نــــازلار
به نام او که خالق یکتاست 🌹❤️ رمان در حال تایپ : نازلار نویسنده : ساحل پایدار پارت گذاری: شنبه تا چهارشنبه
Show more15 429
Subscribers
+5224 hours
+2967 days
-11430 days
Posting time distributions
Data loading in progress...
Find out who reads your channel
This graph will show you who besides your subscribers reads your channel and learn about other sources of traffic.Publication analysis
Posts | Views | Shares | Views dynamics |
01 پارت جدید❤️👆 | 364 | 0 | Loading... |
02 پارت جدید❤️👆 | 371 | 0 | Loading... |
03 Media files | 637 | 0 | Loading... |
04 - من این موها رو توی تختم میخوام.
لرزی بر تنم افتاد. پلک هایم را سفت روی هم فشردم و سر چرخاندم به عقب. یک قدم فاصله داشتم برای ورود به تراس شیشه ای.
- برای وقتی که قراره توی تخت من، با اون هیکل ریره میزه ات زیر تنم باشی و وقتی که دارم فرانسوی میبوسمت، وول بخوری و موهات تکون تکون بخورن.
وحشت زده چشم درشت کردم و جیغ کشیدم:
- چی میگی؟ دهنتو ببند. عوضی. هیز...مردک بی ناموس. بذار برم. بذار برم میخوای سکته ام بدی؟
جلو آمد. پاهایم شروع کرده بودند به لرزیدن. توی پنت هاوس او در بلندترین آسمان خراش شهر بودیم. یک تراس شیشه ای با کف پوش شیشه ای. می مُردم از ارتفاع.
- تو رو خدا بذار برم. برای چی منو آوردی تو ایم جهنم؟
- تو حیفی برای شهاب. تو برای همه حیفی. تو باید مال من باشی. از ماه اومدی که مال من باشی آیدا. مگه نه؟
مست هم نبود لاکردار که بگویم عقلش سرجایش نیست. بغضم بی هوا ترکید. جیغ کشیدم:
- نامرد هوس باز. چطور میتونی به ناموس بهترین رفیقت چشم داشته باشی؟
فقط نگاه می کرد. یک نگاه عمیق و به شدت حس دار. نفس نفس زنان و با جیغ شهاب را صدا زدم. کسی نبود. شهاب هم.
- شهاب... وای خدا شهاب تو کجایی؟ کمک... تو رو خدا...
به التماس افتادم.
- من از ارتفاع میترسم آقا عماد. سکته میکنم الان. تو رو خدا برو کنار بیام تو.
باز جلو آمد. فاتحه ام را خواندم. منتظر بودم به دیار باقی بشتافم که مرا توی آغوشش به تراس کشاند. حتی جرأت نداشتم پلک هایم را باز کنم.
- برام مهم نیست. نه شهاب پفیوز که لیاقت تو رو نداره. نه حرف مردم که فقط چشم و گوشن.
کمرم را محکم تر گرفت. نوک انگشتش نوازش وار روی لب هایم کشیده شد. خاک بر سر من. خاک بر سر من که از ترس سنگکوپ کرده بودم و نمی توانستم توی صورتش بکوبم.
- من تو رو برای خودم می خوام. برای اینکه توی خونه ام ول بچرخی، همش جلوی چشمم باشی. برای اینکه روی کاناپه ی خونه ام دراز بکشی، جلوی آینه ی اتاقم خودتو آرایش کنی و من فقط نگاهت کنم.
آهی که کشید از سر لذت بود. چندشم شد. چانه ام را فشرد و تن لرزانم را به خودش فشرد.
- تو فقط به درد دلبری کردن می خوری. با این موهای آبی و چشمای دریایی ات و لبات... آخ لبات...
شانه هایم را جمع کردم. حقارت بود برای من. لعنت بر شهاب که مرا به این سفر آورد. آن هم با عماد شاهید. با بغض و تو گلویی نالیدم. لب هایش را به موهایم چسباند و عمیق نفس کشید.
- جونم؟ نمیشه مال من نشی، نمیشه بذارم مال شهاب شی. از ارتفاع میترسی. ببرمت داخل؟
فقط توانستم زار بزنم:
- خواهش میکنم.
- اگه دستاتو دور گردنم حلقه کنی میبرمت داخل.
نامرد. با حرص و چشمانی بسته سر به چپ و راست تکان دادم.
- ادامه بدیم آیدا؟ میای بغلم یا بذارمت تو همین تراس دلبر؟
نفسم تکه پاره از گلویم خارج شد. داشتم می مردم از این نزدیکی. جوابی که نشنید، خواست رهایم کند. نفسم رفت از وحشت. جیغ کشیدم، گردنش را نه تنها چسبیدم، بلکه سر فرو کردم توی گودی اش.
- آخ... آخ آیدا... جون؟ جون، چشم آبیه من؟
مجبورم میکرد. لعنتی مجبورم میکرد. و من خفت را قبول میکردم بخاطر این ارتفاع لعنتی...
- نظرت چیه اولین بوسه اتو همینجا ازت بدزدم؟ خبر دارم که این لبای لعنتیت رو شهاب ازم ندزدیده!
جیغ کشیدم: نـــــــه!
خندید. واقعا خندید؟ عماد شاهید؟
- نترس جوجه رنگی، به وقتش لباتم مزه میکنم. مثل همین بغل زورکی که داره زیر زبونم مزه میکنه.
https://t.me/joinchat/SdHbVPCx7ywxNmI0
https://t.me/joinchat/SdHbVPCx7ywxNmI0 | 369 | 1 | Loading... |
05 هر خواستگاری برام میومد، با یه بار تحقیق، میرفت و پشت سرشم نگاه نمیکرد. حق عاشقیام نداشتم؛ چون همه منو نتیجهی هرزگی مادرم میدونستن و حتی خاله و داییهام روی خوش نشون نمیدادن بهم. میگفتن مثل مادرم توزرد از آب درمیام و به یه مرد راضی نمیشم!
https://t.me/+YmA-LVWkmvZjMmFk
ولی یه شب ورق برگشت. موقع برگشت از کلاس کنکور مردی رو دیدم که بعدها فهمیدم محبوبترین پسر خاندانِ جواهریانه!
کسی که تازه از آمریکا برگشته بود و حالا چشمش منو گرفته بود… همه سر آقاییش قسم میخوردن. کل محل آرزوشون بود دخترشون عروسش بشه.
وقتی پیغام فرستادن میخوان بیان خواستگاریم، تو خونهی بیبیم قیامت شد! خالهم با بیرحمی گفت من سنم کمه و کنکور دارم. میخواست دخترِ خودشو بندازه جلو. ولی صبحِ روز خواستگاری امیرپارسا اومد جلوی موسسه و قلب من همونجا واسهش رفت… همونجایی که دستمو گذاشت رو قلبش و خم شد و تو گوشم گفت:
_ من فقط تو رو میخوام! قلبم واس تو میکوبه!
https://t.me/+YmA-LVWkmvZjMmFk
❌عشق چالشبرانگیز و ممنوعه بین دختر و پسری که واس دو دنیای متفاوتن…😭🥺❌
🎁این رمان قوی و حالْخوبکن و عاشقانه، پیشنهاد ویژهی نویسندهست🎁 | 246 | 1 | Loading... |
06 - خانآقا گفتن لباس حریر سفیدتون رو که از مزون آریسا خریدن بپوشید.
با اضطراب به خدمتکار خانه زاد عمارت نگاه کردم.
دوباره چه مصیبتی قرار بود بر سرم نازل شود؟
با صدایی که از بغض گرفته بود، گفتم:
- چه خبره؟ خیر باشه مهین خانم؟ لباس حریر چرا؟
- شریک آقا از عمان اومدن. آقا میخوان شما رو نشونشون بدن.
نفسم را با حسرت بیرون فرستادم.
لباس توصیه کردهی خانآقا را تن زدم.
به محض اینکا وارد سالن شدم، نگاه خان آقا بالا آمد و با تحسین روی بدنم نشست.
با همان لحن سرشار از رضایت بلند گفت:
- برزو خان، این هم دخترم که بهت گفته بودم!
نگاهم به مرد سی ساله ای که برزو خان خطاب شده بود افتاد.
همان شریک از عمان برگشتهی خانآقا!
روی مبلی نشسته بود و هیکل و تتو های پیچ در پیچش باعث میشد خیرهاش بمانی...
برزوخان با اندکی تعجب در چشمانش، در همان حال که با پرستیژ مخصوص خودش روی مبل نشسته بود، با نگاهی سرتا پای مرا براندازد کرد و به خانآقا گفت:
-خان! نمیدونستم دختر این سنی دارید...
بدنم از نفرت جمع شد
نفرت و انزجار!
من در این عمارت لعنت شده هر چیز که بودم، دختر این مرد نبودم....
خانآقا با خونسردی و بلخند ترسناکی جواب داد:
- دخترم نیست... دختر اتابکه! یک ساله مهمون عمارت منه!
چشم برزو با شنیدن نام پدرم گشاد شد.
چه کسی بود که از دشمنی خانآقا با اتابک بی خبر باشد؟
چشمانم به اشک نشست و برزو گیج به من نگاه کرد:
- متوجه نمیشم... دختر اتابک برای چی باید مهمون شما باشه؟
خان با نیشخندی نگاهم کرد:
- نظرت چیه خودت تعریف کنی دردونهی اتابک؟
در طول این یک سال مرا از دردانه بودن، از دختر بودن و از اتابکی که پدرم بود متنفر کرده بود!
دردانهی اتابک خطاب شدن برایم حکم شکنجه داشت...
هیچ وقت نمیتوانستم روی حرف خان حرفی بزنم
اولین باری که در این عمارت سر کشی کردم و مهرهداغ شدم هنوز در خاطرم بود.
تشر زد:
- بگو!
میدانستم چارهای ندارم و باید مطابق میل خان رفتارم کنم.
بی حس، طوطی وار شروع به حرف زدن کردم:
-من گلروام، دختر اتابک. سال گذشته خان کل خانوادمو کشت اما لطف کرد منو زنده نگه داشت.
الان من به عنوان دختر خان یک ساله اینجام.
سر پایین انداختم و نمیدانستم چرا من را به این مرد معرفی میکند تا این که گفت:
-دیگه هجده سالش شده برزوخان! وقتشه آزادش کنم تا برگرده پیش خانواده ی پدریش
با این حرف سر بالا آوردم
خانواده پدریم فکر میکردن من مردم!
برزو با مکث گفت:
-خب چرا منو صدا زدید؟
لبخندی روی لب خانآقا نقش بست که فقط من میدانستم تا چه حد شرور و شیطانی است.
-دختره اتابکه ها... حتی اگه اتابک مرده باشا به نظرت تو مرام خان اینه که دختر اتابک رو دست خالی از خونهش بیرون کنه؟
با مکث و با لحن کریهی اضافه کرد:
- یا با شکم خالی؟
تنم از فکر به معنی پشت حرفش یخ بست.
برزو با هوشی که داشت و شناختش از خان، شوکه ابروهایش بالا پرید.
- میخواید بکارتشو بگیرید؟ من نمیفهمم دخل من به این ماجرا چیه؟
خان به من اشاره کرد:
- دخل این دختر باکرهی آفتاب مهتاب ندیدهی من با تو چی میتونه باشه برزو؟
تنم لرز گرفت.
برزو خیره نگاهم کرد و خان ادامه داد:
-میخوام وقتی برمیگرده پیش اون پدر بزرگ حرومزادهش شکمش اومده باشه بالا... میخوام فکر کنن بچهی من تو شکمشه! بچهی خان!
وحشت زده از جا پریدم.
-نه نه... تو رو خدا... نه... خواهش میکنم!
صدای من بود که تو سالن پیچید و خان داد زد: -ساکت!
هق هقم شکست و خان ادامه داد:
- تو هنوز یه دینی به من داری برزو! باید حرفمو گوش کنی. یا همین امشب، تو یکی از اتاق های این عمارت، این دختر رو حامله میکنی، یا خودت... تاکید میکنم برزو... فقط خودت یه گلوله تو مخش شلیک میکنی و جنازهش رو میفرستی واسه خانوادهش!
برزو با ترحم نگاهم کرد.
خان تاکید کرد:
- توبه من مدیونی برزو! و تنها راه ادای دینت به من، یکی از این دو راهه!
با التماس به چشم پر جذبهی برزو خیره شدم.
در حالی که اشک صورتم را خیس کرده بود، ملتمس لب زدم:
- فقط یه گلوله تو سرم خالی کن!
اخمهای برزو در هم رفت و با تردید از جا بلند شد.
مچ دستم را گرفت و در حالی که سمت یکی از اتاق ها میبرد با صدای بلندی به خان گفت:
- من حاملهش میکنم خان... ولی یادت باشه، کسی به زنی که وارث برزو جهانگیری رو حاملهس حق نداره حتی دست بزنه!
https://t.me/+1cShWir4QGwxOTQ0
https://t.me/+1cShWir4QGwxOTQ0
https://t.me/+1cShWir4QGwxOTQ0
https://t.me/+1cShWir4QGwxOTQ0 | 476 | 2 | Loading... |
07 - زنمو کشتی، چی میدی که جای خالیش پر بشه؟
با عجز آستینش را میچسبم.
ـ هر چی هر چی که بخوای. جاش پر نمیشه میدونم اما هر چی بخوای میدم.
- حتی حاضری زنم بشی؟
مادرم جلوتر از من با اشک و آه و ناله میگوید:
- دردت به سرم پسرم، زنت میشه. تو فقط رضایت بده.
پس آرزوهایم چه؟ قلبم چه که برای کس دیگری می تپید.
با پوزخند نگاهم می کند و رو به مادر میگوید:
- حاج خانم مطمئنی که زن من شدن بهتر از زندان مونده؟ دخترت بیاد خونه ی من، رنگ آفتابم نباید ببینه. راضی هستی به این؟
مادرم راضی ست. دیدن من پشت میله های زندان سخت است برایش. برای همبن راضی ست که من بشوم زن مردی که ناخواسته زنش را با ماشین زیر گرفته بودم.
- زنم میشه، زن منی که زنمو ازم گرفته. حق نداری دیگه ببینیش دخترتو، فقط بدون که قراره نفسش بکشه. اما چه مدلیش رو، فقط دعا کن برا دخترت.
به عقدش درمیایم. به عقد مردی که دیوانهی زجر دادنم بود.
*** سه سال بعد
- مادر یا بچه؟
در میان دردهای عجیبی که جانم را گرفته بودند، صدایشان را میشنوم. بغضم به طرز باور نکردنی می شکند. با زجر جیغ میزنم.
- نمی فهمم چی میگی دکتر!
- جون زن و بچه تون در خطره. فقط یکی رو میتونیم نجات بدیم. بچه یا مادر؟ انتخاب به عهده ی شماست.
فریادم از درد است. قلبم می گیرد. می دانم که محال است مرا انتخاب کند، اما این لحظات آخر منتظرم که برای اولین و آخرین بار انتخابش من باشم.
- من... من... باید فکر کنم.
- وقت نداریم جناب. بچه یا مادر؟
صورتش را نمی بینم. قلبم وحشیانه می کوبد، منتظرم.. منتظرم که بگوید مادر. که مرا انتخاب کند، من بخت برگشته ای که زنش بودم و او از من متنفر بود.
یک دو... سه و... بوم!
- بچه! بچه امو نجات بدین!
برای بار هزارم مرا خورد میکند. دیگر دردی حس نمی کنم. می میرم جلوتر از مرگ میمیرم. صدایم خفه میشود. دیگر هیچ نمی شنوم، آرام و ساکت منتظر مرگ می نشینم. اولین مادری هستم که از فرزندم بدم می آید؟ نه؟
بیهوشم میکنند، هوشیاری ام می رود کم کم که ناگهان...
- نه... نه... نه زنمو نجات بدین. دکتر!
دستی سرم را می گیرد و لبی پیشانی ام را می بوسد. بوی عطرش... آخ بوی عطرش...
- زنمو میخوام، عشقم... گوه خوردم میشنوی؟ میمیرم من بی تو... بخدا می میرم... عاشقتم دختر، عاشقتم از همون روز تو زندان که خواستم زنم شی عاشقتم... برام بمون... بمون تا از این به بعد عشق بدم بهت... عزیزم...
