cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

🔥جهنمی بنام عشق...🔥

رمان جنجالی "جهنمی بنام عشق" به قلم آراز طالبی آیدی ادمین👇👇👇 @SBMTcanada4226791 آدرس ما در روبیکا:👇👇👇 https://rubika.ir/JahanamiBenameEshg

Show more
Advertising posts
16 302
Subscribers
-1424 hours
-1277 days
-55130 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

شوهرم کنار هووم کنار سفره عقد نشسته بودن و عاقد خطبه عقد میخوند. من بعد از ۵ سال هنوز نتونستم بودم حامله بشم و شوهرم بچه می‌خواست. براش رفتم خاستگاری و حالا کنار زنش نشسته بود. مادر شوهرم نیشگونی از بازوم گرفت : -به پسرم اونجوری نگاه نکن غربتی گورت و از زندگیش گم کن زنش قراره براش پسر بیاره همونکاری که تو عرضه شو نداشتی بغضم و قورت دادم و از درد بازوم ناله کردم: -فقط‌یکم دیگه بمونم تو لباس دامادی ببینمش -لازم نکرده پسرم الان میخواد عروسش و ببره حجله نمیخوام قیافه نحست و ببینه چمدونم رو تو دستم گرفتم و ... https://t.me/+6rKURzHjomswYjFk
Show all...
🐬
Show all...
Repost from N/a
#منبع_آرامش / #پارت_واقعی #پارت_106 - همیشه روز تعطیل اینجوری تنها میایی سرکار؟ کلافه پوفی کردم. انگار عادتش بود با سوال سوال آدم را جواب دهد! - محض اطلاعتون همیشه نه اما بعضی اوقات بله! با رها کردن نوک انگشت اشاره از شستش نزدیک صورتم ضربه­‌ای روی پیشانی‌ام نشست. اخم کردم و خودم را عقب کشیدم. - خیلی احمقی دختر! حداقل وقتی پرده پنجره رو می‌کشی کنار تا فیهاخالدون طبقه بالا می­افته کف خیابون حداقل عقل کن در پایین و قفل کن. https://t.me/+omTjUBlu5vxiNDA0 تهاجمی گفتم: - اولا درست صحبت کن با من! دوما در پایین و بسته بودم. از اونور باز نمیشد مگر اینکه کلید بندازن... کارت بانکی­‌اش را بالا آورد و حرفم را برید: - یا خیلی راحت این و بندازن لای در، زبونه رو به سمت داخل هل بدن و تادا! بیان بالا برسن به خیاط باشی! متعجب مانده بودم از حرفی که زده بود. کاملا درست می‌گفت! اما در کنار حرف منطقی­‌اش نخواستم از موضعم عقب بنشینم و گفتم: - خیلی مهارت داری تو دزدیا! با اخم و نیمخندی از روی میز برخاست. - روت و برم! حواست و جمع کن، تو این جامعه همه منتظر یه میانبرن تا به کثافت کاریشون برسن، تو بهشون میدون نده! https://t.me/+omTjUBlu5vxiNDA0 داستان پسر دخترباز و دختر عاشقی که حتی به عشقشم پا نمیده...پر از کل‌کل این داستان 😂😍
Show all...
فرناز عزیززاده| منبع آرامش 🔥

﷽ نویسنده: فرناز عزیززاده✨ "منبع آرامش":در حال پارت گذاری(عاشقانه) . "رگ احساس": در حال پارت گذاری(پلیسی) . "درد سپید": باغ استور (اثر مشترک) جهت ارتباط: @Rag_ehsas اینستاگرام : @farnaz_azizzadehh لینک کانال:

