cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

تُــــرنـه

Show more
Advertising posts
25 319
Subscribers
-4824 hours
+2957 days
+24730 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

00:02
Video unavailable
یه زن بیوه‌ی سکسی که بدجوری با بدن و هیکل سفید و جذابش برای شوهر صوری خودش دلبری می‌کنه🥹❌ برای حاجی که اون و موقع حموم میبینه و نمیتونه طاقت بیاره و...🤤🔞 https://t.me/+24gagMggaTs0ZTJk #ممنوعه‌وسکسی💯🍑
Show all...
-تا دسته توش بودی بعد میگی نکردمش؟ بابا با حرص اینو میگه و من بیخیال سیگارم رو توی جا سیگاری خاموش میکنم. -منم پسر تو ام بابا! تو تا بیضه توی ننه‌شی من چیزی گفتم؟ اخم کرد و لگد محکمی به پام کوبید. -ببند دهنتو.شیدا خواهرته مردک. چطور میتونی شبا بکشونیش توی تخت؟ پوزخند بیخ لب‌هام جا گرفت: -دخترِ زنته! مامان منو امون ندادی تا یه خواهر واسه‌م به دنیا بیاره! انداختیش دور. حرص زده و پر خشم چنگال رو از کنار خیارها برداشت سمتم پرتاب کرد. -کاش من عقیم میشدم تخم تو رو نمیکاشتم که بشی جلاد من و این مادر و دختر. خندیدم و پاهامو از روی میز پایین آوردم. -حرص و جوش نخور کمرت خشک میشه باباااا، نیت کردم همزمان با ننه‌ش جفتمون حامله شون کنیم. از جا پاشد و انگشت تهدیدش رو طرفم گرفت. -همین فردا میبریش بکارتشو بدوزن شایان. دختره هنوز هجده سالش نشده بعد لای پای تو... بین حرفش پریدم و از جا بلند شدم. -پرده شو زدم که راحت باهاش حال کنم، حالا ببرم بدوزمش؟ کصخلم؟ -دختره جوونه شایان. بسه هرچی مثل مامانت هرز پریدی. همین یه جمله اش خط قرمزم بود. اون با مادر هرزه ی شیدا به مادرم خیانت کرده بود. -هرز پریدن ندیدی پس! شیدا رو از زیرم بیرون بکشی دودمانتو به باد میدم جناب پدر. می‌دونست از من بر میاد!با چشمای ریز شده نگاهم کرد. از خونه بیرون رفتم و شماره گرفتم. -اسپری تاخیری بفرست در خونه‌م. و تماس رو روی پسرک قطع کردم. تا صبح به شیدای عزیز دردونه شون امون نمی‌دادم. باید حامله میشد و بچه ی منو به این دنیا می‌آورد! https://t.me/joinchat/R6SAJGibtZc1OTQ0 https://t.me/joinchat/R6SAJGibtZc1OTQ0 https://t.me/joinchat/R6SAJGibtZc1OTQ0 بهم میگفتن خواهرته! اما من با هر بار دیدن عکساش، همه‌ی تنم پر از هوس میشد. برگشتم ایران تا اونو مال خودم کنم. شبونه به اتاقش رفتم و بکارتش رو گرفتم. حالا خواهر ناتنیم مال من شده بود! زن شایان! از همه پنهون کردیم تا وقتی که منو توی اتاقش دیدن اونم وقتی که همه ی مردونگیم رو واردش کرده بودم! https://t.me/joinchat/R6SAJGibtZc1OTQ0 https://t.me/joinchat/R6SAJGibtZc1OTQ0 https://t.me/joinchat/R6SAJGibtZc1OTQ0 این رمان چند بار به خاطر صحنه های بازش فیلتر شده! لطفا برای عضویت عجله کنید ❌🔞
Show all...
