نــــازلار
به نام او که خالق یکتاست 🌹❤️ رمان در حال تایپ : نازلار نویسنده : ساحل پایدار پارت گذاری: شنبه تا چهارشنبه
Show more15 439
Subscribers
-5424 hours
-3977 days
+1 12730 days
- Subscribers
- Post coverage
- ER - engagement ratio
Data loading in progress...
Subscriber growth rate
Data loading in progress...
Repost from N/a
با چشم دنبال دختر ۴ سالش گشت و جلوی در مهدکودک دیدش!
تخس ایستاده بود جلو درو با اون موهای خرگوشی که امروز خودش برایش بسته بود بازی میکرد و هرزگاهی زبونش رو برای بچه ها بیرون میآورد.
امیرحسام از ماشین گران قیمتش بیرون اومدو سمت دخترش رفت و سعی کرد از لحن همیشه خشنش کم کند:
- به به علیک سلام چطوری خانم کوچولو؟
کیفت و بده بریم یه پیتزای خوشمزه بهت بدم.
دخترش مثل خودش تخس بود و رو اعصاب!
بدون این که جواب پدر تازه از راه رسیدش رو بده سرش رو کج کرد و بی اعتنایی کرد.
پوفی کشید و لب زد:
- حقی که عین مامانتی... با شمام
کودکانه و گستاخانه جواب داد:
- مامانم گفته با غریبه ها حرف نزنم
عینکش رو از روی چشمانش برداشت و روی زانوهایش نشست تا هم قد و قواره ی دخترش شود:
- الان من غریبم؟
کودکانه بغض کرد:
- آره هستی من گول تورو خوردم!
مامانم و کجا بردی؟ اون منو هیچ وقت تنها نمیزاشت
ازت خوشم نمیاد برو دیگه چندبار باید بگم... پیتزام نمیخوام
کلافه به ساعت مچی تو دستش نگاهی کرد و قرارش داشت دیر میشد.
آدم با حوصله ای هم نبود برای همین مچ دستان دخترش را گرفت:
- مامانت رفته مسافرت میاد عزیزم شما فعلا با من میمونی.
خودش هم شک داشت به حرفش! فعلا؟ عمرا اگر بچش رو ول میکرد.
آروم کشیدش سمت ماشینش اما به یک باره دندان های کوچک و تیز دخترک در گوشت دستش فرو رفت و صدای هوارش وسط خیابان پیچید.
دست دخترش رو ناخواسته ول کرد و دخترک با جیغ های بچه گانش توجه همرو جلب کرد:
- کمک دزد! دزد این آقاهه بچه دزد میخواد منو بدزده کمک
چشمان امیرحسام تو بهت رفته بود و همه دورشان جمع شده بودن و یکی از پدر بچه ها گفت:
- آقا داری چه غلطی میکنی ول کن دست بچرو... ول کن بینم
اخمانش پییچد تو هم و همون لحظه نگهبان مهد از مهد بیرون اومدو دخترش بدو رفت سمتش!
دستی روی صورتش کشید و خطاب به اون همه چشم گفت:
- بنده پدرشم
با پایان جمله کوتاهش غضب ناک نگاهی به دخترش کرد و گفت:
- دخترم بیا بریم داری چیکار میکنی؟
بچه گانه چسبید به نگهبانو حق داشت که پدرش را غریبه بداند:
- دروغ میگه به خدا دروغ میگه... مامانم گفته بابام سقط شده مرده رفته زیر خاک!
دستانش مشت شد!
مادرش؟ سوین رو میگفت؟ حق داشت؛ حق داشت به خاطر دل پرش این حرف هارا بزند به دخترشان...
با پایان جمله دخترش نگهبان بود که ادامه داد:
- من الان زنگ میزنم ۱۱۰ تکلیف شما مشخص شه آقا نزارید جم بخوره فرار کنه
نیشخندی ازین نمایش زد و سمت در مهدکودک رفت و لب زد:
- تا شما زنگ میزنی بنده با مدریت حرف دارم
https://t.me/+3ntkdZrUrwg3MGJk
_مامانمو دزدیده... منم برد به دستم سوزن زدن ازم خون گرفتن دردم گرفت گریه کردم
من مامانمو میخوام
دلش کباب شد برای گریه های دخترش...
