدی رو جمع کن. گوشی در دستم لرزید. با دیدن شماره‌ی اروند قالب تهی کردم اما نمی‌شد جوابش را ندهم. صدایم را صاف کرده و تماسش را جواب دادم. با شیطنتی که در کلامش جاری شده بود گفت: - خوبین خانم پیشوا؟ سرفه ی مصلحتی کردم‌. - ببخشید اون پیام... - اون پیام چی؟ - دستم خورد اشتباهی شد... جدی گفت: - جلوی خونه‌تونم بیا پایین لپ‌تاپت که تو شرکت جا گذاشتی رو بگیر. چشمانم گشاد شدند. - الان؟ میگم دوستم بیاد من دستم بنده. خندید. - بیا خانم نترس... بیا قول می‌دم به توافق برسیم. - راجع به چی؟ - راجع به اینکه اگه دلم بخواد دوست دخترم باشی قول می دم کار به غر زدن تو نرسه بیست و چهار ساعته دربست در خدمتت باشم😂 لحنش خمار شد. - بیا پایین قول می‌دم هر شرط و شروطی رو قبول کنم. قسم می خوردم شادی را بکشم. گوشی را پایین آوردم تا صدایم به او نرسد‌. - شادی خودتو مرده بدون. با مسخره بازی بلند گفت: - انا لله و انا الیه راجعون🤣 همین اتفاق بهانه می‌شه برا نزدیک شدن رییس شرکت یعنی امیر اروند به افسون و... پر از صحنه‌های داغ😍❌💋💋💋💋 https://t.me/+lxuPLXiw1XMyNmQ0 https://t.me/+lxuPLXiw1XMyNmQ0 پاره🤣🤣🤣🤣🤣🤣 https://t.me/+lxuPLXiw1XMyNmQ0 https://t.me/+lxuPLXiw1XMyNmQ0 رمان عاشقانه اجتماعیه ولی با رگه‌های طنز که غش می‌کنین🤣😂 https://t.me/+lxuPLXiw1XMyNmQ0 افسون برای ساکن شدن تو تهران با دوستش شادی همخونه می شه و بخاطر خواهرش برای کار کردن وارد شرکت هلدینگ فولاد اروند می‌شه و .... https://t.me/+lxuPLXiw1XMyNmQ0 https://t.me/+lxuPLXiw1XMyNmQ0 https://t.me/+lxuPLXiw1XMyNmQ0 https://t.me/+lxuPLXiw1XMyNmQ0
2430Loading...
25
🤩پک گوشواره پروانه صورتی 50t🤩
3700Loading...
26
🤩پک گوشواره پروانه صورتی 50t🤩
5860Loading...
27
Media files
6440Loading...
28
_ عادت ماهانه شدی گفتم سید برات نوار بهداشتی بخره مادر! اون پارچه ها رو نذار عفونت میگیری! آشوب چشم گشاد کرد و هین گویان روی صورتش کوبید. _ وای خاک بر سرم، چیکار کردین بی بی؟! پیرزن با تعجب ابرو بالا انداخت. _ واه، حالا چی شده مگه خودتو میزنی؟ من که با این پای علیلم نمیتونم برم بیرون، خودتم روت نمیشه... نواربهداشتی که بال نمیزنه بیاد بشینه #لای‌پات! وارفته دست روی صورتش گذاشت و نالید. _ وای خدا منو بکشه... چجوری دیگه تو روی آقا عاصف نگاه کنم من؟ همین مانده بود عاصف از تاریخ پریودی هایش خبردار شود. _ پاشو پاشو آه و ناله نکن، توام جای بچش... خجالت نداره که! مرد این خونه عاصفه، محرم رازای من و توام خودشه. غریبه نیست که ازش شرمت میاد. بی بی که رفت با زاری روی زمین نشست و موهایش را کشید. بدبختی اش همین بود. بی بی و عاصف او را جای دخترش میدیدند اما خودش... به مردی که همسن پدرش بود و او را از لب مرگ نجات داده و پناهش شده بود، دل بست... تنش از شرم گر گرفته و هورمون های به هم ریخته اش او را به گریه انداخت. _ آبروم رفت، خدا منو بکشه... در حال ناله و زاری بود که صدای مهربان و مردانه ی عاصف قلبش را ریخت. _ آشوب... کجایی؟ سیخ ایستاد و به سرعت خودش را داخل آشپزخانه انداخت. میمرد بهتر بود تا با عاصف رو به رو شود. دست روی قلبش گذاشت و خودش را کنار یخچال پنهان کرد. _ خدایا منو نبینه، توروخدا! دست به دامن خدا شده بود که صدای خندان عاصف را از بالای سرش شنید. _ از دست من قایم شدی بندانگشتی؟! جیغ خفه ای کشید و طوری به هوا پرید که سرش به کابینت خورد. دست به سرش گرفت و ناله ای کرد. همزمان گرمای دست عاصف روی سرش نشست و نفسش را برید. _ چیه بچه؟ آروم بگیر زدی خودتو ناکار کردی! سر پایین انداخته بود که عاصف به نرمی سرش را بالا کشیده و چشمان خیسش را دید. به سرعت ابروهایش در هم گره خورد و بسته ی نوار بهداشتی را روی کابینت گذاشت. _ چرا گریه کردی؟ کسی اذیتت کرده؟ چیزیت شده؟ دیدن نواربهداشتی کافی بود تا هق هقش شدت بگیرد. خجالت زده در خود جمع شد که عاصف دل نگران صورتش را قاب گرفت. _ ببینمت دخترم، حرف نمیزنی باهام؟ عاصف قربون اشکات بره، کی چشمای نازتو خیس کرده؟ _ میشه... میشه فقط برین آقا عاصف؟ ابروهای مرد بالا پرید.دخترکش امروز چرا عجیب و غریب شده بود؟ نوچ کلافه ای کرد و با دقت در صورتش چشم چرخاند. با یادآوری چیزی، سری به معنای فهمیدن تکان داد. _ ببینمت کوچولو، درد داری؟ هوم؟ آشوب که زیر دستش به لرزه افتاد، فهمید حدسش درست بوده. لبخند مهربانی زد و از زیر لباس دست روی شکم آشوب گذاشت. _ کوچولوی نازک نارنجی، چرا هیچی بهم نمیگی؟ الان دلتو میمالم خوب میشی... بیا بغلم... حرکت دست مرد روی شکمش، شبیه جریان برق خشکش کرده بود. نه نفس می‌کشید و نه گریه میکرد. در آغوش عاصف کشیده شد و روی پاهایش، روی زمین نشست. همه ی کارها را خود عاصف میکرد و خبر نداشت چه بر سر دل دخترکش می آورد. دست دیگرش را روی کمرش فرستاد و مشغول نوازش کمر و شکمش شد. _ بهتر شد دخترم؟ خسته شده بود از بس او را دختر کوچولویش میدید. بینی اش را بالا کشید و دلگیر پچ زد: _ من دختر شما نیستم، کوچولوام نیستم... عاصف تکخند توگلویی زد. گمان میکرد آشوب با او قهر کرده باشد یا برایش ناز کند. _ ولی واسه من همیشه دختر کوچولوم میمونی! نگاه خیس و حرصی اش را به چشمان عاصف دوخت و لب روی هم فشرد. میدانست عشقی که به او دارد اشتباه است. میدانست هرگز به هم نمی‌رسند اما دست خودش نبود... عشق که این چیزها حالی اش نمیشد... _ نمیخوام دختر کوچولوی شما باشم آقا عاصف، من... من... چشم بست و قبل از آنکه پشیمان شود، بی نفس پچ زد: _ من دوستتون دارم... چشم باز نکرد مبادا نگاه عاصف رنگ و بوی خشم گرفته باشد. قلبش در دهانش میزد و به همین سرعت از کارش پشیمان شده بود. کاش لال میشد، این چه بود که گفت؟ در حال شماتت خودش بود که نرمی انگشت عاصف را روی لبش حس کرد و تمام تنش نبض گرفت. _ با این لبای خوشگلت دنیا رو بهم دادی... گفتم دخترم که دل لاکردارم حد و حدود خودشو بدونه، که بفهمه همسن باباتم و وقتی میبینتت تند نزنه... گفتم دخترم و از تو آتیش گرفتم که نگام طور دیگه ای نچرخه رو تن و بدنت... من جونمو میدادم که تو دوستم داشته باشی... چیزهایی را که میشنید باور نمیکرد. مگر میشد آرزویش به همین سرعت برآورده شود؟ خواست چشم باز کند که لبهایش اسیر لبهای عاصف شد و رسما داشت از حال می‌رفت. این همه خوشی برای قلبش زیاد بود. همین که دست دور گردن عاصف حلقه کرد و خواست همراهی اش کند، صدای کل کشیدن مادام هر دویشان را خشک کرد. _ ورپریده ها من که میدونستم جونتون برا هم در میره... میرم حاج باباتو خبر کنم، قبل عقد شکمشو بالا نیاری سید! https://t.me/+YZGSXYJg8aw4Yjg0 https://t.me/+YZGSXYJg8aw4Yjg0
5761Loading...