🔞طعم هوس💋

صدای نفس نفس هات بوی عرق تنت لمس پوست داغت روی بدنم پیچ و تاب بدن‌هامون رو هم خوابیه که تعبیر شده💋💔 •°•طعم هوس•°• به قلم: بانو حوا ستوده پارتگذاری هرروز به جز روزهای تعطیل

Repost from N/a
- عمو یزدان ، تو خودم دشویی کردم . یزدان ابرویی درهم کشید و نگاهش بی هیچ اختیاری پایین رفت و روی شلوار کوچک و قهوه ای تیره رنگ در پای گندم ، که خیس بودنش را نشان نمی داد نشست . - الان ؟ - نه ......... پیش عمو کاووس که بودم ......... یزدان جوون عمو کاووس دعوام نکنه فرشش و خیس کردم !!! یزدان نچی کرد .......... در این هوای خنک پاییزی ، همین یک قلم جنس را کم داشت که گندم خودش را از ترس داد و هوار های کاووس خیس کند . - الان به اکرم میگم شلوارت و عوض کنه . گندم از ترس بشکون های دردناک اکرم و پوست زبر دستانش ، گفت : - نه ، نه .......... خاله اکرم هر کی که شلوارش و خیس کنه رو می زنه ........ بهش نگو یزدان جون ، می یاد منم دعوا می کنه ها . یزدان نگاه کلافه شده اش را روی شلوار در پای او چرخی داد : - این مدلی هم که نمی تونی تا صبح بمونی . گندم با پشت دست چشمان خیسش را پاک کرد ........ حاضر بود این وضعیت را تا صبح تحمل کند ، اما فقط اکرم و کاووس چیزی از این دست گل تازه به آب داده اش نفهمند.  - می مونم ........ به خدا می مونم عمو .......... خاله اکرم میگه دخترایی که تو خودشون جیش می کنن و هیچ کس دوست نداره . یزدان کلافه ، قبل از رسیدن به اطاق اکرم و دخترها ایستاد و نگاهش را از او گرفت ......... گندم معصوم ترین و کم سن ترین بچه میان تمام این کودکان کاری بود که درون این گاراژ متروکه زندگی می کردند و روزگارشان را می گذراندند ......... شاید همین معصومیت و کم سن و سال بودن گندم باعث شده بود که یزدان بیشتر از ماباقی بچه ها حواسش را به گندم بدهد و مراقب او باشد و حمایتش کند . - پس همینجا بمون تا من برم برات لباس و شلوار پیدا کنم بیارم . گندم دماغ پایین آمده اش که با اشک هایش مخلوط شده بود را بالا کشید و با همان چشمان سراسر معصومیتش پرسید : - یزدان جونم ، یعنی چیزی به خاله اکرم نمیگی ؟ - نه . خودم لباسات و عوض می کنم ......... فقط همینجا بمون . نبینم این مدلی بلند شدی رفتی پیش پسرا . - باشه چشم . میگم عمو ....... هنوزم دوسم داری ؟ آره ؟ قول میدم که دیگه شلوارم و خیس نکنم . - معلومه که هنوزم دوست دارم فنچ کوچولو . منم کوچیک بودم چندبار خودم و خیس کردم . این که ناراحتی نداره .‌ در ضمن من عاشق تواَم فندق خانم . فقط یه چیزی ، بلدی خودت و آب بکشی ؟ - آره ، خاله اکرم یادم داده ........ فقط پی پی رو بلد نیستم . ابروان یزدان اندکی بهم نزدیک شد .......... اگر این دختر دستشویی بزرگ کرده بود چه ؟؟؟ نکند باید شست و شوی او را هم بر عهده می گرفت ؟؟؟ - حالا فقط دستشویی کوچیک کردی ، یا دستشویی بزرگم کردی ؟ - نه ، فقط ...... #پارت_واقعی❌❌❌ #عشق_بچگی🔞🔞🔞 https://t.me/joinchat/hXznhyAIK50yMGE0 https://t.me/joinchat/hXznhyAIK50yMGE0 گندم دختر بچه چهار پنج ساله ای هست که زیر سایه حمایت ها و مهربونی های یزدان بزرگ میشه و قد میکشه . وقتی گندم هشت نه ساله میشه ، یزدان از پیشش میره ......... اما چندین سال بعد ، گندم رو به عنوان پیشکش و هدیه تقدیمش می کنن تا شب هاش و بااون سپری کنه ........ غافل از اینکه این گندم ، همون دختریه که چندین سال باهاش زندگی کرده و .......... https://t.me/joinchat/hXznhyAIK50yMGE0 https://t.me/joinchat/hXznhyAIK50yMGE0
Show all...