امیرحسامی که اشک هیچ بنی بشری برایش مهم نبود!
دستی به صورتش کشید و روبه مدیر مهد گفت:
- من با مادرشون متارکه کردم حدود چهار سال و از وجود دخترم خبر نداشتم اون خونیم که این میگه آزمایش ابوت بوده همین
وکیلم تا ده دقیقه دیگه مدارک و میاره
با پایان جملش به دخترش که چسبیده بود به مربیش و مثل ابر بهار اشک میریخت خیره شد و مدیر مهد لب زد:
- مادرشون الان کجان؟
خسته بود و قصد جواب دادن نداشت.
با سکوتش صدای هق هقای دخترش بیشتر بلند شد و پایش را کوباند با زمین:
- من مامانمو میخوام
امیرحسام ناراحت از جایش پاشد و دخترش رو از بغل مربیش بیرون کشید
دخترش این بار تو آغوشش رفت و سرش رو روی شونه پهنش گذاشت و همین طور که محکم به خودش چسبانده بودتش در گوشش لب زد:
- خانوم کوچولو مامانتم میارم صحیح و سالم میزارم وَر دلت فقط گریه نکن...
https://t.me/+3ntkdZrUrwg3MGJk
https://t.me/+3ntkdZrUrwg3MGJk
https://t.me/+3ntkdZrUrwg3MGJk
4900
Repost from N/a
- میگم آقا... جلوگیری طبیعی یعنی چی؟
چای در گلویش پرید، خانمجان خندهاش گرفت و چند ضربه به پشت پولاد کوبید... نفهمیدم چرا تعجب کرد و چرا خانمجان اینطور خندهاش گرفت.
- دختر این چه سوالیه از این بچه میپرسی؟ کپ کرد!
مظلومانه خودم را جلوتر کشیدم، نگران حالش شده بودم میترسیدم حرف خیلی بدی زده باشم که اینطور به سرفه افتاده!
- چی گفتم مگه خانمجون؟ خب دیشب توی مراسم پاتختی دختر ماهیخانم شنیدم بهش میگفتن جلوگیری طبیعی بهتره چون...
با چشم و ابرو آمدن خانمجان حرف در دهانم شکست و ترسیده لب گزیدم.
پولاد هم عصا قورت داده به پشتی مبل تکیه داد و چند سرفهی کوچک دیگر کرد، جای آنکه جواب من را بدهد رو به خانمجان گفت:
- مادر من صد دفه بهت گفتم این بچه رو نفرست اینور اونور! هزاربار گفتم این حرفا رو تو گوش این دختر نزن هوایی میشه!
خانمجان اخمهایش را در هم کشید، همیشه دلش میخواست من و پولاد را به یکدیگر نزدیکتر کند... آرزویش بود بچه بیاوریم اما پولاد من را بچه میدانست، حق هم داشت با این سوالهای نسنجیدهام...
- وا مادر! حرفا میزنیا! خب باید بدونه فردا پس فردا تو تو تختت خواستیش بلد باشه مادرجون!
خجالت کشیدم، همیشه به لحظهای فکر میکردم که پولاد بخواهد...
- ول کن مامانجان! دوباره این بحثو نکش وسط ما با هم قرار گذاشتیم!
بادم خوابید، هر روز امید میبستم که خانمجان راضیاش کند، آخر دلم میخواست من هم مثل تازه عروسها کاچی بخورم، یا شکمم بالا بیاید و ویارهایم را از خانمجان بخواهم!
- ولش کنین خانمجون! خر من از کرگی دم نداشت!
گفتم و با بغض از جایم بلند شدم، بدم میآمد پولاد من را نمیخواست! بلوط بدشانس را نمیخواست!
