cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

°مــِـــدوسـٰٓـا°

کافرم در عشق اما ای سیه گیسو بدان مستی چشمت مرا روزی مسلمان می‌کند...❣️ ✍️«هانی کریمی» آس کور «آنلاین» غرق جنون «آنلاین» غروب یه تیکه از دنیاست «آنلاین»

Show more
Advertising posts
9 428
Subscribers
-924 hours
-1177 days
-52130 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

هنوز دینی نخوندی؟ سوالاش لو رفت🔴
Show all...
هنوز دینی نخوندی؟ سوالاش لو رفت🔴
Show all...
🔹 دریافت سوالات محرمانه نهایی دینی ۱۴۰۳/۰۲/۳۱ ⛔️👇 📥 دریافت سوالات دهم 📥 دریافت سوالات یازدهم 📥دریافت سوالات دوازدهم .
Show all...
- باید حامله بشی تا کیستت برطرف بشه...! دخترک جا خورد و نگاه مرد کرد. زیاد از حد جدی بود ولی باز فکر کرد شوخی می کند. -جدی که نمیگی...؟ پاشا تیز نگاهش کرد. -بهم میاد که شوخی کنم باهات...؟! نه اصلا شوخیشم قشنک نیس چه برسه به جدی بودنش... دخترک اخم کرد. -ولی من پای شوخی میزارم چون حرف خیلی بی ربطی بود. افسون از کنارش خواست رد شود که سد راهش شد. روی دخترک ریزه میزه رو به رویش خم شد. -ببین دختر خانوم مجبورم نکن یه حرف رو دوبار تکرار کنم که این دفعه به حای حرف مستقیم وارد عمل میشم...! حرف من نیست دکتر گفته...! افسون ماتش برد اما بعد با حرص دست به کمر شد و موهای فرش که هوش از سر مرد می برد راکنار زد و با سلیطه گری جواب داد. -ببین فک نکن به خاطر جونم اومدم زنت شدم و تو خونت زندگی می کنم به این معنیه که میام و لنگمم و برات هوا می کنم که جنابعالی خوش خوشانت باشه... نه جونم حتی نمیزارم انگشتت بهم بخوره...! دکترمم بیخود کرد همچین حرفی زد. پاشا ابرویی بالا انداخت. نیم وجب قد و هیکل داشت اما زبان و ادایش بیشتر از خودش بود. -می دونی که بخوام حریفم نمیشی...! دخترک دستش را به معنی برو بابایی تو هوا تکان داد. -تا من نخوام هیچ غلطی نمی تونی بکنی... حالام بکش کنار می خوام برم...! پاشا پوزخند زد. -مطمئنی هیچ غلطی نمی تونم بکنم...؟! لخظه ای افسون از جدیت مرد ترسید که اب دهان فرو داد اما سعی کرد حفظ ظاهر کند. -مطمئنم...! پاشا قدمی جلو برداشت که افسون عقب رفت. چشمان آبی پاشا برق زدند. -اینقدر مطمئن بودن از مردی که گرسنه اس اصلا چیز خوبی نیست موفرفری...! ترس