دیر است... دیر برای همه چیز... چشمانم روی هم می افتند و او عربده می کشد که:
- یه تار مو از سر زنم کم در مطبتو تخته میکنم دکتر... به جون خودش قسم که همه دنیای منه...
https://t.me/+KGOKJhhSW_UxODQ8
https://t.me/+KGOKJhhSW_UxODQ8 | 278 | 3 | Loading... |
08 #پارت_480
#نازلار
تمسخر و خشم آمیخته در چشمانش با زبان بی زبانی فریاد میزد که حرفم را باور نکرده
پنجره را بی سر و صدا باز میکند و نگاهی به میله ها می اندازد .. بی طاقت لب میزنم
_ خیلی محکمه .. تو هرکولم بودی نمیتونستی اینارو بشکنی .. از همون راهی که اومدی برگردیم خب؟
_ لال نمیشه بچم؟
لب هایم را به هم میفشارم و عقب میروم .. ایلمان که جنتلمن بازی بلد نبود .. وای اگر حقیقت را میفهمید .. از مرد های درون این خانه هم بی منطق تر و وحشی تر میشد
از کوله ای که پشتش بود فلز کوچکی بیرون می آورد که نمیفهمم چیست
ترسیده به او زل زده بودم و .. حتی نگاهم نمیکرد
نور قرمز باریکی از فلز، روی میله ها می افتد و باورم نمیشود که میله را از وسط نصف کرد
آنقدر ادامه میدهد که یک مربع کوجک برای بیرون آمدنمان درست میکند
خودش آرام به آن سمت میپرد و دستانش را به سمتم دراز میکند
_ دستات و بپیچ دور گردنم
فشار روانی در من آنقدر زیاد هست که بی توجه به او با بغض لانه کرده در گلو پچ میزنم
_ ببخشید خب؟
_ جونم .. بیا پیشم .. بیا عسل .. حالا وقتش نی که عینهو گنجشکِ تو قفس کز کنی یه گوشه .. الان باس تو بغلم باشی یالا! | 643 | 2 | Loading... |
09 Media files | 1 117 | 0 | Loading... |
10 _بچم سردشه آقا، توروخدا اون کاپشن رو بده بکنم تنش.
دستفروش با بی اعتنایی تخت سینه ی او کوبید.
_بکش کنار ضعیفه! پول نداری گه میخوری میای خرید.
ابرا نوزاد را در بغلش فشرد و دندان هایش از سرما یخ زد.
_آقا بخدا برات پول جور میکنم، بچم میمیره از سرما، جایی رو ندارم برم.
مرد داد کشید.
_گمشو برو جایی که اینو زاییدی، برو پیش بابای بی صاحابش.
دخترک عقب رفت و به دیوار تکیه داد، چطور می گفت پدرش او را نمی خواهد؟
چطور می گفت از پدرِ بچهاش فرار کرده است؟
نوزاد را به خودش چسباند تا کمی گرمش شود.
به محض اینکه می فهمیدند یک زن تنهاست همه به او انگ خراب بودن می زدند.
_چیشده با خودت گفتی حامله بشم میاد میگیرم یارو قالت گذاشته؟
قضیه پیچیده تر از این حرف ها بود!
ابرا برای رسیدن به خواسته هایش بچه دار شده بود!
درست است...
اما آن ها هرگز سکس نداشتند!
ابرا باید وارثِ محب ایزدی را به دنیا می آورد، مردی که تمام عمرش از زن ها متنفر بود و حتی نمی خواست آن ها را لمس کند.
او ابرا را به بانک اسپرم برد، در ازای پول به او پیشنهاد کرد تا وارثش را به دنیا بیاورد.
مرد در قرارداد ذکر کرده بود که پسر به دنیا بیاورد، و اگر بچه دختر شود باید او را سقط کند.
محب ایزدی برای ثروت هنگفت و تخت پادشاهیاش نیاز به یک پسر داشت.
اما ابرا وقتی فهمید بچه دختر است آنقدر به او دل سپرده بود که نمی توانست رهایش کند.
پس بدون آن که به محب بگوید فرار کرد.
چشم بست و بچه را زیر چادرش پنهان کرد تا کمی بخوابد اما با صدای قدم های محکم مرد دستفروش به خود لرزید.
لگدی به پهلویش زد.
_نمیتونی اینجا بخوابی.
_اقا توروخدا بذارید بخوابم،نیم ساعت بخوابم میرم.
بازوی زن را گرفت و او را بلند کرد، صدای جیغ نوزاد از ترس بلند شد.
_گمشو عفریته.
_حداقل یه کاپشن برای بچهام بده، بخدا پولشو جور میکنم برات.
مرد استغفرللهی زیر لب زمزمه کرد و به سمت او آمد، دستش بلند شد تا سیلی محکمی به گونه ی او بکوبد اما مچ دستش وسط راه گرفته شد!
ابرا چشم باز کرد و با دیدن محب که درست پشت ابرا ایستاده بود و مچ دست مرد را گرفته بود به خود لرزید.
_مادرتو به عزات میشونم! رو یه زن دست بلند میکنی؟
به او مهلت نداد و مشت محکمی به صورتش کوبید.
مرد روی زمین افتاد و محب لگد محکمی به او زد، کاپشن های بچگانه را برداشت و با خشم همه ی آن ها را در جوب ریخت.
_بی شرف عوضی دلت واسه یه زن بی کس و کار نسوخت؟
لگد دیگری به مرد زن و ابرا عقب عقب رفت.
محب آنقدر سنگدل و بی رحم بود که اگر می دید بچه دختر است او را می کشت!
خودش گفته بود اگر بچهات دختر باشد او را با دست خودم خفه می کنم.
آرام عقب عقب رفت که فرار کند، محب پشتش به او بود و گویا که ابرا را نشناخته بود.
محب به سمتش چرخید و با دیدن او که دارد می رود پشت سرش دوید.
_خانم کجا میری؟ بیا واسه بچهات لباس بخرم.
سرجایش خشک شد.
چگونه بر میگشت و با او چشم تو چشم می شد؟
چگونه به او می گفت بچه ای که میخواهی برایش کاپشن بخری، دختر خودت است!
همان نوزادی که گفته بودی خفهاش میکنی اگر پسر نباشد!.
_بیاین خانم، رودروایسی نکنین.
به سمتش چرخید و در چشم هایش خیره شد، مرد با دیدن او در جایش تکان خورد.
چندین ثانیه به چشم های او خیره بود و لب زد.
_ابرا؟
دخترک به او پشت کرد که برود اما محب بازویش را گرفت.
_کدوم گوری میری؟ کجا بودی تو! میدونی چقدر دنبالت گشتم؟
بازوی دخترک را گرفت و او را داخل یک کوچه کشید، کمرش را به دیوار سیمانی کوبید و غرید.
_پرسیدم کدوم گوری بودی تو!
با سکوت ابرا نگاهش پایین آمد و چشمش به نوزاد افتاد.
برای لحظه ای هنگ کرد، تازه فهمید نوزادی که داشت از سرما می مرد، بچه ی خودش بود.
ابرا با اشک فریاد کشید.
_این بچه ی توئه محب ایزدی! وارث توئه! دختره، می فهمی؟ همون دختری که گفتی با دستای خودت خفهاش میکنی، دخترت داره از سرما میمیره محب، از گرسنگی جون نداره گریه کنه.
به هق هق افتاد و باز هم ادامه داد.
_فرار کردم! ازت ترسیدم... ترسیدم بچهمون رو بکشی محب... فرار کردم تا دخترمو نجات بدم.
محب با حیرت به روشن نگاه کرد و لب زد.
_من غلط کردم... غلط کردم که گفتم خفهاش میکنم، من گه بخورم بخوام بچهام رو خفه کنم، چرت گفتم ابرا، میدونی چقدر دنبالت گشتم؟ میدونی چقدر خواستم پیدات کنم و بچمو بغل کنم؟
با قطع شدن ناگهانیِ صدای نوزاد با نگرانی او را بالا گرفت.
_گریه نمیکنه محب، صداش نمیاد، تنش سرده... سرده!
محب نوزاد را از او گرفت و داد کشید.
_چند وقته هیچی نخورده؟
_چهار روزه، بچم مرد! بچم محب... بچممممم!
https://t.me/+HuJ3fKuwcqs4NmU0
https://t.me/+HuJ3fKuwcqs4NmU0
https://t.me/+HuJ3fKuwcqs4NmU0
https://t.me/+HuJ3fKuwcqs4NmU0
https://t.me/+HuJ3fKuwcqs4NmU0
https://t.me/+HuJ3fKuwcqs4NmU0
https://t.me/+HuJ3fKuwcqs4NmU0
https://t.me/+HuJ3fKuwcqs4NmU0 | 460 | 1 | Loading... |
11 من رشیدم...
کفترباز بد دهن محل که هیچ دختری از تیکه های من در امان نیست.
تا این که دختر تخس و نیم وجبی حاجی محل از خشتکم آویزون شد و گفت الا و بلا باید عقدش کنم وگرنه کفترامو به گا میده...😂😂😂
به زور عقدش کردم ولی نمیدونستم این سلیطه قراره واسم کمر و آبرو نذاره تازه جا خودم اونم کفتر باز شده...💦🤣🤣🤣
https://t.me/+qEm4RkPyxscxNzU0
https://t.me/+qEm4RkPyxscxNzU0
#محدودیت_سنی
این رشیده قراره با دختره سکس سرپایی کنن اونم کجا تو کفتردونی.... 😂🤣
- سینه های من یا کفترات؟
با اخم به سینه های دختر نگاه کرد.
- بپوشون و برو بیرون دختره بیحیا!
اما دخترک با پررویی جلوتر رفت.
- خب انتخاب کن. اما بگم اگه سینه های سفید من و نخوای، منم همینطوری میرم بیرون جلو پنجره تا...
حرفش رشید و دیوونه کرد و کمر دختر و چسبید.
- سیاه و کبودش میکنم کار دستت بیاد!
با مک اولش، دخترک آه کشید و...
https://t.me/+qEm4RkPyxscxNzU0
دختر پولداری که زن یه پسر کفترباز شده و برای ح..شری کردنش...🙊💦🔞
باورتون میشه تو لونه کفترا و...😂🫢❌ | 359 | 1 | Loading... |
12 سینه های تازه جوانه زده اش از پشت تیشرت سفیدش مشخص بود
با اخم و غیرت جلو رفت و دست تپل مریم را گرفت
-برو خونتون دیگه بسه چقدر با پسرا بازی می کنی.
او پسر منزوی کوچه بود
به خاطر اخلاقش با کسی جوش نمی خورد و فقط با مریم خوب بود
ان هم به خاطر سیریش بودن و بامزه بازی هایش!
مریم زبانش را بیرون اورد:
-به تو چه اصن چون با تو بازی نمیکنم حسودی می کنی؟
از غفلت شهاب استفاده کرد و به سمت پسرها رفت
شهاب روی سنگ بلوک کنار دیوار نشست و با دیدن بدن به بلوغ رسیده اش که به چشم می امد حرص خورد
-ایول گل زدم گل گل گل
لعنتی بالا و پایین که می پرید آن توپک های کوچک هم تکان می خوردند
-دیدی شهاب عجب گلی زدم
و همان لحظه که داشت به سمت او می دوید پاهایش پیچ خوردند و روی زمین افتاد
شهاب سریع به سمتش دوید
-چیشد جوجه پاشو ببینمت
شهاب همیشه نازش را می خرید و او خوب بلد بود خودش را برای او لوس کند
با وجود شهاب هیچکس در محل نگاه چپ به او نمی انداخت
خاک لباسش را تکاند و حین ضربه زدن به لباسش دستش به جاهای ممنوعه ی دخترک می خورد
-هزار بار نگفتم فوتبال مخصوص دخترا نیست؟
الان خوبت شد افتادی گند خورد به هیکلت؟
مریم با ناز لب برچید:
-شهاب جونی دعوام نکن غصم می شه
شهاب با خنده ی کجی نگاهش کرد و دستش را گرفت
-پیشی لوس
او را به سمت خانه شان برد
-برو خونه خودتو تمیز کن
مریم اما بی خبر از همه جا لباسش را بالا داد و رو به شهاب گفت
-شهاب جونی می می هام درد گرفتن وقتی خوردم زمین
مثل زانوم که اون دفعه بوسش کردی خوب شه میشه اینا رو هم بوس کنی؟
شهاب آب دهانش را قورت داد و با دیدن نوک کوچک سینه اش....
***
-آرزو بیا زیپ لباسمو باز کن نوشیدنی ریخت روش باید عوضش کنم!
دست بزرگ و گرمی پشتش نشست و بعد صدایی مردانه بیخ گوشش
-هنوزم به سوتین اعتقادی نداری خانم دکتر؟
هینی کشید و به عقب برگشت با دیدن مردی اشنا و جذاب دهانش باز ماند
-تو... تو اینجا چکار می کنی کی بهت اجازه داد وارد اتاق یه خانم نامحرم بشی؟
شهاب لبخند کجی زد و زیپ پیراهنش را با یک حرکت پایین کشید
-نامحرم؟
تو از همون روزی که لباستو دادی بالا گفتی نوک سینه هاتو بوس کنم محرمم شدی خانم دکتر!
خدای بزرگ او همان شهاب بچگی هایش بود؟
https://t.me/+oN8mVBvaKeZjN2M0
https://t.me/+oN8mVBvaKeZjN2M0
https://t.me/+oN8mVBvaKeZjN2M0
https://t.me/+oN8mVBvaKeZjN2M0
https://t.me/+oN8mVBvaKeZjN2M0
https://t.me/+oN8mVBvaKeZjN2M0
#مخصوص_بزرگسال❌⛔️🚫 | 909 | 7 | Loading... |
13 دختره خدمتکاره یه هتله موقع تمیز کردن اتاق
کاندوم پر اسپرم یک میلیارد و برمیدا تا باهاش حامله شه😱
#پارت_1
جاروی دسته بلند را به دیوار تکیه دادم و بیحوصله پشت گردنم را ماساژ دادم.
نگاهی دور تا دور اتاق لوکس کردیم و خسته آهی کشیدم.
ملحفهی چروکیده را مچاله کردم و با نیشخند در سبد رخت چرکها انداختم.
زرورق مکعبی پاره شدهی کاندوم که روی زمین افتاده بود را با چندش برداشتم و در سطل زبالهی همراهم انداختم.
توت فرنگی؟!
چرا میوهای به آن دوست داشنتی را زیر سوال میبردند؟!
اتاق دیشب برای یکی از خر پولهای زمانه رزرو بود.
از بچههای لاندری روم شنیده بودم که هرازگاهی وقتی به کیش میآید و میخواهد خلوت داشته باشد این اتاق را رزرو میکند.
مرفهی بیدرد عالم بود که برای زن بازیهایش هم هتلِ بهنام و پرستارهی ما را در اختیار میگرفت.
توی دلم حسرت تمام نداشتههایم را کشیدم و دختری که یک روزی زنِ این مرد تاجر میشد و مادر بچههاش... بدون شک خوشبخت بودن.
-باز که رفتی تو فکر... دست بجنبون کلی کار مونده.
سطل زباله را برداشتم و تا برای منیژه سر تکان دادم موبایلم ویبره رفت.
اسم و شمارهی موسی چهارستون تنم را لرزاند. معلوم نبود باز چی از جانم میخواست.
-بله... سلام.
صدای خمار از موادش گوشم را آزرد.
-تنِ لَشتو جمع کن آخر هفته بیا خواستگاری و شیرینی خورونته.
بغض تمام گلوم را پر کرد. میخواستند من را به آن پیرِ خرفت شوهر بدهند که جیرهیِ کثافت کاری خودشان جور باشد و این وسط با قربانی کردن من به نوایی برسند.
فریاد زد:
-نشنیدم بگی چشم؟
لبم را گزیدم و برای ده سال هر روز کتک خوردن و تحقیر شدنم به زور گفتم:
-چشم.
بدون هیچ حرف دیگری قطع کردم و نگاهم بیاختیار به کاندوم پر و گره خورده افتاد.
-منیژه؟
با این که چندشم میشد ولی برداشتم و چند ثانیه زمان برد تا داخل سطل انداختمش.
-بگو.
از فکرِ توی سرم ترسیدم... ولی مرگ یک بار و شیون هم یک بار... یا میشد یا خودم را میکشتم تا اسیر آن مرد هفتاد ساله نشوم. این زندگی کوفتی که من داشتم فقط به درد ریسک کردن میخورد چون حتی اگر میبردی هم بازنده بودی.
-چقدر طول میکشه تا بفهمی حامله شدی؟
با حسرت جوابم را داد.
-سه هفته... یک ماه... چطور پرسیدی؟
کاندوم را لمس کردم... داخلش میلیونها اسپرم از یک تاجر میلیاردر بود. چیزی شبیه یک برگ برندهی بزرگ داخل این اتاق جا مانده بود.
صدای توی سرم را بلند بلند برای خودم تکرار کردم:
"باید حامله بشم"
https://t.me/+AGp_hkioNdc4ZjZk
https://t.me/+AGp_hkioNdc4ZjZk
https://t.me/+AGp_hkioNdc4ZjZk
➿️این رمان از یک ماجرای واقعی در آمریکا اقتباس شده است➿️ | 721 | 1 | Loading... |
14 خوشگلا تو vip به این پارتهای بسی جذاب رسیدیم که شما قراره نزدیک به یک سال و هشت ماه بعد بخونید و همچنین قراره یه اتفاقهایی تو vip بیوفته😢
عشقا رمان به هیچوجه فایل نمیشه تا زمانی که تو کانال اصلی تموم نشده و پس از فایل شدن هم هزینه میره بالا و احتمال چاپ شدن رمان هم وجود داره
عزیزانی که قصد دارن هر هفته بیشتر از دوبرابر کانال اصلی پارت بخونن میتونن با واریز ۴۲۰۰۰ به شماره کارت زیر عضویت ویپ رو داشته باشن
6104338644142446
_ساحل پایدار
فیش واریزیرو برای آیدی زیر ارسال کنید
@paniz79p | 512 | 4 | Loading... |
15 Media files | 146 | 0 | Loading... |
16 صدای گریه ی نوزاد تو عمارت پیچیده بود
نوزادی که مادر نداشت و هیچ کسیم نمیدونست مادر این بچه کیه!
