cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

°مــِـــدوسـٰٓـا°

کافرم در عشق اما ای سیه گیسو بدان مستی چشمت مرا روزی مسلمان می‌کند...❣️ ✍️«هانی کریمی» آس کور «آنلاین» غرق جنون «آنلاین» غروب یه تیکه از دنیاست «آنلاین»

Show more
Advertising posts
9 044
Subscribers
-1224 hours
-1387 days
-54530 days
Posting time distributions

Data loading in progress...

Find out who reads your channel

This graph will show you who besides your subscribers reads your channel and learn about other sources of traffic.
Views Sources
Publication analysis
PostsViews
Shares
Views dynamics
01
اینم کادو من به شما :) پینگ: ۷۰ تا 3ماه وصله ✅ proxy?server=5.78.77.99&port=443&secret=ee00000000000000000000000000000000616e6e6173682e636f6d
250Loading...
02
اینم کادو من به شما :) پینگ: ۷۰ تا 3ماه وصله ✅ proxy?server=5.78.77.99&port=443&secret=ee00000000000000000000000000000000616e6e6173682e636f6d
220Loading...
03
اینم کادو من به شما :) پینگ: ۷۰ تا 3ماه وصله ✅ proxy?server=5.78.77.99&port=443&secret=ee00000000000000000000000000000000616e6e6173682e636f6d
450Loading...
04
اینم کادو من به شما :) پینگ: ۷۰ تا 3ماه وصله ✅ proxy?server=5.78.77.99&port=443&secret=ee00000000000000000000000000000000616e6e6173682e636f6d
260Loading...
05
اینم کادو من به شما :) پینگ: ۷۰ تا 3ماه وصله ✅ proxy?server=5.78.77.99&port=443&secret=ee00000000000000000000000000000000616e6e6173682e636f6d
330Loading...
06
اینم کادو من به شما :) پینگ: ۷۰ تا 3ماه وصله ✅ proxy?server=5.78.77.99&port=443&secret=ee00000000000000000000000000000000616e6e6173682e636f6d
391Loading...
07
Media files
1580Loading...
08
- عمو یه لحظه وایسا دالم جیش می‌کنم. کامیار با تعجب به برادرزاده دو ساله اش نکاه کرد که در مقابلش ایستاده و زور میزد. وحشت زده داد کشید: - بیایین این بچه رو ببرین دستشووووویی. الان میرینه رو فرش! قبل از اینکه کسی به فریادش برسد، کیارا با قیافه ‌ای راحت شده، نفس عمیقی کشید. - آخیش... کامیار با چندش نگاهش کرد‌. - الان ریدی رو فرش؟ کیارا قیافه‌ی عاقل اندر سفیهی به خودش گرفت و گفت: - نگلان نباش عمو... من پوشک دالم. رو زمین نمیریژه. و بلندتر داد کشید: - ماماااان... بیا من پی پی کردم. بیا عوضم کن! کامیار چشم گرد کرد. دست به کمر زده و طلبکار پرسید: - توله سگ تو شش متر زبون داری! بعد جیشتو نمیتونی بگی؟؟؟ چرا نمیگی دستشوییی داری؟ دنیا با خنده از آشپزخانه خارج شد. روی مبل نشست و پرسید: - چی شده باز می‌زنید تو سر و کله هم شما دوتا عمو و برادر زاده؟ همان لحظه کیان هم از اتاق بیرون آمد و آن طرف دنیا نشست. کامیار با حرص گفت: - بحث این توله سگ شماس که زبونش دومتره، ولی هنو میشاشه به خودش! کیارا دوباره پررو پررو نگاهش کرد. - چیه مگه؟ من هنوز دو سالمه! مامانم که این همه گنده‌س هنوز به خودش پوشک میذاره.‌‌ تازشم مال مامانم گل گلیه بو عطر هم میده، مال من سفیده فقط... هرچی هم میگم برا منم از پوشکا خودت بذار خوشگلن قبول نمیکنه نامرد تنها تنها پوشک خوشکلا رو تموم می‌کنه! میگه تو هنوز بچه ای اینا مال بزرگاست.... چشم کامیار و کیان یک ضرب گرد شد و دنیا بهت زده صورتش را چنگ زد. - خدا مرگم بده با این بچه تربیت کردنم! زبون به دهن بگیر بچه. من چه گناهی کردم مادر تو شدم اعجوبه؟ کامیار لبش را گاز گرفت و ریز ریز خندید. کیان با حرص نگاه غضبناکی حواله ی برادرش کرد و بعد کیارا را مواخذه کرد: - صددفعه گفتم تو کارای مامانت فضولی نکن توله سگگگک! بیا برو دستشویی مامان بشورتت ریدی.‌‌.. و با چشم و ابرو به دنیا اشاره کرد قبل از اینکه بیش از این آبروریزی کند از جلوی چشمش دورش کند. دنیا هم سریع کیارا را بغل زد. - آره مامانی بیا ببرم بشورمت. کیارای وزه هم کم نیاورد و دقیقه نود هم زهر خودش را ریخت‌ و ناراحت غر زد: - ازون سوتین قرمز توریا که برام نمیخرین، پوشک گل گلی هم نمیخرین، منو تو سطل ماست پیدا کردید؟ و بعد مظلومانه و بی توجه به چشم غره های پدر و مادرش، رو به کامیار سرخ از خنده گفت: - عموووو... تو برام ازون پوشک گل کلیا میخری؟ اگه برام ازون سوتین قرمز توریای مامان دنیا بخری هم قول میدم جیشمو بگم دیگه! دنیا حرصی دستش را کشید و سمت سرویس بهداشتی بردش‌ - کم حرف بزن بچه... بعد از رفتن دنیا و کیارا، کیان با زاری گفت: - خدایا چه گناهی کردم من به درگاهت؟ کامیار با خنده روی شانه‌اش کوبید و جواب داد: - داداش حالا اینا که عادیه چیزی نیست... شکر خدا کاندوماتون و ندیده بگه عمو برام بادکنک خاردار بخر! https://t.me/+livKk9cCWzxiNTM0 https://t.me/+livKk9cCWzxiNTM0 https://t.me/+livKk9cCWzxiNTM0 https://t.me/+livKk9cCWzxiNTM0 https://t.me/+livKk9cCWzxiNTM0 https://t.me/+livKk9cCWzxiNTM0 https://t.me/+livKk9cCWzxiNTM0
550Loading...
09
-چیه کبکت خروس می‌خونه محمد؟ سارا این را گفت و محمدمهدی که تازه وارد آشپزخانه شده بود، با دیدنم پشت میز آشپزخانه لحظه‌ای ایستاد و خنده‌اش تبدیل به لبخندی محو شد: -عه شمام که اینجایی نیکی خانم. بعد دور از چشم خواهرش انگشت کنار پیشانی برد و چشمک زد: -سلام عرض شد! ضربان قلبم به آنی بالا رفت و همزمان لبخندی محو روی لبم نشست. پیشِ سارا نیکی خانم بودم و در ماشینش فرفری؟! جذاب لعنتی! از کِی دوستش داشتم؟ نمی‌دانم! اما از همان وقتی که زیر باران پایم پیچ خورد و محمدی که همه‌ی دنیا به چپش هم نبود، زیر بغلم را گرفت و خیره در چشمانم باعصبانیت گفت" حواست چرا به خودت نیست تو؟" دیگر اختیار دل بی‌جنبه‌ام از دستم در رفت و اسیر نگاه سیاهش شدم... محمدمهدی به طرف یخچال رفت و سارا با سماجت پرسید: -نگفتی چی‌شده! محمدمهدی خم شد و سیبی از یخچال برداشت: -اون دختره بود، همسایه‌مون. دخترِ اعظم خانم. دستم از حرکت ایستاد و پیاز از میان دستام سُر خورد. سارا متعجب شیر آب را بست و چرخید: -رویا رو میگی؟ محمدمهدی مردانه خندید و چال گونه‌اش رو شد: -آره همون. امروز دیدمش! و چشمک پرشیطنتی زد. وا رفته نگاهش می‌کردم و کم مانده بود چاقو پوست دستم را بِبُرد. نگاه دزدیدم و پیاز را دوباره از سبد برداشتم. سارا باخنده ابرو بالا انداخت: -آهان بگو پس! گفتم چه شاد و شنگولی، نگو آقا یارو دیدن. دخترخوشگله و درسخون محله‌ی سابق! دستم لرزید. شوکه به خواهر و برادر نگاه کردم. دهانم چرا مزه‌ی زهرمار گرفت؟ یار دیگر چه صیغه‌ای بود؟ محمدمهدی با خنده گازی از سیب زد: -یار و زهرمار! دارین چیکار می‌کنین؟ ناهار می‌پزین؟ سارا دستانش را بلوزش پاک کرد: -هیچی نیکی می‌خواد قیمه بذاره. بحثو عوض نکن. کجا بود؟ شوهر کرده بود؟ البته اگه شوهر کرده بود که تو انقدر شنگول نبودی! محمدمهدی مستقیم نگاهم کرد: -نه بابا! مگه آشپزی هم بلده خاله ریزه؟ قبل از اینکه حال زارم را از چشمانم بخواند چشم دزدیدم. نفس‌هایم تند شده بود و مغزم مدام اسم رویا رو پررنگ می‌کرد. سارا ول کن ماجرا نبود. سینه به سینه‌اش ایستاد و کلاه روی سرش را کشید: -نگفتی. شوهر کرده بود؟ نگاهم کرد و خونسرد گفت: -نه. ناگهان دستم را بریدم و خون فواره زد. گیج و بغض‌کرده به خونی که سرامیک سفید را رنگی می‌کرد زل زدم که شتابان سارا را کنار زد و خود را به من رساند: -چیکار کردی بچه؟ تو آخه مال آشپزی کردنی؟ تشرش لرزش چانه‌ام را بیشتر کرد اما نمی‌خواستم گریه کنم! عصبی سر چرخاند و رو به سارا توپید: -برو جعبه کمک‌های اولیه رو بیار چرا خشکت زده؟ و مرا چون عروسک کوکی را به طرف سینک کشاند: -عرضه نداری آشپزی کنی مجبوری؟ سارا خودش مرده مگه؟ من عرضه نداشتم؟ قلبم سوخت. رویا حتما عرضه داشت خب! سارا از هال گفت: -وا محمد! براش خواستگار اومده. بعد آشپزی بلد نباشه؟ نگاهش عجیب و عصبانی شد: -خواستگار داری؟ دستم را کشیدم: -ولم کنین لطفا. مبهوت خندید: -توئه جغله رو می‌خوان شوهر بدن؟ تو رو که هنوز ولت کنن بغل ننه بابات می‌خوابی! یه وقت خریت نکنی بله بگی. اون پسره رو هم دستی دستی بدبخت میکنی. قلبم و چشمم سوخت... همین بود! مرا فقط یک دختربچه‌ی دست و پا چلفتی می‌دید! برای همین هم مواظبم بود! فقط نمی‌فهمیدم این حرص نشسته در نگاهش چه می‌گوید! دستم را با خشم عقب کشیدم. از دست خودم عصبانی بودم که هنوز هم دوستش داشتم! با بغض و حرص خندیدم: -به شما ربطی داره؟ صلاحمو خودم بهتر می‌دونم. سارا من الان یادم اومد بعدازظهر مامان پوری وقت دکتر داشت. دیگه میرم. و مقابل نگاه عصبانی و شوکه‌اش مانتو را چنگ زدم و از آشپزخانه گریختم. مرا دوست نداشت خب. زور که نبود بود؟ منکه درسخوان و خوشگل نبودم! به زور دانشگاه آزاد قبول شده بودم و قدم هم بلند نبود! صدایش با خشم آمد: -صبر کن نیکی ...نیکی باتوام؟! محلش ندادم و قدم‌هایم را تند کردم که.... https://t.me/+HteA97qEheNlNThk https://t.me/+HteA97qEheNlNThk https://t.me/+HteA97qEheNlNThk
1520Loading...