توی جان دخترک افتاد. -بهم نزدیک نمیشی...! -من بخوام توی همین ماشین پردت و میزنم و حاملت می کنم و طبق نظر دکتر هم یک درمیون سکس ثی کنیم تا زودتر عمل لقاح انجام بشه...!!! دهان افسون باز ماند. -پردم و بزنی...؟! عمل لقاح دیگه چه صیغه ایه...؟! دست از سرم بردار...!!! پاشا نیشخند زد. -اون روز وقتی بوسیدمت هم شل شدی هم خمار، دستام و همه جای تنت کشیدم حتی پایین تنت و فهمیدم که نقاط حساس بدنت دقیقا یکی گردن و گوشهاته، یکی رونته یکی پهلوته یکی هم اون اصل کاری که قراره عمل لقاح رو تو خودش انجام بده...!!! افسون اب دهانش را فرو داد و باپاهای لرزان خواست در برود که مرد او را گرفت... -ولم کن پاشا... من وقتی این ماحرا تموم بشه از پیشت میرم و طلاق میگیرم... خق نداری بدون نظر من، من و حامله کنی...! من هنوز دخترم لعنتی...! پاشا دخترک را گرفت و سر بغل گوشش گذاشت. ابتدا بوسید و مک عمیقی زد که اه ریزی از دهان دخترک خارج شد... مرد خندید. -خودم اول پردت و میزنم و ابم و میریزم توت هوم...! افسون به تقلا افتاد -پاشا... نه... پاشا دست زیر لباسش برد و پهلوش را گرفت و بعد دست توی شلوارش برد و از روی شورت بین پایش را نوازش کرد که لحظه ای از حرارتش حا خورد و خندید. -هنوز هیچی نشده اینجوری داغ کردی وای به حال اینکه بکنمت...!!! مرد انگشتانش را پایین تر برد و با خیسی شورت حال خودش هم خراب شد... -بیشرف تو که آماده تر از منی...!!! افسون خمار بازوی مرد را چنگ زد. -داغی پاشا... دارم می سوزم دستت و بردار... پاشا خم شد و زیر گردنش را چنان مکید که جیغ دخترک هوا رفت و بدتر تنش از حس رفت... -امشب تو همین کلبه میمونیم و پردت و میزنم...!!! -با... شه... بز.. ن ولی... بچه... نمی خوام...! پاشا سریع دست زیر پای دخترک برد و روی دست بلندش کرد و افسون دست دور گردنش پیچید... لبانش را بوسید و در حینی که سمت کلبه قدم تند می کرد، گفت: نمیشه مو فرفری دارم پردت و میزنم تا حامله بشی..... -ولی من گفتم که نمی... مرد لب روی لبش گذاشت که حرفش نصفه ماند و داخل... https://t.me/+2JZ9nugkylYwOTE0 https://t.me/+2JZ9nugkylYwOTE0 https://t.me/+2JZ9nugkylYwOTE0 اومدم پناهم باشه اما بدتر زنش شدم و توی اولین رابطم حامله ام کرد و... 🔥🔞
Show all...
🔥شیطان🔱یاغـــی🔥