29
-مدام خواب یه پلنگ سیاه و بزرگو می‌بینم که داره دور و برم می‌چرخه. گاهی دهنشو باز می‌کنه و دندون‌های تیزشو بهم نشون می‌ده. گاهی هم با چشمای سبز کمرنگش خیره نگاهم می‌کنه! دکتر روانشناس نگاهم می‌کنه و مدام یه چیزایی رو روی برگه جلوش می‌نویسه. -هر شب می‌بینیش؟ یعنی مدام داره برات تکرار میشه یا فقط گاهی اوقات؟! با بغض سر تکون دادم و اشکی که از چشمش چکید رو محکم پاک کردم. -هر شب تکرار میشه. واقعا وحشت کردم حس می‌کنم دارم از ترس می‌میرم! -به نظرت ازت چی می‌خواد؟ حس می‌کنی چی رو می‌خواد بهت برسونه؟! لب هامو با زبون‌ تَر کردم و مستقیم به چشمای زن نگاه کردم. میدونستم بعد جمله‌ای که بگم مثل همه دکترهای قبلی فکر می‌کنه دیوونه‌ام و برام دارو می‌نویسه اما نمی‌خواستم هم حقیقتو پنهان کنم. -ف..فکر می‌کنم اون عاشقم شده! همونطور که انتظار داشتم ابروش بالا پرید و سر تکون داد. -بسیار خب یه سری دارو براتون می‌نویسم. کمک می‌کنه راحت‌تر بخوابید فعلا این هارو استفاده کنید تا جلسه‌ی بعدی. ناامید سر تکون دادم و برگه رو از دستش گرفتم و به سمت در رفتم. اما زمزمه‌ی زیرلبیش رو شنیدم که می‌گفت: -فکر می‌کنه یه پلنگ سیاه عاشقش شده... این جوونا روز به روز بیشتر عقلشونو از دست می‌دن! https://t.me/+61jha4J6_Hk2ZmJk با ناراحتی داروهامو گرفتم و پا تو خیابون تاریک گذاشتم. دیروقت بود و همه جا خلوت بود اما حاضر بودم تا صبح تو خیابون بمونم تا اینکه برم خونه و بخوابم و خواب اون پلنگ لعنتی رو ببینم! -هی خوشگله... تنها این وقت شب بیرون چیکار می‌کنی؟! با صدای یه مرد به قدم هام سرعت دادم اما یکدفعه شروع کرد به دنبالم دویدن. -وایسا ببینم کجا داری فرار می‌کنی توله سکسی... اووف باسنشو نگاه. چشمام از وقیحی مرد گرد شد و پا به فرار گذاشتم. خدایا اخه این چه شانسی بود که من داشتم؟! -وایسا می‌گم هرزه! جیغ زدم: -دست از سرم بردار... کمک کمک کسی نیس... یکدفعه از پشت دستایی محکم دور کمرم حلقه شد و با دستمالی رو که دهن و بینیم رو پوشوند، بیهوش شدم وچشمام بسته شدن. ادامه‌ی پارت👇 با حس سنگینی روی تنم و درد سینه هام به سختی پلک هامو از هم فاصله دادم. -آخ -پرنسس بیدار شد؟! نگاهم به مرد تنومند و سیاه پوشی افتاد که روی تنم خوابیده و با لذت داشت بالای سینه هامو می‌مکید. -چه... چه خبره اینجا تو کی هستی؟! -نوچ منو یادت نمیاد... چه دختر بدی! تکونی به دست و پام دادم که تازه متوجه شدم به تخت بسته شدم و وحشت زده جیغ کشیدم: -تـو... تـو مـنـو دزدیـدی؟ بـازم کـن لـعنـتی! -هیشش آروم تو فقط اومدی پیش مَردت! چشمای سبزش به شدت برام آشنا بودن اما تو این لحظه انقدر ترسیده بودم که نتونم درست تمرکز کنم. -ب..بذار برم خواهش می‌کنم ول..م کن توروخدا! جواب همه‌ی هق هق هام شد زبون خیسش که روی صورتم کشیده شد و اشک هامو پاک کرد. -آروم امشب قراره عروس مَردت بشی... انقدر استرس برات خوب نیست! چهارستون تنم لرزید و حرصی فریاد کشیدم: -چی می‌گی آشغال عوضی؟ حیوون پست... حرومزاده ولم کن برم ولـــم کــن! چشمامو بستم. با شدت جیغ می‌کشیدم و به صورتش تف می‌کردم و تو یه لحظه نفهمیدم چی شد اما انگار یه چیزی عوض شد و صدای خرخری به گوشم رسید! -آی! با ترس چشمامو باز کردم و وقتی جای مرد همون پلنگ سیاه خواب هامو خیمه زده روی خودم دیدم، خودمو خیس کردم. تمام تنم شل شد و... https://t.me/+61jha4J6_Hk2ZmJk https://t.me/+61jha4J6_Hk2ZmJk
2510Loading...
30
⁠ ⁠⁠ _ آقا دوماد صدای باد ( شکم) از طرف شما بود؟ دلارام سرش را پایین انداخت و ریز ریز خندید. آرمین سرخ و سفید شد. دوباره صدای باد شکم بلند شد. _ اینجا چخبره؟ این صداها چیه؟ خجالت نمی کشین؟ مثلا مجلس خواستگاریه. مادر آرمین با آرنج به بازویش زد. _ این صدا چیه گذاشتی رو گوشیت. نگاه کن داره زنگ‌ می‌خوره. وای خدا منو مرگ بده از دست تو. آرمین در حالیکه از شدت خجالت عرق کرده بود گوشی‌اش را برداشت و آن را خاموش کرد. _ ببخشید. نمی‌دونم کی این آهنگ رو گذاشته برا زنگ گوشیم. حتما دوستام خواستن شوخی کنن باهام. داوود غرید: _ با این دوستا رفت و آمد کنی من بهت دختر نمیدم. دلارام لب زیرینش را گاز گرفت تا غش‌غش نخندد. کار کار بهزاد بود‌. گوشی آرمین را هک کرده و صدای زنگ گوشی‌اش را عوض کرده بود. همسایه‌ی هکرش در شب خواستگاری به دادش رسیده بود حالا فقط باید منتظر می‌ماند تا بخش دوم نقشه‌اش را هم اجرا کند. با اخم‌ و تخم ها و تشر های پدرش و عذرخواهی خانواده‌ی داماد دوباره بحث شکل رسمی به خود گرفت، اما همین که صحبت خواستگاری به میان آمد صدای بلند کوبیده شدن در میانشان صحبت هایش فاصله انداخت. چشمان منیره مادر دلارام درشت شد.. _ یعنی کیه؟ وقتی صدا بیشتر شد دلارام با هیجان از جایش برخاست تا در را باز کند. با خجالتی ساختگی گفت: _ من باز میکنم. به محض اینکه در را باز کرد دختری که سر تا پا ارایش بود با جیغ او را کنار زد و داد زد. _ ارمین عوضی می کشمت... تو که می گفتی عاشقمی... چطوری پاشدی اومدی خواستگاری یه دختر غربتی؟ دلارام با اخم به واحد روبه رویی که متعلق به همسایه‌ی هکرش بهزاد بود نگاه کرد و زیر لب غر زد: _ غربتی هفت جد و ابادته! اما با شنیدن ادامه‌ی دادهای دختر عمیق خندید. حالا دیگر محال بود پدرش رضایت دهد که آن ها ازدواج کنند. _ به بهونه‌ی عشق و عاشقم عاشقم کردن منو کشوندی خونه خالی. صدای بلند منیره خانم خنده ی دلارام را بیشتر کرد. _ استغفرالله پسرتون که اختیار باد شکمش رو نداره باکره هم که نیست. دلارام با خنده‌ای که سعی میکرد کنترلش کند خواست به داخل بازگردد که در واحد روبه‌رویی باز شد و بهزاد بیرون آمد. با ذوق مشتش را برای بهزاد بالا اورد. انقدر داخل خانه جیغ و داد و سر و صدا بود که کسی متوجه او و بهزاد نمیشد. _ دمت گرم گل کاشتی. بهزاد خندید. _ می‌دونم فقط نیشت رو ببند تا همه چی لو نرفته. دلارام سریع لبش را گاز گرفت که بهزاد گفت: _ من به قولم عمل کردم. خواستگار و ازداج زوری پر... حالا نوبت توئه. باید بیای خونه‌م و به قولی که بهم دادی عمل کنی. دلارام مضطرب نگاهش کرد. _ دلارامه و قولش. بهزاد وارد خانه‌اش شد. _ برو از بهم خوردن مراسم خواستگاریت لذت ببر حالا😎😎😎😎 https://t.me/joinchat/AAAAAFkdSo3Irtlk68XGtQ همسایه داریمممم😂😂😂😂 دوتا همسایه‌ی دیوونه و خل وضع... https://t.me/joinchat/AAAAAFkdSo3Irtlk68XGtQ یه نابغه‌ی کامپیوتر که از دانشگاه شریف پرتش کردن بیرون و شده یه معلم کنکور و هکر نابغه و یه دختر پشت کنکوری تو واحد رو به رویی که می‌خوان به زور شوهرش بدن.... https://t.me/joinchat/AAAAAFkdSo3Irtlk68XGtQ https://t.me/joinchat/AAAAAFkdSo3Irtlk68XGtQ بیا که بهترین رمان زندگیت همینجاست😂😂😂😂 دیوونه شون میشی دیوونه..... https://t.me/joinchat/AAAAAFkdSo3Irtlk68XGtQ خلاصه: بهزاد هکر ماهر و معلم کنکور معروفی که اسباب کشی میکنه به واحد روبه رویی دلارام که ۴ ساله پشت کنکوره و میخوان به زور شوهرش بدن😂 https://t.me/joinchat/AAAAAFkdSo3Irtlk68XGtQ بیا و ببین چه آتیشا میسوزنن باهم قلم زینب عامل که حرف نداره. حالا بعد از رمان ساقی ترکونده و شخصیتای ساقی هم تو این قصه هستن. می ترکی از خنده😂 https://t.me/joinchat/AAAAAFkdSo3Irtlk68XGtQ
2141Loading...
31
_موهای جلوتو با چی میزنی یونس؟ اصن ببینم مو دراوردی؟ _ اخ پونه باز گیر دادی به من؟ دخترک جلو امد واقعا قصد دیدن داشت، موهای کوتاه و پسرانه و بلوز و شلوار. _ خب احمق از تو نپرسم برم از اکبر قصاب بپرسم؟ مگه نمیگی رفیقیم؟ دستش را دم کمربند شلوارش گرفت. دنیای عجیبی بود بینشان. _ رفیقیم ولی دیگه خداییش تو شورت من چکار داری؟ من پسرم تو دختر... دست به سینه شیشکی کشید. _ همچین میگی انگار تو برام از اون نوار بهداشتیا نخریدی نشونم ندادی، حالا یه مو زدنه دیگه، با چی میزنی نمیخواد نشون بدی... پونه کسی را نداشت، پدرش بود ان هم علیل و با کسی هم حرف نمیزد جز یونس. _ با ژیلت، حالا چی شده اینارو می پرسی؟ داشت سعی میکرد دوچرخه‌ی اوراقی که برای پونه پیدا کرده بود را درست کند. _ تو مدرسه دخترا میگن، من نه دیدم نه بلدم، جز از تو از کی بپرسم؟ برم خودمو ناقص کنم خوبه؟ _ زشته از من میپرسی اینا رو، بزرگ شدیم... ضربه ای که به پس کله اش خورد کمی درد داشت. اما پونه بود دیگر. _ زشت اون زنای باباتن، اصن میدونی چیه میرم از پشت شیشه حموم حاجی زناشو دید میزنم... دستش را گرفت. _نمیخواد، هر وقت زنم شدی خودم یادت می‌دم. رویایی قدیمی برای کنار خودش داشتن این دخترک وحشی و یاغی. _زنت بشم؟ زکی، اصن برای چی میزنی؟ مگه تو چی داری؟ یونس خجالت کشید برعکس پونه که انگار نه انگار. _ برای تمیزی و نظاقته پونه، ول کن دیگه... _ میگم توام اونجات سفت میشه؟ یکی از دخترا می‌گفت دیده اونجای یه مرده صاف شده... لب جدول نشسته بود و سوال پیچ میکرد، توی هوای خنک پاییز هم یونس، عرق. _ بیخیال نمیشی؟ دخترک شانه بالا انداخت. _ اصلا به درک، از تو رفیق در نمیاد، تو همه چیز منو می‌دونی، باید دنبال یه رفیق دیگه باشم... بلند شد. _ تو غلط میکنی اینا رو از کسی بپرسی، بتمرگ سر جات. دخترک بهت زده نگاهش کرد، واقعا این یونس بود که سرش داد زد؟ _ میزنمت با خاک کوچه یکی بشی یونس ها. پسر دوچرخه را پرت کرد انطرفتر. _ درد، خودت مقصری اعصابمو میریزی بهم، میخوای کلا لخت بشم معاینم کنی؟ پونه پا پیش گذاشت. _ واقعا میشی؟ https://t.me/+LDvJYQ97Bbk1MWM0 https://t.me/+LDvJYQ97Bbk1MWM0 https://t.me/+LDvJYQ97Bbk1MWM0
5860Loading...