تنها پدر بچه بود که آقای این عمارت بود و اگه خار تو چشم این نوزاد میرفت همرو به فلک میکشید و حالا من نمیدونستم چیکار کنم!
در اتاق بچرو باز کردم و صدای جیغ نوزاد تو گوشم پیچیده شد و داد زدم:
- دایه؟ دایه کجایی بچه خودشو کشت! دایه؟
نبودش! زنی که دایه این بچه بود نبودش و ناچار وارد اتاق شدم و به نوزاد پسری که گوش فلک و کر کرده بود خیره شدم و بغلش کردم و لب زدم:
- جانم؟ چی شده چرا این جوری میکنی؟
صدای گریش کمتر شد و با چشمای اشکی مشکیش خیره شد تو چشمام.
اکه بچه ی منم سر زایمان ازم جدا نمیکردن و بچم نمیمرد الان دقیقا چهار ماهش بود.
ناخواسته بغض کردم که با دستای کوچیکش به سینم چنگ زد و گشنش بود؟
من که دیگه قطعا شیرم خشک شده بود تقریبا اما با این حال لباسمو بالا زدم و گوشه ی پنجره نشستم و سینمو تو دهن کوچیکش قرار دادم و اون شروع کرد مکیدن.
احساس میکردم شیر وارد دهن کوچولوش داره میشه حالا با چشمای خیسش به چشمای نیمه اشکی من خیره بود و تند تند میک میزد اما به یک باره صدای جدی مردونه ای منو تو جام پروند.
- چیکار میکنی؟ کی گفته بیای اینجا تو مگه شیر داری؟
ترسیده نگاهش میکردم و سینم از دهن پسرش بیرون کشیده شده بود و صدای گریه نوزاد بلند شده بود و من لباسمو سریع پایین کشیدم اما اون نگاهش به دور دهن پسر که شیری بود کشیده شد و متعجب نگاهم کرد:
- تو یه زنی؟!
ترسیده چسبیدم به پنجره که اخماش بیشتر توهم رفت:
- پس مثل ماست واس چی واستادی لباستو بده بالا به بچم شیر بده خودشو کشت
ازین مرد میترسیدم با ترس لب زدم:
- شما برید من من...
غرید: - یالا... شیرش بده
به اجبار لباس گلدارمو دادم بالا عرق سرد و روی کمرم حس کردم و بچه که سینمو به دهن گرفت روم نمیشد به چشمای مرد روبه روم خیره شم که ادامه داد:
- کن فکر میکردم دختری! بچت شیر خوار کجاست؟
لکنت گرفتم: - سر زا گفتن مرده و بر بردنش
روی تخت نشست: - شوهر نداشتی پس بهت نمیاد بد کاره باشی
سرم دیگه بیشتر از این خم نمیشد:
- نیستم آقا نیستم، کسیو ندارم پسر عموم بد تا کرد باهام همین بچمونو فروخت منم فروخت
نیم نگاهی به نگاه خیرش کردمو سریع سر انداختم پایین اما نوزادش تو بغل من حالا خواب خواب بود سینمو ول کرد و من سریع لباسمو دادم پایین که از جاش پاشد.
بچش رو از آغوشم بیرون کشیدو تو تختی که کنار تخت بزرگ چوبی خودش بود گذاشت و خواستم برم که غرید:
- واستا بینم... اول منم سیر کن بخوابون بعد برو
وا رفتم و چشمام گرد شد که سمتم اومد، دستمو گرفت کشوندم سمت تخت:
- حالا که دختر نیستی نیازی نیست احتیاط کنی توام نیازی داری درسته؟
بدنم یخ بود میتونستم با این آدم و این قدرت مخالفت کنم، کافی بود منو از عمارت پرت کنه بیرون تا توی ده دوباره سرگردون شم...
ترسیده لب زدم: - خواهش میکنم...
- هیششش... فقط میخوام منم مثل پسرم تو آغوشت آروم شم نقره... نقره بودی مگه نه؟
حواسمو چند روزی پرت کردی اما دنبال شر نبودم حالا راحت ولی تو یه زنی من یه مرد
روی تخت خوابوندم و لباسمو داد بالا که چشمامو بستمو حالا اون بود که سینه ای که تو دهن پسرش بود و به دهنش گرفت و مک زد و ناخواسته آخی گفتم که دستش سمت شلوارش رفت و سرشو بالا کرد و گفت:
- تو منو سیر منو با این تورو....
و با پایان حرفش..... ادامش👇🏻😈
لینک چنل
https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0
https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0
https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0
https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0
https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0
https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0
https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0
https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0
https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0
https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0
https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0
https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0
https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0
https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0
https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0
https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0 | 110 | 0 | Loading... |
17 -تو زن داشتی و به من تجاوز کردی عوضی؟ زن داشتی و منو عقد کردی؟؟
نیشخندی زد و خونسرد جلوتر اومد. سینه به سینهام ایستاد و گفت :
-خوبه... خوشم اومد. کلاغای فعالی داری!
دستمو روی سینهاش کوبیدم و نالیدم : یکم جدی باش لعنتی
مچ هر دو دستمو گرفت و به راحتی مهارم کرد
-صداتو ببر زنیکه. تو خودت خواستی بیای زیر من یادت رفته؟ اون روزی که از دست شوهرِ ننت فراری بودی یادت نبود بپرسی زن دارم یا نه؟ وقتی گفتی جا و مکان نداری و بهت خونه دادم یادت نبود؟ خیال کردی خیریه دارم؟
قطرههای اشک روی صورتم راه افتاد و گفتم : من... من فکر نمیکردم.... که تو....
سرشو روی صورتم خم کرد و نفس داغشو رها کرد که پلکامو محکم به هم فشار دادم
حس تحقیر شدن داشت دیوونهام میکرد
-شششش جای حرفیا لباساتو بکن که امشب خیلی باهات کار دارم کوچولو💦🔞
دستش سمت اولین دکمهی لباسم رفت که با همون چشمای بسته لب زدم : زنت اینجا بود... غزل! همه چیزو واسم تعریف کرد
حرکت دستاش متوقف شد. حتی نفس نکشید
یه قدم عقب رفتم و خیرهی نگاه مات موندهاش شدم
دستامو روی سینه قفل کردم و گفتم :
-زنت همه چیزو واسم گفت البرز زند! اومدی از من انتقام بگیری؟ چی مونده بود از من بی انصاف؟
دستامو دو طرفم باز کردم و ادامه دادم : منو میبینی لعنتی؟ انتقام بابامو از دخترش گرفتی؟ من بیست ساله بابامو از دست دادم. من بی پناه بودم بی انصاف چطور دلت اومد...
دستشو محکم روی صورتش کشید تا بتونه ذهنشو خالی کنه. من حالا این متجاوزِ کینهای رو بیشتر از هرکسی میشناختم
خواست حرف بزنه که دستمو به علامت سکوت بلند کردم و گلایه کردم ازش :
-به من تجاوز کردی... بالای همون کوه لعنتی که میخواستم خودمو ازش پرت کنم پایین و خلاص بشم.... وقتی خواستن توی کلانتری عقدمون کنن هیچ کاری نکردی.... توی این خونهی پوسیدهی لعنتی که هر لحظه ممکنه سقفش روی سرم بریزه هر بار به من تجاوز کردی.
کجای این دنیای لعنتی انتقام پدر رو از دخترش میگیرن؟
هر دو دستش رو بلند کرد و گفت : صدف... آروم باش تا صحبت کنیم. همه چیز اون جوری نیست که غزل واست گفته
پشت دستمو روی صورت خیس از اشکم کشیدم و گفتم :
-پس چیه؟ زن اولت دروغ میگه؟ اون همه چیز رو میدونه.... گفته بود اگر بهت بگم همه رو انکار میکنی
فاصلهی بینمون رو پر کرد و دو طرف کمرمو بین دستاش گرفت
خواستم خودمو کنار بکشم که نذاشت و محکمتر کمرمو گرفت
درست زیر گوشم گفت : آروم بگیر دو دقیقه! بذار منم از خودم دفاع کنم
هق زدم و گفتم : جایی واسه دفاع نداری البرز زند! زنت خیال میکرد من بخاطر مال و اموالت خودمو آویزونت کردم. خبر نداره من فکر میکردم شوهرم یه کارمند ساده اس! وقتی اسممو بهش گفتم، اون بود که گفت بخاطر یه کینهی قدیمی اومدی سراغ من. زنت...
نذاشت ادامه بدم و پچ زد :
-زنم؟ بهت نگفت اسمش توی شناسنامم نیست؟ زن من فقط تویی صدف، بفهم اینو!
آره اولش واسه انتقام اومدم سراغت. تلافی کارای باباتو میخواستم از تو بگیرم که دلم خنک بشه
ولی نشد، نتونستم... دلم واست لرزید
ناباور نگاهش کرد و لب زدم : چی میگی...
خواست عقب بره که یقهی لباسشو چنگ زدم و مانعش شدم
-وایسا البرز. نمیذارم بری
دستشو محکم پشت گردنش کشید و گفت: چی میخوای بدونی؟ تهش مگه همین نبود؟ که اعتراف کنم دلم سُرید واسه دخترِ مرداویج افشار و یادم رفت واسه انتقام اومدم
با خودت نگفتی البرز چرا هرشب میاد اینجا؟ نپرسیدی چرا شبا فقط محکم بغلت میکنه؟ ندیدی نگران شدنمو؟
دیگه حتی سعی نکردم جلوی اشکامو بگیرم
-اینا منو قانع نمیکنه البرز. من دیگه گول نمیخورم... من از اینجا میرم همین امشب....
دستشو روی شکمم کشید و آرومتر لب زد : بری؟ دیره صدف! بچهام توی شکمته... بخوای هم نمیتونی بری.
همه باید بفهمن تخم و ترکهی البرز زند، تنها وارث اون هلدینگ از خون دخترِ مرداویج افشاره، نه از محمدعلی شریعت و غزل!
یه خبر دیگه هم واست دارم... بابات زندهاس! کسی که بیست سال فکر میکردی مُرده، زنده است و باید بفهمه داره نوه دار میشه....
https://t.me/+G6OaC7rp3dQyODk0
https://t.me/+G6OaC7rp3dQyODk0
البرز زند
مردی که با هویت جعلی وارد زندگیم شد. خیال میکردم یه کارمند ساده اس که واسه نجات من خودشو به آب و آتیش زده و بهم پناه داده!
اما اون فقط یه هدف داشت؛ انتقام از بابام که بیست سال پیش مرده
البرز زند مالک هلدینگ بزرگ زند واسه نابودی یه دختر پا روی همه چیز گذاشت و نمیدونست اینبار بازندهاس...
https://t.me/+G6OaC7rp3dQyODk0
https://t.me/+G6OaC7rp3dQyODk0
#محدودیتسنی 🔞
#پارتاول توی کوه به دختره تجاوز میکنه😱
850پارت آماده 🔥✨ | 186 | 0 | Loading... |
18 -خیانت! خدا لعنتت کنه شاهرخ زن به اون خوبی بهش خیانت کردی؟
شاهرخ دستی لای موهاش کشید و غرید:
-امیر دقت کردی داری زیاد از زن من تعریف میکنی؟!
- اووو غیرتی شدی داداش؟
احمق دختر از خونه باباش باکره پاشده اومده خونه ی تویی که ۳۳ سالت بچه داری زنت مرده؛ جمع و جورت کرده باز برات بچه آورده زندگی درست کرده برات باز تو خر بهش خیانت کردی؟؟ چجوری دلت اومد؟
شاهرخ کلافه سیگارش رو در جا سیگار فشرد جوری که سیگار تو جا سیگاری له شد:
-بسه امیر میگم مست بودم نفهمیدم چجوری با دختره خوابیدم
امیر هیچی نگفت و شاهرخ یاد چشم های دیار افتاد، قهوه ای های مظلوم که همیشه شاهرخ را دوست داشتن حتی وقتی بدترین بلاهارا سرش آورد!
حالا چطور در چشم های دیار خیره میشد؟
عذاب وجدان داشت خفه اش میکرد:
- چیکار کنم؟
امیر از جایش پاشد:
- پاشو سر و وضعت داغونت و درست کن شلوارتو لااقل صاف کن و دعا کن نفهمه هر چند که زنا این جور وقتا مشام گرگ دارن
با پایان حرفش رفت و همان موقع تلفن شاهرخ زنک خورد و برای بار هزارم دیاری بود که از نگرانی مرده و زنده شده بود و شاهرخ چاره ای نداشت جز این که به خانه برود...
لینک چنل
-چطوری خانوم خوشگلم؟!
محکم بغلم کرد و من متعجب به دست گل تو دستش خیره موندم، شاهرخ از این کارا نمیکرد حداقل نه برای من...
گیج بودم که بوی عطر زنونه ای تو بینیم پیچید و اخمام بهم نزدیک شد.
ازم جدا شد و با لبخند گلارو بهم داد و تشکر نکردم: - چی شده برای من گل گرفتی؟!
چشماش کمی رنگ باخت اما سریع دست پیش گرفت:
- چیه حتما باید بیست چهاری پاچتو بگیرم؟ لیاقت محبت نداری؟
با پایان جملش از کنارم رد شد و ادامه داد:
- دارا کجاست؟
- دوتا پسر داری چرا فقط از پسر زن قبلیت خبر میگیری؟ پس شاهین چی؟ چون پسر دومت و از من دوستش نداری؟
دستی لای موهاش کشید:
-نچ مثل این که منو تو باید همیشه پاچه همو بگیریم برم کپه مرگمو بزارم بهتر
با پایان حرفش سمت اتاق خواب رفت که از پشت کشیدمش:
- واستا کجا بودی؟
شاهرخ دستمو پس زد به یک باره داد زد: -سر قبرم فاتحه میفرستادم کجا بودم؟
صداش به قدری بلند بود که ترسیده رفتم عقب و صدای گریه شاهین که خواب بود بلند شد و دارا از اتاقش بیرون اومد و با صدای کودکانه ای گفت: - مامانی چی شده؟
سمتش رفتم و دستی رو سرش کشیدم در حالی که خودمم بغض داشتم و لب زدم:
- هیچی مامان بریم بخوابیم
دارا پسر خودم نبود اما اندازه ی شاهین دوستش داشتم و قبل این که برم تو اتاقم خطاب به شاهرخ گفتم:
- ساعت دوازده شب با دسته گل میای خونه؟!
نیشخندی زدم و ادامه دادم:
-عذاب وجدان چیزی و داشتی؟
شاهرخ من همه جوره با این زندگی میسازم چون بچه هامو تورو دوست دارم اما خیانت ببینم لحظه ای واینمیستم دیگه
و ترس و تو چشمام دیدم و وارد اتاق شدم و درو محکم بستم...
و امشب شاید تموم میشد اما از فردا من باید مطمعن میشدم که چه خبر بوده
https://t.me/+yGD41UZ7v3w5OWI0
https://t.me/+yGD41UZ7v3w5OWI0
https://t.me/+yGD41UZ7v3w5OWI0 | 167 | 0 | Loading... |
19 - تو نمیخوای رژیم بگیری هنگامه؟
قاشق و چنگال را آرام روی زمین گذاشتم، پچپچ دخترخالههایم و مسخره کردنشان از حرف وحید...
- آره خب، چند روزه رژیمم...
خیلی خجالت کشیده بودم، چند روز بعد قرار بود عروسی من و وحید باشد و او بیخیال توی جمع من را مسخره میکرد.
- کار تو رو رژیم حل نمیکنه عزیزم، باید کلا این چند روزو آب بخوری!
این بار دیگر کل آدمهای پشت میز به خنده افتادند، با بغض نگاهشان کردم، تکتکشان با مسخرگی میخندیدند.
- راست میگه دخترخاله! چطوری لباس عروس میپوشی؟
اگر یک کلمه حرف میزدم گریهام میگرفت، سرم را پایین انداختم که جواب ندهم اما وحید به جایم گفت:
- مگه اینکه بدیم بدوزن اندازش گیر نمیاد آخه!
دیگر نتوانستم آن تحقیر را تحمل کنم، پدر و مادر نداشتم درست اما آنقدری که آنها میگفتند چاق نبودم.
- ببخشید!
از پشت میز بلند شدم و حلقهی توی دستم را درآوردم، به زور خودم را نگه داشتم که گریه نکنم و صدایم محکم باشد.
- من دیگه باهات عروسی نمیکنم وحید!
در سکوت همه طوری از دویدم که صندلی پشت سرم افتاد، دیگر نمیخواستم تحقیرم کند!
- وایسا، یه شوخی بود چرا اینجوری میکنی هنگامه من...
محکم به چیزی برخورد کردم، به یک مرد که در تاریکی باغ صورتش معلوم نبود.
وحید پشت سرم و او... من توی بغلش بودم!
- سروش...