گلادیاتور

کانال رسمی الهه آتش🌸🌸 نویسنده رمان های : زاده نور💚 گلادیاتور💛 ( یک پارت در روز ) مست و مستور 💙( روزی یک پارت بجز ایام تعطیل ) کانال دوم نویسنده 👇

https://t.me/+OoyZ3UZ_d2VhYmY8

Repost from N/a
_ اون سینه میخواد که بمکه... مهم نیست توش شیر باشه یا نه... فقط میخواد سینه رو توی دهنش احساس کنه. با تعجب نگاهی به ساعی و نوزاد چند ماهه‌ی در آغوش‌اش انداختم و لب زدم: _ خ... خب؟ من... من چیکار کنم؟ مستاصل جلو آمد و همانطور که نوزاد گریانش را تکان میداد نالید: _ خدا لعنت کنه خالتو... تف به قبرش بیاد که نه تنها من... بلکه بچشو هم بدبخت کرد. ناراحت لب زدم: _ پشت سر مرده خوب نیست حرف زد... هرچی بوده تموم شده دیگه. خشمگین به سمتم چرخید و فریاد زد: _ تموم شده؟ منی که هم سن پسرش بودمو مجبور کرد عقدش کنم. بعد عقدم به بهونه باطل نشدن محرمیت و هزار کوفت و زهر مار مجبور کرد باهاش بخوابم. تهشم خود خاک تو سرم کاندوم نذاشتم فکر میکردم یائسه شده نگو خانوم دروغ گفته! سر پنجاه سالگیش یه بچه از من زایید و مرد! تموم شده؟ بچه من الان ممه میخواد و شیشه شیر نمیگیره، تموم شده؟ تازه اول بدبختی هامه! از روی تخه بلند شدم و به سمتش رفتم. نوزاد را از دستش گرفتم و همانطور که سعی داشتم آرامش کنم، رو به او گفتم: _ باشه آقا ساعی... خوبیت نداره. من میدونم حق با شماست. اما الان خاله منم دستش از دنیا کوتاهه... کاری نمیتونه بکنه که... شما یه دایه پیدا کنین واسه این کوچولو. مستقیم نگاهم کرد و کمی بعد دستی بین موهایش کشید عجیب بود که کارن کوچولو هم در آغوشم نسبتا آرام شده بود. _ تو تا کی تهرانی؟ سرم را بالا اوردم و معذب جواب دادم: _ من که بعد فوت خاله گفتم اجازه بدین برم خوابگاه.... الانم میگردم دنبال.... حرفم را با بی حوصلگی قطع کرد. _ بس کن گیلی! من بهت گفتم قبلا... اینجا رو خونه ی خودت بدون. نیاز نیست تعارف کنی. فقط میخوام بدونم تا کی هستی؟ سرم را پایین انداختم و نگاهی به کارن کردم. لب های کوچکش را نزدیک سینه هایم می آورد. همانطور که نگاهش میکردم جواب دادم: _ حدودا هشت ماهه دیگه... بعدش انتقالی میگیرم واسه شهرمون. صدایش آرام تر شد. انگار که برای گفتن حرفش، دو دل بود. _ محرم شو بهم... با تعجب و حیرت زده نگاهش کردم کلا توضیح داد: _ سینه هات.... کارن سینه میخواد... بمون و کمکم کن کارن و از آب و گل درآرم... میگمم محرمم شو چون ممکن مثل الان... کارن سینه بخواد و من کنارت باشم. مکثی کرد و خیره در نگاه خجالت زده و حیرانم ادامه داد: _ محرمم شو که کمکت کنم سینه تو بذاری دهنش... چون... میدونم یاد نداری... یواشکی... بین خودمون میمونه گیلی! فقط به خاطر کارن... قبل آن که پاسخی بدم، گرمای لب های کوچک کارن را دور سینه هایی که زیر پیراهنم بود حس کردم.... نگاه ساعی که روی سینه هایم نشست، ناخواسته زمزمه کردم: _ به خاطر کارن..... بخون صیغه رو! https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0
Show all...