تا انتها رایگان... پنج شنبه و جمعه پارت نداریم... بدون سانسور🔞 وانشات فقط در vip❌ دشنه به زودی @roman_reyhaneniakaam

#شیخ_عرب🧸🍼🍫 #پارت_1 _ددی میگه هیچوقت با پسر آسیایی تو رابطه نرم ولی این مرد انقدر جذابه که زنونگی منو تحریک میکنه. دلوین به پشت دستم کوبید و گفت: _این مرد که میگی بهش لقب "شیخ عرب" دادن با اینکه ریشه عربی نیست اما انقدر قدرت داره این لقب بهش دادن بعد تو براش لای پات خیس میشه؟ اهمیتی به دلوین ندادم و نگاهم رو به همون شیخ عرب که داشت به حرف های پدرم گوش میداد، خیره شدم. از وقتی به دبی اومده بودیم و همراه پدرم برای قرارداد تو این کلاب اومده بودم مست این مرد شده بودم. اون خط فکِ تیزش به جای خربزه داشت دل منو می برید. از کنار دلوین بلند شدم و محکم گفتم: _برام مهم نیست این مرد کیه و گرایشش چیه ولی امشب این مرد باید مال من بشه. به طرف پدرم و اون شیخ عرب رفتم و بالای سر پدرم ایستادم و بدون اینکه نگاهی به اون مرد بکنم گفتم: _ددی من حوصله ام سررفته کی میریم هتل؟ نگاه اون مرد رو روی موهای خرگوشی و دامن صورتی و تاپ سفیدم حس کردم. من گرایشم رو می دونستم و هیچوقت تا الان اون مرد مورد نظرم رو پیدا نکرده بودم. یه مرد قوی و محکم می خواستم. یه مرد که با جدیت بگم این "ددی منه" نه یه ددی فیک و بچه. سرمو چرخوندم و به چشمای مشکی شیخ نگاه کردم که خیره به من بود و از توجه اش لبخندی روی لبِ رژ زده ام نشوندم. _کیارش ایشون دخترته؟ فارسی حرف میزد! برعکس من بدون تپق و لحجه! آخ این صدای بم و محکم و نگاه جدی که هیچ تردیدی توش نداشت همینجا سستم کرد و تصور اینکه من لیتل این مرد بشم، تنم رو داغ کرد. _بله شیخ ببخشید یکم عجوله، بیا کنارم بشین الان میریم. از این فرصت با لبخند استفاده کردم و کنار پدرم نشستم. شیخ بدون اینکه اهمیتی به پدرم بده نگاهش میخ چشمام بود و ازش بر نداشت. لبمو گزیدم که بدون اینکه نگاه ازم برداره با لحنی که کمی تمسخر توش بود گفت: _آره کیارش مشخصه دخترت اصلا بزرگ نشده. لحنش شت لحنش! لحنش خود ددی و بزرگ بودن میداد جوری که انگار ادامه حرفش این بود این دختر "نیاز به بزرگ شدن داره" https://t.me/+xKl8139U-tllOGY0 https://t.me/+xKl8139U-tllOGY0 https://t.me/+xKl8139U-tllOGY0 خلاصه: ملودی دختر 22ساله ای که گرایش لیتل بودن رو داره اما بخاطر مشکلاتی که داره با هیچ ددی تو رابطه نرفته اما با دیدن شیخِ عرب 35ساله که اخلاق های عجیبی داره دلش میخواد لیتل اون بشه اما...🙈🍓🍼
Show all...
𝙎𝙚𝙭 𝙝𝙤𝙪𝙨𝙚🔞