صدای بهتزدهی وحید من را به خودم آورد، سروش برگشته بود و دیگر اجازه نمیداد اذیتم کنند...
https://t.me/+vlb0rEEzUMI1YTg8
https://t.me/+vlb0rEEzUMI1YTg8
https://t.me/+vlb0rEEzUMI1YTg8 | 393 | 4 | Loading... |
20 Media files | 350 | 0 | Loading... |
21 -تو زن داشتی و به من تجاوز کردی عوضی؟ زن داشتی و منو عقد کردی؟؟
نیشخندی زد و خونسرد جلوتر اومد. سینه به سینهام ایستاد و گفت :
-خوبه... خوشم اومد. کلاغای فعالی داری!
دستمو روی سینهاش کوبیدم و نالیدم : یکم جدی باش لعنتی
مچ هر دو دستمو گرفت و به راحتی مهارم کرد
-صداتو ببر زنیکه. تو خودت خواستی بیای زیر من یادت رفته؟ اون روزی که از دست شوهرِ ننت فراری بودی یادت نبود بپرسی زن دارم یا نه؟ وقتی گفتی جا و مکان نداری و بهت خونه دادم یادت نبود؟ خیال کردی خیریه دارم؟
قطرههای اشک روی صورتم راه افتاد و گفتم : من... من فکر نمیکردم.... که تو....
سرشو روی صورتم خم کرد و نفس داغشو رها کرد که پلکامو محکم به هم فشار دادم
حس تحقیر شدن داشت دیوونهام میکرد
-شششش جای حرفیا لباساتو بکن که امشب خیلی باهات کار دارم کوچولو💦🔞
دستش سمت اولین دکمهی لباسم رفت که با همون چشمای بسته لب زدم : زنت اینجا بود... غزل! همه چیزو واسم تعریف کرد
حرکت دستاش متوقف شد. حتی نفس نکشید
یه قدم عقب رفتم و خیرهی نگاه مات موندهاش شدم
دستامو روی سینه قفل کردم و گفتم :
-زنت همه چیزو واسم گفت البرز زند! اومدی از من انتقام بگیری؟ چی مونده بود از من بی انصاف؟
دستامو دو طرفم باز کردم و ادامه دادم : منو میبینی لعنتی؟ انتقام بابامو از دخترش گرفتی؟ من بیست ساله بابامو از دست دادم. من بی پناه بودم بی انصاف چطور دلت اومد...
دستشو محکم روی صورتش کشید تا بتونه ذهنشو خالی کنه. من حالا این متجاوزِ کینهای رو بیشتر از هرکسی میشناختم
خواست حرف بزنه که دستمو به علامت سکوت بلند کردم و گلایه کردم ازش :
-به من تجاوز کردی... بالای همون کوه لعنتی که میخواستم خودمو ازش پرت کنم پایین و خلاص بشم.... وقتی خواستن توی کلانتری عقدمون کنن هیچ کاری نکردی.... توی این خونهی پوسیدهی لعنتی که هر لحظه ممکنه سقفش روی سرم بریزه هر بار به من تجاوز کردی.
کجای این دنیای لعنتی انتقام پدر رو از دخترش میگیرن؟
هر دو دستش رو بلند کرد و گفت : صدف... آروم باش تا صحبت کنیم. همه چیز اون جوری نیست که غزل واست گفته
پشت دستمو روی صورت خیس از اشکم کشیدم و گفتم :
-پس چیه؟ زن اولت دروغ میگه؟ اون همه چیز رو میدونه.... گفته بود اگر بهت بگم همه رو انکار میکنی
فاصلهی بینمون رو پر کرد و دو طرف کمرمو بین دستاش گرفت
خواستم خودمو کنار بکشم که نذاشت و محکمتر کمرمو گرفت
درست زیر گوشم گفت : آروم بگیر دو دقیقه! بذار منم از خودم دفاع کنم
هق زدم و گفتم : جایی واسه دفاع نداری البرز زند! زنت خیال میکرد من بخاطر مال و اموالت خودمو آویزونت کردم. خبر نداره من فکر میکردم شوهرم یه کارمند ساده اس! وقتی اسممو بهش گفتم، اون بود که گفت بخاطر یه کینهی قدیمی اومدی سراغ من. زنت...
نذاشت ادامه بدم و پچ زد :
-زنم؟ بهت نگفت اسمش توی شناسنامم نیست؟ زن من فقط تویی صدف، بفهم اینو!
آره اولش واسه انتقام اومدم سراغت. تلافی کارای باباتو میخواستم از تو بگیرم که دلم خنک بشه
ولی نشد، نتونستم... دلم واست لرزید
ناباور نگاهش کرد و لب زدم : چی میگی...
خواست عقب بره که یقهی لباسشو چنگ زدم و مانعش شدم
-وایسا البرز. نمیذارم بری
دستشو محکم پشت گردنش کشید و گفت: چی میخوای بدونی؟ تهش مگه همین نبود؟ که اعتراف کنم دلم سُرید واسه دخترِ مرداویج افشار و یادم رفت واسه انتقام اومدم
با خودت نگفتی البرز چرا هرشب میاد اینجا؟ نپرسیدی چرا شبا فقط محکم بغلت میکنه؟ ندیدی نگران شدنمو؟
دیگه حتی سعی نکردم جلوی اشکامو بگیرم
-اینا منو قانع نمیکنه البرز. من دیگه گول نمیخورم... من از اینجا میرم همین امشب....
دستشو روی شکمم کشید و آرومتر لب زد : بری؟ دیره صدف! بچهام توی شکمته... بخوای هم نمیتونی بری.
همه باید بفهمن تخم و ترکهی البرز زند، تنها وارث اون هلدینگ از خون دخترِ مرداویج افشاره، نه از محمدعلی شریعت و غزل!
یه خبر دیگه هم واست دارم... بابات زندهاس! کسی که بیست سال فکر میکردی مُرده، زنده است و باید بفهمه داره نوه دار میشه....
https://t.me/+G6OaC7rp3dQyODk0
https://t.me/+G6OaC7rp3dQyODk0
البرز زند
مردی که با هویت جعلی وارد زندگیم شد. خیال میکردم یه کارمند ساده اس که واسه نجات من خودشو به آب و آتیش زده و بهم پناه داده!
اما اون فقط یه هدف داشت؛ انتقام از بابام که بیست سال پیش مرده
البرز زند مالک هلدینگ بزرگ زند واسه نابودی یه دختر پا روی همه چیز گذاشت و نمیدونست اینبار بازندهاس...
https://t.me/+G6OaC7rp3dQyODk0
https://t.me/+G6OaC7rp3dQyODk0
#محدودیتسنی 🔞
#پارتاول توی کوه به دختره تجاوز میکنه😱
850پارت آماده 🔥✨ | 199 | 1 | Loading... |
22 صدای گریه ی نوزاد تو عمارت پیچیده بود
نوزادی که مادر نداشت و هیچ کسیم نمیدونست مادر این بچه کیه!
تنها پدر بچه بود که آقای این عمارت بود و اگه خار تو چشم این نوزاد میرفت همرو به فلک میکشید و حالا من نمیدونستم چیکار کنم!
در اتاق بچرو باز کردم و صدای جیغ نوزاد تو گوشم پیچیده شد و داد زدم:
- دایه؟ دایه کجایی بچه خودشو کشت! دایه؟
نبودش! زنی که دایه این بچه بود نبودش و ناچار وارد اتاق شدم و به نوزاد پسری که گوش فلک و کر کرده بود خیره شدم و بغلش کردم و لب زدم:
- جانم؟ چی شده چرا این جوری میکنی؟
صدای گریش کمتر شد و با چشمای اشکی مشکیش خیره شد تو چشمام.
اکه بچه ی منم سر زایمان ازم جدا نمیکردن و بچم نمیمرد الان دقیقا چهار ماهش بود.
ناخواسته بغض کردم که با دستای کوچیکش به سینم چنگ زد و گشنش بود؟
من که دیگه قطعا شیرم خشک شده بود تقریبا اما با این حال لباسمو بالا زدم و گوشه ی پنجره نشستم و سینمو تو دهن کوچیکش قرار دادم و اون شروع کرد مکیدن.
احساس میکردم شیر وارد دهن کوچولوش داره میشه حالا با چشمای خیسش به چشمای نیمه اشکی من خیره بود و تند تند میک میزد اما به یک باره صدای جدی مردونه ای منو تو جام پروند.
- چیکار میکنی؟ کی گفته بیای اینجا تو مگه شیر داری؟
ترسیده نگاهش میکردم و سینم از دهن پسرش بیرون کشیده شده بود و صدای گریه نوزاد بلند شده بود و من لباسمو سریع پایین کشیدم اما اون نگاهش به دور دهن پسر که شیری بود کشیده شد و متعجب نگاهم کرد:
- تو یه زنی؟!
ترسیده چسبیدم به پنجره که اخماش بیشتر توهم رفت:
- پس مثل ماست واس چی واستادی لباستو بده بالا به بچم شیر بده خودشو کشت
ازین مرد میترسیدم با ترس لب زدم:
- شما برید من من...
غرید: - یالا... شیرش بده
به اجبار لباس گلدارمو دادم بالا عرق سرد و روی کمرم حس کردم و بچه که سینمو به دهن گرفت روم نمیشد به چشمای مرد روبه روم خیره شم که ادامه داد:
- کن فکر میکردم دختری! بچت شیر خوار کجاست؟
لکنت گرفتم: - سر زا گفتن مرده و بر بردنش
روی تخت نشست: - شوهر نداشتی پس بهت نمیاد بد کاره باشی
سرم دیگه بیشتر از این خم نمیشد:
- نیستم آقا نیستم، کسیو ندارم پسر عموم بد تا کرد باهام همین بچمونو فروخت منم فروخت
نیم نگاهی به نگاه خیرش کردمو سریع سر انداختم پایین اما نوزادش تو بغل من حالا خواب خواب بود سینمو ول کرد و من سریع لباسمو دادم پایین که از جاش پاشد.
بچش رو از آغوشم بیرون کشیدو تو تختی که کنار تخت بزرگ چوبی خودش بود گذاشت و خواستم برم که غرید:
- واستا بینم... اول منم سیر کن بخوابون بعد برو
وا رفتم و چشمام گرد شد که سمتم اومد، دستمو گرفت کشوندم سمت تخت:
- حالا که دختر نیستی نیازی نیست احتیاط کنی توام نیازی داری درسته؟
بدنم یخ بود میتونستم با این آدم و این قدرت مخالفت کنم، کافی بود منو از عمارت پرت کنه بیرون تا توی ده دوباره سرگردون شم...
ترسیده لب زدم: - خواهش میکنم...
- هیششش... فقط میخوام منم مثل پسرم تو آغوشت آروم شم نقره... نقره بودی مگه نه؟
حواسمو چند روزی پرت کردی اما دنبال شر نبودم حالا راحت ولی تو یه زنی من یه مرد
روی تخت خوابوندم و لباسمو داد بالا که چشمامو بستمو حالا اون بود که سینه ای که تو دهن پسرش بود و به دهنش گرفت و مک زد و ناخواسته آخی گفتم که دستش سمت شلوارش رفت و سرشو بالا کرد و گفت:
- تو منو سیر منو با این تورو....
و با پایان حرفش..... ادامش👇🏻😈
لینک چنل
https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0
https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0
https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0
https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0
https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0
https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0
https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0
https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0
https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0
https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0
https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0
https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0
https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0
https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0
https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0
https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0 | 166 | 0 | Loading... |
23 #پارت_اینده❌❌❌
_پسرِ توله سگت رو میندازم تو انباری!
شانه ی پسرکم را گرفتم، دارا از ترس می لرزید و من با حیرت به مادر شوهرم چشم دوختم.
به سمت شاهینِ هفت ساله رفت.
_مامان بزرگ فدات بشه درد داری؟ پیشونیت خون اومده.
دارا پسرک پنج سالهام، هیچکس در این خانه دوستش نداشت!
شاهین پسرِ اول شوهرم بود، از زنی دیگر!
زنی که عاشقش بود و با دست های خودش به خاک سپرده بود.
_بگو دارا باهات چیکار کرده شاهین!
اشتباه من بود.
نباید با او ازدواج می کردم!
نباید از آوار های یک زندگی خوشبختی طلب میکردم!
دارای مرا نه پدرش دوست داشت، نه مادر شوهرم.
_مامانی من کاری نکردم.
صدای کودکم بود.
مادرشوهرم به سمت دارا خیز برداشت.
_چیکار میکنین بانو؟ به خودتون بیاین دارا فقط پنج سالشه.
_ سر شاهین قرمزه خونی شده چه غلطی کرده پسرت!
بغض کردم؟
نه!
بعد از سال ها شنیدن توهین دیگر اشکی نبود.
مچ دارا را کشید، من اما به تن پسرکم چنگ زدم.
_این بار نه! این بار حق نداری بچمو بندازی تو انباری!
صدایم از حد معمول بالا تر رفته بود، اولین بار بود که سپر می شدم برای کودکم و نمیترسیدم.
_زنگ میزنم شاهرخ بیاد خونه!!
شاهرخ!
شوهرِ عزیزم که هنوز در عزای همسر اولش نشسته بود.
مردی که بعد از به دنیا آمدن دارا هرگز با من همخواب نشد!
_دارا کاری نکرده بانو، پسر من به شاهین آسیب نمیزنه.
به شاهین نگاه کردم، من حتی او را هم دوست داشتم، اما شاهین نمی خواست برایش مادری کنم.
_شاهین، دارا کاری کرد باهات؟
شاهین سکوت کرد و من چرخیدم
_دارا خودت بگو، داداشی رو کاری کردی؟
فریاد شاهین بلند شد.
_اون داداش من نیست بندازیدش تو انباری، نذارید بیاید نزدیکم.
بانو با بدن تنومندش هولم داد، پسرکم را از دستم جدا کرد و به سمت انباری برد.
اشک ریختم و خودم را آویزانش کردم و روی زمین کشیده شدم.
_ولش کن پسرمو بانو، میترسه تو انباری.
صدای جیغ دارا قلبم را پاره پاره کرد.
_ مامان توروخدا نذار منو ببره.
در انباری را قفل کرد و من به در تکیه زدم.
_دارا مامانی، نترسیا، من اینجام، بیا مامان برام قصه بگو.
مادرشوهرم غرید.
_شاهرخ بیاد تکلیف تو رو مشخص میکنه! بچه ی منو میزنین بی پدرا!
تنها چیزی که می شنیدم صدای هق هق کودکم بود.
_چه خبره! این همه سر و صدا چیه؟
با صدای شاهرخ انگار جان تازه ای به پاهایم دادند، به سمت او پرواز کردم.
_شاهرخ، بانو پسرمو تو انباری زندانی کرده، شاهرخ بچمونو در بیار، میترسه دارا!
شاهرخ با تعجب نگاهش را بین ما چرخاند، به سمت بانو رفت و غرید.
_ زندانی کردن پسرم یعنی چی؟
نگاهش اما این میان به شاهین خورد! پیشانی و موهایش را که قرمز دید جلو رفت و با ترس روی زمین نشست.
_شاهین؟ امانتیه بابا سرت چی شده؟؟
امانتی!
منظورش از امانتی ثمره ی عشقش بود.
عشقی که به خاک سپرد.
_شاهرخ متوجهی چی میگم! دارا رو توی انباری زندانی کردن!
باز هم مثل همیشه شاهین را اول می دید!
به سمتم چرخید و غرید
_چرا شاهین خونیه؟ دارا کرده؟
انگار که پسرکم بچه ی او نبود!
_شاهین بابایی، دارا اینکار رو باهات کرده؟
به نیشخند بانو نگاه کردم و سوختم.
_چرا از شاهین میپرسی؟ چرا از دارا نمیپرسی که آیا این کار رو کرده یا نه؟
صدایم بالا تر رفت.
_پسر من مگه دوروغ میگه؟
صدای او هم بلند شد.
_چیزی که دارم میبینم اینه که پسر من خونیه دیار!
اما فریاد من ستون خانه را لرزاند.
_مگه دارا پسر تو نیست شاهرخ؟
بعد از فریادم سکوت همه جا را فرا گرفت، این اولین باری بود که بعد از شش سال اعتراض می کردم!
_تو نمیدونی دارا به هیچکس آسیب نمیزنه؟ همیشه این شما بودین که به پسر من آسیب زدین! این چندمین باره که مادرت تو انباری زندانیش میکنه و تو اصلا فهمیدی؟ هیچ میدونی دارا شب ادراری گرفته؟ تو!! تویی که ادعای پدر بودن داری چقدر برای پسر من پدری کردی!
نفسی گرفتم.
_من مطمئنم پسرم بی گناهه! ولی اون وقتی که تو اینو میفهمی خیلی دیر شده شاهرخ! ما رو از دست دادی.
جلوی بانو ایستادم، کلید انباری را از دستش چنگ زدم و پسرم را از انباری در آوردم و محکم در آغوش کشیدم.
شلوارش خیس بود.
به سمت شاهرخ رفتم.
آرام زیر گوشم لب زد.
_مامانی به کسی نگو شلوارم خیسه.
نگاه شاهرخ اما خیره به خیسیِ شلوار دارا بود،
سرش را که پایین آورد خیره به چیزی روی زمین شد، جلو تر رفت و خم شد، از زیر مبل چیزی بیرون کشید و سر پا ایستاد
قوطی رنگ بازی در دستش بود!