32
🤩پک گوشواره پروانه صورتی 50t🤩
5550Loading...
33
🤩پک گوشواره پروانه صورتی 50t🤩
3270Loading...
34
Media files
1 4080Loading...
35
_ دستشویی رو تمیز بشور تا مثل دفعه ی قبل مجبورت نکردم لیسش بزنی! دخترک لرزان بازویش را چنگ زده و با چهره ای گرفته از درد آرام نالید: _ عا... صف... دستم خیلی درد میکنه... میشه ببریم دکتر؟ مرد پوزخندی زده و به آرامی سمتش میرود. هر وقت اینطور آرام بود بیشتر از او میترسید. _ چه زری زدی؟! از ترس به سکسکه افتاد و عقب عقب رفت. _ هی... هیچی... غلط کردم... محکم تخت سینه اش کوبید و با غیظ توی صورتش غرید: _ باز یادت رفت تو آدم نیستی؟! باید بهت یادآوری کنم هرزه؟! دستش را پیش برد تا مچ دست دخترک را چنگ بزند که بیچاره وار به گریه افتاد. _ توروخدا نکن... غلط کردم... از دیروز که دستمو پیچوندی مچ دستم درد میکنه، توروخدا دیگه نکن... دسشویی رو میشورم، غلط کردم... هق هق هایش هم دل سنگ مرد را نرم نکرد. از او متنفر شده بود... بی توجه به ناله و زاری دخترک مچ دستش را چسبید و نگاهی به آن انداخت. متورم و کبود شده بود، حتما شکسته بود. _ یادته دیروز چه گوهی خوردی که دستت شکست؟! آشوب سر پایین انداخت و هنوز هم عاشق این مرد بود. با تمام بدی هایش... میدانست اگر جواب عاصف را ندهد عصبی اش میکند که سکسکه کنان گفت: _ لباستو... بغل... کرده... بودم... _ گوه زیادی خوردی که به وسایل من دست زدی هرزه کوچولو! الانم داری گوه زیادی میخوری که دکتر میخوای... بلافاصله مچ آسیب دیده ی دستش را پیچاند و درد تا مغز استخوان دخترک رفت‌... _ تو همیشه باید درد بکشی تا یادت نره تو این خونه گوه خوردن برات ممنوعه. یادت نره از اون سگی که تو حیاط بستم کمتری، فقط خفه میشی و هر کاری بهت میگم رو انجام میدی! دخترک از شدت درد جیغ بنفشی کشید و فریادش ستون های خانه را لرزاند. _ دستم... دستم... وای... دستم شکست... وای دارم میمیرم... دستم... وحشت زده به دستش نگاهی انداخت و وقتی دستش را آویزان و بی وزن دید، عقی زد. پشت سر هم جیغ میکشید و اشک میریخت که عاصف با پشت دست محکم روی دهانش کوبید. _ خفه شو پتیاره، ببر صداتو حرومی! تو خونه ی من صداتو بالا میبری؟ زبونتو از حلقومت بکشم بیرون؟ آررررره؟! چند بار دیگر محکم روی دهانش کوبید و وقتی تمام دهان دخترک پر از خون شد، نفس زنان کنار کشید. نگاهی به خون روی بند انگشتانش انداخت و صورتش از نفرت جمع شد. _ دستمو به گند کشیدی، بیشرف... پاشو جمع کن خودتو تا همینجا زنده زنده چالت نکردم... گمشو... از گردن اویی که از حال رفته بود چسبید و او را کشان کشان سمت سرویس بهداشتی برد. داخل دستشویی پرتش کرد و نفهمید سر آشوب محکم به کاشی ها برخورد کرد. _ تا یه ساعت دیگه که برگشتم همه جا تمیز شده باشه، با اون خون نجست خونمو به گوه کشیدی کثافت! داشت زیر لب چیزی میگفت و انگار نفس های آخرش را میکشید. بالای سرش ایستاده بود و با نفرت جان دادنش را تماشا میکرد. زیر سرش که پر از خون شد، نگاه عاصف رنگ تعجب گرفت و دستانش مشت شد. لگد آرامی به پای دخترک کوبید و صدایش نگران شد. _ خودتو زدی به موش مردگی که ولت کنم؟! پاشو ببینم... با توام... هوی... تکانی که نخورد، نگران خم شد و کنارش زانو زد. میگفت از او متنفر است و آزارش میداد اما فقط خودش میدانست چقدر عاشقش است... از زمانی که فیلم رابطه ی همسرش را با مردی غریبه دید، از این رو به آن رو شد... ضربه ای به صورتش کوبید تا هوشیارش کند. _ آشوب... آشوب... پاشو ببینم... چه مرگته؟ پاشو میگم، تموم کن این مسخره بازی رو... آشــــوب... یک لحظه چشمانش را نیمه باز کرد و بی نفس لبهایش را تکان داد. _ چی میگی؟ نمیشنوم... روی صورتش خم شد و گوشش را به لبهای لرزان او چسباند. _ ویار... بوی... تنتو... داشتم... که... لباساتو... بغل... میکردم... خودتو... ازم... گرفته... بودی... مجبور... بودم... یکه خورده تکانی خورد و بلند زیر خنده زد. _ ویار؟ یعنی... حامله ای؟ غلط کردی پدرسگ... من عقم میگرفت نگات کنم کی حاملت کردم؟! ناگهان با یادآوری شبی که مست بود و به تن دخترک تاخته بود فریادی زد. دست زیر تن سبکش انداخت و سمت بیرون دوید. _ یا خدا... تو حامله ای... دووم بیار زندگیم... غلط کردم... غلط کردم... آشوب زنده بمون... توروخدا زنده بمون‌... https://t.me/+8CXCqDw5LXw5YjJk https://t.me/+8CXCqDw5LXw5YjJk https://t.me/+8CXCqDw5LXw5YjJk https://t.me/+8CXCqDw5LXw5YjJk https://t.me/+8CXCqDw5LXw5YjJk https://t.me/+8CXCqDw5LXw5YjJk https://t.me/+8CXCqDw5LXw5YjJk https://t.me/+8CXCqDw5LXw5YjJk زن حاملشو مجبور میکنه دستشویی رو بشوره ولی بعدش...😭💔 دختره تو دستاش جون میده...
7261Loading...