بندازمت رو تخت خیمه بزنم روت، بیوفتم به جون لباتو کبودشون کنم🫦💦 این رمان مناسب همه سنین نیست🔞

‌‌‌_ دختر چرا هر وقت منو می‌‌بینی رنگ زرد می‌کنی؟ خودمو بیشتر به گوشه‌ی دیوار فشار میدم. _ وقتی باهات برخوردی نداشتم چرااینقدر ازم می‌ترسی محنا خانوم؟ قلبم یه ضربانو جا می‌ندازه. چی ازم می‌خواد این شازده‌ی افروزها؟ خودمو بیشتر به گوشه‌ی دیوار می‌چسبونم و سعی میکنم حضورمو کمتر کنم. _ چرا مثل این مادر مرده ها خودتو بغل کردی؟ شاکی وناراحت نگاش میکنم. _ آقا هامین... _ اوه پس اسمم بلدی خانوم کوچولو. یه دستشو روی دیوار و کنار سرم یمذازه وب ا دست دیگه‌اش دکمه های بالایی پیراهنشو باز میکنه. خجالت زده سرمو میچرخونم. بدنش پر از تتوئه حتی روی سینه‌ش! هیکل گولاخی و سه برابر من، تتو، ابروی تیغ انداخته... بعد میپرسه ازش میترسم یانه! دست خودم نیست که باز نگام سمت تتو‌هاش کشیده میشه. _ نمی‌دونم بدنم چشمتو گرفته یا تتوهام! اگه بخوای میتونم بذارم لمسشون کنی! چشم‌های گشاد شدمو ازش دور می‌کنم. یعنی لمسشون چطوریه؟ خاک بر سرت محنا به چه چیزا که فکر نمی‌کنی چشم اسماء خاتون روشن! متوجه میشم که باز دو دکمه‌ی دیگه از پیراهنشو باز میکنه. _ نگفتی چرا ازم می‌ترسی؟ دروغ بخوای بگی کلاهمون بد جور میره توی هم ها گفته باشم! _ راستشو بگم...؟! دستشو روی چونه و بعد زیر لبم چشمم می‌کشه. _ آخه پاستوریزه تو دروغم بلدی مگه...؟ بنال ببینم. دل دل می‌کنم که بگم یا نه. _ راسته پسر عموتونو با چاقو زدید؟ _اینو که راست میگن دیگه چی؟ _ سر یه دختر؟ صدای خنده‌ی آرومش نفسمو بند میاره. _ کی این اخبار نصفه و نیمه رو بهت گفته؟! لب‌ پایینمو گاز می‌زنم... _ تو خانواده همه میگن حتی میلاد و امیر... _  شاید راست باشه شایدم دروغ. در کل خوشم نمیاد منو می‌بینی زرد می‌کنی... بیشتر شاکی می‌شم. گوشه‌ی مانتومو توی مشتم میگیرم. شاکی نگام میکنه. _ این همه برات زر زدن یکی نگفت چرا چاقو زدم به اون جاکش؟ _ چ..چرا؟ _ چون چشمش دنبال ناموس من بود. دنبال زنی که به اسم من زدنش. _ مهسا؟ با پشت دست توی پیشونیم کوبید. _ دختره‌ی احمق. این روزا همش حرف ازدواج کیارو میزنن؟ ها؟ کی قراره ناموس من شه؟ یاد حرف خاتون افتادم. واقعیت داشت؟ واقعا میخواست من زنش بشم؟ پس... با دستش روی سینه‌م از فکر بیرون پریدم. _ چرا همیشه سوتین اسفنجی می‌زنی؟ اگه سینه‌هات کوچیکه نباید ازش خجالت بکشی. دستمو روی لب‌هام می‌کوبم. چطوری از روی لباس فهمیده؟ مگه مشخصه؟ _ می‌دونی زن‌هایی که بیشتر از ۱۲ ساعت سوتین می‌پوشن بیشترین احتمال سرطان سینه‌رو دارن؟! چشم‌هام از صورت زاویه‌دار و لب‌هاش کنار نمی‌ره. _ بکن اون تیکه پارچه‌رو. رها کن اون کوچولوهارو.‌..   پلک چشم‌هام تا آخرین حد گشاد میشه ولی سرمو با اطراف تکون می‌دم. _ شاید تو دوسشون نداشته باشی اماشاید یکی باشه که له له میزنه واسه لمس کردنشون! مردم از خجالت. مردک بی حیا... _ تورو خدا این حرف‌هارو نزنید زشته. _  هنوز متوجه نشدی؟! تو شیش دونگت واسه منه خانوم کوچولو. چه این لیمو‌های خوشمزه... دستشو روی سینه هام و به سمت پایین کشید. _ چه ناز اون پایینت. هر دو تا دستشو اطراف صورتم می‌ذاره و بعد.... https://t.me/+IE4t5eHb-ltlZDk8 https://t.me/+IE4t5eHb-ltlZDk8 https://t.me/+IE4t5eHb-ltlZDk8 هامین، مردی مذهبی و سخت‌گیره که به زور محنا رو عقد کنه. محنایی که قرار بوده نامزد پسر عموش بشه اما هامین... https://t.me/+IE4t5eHb-ltlZDk8 https://t.me/+IE4t5eHb-ltlZDk8 https://t.me/+IE4t5eHb-ltlZDk8
Show all...
هامیـــــــن