10
_ اون سینه میخواد که بمکه... مهم نیست توش شیر باشه یا نه... فقط میخواد سینه رو توی دهنش احساس کنه. با تعجب نگاهی به ساعی و نوزاد چند ماهه‌ی در آغوش‌اش انداختم و لب زدم: _ خ... خب؟ من... من چیکار کنم؟ مستاصل جلو آمد و همانطور که نوزاد گریانش را تکان میداد نالید: _ خدا لعنت کنه خالتو... تف به قبرش بیاد که نه تنها من... بلکه بچشو هم بدبخت کرد. ناراحت لب زدم: _ پشت سر مرده خوب نیست حرف زد... هرچی بوده تموم شده دیگه. خشمگین به سمتم چرخید و فریاد زد: _ تموم شده؟ منی که هم سن پسرش بودمو مجبور کرد عقدش کنم. بعد عقدم به بهونه باطل نشدن محرمیت و هزار کوفت و زهر مار مجبور کرد باهاش بخوابم. تهشم خود خاک تو سرم کاندوم نذاشتم فکر میکردم یائسه شده نگو خانوم دروغ گفته! سر پنجاه سالگیش یه بچه از من زایید و مرد! تموم شده؟ بچه من الان ممه میخواد و شیشه شیر نمیگیره، تموم شده؟ تازه اول بدبختی هامه! از روی تخه بلند شدم و به سمتش رفتم. نوزاد را از دستش گرفتم و همانطور که سعی داشتم آرامش کنم، رو به او گفتم: _ باشه آقا ساعی... خوبیت نداره. من میدونم حق با شماست. اما الان خاله منم دستش از دنیا کوتاهه... کاری نمیتونه بکنه که... شما یه دایه پیدا کنین واسه این کوچولو. مستقیم نگاهم کرد و کمی بعد دستی بین موهایش کشید عجیب بود که کارن کوچولو هم در آغوشم نسبتا آرام شده بود. _ تو تا کی تهرانی؟ سرم را بالا اوردم و معذب جواب دادم: _ من که بعد فوت خاله گفتم اجازه بدین برم خوابگاه.... الانم میگردم دنبال.... حرفم را با بی حوصلگی قطع کرد. _ بس کن گیلی! من بهت گفتم قبلا... اینجا رو خونه ی خودت بدون. نیاز نیست تعارف کنی. فقط میخوام بدونم تا کی هستی؟ سرم را پایین انداختم و نگاهی به کارن کردم. لب های کوچکش را نزدیک سینه هایم می آورد. همانطور که نگاهش میکردم جواب دادم: _ حدودا هشت ماهه دیگه... بعدش انتقالی میگیرم واسه شهرمون. صدایش آرام تر شد. انگار که برای گفتن حرفش، دو دل بود. _ محرم شو بهم... با تعجب و حیرت زده نگاهش کردم کلا توضیح داد: _ سینه هات.... کارن سینه میخواد... بمون و کمکم کن کارن و از آب و گل درآرم... میگمم محرمم شو چون ممکن مثل الان... کارن سینه بخواد و من کنارت باشم. مکثی کرد و خیره در نگاه خجالت زده و حیرانم ادامه داد: _ محرمم شو که کمکت کنم سینه تو بذاری دهنش... چون... میدونم یاد نداری... یواشکی... بین خودمون میمونه گیلی! فقط به خاطر کارن... قبل آن که پاسخی بدم، گرمای لب های کوچک کارن را دور سینه هایی که زیر پیراهنم بود حس کردم.... نگاه ساعی که روی سینه هایم نشست، ناخواسته زمزمه کردم: _ به خاطر کارن..... بخون صیغه رو! https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0
500Loading...
11
_از صدای سکسای آقا میترسی خورشید که گوشات و گرفتی؟ خورشید به مرد آرام و بی خیال کنارش نگاه کرد، سر تکان داد، ترس داشت... صدای ضجه‌ی زنهایی که به تختش می برد... _الان تموم میشه... نترس... جلیل راست می گفت، صدا خوابید، طبق معمول حالا داد می زد که بروند زن بدبخت را بیرون بیاورند. _اون مریضه اقا جلیل؟ از زنا خوشش نمیاد مگه نه؟ جلیل لیوان شربتی را که برای عباس درست کرده بود را جلوی دختر گذاشت، دستور بود که او همیشه شربت را ببرد. " جلیل! بیا اینو ببر... لعنت بهش..." _بیا خورشید، دختره اومد بیرون ببر برای عباس ، فقط تو خلقشو خوب می کنی. عباس حق داشت با دیدن دخترک ملوس و مهربان عمارت آرام شود، چه کسی فکر می کرد که دختربچه‌ای آواره یک روز بتواند بشود ارامش عباس؟ _دلم به آقا میسوزه... از این بیسکوییتام ببرم؟ دوست داره، خودم پختم. سعی کرد سر دخترک گرم بشود که تن کبود زن امشبی را نبیند، عباس مریض بود! _چندتا براش بذار...یکم ببین باهات حرف میزنه؟ وگرنه کل بچه ها فردا دم تیرشن. هیچ چیز خطرناکتر از عباس ارضا نشده نبود، این را همه می دانستند. _کاش می شد براش کاری کرد... سینی کوچک را برداشت، دخترک بزرگ شده بود، زیبا...جلیل این روزها کمی می ترسید، یوقت دخترک هوایی نشود... _تو عباس و با این اخلاق برزخیش خیلی دوست داری خورشید؟ گونه های دخترک گل انداخت، عباس بداخلاق را دوست داشت. _با من که بداخلاق نیست آقا جلیل... " خورشید؟!" بالاخره صدایش کرده بود، جلیل اشاره کرد که برود، حداقل با هر کسی بدخلق بود ، هوای خورشید عمارتش را خیلی داشت. _اومدم آقا عباس... بلیز شلوار دخترانه ای را که او از ترکیه برایش خریده بود به تن داشت، می دانست دوست دارد هر چیزی میخرد را دخترک بپوشد. _کجایی؟ اب جوش برام میاری؟ ربدوشامبر ابریشمی سیاه رنگش را پوشیده بود، سیگار را روی زمین انداخت و لهش کرد. _بوی گند میاد اینجا... پنجره رو باز کنم... اب جوش میخواین؟ فقط خورشید و آرامشش بود که می توانست او را به لبخند زدن وادار کند. _بهش میگن بوی سکس...پنجره رو باز کن. دخترک را سالها کنار خودش نگه داشته بود، میان کلی مرد ولی کسی حق نداشت چیزی به او بگوید. _هر چی هست بوی گندیه... من قدم نمی رسه این بیلبیلکش و باز کنین... مردانه و ریز خندید، دخترک چرا قد نمی کشید؟ _کوتوله موندی خورشید... دست دور کمر دخترک گرفت تا بلندش کند... چیزی درونش انگار فوران کرد، دستش بی حواس به سینه های خورشید خورده بود... _کوتوله خوبه دیگه، فرز و سبک... براتون بیسکوییت درست کردم... نصفه شب... لرز به تن عباس انداخته بود... بوی پوستش... ظرافتش... _از من نمی ترسی خورشید؟ باز سیگاری آتش زد، حق نداشت به خورشید اش نظر داشته باشد. _راستش یوقتایی می‌ترسم...این صداها ترسناکن...من گوشامو می گیرم. نفس حبس کرد، اگر این دخترک مهربان نبود این چند سال که هربار بعد از ارضا نشدن با کلمات و اداهای شیرینش او را آرام کند... _خورشید؟ دخترک سعی کرد خودش را بالا بکشد برای بستن پنجره، نمی توانست... روسری کوچکش را سفت کرد،انگار با این کار قدش بلندتر میشود...سرما اتاق را گرفت... _اخ خورشید بمیره که کوتوله مونده... یه لا لباس تنتونه مریض میشید... همان قسمت اول کافی بود که غیض کند. _بتمرگ سرجات خودم می بندم. او را بین خودش و پنجره گیر انداخت، یک لحظه بود...اندام سفت مردانه اش به دخترک خورد... _آقا ... چی شده... این... دست دخترک به مردانگی اش خورده بود... عباس از جا پرید، او اخم کرد و خورشید نگران نگاهش کرد... _گمشو بیرون خورشید... دخترک بغض کرد. زیادی چشم و گوش بسته نگهش داشته بود و حالا اگر نمی رفت... _عصبانیتون کردم؟ درد دارین؟... برم حوله گرم بیارم؟... صورت در هم کشید، باز هم درد امان عباس را برید، ارضا نشدنهای پی در پی ... _جلیل... بیا خورشید رو ببر تا کار دستش ندادم... https://t.me/+UP3NXPy0QSIxY2Zk https://t.me/+UP3NXPy0QSIxY2Zk https://t.me/+UP3NXPy0QSIxY2Zk
1551Loading...
12
اینم کادو من به شما :) پینگ: ۷۰ تا 3ماه وصله ✅ proxy?server=5.78.77.99&port=443&secret=ee00000000000000000000000000000000616e6e6173682e636f6d
610Loading...
13
اینم کادو من به شما :) پینگ: ۷۰ تا 3ماه وصله ✅ proxy?server=5.78.77.99&port=443&secret=ee00000000000000000000000000000000616e6e6173682e636f6d
350Loading...