قرمزی پیشانی شاهین رنگ بود!
به سمت دارا آمد و لب زد.
_بابایی چرا نگفتی خون نبوده و رنگ بوده؟
قبل از اینکه دستش به کمر دارا برسد عقب کشیدم.
جلویش ایستادم و غریدم.
_دیگه نمیخوام آخرین نفر زندگیت باشم شاهرخ! ازت طلاق میگیرم... حضانت دارا رو ازت میگیرم...
انگار تیری در قلبش، نگاهش لرزید و جا خورد.
انتظار نداشت!
انتظار نداشت دیاری که آنقدر عاشقش بود او را ترک کند...
https://t.me/+GOwhtcI3W5s0MjU0 | 374 | 0 | Loading... |
24 - تو نمیخوای رژیم بگیری هنگامه؟
قاشق و چنگال را آرام روی زمین گذاشتم، پچپچ دخترخالههایم و مسخره کردنشان از حرف وحید...
- آره خب، چند روزه رژیمم...
خیلی خجالت کشیده بودم، چند روز بعد قرار بود عروسی من و وحید باشد و او بیخیال توی جمع من را مسخره میکرد.
- کار تو رو رژیم حل نمیکنه عزیزم، باید کلا این چند روزو آب بخوری!
این بار دیگر کل آدمهای پشت میز به خنده افتادند، با بغض نگاهشان کردم، تکتکشان با مسخرگی میخندیدند.
- راست میگه دخترخاله! چطوری لباس عروس میپوشی؟
اگر یک کلمه حرف میزدم گریهام میگرفت، سرم را پایین انداختم که جواب ندهم اما وحید به جایم گفت:
- مگه اینکه بدیم بدوزن اندازش گیر نمیاد آخه!
دیگر نتوانستم آن تحقیر را تحمل کنم، پدر و مادر نداشتم درست اما آنقدری که آنها میگفتند چاق نبودم.
- ببخشید!
از پشت میز بلند شدم و حلقهی توی دستم را درآوردم، به زور خودم را نگه داشتم که گریه نکنم و صدایم محکم باشد.
- من دیگه باهات عروسی نمیکنم وحید!
در سکوت همه طوری از دویدم که صندلی پشت سرم افتاد، دیگر نمیخواستم تحقیرم کند!
- وایسا، یه شوخی بود چرا اینجوری میکنی هنگامه من...
محکم به چیزی برخورد کردم، به یک مرد که در تاریکی باغ صورتش معلوم نبود.
وحید پشت سرم و او... من توی بغلش بودم!
- سروش...
صدای بهتزدهی وحید من را به خودم آورد، سروش برگشته بود و دیگر اجازه نمیداد اذیتم کنند...
https://t.me/+vlb0rEEzUMI1YTg8
https://t.me/+vlb0rEEzUMI1YTg8
https://t.me/+vlb0rEEzUMI1YTg8 | 393 | 3 | Loading... |
25 خوشگلا تو vip به این پارتهای بسی جذاب رسیدیم که شما قراره نزدیک به یک سال و هشت ماه بعد بخونید و همچنین قراره یه اتفاقهایی تو vip بیوفته😢
عشقا رمان به هیچوجه فایل نمیشه تا زمانی که تو کانال اصلی تموم نشده و پس از فایل شدن هم هزینه میره بالا و احتمال چاپ شدن رمان هم وجود داره
عزیزانی که قصد دارن هر هفته بیشتر از دوبرابر کانال اصلی پارت بخونن میتونن با واریز ۴۲۰۰۰ به شماره کارت زیر عضویت ویپ رو داشته باشن
6104338644142446
_ساحل پایدار
فیش واریزیرو برای آیدی زیر ارسال کنید
@paniz79p | 59 | 0 | Loading... |
26 Media files | 537 | 0 | Loading... |
27 - لقمه ی دهنت بردار که بتونی بجوییش دختر جون.
بین پاهاش نشستم و دستم رو روی مردونگی خوش تراشش گذاشتم.
- جوییدن نه! میخوام بخورمش.
خم شدم میون پاهاش خواستم باهاش ور برم.
- رابطه داشتی؟
- من حاملم اقا، سه ماهمه.
- خوبه. قرار نبیست خون بکارتت تختمو به گند بکشه!
https://t.me/+ApEUWWnrs29kMmM0
دعا...
فلفل فروش ریزه میزه و حامله ای که برای نجات دادن طفلش قبول میکنه صیغه ی مرد گنده ی مهربونی بشه!
مردی که قرار نیست بهش دست بزنه ولی دعا که دنبال سفت کردن جای پاشه!
تصمیم میگیره پا روی عقایدش بذاره و نقش زن بدکاره رو برای اراس بازی کنه.
داستان جنجالی و تاریخی!
https://t.me/+ApEUWWnrs29kMmM0
https://t.me/+ApEUWWnrs29kMmM0 | 198 | 0 | Loading... |
28 #پارت_اینده❌❌❌
_پسرِ توله سگت رو میندازم تو انباری!
شانه ی پسرکم را گرفتم، دارا از ترس می لرزید و من با حیرت به مادر شوهرم چشم دوختم.
به سمت شاهینِ هفت ساله رفت.
_مامان بزرگ فدات بشه درد داری؟ پیشونیت خون اومده.
دارا پسرک پنج سالهام، هیچکس در این خانه دوستش نداشت!
شاهین پسرِ اول شوهرم بود، از زنی دیگر!
زنی که عاشقش بود و با دست های خودش به خاک سپرده بود.
_بگو دارا باهات چیکار کرده شاهین!
اشتباه من بود.
نباید با او ازدواج می کردم!
نباید از آوار های یک زندگی خوشبختی طلب میکردم!
دارای مرا نه پدرش دوست داشت، نه مادر شوهرم.
_مامانی من کاری نکردم.
صدای کودکم بود.
مادرشوهرم به سمت دارا خیز برداشت.
_چیکار میکنین بانو؟ به خودتون بیاین دارا فقط پنج سالشه.
_ سر شاهین قرمزه خونی شده چه غلطی کرده پسرت!
بغض کردم؟
نه!
بعد از سال ها شنیدن توهین دیگر اشکی نبود.
مچ دارا را کشید، من اما به تن پسرکم چنگ زدم.
_این بار نه! این بار حق نداری بچمو بندازی تو انباری!
صدایم از حد معمول بالا تر رفته بود، اولین بار بود که سپر می شدم برای کودکم و نمیترسیدم.
_زنگ میزنم شاهرخ بیاد خونه!!
شاهرخ!
شوهرِ عزیزم که هنوز در عزای همسر اولش نشسته بود.
مردی که بعد از به دنیا آمدن دارا هرگز با من همخواب نشد!
_دارا کاری نکرده بانو، پسر من به شاهین آسیب نمیزنه.
به شاهین نگاه کردم، من حتی او را هم دوست داشتم، اما شاهین نمی خواست برایش مادری کنم.
_شاهین، دارا کاری کرد باهات؟
شاهین سکوت کرد و من چرخیدم
_دارا خودت بگو، داداشی رو کاری کردی؟
فریاد شاهین بلند شد.
_اون داداش من نیست بندازیدش تو انباری، نذارید بیاید نزدیکم.
بانو با بدن تنومندش هولم داد، پسرکم را از دستم جدا کرد و به سمت انباری برد.
اشک ریختم و خودم را آویزانش کردم و روی زمین کشیده شدم.
_ولش کن پسرمو بانو، میترسه تو انباری.
صدای جیغ دارا قلبم را پاره پاره کرد.
_ مامان توروخدا نذار منو ببره.
در انباری را قفل کرد و من به در تکیه زدم.
_دارا مامانی، نترسیا، من اینجام، بیا مامان برام قصه بگو.
مادرشوهرم غرید.
_شاهرخ بیاد تکلیف تو رو مشخص میکنه! بچه ی منو میزنین بی پدرا!
تنها چیزی که می شنیدم صدای هق هق کودکم بود.
_چه خبره! این همه سر و صدا چیه؟
با صدای شاهرخ انگار جان تازه ای به پاهایم دادند، به سمت او پرواز کردم.
_شاهرخ، بانو پسرمو تو انباری زندانی کرده، شاهرخ بچمونو در بیار، میترسه دارا!
شاهرخ با تعجب نگاهش را بین ما چرخاند، به سمت بانو رفت و غرید.
_ زندانی کردن پسرم یعنی چی؟
نگاهش اما این میان به شاهین خورد! پیشانی و موهایش را که قرمز دید جلو رفت و با ترس روی زمین نشست.
_شاهین؟ امانتیه بابا سرت چی شده؟؟
امانتی!
منظورش از امانتی ثمره ی عشقش بود.
عشقی که به خاک سپرد.
_شاهرخ متوجهی چی میگم! دارا رو توی انباری زندانی کردن!
باز هم مثل همیشه شاهین را اول می دید!
به سمتم چرخید و غرید
_چرا شاهین خونیه؟ دارا کرده؟
انگار که پسرکم بچه ی او نبود!
_شاهین بابایی، دارا اینکار رو باهات کرده؟
به نیشخند بانو نگاه کردم و سوختم.
_چرا از شاهین میپرسی؟ چرا از دارا نمیپرسی که آیا این کار رو کرده یا نه؟
صدایم بالا تر رفت.
_پسر من مگه دوروغ میگه؟
صدای او هم بلند شد.
_چیزی که دارم میبینم اینه که پسر من خونیه دیار!
اما فریاد من ستون خانه را لرزاند.
_مگه دارا پسر تو نیست شاهرخ؟
بعد از فریادم سکوت همه جا را فرا گرفت، این اولین باری بود که بعد از شش سال اعتراض می کردم!
_تو نمیدونی دارا به هیچکس آسیب نمیزنه؟ همیشه این شما بودین که به پسر من آسیب زدین! این چندمین باره که مادرت تو انباری زندانیش میکنه و تو اصلا فهمیدی؟ هیچ میدونی دارا شب ادراری گرفته؟ تو!! تویی که ادعای پدر بودن داری چقدر برای پسر من پدری کردی!
نفسی گرفتم.
_من مطمئنم پسرم بی گناهه! ولی اون وقتی که تو اینو میفهمی خیلی دیر شده شاهرخ! ما رو از دست دادی.
جلوی بانو ایستادم، کلید انباری را از دستش چنگ زدم و پسرم را از انباری در آوردم و محکم در آغوش کشیدم.
شلوارش خیس بود.
به سمت شاهرخ رفتم.
آرام زیر گوشم لب زد.
_مامانی به کسی نگو شلوارم خیسه.
نگاه شاهرخ اما خیره به خیسیِ شلوار دارا بود،
سرش را که پایین آورد خیره به چیزی روی زمین شد، جلو تر رفت و خم شد، از زیر مبل چیزی بیرون کشید و سر پا ایستاد
قوطی رنگ بازی در دستش بود!
قرمزی پیشانی شاهین رنگ بود!
به سمت دارا آمد و لب زد.
_بابایی چرا نگفتی خون نبوده و رنگ بوده؟
قبل از اینکه دستش به کمر دارا برسد عقب کشیدم.
جلویش ایستادم و غریدم.
_دیگه نمیخوام آخرین نفر زندگیت باشم شاهرخ! ازت طلاق میگیرم... حضانت دارا رو ازت میگیرم...
انگار تیری در قلبش، نگاهش لرزید و جا خورد.
انتظار نداشت!
انتظار نداشت دیاری که آنقدر عاشقش بود او را ترک کند...
https://t.me/+GOwhtcI3W5s0MjU0 | 368 | 0 | Loading... |
29 -تو زن داشتی و به من تجاوز کردی عوضی؟ زن داشتی و منو عقد کردی؟؟
نیشخندی زد و خونسرد جلوتر اومد. سینه به سینهام ایستاد و گفت :
-خوبه... خوشم اومد. کلاغای فعالی داری!
دستمو روی سینهاش کوبیدم و نالیدم : یکم جدی باش لعنتی
مچ هر دو دستمو گرفت و به راحتی مهارم کرد
-صداتو ببر زنیکه. تو خودت خواستی بیای زیر من یادت رفته؟ اون روزی که از دست شوهرِ ننت فراری بودی یادت نبود بپرسی زن دارم یا نه؟ وقتی گفتی جا و مکان نداری و بهت خونه دادم یادت نبود؟ خیال کردی خیریه دارم؟
قطرههای اشک روی صورتم راه افتاد و گفتم : من... من فکر نمیکردم.... که تو....
سرشو روی صورتم خم کرد و نفس داغشو رها کرد که پلکامو محکم به هم فشار دادم
حس تحقیر شدن داشت دیوونهام میکرد
-شششش جای حرفیا لباساتو بکن که امشب خیلی باهات کار دارم کوچولو💦🔞
دستش سمت اولین دکمهی لباسم رفت که با همون چشمای بسته لب زدم : زنت اینجا بود... غزل! همه چیزو واسم تعریف کرد
حرکت دستاش متوقف شد. حتی نفس نکشید
یه قدم عقب رفتم و خیرهی نگاه مات موندهاش شدم
دستامو روی سینه قفل کردم و گفتم :
-زنت همه چیزو واسم گفت البرز زند! اومدی از من انتقام بگیری؟ چی مونده بود از من بی انصاف؟
دستامو دو طرفم باز کردم و ادامه دادم : منو میبینی لعنتی؟ انتقام بابامو از دخترش گرفتی؟ من بیست ساله بابامو از دست دادم. من بی پناه بودم بی انصاف چطور دلت اومد...
دستشو محکم روی صورتش کشید تا بتونه ذهنشو خالی کنه. من حالا این متجاوزِ کینهای رو بیشتر از هرکسی میشناختم
خواست حرف بزنه که دستمو به علامت سکوت بلند کردم و گلایه کردم ازش :
-به من تجاوز کردی... بالای همون کوه لعنتی که میخواستم خودمو ازش پرت کنم پایین و خلاص بشم.... وقتی خواستن توی کلانتری عقدمون کنن هیچ کاری نکردی.... توی این خونهی پوسیدهی لعنتی که هر لحظه ممکنه سقفش روی سرم بریزه هر بار به من تجاوز کردی.
کجای این دنیای لعنتی انتقام پدر رو از دخترش میگیرن؟
هر دو دستش رو بلند کرد و گفت : صدف... آروم باش تا صحبت کنیم. همه چیز اون جوری نیست که غزل واست گفته
پشت دستمو روی صورت خیس از اشکم کشیدم و گفتم :
-پس چیه؟ زن اولت دروغ میگه؟ اون همه چیز رو میدونه.... گفته بود اگر بهت بگم همه رو انکار میکنی
فاصلهی بینمون رو پر کرد و دو طرف کمرمو بین دستاش گرفت
خواستم خودمو کنار بکشم که نذاشت و محکمتر کمرمو گرفت
درست زیر گوشم گفت : آروم بگیر دو دقیقه! بذار منم از خودم دفاع کنم
هق زدم و گفتم : جایی واسه دفاع نداری البرز زند! زنت خیال میکرد من بخاطر مال و اموالت خودمو آویزونت کردم. خبر نداره من فکر میکردم شوهرم یه کارمند ساده اس! وقتی اسممو بهش گفتم، اون بود که گفت بخاطر یه کینهی قدیمی اومدی سراغ من. زنت...
نذاشت ادامه بدم و پچ زد :
-زنم؟ بهت نگفت اسمش توی شناسنامم نیست؟ زن من فقط تویی صدف، بفهم اینو!
آره اولش واسه انتقام اومدم سراغت. تلافی کارای باباتو میخواستم از تو بگیرم که دلم خنک بشه
ولی نشد، نتونستم... دلم واست لرزید
ناباور نگاهش کرد و لب زدم : چی میگی...
خواست عقب بره که یقهی لباسشو چنگ زدم و مانعش شدم
-وایسا البرز. نمیذارم بری
دستشو محکم پشت گردنش کشید و گفت: چی میخوای بدونی؟ تهش مگه همین نبود؟ که اعتراف کنم دلم سُرید واسه دخترِ مرداویج افشار و یادم رفت واسه انتقام اومدم
با خودت نگفتی البرز چرا هرشب میاد اینجا؟ نپرسیدی چرا شبا فقط محکم بغلت میکنه؟ ندیدی نگران شدنمو؟
دیگه حتی سعی نکردم جلوی اشکامو بگیرم
-اینا منو قانع نمیکنه البرز. من دیگه گول نمیخورم... من از اینجا میرم همین امشب....
دستشو روی شکمم کشید و آرومتر لب زد : بری؟ دیره صدف! بچهام توی شکمته... بخوای هم نمیتونی بری.
همه باید بفهمن تخم و ترکهی البرز زند، تنها وارث اون هلدینگ از خون دخترِ مرداویج افشاره، نه از محمدعلی شریعت و غزل!
یه خبر دیگه هم واست دارم... بابات زندهاس! کسی که بیست سال فکر میکردی مُرده، زنده است و باید بفهمه داره نوه دار میشه....
https://t.me/+G6OaC7rp3dQyODk0
https://t.me/+G6OaC7rp3dQyODk0
البرز زند
مردی که با هویت جعلی وارد زندگیم شد. خیال میکردم یه کارمند ساده اس که واسه نجات من خودشو به آب و آتیش زده و بهم پناه داده!
