°مــِـــدوسـٰٓـا°
کافرم در عشق اما ای سیه گیسو بدان مستی چشمت مرا روزی مسلمان میکند...❣️ ✍️«هانی کریمی» آس کور «آنلاین» غرق جنون «آنلاین» غروب یه تیکه از دنیاست «آنلاین»
Show more8 623
Subscribers
-1724 hours
-877 days
-45730 days
- Subscribers
- Post coverage
- ER - engagement ratio
Data loading in progress...
Subscriber growth rate
Data loading in progress...
🔹 هشدار
قراره بعد از دور دوم انتخابات اینترنتا رو قطع کنن و کلا نت ملی بشه تنها کانالی که خودم به پروکسیاش وصلم این کاناله گفتم بزارم برای شما هم...👇⬇️
👋اتصال به پروکسی جهانی ✅
2700
با روزی فقط ۵ تا از این تستا انگلیسی رو تو سه ماه، مثل آب خوردن یاد بگیر!
@engliiiish
3900
-خواستگار داری...؟!
ابروهای رستا بالا رفت.
-خواستگار...؟!
-نمی خوای میگم نیان ...!
نیش رستا باز شد.
-وای خواستگار.... مامان تو رو خدا بگو بیان من یکم جلو ننه هاشون سرخ و سفید بشم بگن وای چه عروس خجالتی خوشگلی بعدشم جواب منفی بدم، بخندیم...
ستاره با دهان باز نگاه دخترش کرد.
-وا مگه مردم مسخره تو هستن...؟!
رستا هیجانزده خودش را جلو کشید.
-مسخره کجا بود مامان... وای مامان، مادر پسره بگه عروس خانوم چای نمیارن تو هم میگی دختر چای بیار... منم با سینی چای وارد میشم و یه سره هم میرم پیش داماد مثلا چای تعارفش کنم، تموم سینی رو میریزم روش که بسوزه.... بعدشم داماد از سوختگی می خواد نعره بزنه ولی نمی تونه بعدش منم میبرمش تو اتاقم....!
ستاره چشم باریک کرد.
-ببریش تو اتاق چه غلطی کنی...؟!
رستا بی حیا نیشش را بیشتر باز کرد.
-براش پماد سوختگی بزنم....اصلا می خوام تستش کنم ببینم سایزش چقدره...!!!
ستاره روی گونه اش زد.
-خاک تو سرم تو حیا نداری...؟!
-حیا دارم ولی به من چه صحبت یه عمر زندگیه...!
-عمر زندگی چه ربطی به سایزش داره نکبت...؟!
رستا پر شیطنت کمی فاصله کرفت...
-هرچی سایزش بزگتر، زندگی بادوام تری خواهیم داشت...!
ستاره با حرص نیشگونی از بازویش گرفت...
-بیشرف مردم میرن از خصوصیات و ارزشش هاشون حرف میزنن اونوقت توی ذلیل شده میخوای بری ببینی اونجاش چقدره...؟!
رستا از درد بازویش چینی صورتش درهم شد...
-مگه بد میگم... اونوقت من شب عروسی با چیز کوچیکش رو به رو بشم که تموم اون ارزش ها و آمال و آرزوهام رو سرم خراب میشه که...!!!
ستاره دست به سرش گرفت و ناامید نگاه دخترش مرد...
-بمیری رستا که هیچیت عین آدمیزاد نیست...!
رستا لب هایش را غنچه کرد و چشمکی زد.
-ارزش و آمال من بستگی به چیزش داره وگرنه جوابم منفیه...!
این بار دیگر ستاره هم خنده اش گرفت...
-بیچاره اون مردی که می خواد تو زنش بشی... اصلا موندم اونا از چی تو خوششون اومده...؟!
رستا قری به سرو گردنش داد...
-اولا که خوشگلم ستاره جون... این حجم از زیبایی چشمشون رو کور کرده...!
سپس سینه ای لرزاند و ادامه داد...
-می دونی این سینه ها آرزوی نود درصد مردای ایرانه... خودشونو می کشن چون هشتاد و پنج دوست دارن...!!!
و تابی به باسنش داد...
-باسن جنیفری هم دوست دارن که من کلکسیون زیباییم تکمیله پس حق دارم بدونم اونام چیزشون می تونه من و راضی کنه یا نه...!!!
ستاره ناامید سری تکان داد.
-واقعا که از تربیت خودم ناامید شدم... دخترای مردم اول می پرسن یارو خونه و ماشین داره یا نه اونوقت دختر من.... خدایا چه گناهی به درگاهت مرتکب شدم...!
رستا پشت چشمی نازک کرد...