Repost from N/a
‌‌‍ ‍ آخرین ضربه‌ی محکمم و درون رحم تنگش  کوبیدم و با نفسی عمیق و کمی مکث ازش بیرون کشیدم. زیر لب نالید: -هنوزم به سایزش عادت نکردم. بی‌توجه به اعتراض همیشگیش پرسیدم: _می‌دونی امروز چه روزیه؟! خسته و بی رمق درحالی که نفس‌نفس می‌زد لب زد: _چه روزی؟! گاز ریزی از زیر گلوش گرفتم و ضربه‌ای به باسنش زدم. از روی تن هوس‌انگیزش بلند شدم و نگاهی به چشمای و خمار و معصومش انداختم و لباسام و از روی زمین برداشتم. می‌دونم که قراره تا ابد نَسَخِ این تن بمونم. _پارسال دقیق تو همین روز از پدرت خریدمت و قراردادی و امضا کردی، که یه سال بشی زیر خواب من و حالا قرارمون تموم شده، باید بری... چهره بهت زده‌اش چیزی نبود که توقعش و نداشته باشم. اگر بیشتر از این می‌موند ، کار دستم می‌داد. _چ...چی می‌گی هامون؟! پیراهنم و پوشیدم و بیخیال بستن دکمه‌هام شدم و سیگاری آتیش زدم‌. _چمدونت و حاضر کردن. واسه یه ساعت دیگه بلیط یک طرفه به مقصد ایران واست گرفتم، یا نه، دوست داری همین‌جا بمونی؟ فقط پلک می‌زد و هنوز حرفام و درست درک نکرده بود، که ادامه دادم: -عروسک خوبی بودی و این یه سال بهم خوش گذشت‌. الآنم سریع حاضر شو، که به پروازت برسی. تکیه به دیوار کام عمیقی از سیگارم گرفتم و با دست اشاره زدم که زودتر خودش و جمع و جور کنه. می‌دونستم... از علاقه اش نسبت به خودم و از علاقه نوپاعه خودم نسبت به اون کوچولوی روی تخت. و از همین هم می‌ترسیدم. تو زندگی من عاشقی ممنوعه... _هامون همچین کاری و باهام نکن. من باردا... بی‌حوصله حرفش و قطع کردم و غریدم: -زودتر جمع کن خودت‌و. تا غروب جایگزینت میاد، نمی‌خوام از سلیقه‌ گذشته‌م با خبر شه. https://t.me/+l-h5MDWM_uA2MzJk https://t.me/+l-h5MDWM_uA2MzJk _چی‌شده؟! خطاب به بادیگاردم که چهره‌ش یه شدت ترسیده نشون می‌داد پرسیدم و چشم ریز کردم. _آقا بیچاره شدیم... پدرتون... پدرتون و دار و دسته‌ش جلوی فرودگاه ریختن و ستیا و با خودشون بردن... خون تو رگ‌هام یخ بست و جهنمی از جا بلند شدم. _چه گهی خوردی؟! _ آقا توقعش و نداشتیم و تعداد اونا بیشتر بود. کاری از دستمون برنمیومد. کاغذی به سمتم گرفت: -یه نامه‌ هم داده. نوشته مشتری خوبی واسش سراغ دارم و همین امشب، این عروسک و راهی عربستان می‌کنم. و من نمی‌دونستم که قراره ماه‌ها تمام قاره و کشور و به خون بکشم و دنبالش بگردم... که قراره اون و کنار بزرگترین رقیب و دشمنم، اونم حامله پیدا کنم... https://t.me/+l-h5MDWM_uA2MzJk https://t.me/+l-h5MDWM_uA2MzJk من ستیام... دختر هجده ساله‌ای که پدرم من و در ازای مواد گم‌شده‌اش به رئیسِ مافیای سنگدل فروخت. رئیس مافیایی، که هر روز با یه مدل زن بود و هرزه‌هاش می‌گفتن با چشم بسته به خلوتش می‌رن. مدت‌ها تو عمارتش زندانی بودم، تا این‌که یک شب یه دعوتنامه و یه چشم بند به دستم رسید. دعوتنامه‌‌ای که می‌گفت باید به تختش برم و چشم بندی، که باید روی چشمام می‌بستم. و بعد از یک سال به راحتی من و از قصرش بیرون انداخت. اما زمان رفتنم به ایران، تو فرودگاه توسط پدرش ربوده شدم‌ و اون من و تحویل دشمن پسرش داد، در حالی که از اون مرد سنگ‌دل حامله بودم. رقیبش‌ انقدر ازش کینه به دل داشت که برای هفته‌ها، هر بلایی که تونست سرم و آورد و حالا بعد از چند ماه قراره ببینمش... قراره مردی و ببینم، که از من و عشقی که بهش داشتم گذشت. قراره ببینمش، در حالی که کنار رقیبش ایستادم و جنین دوماهه‌ش و حامله‌ام. جنینی که رقیبش صاحب شده و...🔞🔞 https://t.me/+l-h5MDWM_uA2MzJk https://t.me/+l-h5MDWM_uA2MzJk https://t.me/+l-h5MDWM_uA2MzJk https://t.me/+l-h5MDWM_uA2MzJk مافیایی/هیجان‌انگیز/اروتیک🔞
Show all...