اما اون فقط یه هدف داشت؛ انتقام از بابام که بیست سال پیش مرده
البرز زند مالک هلدینگ بزرگ زند واسه نابودی یه دختر پا روی همه چیز گذاشت و نمیدونست اینبار بازندهاس...
https://t.me/+G6OaC7rp3dQyODk0
https://t.me/+G6OaC7rp3dQyODk0
#محدودیتسنی 🔞
#پارتاول توی کوه به دختره تجاوز میکنه😱
850پارت آماده 🔥✨ | 235 | 3 | Loading... |
30 - سفارشای مادرمو میارید خانمِ...
هرچه فکر کرد نام او یادش نیامد، بسکه از دست مادرش کفری بود که به خاطر چند دست زرشکپلو او را فرستاده پایینشهر!
- امینی هستم، سلام!
یک بچهی تپل مپل هم توی بغلش بود، یک دختری که ذوق زده خودش را میانداخت که بیاید توی بغل سروش!
- متاسفم فراموش کردم سلام کنم، میشه سفارشای مامانمو بیارید لطفا؟
بچه بلاخره موفق شد و توی بغل سروش آرام گرفت، مادرش هم انگار خجالت کشیده بود.
- ببخشید، پدرش فوت شده هر مردی رو میبینه فکر میکنه پدرشه!
بهتزده به آن دختر کوچولوی شیرین نگاه کرد، او آرزویش بود یک دختر میداشت یک بچه از پوست و گوشت خودش.
- خدابیامرزه.
زن خم شد و چند نایلون که ظرف یکبار مصرف تویش بود را گذاشت دم در، اصلا مستقیم به سروش نگاه نمیکرد.
- بدینش به من اذیتتون کرد، بیا مامانی!
دخترک به گردن سروش چسبید و پاهایش را تا سینهی سروش بالا آورد.
- بذارید راحت باشه.
- هانا مامان؟ عمو میخواد بره، عموه بابا نیست!
سروش زیرچشمی به زن نگاه کرد، خودش هم مثل دخترش شیرین بود، با آنکه چادر سر کرده بود اما طرهی موی فرفریاش نافرمانی میکردند.
- خانم امینی، بذارید بچه راحت باشه لطفا!
او که روی نوک پا ایستاده بود بچه را بگیرد خجل عقب رفت، ولی معلوم بود بغض کرده.
- لطف کنید شما غذاها رو برام بذارید تو ماشین من آرومش میکنم.
یک شکلات از جیبش درآورد و توی دست هانا گذاشت، دختر سفید چشم عسلی دلش را لرزانده بود.
- اینو بگیر کوچولو برو پیش مامانت من دوباره میام پیشت خب؟
اعصابش خیلی غیر منتظره آرام بود، حالا هدف حاج خانم را فهمیده و خودش هم به آن فکر میکرد.
- فکر کنم راضی شد برگرده پیشتون خانم...
عمدا گفت تا شاید اسم کوچکش را بفهمد اما زن دوباره گفت:
- امینی!
- بله خانم امینی! با اجازهتون...
بچه را به مادرش داد اما مطمئن بود دوباره برمیگردد البته اینبار با حاجخانم...
https://t.me/+vlb0rEEzUMI1YTg8
https://t.me/+vlb0rEEzUMI1YTg8
https://t.me/+vlb0rEEzUMI1YTg8 | 375 | 4 | Loading... |
31 خلاصه و پارت اول❤️ | 1 884 | 0 | Loading... |
32 پارت جدید عشقا❤️
ایلمان عسل و پیدا کرده😢 | 1 838 | 0 | Loading... |
33 Media files | 1 837 | 0 | Loading... |
34 دختره خدمتکاره یه هتله موقع تمیز کردن اتاق
کاندوم پر اسپرم یک میلیارد و برمیدا تا باهاش حامله شه😱
#پارت_1
جاروی دسته بلند را به دیوار تکیه دادم و بیحوصله پشت گردنم را ماساژ دادم.
نگاهی دور تا دور اتاق لوکس کردیم و خسته آهی کشیدم.
ملحفهی چروکیده را مچاله کردم و با نیشخند در سبد رخت چرکها انداختم.
زرورق مکعبی پاره شدهی کاندوم که روی زمین افتاده بود را با چندش برداشتم و در سطل زبالهی همراهم انداختم.
توت فرنگی؟!
چرا میوهای به آن دوست داشنتی را زیر سوال میبردند؟!
اتاق دیشب برای یکی از خر پولهای زمانه رزرو بود.
از بچههای لاندری روم شنیده بودم که هرازگاهی وقتی به کیش میآید و میخواهد خلوت داشته باشد این اتاق را رزرو میکند.
مرفهی بیدرد عالم بود که برای زن بازیهایش هم هتلِ بهنام و پرستارهی ما را در اختیار میگرفت.
توی دلم حسرت تمام نداشتههایم را کشیدم و دختری که یک روزی زنِ این مرد تاجر میشد و مادر بچههاش... بدون شک خوشبخت بودن.
-باز که رفتی تو فکر... دست بجنبون کلی کار مونده.
سطل زباله را برداشتم و تا برای منیژه سر تکان دادم موبایلم ویبره رفت.
اسم و شمارهی موسی چهارستون تنم را لرزاند. معلوم نبود باز چی از جانم میخواست.
-بله... سلام.
صدای خمار از موادش گوشم را آزرد.
-تنِ لَشتو جمع کن آخر هفته بیا خواستگاری و شیرینی خورونته.
بغض تمام گلوم را پر کرد. میخواستند من را به آن پیرِ خرفت شوهر بدهند که جیرهیِ کثافت کاری خودشان جور باشد و این وسط با قربانی کردن من به نوایی برسند.
فریاد زد:
-نشنیدم بگی چشم؟
لبم را گزیدم و برای ده سال هر روز کتک خوردن و تحقیر شدنم به زور گفتم:
-چشم.
بدون هیچ حرف دیگری قطع کردم و نگاهم بیاختیار به کاندوم پر و گره خورده افتاد.
-منیژه؟
با این که چندشم میشد ولی برداشتم و چند ثانیه زمان برد تا داخل سطل انداختمش.
-بگو.
از فکرِ توی سرم ترسیدم... ولی مرگ یک بار و شیون هم یک بار... یا میشد یا خودم را میکشتم تا اسیر آن مرد هفتاد ساله نشوم. این زندگی کوفتی که من داشتم فقط به درد ریسک کردن میخورد چون حتی اگر میبردی هم بازنده بودی.
-چقدر طول میکشه تا بفهمی حامله شدی؟
با حسرت جوابم را داد.
-سه هفته... یک ماه... چطور پرسیدی؟
کاندوم را لمس کردم... داخلش میلیونها اسپرم از یک تاجر میلیاردر بود. چیزی شبیه یک برگ برندهی بزرگ داخل این اتاق جا مانده بود.
صدای توی سرم را بلند بلند برای خودم تکرار کردم:
"باید حامله بشم"
https://t.me/+AGp_hkioNdc4ZjZk
https://t.me/+AGp_hkioNdc4ZjZk
https://t.me/+AGp_hkioNdc4ZjZk
➿️این رمان از یک ماجرای واقعی در آمریکا اقتباس شده است➿️ | 1 362 | 1 | Loading... |
35 _مامانی، میشه بابامو عوض کنی؟
با حیرت به پسرکم نگاه کردم.
_چرا مامان جون؟
پسر پنج سالهام جلو خزید.
_بابام منو دوست نداره، ولی شاهین رو خیلی دوس داره.
شاهین.
پسرِ ده ساله ی همسرم.
پسری که از عشق قبلیاش بود، وقتی که فوت شد انگار که روحش هرگز از این خانه نرفت.
_ میشه یه بابایی بیاری که منو دوس داشته باشه؟
جگرم برای کودکم خون شد. حتی او هم فهمیده بود ما جایی در قلب شاهرخ نداریم.
چشم بستم، سرش را بوسیدم.
_مامانی من یه نقاشی کشیدم، میشه ببینیش؟
از جا بلند شد و به سمت کمدش رفت، هر چه گشت چیزی پیدا نکرد با بغض جیغ کشید.
_نقاشیم نیست! نقاشیِ رویاهام رو کشیده بودم، فقط من و تو بودیم، یه خونه ی جدید داشتیم، بابا و شاهین رو نبرده بودیم با خودمون.
زیر گریه زد.
_حتما اون شاهین پاره اش کرده، شاهین خیلی بد جنسه.
مشت کوچکش را بوسیدم.
پسرش فهمیده بود ما تنها هستیم!
فهمیده بود منو پدرش هرگز خانواده نمیشویم.
_دورت بگردم مامان، گریه نکن. شاهین دست نمیزنه، شاید خدمتکار موقع تمیز کاری حواسش نبوده انداخته.
کمی آرام تر شد.
_شاهین رو دوس ندارم، همه چیزمو ازم میگیره.
نمی توانستم باور کنم این جمله را پسر پنج سالهام گفته باشد.
برایم پیام امد.
«_لطفا حاضر شو، باید درباره ی زندگیمون صحبت کنیم»
شاهرخ بود!
قرار بود امشب بگویم که پسرش فکر میکند او ما را نمیخواهد!
بگویم که پسرش یک پدر جدید میخواهد.
بگویم تا شاید چیزی درست شود!
***
«چند ساعت بعد»
صحبت هایمان را کردیم، جلوتر رفت و در خانه را برایم باز کرد.
دستم را گرفت و پشتش را بوسید، از مردی که سال هاست اتاقمان را جدا کرده دیدن این تغییر عجیب بود.
_همه چیز رو درست میکنم دیار، ببخش که به پام سوختی و ندیدم، ببخش که پسرم با کمبود پدرش بزرگ شد.
لبخند زدم.
از همان نوزده سالگی که می دانستم همسرش فوت شده و یک پسر دارد، به این مرد اعتماد داشتم و عاشقش بودم.
_بابا، بابایی.
با صدای شاهین لرزی به تنم نشست.
_دارا رخت خوابم رو پاره کرده.
شاهرخ با حیرت به شاهین نگاه کرد، او را در آغوش کشید.
_از کجا میدونی دارا بوده؟
دارا بالای پله ها ایستاده بود و با ترس به آن دو خیره شد
_خودم دیدمش بابا.
چهره ی شاهرخ رفته رفته قرمز تر می شد! چرخید و خیره ی من ماند.
_تو بهم بگو دیار! پسری که تربیت کردی اینه! حالا من چطور ازش دفاع کنم؟
باز هم اشتباه کردم!
شاهرخ هیچوقت اشتباهات شاهین را نمی دید.
اخر او ثمره ی عشقش بود و دارای من...
دارای من برای او هیچکس نبود!
_بابا من خیلی اون رو تختی رو دوس داشتم!
شاهرخ با صدای بغضی پسرکش داغ تر شد.
_پسر درستی تربیت نکردی دیار جان! تف میکنه رو من! آدامس میچسبونه به شلوارم، در نهایت رو تختی هم پاره میکنه!
از پله ها بالا رفتم تا کنار پسرم بایستم و نترسد.
_بسه هرچقدر همه چیز رو گردن من انداختی شاهرخ! شاید این کارها از نبودِ پدرشه، یه بارم از خودت بپرس، چقدر برای دارای من پدر بودی؟
او هم از پله ها بالا آمد و صدایش بالا تر رفت.
_من همه ی تلاشم رو کردم تا پسرم ادب داشته باشه! اما تنها چیزی که میبینم یه بچه ی لوس بی ادبه.
با دیدن خیسیِ پشت شلوار پسرم جگرم به خون نشست! دارای من آنقدر ترسیده بود که به خودش ادرار کرده بود!
برای اولین بار در این خانه صدایم بالا رفت!
فریاد زدم.
_چون دارا پسر عشقت نیست نمیتونی هرچی میخوای بهش بگی! این پسر از گوشت و خون خودته! شاهین که ثمره ی عشق مُردهاته عزیز تره نه؟
دستش بالا رفت و من با حیرت به دستش که در هوا مانده بود خیره شدم، می خواست مرا بزند؟
وسط راه مشتش را به دیوار کوبید.
_حرمت نگه دار دیار! حرمت نگه دار.
من اما دیگر نمی ترسیدم.
_انقدر به بهانه ی حرمت نگه داشتن ساکتم کردید که ناپدید شدم! هیچکس تو این خونه نه منو دید نه پسرمو.
می دانستم شاهین نقاشی پسرم را پاره کرده بود، تکه های نقاشیاش را در سطل زباله ی اتاق شاهین دیده بودم و چیزی نگفتم.
به سمت اتاق شاهین رفتم که تکه های کاغذ را بیاورم، تا بفهمد که پسر من تنها خطاکار نبود!
صدای دارا اما مرا متوقف کرد.
_بابای بد، آرزو میکنم بمیری، اگه بمیری مامانم میتونه بابای بهتری واسه من بیاره، آقای تو مهد کودک مامانمو دوس داره!
چشم های به خون نشسته ی شاهرخ را که دیدم به سمت کودکم دویدم، دست شاهرخ بالا رفت تا دارای مرا کتک بزند؟
_شاهرخ چکار میکنی! میخوای دارا رو بزنی؟
_برو اونور دیار ببینم چی میگه این تخم سگ!
بازویم را گرفت و مرا به سمت پله ها هول داد، تعادلم را از دست دادم و افتادم.
دستم را به سرم گرفتم و تمام تنم روی پله ها غلت خورد... اخرین چیزی که شنبدم صدای پشیمان شاهرخ و اشک دارا بود...
_دیاررر...دیار رر، غلط کردم، دیار پاشووو غلط کردم... بخدا همه چیز رو درست میکنم دیار بلند شو..
https://t.me/+Zt7pBb8LAv1jNThk | 1 358 | 3 | Loading... |
36 تخت اقا رو با دستشویی اشتباه گرفتی تخـ*م حروم؟!
باید به پای بچه 16 ساله هم پوشک میبستیم؟!
با صدای عصبی اکرم چشمان بیحالش هول کرده باز شد
_اصلا اینجا چه گوهی میخوری؟!
لالی... عقلتم پوکه؟!
حتما باید اینجارو نجس میکردی حرومزاده؟!
دخترک وحشت زده سر بلند کرد
با دیدن تخت زرد شده چشمان زمردیاش پر شد
خودش را...خیس کرده بود؟
دیشب بدن ریزش در آغوش مرد گم شده بود که توانسته بود بعد از یک ماه بخوابد
حتما وقتی صبح زود رفته بود بازهم وحشت سراغش امده بود و...
بدنش لرز گرفت
این حال دست خودش نبود
_کرری؟! میگم از رو تخت اقا پاشو نفهــم
تا به خودش بیاید دست اکرم موهای بلند طلایی رنگش را وحشیانه چنگ زد و کشید که محکم به زمین کوبیده شد
_پاشو گمشو... آقا ببینه چه غلطی کردی خودت هیچی...ننه باباتم از گور میکشه بیرون... اینجا پرورشگاه نیست بچه 15 16 سالهی کر و لال نگه داریم... هررری
از درد ناله کرد
بازهم مثل این چند روز صدایی خفه از لب های لرزانش بیرون امد
اکرم با دیدن بیحالی غیر طبیعی و رنگ بیش از حد پریدهاش عصبی لگدی به بدنش کوبید
_دارم داد میزنم... بازم نمیشنوی؟! پاشو گمشو تا به یه جا دیگه گند نزدی
نمیدانست دخترک هر شب سر روی سینهی همان اقایی که میگوید میگذاشت
مرد کنار گوشش پچ زده بود دخترک 16 ساله شیشهی عمر ایلیاست و این یعنی
نمیکشتش؟!
اکرم که سمتش هجوم آورد تنش بیپناه منقبض شد
گردنش را به زور به طرف تخت خم کرد و فریاد از گلویش نعره کشید
_ببین چه گوهی خوردی حرومزاااده.. هم تورو میکشه هم منو
ببیـــن... حالا مثل مرده ها فقط به من زل بزن
لرز تن دخترک بیشتر شد
بازهم ان غدهی لعنتی نترکید
_چیکار میکنی اکرم؟
صدای شوکه مریم خانوم از پشتشان آمد و اکرم بیتوجه موهای دخترک را سمت باغ کشید
مریم هول کرده به سمتشان قدم تند کرد
_یه ماهه از شوک نمیتونه گریه کنه و حرف بزنه...کر نیست
اکرم عصبی نیشخند زد و تن لرز گرفتهی مروارید را محکم کف باغ انداخت
دختر زیادی آرام با ان موهای طلایی و چشمان درشت زمردی
چطور ایلیاخان همهی شان را کشته بود اِلا این دختر؟!