14
اینم کادو من به شما :) پینگ: ۷۰ تا 3ماه وصله ✅ proxy?server=5.78.77.99&port=443&secret=ee00000000000000000000000000000000616e6e6173682e636f6d
550Loading...
15
اینم کادو من به شما :) پینگ: ۷۰ تا 3ماه وصله ✅ proxy?server=5.78.77.99&port=443&secret=ee00000000000000000000000000000000616e6e6173682e636f6d
270Loading...
16
اینم کادو من به شما :) پینگ: ۷۰ تا 3ماه وصله ✅ proxy?server=5.78.77.99&port=443&secret=ee00000000000000000000000000000000616e6e6173682e636f6d
330Loading...
17
❌❌پارت آینده رمان❌❌ –مامانی بیا بریم خونه من این جارو دوست ندارم پسرم از محیط دادگاه بدش میاد پسرک پنج سالم نمیدونه امروز تو همین دادگاه حکم دادن به جدایی یه مادر از بچش . نمیدونه دیگه قرار نیست شبا یواشکی از اتاقش بیاد و آروم کنار من بخوابه . دیگه قرار نیست با صدای نفساش بخوابم . البته که دیکه قرار نیست اشکای شبانه ی مادرش رو هم ببینه –مامانی توروخدا چرا گریه میکنی ؟!بیا بریم من میترسم …بابا شاهرخ قول داده دیگه با منم بازی میکنه بابا شاهرخ ؟! بابا شاهرخ نامردی که امروز با انگ روانی بودن من حضانت بچمو ازم گرفته و با یه لبخند پیروز نگاهم میکنه… خیلی دوست دارم یه مدال طلا داشته باشم و به گردنش بندازم… مثل همیشه پیروز میدون نبرد با منه… دارا رو هل میدم سمت شاهرخ… _برو پیش بابات دارا…من نیستم مامان…میخوام برم سفر…باید پیش بابا شاهرخ بمونی… با نفرت نگاه از صورتش میگیرم…این مردی بود که یه روزی عاشقش بودم؟! تف به منو قلبم… شاهرخ زود دست دارا رو چنگ میزنه…مطمئنا که اجازه نمیده یه بچه ی نیم وجبی شیرینی بردش از من رو تلخ کنه… _مامانت راست میگه دارا…مامان دیار دیگه نمیتونه پیشت بمونه… صدای گریه هاشو میشنوم..جیگرم آتیش میگیره…نمیخوام به عقب برگردم و ناله هاشو ببینم… شونه هام داره می لرزه…چطور میخواستم تحمل کنم از بعد دارا…منم میمردم مطمئنم… فریاد آخر دارا باعث میشه سرعت قدم های تندم، آروم بشه… تنها دارایی منو ازم گرفتی شاهرخ… قسم میخورم کل زندگیت دنبالم بگردی…وقتی که دیگه دیاری نیست… تو ذهنم براش خط و نشون میکشم که شونه ام محکم به عقب کشیده میشه… خودش بود از بوی عطر لباساش میفهمم… _مگه نمیبینی بچه داره بی قراری میکنه؟!… سعی میکنم لبخند بزنم تا بغضم پنهون بمونه… شونه بالا میندازم: _خب میگی چیکار کنم..از حالا به بعد دارا مال تو…بی قراریاشم مال تو…منم تو تنهایی خودم میمیرم ولی دیگه نقش کلفت و معشوقه ی اجباریتو بازی نمیکنم؟ میبینم عصبانیت و تو پستوی چشماش…رگه های قرمز شده‌ش رو… بازم نمیخواد که برگردم…اگرم بخواد به خاطر داراس…من نمیخوام این زندگیو….میرم… _پدر خوبی واسه بچه‌ت باش… دل کندن از بچم سخته…ولی زندگی با مرد بی احساسی مثل شاهرخ سخت تره… دارای من ببخش که مادر خوبی برات نبودم… با غرور ازش نگاهمو میگیرم…اما همین که برمیگردم..ضجه های بی صدام …شونه هامو می لرزونه و گونه هامو خیس میکنه… میشنوم صدای مردی رو که همیشه با پرستیژ خاص خودش همه رو حیرت زده میکنه…اما برد این بارش به شیرینی بردهای قبلیش نیست که دارای اشک آلود به بغل با صدای بلندی داد میزنه: _من ریدم تو این مادری کردنت… https://t.me/+H28-yPnOwehmYTU0 https://t.me/+H28-yPnOwehmYTU0 …نوزده سالم بود که دیدمش… صاحب برند جواهرات خسروشاهی بود ..حالا که پنج سال از اولین دیدارمون میگذره، فهمیدم یه چیزایی رو نباید به زور از خدا خواست. من زن ۲۴ساله ای شدم که با یه بچه پنج ساله تو بغلش،چمدونشو دادن دستش … چون بچم یادگاری زن اول پدرشو شکوند… شوهرم ،پدر بچم منو بچمو از خونش پرت کرد بیرون … اون هرگز بچه ای از وجود منو نمیخواست ،منی که همیشه به چشم رقیبی برای زن مُرده ش میدید . با دیدن هق هق های پسرم قسم خوردم جوری ترکش کنم که انگار هرگز نبودم .. ❌❌پارت آینده رمان❌❌ مردی که دیر میفهمه خیلی وقته زنش تمام زندگیش شده🥺 عاشقانه ای متفاوت /موضوعی جدید
1780Loading...
18
«پماد ضد درد نوک سینه بخر لطفاً حاجی» پیام را با خجالت نوشت و فرستاد. سه روز از زایمانش می‌گذشت و بچه شیر می‌داد. « داریم اصلاً همچین چیزی؟» « آره داریم. مخصوص زنای شیرده هست. به متصدی داروخونه بگید، خودشون میدونن» مکالمه خجالت آوری بود اما چاره‌ای نداشت. هنوز از بعد زایمان خونریزی داشت و دست تنها بود. فقط خودش بود و حاجی‌اش... خودش که یتیم بود و مادری نداشت که کنارش باشد و یادش بدهد چه‌طور بچه داری کند و خانواده‌ی حاجی هم سایه‌اش را با تیر می‌زدند... « چرا بهم نگفتی سینه‌هات درد می‌کنن؟» چون خجالت می‌کشید. آن‌ها که شبیه بقیه زن و شوهرها نبودند... جوابی به این پیام نداد و صدای گریه پسرکش که درآمد، بلندش کرد. _ جانم... گرسنته؟ لباسش را بالا داد و نوک سینه‌اش که زخم شده بود، در دهان نوزاد گذاشت. صورتش از درد، در هم شد. _ بخور عزیزم... با هر مکی که می‌زد، درد پروا بیشتر می‌شد. نمی‌دانست چه کند. سینه‌هایش پر از شیر بودند اما نمی‌توانست با درد به پسرش شیر بدهد و نوزاد دائم گرسنه بود... مدتی بعد صدای حاجی آمد _ یاالله... خودش را سریع مرتب کرد و بچه را به گهواره برگرداند. کیسان، کیسه‌ای مقابلش گرفت. _ چیز دیگه ‌ای لازم نداشتی؟ _ نه ممنون... پماد را گرفت و منتظر فرصتی بود تا به اتاق برود و آن را استفاده کند. _ بچه خوابه؟ _ همین الان خوابید حاجی... کیسان اشاره کرد مقابلش بنشیند. _ من با خانم دکتر اون‌جا صحبت کردم پروا. گفت طبیعیه درد داشته باشی. کمی خیالش راحت شد. بی‌تجربه و کم سن و سال بود. _ راست میگی حاجی؟ کیسان لبخندی زد. _ چرا هنوز بهم میگی حاجی؟ نا سلامتی شوهرتم من! با خجالت سرش را پایین انداخت. _ آخه... چی صدا کنم پس... خندید و نزدیکش شد. _ اسمم‌و! بگو کیسان! وقتی می‌گی حاجی، انگار غریبه‌م. این بچه رو که لک لکا نیوردن پروا خانم! من و تو ساختیمش! یادت که نرفته اون شب... تقریبا جیغ زد: _ وای حاجی... لبش را گزید. کیسان با خنده در پماد را باز کرد. _ نه اینطوری نمیشه! باید یه کاری کنم خجالت از سرت بیفته! دکتر گفت اگه زخم هم بشه، طبیعیه. ببینم مال تو رو! دستپاچه چندبار پشت هم پلک زد. _ بله؟! _ میخوام برات پماد بزنم. پیرهنتو در بیار! از تصورش هم نفسش بند آمد. _ نمیشه که... کیسان نیشخندی زد. ماجراها داشت با این دختر... آدم آنقدر خجالتی هم نوبر بود‌! _ تازه بعدش می‌خوام کمکت کنم شیرتو بدوشی! دکتر گفت اگه خالیش نکنی، باعث دردت می‌شه. پروا خشکش زده بود. کیسان خودش پیراهن پروا را در آورد و سوتین مخصوص شیردهی‌اش را باز کرد. _ یه نوع ماساژ مخصوص باید داد سینه‌ها رو. روزی دوبار برات انجام می‌دم که درد نداشته باشی دیگه! https://t.me/+stnIDGxIMs40MjM0 https://t.me/+stnIDGxIMs40MjM0 https://t.me/+stnIDGxIMs40MjM0 https://t.me/+stnIDGxIMs40MjM0
1711Loading...