-حالا بده به جای مادیات دنبال معنویاتم...؟!
-معنویاتت بخوره تو سرت.... اصلا میگم هیچ کس نیاد...!
-عه بیخود... چی رو نیاد....؟ اینقدر چشمم به راه بود یه خواستگار در این خونه رو بزنه من جواب رد بدم حالا تو می خوای اینو هم بپرونی...؟!
ستاره چشم باریک کرد.
-همینطور ندیده و نشناخته می خوای جواب رد بدی...؟!
رستا جدی گفت: اگه راضیم نکنه آره...؟!!
-چی راضیت نکنه...؟!
-ببین خودت نمیزاری من واسه آینده ام تصمیم بگیرم.... اینا یه حرفاییه بین من و اون آقا پسری که میاد خواستگاری.... اصلا حالا بگو ببینم این خواستگار خوشبخت کیه...؟!
ستاره دوباره نیشگونی از بارویش گرفت و گفت:
-دختره ورپریده پسرعمت با اون ابهت و عظمت بخواد بیاد خواستگاریت جرات داری از قد و قواره چیزش بپرسی....؟! روت میشه....؟!
رستا ناباور اب دهانش را فرو داد...
-امیریل... نه... ولی میتونم حدس بزنم اون هرکول همچین سایز بزرگه که شورت پنج ایکس لارجم براش کوچیکه....!!!!
https://t.me/+NaIMoDY-4DRlNjdk
https://t.me/+NaIMoDY-4DRlNjdk
https://t.me/+NaIMoDY-4DRlNjdk
2800
- عروس ! رضایت بده شوهرت زن بگیره تا این حرف و حدیث ها بخوابه !
این را خانوم تاج رو به من با قساوت تمام به من می گوید ، نمی توانم سکوت کنم .
- به همین راحتی خانوم تاج؟
- می بایست در دهن مردم رو بست ! مصلحت اینه عروس !
- با هوو آوردن سر من ؟
- غریبه نیست بیوه برادرشوهرته عروس !
انگار درد من غریبه و اشنا بودن هوو است نه خودش ، میخواست زندگی من را از هم بپاشد. عزیزم را به تملک دیگری در بیاورد.
از جا بلند میشوم.
- هنوز حرفم تموم نشده عروس !
- مهبد می دونه؟ شوهرم می دونه می خواد داماد بشه یا بازم شما بریدی و دوختی خانوم تاج ؟
- درشتی می کنی عروس! حلال خدا رو به شوهرت حروم می کنی اسم خودتم گذاشتی مسلمون؟ بزنه اون نمازی که میخونی به کمرت !
جنینم لگد میزند ، زیر دلم را می گیرم .
- می دونه شوهرم ؟
صاف در چشم اشکی من زل میزند.
- می دونه، سرخود حرف نمیزنم دختر جون ، اونقدر ها بی غیرت نشده که بیوه برادرش به غریبه بره، یتیم برادرش زیر دست غریبه بزرگ بشه.
نیشخند میزنم با انکه قلبم ترک برمی دارد.
- مبارکه پس، به پای هم پیر بشن..
پشت می کنم به او. تا نبیند ویرانه من را.
- مدارا کن عروس، تلخی نکن ، خود خدا گفته به شرط اعتدال جایزه ، یه شب تو یه شب اون ...
حرفی نمیزنم سمت در میروم، یک شب من یک شب بشرا باید با شوهرم همبستر می شدیم.
قدم هایم را می کشم، تا خانه خودمان، صدای او را از پشت سر میشنوم مرد نامردی که میخواست هوو بیاورد بر سر من.
- توکا!
قطره اشکم می چکد روی گونه ام.
- مبارکه شاه داماد!
- روتو بکن سمت من ! لامصب گریه می کنی ؟
از پشت بغلم میزند و من درحالی که به پهنای صورت اشک می ریزم کل می کشم و تقلا میکنم از این اغوش خائن بیرون بیایم.
- به پای هم پیر بشید ...
- توکا!
- نمی مونم دستشو بگیری بیاری تو خونه زندگیم! اینه دق نمیخوام ...
- کی این خزعبلات رو کرده تو مخ تو دیوونه؟
- میذارم میرم داغ خودم و بچمو میذارم به دلت مهبد سپه سالار.
شوهرم که با هووم دست به دست از محضر اومد بیرون من از دور تماشا کردم، با چشم خودم که دیدم پا گذاشت روی عشقمون منم با وارث سپه سالار ها فرار کردم و داغ خودم و بچشو گذاشتم روی دلش .
https://t.me/+FKW9C-yq6Qo1ZGFk
https://t.me/+FKW9C-yq6Qo1ZGFk
https://t.me/+FKW9C-yq6Qo1ZGFk
https://t.me/+FKW9C-yq6Qo1ZGFk
1800
- بندازیدش توی آکواریوم ماهی های گوشت خوارم.