_آره میدونم لال شده...چون دیده آقا همهی کس و کارش و جلوش کشته
همهی اتاقا بوی سگ مرده گرفته...بسه هر چقدر تحمل کردم این چند روز
گلوی دخترک از بغض تیر کشید
کاش همان مرد که همه آقا صدایش میکردند، بود
آقا یا ایلیا خان
برخلاف رفتارش با بقیه
با او خیلی مهربان بود
مریم با ترحم لب زد
_ولش کن اکرم... وسواسات و رو این بچه پیاده نکن... مریضه خدا قهرش میاد... ببین داره میلرزه... چند روزه هیچی نتونسته بخوره... آقا خودشـ.....هیع
اکرم که یکدفعه شلنگ اب زیادی یخ باغ را روی دخترک گرفت حرف در دهان مریم ماسید و دخترک خشکش زد
قلبش تیر کشید
بازهم همان درد لعنتی که وقتی مینالید ایلیا هم با همان اخم های درهم نگران نگاهش میکرد
_بمونه...اما خودم این توله گربهی خیابونی و تمیز می کنم تا همهجا بوی طویله نده
مریم خواست لب باز کند که اکرم تشر زد و شلنگ را کنار انداخت
سر خدمتکار بود
_لال...به تو ربطی نداره
مروارید با بدن لرز گرفته ملتمس نگاهش کرد
اما وقتی مریم ناچار عقب رفت بیپناه در خودش جمع شد
مرد دروغ گفته بود که دیگر نمیگذارد کسی آزارش دهد
همهی شان اذیتش میکردند
اکرم روبه خدمتکار ها غرید
_بیاین لباساش و در بیارین... معلوم نیست توی جوب چه مرضایی گرفته و ما تو خونه راش دادیم... میره رو تخت اقا هم میخوابه
سمتش امدند
دست و پایش را به زور گرفتند
از شدت تحقیر ها آن غده در گلویش بزرگ تر شد
باغ پر از بادیگارد بود
جلوی چشم همهی شان لباس هایش را به زور از تنش دراوردند
اکرم بیتوجه به لرز تن هیستریکش، بدنش را وارسی کرد
_خوبه
نشان خدمتکارای آقا رو هم سریع داغ کنید
دخترک با وحشت سر بالا اورد
همان سوختگی روی مچ خدمتکارها که شکل خاصی داشت؟!
یکی از خدمتکارها بلند شد
_الان خانوم
بغض در گلویش بزرگ تر شد و سرش را جنون وار تکان داد
هرموقع میخواستند دست دختری را بسوزانند به سینهی مرد میچسبید و تکان نمیخورد
صدای جیغشان...
هقی از گلویش بیرون آمد
خدمتکار که با ان تکه اهن در دستش نزدیک شد با تقلا از زیر دستشان بیرون آمد که یکدفعه صورتش سوخت
خون از لب و بینیاش بیرون ریخت و اکرم تشر زد
_کجا حروم لقمه؟! تکون بخوری کل تنت و داغ میزارم
رام باش تا اون روی منو نبینی
دخترک تنها با چشمان خیس نگاهش کرد
آستینش را بالا زدند که چشمان بیحالش روی سرخی آهن ماند
نفسش در سینه گره خورد
_محکم نگهش دارین
بدنش جنون وار لرزید
همینکه اکرم خواست آهن داغ شده را بچسباند کسی مچش را چنگ زد و صدای غریدن پر تهدید همان مرد
_حس میکنم خیلی علاقه داری خودتو زنده زنده بسوزونم که داری گوه اضافه میخوری اکرم
ادامهی پارت🔥🖤👇
https://t.me/+0MSnKxWA9nQ3MWQ0 | 869 | 4 | Loading... |
37 خلاصه و میانبر رمان نازلار👆 | 763 | 0 | Loading... |
38 پارت جدید و خوندین؟
ایلمان اومده😢 | 761 | 0 | Loading... |
39 Media files | 552 | 0 | Loading... |
40 -لاتاری که گذشت ایشالا لاپایی اسمم در بیاد، امیدم رو از دست نمیدم!
هاج و واج نگام کرد.
-من پدوفیل نیستم با یه بچه سکس کنم که هیکلش اندازه یه بازوم هم نمیشه!
با تحقیر به هیکلم نگاه کرد و دور شد.
پشت میز کارش ایستاد و با دستاش اشاره کرد برم ولی من نیومده بودم که اینجوری ببازم. بوران باید باهام میخوابید.
این مرد با اون یال و کوپال و آدمهایی که اطرافش داشت، قطعا از پس من برمیومد.
-برو بیرون دختر جون. راهو اشتباه اومدی، اینجا مهدکودک نیست سرتو بندازی پایین و پیشنهاد بدی همبازیت شم!
با همه ی جسارت نداشته ام جلو رفتم و کنار میز بزرگ و باابهتش ایستادم. این مرد با دومتر قد و صد کیلو وزن، چه وجه اشتراکی با من داشت؟!
واقعا هیچی جز اینکه توان مبارزه با دختری رو نداشت که خودش بزرگش کرده.
-بچه نیستم، نگاه به قد و هیکلم نکن بوران، من بیست سالمه.
درسته لاغرم و یه پره گوشت هم ندارم ولی اونقدر تواناییم بالاهست که بعد از اون همه شکنجه و کتک علی هنوز زنده باشم. یادت رفته وقتی فهمید دوست پسر دارم، چقدر کتک خوردم و با اب جوش پوستمو سوزوند؟!
با اخم های درهم و چهرهای عبوس براندازم کرد.
از پشت میز کنار رفت و سمتم اومد اینبار قیافهاش از همیشه ترسناک تر شده بود.
-واسه من قصه نباف...
من اونقدر احمق نیستم که با یه الف بچه گول بخورم و از پشت به نامزد خودم خنجر بزنم.
ضمنا علی برادرته
نظرت چیه همین حالا آمار بودنتو بدم و خلاص؟!
ترس تو وجودم پیچید و با وحشت به آستین کت گرونقیمتش چنگ زدم.
-نه... نه توروخدا. علی اینبار منو میکشه تو میدونی مگه نه؟!
به خدا فریبت نمیدم. باهام بخواب و بعدش... بعدش میرم.
پوزخند زد و دستمو از آستینش کنار زد.
روبه روم ایستاد و از بالا به صورت رنگ پریده ام نگاه کرد
-بکنمت و بعدم بری؟! این وسط چی به من می ماسه از یه تحفهی صد گرمی؟!
منظورش از دویست گرم، مطمئنا خودم نبودم.
-من هزاربار دیدم که نگات رو تن و بدنم هرز می رفت و اون شب اول چجوری از پشت بهم چسبیدی واسه تصاحب همون صد گرم گوشت.
هزار بار مچتو گرفتم که داشتی کنار علی و نامزدت منو دید میزدی.
با تفریح نگام کرد و گوشه ی لبش رو لای دندون های یکدست سفیدش کشید.
-خب که چی؟!
-باهام بخواب... و اونوقت...
-میخوای با من سکس کنی؟! پاداشم بکارتته؟!
اصلا میفهمی تو همسن دخترمی؟!
چشماش خمار شده بود و این یعنی داشتم درست پیش می رفتم. می تونستم بعد از سکس، همونطور که از دست علی فرار کردم، از دست این روانی هم فرار کنم. هیچوقت اجازه نمی دادم این دیوونه ی زنجیری با اون یه جفت چشم وحشی تصاحبم کنه.
دستش رو پهلوم نشست و هومی گفت.
-پس که به یه سکس خشن بامن رضایت میدی؟!من نگاه نمی کنم بار اولته... یه جوری بهت می تازم که جیفت تا آسمون هفتم بره.
از خوشحالی لبخند زدم ولی زود خودمو جمع و جور کردم. بااینحال از چشمش دور نموند.
-قبوله.
ازم فاصله گرفت و زیر نگاه خیره ی من چیزی رو برگه نوشت و من از حرارت نزدیکی و مکالمه ی بینمون خیس عرق شدم.
با طمانینه سمتم اومد و برگه رو جلوم تکون داد.
-بگیر و امضاش کن، بعدش می تونم راجع به سکس کردن بهت فکر کنم.
با ترس و لرز برگه رو گرقتم و خوشحال از اینکه می تونستم بعد از سکس از ایران خارج بشم، نگام به خط خوش بوران افتاد و با خوندنش، روح از تنم رفت.
-این وکالتنامه ای که با امضای تو ثابت میکنه تا نود و نه سال بعد مال منی، میتونه دریچه ی نجاتت باشه. امضا میکنی تا وکیلم محضریش کنه، یا میخوای از آخرین فرصت فرارت استفاده کنی؟!
چشام گرد شد و برگه از دستم افتاد. پیروزمندانه براندازم کرد و یه دستشو به پشتی مبل تکیه داد.
-فکر کردی من فریبتو میخورم؟! یا امضا کن و مال من شو... یا...
خم شدم و با برداشتنِ برگه، یه خودنویس سمتم گرفت. من هنوز امید داشتم.
امید به فرار...
پس امضا کردم درحالی که نمی دونستم بوران اصلا مثل علی و بقیه نبود. یه مرد جدی و همیشه هوشیار که....
https://t.me/+dtDVcQ8ZOcc1YTA0
https://t.me/+dtDVcQ8ZOcc1YTA0
https://t.me/+dtDVcQ8ZOcc1YTA0
https://t.me/+dtDVcQ8ZOcc1YTA0
https://t.me/+dtDVcQ8ZOcc1YTA0
https://t.me/+dtDVcQ8ZOcc1YTA0
https://t.me/+dtDVcQ8ZOcc1YTA0
https://t.me/+dtDVcQ8ZOcc1YTA0
https://t.me/+dtDVcQ8ZOcc1YTA0
https://t.me/+dtDVcQ8ZOcc1YTA0
https://t.me/+dtDVcQ8ZOcc1YTA0
https://t.me/+dtDVcQ8ZOcc1YTA0
https://t.me/+dtDVcQ8ZOcc1YTA0
https://t.me/+dtDVcQ8ZOcc1YTA0 | 297 | 1 | Loading... |
63700
Repost from N/a
- من این موها رو توی تختم میخوام.
لرزی بر تنم افتاد. پلک هایم را سفت روی هم فشردم و سر چرخاندم به عقب. یک قدم فاصله داشتم برای ورود به تراس شیشه ای.
- برای وقتی که قراره توی تخت من، با اون هیکل ریره میزه ات زیر تنم باشی و وقتی که دارم فرانسوی میبوسمت، وول بخوری و موهات تکون تکون بخورن.
وحشت زده چشم درشت کردم و جیغ کشیدم:
- چی میگی؟ دهنتو ببند. عوضی. هیز...مردک بی ناموس. بذار برم. بذار برم میخوای سکته ام بدی؟
جلو آمد. پاهایم شروع کرده بودند به لرزیدن. توی پنت هاوس او در بلندترین آسمان خراش شهر بودیم. یک تراس شیشه ای با کف پوش شیشه ای. می مُردم از ارتفاع.
- تو رو خدا بذار برم. برای چی منو آوردی تو ایم جهنم؟
- تو حیفی برای شهاب. تو برای همه حیفی. تو باید مال من باشی. از ماه اومدی که مال من باشی آیدا. مگه نه؟
مست هم نبود لاکردار که بگویم عقلش سرجایش نیست. بغضم بی هوا ترکید. جیغ کشیدم:
- نامرد هوس باز. چطور میتونی به ناموس بهترین رفیقت چشم داشته باشی؟
فقط نگاه می کرد. یک نگاه عمیق و به شدت حس دار. نفس نفس زنان و با جیغ شهاب را صدا زدم. کسی نبود. شهاب هم.
- شهاب... وای خدا شهاب تو کجایی؟ کمک... تو رو خدا...
به التماس افتادم.
- من از ارتفاع میترسم آقا عماد. سکته میکنم الان. تو رو خدا برو کنار بیام تو.
باز جلو آمد. فاتحه ام را خواندم. منتظر بودم به دیار باقی بشتافم که مرا توی آغوشش به تراس کشاند. حتی جرأت نداشتم پلک هایم را باز کنم.
- برام مهم نیست. نه شهاب پفیوز که لیاقت تو رو نداره. نه حرف مردم که فقط چشم و گوشن.
کمرم را محکم تر گرفت. نوک انگشتش نوازش وار روی لب هایم کشیده شد. خاک بر سر من. خاک بر سر من که از ترس سنگکوپ کرده بودم و نمی توانستم توی صورتش بکوبم.
- من تو رو برای خودم می خوام. برای اینکه توی خونه ام ول بچرخی، همش جلوی چشمم باشی. برای اینکه روی کاناپه ی خونه ام دراز بکشی، جلوی آینه ی اتاقم خودتو آرایش کنی و من فقط نگاهت کنم.
آهی که کشید از سر لذت بود. چندشم شد. چانه ام را فشرد و تن لرزانم را به خودش فشرد.
- تو فقط به درد دلبری کردن می خوری. با این موهای آبی و چشمای دریایی ات و لبات... آخ لبات...
شانه هایم را جمع کردم. حقارت بود برای من. لعنت بر شهاب که مرا به این سفر آورد. آن هم با عماد شاهید. با بغض و تو گلویی نالیدم. لب هایش را به موهایم چسباند و عمیق نفس کشید.
- جونم؟ نمیشه مال من نشی، نمیشه بذارم مال شهاب شی. از ارتفاع میترسی. ببرمت داخل؟
فقط توانستم زار بزنم:
- خواهش میکنم.
- اگه دستاتو دور گردنم حلقه کنی میبرمت داخل.
نامرد. با حرص و چشمانی بسته سر به چپ و راست تکان دادم.
- ادامه بدیم آیدا؟ میای بغلم یا بذارمت تو همین تراس دلبر؟
نفسم تکه پاره از گلویم خارج شد. داشتم می مردم از این نزدیکی. جوابی که نشنید، خواست رهایم کند. نفسم رفت از وحشت. جیغ کشیدم، گردنش را نه تنها چسبیدم، بلکه سر فرو کردم توی گودی اش.
- آخ... آخ آیدا... جون؟ جون، چشم آبیه من؟
مجبورم میکرد. لعنتی مجبورم میکرد. و من خفت را قبول میکردم بخاطر این ارتفاع لعنتی...
- نظرت چیه اولین بوسه اتو همینجا ازت بدزدم؟ خبر دارم که این لبای لعنتیت رو شهاب ازم ندزدیده!
جیغ کشیدم: نـــــــه!
خندید. واقعا خندید؟ عماد شاهید؟
- نترس جوجه رنگی، به وقتش لباتم مزه میکنم. مثل همین بغل زورکی که داره زیر زبونم مزه میکنه.
https://t.me/joinchat/SdHbVPCx7ywxNmI0
https://t.me/joinchat/SdHbVPCx7ywxNmI0
سالِـــــ❄️ـــــ بَـــــــــد
❁﷽❁ 📚 نویسنده ی رمان های : آن سالها گل آویز گلهای آفتابگردان اردی بهشت پروانه ام پارت گذاری منظم 😊 آیدا ! تو مثل یک خدا زیبایی !
👍 1
36910
Repost from N/a
00:03
Video unavailable
هر خواستگاری برام میومد، با یه بار تحقیق، میرفت و پشت سرشم نگاه نمیکرد. حق عاشقیام نداشتم؛ چون همه منو نتیجهی هرزگی مادرم میدونستن و حتی خاله و داییهام روی خوش نشون نمیدادن بهم. میگفتن مثل مادرم توزرد از آب درمیام و به یه مرد راضی نمیشم!
https://t.me/+YmA-LVWkmvZjMmFk
ولی یه شب ورق برگشت. موقع برگشت از کلاس کنکور مردی رو دیدم که بعدها فهمیدم محبوبترین پسر خاندانِ جواهریانه!
کسی که تازه از آمریکا برگشته بود و حالا چشمش منو گرفته بود… همه سر آقاییش قسم میخوردن. کل محل آرزوشون بود دخترشون عروسش بشه.
وقتی پیغام فرستادن میخوان بیان خواستگاریم، تو خونهی بیبیم قیامت شد! خالهم با بیرحمی گفت من سنم کمه و کنکور دارم. میخواست دخترِ خودشو بندازه جلو. ولی صبحِ روز خواستگاری امیرپارسا اومد جلوی موسسه و قلب من همونجا واسهش رفت… همونجایی که دستمو گذاشت رو قلبش و خم شد و تو گوشم گفت:
_ من فقط تو رو میخوام! قلبم واس تو میکوبه!
https://t.me/+YmA-LVWkmvZjMmFk
❌عشق چالشبرانگیز و ممنوعه بین دختر و پسری که واس دو دنیای متفاوتن…😭🥺❌
🎁این رمان قوی و حالْخوبکن و عاشقانه، پیشنهاد ویژهی نویسندهست🎁
24610
Repost from N/a
- خانآقا گفتن لباس حریر سفیدتون رو که از مزون آریسا خریدن بپوشید.
با اضطراب به خدمتکار خانه زاد عمارت نگاه کردم.
دوباره چه مصیبتی قرار بود بر سرم نازل شود؟
با صدایی که از بغض گرفته بود، گفتم:
- چه خبره؟ خیر باشه مهین خانم؟ لباس حریر چرا؟
- شریک آقا از عمان اومدن. آقا میخوان شما رو نشونشون بدن.
نفسم را با حسرت بیرون فرستادم.
لباس توصیه کردهی خانآقا را تن زدم.
به محض اینکا وارد سالن شدم، نگاه خان آقا بالا آمد و با تحسین روی بدنم نشست.