༺ تُـــرنهـ ༻ به قلم دُرین #پارت۲۴۱ دستم رو فشار میده. می‌خواد بگه هرکاری کنی همراهتم‌ و منم خوب میدونم مریم چقدر همراه و عزیزه برام. درست مثل خواهر نداشته‌ام… درست برعکس اونا که وقتی بی کس بودم رهام کردن… مریم شد همه کسم! - بهش نشون دادم، انقدر نگاش کرد که خوابش برد. اشک از گوشه‌ی چشمش می‌چکه. سریع پاکش می‌کنه و میگه: - می‌خوای چیکار کنی؟ - کار! *** در خونه رو می‌بندم و کیفم رو نگاه می‌کنم تا مطمئن شم کلیدم رو برداشتم. سرم رو که بالا میارم یه لحظه تو همون وضعیت خشک میشم. اصلا انتظار نداشتم ببینمش… اون هم ساعت ۸ صبح جلوی در خونه‌ام! از ماشین پیاده میشه و تسبیح رو بین انگشتاش می‌گردونه. با آرامش در‌ماشین رو می‌بنده و میاد سمتم. به غیر از من با کی می‌تونه کار داشته باشه؟ چاق‌ شده… موهای سرش تماما سفید و به نظرم میاد که خیلی خیلی پیر شده! - سلام. منم که سلام می‌کنم. با صورت اخم‌آلود و پیشونی‌ای‌ که از اخم‌ خط افتاده نگاهم می‌کنه و زیر لب سلام میده. دونه‌های تسبیح رو بین انگشتاش سُر می‌ده و یه ابروشو می‌اندازه بالا و‌ میگه: - چند لحظه صحبت کنیم. ساعتم رو نگاه می‌کنم و میگم: - باید جایی برم دیر میشه. اگر کار واجبی دارین ممنون میشم همین‌جا بفرمایید. نپرسیده فقط اطلاع داده ولی من واضحا باهاش مخالفت میکنم. به سمت ماشین اشاره می‌کنه: - بفرمایید بشینین اینجا مناسب نیست. توی کانال vip دوبرابر اینجا پارت داریم😍 اگر مایل به عضویت هستید مبلغ ۲۲ تومان به شماره‌ی کارت: 6221061066804867 به نام بالین‌پرست بانک پارسیان واریز کنین و شات واریز رو برای ادمینمون با آیدی: @thebutterfly_add ارسال کنین تا لینک vip رمانمون رو تحویل بگیرین❤️ ❌عزیزای دل شماره‌ی کارت قبلی مسدوده بی زحمت از این کارت استفاده کنید❌
Show all...
🤨 14👍 3 1
دختر خالم ۱۵ سالشه تابستون پارسال به محض تموم شدن امتحاناش با این چنل ماهانه +۳۰ تومن درامد داشت🫣 https://t.me/+8PRfVPVw6y45NDZk
Show all...
دختر خالم ۱۵ سالشه تابستون پارسال به محض تموم شدن امتحاناش با این چنل ماهانه +۳۰ تومن درامد داشت🫣 https://t.me/+8PRfVPVw6y45NDZk
Show all...