پولاد پوفی کرد و خانمجان با چشم و ابرو اشاره کرد که بنشینم اما دیگر دوست نداشتم. پولاد باز هم در ذوقم زد و نا امیدم کرد! با دو به اتاقم رفتم و روی تخت نشستم.
- پاشو برو از دلش دربیار مادر! گناه داره زنته!
گریهام گرفت، خانم جان باید به او میگفت سراغم بیاید؟ سرم را روی بالش گذاشتم و در خودم جمع شدم.
- بلوط؟
جوابش را ندادم، مگر چه کم داشتم که من را نمیخواست؟
- این بچهبازیا رو بذار کنار! مگه تو چند سالته که میخوای با من...
کنارم روی تخت نشست، میدونستم به زور خودشو کنترل کرده که بداخلاقی نکنه.
- خیلی زشته آدم جواب اونی که باهاش حرف میزنه رو نده!
- چی بگم؟ شما که همیشه منو سکهی یه پول میکنید! من چیم از دختر ماهیخانم کمتره که اون بسکه با شوهرش میخوابه باید جلوگیری کنه منم هنوز دخترم و شما بهم دست نزدین!
با آن بدخلقی ذاتیاش اینبار نتوانست خودش را نگه دارد، با خنده گیس موهایم را لمس کرد.
- تو بچهتر از اونی! اون بیست و هفت هشت سالشه تو تازه ۱۷ سالته! زوده برات.
زود نبود! من دوسال بود زنش بودم بی هیچ رابطهای!
- بعد دوسال هنوزم میگین زوده؟ واقعا برای خودم متاسفم آقا! من الان وسایلمو جمع میکنم میرم خونهی مامانم، شمام هر وقت دوست داشتین طلاقم بدید...
بلند شدم و با گریه چمدانم را از زیر تخت بیرون کشیدم و کمدم را باز کردم، او هم با اخم و عصبانیت خیرهام شده بود. بی اهمیت به اخمهایش چند مانتو در چمدان انداختم و کشوی لباسهایم را بیرون کشیدم.
- من حتما زشتم آقا! حتما راضیتون نمیکنم مثل همکاراتون بلد نیستم تیشانفیشان کنم!
رژلب قرمز روز لبم را با کف دست پاک کردم و ادامه دادم:
- من فقط همین رژلب زدنو بلدم، اینم دیگه لازم نیست چون زشتترم میکنه!
خواستم روسریهایم را در چمدان بیاندازم که دستهایش به دورم حلقه شد.
- همهی مشکل تو بغلخوابیه؟
سمت تخت کشاندم و ادامه داد:
- اگه بغلخوابی میخوای باشه! ولی صدات دربیاد خودت میدونی!
گفت و با خشونت روی تخت انداختم و...
https://t.me/+kA6i7109te0xNzk8
https://t.me/+kA6i7109te0xNzk8
https://t.me/+kA6i7109te0xNzk8
بلوط، دختر کم سن و خجالتیه که توی ۱۵ سالگی به عقد پولاد افروز در میاد، اونم به اجبار مادر پولاد. هرچی بلوط و مادر پولاد تلاش میکنن نمیتونن پولادو به قبول این ازدواج وادار کنن تا اینکه توی ۱۷ سالگی بلوط...😋😋😋
14630
Repost from N/a
-زن اول خان سر زا رفت میگن کسی رو نداره از بچش مراقبت کنه میخواد از بین رعیتا زن انتخاب کنه!
مامان چادرش را دور کمرش محکم کرد:
-خب ربطش به ما چیه؟
بابا لبخندی زد و جوراب بو گندویش را از پا در اورد:
-قراره دختر ما بشه عروس خان!
مامان روی دستش کوبید و من سرم را از کتاب بیرون اوردم:
-یا خدا چی می گی مرد؟
دختر ما ۱۷ سال بیشتر نداره، جای بچه ی خانه!
من بغض کرده کتاب به سینه ام چسباندم و بابا با غیض بلند شد:
-الکی گوششو پر نکن با این حرفا، تو خودت ۱۷ سالت بود پسرمونو زاییدی.