36
⁠ ⁠⁠ _ آقا دوماد صدای باد ( شکم) از طرف شما بود؟ دلارام سرش را پایین انداخت و ریز ریز خندید. آرمین سرخ و سفید شد. دوباره صدای باد شکم بلند شد. _ اینجا چخبره؟ این صداها چیه؟ خجالت نمی کشین؟ مثلا مجلس خواستگاریه. مادر آرمین با آرنج به بازویش زد. _ این صدا چیه گذاشتی رو گوشیت. نگاه کن داره زنگ‌ می‌خوره. وای خدا منو مرگ بده از دست تو. آرمین در حالیکه از شدت خجالت عرق کرده بود گوشی‌اش را برداشت و آن را خاموش کرد. _ ببخشید. نمی‌دونم کی این آهنگ رو گذاشته برا زنگ گوشیم. حتما دوستام خواستن شوخی کنن باهام. داوود غرید: _ با این دوستا رفت و آمد کنی من بهت دختر نمیدم. دلارام لب زیرینش را گاز گرفت تا غش‌غش نخندد. کار کار بهزاد بود‌. گوشی آرمین را هک کرده و صدای زنگ گوشی‌اش را عوض کرده بود. همسایه‌ی هکرش در شب خواستگاری به دادش رسیده بود حالا فقط باید منتظر می‌ماند تا بخش دوم نقشه‌اش را هم اجرا کند. با اخم‌ و تخم ها و تشر های پدرش و عذرخواهی خانواده‌ی داماد دوباره بحث شکل رسمی به خود گرفت، اما همین که صحبت خواستگاری به میان آمد صدای بلند کوبیده شدن در میانشان صحبت هایش فاصله انداخت. چشمان منیره مادر دلارام درشت شد.. _ یعنی کیه؟ وقتی صدا بیشتر شد دلارام با هیجان از جایش برخاست تا در را باز کند. با خجالتی ساختگی گفت: _ من باز میکنم. به محض اینکه در را باز کرد دختری که سر تا پا ارایش بود با جیغ او را کنار زد و داد زد. _ ارمین عوضی می کشمت... تو که می گفتی عاشقمی... چطوری پاشدی اومدی خواستگاری یه دختر غربتی؟ دلارام با اخم به واحد روبه رویی که متعلق به همسایه‌ی هکرش بهزاد بود نگاه کرد و زیر لب غر زد: _ غربتی هفت جد و ابادته! اما با شنیدن ادامه‌ی دادهای دختر عمیق خندید. حالا دیگر محال بود پدرش رضایت دهد که آن ها ازدواج کنند. _ به بهونه‌ی عشق و عاشقم عاشقم کردن منو کشوندی خونه خالی. صدای بلند منیره خانم خنده ی دلارام را بیشتر کرد. _ استغفرالله پسرتون که اختیار باد شکمش رو نداره باکره هم که نیست. دلارام با خنده‌ای که سعی میکرد کنترلش کند خواست به داخل بازگردد که در واحد روبه‌رویی باز شد و بهزاد بیرون آمد. با ذوق مشتش را برای بهزاد بالا اورد. انقدر داخل خانه جیغ و داد و سر و صدا بود که کسی متوجه او و بهزاد نمیشد. _ دمت گرم گل کاشتی. بهزاد خندید. _ می‌دونم فقط نیشت رو ببند تا همه چی لو نرفته. دلارام سریع لبش را گاز گرفت که بهزاد گفت: _ من به قولم عمل کردم. خواستگار و ازداج زوری پر... حالا نوبت توئه. باید بیای خونه‌م و به قولی که بهم دادی عمل کنی. دلارام مضطرب نگاهش کرد. _ دلارامه و قولش. بهزاد وارد خانه‌اش شد. _ برو از بهم خوردن مراسم خواستگاریت لذت ببر حالا😎😎😎😎 https://t.me/joinchat/AAAAAFkdSo3Irtlk68XGtQ همسایه داریمممم😂😂😂😂 دوتا همسایه‌ی دیوونه و خل وضع... https://t.me/joinchat/AAAAAFkdSo3Irtlk68XGtQ یه نابغه‌ی کامپیوتر که از دانشگاه شریف پرتش کردن بیرون و شده یه معلم کنکور و هکر نابغه و یه دختر پشت کنکوری تو واحد رو به رویی که می‌خوان به زور شوهرش بدن.... https://t.me/joinchat/AAAAAFkdSo3Irtlk68XGtQ https://t.me/joinchat/AAAAAFkdSo3Irtlk68XGtQ بیا که بهترین رمان زندگیت همینجاست😂😂😂😂 دیوونه شون میشی دیوونه..... https://t.me/joinchat/AAAAAFkdSo3Irtlk68XGtQ خلاصه: بهزاد هکر ماهر و معلم کنکور معروفی که اسباب کشی میکنه به واحد روبه رویی دلارام که ۴ ساله پشت کنکوره و میخوان به زور شوهرش بدن😂 https://t.me/joinchat/AAAAAFkdSo3Irtlk68XGtQ بیا و ببین چه آتیشا میسوزنن باهم قلم زینب عامل که حرف نداره. حالا بعد از رمان ساقی ترکونده و شخصیتای ساقی هم تو این قصه هستن. می ترکی از خنده😂 https://t.me/joinchat/AAAAAFkdSo3Irtlk68XGtQ
3051Loading...
37
_ایناهاش ...آقا فیلمو ببینین...پونه از اینجا میره بیرون ... لبخند خبیثانه ای زد، پس گاهی که دخترک غیب می شد از این سوراخ ته باغ بیرون می رفت؟ _پس کفترکوچولو... از این سوراخ فرار میکنه میره گشت و گذار؟ به مردهای کت و شلواری و شق و رق ایستاده‌ی پشت سرش نگاه کرد، با غیض... _گمشید بدردنخور ا اینجوری مراقبید...برام پیداش کنید. داد زد و ده مرد تنومند از جا پریدند، بهترین مردها را داشت اما دخترکی ۱۵۰ سانتی از زیر دستشان فرار می کرد. _جلیل! فهمیدی میره بیرون چکار؟ حتی جلیل هم که بیشتر رفیق بود تا زیر دست از طرز نگاهش ترسید. چشمان یونس از توی دوربین ها پونه را دنبال می کرد. _میره بیرون ساختمون دور میزنه آقا!... این‌جا وسط کوه و کمر جایی نیست. اما برای یونسی که خودش را مالک دخترک می دانست و ریز و درشت زندگی اش را، همین بی خبری کافی بود. _جلیل یه ترکه‌ی خوب از درخت بکن برام...زیادی لوسش کردم. لبخند خبیثی زد... دخترک داشت برمی گشت داخل باغ. خیلی هم سر خوش. _نگین که میخواید پونه و بزنید یونس خان... اون پونه است. نگاهی عجیب به جلیل کرد، اگر قرار بود خالی به قمری، دخترک عمارت یونس می افتاد، باید خود یونس خال را می انداخت... _دوتا ترکه یادش می ندازه یونس حتی صاحب نفس کشیدنشه... بگو ببینن کجا میره...وای به حالش اگه کسی و ببینه. از اتاق نگهبانی بیرون آمد، با اخم وارد ساختمان شد، پونه کفشهای خاکی اش را داشت تمیز می کرد. _کدوم قبرستونی بودی پونه؟ آن‌چنان بلند سرش داد زده بود که دخترک کفشها را پرت کرد و با چشمهایی رمیده نگاهش کرد. یونس خان!... همین دور... نگذاشته بود حرف بزند، به سمتش پا تند کرد، باید میترساندش...چانه‌ی ظریفش را محکم گرفت... _همین دور؟...عین سگ از سوراخ سمبه ها می زنی بیرون چه گهی بخوری؟...ها؟ ... نم چشمان پونه به نگاهش برق انداخت، دستانش روی مچ مردانه‌ی یونس امد، کثیف و خاکی بود. _جلیل! ...اون ترکه رو بیار ... فریاد زد، این وقت ها کسی جرات نه گفتن به یونس را نداشت...نگاه پونه ترسیده بود... _میخواین منو بزنین؟ ...بخدا کاری نکردم... سر پایین آورد، کنار گوش دخترک غرید. _کاری نکردی؟ ... تو اب خوردنتم باید بهم بگی، لباس زیرتم خودم انتخاب می کنم  بچه...مارک نواربهداشتیتم خودم تعیین می کنم... بعد از بیخ گوشم در میری ولگردی؟ داد زده بود" جلیل ترکه!" مرد با چوبی نه چندان نازک از در عمارت داخل شد، عمدا چوب نازک نیاورده بود، می دانست یونس عصبانی بشود به پونه اش هم رحم ندارد. _اقا؟!... پونه و به من ببخشین... دخترک را رها کرد و با تمسخر چوب را برانداز کرد... _من گفتم ترکه میخوام جلیل، نگفتم گرز بیار... یه ترکه نازک وگرنه با کمربند خدمتش می رسم. چوب را پرت کرده بود، از گوشه‌ی چشم دید که پونه چطور مثل بید می لرزد، تا بحال هیچ وقت کتکش نزده بود، تهش چند داد و فحش. _ چرا میخوای بزنین؟... مگه نگفتی هیچوقت منو نمی... یونس که به سمتش رفت زبان بست،پونه عمارت یونس، بزرگ شده بود، ۱۴ سال از قولی که داده بود می گذشت... _اون مال وقتی بود که قایمکی از من کاری نمی کردی...نکنه با کسی اون بیرون... یک لحظه انگار حرفش واقعی به نظرش آمد، اگر به دیدن کسی می رفت؟ ... کمربندش را باز کرد... اولین ضربه را بی هوا زد... حرف در دهان پونه ماسید... یونس خان... داد جلیل هم در آمد، اما یونس ... ضربه ‌ی بعدی... _پاهاتو خورد می کنم پونه... دخترک روی زمین افتاد و نالید، هنوز نمی فهمید چرا یکهو یونس بهم ریخت. حس کرد لباسش خیس شده، خودش را جمع کرد از خجالت... _نزنش یونس خان...پونه‌تو نزن... جلیل پیش امد، دخترک از ترس خودش را خیس کرده بود... _آقا! اینا رو جایی که پونه خانم میرن پیدا کردیم... https://t.me/+LDvJYQ97Bbk1MWM0 https://t.me/+LDvJYQ97Bbk1MWM0 https://t.me/+LDvJYQ97Bbk1MWM0
7930Loading...
38
-مدام خواب یه پلنگ سیاه و بزرگو می‌بینم که داره دور و برم می‌چرخه. گاهی دهنشو باز می‌کنه و دندون‌های تیزشو بهم نشون می‌ده. گاهی هم با چشمای سبز کمرنگش خیره نگاهم می‌کنه! دکتر روانشناس نگاهم می‌کنه و مدام یه چیزایی رو روی برگه جلوش می‌نویسه. -هر شب می‌بینیش؟ یعنی مدام داره برات تکرار میشه یا فقط گاهی اوقات؟! با بغض سر تکون دادم و اشکی که از چشمش چکید رو محکم پاک کردم. -هر شب تکرار میشه. واقعا وحشت کردم حس می‌کنم دارم از ترس می‌میرم! -به نظرت ازت چی می‌خواد؟ حس می‌کنی چی رو می‌خواد بهت برسونه؟! لب هامو با زبون‌ تَر کردم و مستقیم به چشمای زن نگاه کردم. میدونستم بعد جمله‌ای که بگم مثل همه دکترهای قبلی فکر می‌کنه دیوونه‌ام و برام دارو می‌نویسه اما نمی‌خواستم هم حقیقتو پنهان کنم. -ف..فکر می‌کنم اون عاشقم شده! همونطور که انتظار داشتم ابروش بالا پرید و سر تکون داد. -بسیار خب یه سری دارو براتون می‌نویسم. کمک می‌کنه راحت‌تر بخوابید فعلا این هارو استفاده کنید تا جلسه‌ی بعدی. ناامید سر تکون دادم و برگه رو از دستش گرفتم و به سمت در رفتم. اما زمزمه‌ی زیرلبیش رو شنیدم که می‌گفت: -فکر می‌کنه یه پلنگ سیاه عاشقش شده... این جوونا روز به روز بیشتر عقلشونو از دست می‌دن! https://t.me/+61jha4J6_Hk2ZmJk با ناراحتی داروهامو گرفتم و پا تو خیابون تاریک گذاشتم. دیروقت بود و همه جا خلوت بود اما حاضر بودم تا صبح تو خیابون بمونم تا اینکه برم خونه و بخوابم و خواب اون پلنگ لعنتی رو ببینم! -هی خوشگله... تنها این وقت شب بیرون چیکار می‌کنی؟! با صدای یه مرد به قدم هام سرعت دادم اما یکدفعه شروع کرد به دنبالم دویدن. -وایسا ببینم کجا داری فرار می‌کنی توله سکسی... اووف باسنشو نگاه. چشمام از وقیحی مرد گرد شد و پا به فرار گذاشتم. خدایا اخه این چه شانسی بود که من داشتم؟! -وایسا می‌گم هرزه! جیغ زدم: -دست از سرم بردار... کمک کمک کسی نیس... یکدفعه از پشت دستایی محکم دور کمرم حلقه شد و با دستمالی رو که دهن و بینیم رو پوشوند، بیهوش شدم وچشمام بسته شدن. ادامه‌ی پارت👇 با حس سنگینی روی تنم و درد سینه هام به سختی پلک هامو از هم فاصله دادم. -آخ -پرنسس بیدار شد؟! نگاهم به مرد تنومند و سیاه پوشی افتاد که روی تنم خوابیده و با لذت داشت بالای سینه هامو می‌مکید. -چه... چه خبره اینجا تو کی هستی؟! -نوچ منو یادت نمیاد... چه دختر بدی! تکونی به دست و پام دادم که تازه متوجه شدم به تخت بسته شدم و وحشت زده جیغ کشیدم: -تـو... تـو مـنـو دزدیـدی؟ بـازم کـن لـعنـتی! -هیشش آروم تو فقط اومدی پیش مَردت! چشمای سبزش به شدت برام آشنا بودن اما تو این لحظه انقدر ترسیده بودم که نتونم درست تمرکز کنم. -ب..بذار برم خواهش می‌کنم ول..م کن توروخدا! جواب همه‌ی هق هق هام شد زبون خیسش که روی صورتم کشیده شد و اشک هامو پاک کرد. -آروم امشب قراره عروس مَردت بشی... انقدر استرس برات خوب نیست! چهارستون تنم لرزید و حرصی فریاد کشیدم: -چی می‌گی آشغال عوضی؟ حیوون پست... حرومزاده ولم کن برم ولـــم کــن! چشمامو بستم. با شدت جیغ می‌کشیدم و به صورتش تف می‌کردم و تو یه لحظه نفهمیدم چی شد اما انگار یه چیزی عوض شد و صدای خرخری به گوشم رسید! -آی! با ترس چشمامو باز کردم و وقتی جای مرد همون پلنگ سیاه خواب هامو خیمه زده روی خودم دیدم، خودمو خیس کردم. تمام تنم شل شد و... https://t.me/+61jha4J6_Hk2ZmJk https://t.me/+61jha4J6_Hk2ZmJk
3431Loading...