جیغ کشیدم و وحشت زده التماس کردم:
- نه نههه... چرا اینکارو با من میکنید؟
هخامنش روی صندلی غول پیکر چرم سیاهش نشست.
همانطور که سیگارش را کنج لبش میگذاشت و آتش میزد، به محافظ هایش دستور داد من را جلوی آکواریوم بزرگ عمارتش نگه دارند تا به محض دستورش درون آب هولم بدهند.
- ببین منو بچه جون... تصمیم با توئه که تا فردا خوراک این جونواری گرسنهی من بشی یا آزادت کنم بری... پس حرف بزن!
به هق هق افتادم.
فقط نگاه کردن به دندان تیز ماهی های سیاهش هم مو به تنم راست میکرد چه برسد یک شب ماندن در این آکواریوم با آن ماهی هایی که میدانستم چند روزی است غذا نخوردند.
- چی بگم آقا.... شما همش یه سوال از من میپرسی!
با تحکم غرید:
- از کی دستور گرفتی که پنج هکتار زمین زراعی منو با محصولاتش آتیش بزنی؟
- من از کسی دستور نگرفتم... منِ بدبخت میخواستم خودمو آتیش بزنم! ولی ببینید حتی یه مردن ساده هم از من دریغ شده تو این دنیا...
هخامنش با تمسخر خندید و سر تکان داد.
- فکر کردی منم عین این احمقا حرفتو باور میکنم؟
میخواستی خودکشی کنی و کل زمینای من آتیش گرفته ولی تو آخ هم نگفتی؟
ترسیده بودم.
نگاهش مثل گرگ زخمی بود.
فهمیده بودم زمین های زراعیای که آتش گرفته محصولش خشخاش بوده و چیزی بالغ بر ده میلیون دلار به او خسارت زده بودم!
با گریه گفتم:
- گازوئیل ریختم روی خودم... کبریت کشیدم... ترسیدم لحظه آخر.... به خدا یه لحظه ترسیدم کبریت از دستم افتاد زمین ها آتیش گرفت. من فکر میکردم خار و خاشاکه... نمیدونستم زمین شماست... نمیدونستم محصولش چیه و اینقدر گرونه!
با خونسردی سر تکان داد.
کام عمیق دیگری از سیگارش گرفت و متفکر نگاهم کرد.
- چرا میخواستی خودتو بکشی؟
با یادآوری بدبختیای که به خاطرش قصد گرفتن جان خودم را داشتم، با درد چشم بستم.
- فردا عقدمه... بابام خانِ ایل عشایری هست که چند وقتیه کوچ کرده اینجا. من دختر یاشار خان هستم.
میخواد منو به زور شوهر بده و کسی رو حرفش نمیتونه حرف بیاره.
پوزخند زد:
- پس عروس فراری هم هستی!
- مردی که میخواد عقدم کنه، بیست سال ازم بزرگتره... زن مردهس... هفت تا پسر داره! پسراش همسن من هستن!
با همان نگاه مرموز، دستی به ته ریشش کشید.
سری تکان داد و لب زد:
- چطوری این خسارت هنگفتی که بهم زدی رو جبران میکنی؟
نگاهم با ترس روی ماهی هایی که داشتند به سطح آب نزدیک میشدند مانده بود.
سریع گفتم:
- هرطوری که شما اجازه بدید... هرطوری که شما بخواید!
نیشخند مرموزی زد.
- چند سالته؟
- پونزده!
- میدونی من دقیق دو برابر تو سن دارم؟ پونزده سال ازت بزرگترم...
کنجکاو نگاهش کردم.
چرا این حرف را میزد.
- در یک صورت میتونم ببخشمت، به جبران ده میلیون دلاری که بهم خسارت زدی، ده سال از عمرت رو با من باشی! از همین امشب...
یکه خورده نگاهش کردم.
هخامنش مردی به شدت کاریزماتیک و جذاب بود.
چشمان خاکستری بی روح و دم دستگاه و عمارتی که داشت، در عین ترسناک بودن، جذابیت داشت برایم.
برای منی که کل عمرم را در چادر های عشایری گذرانده بودم.