همین که گفتم این دختر میره اونجا و میشه تاج سر خان.
مامان توی سرش کوبید و من اشک ریختم.
بابا اما خوشحال خندید و دندان های زردش حالم را به هم زد:
-خان خودش از من خاستگاریش کرد منم قبول کردم، فردا صبح میان می برنش... به خاطر زن اولش گفت عروسی نمی گیره منم قبول کردم هنوز چهل اون بنده خدا هم نشده حق داره خب!
مامان ناله و نفرین می کرد و برای بخت سیاهم اشک می ریخت و من از ترس می لرزیدم!
بابا چه ساده مرا فروخته بود...
***
-خان خودم دیدم امروز بچه داشت از گشنگی می مرد بهش شیر نمی داد، به ما هم اجازه نداد بهش شیر بدیم.
در نیمه باز را با ترس و لرز بستم
خان با من مهربان بود اما سر بچه ی کوچکش با کسی شوخی نداشت
حالا من چطور می گفتم که دکتر گفته به خاطر دل دردش باید شیر بچه را عوض کنیم؟
اصلا حرفم را باور می کرد؟
صدای فریادش تنم را لرزاند:
-زمـــــرد!
در به دیوار کوبیده شد و او به سمتم حمله کرد
-تخم حروم انقدر بهت محبت کردم که اخرش تو به پاره ی تنم گشنگی بدی؟
-خان... خانَم به موت قسم دکتر گفت شیر بهش ندم واسه معدش ضرر داره
موهایم را دور دستش پیچاند و دستش را توی دهانم کوباند
-دکتر گفته به بچه ی من گشنگی بدی تا بمیره کثافت؟
به هق هق افتادم و با درد اخ گفتم که زانوشو کوبید تو پهلوم
-اخ تو رو خدا نزن خان من گناهی ندارم
مرا روی زمین پرت کرد و با کمربند به جانم افتاد، انقدر مرا زد که خودش به نفس نفس افتاد.
همان لحظه در اتاق باز شد
-خان معلوم شد توی شیر خشک پسرت یه دارو ریخته بودن که داشت سیستم ایمنیشو تو خطر مینداخت
خان با پشیمانی نگاهم کرد و.....
https://t.me/+yxegaBonyPQ3ZDBk
https://t.me/+yxegaBonyPQ3ZDBk
https://t.me/+yxegaBonyPQ3ZDBk
https://t.me/+yxegaBonyPQ3ZDBk
https://t.me/+yxegaBonyPQ3ZDBk
https://t.me/+yxegaBonyPQ3ZDBk
https://t.me/+yxegaBonyPQ3ZDBk
https://t.me/+yxegaBonyPQ3ZDBk
اگه بیماری قلبی دارین به هیچ وجه سمت این رمان نیاین جیگرتون اتیش می گیره از مظلومیت دختره🥺💔👇
#بزرگسال🔞
●یارِ ماندگارvip●
ورود افراد زیرهجده سال ممنوع🔞لطفا محدوده سنی رعایت شود. پارتگذاری منظم! رمان بدون سانسور میباشد❌️
10500
Repost from N/a
🔞رو پاهاش جابه جا شدم که وضعیت بدتر شد...
با حرص ولی آروم کنار گوشم غرید
جاوید :کمتر تکون بخور...
صدای آه و ناله ای که از بیرون می اومد وضعیت رو بدتر کرده بود اگه الهام و حمید بفهمن تو اتاق لباسشون گیر افتادیم و داریم صدای رابطشونو میشنویم مارو از صحنه روزگار محو میکردن...
اصلا همش تقصیر الهام چرا اصرار کرد منو جاوید امشب اینجا بمونیم؟
_نگار کله خراب آخه الهام از کجا بدونه تو و داداشش نامزدیتون سوریه؟
من فوبیای اتاق بسته داشتم و قلبم از ترس تو دهنم میزد...الهام بیشعورم ببین چقدر لباس تو این اتاق کوچیک چپونده بود که جا برای جدا نشستنمونم نبود...