39
#پارت۲۶۹ حتی اگر می‌فهمید به من تجاوز شده و زیر دستانش می‌مردم برایم مهم نبود. -می‌خوان دور از چشم شما، من و به عقد پیام در بیارن و بفرستن دبی. او که مشغول بستن ساعت روی مچش بود، لحظه‌ای مکث کرد و با صدای خشنی پرسید: -خب؟! توجهی به قلب بی‌قرارم نشان ندادم، باز هم ریسک کردم و نزدیکش شدم. -مگه نگفتی من و نگه داشتی آروم شی؟ مگه من نگفتم جهنمت قبول؟! دوباره سر بلند کردم و با خیره شدن در تیله‌های سیاهش، چشمانم تَر شد. -دائمیش کن. یه جوری که راه فراری نباشه. نمی‌دانم چه شد که از بستن ساعت صرف‌نظر و آن را با خشونت روی میز پرتاب کرد. -واسه فرار کردن از سرنوشتت و تو امنیت موندن تا کجاها پیش می‌ری؟! راستش از این اصرار و خودخواهی‌ام خجالت کشیدم و مژه‌هایم به زیر افتاد. -ببخشید. من فقط به خودم فکر کردم نه شما. به سمت میزش رفت و پوشه‌ای را را باز کرد. -دختری که اسمش می‌ره تو شناسنامه‌ی من، باید عاشقم باشه. زن زندگیِ من باید پول و قدرتم و ندید بگیره خودم و ببینه! نمی‌دانم چرا جملاتش را نظر مثبت در نظر گرفتم و جلو کشیدم. -عاشقتون می‌شم! آخر من پول می‌خواستم چکار؟ اخلاق هم که نداشت. اما نمی‌دانست جان می‌دهم  برای خلق تنگ و آن گره‌ی بین دو ابرویش. پوزخندی زد و سرش را متاسف به طرفین تکان داد. -زن زندگیِ من با لباس عروس میاد تو خونه‌م و با کفن سفید خونه‌م و ترک می‌کنه. سر از روی کاغذ‌ها بلند کرد و چشمانش روی مردمک‌های بی‌قرارم ریز شد. -فقط اگر تو اون دختر باشی. لباس عروسی در کار نیست. باز هم نزدیک شدم و برای سرپا ماندن دستم چنگ میزش شد. -هیچی... نه پیشکش، نه طلا و نه لباس عروس. هیچی نمی‌خوام. هومی از رضایت، از دهانش خارج شد و پوشه را بست. -تو خونه‌ی من می‌شوری، می‌پزی بچه‌هام و بزرگ می‌کنی، اما در قبالش هیچی دریافت نمی‌کنی. نه عشق و نه محبتی. حواسش نبود، که یک طرف این قضیه خودش بود و زندگی به این شکل به کامش زهر می‌شد؟ -بهتون قول می‌دم که همین بشه. بدون هیچ توقعی. -خوبه! نمی‌دونم شایدم یه وقتی دلم زن دوم خواست نادیا! باید ببینیم مزه‌ت چجوریه! اینم یکی از مسائل مهمه. گفته بودم میلم زیاد و... اسم ازدواج به میام آمد و دوباره آزار جنسی و کلام‌های پدر درارش شروع شده بودند. -خواسته‌هام شاید نامعقول باشه. این‌که غیرمستقیم به رابطه اشاره می‌زد، جانم را می‌گرفت. نفسم را سخت و منقطع بیرون فرستادم و وحشت را در دلم به عقب راندم و سکوت کردم. خدا رحمی به قلبِ رو به مرگم کرد که او هم ادامه نداد. -به بابا گفتم یه جنگ و شروع کرده اما جدی نگرفت. کف دستش با ضربه‌ی آرامی روی پوشه نشست و به سمت من چرخاند. -تمام برگه‌ها رو امضا کن! مردد پوشه را باز کردم و کنجکاوانه سعی کردم بخوانم، اما او با صدایش توجهم را جلب کرد. -اعتماد! باید چشم بسته اعتماد کنی‌. نخونده امضا کن. استامبری مقابلم قرار داد: -و اثر انگشت بزن‌. تمام ارث و میراثم را که از قبل، به نام خود زده بود. از من و فقط یک جان ناقابل و یک جسم دست‌خورده باقی مانده بود، که بدونِ اما و اگر تسلیمش می‌کردم. -من همین‌جا هم غریبم. رفتن به یه کشور دیگه برام با مرگ فرقی نداره. لطفا اجازه نده. وقتی نمونده. انگشت اشاره‌ام را پای آخرین برگه نشاندم و پوشه را به سمتش هُل دادم. -تموم شد. پوشه را برداشت و پوزخندی زد. -بدبختیِ جدید مبارک. بزاقم را سخت فرو خوردم. مردمک‌هایش، مانند ستاره‌ای در آسمان تاریکِ شب می‌درخشید و ترسم را بیشتر می‌کرد. -برو درسات و بخون و منتظر باش. خواستم آرام از کنارش رد شوم،  اما بازویم را به چنگ گرفت و مرا کامل سمت خود کشید. خم شد و کنار گوشم پچ زد: -بله‌ای که می‌دی باید به دلم بشینه نادیا. اگه از ته دل نباشه، لمست حرومه و هر بار که یادم بیاد، دنیا به کامت زهر می‌شه. سرش کج و به خدا قسم که لب‌هایش کوتاه نرمه‌ی گوشم را لمس کردند. -یه دل شو و تا روز موعود، یه دلیل دیگه به جز امنیتت برای تو خونه‌ی من اومدن پیدا کن. کمبود اکسیژن مانع حرف زدنم شده بود و برای سر پا ماندن، کامل به خودش تکیه زدم. -به دستام عادت کن نادیا. شمارش معکوسته. وقتی نداری. زنم بشی، پسم بزنی یا بترسی خوب نمی‌شه. بلاخره نفس داغش را در گوشم خالی و دستم را رها کرد. -امروز و بهت مرخصی می‌دم و کاریت ندارم. برو تا پشیمون نشدم. حتی موفق نشدم قدمی بردارم. دنیا دور سرم چرخید و قبل از افتادن، خودش تکیه گاهم شد. https://t.me/+aYpXzPoq9n02NDk0 https://t.me/+aYpXzPoq9n02NDk0 https://t.me/+aYpXzPoq9n02NDk0 https://t.me/+aYpXzPoq9n02NDk0 https://t.me/+aYpXzPoq9n02NDk0 #پارت‌واقعی #ازدواج‌اجباری
2 6690Loading...