هخامنش تای ابرویی بالا انداخت:
- چی میگی؟ ده سال از عمرت رو همه جوره با من میمونی... یا میخوای بری توی آکواریوم ماهی ها؟
مردد لب زدم:
- قب... قبول میکنم!
https://t.me/+I53kE-dB_PdhYzM0
https://t.me/+I53kE-dB_PdhYzM0
آیسا، دختر هفده سالهی عشایری هست که یه روز قبل از عقدش، میخواد خودشو چند صدمتر دورتر از چادر عشایریشون آتیش بزنه، اما از بخت بدش، لحظهای که از خودسوزی پشیمون میشه، آتیش به مزرعهی چند هکتاری خشخاش میرسه و این یعنی ضرر چند میلیون دلاری به هخامنش دیوان سالار!
مردی که بخشش توی کارش نیست.
حالا باید دید با دختر کوچولوی داستانمون قراره چی کار کنه و تقدیر چه خواب هایی برای جفتشون دیده....
https://t.me/+I53kE-dB_PdhYzM0
https://t.me/+I53kE-dB_PdhYzM0
لطفاااا محدودیت سنی رو رعایت کنید❗️
#اروتیک #عاشقانه #انتقامی
بنر پارت یک رمان هست عاجزانه خواهش میکنم کپی نکنید❌❌❌❌
3600
توی افتتاحیه ی هتل بودم و توی کیفم کاندوم پولدارترین تاجر بود.
استفاده شده اش!من نزدیک هزارتا بچه از خاوین بزرگ توی کیفم داشتم.
- دریا چی داری توی کیفت؟
لبخندی به تینا زدم.
- هیچی. یه کرمه فروشیه برا خالم بردم.
سرشو واسم تکون داد و رفت، خواستم پشت سرش برم که دستی از پشت محکم بازومو کشید و منو چسبوند به خودش.
- اسپرم های شناورم رو دونه ای چند فروختی؟
با شنیدن صدای کلفتی از پشت سرم هینی کشیدم. تنم به جای گرمی فشرده شد.
- دزد بچه. گیرت اوردم.
- ا..اقا خاوین چی میگید من متوجه نمیشم.
با بیچارگی سعی کردم خودمو نجات بدم ولی فایده نداشت. اون منو گیر انداخته بود.
تنم می لرزید.
- الان نشونت میدم چی میگم دختره ی خیر سر. کاندوم منو گذاشتی تو کیفت که چی؟ فیتیشی چیزی داری؟
پشت دیوار تنمو محکم کوبید و با چشمای وحشیش عمیق بهم زل زد.
با ترس بهش زل زدم.
خاوین بود! پولدارتربن تاجری که شیخ امارات دیشب واسش خوشکل ترین فاحشه رو فرستاد و من...
کاندومش رو برداشتم که به خودم تزریق کنم.
می خواستم حامله بشم.
- نه می خواستم بندازمش ولی گذاشتم توی کیفم.
- به خاطر همین دم به دقیقه بهش زل میزدی؟ خر فرض کردی منو.
میخواستی به کی بفروشیش ها!
- هیچکس. برای خودم نگهش داشتم.
با خشم غرید و سفت خودشو بهم فشار داد. بلند ناله کردم که سیلی ارومی به صورتم زد.
- زر بزن خیره سر، زربزن تا تبدیل به اسپرمت نکردم و نفرستادمت ته فاضلاب.
گریم گرفت و لب باز کردم:
- توی خودم گذاشتمش. میخوام حامله بشم ازتون.
- از من؟
- شما پولدار و باهوشید یه بچه مثل خودتون میخواستم. سنم بالاست کسی باهام جور نمیشه به خاطر همین.
خیلی هم دلم بچه میخواد خیلی
اول با بهت نگاهم کرد و بعد سرم فریاد زد
- تو دیوانه ای زنیکه.
با گریه فقط بهش زل زدم که مچ دستمو محکم کشید و منو سمت اتاقش برد. بی حرف فقط دنبالش رفتم.
منو روی تختی که خودم تمیز کرده بودم انداخت و لباساشو کند.
وحشت کردم
میخواست چیکارم کنه.
- تا ذره ی آخر اسپرممو از توت درمیارم و بعد جوری میکوبمت به تخت که رحمت تا ابد نتونه بچه نگه داره.
خودشو روم انداخت و...
https://t.me/+6FaCL-yt_AAwODk0
https://t.me/+6FaCL-yt_AAwODk0
https://t.me/+6FaCL-yt_AAwODk0
❌مهماندار هتلی که عاشق بچست و دوست داره بچه ی مرد پولداری رو داشته باشه، کاندوم استفاده شده ی تاجر معروفی رو توی خودش خالی میکنه و...
#براساس واقعیت
1700
با روزی فقط ۵ تا از این تستا انگلیسی رو تو سه ماه، مثل آب خوردن یاد بگیر!
@engliiiish
2700
Choose a Different Plan
Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.