19
- آقای داماد آیا بنده وکیلم؟ لبخندم عمیق است. منتظرم محمد علی بگوید بله و خلاصمان کند از این دوری. اما صدایی جز صدای سکوت به گوش نمی رسد. عاقد باز میپرسد: - آقای داماد؟ وکیلم؟ باز هم سکوت. با رنج کنار گوشش آرام میگویم: - من بله رو دادم محمدم. منو منتظر نذار! جوابم را نمیدهد. دارم لبخندم را خوشبینانه حفظ میکنم. اما صدای پچ پچ ها آزارم می دهد. خواهرم که دارد قند میسابد با دستپاچگی میگوید: - داماد رفته گل بچینه! خنده ها از روی تمسخر است. دلم میشکند. عاقد با خنده میکند: - پسرم نازتم خریدار داره. برای بار سومه ها! وکیل هستم آیا؟ بلند و محکم میگوید: - نه! قلبم از کار میافتد و چشمم میسوزد. لبخندم درجا خشک میشود و این یک شوخی بزرگ است. مگر نه؟ صدای پچ پچ دیگر نمی آید. من خشک شده ام و عاقد با لبخندی جمع شده دفتر را محکم میبندد و بلند میشود. دایی یکباره فریاد میکشد: - محمد علی! بی آبرو این شوخیای مسخره چیه؟ خجالت بکش بی حیا. جرأت سر بلند کردن ندارم. محمد علی بدون اینکه به پدرش جواب بدهد، آرام به من میگوید: - منو ببخش نیلو نمی خواستم اینطوری بشه!  بغضم زور دارد. زمینم میزند. مهمان کم کم می روند و پدرم در حال سکته است. بی آبرویی از این بالاتر؟ با غصه میپرسم: - چرا؟ فقط بهم بگو چرا؟ رک و صریح میگوید: - چون دوستت ندارم. دلیل از این واضح تر؟ قلبم هزار تکه میشود. همهمه ها شروع میشود. دایی سیلی به گوش پسرش میکوبد. زن دایی جیغ میزند. مامان نفرین میکند. خواهرم اشک میریزد و بابا انگار مرگ را به چشم دیده. اما کسی حواسش نیست که اینجا نیلوفری در حال پرپر شدن https://t.me/+e0xONmC1_8JiYjlk https://t.me/+e0xONmC1_8JiYjlk https://t.me/+e0xONmC1_8JiYjlk https://t.me/+e0xONmC1_8JiYjlk (پنج سال بعد) - زن محمد علی بهش خیانت کرده. تست دی ان ای هم معلوم کرده دخترشونم از محمد علی نیست.  دستم روی در خشک میشود. خاله شهلا در جواب مامان بزرگ هین میکشد و میگوید: - اینا همه اش آهِ نیلوفره. یادته پنج سال پیش سر عقد دختر بیچاره رو سکه یه پول کرد؟ نوچ نوچی میکند و ادامه میدهد: - قربون حکمت خدا برم. خوبش شد. حقش بود نامرد. دلم خنک شد. صدای مادرم می آید: - هیس الان نیلو میاد میشنوه! نمیخوام چیزی از این ماجرا بدونه شهلا. ته دلم برای محمد علی میسوزد که یکهو صدایی از پشت سرم میگوید: - آره نیلو؟ پشت سرم آه کشیدی؟ با وحشت برمیگردم. خودش است. خود نامردش... و این دیدار تازه اول ماجرای عاشقی از نواست https://t.me/+e0xONmC1_8JiYjlk https://t.me/+e0xONmC1_8JiYjlk https://t.me/+e0xONmC1_8JiYjlk https://t.me/+e0xONmC1_8JiYjlk محمد علی و نیلوفر دختر عمه و پسر دایی ان اینا نامزد میکنن ولی چند هفته قبل از عروسیشون محمدعلی نیلوفرو ول میکنه با اون یکی دختر عموش عروسی میکنه حالا بعد از ۵ سال نیلوفر که شوهرش مرده و حامله اس مجبور میشه دوباره با محمد علی که زنشو به خاطره خیانت طلاق داده و یه دختر بچه داره صیغه کنن
720Loading...
20
_ اون سینه میخواد که بمکه... مهم نیست توش شیر باشه یا نه... فقط میخواد سینه رو توی دهنش احساس کنه. با تعجب نگاهی به ساعی و نوزاد چند ماهه‌ی در آغوش‌اش انداختم و لب زدم: _ خ... خب؟ من... من چیکار کنم؟ مستاصل جلو آمد و همانطور که نوزاد گریانش را تکان میداد نالید: _ خدا لعنت کنه خالتو... تف به قبرش بیاد که نه تنها من... بلکه بچشو هم بدبخت کرد. ناراحت لب زدم: _ پشت سر مرده خوب نیست حرف زد... هرچی بوده تموم شده دیگه. خشمگین به سمتم چرخید و فریاد زد: _ تموم شده؟ منی که هم سن پسرش بودمو مجبور کرد عقدش کنم. بعد عقدم به بهونه باطل نشدن محرمیت و هزار کوفت و زهر مار مجبور کرد باهاش بخوابم. تهشم خود خاک تو سرم کاندوم نذاشتم فکر میکردم یائسه شده نگو خانوم دروغ گفته! سر پنجاه سالگیش یه بچه از من زایید و مرد! تموم شده؟ بچه من الان ممه میخواد و شیشه شیر نمیگیره، تموم شده؟ تازه اول بدبختی هامه! از روی تخه بلند شدم و به سمتش رفتم. نوزاد را از دستش گرفتم و همانطور که سعی داشتم آرامش کنم، رو به او گفتم: _ باشه آقا ساعی... خوبیت نداره. من میدونم حق با شماست. اما الان خاله منم دستش از دنیا کوتاهه... کاری نمیتونه بکنه که... شما یه دایه پیدا کنین واسه این کوچولو. مستقیم نگاهم کرد و کمی بعد دستی بین موهایش کشید عجیب بود که کارن کوچولو هم در آغوشم نسبتا آرام شده بود. _ تو تا کی تهرانی؟ سرم را بالا اوردم و معذب جواب دادم: _ من که بعد فوت خاله گفتم اجازه بدین برم خوابگاه.... الانم میگردم دنبال.... حرفم را با بی حوصلگی قطع کرد. _ بس کن گیلی! من بهت گفتم قبلا... اینجا رو خونه ی خودت بدون. نیاز نیست تعارف کنی. فقط میخوام بدونم تا کی هستی؟ سرم را پایین انداختم و نگاهی به کارن کردم. لب های کوچکش را نزدیک سینه هایم می آورد. همانطور که نگاهش میکردم جواب دادم: _ حدودا هشت ماهه دیگه... بعدش انتقالی میگیرم واسه شهرمون. صدایش آرام تر شد. انگار که برای گفتن حرفش، دو دل بود. _ محرم شو بهم... با تعجب و حیرت زده نگاهش کردم کلا توضیح داد: _ سینه هات.... کارن سینه میخواد... بمون و کمکم کن کارن و از آب و گل درآرم... میگمم محرمم شو چون ممکن مثل الان... کارن سینه بخواد و من کنارت باشم. مکثی کرد و خیره در نگاه خجالت زده و حیرانم ادامه داد: _ محرمم شو که کمکت کنم سینه تو بذاری دهنش... چون... میدونم یاد نداری... یواشکی... بین خودمون میمونه گیلی! فقط به خاطر کارن... قبل آن که پاسخی بدم، گرمای لب های کوچک کارن را دور سینه هایی که زیر پیراهنم بود حس کردم.... نگاه ساعی که روی سینه هایم نشست، ناخواسته زمزمه کردم: _ به خاطر کارن..... بخون صیغه رو! https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0
580Loading...
21
اینم کادو من به شما :) پینگ: ۷۰ تا 3ماه وصله ✅ proxy?server=5.78.77.99&port=443&secret=ee00000000000000000000000000000000616e6e6173682e636f6d
351Loading...
22
آقا من عفونت داشتم کل لباس زیرام همیشه خدا کثیف بودن و بو میدادن روم هم نمیشد به کسی بگم و سوال بپرسم یه روز که رفتم خونه عمم دیدم داره تو ی چنل یه چیزایی مینویسه یواشکی خوندم دیدم راه های رفع عفونت و کیست و خلاصه تمام تجربه هایی که تو طول ۸۰ سال سنش داشته رو نوشته ... ماشالا به این همه خلاقیتاش.منم یواشکی جوین دادم و شمام جوین بدین تا پیرزن نفهمیده و بدش نیومده بپاکم @tosiyeame
91Loading...
23
آقا من عفونت داشتم کل لباس زیرام همیشه خدا کثیف بودن و بو میدادن روم هم نمیشد به کسی بگم و سوال بپرسم یه روز که رفتم خونه عمم دیدم داره تو ی چنل یه چیزایی مینویسه یواشکی خوندم دیدم راه های رفع عفونت و کیست و خلاصه تمام تجربه هایی که تو طول ۸۰ سال سنش داشته رو نوشته ... ماشالا به این همه خلاقیتاش.منم یواشکی جوین دادم و شمام جوین بدین تا پیرزن نفهمیده و بدش نیومده بپاکم @tosiyeame
200Loading...
24
آقا من عفونت داشتم کل لباس زیرام همیشه خدا کثیف بودن و بو میدادن روم هم نمیشد به کسی بگم و سوال بپرسم یه روز که رفتم خونه عمم دیدم داره تو ی چنل یه چیزایی مینویسه یواشکی خوندم دیدم راه های رفع عفونت و کیست و خلاصه تمام تجربه هایی که تو طول ۸۰ سال سنش داشته رو نوشته ... ماشالا به این همه خلاقیتاش.منم یواشکی جوین دادم و شمام جوین بدین تا پیرزن نفهمیده و بدش نیومده بپاکم @tosiyeame
200Loading...
25
اگر رو باسنت جوش های چرکی و دردناک میزنه خیلی ناراحتی از این موضوع اینجا بهت یاد میده چکار کنی تا از دست جوش های بدن و جای جوشات خلاص بشی: @idacute
270Loading...
26
اینم کادو من به شما :) پینگ: ۷۰ تا 3ماه وصله ✅ proxy?server=5.78.77.99&port=443&secret=ee00000000000000000000000000000000616e6e6173682e636f6d
160Loading...
27
دخترا چند روزه میگید پارت نداریم اما داریم پروکسی هاتون قوی نیست پارت ها نمیاد براتون هی من باید پارت ها رو پاک کنم دوباره بذارم تو چنل زیر جوین بشید از این چنل پروکسی استفاده کنید من خودم با پروکسی های این چنل وصلم خیلی قوین👇👇 https://t.me/+biiVH01ZqWpiMWM1
10Loading...
28
آقا من عفونت داشتم کل لباس زیرام همیشه خدا کثیف بودن و بو میدادن روم هم نمیشد به کسی بگم و سوال بپرسم یه روز که رفتم خونه عمم دیدم داره تو ی چنل یه چیزایی مینویسه یواشکی خوندم دیدم راه های رفع عفونت و کیست و خلاصه تمام تجربه هایی که تو طول ۸۰ سال سنش داشته رو نوشته ... ماشالا به این همه خلاقیتاش.منم یواشکی جوین دادم و شمام جوین بدین تا پیرزن نفهمیده و بدش نیومده بپاکم @tosiyeame
290Loading...
29
Media files
591Loading...