40
#پارت130 جیغ و ناله‌های نازدارِ پناه، نه فقط اتاق، بلکه کل عمارت را پُر کرده بود. _ آییی… آییی درد داره… _ تحمل کن دردت به جونم! این لباسِ لعنتیت تنگه! الان دستتو می‌بندم. دیگه تموم می‌شه. پیرزن و خدمتکار ناباورانه پشتِ در ایستادند! این آقا امیرپارسا بود که تا این حد مهربان و عاشقْ حرف می‌زد و دخترکوچولو را دلداری‌اش می‌داد که درد نکشد؟! ناریه خطاب به بی‌بی گفت: _ دیدید گفتم این‌جا خبراییه بی‌بی؟ نگفتم این دختر، دمِ عروسیِ شازده، با دلبری و بی‌حیایی، آقا رو از راه به در می‌کنه!! زخمِ دستشو بهانه کرده و امیرخانو کشونده اتاق خودش! بی‌بی رنگ به رو نداشت. چه خبر شده بود؟ یعنی واقعا امیرپارسا، نوه‌ی خلفِ علی‌شاه که از قضا فردا شب قرار بود با دختر حاجی ازدواج کند، حالا داشت با دخترعمه‌ی وزه و پرشورش وقت می‌گذراند؟ همان دخترِ کوچک و موطلایی که در این خانه بزرگ شده بود وهیچ‌کس به حسابش نمی‌آورد؟؟ به گونه‌ی خود کوبید: _ پسرِ عزب دمِ نامزدیش، داره با دختری که… لعنت بر شیطون! از امیرپارساخان بعید بود! این همه سال به هیچ ‌زنی نگاه چپ نکرد. الان فریبِ یه الف بچه رو‌ می‌خوره…؟؟ _ دل که این چیزا حالیش نمیشه بی‌بی! همه مون فهمیدیم آقا امیرپارسا دلش پیش پناه بود… ‌مرد سی ساله یه خواسته‌هایی‌ام داره. من که می‌گم امیرخان تا عمر داره جز پناه با هیشکی نمی‌مونه. حتی زنش! اگر یزدان‌خان می‌فهمید پوست پناه را می‌کَند. اگر هلن بانو میفهمید سکته می‌کرد! امیر این‌بار جدی شده بود. که غرید: _ باید زخمتو بشورم! ساکت بشین سر جان و اون روی سگ منو بالا نیار پناه! وگرنه بیش‌تر خون می‌آد. _ آیییی درد داره… آیییی نمی‌خوام…. اصلا به تو چه؟؟؟ تو‌برو بیرون! پیرزن به گونه‌ی خود کوبید! عجب جرأتی داشت پناه! فقط او بود که می‌توانست با امیرپارسا این‌طور صحبت کند! _ نعوذوبالله! این خلوت ممکنه به گناه و خبطی برسه. دوتا جَوونن و نفرِ سوم شیطونه که میاد سراغشون! صدای ملوس پناه را شنید که نفس‌زنان می‌گفت: _ من دیگه نمی‌تونم! دیگه نمی‌خوام امیر! آیییی دستم آی! درد داره! همان لحظه صدای قدم‌های محکم یزدان و پشت سرش هلن‌بانو آمد. بی‌بی سعی کرد جلویشان را بگیرد. نتوانست.نازلی کنارشان بود و مثل اسفند روی آتش جلزولز می‌کرد: _ شوهر من این‌جا داره چی‌کار می‌کنه؟؟ یزدان یک‌دفعه کفری در را هل داد و وارد شد. با صحنه‌ی مقابل، همه خشکشان زد. امیرپارسا برگشت سمت در و پناه دردکشان، دست زخمی‌اش را از بین دستان گرم امیر بیرون کشید. خون روی زمین ریخته بود. _ شماها… شما… امیرپارسا کت‌شلوار تن داشت. عصبانی بود و دلش تابِ دیدن دردکشیدن پناه را نداشت… پناهی که تمام وجود مردانه‌اش را با یک اخم کوچکِ خود می‌لرزاند. پناهی که برای او حکم زندگی داشت… ولی مجبور بود فردا شب کنار دخترِ دیگری خطبه‌ی عقدش خوانده شود! اخم‌آلود پرسید: _ چه خبر شده همه ریختید این‌جا؟ عصبانی بود و یزدان فهمید به خاطر درد دست پناه است… یزدان می‌دانست دلِ پسرش از مدت‌ها پیش گیر این دختر است. ولی پناه لایق شازده‌ی او‌ نبود! یتیم بود. کسی را نداشت! دردانه پسر او، وارث او، امیرپارسا جواهریان کجا و پناهِ بی‌کس کجا…. عقد پناه و نازلی باید فردا شب انجام میشد! بی‌بی به آتلِ صورتی و کوچکی که دست امیر بود و دقایقی پیش تلاش می‌کرد دست باندپیچی شده‌ی پناه را توی آن بندازد نگاه کرد. پناه حالا بغض داشت. امیر دوباره سعی کرد دست زخمی اش را بگیرد. ولی پناه ضربه‌ی محکمی زیر آن زد و با چشمی پر از بین همه گذشت و رفت… نگاه امیرپارسا و قلبش پشت سر او‌ ماند… بوی تن دخترک زیر شامه‌اش بود… پناه موبایلش را درآورد. با صورتی خیس از اشک خطاب مردی غریبه و مرموزی گفت: _ تصمیممو گرفتم… می‌خوام صبح از خونه فرار کنم… نمیتونم عروسی کردن اونا رو ببینم… اگه ببینم می‌میرم… کمکم میکنی؟ _ کجا؟؟ صدای امیر باعث شد از جا بپرد… https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk تو‌ گرگ‌ومیشِ هوا، با یه ساکِ کوچیک فرار کردم. نمی‌خواستم داماد شدنِ عشقمو ببینم... نمی‌خواستم تا اخر عمر، جلوی زنش خم و راست می‌شدم! رفتم که از دردِ عروسش نَمیرم… سه سال بعد، وقتی برگشتم ایران همه‌چی عوض شده بود... اون تبدیل شده بود به یه مردِ زخم‌خورده‌ی بداخلاق و منْ زنِ تنها و زیبایی که هیچ شباهتی به گذشته نداشت. قوی و پولدار شده بودم. دیگه اون دخترِ یتیمی که تو عمارت، حتی دایی و خاله‌ی خودشم بهش رحم نمی‌کردن نبودم! ولی قلبم هنوز شکسته بود. نمی‌تونستم فراموشش کنم. می‌گفتن زنش‌و ترک کرده. می‌گفتن شبا به یادمه و خیلی دنبالم گشته. ولی من می‌خواستم انتقام بگیرم! می‌خواستم اون عمارت و آدماش‌و به خاطر گذشته مجازات کنم، اما اتفاقی افتاد که…😳🔥❌❌ https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk
7062Loading...
دختر خالم ۱۵ سالشه تابستون پارسال به محض تموم شدن امتحاناش با این چنل ماهانه +۳۰ تومن درامد داشت🫣 https://t.me/+8PRfVPVw6y45NDZk
Show all...
Repost from N/a
#part_560 -سینه‌تو بذار دهنش،فکر میکنه پستونکه،آروم میشه. با چشمای گشاد شده به سمتش برگشتم و پسرک رو توی بغلم بالا کشیدم. -من که شیر ندارم حاج خانوم! از روی مبل بلند میشه و به سمتم میاد. پیراهنمو کنار می‌زنه و یکی از سینه هامو از سوتین بیرون میاره. -گولش بزن تا پرهان شیشه شیر بخره براش بیاره. میخوام از خجالت آب شم اما اون سینه م رو توی دهن نوه ش میذاره. پسر کوچولو اول با شک و بعد با ولع شروع به مکیدن میکنه. -طفل معصوم گشنه ست. هر وقت دیدی اذیت کرد،سینه تو بذار دهنش تا... در ویلا با شدت باز شد و پرهان همراه دختر ۵ ساله ش وارد شدن.سرشو بالا آورد که با دیدن ما توی اون حالت مات موند. -اومدی مادر؟ کم مونده بود تخم و ترکه ی تو شیره ی جون این دخترو بکشه! تا بناگوش سرخ شدم. حاج خانوم چرا اینجوری حرف می‌زد؟ هوس کرده بود منو بی آبرو کنه؟ -شیشه شیر... گرفتم... صداش میلرزید.چرخیدم و پیراهنمو روی سینه م مرتب کردم تا هیچ دیدی نداشته باشه. -شیرو درست کن بده دست سلدا مادر، بچه تم عین نوزادی خودت وحشیه، کبود کرد دختر بیچاره رو! دلم میخواست رمین دهن باز کنه و منو ببلعه. دستی رو به روم قرار گرفت.از زیر چشم نگاهش کردم. -اینو بده بهش، ببخشید که تو مجبوری جور مادر بی مسئولیتشونو بکشی! از دستش قاپیدم و سعی کردم بچه رو از خودم جدا کنم. محکم به سینه هام چسبیده بود و ول نمی‌کرد. پرهان قدمی جلو اومد و زمزمه کرد. -بذار کمکت کنم. سرش رو پایین تر آورد و حینی که سعی می‌کرد اون موجود کوچولوی شکمو رو از من دور کنه ادامه داد. -این نیم وجب بچه هم فهمیده ممه سهم هر کسی نمیشه. گرمای تنش با حرارت شرم بدنمو داغ میکنه.چشم میگیرم و اون بچه شو از بغلم بیرون میبره. -اونم از نوع سفید و بزرگش! پرهان چش شده بود؟ این حرفای تازه و عجیب چی بود! -شیشه رو نمیگیره حاج خانوم. بی خیال از بالای شونه نگاهش میکنه و و بعد به من اشاره میده: -مادر جون خودتم اگه مزه ی طبیعیشو. میچشیدی، دیگه دلت مصنوعی شو نمی‌خواست! این مادر و پسر چشون شده بود؟ پرهان با خنده به من نزدیک شد و بچه رو به تنم چسبوند. -کاش منم میتونستم باهاش شریک شم! نگاهش، داد میزد که این یک سال جدایی از زنش، به هورمون های مردونه ش فشار آورده. انگشتش رو از بالای سینه م تا نزدیکی های نوکش کشید و من چشم بستم. چرا بدنم کرخت شده بود؟ - از این همه قشنگی، یه میک نصیب من میشه پرستار سکسی؟! https://t.me/+-O3F8iC_UZI1OTU8 https://t.me/+-O3F8iC_UZI1OTU8 https://t.me/+-O3F8iC_UZI1OTU8 https://t.me/+-O3F8iC_UZI1OTU8 https://t.me/+-O3F8iC_UZI1OTU8 https://t.me/+-O3F8iC_UZI1OTU8 قرار بود فقط پرستار بچه هاش باشم. ولی اون بیشتر به یک پرستار نیاز داشت! کسی که به نیازهای مردونه ش برسه و هوای دلشو داشته باشه! توی خونه ش موندم و اجازه دادم رابطه ای شکل بگیره که تهش نامعلوم و ترسناک بود! من موندگار نبودم!! https://t.me/+-O3F8iC_UZI1OTU8 https://t.me/+-O3F8iC_UZI1OTU8 https://t.me/+-O3F8iC_UZI1OTU8 https://t.me/+-O3F8iC_UZI1OTU8 ❌این پارتمون بنر فیک خیلی از چنلاس😏💯 #باور_نداری_خودت_بسرچ
Show all...