با همان لحن سرشار از رضایت بلند گفت:
- برزو خان، این هم دخترم که بهت گفته بودم!
نگاهم به مرد سی ساله ای که برزو خان خطاب شده بود افتاد.
همان شریک از عمان برگشتهی خانآقا!
روی مبلی نشسته بود و هیکل و تتو های پیچ در پیچش باعث میشد خیرهاش بمانی...
برزوخان با اندکی تعجب در چشمانش، در همان حال که با پرستیژ مخصوص خودش روی مبل نشسته بود، با نگاهی سرتا پای مرا براندازد کرد و به خانآقا گفت:
-خان! نمیدونستم دختر این سنی دارید...
بدنم از نفرت جمع شد
نفرت و انزجار!
من در این عمارت لعنت شده هر چیز که بودم، دختر این مرد نبودم....
خانآقا با خونسردی و بلخند ترسناکی جواب داد:
- دخترم نیست... دختر اتابکه! یک ساله مهمون عمارت منه!
چشم برزو با شنیدن نام پدرم گشاد شد.
چه کسی بود که از دشمنی خانآقا با اتابک بی خبر باشد؟
چشمانم به اشک نشست و برزو گیج به من نگاه کرد:
- متوجه نمیشم... دختر اتابک برای چی باید مهمون شما باشه؟
خان با نیشخندی نگاهم کرد:
- نظرت چیه خودت تعریف کنی دردونهی اتابک؟
در طول این یک سال مرا از دردانه بودن، از دختر بودن و از اتابکی که پدرم بود متنفر کرده بود!
دردانهی اتابک خطاب شدن برایم حکم شکنجه داشت...
هیچ وقت نمیتوانستم روی حرف خان حرفی بزنم
اولین باری که در این عمارت سر کشی کردم و مهرهداغ شدم هنوز در خاطرم بود.
تشر زد:
- بگو!
میدانستم چارهای ندارم و باید مطابق میل خان رفتارم کنم.
بی حس، طوطی وار شروع به حرف زدن کردم:
-من گلروام، دختر اتابک. سال گذشته خان کل خانوادمو کشت اما لطف کرد منو زنده نگه داشت.
الان من به عنوان دختر خان یک ساله اینجام.
سر پایین انداختم و نمیدانستم چرا من را به این مرد معرفی میکند تا این که گفت:
-دیگه هجده سالش شده برزوخان! وقتشه آزادش کنم تا برگرده پیش خانواده ی پدریش
با این حرف سر بالا آوردم
خانواده پدریم فکر میکردن من مردم!
برزو با مکث گفت:
-خب چرا منو صدا زدید؟
لبخندی روی لب خانآقا نقش بست که فقط من میدانستم تا چه حد شرور و شیطانی است.
-دختره اتابکه ها... حتی اگه اتابک مرده باشا به نظرت تو مرام خان اینه که دختر اتابک رو دست خالی از خونهش بیرون کنه؟
با مکث و با لحن کریهی اضافه کرد:
- یا با شکم خالی؟
تنم از فکر به معنی پشت حرفش یخ بست.
برزو با هوشی که داشت و شناختش از خان، شوکه ابروهایش بالا پرید.
- میخواید بکارتشو بگیرید؟ من نمیفهمم دخل من به این ماجرا چیه؟
خان به من اشاره کرد:
- دخل این دختر باکرهی آفتاب مهتاب ندیدهی من با تو چی میتونه باشه برزو؟
تنم لرز گرفت.
برزو خیره نگاهم کرد و خان ادامه داد:
-میخوام وقتی برمیگرده پیش اون پدر بزرگ حرومزادهش شکمش اومده باشه بالا... میخوام فکر کنن بچهی من تو شکمشه! بچهی خان!
وحشت زده از جا پریدم.
-نه نه... تو رو خدا... نه... خواهش میکنم!
صدای من بود که تو سالن پیچید و خان داد زد: -ساکت!
هق هقم شکست و خان ادامه داد:
- تو هنوز یه دینی به من داری برزو! باید حرفمو گوش کنی. یا همین امشب، تو یکی از اتاق های این عمارت، این دختر رو حامله میکنی، یا خودت... تاکید میکنم برزو... فقط خودت یه گلوله تو مخش شلیک میکنی و جنازهش رو میفرستی واسه خانوادهش!
برزو با ترحم نگاهم کرد.
خان تاکید کرد:
- توبه من مدیونی برزو! و تنها راه ادای دینت به من، یکی از این دو راهه!
با التماس به چشم پر جذبهی برزو خیره شدم.
در حالی که اشک صورتم را خیس کرده بود، ملتمس لب زدم:
- فقط یه گلوله تو سرم خالی کن!
اخمهای برزو در هم رفت و با تردید از جا بلند شد.
مچ دستم را گرفت و در حالی که سمت یکی از اتاق ها میبرد با صدای بلندی به خان گفت:
- من حاملهش میکنم خان... ولی یادت باشه، کسی به زنی که وارث برزو جهانگیری رو حاملهس حق نداره حتی دست بزنه!
https://t.me/+1cShWir4QGwxOTQ0
https://t.me/+1cShWir4QGwxOTQ0
https://t.me/+1cShWir4QGwxOTQ0
https://t.me/+1cShWir4QGwxOTQ0
•نــــــوشْــدارؤ•
نوشدارو: دَواییست عَلاجِ زَهر و زَخمِ صَعبُالعَلاج!
👍 1
47620
Repost from N/a
- زنمو کشتی، چی میدی که جای خالیش پر بشه؟
با عجز آستینش را میچسبم.
ـ هر چی هر چی که بخوای. جاش پر نمیشه میدونم اما هر چی بخوای میدم.
- حتی حاضری زنم بشی؟
مادرم جلوتر از من با اشک و آه و ناله میگوید:
- دردت به سرم پسرم، زنت میشه. تو فقط رضایت بده.
پس آرزوهایم چه؟ قلبم چه که برای کس دیگری می تپید.
با پوزخند نگاهم می کند و رو به مادر میگوید:
- حاج خانم مطمئنی که زن من شدن بهتر از زندان مونده؟ دخترت بیاد خونه ی من، رنگ آفتابم نباید ببینه. راضی هستی به این؟
مادرم راضی ست. دیدن من پشت میله های زندان سخت است برایش. برای همبن راضی ست که من بشوم زن مردی که ناخواسته زنش را با ماشین زیر گرفته بودم.
- زنم میشه، زن منی که زنمو ازم گرفته. حق نداری دیگه ببینیش دخترتو، فقط بدون که قراره نفسش بکشه. اما چه مدلیش رو، فقط دعا کن برا دخترت.
به عقدش درمیایم. به عقد مردی که دیوانهی زجر دادنم بود.
*** سه سال بعد
- مادر یا بچه؟
در میان دردهای عجیبی که جانم را گرفته بودند، صدایشان را میشنوم. بغضم به طرز باور نکردنی می شکند. با زجر جیغ میزنم.
- نمی فهمم چی میگی دکتر!
- جون زن و بچه تون در خطره. فقط یکی رو میتونیم نجات بدیم. بچه یا مادر؟ انتخاب به عهده ی شماست.
فریادم از درد است. قلبم می گیرد. می دانم که محال است مرا انتخاب کند، اما این لحظات آخر منتظرم که برای اولین و آخرین بار انتخابش من باشم.
- من... من... باید فکر کنم.
- وقت نداریم جناب. بچه یا مادر؟
صورتش را نمی بینم. قلبم وحشیانه می کوبد، منتظرم.. منتظرم که بگوید مادر. که مرا انتخاب کند، من بخت برگشته ای که زنش بودم و او از من متنفر بود.
یک دو... سه و... بوم!
- بچه! بچه امو نجات بدین!
برای بار هزارم مرا خورد میکند. دیگر دردی حس نمی کنم. می میرم جلوتر از مرگ میمیرم. صدایم خفه میشود. دیگر هیچ نمی شنوم، آرام و ساکت منتظر مرگ می نشینم. اولین مادری هستم که از فرزندم بدم می آید؟ نه؟
بیهوشم میکنند، هوشیاری ام می رود کم کم که ناگهان...
- نه... نه... نه زنمو نجات بدین. دکتر!
دستی سرم را می گیرد و لبی پیشانی ام را می بوسد. بوی عطرش... آخ بوی عطرش...
- زنمو میخوام، عشقم... گوه خوردم میشنوی؟ میمیرم من بی تو... بخدا می میرم... عاشقتم دختر، عاشقتم از همون روز تو زندان که خواستم زنم شی عاشقتم... برام بمون... بمون تا از این به بعد عشق بدم بهت... عزیزم...
دیر است... دیر برای همه چیز... چشمانم روی هم می افتند و او عربده می کشد که:
- یه تار مو از سر زنم کم در مطبتو تخته میکنم دکتر... به جون خودش قسم که همه دنیای منه...
https://t.me/+KGOKJhhSW_UxODQ8
https://t.me/+KGOKJhhSW_UxODQ8
👍 1
27830
#پارت_480
#نازلار
تمسخر و خشم آمیخته در چشمانش با زبان بی زبانی فریاد میزد که حرفم را باور نکرده
پنجره را بی سر و صدا باز میکند و نگاهی به میله ها می اندازد .. بی طاقت لب میزنم
_ خیلی محکمه .. تو هرکولم بودی نمیتونستی اینارو بشکنی .. از همون راهی که اومدی برگردیم خب؟
_ لال نمیشه بچم؟
لب هایم را به هم میفشارم و عقب میروم .. ایلمان که جنتلمن بازی بلد نبود .. وای اگر حقیقت را میفهمید .. از مرد های درون این خانه هم بی منطق تر و وحشی تر میشد
از کوله ای که پشتش بود فلز کوچکی بیرون می آورد که نمیفهمم چیست
ترسیده به او زل زده بودم و .. حتی نگاهم نمیکرد
نور قرمز باریکی از فلز، روی میله ها می افتد و باورم نمیشود که میله را از وسط نصف کرد
آنقدر ادامه میدهد که یک مربع کوجک برای بیرون آمدنمان درست میکند
خودش آرام به آن سمت میپرد و دستانش را به سمتم دراز میکند
_ دستات و بپیچ دور گردنم
فشار روانی در من آنقدر زیاد هست که بی توجه به او با بغض لانه کرده در گلو پچ میزنم
_ ببخشید خب؟
_ جونم .. بیا پیشم .. بیا عسل .. حالا وقتش نی که عینهو گنجشکِ تو قفس کز کنی یه گوشه .. الان باس تو بغلم باشی یالا!
❤ 33👍 15😢 8
64320
1 11700
Repost from N/a
_بچم سردشه آقا، توروخدا اون کاپشن رو بده بکنم تنش.
دستفروش با بی اعتنایی تخت سینه ی او کوبید.
_بکش کنار ضعیفه! پول نداری گه میخوری میای خرید.
ابرا نوزاد را در بغلش فشرد و دندان هایش از سرما یخ زد.
_آقا بخدا برات پول جور میکنم، بچم میمیره از سرما، جایی رو ندارم برم.
مرد داد کشید.
_گمشو برو جایی که اینو زاییدی، برو پیش بابای بی صاحابش.
دخترک عقب رفت و به دیوار تکیه داد، چطور می گفت پدرش او را نمی خواهد؟
چطور می گفت از پدرِ بچهاش فرار کرده است؟
نوزاد را به خودش چسباند تا کمی گرمش شود.
به محض اینکه می فهمیدند یک زن تنهاست همه به او انگ خراب بودن می زدند.
_چیشده با خودت گفتی حامله بشم میاد میگیرم یارو قالت گذاشته؟
قضیه پیچیده تر از این حرف ها بود!
ابرا برای رسیدن به خواسته هایش بچه دار شده بود!
درست است...
اما آن ها هرگز سکس نداشتند!
ابرا باید وارثِ محب ایزدی را به دنیا می آورد، مردی که تمام عمرش از زن ها متنفر بود و حتی نمی خواست آن ها را لمس کند.
او ابرا را به بانک اسپرم برد، در ازای پول به او پیشنهاد کرد تا وارثش را به دنیا بیاورد.
مرد در قرارداد ذکر کرده بود که پسر به دنیا بیاورد، و اگر بچه دختر شود باید او را سقط کند.
محب ایزدی برای ثروت هنگفت و تخت پادشاهیاش نیاز به یک پسر داشت.
اما ابرا وقتی فهمید بچه دختر است آنقدر به او دل سپرده بود که نمی توانست رهایش کند.
پس بدون آن که به محب بگوید فرار کرد.
چشم بست و بچه را زیر چادرش پنهان کرد تا کمی بخوابد اما با صدای قدم های محکم مرد دستفروش به خود لرزید.
لگدی به پهلویش زد.
_نمیتونی اینجا بخوابی.
_اقا توروخدا بذارید بخوابم،نیم ساعت بخوابم میرم.
بازوی زن را گرفت و او را بلند کرد، صدای جیغ نوزاد از ترس بلند شد.
_گمشو عفریته.
_حداقل یه کاپشن برای بچهام بده، بخدا پولشو جور میکنم برات.
مرد استغفرللهی زیر لب زمزمه کرد و به سمت او آمد، دستش بلند شد تا سیلی محکمی به گونه ی او بکوبد اما مچ دستش وسط راه گرفته شد!
ابرا چشم باز کرد و با دیدن محب که درست پشت ابرا ایستاده بود و مچ دست مرد را گرفته بود به خود لرزید.
_مادرتو به عزات میشونم! رو یه زن دست بلند میکنی؟
به او مهلت نداد و مشت محکمی به صورتش کوبید.
مرد روی زمین افتاد و محب لگد محکمی به او زد، کاپشن های بچگانه را برداشت و با خشم همه ی آن ها را در جوب ریخت.
_بی شرف عوضی دلت واسه یه زن بی کس و کار نسوخت؟
لگد دیگری به مرد زن و ابرا عقب عقب رفت.
محب آنقدر سنگدل و بی رحم بود که اگر می دید بچه دختر است او را می کشت!
خودش گفته بود اگر بچهات دختر باشد او را با دست خودم خفه می کنم.
آرام عقب عقب رفت که فرار کند، محب پشتش به او بود و گویا که ابرا را نشناخته بود.
محب به سمتش چرخید و با دیدن او که دارد می رود پشت سرش دوید.
_خانم کجا میری؟ بیا واسه بچهات لباس بخرم.
سرجایش خشک شد.
چگونه بر میگشت و با او چشم تو چشم می شد؟
چگونه به او می گفت بچه ای که میخواهی برایش کاپشن بخری، دختر خودت است!
همان نوزادی که گفته بودی خفهاش میکنی اگر پسر نباشد!.
_بیاین خانم، رودروایسی نکنین.
به سمتش چرخید و در چشم هایش خیره شد، مرد با دیدن او در جایش تکان خورد.
چندین ثانیه به چشم های او خیره بود و لب زد.
_ابرا؟
دخترک به او پشت کرد که برود اما محب بازویش را گرفت.
_کدوم گوری میری؟ کجا بودی تو! میدونی چقدر دنبالت گشتم؟
بازوی دخترک را گرفت و او را داخل یک کوچه کشید، کمرش را به دیوار سیمانی کوبید و غرید.
_پرسیدم کدوم گوری بودی تو!
با سکوت ابرا نگاهش پایین آمد و چشمش به نوزاد افتاد.
برای لحظه ای هنگ کرد، تازه فهمید نوزادی که داشت از سرما می مرد، بچه ی خودش بود.
ابرا با اشک فریاد کشید.
_این بچه ی توئه محب ایزدی! وارث توئه! دختره، می فهمی؟ همون دختری که گفتی با دستای خودت خفهاش میکنی، دخترت داره از سرما میمیره محب، از گرسنگی جون نداره گریه کنه.
به هق هق افتاد و باز هم ادامه داد.
_فرار کردم! ازت ترسیدم... ترسیدم بچهمون رو بکشی محب... فرار کردم تا دخترمو نجات بدم.
محب با حیرت به روشن نگاه کرد و لب زد.
_من غلط کردم... غلط کردم که گفتم خفهاش میکنم، من گه بخورم بخوام بچهام رو خفه کنم، چرت گفتم ابرا، میدونی چقدر دنبالت گشتم؟ میدونی چقدر خواستم پیدات کنم و بچمو بغل کنم؟
با قطع شدن ناگهانیِ صدای نوزاد با نگرانی او را بالا گرفت.
_گریه نمیکنه محب، صداش نمیاد، تنش سرده... سرده!
محب نوزاد را از او گرفت و داد کشید.
_چند وقته هیچی نخورده؟
_چهار روزه، بچم مرد! بچم محب... بچممممم!
https://t.me/+HuJ3fKuwcqs4NmU0
https://t.me/+HuJ3fKuwcqs4NmU0
https://t.me/+HuJ3fKuwcqs4NmU0
https://t.me/+HuJ3fKuwcqs4NmU0
https://t.me/+HuJ3fKuwcqs4NmU0
https://t.me/+HuJ3fKuwcqs4NmU0
https://t.me/+HuJ3fKuwcqs4NmU0
https://t.me/+HuJ3fKuwcqs4NmU0
46010