30
-خانومم وقتی پریودی از اتاق نیا بیرون، باشه قربون شکلت؟ مثل همیشه با شروع پریودیم ازم فراری شده بود! دستم مشت شد و سعی کردم بغض نکنم. -من می خواستم بیام و باهاتون شام بخورم! حالت عادی اگه ناراحتیمو می دید، ساعت ها تو بغلش نگهم میداشت اما این بار به سمت پنجره رفت و بازش کرد! -میگم شامتو بیارن تو اتاقت عسلم همینجا بخور باشه؟ آفرین عزیزم. به سمت در راه افتاد اما تا قدمی به سمتش برداشتم، سریع دستشو جلوی صورتم گرفت. -نورا برو بشین رو تخت استراحت کن نزدیکم نیا لطفاً... میگم غذاتو برات بیارن. قطره اشکی از چشمم چکید و ناباور سرمو به چپ و راست تکون دادم. -باورم نمیشه آتحان! هی میخوام به روی خودم نیارم نمیشه. تو جدی جدی هر بار که پریود میشم مثل یه موجود نجس و حال به هم زن باهام رفتار میکنی! اخم کرد و چونه اش سخت شد. -چرا چرت میگی بچه؟ برو بگیر قشنگ استراحت کن باشه خانومم؟ اعصاب منم بیخودی خورد نکن! حرصی جلوتر رفتم و گفتم: -اگه دروغ میگم بگو دروغه. هر بار همین کارو میکنی! -برو عقب. -نمیرم! -دِ برو عقب میگم بوی خون کثیفت داره حالمو بهم میزنه! پاهام به زمین چسبید و صدای صد تیکه شدن قلبمو به وضوح شنیدم! یهو به خودش اومد و با درد به صورتم خیره شد. -عمرم؟ ببخشید چرت گفتم. ببخشید عزیزم ببخشید نفسم. قدمی رو به عقب برداشتم و اشک تو یه لحظه کل صورتمو خیس کرد. -برو بیرون آتحان! -دورت بگردم بذار برات توضیح بدم، اشتباه متوجه شدی! با همه ی وجود جیغ زدم: -بهـت گـفتم بـرو بیـرون. بـرو بیـرون و زنتو که مثل یه سگ نجـس میبینی و بوی گنـد پریودیش داره حالتو به هم میـزنه رو تنها بذار! بعد تموم شدن جمله‌ام برگشتم و خودمو روی تخت انداختم. -من معذرت می خوام اما باور کن هیچی اونجوری که فکر میکنی نیست! نالیدم: -فقط برو بیرون آتحان! چند لحظه بعد صدای بسته شدن در اومد. اتفاقی که افتاده بودو باور نمیکردم. من دقیقاً با چه جور مردی ازدواج کرده بودم؟! https://t.me/+buva1d2W8PZhYzQ0 https://t.me/+buva1d2W8PZhYzQ0 https://t.me/+buva1d2W8PZhYzQ0
1130Loading...
31
-زن اول خان سر زا رفت میگن کسی رو نداره از بچش مراقبت کنه میخواد از بین رعیتا زن انتخاب کنه! مامان چادرش را دور کمرش محکم کرد: -خب ربطش به ما چیه؟ بابا لبخندی زد و جوراب بو گندویش را از پا در اورد: -قراره دختر ما بشه عروس خان! مامان روی دستش کوبید و من سرم را از کتاب بیرون اوردم: -یا خدا چی می گی مرد؟ دختر ما ۱۷ سال بیشتر نداره، جای بچه ی خانه! من بغض کرده کتاب به سینه ام چسباندم و بابا با غیض بلند شد: -الکی گوششو پر نکن با این حرفا، تو خودت ۱۷ سالت بود پسرمونو زاییدی. همین که گفتم این دختر میره اونجا و میشه تاج سر خان. مامان توی سرش کوبید و من اشک ریختم. بابا اما خوشحال خندید و دندان های زردش حالم را به هم زد: -خان خودش از من خاستگاریش کرد منم قبول کردم، فردا صبح میان می برنش... به خاطر زن اولش گفت عروسی نمی گیره منم قبول کردم هنوز چهل اون بنده خدا هم نشده حق داره خب! مامان ناله و نفرین می کرد و برای بخت سیاهم اشک می ریخت و من از ترس می لرزیدم! بابا چه ساده مرا فروخته بود... *** -خان خودم دیدم امروز بچه داشت از گشنگی می مرد بهش شیر نمی داد، به ما هم اجازه نداد بهش شیر بدیم. در نیمه باز را با ترس و لرز بستم خان با من مهربان بود اما سر بچه ی کوچکش با کسی شوخی نداشت حالا من چطور می گفتم که دکتر گفته به خاطر دل دردش باید شیر بچه را عوض کنیم؟ اصلا حرفم را باور می کرد؟ صدای فریادش تنم را لرزاند: -زمـــــرد! در به دیوار کوبیده شد و او به سمتم حمله کرد -تخم حروم انقدر بهت محبت کردم که اخرش تو به پاره ی تنم گشنگی بدی؟ -خان... خانَم به موت قسم دکتر گفت شیر بهش ندم واسه معدش ضرر داره موهایم را دور دستش پیچاند و دستش را توی دهانم کوباند -دکتر گفته به بچه ی من گشنگی بدی تا بمیره کثافت؟ به هق هق افتادم و با درد اخ گفتم که زانوشو کوبید تو پهلوم -اخ تو رو خدا نزن خان من گناهی ندارم مرا روی زمین پرت کرد و با کمربند به جانم افتاد، انقدر مرا زد که خودش به نفس نفس افتاد. همان لحظه در اتاق باز شد -خان معلوم شد توی شیر خشک پسرت یه دارو ریخته بودن که داشت سیستم ایمنیشو تو خطر مینداخت خان با پشیمانی نگاهم کرد و..... https://t.me/+yLjv21Je81djMmNk https://t.me/+yLjv21Je81djMmNk https://t.me/+yLjv21Je81djMmNk https://t.me/+yLjv21Je81djMmNk https://t.me/+yLjv21Je81djMmNk زمرد یک دختر روستایی و به شدت مذهبی و محجبه که نشون‌ کرده‌ی ارباب روستاست اما با اتفاق ناگواری که رخ میده نامزدش میمیره و اون عروس نشده، بیوه میشه.... حالا وقتی قراره از روستا بره، برادرشوهرش‌ از راه میرسه و با دیدن دختر کم سن و سالی مثل اون تمام هورمون های مردونه‌اش فعال میشه و......🙈💦 https://t.me/+yLjv21Je81djMmNk https://t.me/+yLjv21Je81djMmNk https://t.me/+yLjv21Je81djMmNk https://t.me/+yLjv21Je81djMmNk اگه بیماری قلبی دارین به هیچ وجه سمت این رمان نیاین جیگرتون اتیش می گیره از مظلومیت دختره🥺💔👇
1160Loading...
32
یه چیز دراز و کلفت میبینم توی طالعت.. زیر زیرکی میخندم و ویش گونی از رونش میگیرم که پرید هوا.. _احمق خر.. دراز و کلفت چیه آخه! اول صورتش و ببین اسم و رسم طرف و بگو عهد اول کاری زدی تو کار پایین تنه و سایزش؟ جای ویشگونش و میماله و بلند میگه.. _اسکلی دیگه یه ذره ته فنجون قهوه گذاشتی میخوای از سر تا نوک پاش و با شماره شناسنامه تقدیمت کنه! اصل کاری رو داده دیگه، لامصب عجب چیزیم هست، عجیب راسخه.. میگن مردا هر چی چیزشون بلندتر و کلـــ.... پولدارتر و خوشگلترن. دستم و میزارم روی دهنش.. کم مونده بود همه آدمای کافه بفهمن دوتا دختر سرخوش اینجا در مورد پایین تنه مردا دعوا میکنن. اونم چی، تو فال قهوه شون _خب ولش کن از اون چیزش بکش بیرون.. دیگه چی میبینی.! فنجون و کج و راست میکنه و با چشمهای جمع شده انگار تلسکوپ انداخته اون ته میگه.. _آها دوتا گردالو هم دیدم.. _زردالو؟ چشم غره ای بهم میره.. _آره خوردنی هم هستن بیا وردار تعارف نکن ..  اصلا منو باش وقتم و حروم توی الاغ میکنم. الان باید ور دل مسعود بودم همچین حالی به حالیم می‌کرد. از بس خری هرکی سلامت میده همچین رنگ به رنگ میشی که میفهمه هیچی بارت نیست. همین مرده جیگر رو میبینی میز کنارمون نشسته زل زده به لب تابش.. اگه یکم روسریت و بکشی عقب صورت و موهات و ببینه الان جای من اون نشسته بود ور دلت.. حیف مسعود هست وگرنه تورش میکردم. لب و لوچم آویزون میشه و تقصیر من چی همه دنبال یه دختر سروکون لخت و پَتی میگردن یا به اصطلاح خودشون روشن فکر و امروزی !.. من تو خانواده مرفه اما تقریبا مذهبی به دنیا اومدم و میخواستم کسی که منو میخواد به خط قرمزهام احترام بزاره. ولی انگار همچین کسی دوروبر من تاب نمیخورد. _اوف حالا اخمات و باز کن و اون لبای نازت و غنچه نکن.. باور کن اگر بدونن زیر این مانتو گشاد و روسری بزرگت چه لعبتی خوابیده شبانه میدزدنت.. من برم که کلاسم دیر شد. مریم که میره فنجون قهوه رو برمیدارم و زل میرنم به تهش که صندلی کنارم کشیده میشه. _بدش من ببینم مشخصات توی فالت چقدر با مال من تطابق داره! منه خشک شده و فنجونی که از بین انگشت هام بیرون میکشه.. _هوووم.. به نظر که مو نمیزنه سایز و اندازه یکی.. نظر تو چی!؟ ناخودآگاه خیره به صورت سه تیغ و جذابش زمزمه میکنم.. _منکه ندیدمش! نیشخندی میزنه و من تازه فهمیدم چه زری زدم محکم میکوبم تو دهنم. _هی به اموال من آسیب نزن خوشگله.. میتونی استفاده بهتری از دستات بکنی تا رو نمایی از اصلش، با حس لامسه ات سایز و اندازه شو مطمئن بشی سرت کلاه نره. به قول دوستت ببینی جذابیت صورتم با تصویر کلفتیش هماهنگه؟ از هنگی من استفاده میکنه و ادامه میده.. _اما در مورد اون دوتا گردالو نظرم با دوستت یکی نیست فکر میکنم دوتا هلو خوشدست افتاده این ته که نوکشون و از زیر مانتوت میتونم ببینم. خاک بر سرت مریم کل حرفای چرت و پرتمون و شنیده. میخوام سریع بلند بشم و فرار کنم که جدی جدی دستم و میکشه و مینشونه روی پاهاش و از اونجایی که گوشه دنج کافه نشستیم کسی نمیبینه و جیغ کوتاهم و بین لب هاش خفه میکنه و اهمیتی نمیده کسی چشمش بهمون بیفته.. _میبینی هنوز قشنگیای زیر لباست و ندیده اینجور راسخ شده.. https://t.me/joinchat/FifRhvSM28NmMzc0 https://t.me/joinchat/FifRhvSM28NmMzc0 https://t.me/joinchat/FifRhvSM28NmMzc0 من دختر یکی یه دونه طایفه بزرگ دنبال یکی مثل خودم آفتاب مهتاب ندیده بودم.. گشتم و گشتم و در آخر بین پیغمبرا یه جرجیسش به تورم خورد.. مردی جذاب و پولدار ازم خوشش اومد که از دختر بازی گرفته تا قمار و قاچاق حرف اول و تو کشور میزد. که بین سران مافیا مشهور بود به " آس " " آس " یعنی تک خال و خیلی خاص، همه فن حریف.. طوری که رو دستش کسی نبود. به نظرتون من میتونم پشت این حریف قدر و به خاک برسونم.!؟ 600 پارت آماده.. #پارت‌اول سر میز قمار 🔞🔞 **
330Loading...