⸾❀کـاپـریـ∝ـچـو❀⸾

"به نام الله" ❅أَلا بِذِكرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ القُلُوبُ❅ تمامی بنر ها واقعی هستن ⋆⊰ هر گونه کپی برداری از رمان ممنوع و حرام است ⊱⋆

👍 1
Repost from N/a
- شما که پِیِ خوش‌گذرونی بودید چرا حامله شدید خب؟! امیرحسین گلویش را صاف کرد. - حامله که نشدیم خانوم دکتر، خانومم حامله‌ست نمیدونم البته منم الان آبستنم ولی خب به هرحال، مسئله همینه، ما داشتیم خوش می‌گذروندیم یهو‌ این بچه سر و کلش پیدا شد! - آقای محترم من سقط انجام نمی‌دم. آسمان زیر گریه زد. - خانوم دکتر این شوهر من خودش بچه‌ست! دکتر متعجب نگاهش کرد و آسمان با گریه گفت: - خانوم دکتر به‌خدا ما می‌خواستیم طلاق بگیریم، مهمونی گرفتیم دوستامونو دعوت کردیم که خداحافظی کنیم. داشتیم دوستانه جدا می‌شدیم. این آقا ویزای کانادا گرفته من ویزای آلمان. تعجب دکتر هرلحظه بیش‌تر می‌شد. امیرحسین ادامه داد: - خانوم دکتر، اون شب یه عمه خرابی تو غذاها قرص افزایش میل جنسی ریخته بود. آسمان مشتی به شکم امیرحسین کوبید. - کار خودِ بیشرفشه! - حالا هرکی، خانوم دکتر ما گفتیم یه گودبای سکس آخرشم بریم که قراره بریم توافقی جدا شیم بعدا دلمون نخواد! هیچی دیگه، دادگاه گفت باید قبل طلاق آزمایش بده حالا فهمیدیم خانومم حامله‌ست! - آقای محترم عرض کردم من سقط انجام نمی‌دم بفرمایید بیرون از مطبم! امیرحسین نچی کرد. - خب ما نمی‌خوایمش ازدواجمون از اولم صوری بود! الان هرکدوممون داریم میریم یه طرف دنیا! آسمان مطمئن گفت: - اصلاً من فکر نکنم که قلبش تشکیل شده باشه. دکتر ایستاد. - پاشو بیا اتاق بغلی سونو انجام بدیم دخترم ببینم جنین چند هفتشه. امیرحسین دنبالشان راه افتاد و گفت: - هرچی باشه کار ده شب پیشه خانوم دکتر! این ته تهش یه ماهه حساب میشه! دکتر و آسمان هردو چپ چپ نگاهش کردند. آسمان روی تخت دراز کشید و دکتر مشغول شد. کمی بعد نگاهی متأسف به هردوشان انداخت و گفت: - بفرمایید! اینا که نه هفتشونه و قلبشونم تشکیل شده! امیرحسین و آسمان سکته ای به هم نگاه کردند. امیرحسین دست روی قلبش گذاشت. - خانوم دکتر من قلبم ضعیفه، شما چرا تخم سگ مارو جمع می‌بندید؟! به‌خدا اون نیاز به احترام گذاشتن نداره. دکتر کلافه دستش را روی مانیتور گذاشت و گفت: - تخم سگ نه و تخم سگای شما... نچی کرد و گفت: - ای وای عذر میخوام! حواسمو پرت کردید این دیگه چه حرفی بود من زدم؟! آسمان نیم‌خیز شده گفت: - عیب نداره خانوم دکتر، خروجی امیرحسین همینیه که شما می‌گید! چی شده؟! الان ما نمی‌تونیم سقط کنیم؟! دکتر لبخند گشادی زد و گفت: - عزیزانم تبریک می‌گم، شما دارید صاحب چهارقلو می‌شید! نُه هفتشونه! هر چهارتاشون سالمن و قلبشون تشکیل شده. آسمان هین کشید و چشم‌های امیرحسین سیاهی رفت. - سیرم تو این داوری آسمون! پس طلاق چی؟! مهاجرت چی؟! ماتحتمون پاره نشد ویزا بگیریم که حالا اینجوری بشه! آسمان زیر گریه زد. - اژدرتو از بیخ می‌کنم می‌ندازم جلو سگای بیابون بخورنش! امیرحسین هم کنار تخت خم‌ شد و گفت: - باشه من خودمم باهاش تو زاویه‌ام ولی دیگه کار از کار گذشته! تخم سگای بابا ایز لودینگ! پسره‌ی کثافت ب دم و دستگاش میگه اژدر😂 خیلی نمکن این کاپل😍😂 اگه میخواید غم و غصه‌هاتون شسته شه حتی برای لحظاتی کوتاه وارد این کانال بشید و رمانشو بخونید از پارت اول پورهههه شدم با کارای پسره😂 https://t.me/+kh1mBeR4KWJkMjg0 https://t.me/+kh1mBeR4KWJkMjg0 https://t.me/+kh1mBeR4KWJkMjg0
Show all...
کرانه‌های آسمان. مریم عباسقلی

﷽ #یغما چاپ شده📚 (انتشارات علی) #سراب‌راگفت📚 #به‌گناه‌آمده‌ام؟📚 #آرتیست📚 #وسوسه‌ام‌کن📚 #لیلیان📚 #قرارمان‌کناررازقی‌ها✍️ #کرانه‌های‌آسمان✍️ #آناشید✍️

Repost from N/a
- زود باش دختر! الان عروس و دوماد می رسن، تو هنوز کیک رو آماده نکردی؟! با آن شکم برآمده به سختی خم شدم. سارا نزدیکم شد. - چقدر مونده؟! درحالیکه گل ها را روی کیک قرار می دادم، گفتم: اولین بارم که نیست! چرا انقدر می ترسی؟! - چون دوماد امشب خیلی ترسناکه! - چطور؟! - چه می دونم! از همون اول که برای رزرو اومد رفتارش یه جوری بود! سرد و خشک! میگن استاد دانشگاهه! به خودم لرزیدم... پدر جنین در شکم من هم دقیقا استاد دانشگاه بود، رفتارش هم همیشه سرد و یخی! آنقدر سرد بود که حتی موقع جداییمان نفهمید باردارم! سارا چرخی دور میز زد و به کیک خیره شد. - میگن ازدواج دومشه! هنوز یه سال نشده از زن سابقش جدا شده! من موندم چطوری باز داره ازدواج می کنه و اینجوری تشریفات کرده! حرف های سارا بدجور دلم را می لرزاند! برای لحظه ای تصور کردم نیما بخواهد ازدواج کند! شاید هم ازدواج کرده بود! از آن مرد یخی هیچ چیز بعید نبود! یاد عروسی خودمان افتادم... یک عروسی ساده و شاید زورکی برای نیما! با نیشخند به سارا گفتم: شاید سر ازدواج اولش مراسمی نگرفته، حالا می خواد جبران کنه! ابروهای سارا بالا پرید. - نمی دونم! شاید! آخه یه چیز دیگه هم شنیدم... اولش می گفتن زن سابقش یکی دیگه رو می خواسته و این تا فهمیده طلاقش داده! بعد انگار فهمیده همه ی اینا نقشه بوده و به زن طفلیش تهمت زدن! دستانم به لرزش افتادند. یعنی روزی می رسید که نیما بفهمد همه ی آن اتفاقات ساختگی و نقشه ی مادرش بوده است؟! می فهمید به من تهمت ناروا زده اند؟! به سختی پرسیدم: اگه فهمیده زنش بی گناه بوده، چرا داره ازدواج می کنه؟! سارا نیم نگاهی بهم انداخت. - انگار ازدواج صوریه! مادرش مجبورش کرده با دختر خاله ش ازدواج کنه تا اموالش رو پس بگیره! ابروهایم بالا پرید. چقدر مادر داماد امشب شبیه مادر نیما بود! - حالا تو این همه اطلاعات رو از کجا پیدا کردی؟! سارا خندید. - آخه خانوم سعادت معرفیش کرده بود! خانوم سعادت را خوب می شناختم. از همکاران نیما و البته آشنایان سارا بود و من بعد از مشغول شدنم در تالار همیشه تلاش می کردم با او رودررو نشوم. همان دلشوره ی لعنتی باعث شد اسم عروس و داماد را از سارا بپرسم. - شیوا و نیما! نیما هم دخترخاله ای به نام شیوا داشت! شیوا عاشق و شیدای نیما بود و مادرشوهرم علاقه ی خاصی به او داشت! آخرین گل تزئینی را با دستان لرزان روی کیک قرار دادم و به بهانه ی خستگی فورا آشپزخانه را ترک کردم. دلم می خواست از آنجا فرار کنم. می دانستم اگر نیما را کنار زن دیگری ببینم، می میرم! برخلاف توصیه های دکتر به سرعت راه می رفتم. از تالار خارج شدم که همزمان شد با بلند شدن صدای سوت و آهنگ. از دور می توانستم پلاک ماشین گلزده را ببینم. دیگر نمی توانستم به خودم امیدواری دهم که امشب عروسی نیما نیست! پاهایم بی اراده به سمت ماشین حرکت کردند و ماشین هم داشت به سمت من می آمد. در یک لحظه آنقدر به هم نزدیک شدیم که حتی ترمز هم نتوانست مانع برخوردم شود و با شتاب روی زمین پرت شدم. صدای آهنگ قطع شد و از لای چشمان نیمه بازم نیما را دیدم که از ماشین پیاده شد و با دیدنم... 😱👇 https://t.me/joinchat/VU-mgxrKh65lYTVk https://t.me/joinchat/VU-mgxrKh65lYTVk
Show all...