دوباره تکونی خوردم و به سینه عضلانی جاوید تکیه دادم...
از کمرم گرفت و محکم فشرد که نفسم رفت...
کنار گوشم با نفسای گرمش غرید...
جاوید:مگه نمیگم تکون نخور؟
منم با حرص بیشتری گفتم...
آماندا:چیکار کنم خب پاهام خشک شد...
چیزی زیرم تکون خورد و من خشکم زد...آب دهنم قورت دادم...پس بخاطر اینه میگه تکون نخورم؟چقدر گیجم من خدااا...
جاوید به نفس نفس افتاده بود...صدای آه و ناله پس زمینه این لحظه هامون شده بود...
ترسیده صداش زدم...
آماندا:جاوید ...
با صدای گرفته و خشدار جواب داد...
جاوید:زهرمار...
نه این خیلی حالش بد بود انگار...
منو بیشتر به خودش فشرد...منم حالی به حالی شده بودم...بشدت گرمم شده بود...وقتی به خودم اومدم که دیدم پیشونیم رو پیشونیه جاوید ...
هر دو انگار تو نفس کشیدن کم آورده بودیم،خیسی بین پاهامو احساس میکردم...
جاوید بالاخره لباشو رو لبام گذاشت و با ولع شروع کرد به بوسیدنم...خشکم زده بود اولین بار بود بوسیده میشدم...اولین بار بود جاوید روی خوش نشونم میداد...قلبم تو دهنم میزد...
دستام بالا رفتن و دور گردنش پیچیدم، عرق کرده بود...
https://t.me/+w-T70-pwC_k4YzA0
https://t.me/+w-T70-pwC_k4YzA0
https://t.me/+w-T70-pwC_k4YzA0
❌ازدوجت سوری باشه و بری شب خونه خواهر شوهرت بخوابی و سر از کمد اتاقشون در بیاری اونم وقتی که وسط رابطهان🔥چی میشه که پنبه و آتیش کنار هم باشن🔞نتیجهاش میشه یه رابطه داغ و آتیشین میون دو تا عاشق که عشقشونو کتمان میکنن و نمیخوان اعتراف کنن که دلشونو بدجور به همدیگه باختن🤭
تاکید میکنم بدون سانسور رمانتون🫣
5600
Repost from N/a
-زن اول خان سر زا رفت میگن کسی رو نداره از بچش مراقبت کنه میخواد از بین رعیتا زن انتخاب کنه!
مامان چادرش را دور کمرش محکم کرد:
-خب ربطش به ما چیه؟
بابا لبخندی زد و جوراب بو گندویش را از پا در اورد:
-قراره دختر ما بشه عروس خان!
مامان روی دستش کوبید و من سرم را از کتاب بیرون اوردم:
-یا خدا چی می گی مرد؟
دختر ما ۱۷ سال بیشتر نداره، جای بچه ی خانه!
من بغض کرده کتاب به سینه ام چسباندم و بابا با غیض بلند شد:
-الکی گوششو پر نکن با این حرفا، تو خودت ۱۷ سالت بود پسرمونو زاییدی.
همین که گفتم این دختر میره اونجا و میشه تاج سر خان.
مامان توی سرش کوبید و من اشک ریختم.
بابا اما خوشحال خندید و دندان های زردش حالم را به هم زد:
-خان خودش از من خاستگاریش کرد منم قبول کردم، فردا صبح میان می برنش... به خاطر زن اولش گفت عروسی نمی گیره منم قبول کردم هنوز چهل اون بنده خدا هم نشده حق داره خب!
مامان ناله و نفرین می کرد و برای بخت سیاهم اشک می ریخت و من از ترس می لرزیدم!
بابا چه ساده مرا فروخته بود...
***
-خان خودم دیدم امروز بچه داشت از گشنگی می مرد بهش شیر نمی داد، به ما هم اجازه نداد بهش شیر بدیم.