33
-دختر داییم اومده اگه نیای کنار شوهرت بشینی قاپ خان داداشمو زده رفته ها...! شاخک هایم تیز می شود. همان دختری که حتی شب عروسی مان برای امیر محتشم ادا و اطوار می ریخت؟ -اومده که چی؟ اصلا امیر محتشم این موقع روز خونه چکار می کنه؟ -خانوم بزرگ خبر فرستادن خان تشریف آوردن خونه. رو به لعیا و ندیمه ام می کنم: -لعیا تو برو تا من میام حواست باشه به خان نذار اون غربتی بهش نزدیک بشه... ستاره تو کمکم کن لباسمو عوض کنم! سر و وضعم را مرتب می کنم و بیرون می روم. صدای خنده های مبینا را که می شنوم خونم به جوش می آید. وقتی می رسم و نگاه شوهرم به من می افتد ابرویی بالا می دهم: -ببخشید که دیر کردم عزیزم. لباسی که دوست داشتی بپوشمو پیدا نمی کردم! چشمان امیر محتشم باریک می شوند و بعد گوشه شان جمع می شود. کنارش می نشینم و دستم را روی ران پایش می گذارم. -عزیزم ایشون همون دخترداییته که گفتی مثه لعیا خواهرم می مونه؟ کم مانده دهان محتشم از تعجب باز شود اما صدای ریز ریز خنده ی لعیا را از دست نمی دهم. -عزیزم... خیلی خوش اومدی مبینا جون. خواهر شوهرم، خواهر منم حساب می شه. چنان سرخ شده بود که هر آن منتظر بودم منفجر شود. مادر شوهرم با عصبانیتی که نمی تواند پنهان کند می گوید: -مبینا خواهر خان نیست. نمی تونه باشه! مبینا با حرص از جایش بلند می شود و رو به بهار خاتون می گوید: -عمه جون با اجازه تون من برم دیگه. اصل دیدارتون بود که حاصل شد! خیلی زود می رود و من حالا که میدان را خالی می بینم نفس راحتی می کشم. امیر محتشم از جا بلند می شود و رو به من می گوید: -کارت دارم... بلند شو دنبالم بیا خانوم! سری تکان می دهم و پیش از اینکه دنبالش بروم مادر شوهرم با صدای آرامی پچ پچ می کند: -سه هفته گذشته عروس... هنوز حامله نیستی؟ عروس معصوم خان همون شب اول عروسیش یه پسر تپل مپل باردار شد! -از روی حرص دندان می سایم. برفرض که باردار هم باشم. چطور به این زودی نشان می داد؟ -من هنوز یک ماه نیست که عروسی کردم. برای این حرفا زوده خانوم جون! پوزخندی می زند و بعد انگار که من وجود ندارم، رو به ندیمه اش می گوید: -همین خواهر بزرگ مبینامون، هزار ماشالاش باشه سه تا پسر زایید واسه شوهرش! همشون پسر زائن! خون خونم را می خورد. با توپ پر به اتاقمان می روم. امیر با دیدنم مقابلم می ایستد و من با حرص می غرم: -سه روزه رفتی و نمی گی یه زن تو خونه م تک تنها ول کردم بعد به محض اینکه می فهمی مبینا پسر زا اومده می دوئی میای! ابروهایش را در هم گره می کند و با نگاهی خشن می غرد: -سه روزه رفتم چون یک هفته تموم ازم رو گرفتی! الان که منو می بینی جلو بقیه می گی لباس مورد علاقه تو پوشیدم بعد که میایم تو اتاق باز رو ترش می کنی؟ من نمی فهممت خانوم! بغضم می گیرد و با چشمانی اشک آلود حرص می زنم: -تو هیچوقت منو نمی فهمی! اصلا الان اینجا چکار می کنی؟ بهت گفتم. آسمون به زمین بیاد من نمی خوام بچه دار شم! الانم تا دیر نشده برو دنبال همون مبینای پسر زا عقدش کن برات پسر تپل مپل دنیا بیاره تا مامانت آروم بگیره! آخر حرفم که می رسد بغضم می ترکد و اشک هایم جاری می شوند. نوچ کشیده ای می گوید و تا می خواهم دور شوم دستم را می کشد... -کجا؟ الان چت شده باز؟ من مگه گفتم بچه می خوام از تو؟ یه نگاه به خودت بکن... تو هنوز خودت بچه ای... من تو رو بزرگ کنم واسه هفت پشتم بسه! از شدت گریه سکسکه می کنم و حرص می زنم: -من... بچه... نیستم! لب هایش را جمع می کند و حس می کنم که سعی دارد جلوی خنده اش را گیرد. سرم را به سینه اش می چسباند و غر می زند: -چکار مبینا دارم من؟ بعدم که تو زدی از بیخ و بن نابودش کردی. هنوز حرصت خالی نشده؟ به سینه اش مشت آرامی می زنم و خودم را بیشتر در آغوشش گلوله می کنم. -ناراحتی الان؟ برو از دلش دربیار! حس می کنم سینه اش از خنده دارد می لرزد. دستش را درون موهایم می برد و سرم را به عقب خم می کند تا به چشمانش نگاه کنم. -آروم باش و به خودت بیا! الان کجام من؟ دارم از دل کی در می آرم؟ هوم؟ چرا انقدر خون به دل من می کنی؟ من چکار اون مبینا فلک زده دارم؟ حرصم در می آید و با گریه هق می زنم: -اگه اون فلک زده ست پس حتما منم هند جگر خوارم این وسط! -آره... هند جگر خواری! جیگر منو در آوردی تو نیم وجبی! دلم با آن صدای خشن و لحن نرم هری پایین می ریزد. خجالت گونه هایم را آتش می زند. -ولم کن...! -لباس مورد علاقه منو مگه نپوشیدی؟ چنان صدای پرحرارت است که برای لحظاتی نفسم می گیرد. پیش از اینکه لب هایش روی لب هایم بنشنید می غرد: -مردا عاشق اینن که لباس مورد علاقه شونو از تن زنشون پاره کنن! https://t.me/+LihmbOBWMds2NDNk https://t.me/+LihmbOBWMds2NDNk https://t.me/+LihmbOBWMds2NDNk https://t.me/+LihmbOBWMds2NDNk https://t.me/+LihmbOBWMds2NDNk #براساس‌داستان‌واقعی
370Loading...
34
آقا من عفونت داشتم کل لباس زیرام همیشه خدا کثیف بودن و بو میدادن روم هم نمیشد به کسی بگم و سوال بپرسم یه روز که رفتم خونه عمم دیدم داره تو ی چنل یه چیزایی مینویسه یواشکی خوندم دیدم راه های رفع عفونت و کیست و خلاصه تمام تجربه هایی که تو طول ۸۰ سال سنش داشته رو نوشته ... ماشالا به این همه خلاقیتاش.منم یواشکی جوین دادم و شمام جوین بدین تا پیرزن نفهمیده و بدش نیومده بپاکم @tosiyeame
240Loading...
35
آقا من عفونت داشتم کل لباس زیرام همیشه خدا کثیف بودن و بو میدادن روم هم نمیشد به کسی بگم و سوال بپرسم یه روز که رفتم خونه عمم دیدم داره تو ی چنل یه چیزایی مینویسه یواشکی خوندم دیدم راه های رفع عفونت و کیست و خلاصه تمام تجربه هایی که تو طول ۸۰ سال سنش داشته رو نوشته ... ماشالا به این همه خلاقیتاش.منم یواشکی جوین دادم و شمام جوین بدین تا پیرزن نفهمیده و بدش نیومده بپاکم @tosiyeame
150Loading...
36
آقا من عفونت داشتم کل لباس زیرام همیشه خدا کثیف بودن و بو میدادن روم هم نمیشد به کسی بگم و سوال بپرسم یه روز که رفتم خونه عمم دیدم داره تو ی چنل یه چیزایی مینویسه یواشکی خوندم دیدم راه های رفع عفونت و کیست و خلاصه تمام تجربه هایی که تو طول ۸۰ سال سنش داشته رو نوشته ... ماشالا به این همه خلاقیتاش.منم یواشکی جوین دادم و شمام جوین بدین تا پیرزن نفهمیده و بدش نیومده بپاکم @tosiyeame
450Loading...
37
آقا من عفونت داشتم کل لباس زیرام همیشه خدا کثیف بودن و بو میدادن روم هم نمیشد به کسی بگم و سوال بپرسم یه روز که رفتم خونه عمم دیدم داره تو ی چنل یه چیزایی مینویسه یواشکی خوندم دیدم راه های رفع عفونت و کیست و خلاصه تمام تجربه هایی که تو طول ۸۰ سال سنش داشته رو نوشته ... ماشالا به این همه خلاقیتاش.منم یواشکی جوین دادم و شمام جوین بدین تا پیرزن نفهمیده و بدش نیومده بپاکم @tosiyeame
270Loading...
38
Media files
420Loading...