Repost from N/a
_ دخترت چندسالش شده گلرخ؟ رنگ از رخ مامان پرید و به لکنت افتاد _ چ .. چرا میپرسی؟ توران خانم نیشخند زد _ آرمین خان پیغام فرستاده بهت بگم یادش هست مدیا امشب هجده ساله میشه .. نگو که نمیدونی امروز میاد دنبالش نمیدونستم از چی صحبت میکنن که اینقدر رنگ و روی مامان پریده _ اونهمه دختر توی این تهران و خارج آرزوی یه گوشه چشمی از آرمین خان دارن اما نمیدونم اون چی دیده توی دختر تو که دست گذاشته روش! برای اینکه بفهمم چه خبره رفتم جلو و سلام کردم توران خانم نگاه خریدارانه ای بهم انداخت _ راستی آرمین خان سفارش کرده سرخاب سفیدآب نزنی بهش! این لباس رو هم فرستاده برای امشب بکنی تنش! بهت زده پلک زدم منظورش آرمین راسخ دوست صمیمی برادرم مهیار بود؟ جذاب ترین و پولدار ترین پسر محله که پنج سال قبل به آمریکا رفته بود و تا الآن خبری ازش نداشتم حدسم درست بود! فقط آرمین راسخ بود که اینقدر خودش رو صاحب اختیار من می‌دونست که توی تولد چهارده سالگیم که برای اولین بار رژ لب قرمز زدم سیلی به صورتم کوبید و مجبورم کرد با آب سرد توی حوض صورتم رو بشورم و حالا هم تأکیدکرده بود آرایش نکنم! مامان دستم رو کشید و داخل خونه برد _ توران خانم چی میگه مامان؟ آرمین‌خان ... قبل از اینکه چیزی بگم روی زمین نشوندم و تند تند مشغول شونه کشیدن و گیس کردن موهام شد در همون حال گفت _ آرمین خان میاد دنبالت دخترم .. باید باهاش بری ‌. میشی سوگلی خونه ش ... از بچگیت خاطرت رو میخواست خاطرم رو میخواست که اگه میرفتم توی محله بازی کنم و اگه فقط یک پسر توی جمعمون بود میومد به زور میبردم و اون پسر رو چنان میزد که هیچوقت دیگه طرف من پیداش نمیشد؟ خاطرم رو میخواست که روزی که فقط ده سالم بود و وسط حلقه ای که بچه های محله درست کرده بودن رقصیدم و با کتک بردم خونه جوری که هیچ یک از پسرها از ترس آرمین دیگه هیچوقت توی بازی هاشون راهم ندادن؟ حیرت زده نالیدم _ چی میگی مامان؟ آرمین‌خان؟ درحالی که لباس سفیدی که توران خانم بهش داده بود رو از کاور بیرون می‌کشید تا بپوشم گفت _ باید بری مدیا ... اون کل هزینه های عملت رو داد چندسال پیش که داشتیم از دستت می‌دادیم سروکله ش پیدا شد گفت تمام هزینه های بیمارستان و میده ولی تولد هجده سالگیت بشه میاد با خودش میبرتت فکر میکردم بعد اونهمه سال یادش رفته که چیزی بهت نگفتم ... اما امروز پیغام فرستاده اشک روی صورتم چکید و ناباور لب زدم _ من .. من رو فروختید؟ یعنی .. آرمین راسخ من رو ازتون خریده؟ مامان اخم کرد _ اینجوری نگو! آرمین‌خان امشب شوهرت میشه به زور مامان لباس سفید و پر زرق و برقی که آرمین راسخ فرستاده بود رو پوشیدم وقتی مامان از اتاق بیرون رفت تا همه چیز رو برای رسیدن آرمین خان آماده کنه از سر لج رژ لب قرمز رنگ رو لب هام مالیدم ناگهانی خاطره روزی که سر پسر همسایه رو فقط بخاطر اینکه به من گفته بود رژ لب قرمز بهم میاد شکسته بود یادم اومد با فکری که به سرم زد دزدکی از اتاقم بیرون رفتم نه .. من هرگز نمی‌تونستم با مردی که آوازه ی خشونت هاش همه جا پیچیده بود باشم . فرار میکردم و وقتی آرمین‌خان میرفت برمی‌گشتم در حیاط رو باز کردم اما به محض اینکه قدم اول رو بیرون گذاشتم عطر مردونه تلخی به مشامم خورد ماشین آخرین مدل مشکی رنگی که کنار در پارک شده بود توجهم رو جلب کرد و صدای آرمین خان جایی کنار گوشم بهم فهموند فرار کردن از دست این آدم معنایی نداره _ بچرخ ببینمت سوگلی ... از من که فرار نمیکردی؟ هوم؟ تنم به رعشه افتاد اما آرمین بدون هیچ زحمتی به راحتی پهلوم رو گرفت و به طرف خودش چرخوند سیگارش رو از گوشه لبش برداشت و نگاه عمیقش رو توی صورتم چرخوند از ترس میلرزیدم و نگاهم روی صورت مردی که بینهایت جذاب تر و جا افتاده تر از قبل شده بود خیره موند نگاهش روی لب های قرمز شده م خیره موند و دندون به روی هم سابید _ وای خدا مرگم بده آرمین خان کی اومدین؟ با شنیدن صدای مامان که دوان دوان خودش رو تا کوچه رسونده بود از جا پریدم با دیدن من و رژ لب قرمز روی صورتم گویا فهمید چه هدفی داشتم که روی صورتش کوبید و نالید _ مدیا ... آرمین ته سیگارش رو زمین انداخت دستمالی از جیبش بیرون آورد و به خشونت روی لبهام کشید _ گفتم سوگلی من و آرایش ندی گلرخ! مامان با لکنت لب زد _ روم .. سیاهه .. حواسم نبود آرمین با ته کفشش ته سیگارش رو له کرد یکی از آدم هاش خواست در ماشینش رو باز کنه که آرمین تشر زد _ گمشو اونور! زنگ بزن صفدری بیاد دنبالت مجبورم کرد داخل بشینم و رو به مامان گفت _ الوعده وفا گلرخ! سوگلیم رو میبرم عمارت ... عاقد منتظره https://t.me/+RjTVMnhlqHY4ZWE0 https://t.me/+RjTVMnhlqHY4ZWE0 https://t.me/+RjTVMnhlqHY4ZWE0
Show all...
👍 1
دختر خالم ۱۵ سالشه تابستون پارسال به محض تموم شدن امتحاناش با این چنل ماهانه +۳۰ تومن درامد داشت🫣 https://t.me/+8PRfVPVw6y45NDZk
Show all...
دختر خالم ۱۵ سالشه تابستون پارسال به محض تموم شدن امتحاناش با این چنل ماهانه +۳۰ تومن درامد داشت🫣 https://t.me/+8PRfVPVw6y45NDZk
Show all...
Repost from N/a
- شما که پِیِ خوش‌گذرونی بودید چرا حامله شدید خب؟! امیرحسین گلویش را صاف کرد. - حامله که نشدیم خانوم دکتر، خانومم حامله‌ست نمیدونم البته منم الان آبستنم ولی خب به هرحال، مسئله همینه، ما داشتیم خوش می‌گذروندیم یهو‌ این بچه سر و کلش پیدا شد! - آقای محترم من سقط انجام نمی‌دم. آسمان زیر گریه زد. - خانوم دکتر این شوهر من خودش بچه‌ست! دکتر متعجب نگاهش کرد و آسمان با گریه گفت: - خانوم دکتر به‌خدا ما می‌خواستیم طلاق بگیریم، مهمونی گرفتیم دوستامونو دعوت کردیم که خداحافظی کنیم. داشتیم دوستانه جدا می‌شدیم. این آقا ویزای کانادا گرفته من ویزای آلمان. تعجب دکتر هرلحظه بیش‌تر می‌شد. امیرحسین ادامه داد: - خانوم دکتر، اون شب یه عمه خرابی تو غذاها قرص افزایش میل جنسی ریخته بود. آسمان مشتی به شکم امیرحسین کوبید. - کار خودِ بیشرفشه! - حالا هرکی، خانوم دکتر ما گفتیم یه گودبای سکس آخرشم بریم که قراره بریم توافقی جدا شیم بعدا دلمون نخواد! هیچی دیگه، دادگاه گفت باید قبل طلاق آزمایش بده حالا فهمیدیم خانومم حامله‌ست! - آقای محترم عرض کردم من سقط انجام نمی‌دم بفرمایید بیرون از مطبم! امیرحسین نچی کرد. - خب ما نمی‌خوایمش ازدواجمون از اولم صوری بود! الان هرکدوممون داریم میریم یه طرف دنیا! آسمان مطمئن گفت: - اصلاً من فکر نکنم که قلبش تشکیل شده باشه. دکتر ایستاد. - پاشو بیا اتاق بغلی سونو انجام بدیم دخترم ببینم جنین چند هفتشه. امیرحسین دنبالشان راه افتاد و گفت: - هرچی باشه کار ده شب پیشه خانوم دکتر! این ته تهش یه ماهه حساب میشه! دکتر و آسمان هردو چپ چپ نگاهش کردند. آسمان روی تخت دراز کشید و دکتر مشغول شد. کمی بعد نگاهی متأسف به هردوشان انداخت و گفت: - بفرمایید! اینا که نه هفتشونه و قلبشونم تشکیل شده! امیرحسین و آسمان سکته ای به هم نگاه کردند. امیرحسین دست روی قلبش گذاشت. - خانوم دکتر من قلبم ضعیفه، شما چرا تخم سگ مارو جمع می‌بندید؟! به‌خدا اون نیاز به احترام گذاشتن نداره. دکتر کلافه دستش را روی مانیتور گذاشت و گفت: - تخم سگ نه و تخم سگای شما... نچی کرد و گفت: - ای وای عذر میخوام! حواسمو پرت کردید این دیگه چه حرفی بود من زدم؟! آسمان نیم‌خیز شده گفت: - عیب نداره خانوم دکتر، خروجی امیرحسین همینیه که شما می‌گید! چی شده؟! الان ما نمی‌تونیم سقط کنیم؟! دکتر لبخند گشادی زد و گفت: - عزیزانم تبریک می‌گم، شما دارید صاحب چهارقلو می‌شید! نُه هفتشونه! هر چهارتاشون سالمن و قلبشون تشکیل شده. آسمان هین کشید و چشم‌های امیرحسین سیاهی رفت. - سیرم تو این داوری آسمون! پس طلاق چی؟! مهاجرت چی؟! ماتحتمون پاره نشد ویزا بگیریم که حالا اینجوری بشه! آسمان زیر گریه زد. - اژدرتو از بیخ می‌کنم می‌ندازم جلو سگای بیابون بخورنش! امیرحسین هم کنار تخت خم‌ شد و گفت: - باشه من خودمم باهاش تو زاویه‌ام ولی دیگه کار از کار گذشته! تخم سگای بابا ایز لودینگ! پسره‌ی کثافت ب دم و دستگاش میگه اژدر😂 خیلی نمکن این کاپل😍😂 اگه میخواید غم و غصه‌هاتون شسته شه حتی برای لحظاتی کوتاه وارد این کانال بشید و رمانشو بخونید از پارت اول پورهههه شدم با کارای پسره😂 https://t.me/+kh1mBeR4KWJkMjg0 https://t.me/+kh1mBeR4KWJkMjg0 https://t.me/+kh1mBeR4KWJkMjg0
Show all...
کرانه‌های آسمان. مریم عباسقلی

﷽ #یغما چاپ شده📚 (انتشارات علی) #سراب‌راگفت📚 #به‌گناه‌آمده‌ام؟📚 #آرتیست📚 #وسوسه‌ام‌کن📚 #لیلیان📚 #قرارمان‌کناررازقی‌ها✍️ #کرانه‌های‌آسمان✍️ #آناشید✍️