در نیمه باز را با ترس و لرز بستم
خان با من مهربان بود اما سر بچه ی کوچکش با کسی شوخی نداشت
حالا من چطور می گفتم که دکتر گفته به خاطر دل دردش باید شیر بچه را عوض کنیم؟
اصلا حرفم را باور می کرد؟
صدای فریادش تنم را لرزاند:
-زمـــــرد!
در به دیوار کوبیده شد و او به سمتم حمله کرد
-تخم حروم انقدر بهت محبت کردم که اخرش تو به پاره ی تنم گشنگی بدی؟
-خان... خانَم به موت قسم دکتر گفت شیر بهش ندم واسه معدش ضرر داره
موهایم را دور دستش پیچاند و دستش را توی دهانم کوباند
-دکتر گفته به بچه ی من گشنگی بدی تا بمیره کثافت؟
به هق هق افتادم و با درد اخ گفتم که زانوشو کوبید تو پهلوم
-اخ تو رو خدا نزن خان من گناهی ندارم
مرا روی زمین پرت کرد و با کمربند به جانم افتاد، انقدر مرا زد که خودش به نفس نفس افتاد.
همان لحظه در اتاق باز شد
-خان معلوم شد توی شیر خشک پسرت یه دارو ریخته بودن که داشت سیستم ایمنیشو تو خطر مینداخت
خان با پشیمانی نگاهم کرد و.....
https://t.me/+yxegaBonyPQ3ZDBk
https://t.me/+yxegaBonyPQ3ZDBk
https://t.me/+yxegaBonyPQ3ZDBk
https://t.me/+yxegaBonyPQ3ZDBk
https://t.me/+yxegaBonyPQ3ZDBk
https://t.me/+yxegaBonyPQ3ZDBk
https://t.me/+yxegaBonyPQ3ZDBk
https://t.me/+yxegaBonyPQ3ZDBk
اگه بیماری قلبی دارین به هیچ وجه سمت این رمان نیاین جیگرتون اتیش می گیره از مظلومیت دختره🥺💔👇
#بزرگسال🔞
●یارِ ماندگارvip●
ورود افراد زیرهجده سال ممنوع🔞لطفا محدوده سنی رعایت شود. پارتگذاری منظم! رمان بدون سانسور میباشد❌️
22010
Repost from N/a
با چشم دنبال دختر ۴ سالش گشت و جلوی در مهدکودک دیدش!
تخس ایستاده بود جلو درو با اون موهای خرگوشی که امروز خودش برایش بسته بود بازی میکرد و هرزگاهی زبونش رو برای بچه ها بیرون میآورد.
امیرحسام از ماشین گران قیمتش بیرون اومدو سمت دخترش رفت و سعی کرد از لحن همیشه خشنش کم کند:
- به به علیک سلام چطوری خانم کوچولو؟
کیفت و بده بریم یه پیتزای خوشمزه بهت بدم.
دخترش مثل خودش تخس بود و رو اعصاب!
بدون این که جواب پدر تازه از راه رسیدش رو بده سرش رو کج کرد و بی اعتنایی کرد.
پوفی کشید و لب زد:
- حقی که عین مامانتی... با شمام
کودکانه و گستاخانه جواب داد:
- مامانم گفته با غریبه ها حرف نزنم
عینکش رو از روی چشمانش برداشت و روی زانوهایش نشست تا هم قد و قواره ی دخترش شود:
- الان من غریبم؟
کودکانه بغض کرد:
- آره هستی من گول تورو خوردم!
مامانم و کجا بردی؟ اون منو هیچ وقت تنها نمیزاشت
ازت خوشم نمیاد برو دیگه چندبار باید بگم... پیتزام نمیخوام
کلافه به ساعت مچی تو دستش نگاهی کرد و قرارش داشت دیر میشد.
آدم با حوصله ای هم نبود برای همین مچ دستان دخترش را گرفت:
- مامانت رفته مسافرت میاد عزیزم شما فعلا با من میمونی.
خودش هم شک داشت به حرفش! فعلا؟ عمرا اگر بچش رو ول میکرد.