❁﷽❁ •°•ن ۚ وَالْقَلَمِ وَمَا يَسْطُرُونَ•°• 🍃هامین

_رابطه پسر جدی و سر به زیرمون با یه دختر شیطون و سر به هوا🔞🔥 #پارت_۱۲۵ از لای در زیر نظرش گرفته بودم،با بالا تنه لخت تو اتاق چرخ میزد و مشغول جمع کردن وسایلش تو ساک بود. بیتا گفته بود قراره بره ماموریت،بغضی به گلوم فشار می آورد...چه بلایی سرم اومده بود؟که از اون دختر شر و شیطون تبدیل شده بودم به این دختر مطیع و عاشق؟؟ که قایمکی بیام تو اتاق پسر همسایه و تا اومدنش از اداره تو کمد لباسش قایم بشم‌‌... وقتی دیدم تو حال خودشه و مشغول پوشیدن پیراهن سفیدشه در کمدو باز کردم و ازش پایین اومده و درو بستم... روبه روی آینه قدی ایستاده بود درسته گوریل تشریف داشت و یلی بود برای خودش و ازم قدبلندتر بود و هیکلی، ولی از گوشه آینه سرمو دید که بهت زده چرخید و منو نگاه کرد... چشمای گردش نشون میداد انتظار دیدن منو نداره...تا بازداشتگاه کارم کشیده بود تا ببینمش صدبار سد راهش شده بودم تا بتونم باهاش حرف بزنم و چند باری هم تونسته بودم به زور ببوسمش ولی نه رادان فروزانفر سروان جدی و اخمو من ازم فراری بود... یکی از عکساشو از خواهرش بیتا کش رفته بودم و لای کتاب زیستم قایم کرده بودم...حاج خانمم فکر میکرد دختر شرور و تنبلش آدم شده و داره درس میخونه...قافل از اینکه هر چقدر عکسشو نگاه میکردم سیر نمیشدم و بیشتر دلتنگش میشدم... با خشم سمتم اومد...نگاهم فقط متوجه دکمه های باز پیراهنش و اون سینه لختش بود‌‌‌... جاوید:اینجا...اینجا چیکار می‌کنی تو؟ بیشتر بهش نزدیک شدم سرمو بالا بردم حق بجانب گفتم آوا:بیتا گفت داری میری ماموریت یه هفته‌ای نیستی...من دلم میپوسه تا تو بیای... کلافه شده بود از دستم...دوستم نداشت ولی من بجای جفتمون عاشق بودم‌‌. دستی به سینم کوبید و منو عقب هل داد آوا :به چی قسمت بدم تا دست از سرم برداری؟آبرو برام نزاشتی نه اینجا نه تو کلانتری... https://t.me/+Qa9j9PxkpHQ4MWRk https://t.me/+Qa9j9PxkpHQ4MWRk https://t.me/+Qa9j9PxkpHQ4MWRk #پارت_۱۲۶ بغض کردم... هرکس دیگه ای جای رادان اینکارو باهام میکرد الان پارش کرده بودم ولی چیکار کنم با این دل زبون نفهمم؟ گفتم آوا:قول میدم برم...بهت قول میدم بخدا راست میگم...میرم و دیگه پیدام نمیشه...دیگه مزاحمت نمیشم فقط بزار این دم رفتن کنارت باشم...بزار باهات بودنو تجربه کنم...ببین من حساب کردم هنوز سه روز از اون صیغه‌ای که حاجی بابت مشهد رفتن من و تو و بیتا بینمون خونده بود مونده... سیبک گلوش که تکون خورد...مجال فکر کردن بهش ندادم...سریع پیراهنمو از تنم کندم...دل تو دلم نبود...بدون فکر عمل میکردم... فقط یه شلوار تنم موند بود و ست لباس زیری که هوش هر مردی رو از سرش میپروند...نزدیکش رفتم دستمو زیر پیراهنش بردم اون قسمت لخت از سینه‌اشو لمس کردم...راضی شده بود؟ بوسه ای همون قسمت کاشتم ضربان قلبشو احساس میکردم...پیراهنش آروم از دو طرف گرفته و پایین کشیدم...برخورد پوستای لختمون چه دلپذیر بود،چه آتیشایی رو شعله ور کرد... دستش پشت گردنم نشست... لباش مهر لبام شد https://t.me/+Qa9j9PxkpHQ4MWRk https://t.me/+Qa9j9PxkpHQ4MWRk https://t.me/+Qa9j9PxkpHQ4MWRk ❌دختره یکاری می‌کنه جناب سروان اخمو و جدیمون که با مگس ماده هم سر لج داره از خود بی خود بشه...آوا با رادان برای اولین و آخرین بار میخواد رابطه برقرار می‌کنه و قول میده بعد اونروز بره و دیگه پیداش نشه ولی چی میشه که از اون روز به بعد تمام فکر و ذکر جناب سروان رادان فروزانفر حتی تو ماموریت هم میشه یه دختر شرور و تخس به اسم آوا؟🔥🔞
Show all...
هنوز دینی نخوندی؟ سوالاش لو رفت🔴
Show all...
🔹 دریافت سوالات محرمانه نهایی دینی ۱۴۰۳/۰۲/۳۱ ⛔️👇 📥 دریافت سوالات دهم 📥 دریافت سوالات یازدهم 📥دریافت سوالات دوازدهم .
Show all...