39
_زور بزن دختر جون... سر بچه گیر کنه همون اون خفه میشه هم خودت سر زا میری... نفسم بالا نمیومد از بس جیغ کشیده بودم گلوم زخم شده بود.. تمام بند بند وجودم از هم پاشیده بود. _بچم... آدرس نوشتم دادم پرستار.. ترو خدا... آآآخ خدا مردم.. ماما دلش برام میسوزه اینو تو چشماش میبینم. _آخه یکی نیست به شماها بگه الان وقت عروسک بازیتونه نه بچه زاییدن.. قحطی شوهر بود عروست کردن!؟ دستش و چنگ زده و التماسش میکنم. _فقط بچم و نجات بده... من مهم نیستم.. آدرس دادم تحویل باباش بدین.. بگین مادرش سر زا رفت.. بگین رفت زیر خاک.. اون بچه اش رو دوست داره نمیزاره سختی بکشه. دست های ماهرش روی شکمم میچرخه و غر میزنه .. _هم خودت میمونی هم بچت عوض حرف زدن زور بزن دختر جون.. این شوهرت هم میاد هر دوتون و سرو مرد گنده تحویلش میدم. موج درد بعدی نفسم و میبره.. اون نمیاد.. غم وحشتناک نبودش و تنها دلشکستگی که از سمتش نسیبم شده بود جگرم و میسوزونه.. _منو نمیخواد... من فقط حکم بیوه داداشش و داشتم.. یکی دیگه رو دوست داره. نمیدونم چطور اما تمام غم های عالم روی قلبم میشینه و احساس سنگینی میکنم و با موج درد بعدی یه تیکه ای از وجودم کنده میشه و...... صدای گریه ی نوزاد داخل اتاقک درمانگاهِ بدون تجهیزات نویدِ بهشت و میداد. _آفرین مامان کوچولو... خب اینم از پسر شاخ شمشادت.. ماشاا... چه قدو بالایی داره. حتما به باباش کشیده بود... پسرم مثل باباش پهلوون بود.. میشد سوگلی خاندان تهرانی.. میشد نور چشمی باباش.. میشد... میشد... _هی دختر جون نخواب... باید به بچت شیر بدی... اما صدایی از دخترک بلند نمی‌شود حتی یک ناله ریز... آنهمه جیغ های دردناک خاموش شده و قلب بدون ضربان دیگر طاقت درد و رنج ندارد. https://t.me/+q3N7h2VVS5E2ZDJk https://t.me/+q3N7h2VVS5E2ZDJk https://t.me/+q3N7h2VVS5E2ZDJk دو سال بعد... یکی از مهد کودک های شمال شهر... _بهار جون مثل اینکه یکی از پدر بچه های مهد میخواد شمارو ببینه.. _باشه عزیزم الان میام.. دخترکی که دامن چین دار صورتی پوشیده را سر جاش میزارم و به دفتر مدیر مهد میرم. _خانم علیزاده با من کاری داشتین؟ _بهار....!! متعجب به مردی که کنار ورودی ایستاده نگاه میکنم. _ببخشید با منین؟ چشم هاش روی صورت و تنم می‌چرخه و به نظر داره عزیز از دست رفته اش رو میبینه. _بهار!!.. منو نمیشناسی!! قلبم سنگین میشه و سرم نبض میزنه... گریه نوزادی توی گوشم میپیچه و دنیا تیره و تار میشه... _بهاررررررررر.... اینبار دیگه نه.... https://t.me/+q3N7h2VVS5E2ZDJk https://t.me/+q3N7h2VVS5E2ZDJk https://t.me/+q3N7h2VVS5E2ZDJk #مــــــــــــــــــرزشکن 📿
240Loading...
40
-زن اول خان سر زا رفت میگن کسی رو نداره از بچش مراقبت کنه میخواد از بین رعیتا زن انتخاب کنه! مامان چادرش را دور کمرش محکم کرد: -خب ربطش به ما چیه؟ بابا لبخندی زد و جوراب بو گندویش را از پا در اورد: -قراره دختر ما بشه عروس خان! مامان روی دستش کوبید و من سرم را از کتاب بیرون اوردم: -یا خدا چی می گی مرد؟ دختر ما ۱۷ سال بیشتر نداره، جای بچه ی خانه! من بغض کرده کتاب به سینه ام چسباندم و بابا با غیض بلند شد: -الکی گوششو پر نکن با این حرفا، تو خودت ۱۷ سالت بود پسرمونو زاییدی. همین که گفتم این دختر میره اونجا و میشه تاج سر خان. مامان توی سرش کوبید و من اشک ریختم. بابا اما خوشحال خندید و دندان های زردش حالم را به هم زد: -خان خودش از من خاستگاریش کرد منم قبول کردم، فردا صبح میان می برنش... به خاطر زن اولش گفت عروسی نمی گیره منم قبول کردم هنوز چهل اون بنده خدا هم نشده حق داره خب! مامان ناله و نفرین می کرد و برای بخت سیاهم اشک می ریخت و من از ترس می لرزیدم! بابا چه ساده مرا فروخته بود... *** -خان خودم دیدم امروز بچه داشت از گشنگی می مرد بهش شیر نمی داد، به ما هم اجازه نداد بهش شیر بدیم. در نیمه باز را با ترس و لرز بستم خان با من مهربان بود اما سر بچه ی کوچکش با کسی شوخی نداشت حالا من چطور می گفتم که دکتر گفته به خاطر دل دردش باید شیر بچه را عوض کنیم؟ اصلا حرفم را باور می کرد؟ صدای فریادش تنم را لرزاند: -زمـــــرد! در به دیوار کوبیده شد و او به سمتم حمله کرد -تخم حروم انقدر بهت محبت کردم که اخرش تو به پاره ی تنم گشنگی بدی؟ -خان... خانَم به موت قسم دکتر گفت شیر بهش ندم واسه معدش ضرر داره موهایم را دور دستش پیچاند و دستش را توی دهانم کوباند -دکتر گفته به بچه ی من گشنگی بدی تا بمیره کثافت؟ به هق هق افتادم و با درد اخ گفتم که زانوشو کوبید تو پهلوم -اخ تو رو خدا نزن خان من گناهی ندارم مرا روی زمین پرت کرد و با کمربند به جانم افتاد، انقدر مرا زد که خودش به نفس نفس افتاد. همان لحظه در اتاق باز شد -خان معلوم شد توی شیر خشک پسرت یه دارو ریخته بودن که داشت سیستم ایمنیشو تو خطر مینداخت خان با پشیمانی نگاهم کرد و..... https://t.me/+yLjv21Je81djMmNk https://t.me/+yLjv21Je81djMmNk https://t.me/+yLjv21Je81djMmNk https://t.me/+yLjv21Je81djMmNk https://t.me/+yLjv21Je81djMmNk زمرد یک دختر روستایی و به شدت مذهبی و محجبه که نشون‌ کرده‌ی ارباب روستاست اما با اتفاق ناگواری که رخ میده نامزدش میمیره و اون عروس نشده، بیوه میشه.... حالا وقتی قراره از روستا بره، برادرشوهرش‌ از راه میرسه و با دیدن دختر کم سن و سالی مثل اون تمام هورمون های مردونه‌اش فعال میشه و......🙈💦 https://t.me/+yLjv21Je81djMmNk https://t.me/+yLjv21Je81djMmNk https://t.me/+yLjv21Je81djMmNk https://t.me/+yLjv21Je81djMmNk اگه بیماری قلبی دارین به هیچ وجه سمت این رمان نیاین جیگرتون اتیش می گیره از مظلومیت دختره🥺💔👇
710Loading...
اینم کادو من به شما :) پینگ: ۷۰ تا 3ماه وصله ✅ proxy?server=5.78.77.99&port=443&secret=ee00000000000000000000000000000000616e6e6173682e636f6d
Show all...
اینم کادو من به شما :) پینگ: ۷۰ تا 3ماه وصله ✅ proxy?server=5.78.77.99&port=443&secret=ee00000000000000000000000000000000616e6e6173682e636f6d
Show all...
اینم کادو من به شما :) پینگ: ۷۰ تا 3ماه وصله ✅ proxy?server=5.78.77.99&port=443&secret=ee00000000000000000000000000000000616e6e6173682e636f6d
Show all...
اینم کادو من به شما :) پینگ: ۷۰ تا 3ماه وصله ✅ proxy?server=5.78.77.99&port=443&secret=ee00000000000000000000000000000000616e6e6173682e636f6d
Show all...
اینم کادو من به شما :) پینگ: ۷۰ تا 3ماه وصله ✅ proxy?server=5.78.77.99&port=443&secret=ee00000000000000000000000000000000616e6e6173682e636f6d
Show all...
اینم کادو من به شما :) پینگ: ۷۰ تا 3ماه وصله ✅ proxy?server=5.78.77.99&port=443&secret=ee00000000000000000000000000000000616e6e6173682e636f6d
Show all...
sticker.webp0.10 KB
- عمو یه لحظه وایسا دالم جیش می‌کنم. کامیار با تعجب به برادرزاده دو ساله اش نکاه کرد که در مقابلش ایستاده و زور میزد. وحشت زده داد کشید: - بیایین این بچه رو ببرین دستشووووویی. الان میرینه رو فرش! قبل از اینکه کسی به فریادش برسد، کیارا با قیافه ‌ای راحت شده، نفس عمیقی کشید. - آخیش... کامیار با چندش نگاهش کرد‌. - الان ریدی رو فرش؟ کیارا قیافه‌ی عاقل اندر سفیهی به خودش گرفت و گفت: - نگلان نباش عمو... من پوشک دالم. رو زمین نمیریژه. و بلندتر داد کشید: - ماماااان... بیا من پی پی کردم. بیا عوضم کن! کامیار چشم گرد کرد. دست به کمر زده و طلبکار پرسید: - توله سگ تو شش متر زبون داری! بعد جیشتو نمیتونی بگی؟؟؟ چرا نمیگی دستشوییی داری؟ دنیا با خنده از آشپزخانه خارج شد. روی مبل نشست و پرسید: - چی شده باز می‌زنید تو سر و کله هم شما دوتا عمو و برادر زاده؟ همان لحظه کیان هم از اتاق بیرون آمد و آن طرف دنیا نشست. کامیار با حرص گفت: - بحث این توله سگ شماس که زبونش دومتره، ولی هنو میشاشه به خودش! کیارا دوباره پررو پررو نگاهش کرد. - چیه مگه؟ من هنوز دو سالمه! مامانم که این همه گنده‌س هنوز به خودش پوشک میذاره.‌‌ تازشم مال مامانم گل گلیه بو عطر هم میده، مال من سفیده فقط... هرچی هم میگم برا منم از پوشکا خودت بذار خوشگلن قبول نمیکنه نامرد تنها تنها پوشک خوشکلا رو تموم می‌کنه! میگه تو هنوز بچه ای اینا مال بزرگاست.... چشم کامیار و کیان یک ضرب گرد شد و دنیا بهت زده صورتش را چنگ زد. - خدا مرگم بده با این بچه تربیت کردنم! زبون به دهن بگیر بچه. من چه گناهی کردم مادر تو شدم اعجوبه؟ کامیار لبش را گاز گرفت و ریز ریز خندید. کیان با حرص نگاه غضبناکی حواله ی برادرش کرد و بعد کیارا را مواخذه کرد: - صددفعه گفتم تو کارای مامانت فضولی نکن توله سگگگک! بیا برو دستشویی مامان بشورتت ریدی.‌‌.. و با چشم و ابرو به دنیا اشاره کرد قبل از اینکه بیش از این آبروریزی کند از جلوی چشمش دورش کند. دنیا هم سریع کیارا را بغل زد. - آره مامانی بیا ببرم بشورمت. کیارای وزه هم کم نیاورد و دقیقه نود هم زهر خودش را ریخت‌ و ناراحت غر زد: - ازون سوتین قرمز توریا که برام نمیخرین، پوشک گل گلی هم نمیخرین، منو تو سطل ماست پیدا کردید؟ و بعد مظلومانه و بی توجه به چشم غره های پدر و مادرش، رو به کامیار سرخ از خنده گفت: - عموووو... تو برام ازون پوشک گل کلیا میخری؟ اگه برام ازون سوتین قرمز توریای مامان دنیا بخری هم قول میدم جیشمو بگم دیگه! دنیا حرصی دستش را کشید و سمت سرویس بهداشتی بردش‌ - کم حرف بزن بچه... بعد از رفتن دنیا و کیارا، کیان با زاری گفت: - خدایا چه گناهی کردم من به درگاهت؟ کامیار با خنده روی شانه‌اش کوبید و جواب داد: - داداش حالا اینا که عادیه چیزی نیست... شکر خدا کاندوماتون و ندیده بگه عمو برام بادکنک خاردار بخر! https://t.me/+livKk9cCWzxiNTM0 https://t.me/+livKk9cCWzxiNTM0 https://t.me/+livKk9cCWzxiNTM0 https://t.me/+livKk9cCWzxiNTM0 https://t.me/+livKk9cCWzxiNTM0 https://t.me/+livKk9cCWzxiNTM0 https://t.me/+livKk9cCWzxiNTM0
Show all...