آروم کشیدش سمت ماشینش اما به یک باره دندان های کوچک و تیز دخترک در گوشت دستش فرو رفت و صدای هوارش وسط خیابان پیچید.
دست دخترش رو ناخواسته ول کرد و دخترک با جیغ های بچه گانش توجه همرو جلب کرد:
- کمک دزد! دزد این آقاهه بچه دزد میخواد منو بدزده کمک
چشمان امیرحسام تو بهت رفته بود و همه دورشان جمع شده بودن و یکی از پدر بچه ها گفت:
- آقا داری چه غلطی میکنی ول کن دست بچرو... ول کن بینم
اخمانش پییچد تو هم و همون لحظه نگهبان مهد از مهد بیرون اومدو دخترش بدو رفت سمتش!
دستی روی صورتش کشید و خطاب به اون همه چشم گفت:
- بنده پدرشم
با پایان جمله کوتاهش غضب ناک نگاهی به دخترش کرد و گفت:
- دخترم بیا بریم داری چیکار میکنی؟
بچه گانه چسبید به نگهبانو حق داشت که پدرش را غریبه بداند:
- دروغ میگه به خدا دروغ میگه... مامانم گفته بابام سقط شده مرده رفته زیر خاک!
دستانش مشت شد!
مادرش؟ سوین رو میگفت؟ حق داشت؛ حق داشت به خاطر دل پرش این حرف هارا بزند به دخترشان...
با پایان جمله دخترش نگهبان بود که ادامه داد:
- من الان زنگ میزنم ۱۱۰ تکلیف شما مشخص شه آقا نزارید جم بخوره فرار کنه
نیشخندی ازین نمایش زد و سمت در مهدکودک رفت و لب زد:
- تا شما زنگ میزنی بنده با مدریت حرف دارم
https://t.me/+3ntkdZrUrwg3MGJk
_مامانمو دزدیده... منم برد به دستم سوزن زدن ازم خون گرفتن دردم گرفت گریه کردم
من مامانمو میخوام
دلش کباب شد برای گریه های دخترش...
امیرحسامی که اشک هیچ بنی بشری برایش مهم نبود!
دستی به صورتش کشید و روبه مدیر مهد گفت:
- من با مادرشون متارکه کردم حدود چهار سال و از وجود دخترم خبر نداشتم اون خونیم که این میگه آزمایش ابوت بوده همین
وکیلم تا ده دقیقه دیگه مدارک و میاره
با پایان جملش به دخترش که چسبیده بود به مربیش و مثل ابر بهار اشک میریخت خیره شد و مدیر مهد لب زد:
- مادرشون الان کجان؟
خسته بود و قصد جواب دادن نداشت.
با سکوتش صدای هق هقای دخترش بیشتر بلند شد و پایش را کوباند با زمین:
- من مامانمو میخوام
امیرحسام ناراحت از جایش پاشد و دخترش رو از بغل مربیش بیرون کشید
دخترش این بار تو آغوشش رفت و سرش رو روی شونه پهنش گذاشت و همین طور که محکم به خودش چسبانده بودتش در گوشش لب زد:
- خانوم کوچولو مامانتم میارم صحیح و سالم میزارم وَر دلت فقط گریه نکن...
https://t.me/+3ntkdZrUrwg3MGJk
https://t.me/+3ntkdZrUrwg3MGJk
https://t.me/+3ntkdZrUrwg3MGJk
11110
Repost from N/a
آوا:می خوام تو باکرگیمو بگیری...
آوا بعد گفتن این جمله که جان کنده بود تا به زبون بیارتش دستاشو مشت کرد.
رادان پوک عمیقی به سیگارش زد و از پشت هاله دود تماشاگر دختری شد که گونه های سرخش نشون میداد اصلا نمیدونه از دست دادن باکرگی چیه که به زبونم میارتش...
از موتور بزرگش پیاده شده و سری به افسوس تکون داد و پاکت نونهای فانتزی که بوشون شکم گرسنه آوارو که از صبح به انتظار رادان نشسته بود و چیزی نخورده بود رو به قارو قور انداخته بود بغل گرفت...