Repost from N/a
- شما که پِیِ خوش‌گذرونی بودید چرا حامله شدید خب؟! امیرحسین گلویش را صاف کرد. - حامله که نشدیم خانوم دکتر، خانومم حامله‌ست نمیدونم البته منم الان آبستنم ولی خب به هرحال، مسئله همینه، ما داشتیم خوش می‌گذروندیم یهو‌ این بچه سر و کلش پیدا شد! - آقای محترم من سقط انجام نمی‌دم. آسمان زیر گریه زد. - خانوم دکتر این شوهر من خودش بچه‌ست! دکتر متعجب نگاهش کرد و آسمان با گریه گفت: - خانوم دکتر به‌خدا ما می‌خواستیم طلاق بگیریم، مهمونی گرفتیم دوستامونو دعوت کردیم که خداحافظی کنیم. داشتیم دوستانه جدا می‌شدیم. این آقا ویزای کانادا گرفته من ویزای آلمان. تعجب دکتر هرلحظه بیش‌تر می‌شد. امیرحسین ادامه داد: - خانوم دکتر، اون شب یه عمه خرابی تو غذاها قرص افزایش میل جنسی ریخته بود. آسمان مشتی به شکم امیرحسین کوبید. - کار خودِ بیشرفشه! - حالا هرکی، خانوم دکتر ما گفتیم یه گودبای سکس آخرشم بریم که قراره بریم توافقی جدا شیم بعدا دلمون نخواد! هیچی دیگه، دادگاه گفت باید قبل طلاق آزمایش بده حالا فهمیدیم خانومم حامله‌ست! - آقای محترم عرض کردم من سقط انجام نمی‌دم بفرمایید بیرون از مطبم! امیرحسین نچی کرد. - خب ما نمی‌خوایمش ازدواجمون از اولم صوری بود! الان هرکدوممون داریم میریم یه طرف دنیا! آسمان مطمئن گفت: - اصلاً من فکر نکنم که قلبش تشکیل شده باشه. دکتر ایستاد. - پاشو بیا اتاق بغلی سونو انجام بدیم دخترم ببینم جنین چند هفتشه. امیرحسین دنبالشان راه افتاد و گفت: - هرچی باشه کار ده شب پیشه خانوم دکتر! این ته تهش یه ماهه حساب میشه! دکتر و آسمان هردو چپ چپ نگاهش کردند. آسمان روی تخت دراز کشید و دکتر مشغول شد. کمی بعد نگاهی متأسف به هردوشان انداخت و گفت: - بفرمایید! اینا که نه هفتشونه و قلبشونم تشکیل شده! امیرحسین و آسمان سکته ای به هم نگاه کردند. امیرحسین دست روی قلبش گذاشت. - خانوم دکتر من قلبم ضعیفه، شما چرا تخم سگ مارو جمع می‌بندید؟! به‌خدا اون نیاز به احترام گذاشتن نداره. دکتر کلافه دستش را روی مانیتور گذاشت و گفت: - تخم سگ نه و تخم سگای شما... نچی کرد و گفت: - ای وای عذر میخوام! حواسمو پرت کردید این دیگه چه حرفی بود من زدم؟! آسمان نیم‌خیز شده گفت: - عیب نداره خانوم دکتر، خروجی امیرحسین همینیه که شما می‌گید! چی شده؟! الان ما نمی‌تونیم سقط کنیم؟! دکتر لبخند گشادی زد و گفت: - عزیزانم تبریک می‌گم، شما دارید صاحب چهارقلو می‌شید! نُه هفتشونه! هر چهارتاشون سالمن و قلبشون تشکیل شده. آسمان هین کشید و چشم‌های امیرحسین سیاهی رفت. - سیرم تو این داوری آسمون! پس طلاق چی؟! مهاجرت چی؟! ماتحتمون پاره نشد ویزا بگیریم که حالا اینجوری بشه! آسمان زیر گریه زد. - اژدرتو از بیخ می‌کنم می‌ندازم جلو سگای بیابون بخورنش! امیرحسین هم کنار تخت خم‌ شد و گفت: - باشه من خودمم باهاش تو زاویه‌ام ولی دیگه کار از کار گذشته! تخم سگای بابا ایز لودینگ! پسره‌ی کثافت ب دم و دستگاش میگه اژدر😂 خیلی نمکن این کاپل😍😂 اگه میخواید غم و غصه‌هاتون شسته شه حتی برای لحظاتی کوتاه وارد این کانال بشید و رمانشو بخونید از پارت اول پورهههه شدم با کارای پسره😂 https://t.me/+kh1mBeR4KWJkMjg0 https://t.me/+kh1mBeR4KWJkMjg0 https://t.me/+kh1mBeR4KWJkMjg0
Show all...
کرانه‌های آسمان. مریم عباسقلی

﷽ #یغما چاپ شده📚 (انتشارات علی) #سراب‌راگفت📚 #به‌گناه‌آمده‌ام؟📚 #آرتیست📚 #وسوسه‌ام‌کن📚 #لیلیان📚 #قرارمان‌کناررازقی‌ها✍️ #کرانه‌های‌آسمان✍️ #آناشید✍️