-چیه کبکت خروس می‌خونه محمد؟ سارا این را گفت و محمدمهدی که تازه وارد آشپزخانه شده بود، با دیدنم پشت میز آشپزخانه لحظه‌ای ایستاد و خنده‌اش تبدیل به لبخندی محو شد: -عه شمام که اینجایی نیکی خانم. بعد دور از چشم خواهرش انگشت کنار پیشانی برد و چشمک زد: -سلام عرض شد! ضربان قلبم به آنی بالا رفت و همزمان لبخندی محو روی لبم نشست. پیشِ سارا نیکی خانم بودم و در ماشینش فرفری؟! جذاب لعنتی! از کِی دوستش داشتم؟ نمی‌دانم! اما از همان وقتی که زیر باران پایم پیچ خورد و محمدی که همه‌ی دنیا به چپش هم نبود، زیر بغلم را گرفت و خیره در چشمانم باعصبانیت گفت" حواست چرا به خودت نیست تو؟" دیگر اختیار دل بی‌جنبه‌ام از دستم در رفت و اسیر نگاه سیاهش شدم... محمدمهدی به طرف یخچال رفت و سارا با سماجت پرسید: -نگفتی چی‌شده! محمدمهدی خم شد و سیبی از یخچال برداشت: -اون دختره بود، همسایه‌مون. دخترِ اعظم خانم. دستم از حرکت ایستاد و پیاز از میان دستام سُر خورد. سارا متعجب شیر آب را بست و چرخید: -رویا رو میگی؟ محمدمهدی مردانه خندید و چال گونه‌اش رو شد: -آره همون. امروز دیدمش! و چشمک پرشیطنتی زد. وا رفته نگاهش می‌کردم و کم مانده بود چاقو پوست دستم را بِبُرد. نگاه دزدیدم و پیاز را دوباره از سبد برداشتم. سارا باخنده ابرو بالا انداخت: -آهان بگو پس! گفتم چه شاد و شنگولی، نگو آقا یارو دیدن. دخترخوشگله و درسخون محله‌ی سابق! دستم لرزید. شوکه به خواهر و برادر نگاه کردم. دهانم چرا مزه‌ی زهرمار گرفت؟ یار دیگر چه صیغه‌ای بود؟ محمدمهدی با خنده گازی از سیب زد: -یار و زهرمار! دارین چیکار می‌کنین؟ ناهار می‌پزین؟ سارا دستانش را بلوزش پاک کرد: -هیچی نیکی می‌خواد قیمه بذاره. بحثو عوض نکن. کجا بود؟ شوهر کرده بود؟ البته اگه شوهر کرده بود که تو انقدر شنگول نبودی! محمدمهدی مستقیم نگاهم کرد: -نه بابا! مگه آشپزی هم بلده خاله ریزه؟ قبل از اینکه حال زارم را از چشمانم بخواند چشم دزدیدم. نفس‌هایم تند شده بود و مغزم مدام اسم رویا رو پررنگ می‌کرد. سارا ول کن ماجرا نبود. سینه به سینه‌اش ایستاد و کلاه روی سرش را کشید: -نگفتی. شوهر کرده بود؟ نگاهم کرد و خونسرد گفت: -نه. ناگهان دستم را بریدم و خون فواره زد. گیج و بغض‌کرده به خونی که سرامیک سفید را رنگی می‌کرد زل زدم که شتابان سارا را کنار زد و خود را به من رساند: -چیکار کردی بچه؟ تو آخه مال آشپزی کردنی؟ تشرش لرزش چانه‌ام را بیشتر کرد اما نمی‌خواستم گریه کنم! عصبی سر چرخاند و رو به سارا توپید: -برو جعبه کمک‌های اولیه رو بیار چرا خشکت زده؟ و مرا چون عروسک کوکی را به طرف سینک کشاند: -عرضه نداری آشپزی کنی مجبوری؟ سارا خودش مرده مگه؟ من عرضه نداشتم؟ قلبم سوخت. رویا حتما عرضه داشت خب! سارا از هال گفت: -وا محمد! براش خواستگار اومده. بعد آشپزی بلد نباشه؟ نگاهش عجیب و عصبانی شد: -خواستگار داری؟ دستم را کشیدم: -ولم کنین لطفا. مبهوت خندید: -توئه جغله رو می‌خوان شوهر بدن؟ تو رو که هنوز ولت کنن بغل ننه بابات می‌خوابی! یه وقت خریت نکنی بله بگی. اون پسره رو هم دستی دستی بدبخت میکنی. قلبم و چشمم سوخت... همین بود! مرا فقط یک دختربچه‌ی دست و پا چلفتی می‌دید! برای همین هم مواظبم بود! فقط نمی‌فهمیدم این حرص نشسته در نگاهش چه می‌گوید! دستم را با خشم عقب کشیدم. از دست خودم عصبانی بودم که هنوز هم دوستش داشتم! با بغض و حرص خندیدم: -به شما ربطی داره؟ صلاحمو خودم بهتر می‌دونم. سارا من الان یادم اومد بعدازظهر مامان پوری وقت دکتر داشت. دیگه میرم. و مقابل نگاه عصبانی و شوکه‌اش مانتو را چنگ زدم و از آشپزخانه گریختم. مرا دوست نداشت خب. زور که نبود بود؟ منکه درسخوان و خوشگل نبودم! به زور دانشگاه آزاد قبول شده بودم و قدم هم بلند نبود! صدایش با خشم آمد: -صبر کن نیکی ...نیکی باتوام؟! محلش ندادم و قدم‌هایم را تند کردم که.... https://t.me/+HteA97qEheNlNThk https://t.me/+HteA97qEheNlNThk https://t.me/+HteA97qEheNlNThk
Show all...
_ اون سینه میخواد که بمکه... مهم نیست توش شیر باشه یا نه... فقط میخواد سینه رو توی دهنش احساس کنه. با تعجب نگاهی به ساعی و نوزاد چند ماهه‌ی در آغوش‌اش انداختم و لب زدم: _ خ... خب؟ من... من چیکار کنم؟ مستاصل جلو آمد و همانطور که نوزاد گریانش را تکان میداد نالید: _ خدا لعنت کنه خالتو... تف به قبرش بیاد که نه تنها من... بلکه بچشو هم بدبخت کرد. ناراحت لب زدم: _ پشت سر مرده خوب نیست حرف زد... هرچی بوده تموم شده دیگه. خشمگین به سمتم چرخید و فریاد زد: _ تموم شده؟ منی که هم سن پسرش بودمو مجبور کرد عقدش کنم. بعد عقدم به بهونه باطل نشدن محرمیت و هزار کوفت و زهر مار مجبور کرد باهاش بخوابم. تهشم خود خاک تو سرم کاندوم نذاشتم فکر میکردم یائسه شده نگو خانوم دروغ گفته! سر پنجاه سالگیش یه بچه از من زایید و مرد! تموم شده؟ بچه من الان ممه میخواد و شیشه شیر نمیگیره، تموم شده؟ تازه اول بدبختی هامه! از روی تخه بلند شدم و به سمتش رفتم. نوزاد را از دستش گرفتم و همانطور که سعی داشتم آرامش کنم، رو به او گفتم: _ باشه آقا ساعی... خوبیت نداره. من میدونم حق با شماست. اما الان خاله منم دستش از دنیا کوتاهه... کاری نمیتونه بکنه که... شما یه دایه پیدا کنین واسه این کوچولو. مستقیم نگاهم کرد و کمی بعد دستی بین موهایش کشید عجیب بود که کارن کوچولو هم در آغوشم نسبتا آرام شده بود. _ تو تا کی تهرانی؟ سرم را بالا اوردم و معذب جواب دادم: _ من که بعد فوت خاله گفتم اجازه بدین برم خوابگاه.... الانم میگردم دنبال.... حرفم را با بی حوصلگی قطع کرد. _ بس کن گیلی! من بهت گفتم قبلا... اینجا رو خونه ی خودت بدون. نیاز نیست تعارف کنی. فقط میخوام بدونم تا کی هستی؟ سرم را پایین انداختم و نگاهی به کارن کردم. لب های کوچکش را نزدیک سینه هایم می آورد. همانطور که نگاهش میکردم جواب دادم: _ حدودا هشت ماهه دیگه... بعدش انتقالی میگیرم واسه شهرمون. صدایش آرام تر شد. انگار که برای گفتن حرفش، دو دل بود. _ محرم شو بهم... با تعجب و حیرت زده نگاهش کردم کلا توضیح داد: _ سینه هات.... کارن سینه میخواد... بمون و کمکم کن کارن و از آب و گل درآرم... میگمم محرمم شو چون ممکن مثل الان... کارن سینه بخواد و من کنارت باشم. مکثی کرد و خیره در نگاه خجالت زده و حیرانم ادامه داد: _ محرمم شو که کمکت کنم سینه تو بذاری دهنش... چون... میدونم یاد نداری... یواشکی... بین خودمون میمونه گیلی! فقط به خاطر کارن... قبل آن که پاسخی بدم، گرمای لب های کوچک کارن را دور سینه هایی که زیر پیراهنم بود حس کردم.... نگاه ساعی که روی سینه هایم نشست، ناخواسته زمزمه کردم: _ به خاطر کارن..... بخون صیغه رو! https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0
Show all...