رادان:برو پی کارت بچه...بابات میدونه این وقت شب خونه نیستی؟
ردان بعد گفتن این حرف از مقابل چشمای گرد شده آوا گذر کرده و سمت آسانسور رفت...دخترک مصمم بود کاری که بخاطرش اینجا اومده و غرورشو خرد کرده بود رو انجام بده، پشت سر ردان روونه شد...
بغض خانمان سوزی به گلوش فشار می آورد...آخه چطوری بهش می فهموند ترجیه میده اولین نفری که باهاش میخوابه رادان باشه تا اون ارسلان بی همه چیز؟
تفاوت پانزده ساله سنشون مهم نبود چون مگه میخواست باهاش ازدواج کنه؟
قد و هیکلی که چهار برابر آوا بود هم مهم نبود به قول سوگند جذابترین مرد شهر بود...حتی اخلاق به قول همون سوگند گندشم مهم نبود چون فقط یک شب مهمون تختش بود نه یک عمر...
رادان بی توجه به او وارد کابین آسانسور شده و دستشو سمت دکمه ها برد که آوا خودشو داخل کابین انداخت و کنارش ایستاد...
رادان برای چند لحظه خشکش زد و نفسشو حرصی بیرون داد...و دکمه رو به ناچار و در مقابل نگاه های کنجکاو صمد آقا فشرد...بزار فکر کنه یکی از دوست دختراشه...
آوا دوباره با بغض گفت
آوا:تو که هر هفته کیس عوض میکنی و تنوع طلبی...چه اشکالی داره یه شب هم با من باشی؟مگه از بابام کینه به دل نداری؟مگه رقیبش نیستی؟اصلا اینجوری انتقام بگیر...عذاب وجدان هم نداشته باش منکه با پای خودم اومدم که همخوابت بشم...
رادان تو یه حرکت ناگهانی به آماندا نزدیک شده و با کمی فشار باعث شد آماندا عقب عقب بره و به دیواره سرد و فلزی آسانسور بچسبه...
با ترس سرشو بلند کرده و خیره رادانی شد که با عصبانیت نگاهش میکرد و تن گرمشو به اون می فشرد...
بوی نون تازه با عطر خوشبو مردی که با خشم نگاهش میکرد در هم آمیخته شده و خوشایند بود...
آوا فکر کرد شاید مثل این دو هفته جوابش عصبانیت و بد و بیراه های زیر نافی رادان باشه نه رام شدنش ولی رادان در کمال تعجب گفت
رادان:وای بحالت اگه اینجا اومدنت نقشه پدرت باشه...اونوقت که اون روی جاوید دلگرمو می بینی سنجاقک خانم...
آوا آب دهنشو قورت داده و سرشو بالا و پایین کرد...در آسانسور مقابل واحد رادان با صدا باز شد دستش توسط ردان کشیده شد...
🤤🔞🔥
https://t.me/+b8uAe9UorLw5MWQ0
https://t.me/+b8uAe9UorLw5MWQ0
https://t.me/+b8uAe9UorLw5MWQ0
❌آوا بخاطر اخلاق سرد پدرش رابطه خوبی باهاش نداره آخرین امر پدرشم میشه ازدواجش با ارسلان مردی که آوا به هیچ وجه ازش خوشش نمیاد...پس از سر لجبازی میره سراغ تنها مردی که میشناسه و میتونه از پس کاری که میخواد بر بیاد، سراغ رادان فروزانفر مرد مغرور تنوع طلب روزگار تا باکرگیشو تقدیم اون کنه رادان بخاطر دشمنی که این وسط وجود داره به آوا شک میکنه ولی کیه که بتونه جلوی اون دوتا چشم مشکی براق مقاومت کنه؟قرار گذاشته میشه این همخوابگی یه شب باشه ولی...ولی رادان خان نمیتونه همینجوری از خیر آوا بگذره🥹🔥🔞
14820