https://t.me/+omTjUBlu5vxiNDA0

Repost from N/a
- خانم دکتر! خبریه؟🔞💦 https://t.me/+txPCChHxcDg5NDI0 https://t.me/+txPCChHxcDg5NDI0 https://t.me/+txPCChHxcDg5NDI0 یک قدم به سمتش برداشتم و با لحن آرومی گفتم: - چیه دلت خواست میلاد خان زرین؟! لبخندی نثارم کرد و دستشو به سمته بالا اورد و همینکه خواست لباسم رو بکشه بالا با مشت کوبیدم تو صورتش... - میکشمت حرومزاده دست رو من بلند میکنی! - این به اون در که منو تو اتاق خودم زندانی کرده بودی! من دکتر توام مریضت نیستم! با خشم فریادی کشید که فکر کنم تو کله ساختمون صداش پیچید: - دکتری که عاشقه مریضش شده یا مریضی که عاشقه دکترش شده؟! - داد نزن همه فهمیدن! بیشتر از قبل فریاد کشید و در همون حال کارکنای تیمارستان وارد اتاق شدن: - میخوام همه بفهمن که تو ماله منی! https://t.me/+txPCChHxcDg5NDI0 https://t.me/+txPCChHxcDg5NDI0 https://t.me/+txPCChHxcDg5NDI0 #رمانی_مهیج_و_هیجان_انگیز❤️‍🔥 #پسر‌تیمارستانی #خانم‌دکتر
Show all...
Repost from N/a
-سقطش کن! ناباور از آن چه شنیده بودم یک گام به عقب برداشتم. یه گامی رو که من به عقب برداشته بودم با دو گام بلند جبران کرد: -اصلا از کجا معلوم که راست بگی و نخوای توله ی یکی دیگه رو به اسم خانوادگی ما ببندی هان؟ از اون بابای معتاد پفیوزت که آبی گرم نمیشه، گفتی چی بهتر از این که خودمو ببندم به ریش یه خانواده ی اسم و رسم دار... هق زدم و یک گام دیگه به عقب برداشتم. دستش رو دراز کرد و محکم بازوم رو گرفت و گفت: -پای یه مرد توی خونه ی تو باز شده و یه جنازه روی دست من مونده... اون وقت توقع داری باور کنم که داری راست می گی و حامله گیت مشروعه؟! دستش رو ناگهان رها کرد و فریاد زد: -نمی تونی با یکی دیگه بخوابی و ادای زن های نجیب رو در بیاری و توقع داشته باشی سایه ی سر بشم برای اون نطفه ی حرومی که توی شکمته! سرم گیج می رفت! گناه من فقط عاشقی بود و حالا داشتم تاوان عشقم رو به بدترین شکل ممکن می دادم. سرش رو جلو اورد و پچ پچ کرد: -همین امشب کار رو تموم میکنم دختره ی بی آبرو.... نفسم رفت و لرزیدم https://t.me/+M1ALvQmqnTFiZGM8 زن با نگاهی تحقیر آمیز براندازش کرد و گفت: -خیال کردی با یه توله میتونی پاگیرش کنی؟ سری با افسوس تکون داد و همون طور که به سمت وسایلش می رفت گفت: -از تو زرنگ تراش نمیتونن این گرگای پولدار رو گول بزنن... تو که مثل بره می مونی دختر جون! هنوز همون جا گوشه ی مطبش تاریک و کثیفش می لرزیدم که صداش رعشه به جونم انداخت: -تموم نشد پری؟ -الان تمومش می کنم آقا! رو به من تشر زد: -یالا بیا روی تخت! اون وقتی که باید می لرزیدی لابد جیک جیک مستونه ت بوده! بیا دیگه این قدر وقت من رو نگیر دختر جون! به دست و پاش افتادم: -تو رو به هر کی می پرستی بذار برم! -بذارم بری؟ دیوونه شدی؟ مثل این که یادت رفته کی اون بیرونه و من برای چی پول گرفتم! دستم رو توی جیب شلوارم کردم و سرویس طلا رو جلوش گرفتم. چشماش با دیدن برلیان ها برق زد اما گفت: -جفتمون رو می کشه! -میرم... قسم میخورم که یه جوری خودم رو گم و گور می کنم که هیچ وقت پیدام نکنه... وسوسه شده بود! صداش دوباره اومد: -داری چه غلطی می کنی پری! سیلی محکمی به صورتم زد و من بی اختیار جیغ کشیدم. پری سرویس رو از دستم قاپید و با خونسردی گفت: -تموم شد آقا! https://t.me/+M1ALvQmqnTFiZGM8 رفتم اما نمی دونستم اون یه روزی وجب به وجب این خاک رو دنبالم می گرده...
Show all...
جهنمی بنام عشق... نویسنده : آراز_طالبی #امانت_دارباشیم #کپی_حرام #پارت_هشتصدوسیزده روژان با چشم های گشاد شده از تعجب  نگام می کنه و انگار که از حرفم حساب برده باشه اروم و مظلومانه می گه : _اینی که گفتی جدی بود؟ این نگاه مظلومش و اون چشمای پدر درارش و این لباس دو وجبیش که دارو ندارشو سخاوتمندانه به نمایش گذاشته  باعث میشه کوتاه بیامو با یه لحن خیلی جدی بگم : _ماجرای اون آخونده رو شنیدی ؟ _کدوم آخونده ؟ _میگن یه روزی یه روحانی رو ممبر داشته سخنرانی می کرده و می گفته : ای مردم صرفه جویی کنید و گوشت نخورید ، مرغ نخورید ، برنج نخورید و ... _خب ؟ _همش می گفته : مگه نون و پنیر غذا نیست ؟ مگه سیب زمینی ابپز شکم سیر نمی کنه یه خورده قانع باشید انقد به مسئولین غر نزنید... _خب ... اینا به زنا چه ربطی داره ؟ _عجله نکن ربطشو می گم ، زن خود حاج اقام بین مردم نشسته بود و داشت حرفهای شوهرش رو گوش می کرد شب که میشه حاجی تشریف می برن منزل ،و امر می کنن خانم شامو بیار ، خانمش هم یه نون و پنیر ساده میاره می ذاره جلو حاجی ... _والا من نمی فهمم تو چی می گی ... _صبر کنی می فهمی ... خلاصه حاجی یه نگاهی به نونو پنیر می کنه و یه نگاهی هم به حاج خانمو می ندازه و می گه : پس کو غذا ؟ زنشم می گه : مگه خودت نگفتی : ای مردم صرفه جویی کنید و فلان و بیسار ... خب منم به حرف خودت عمل کردم دیگه ... حاج اقا یه نگاهی به زنش می کنه و می گه : خانومممم حرفهایی که ما رو ممبر می زنیم مال مردمِ نه مال شما و خودمون ... شما طبق روال خودت برو جلو ...پاشو برو گوشت و برنجت رو بپز _خب ؟ _خب که ... من با زنای دیگه کاری ندارم، حرفی که سر منبر قبلی زدم مال بقیه اس ....  گردن ما که پیش شما از مو باریکتره شما هم تا جا داره بتازون کی که بگه نه ...والا روژی خانم ... خلاصه رمان جذاب #پادشاه_عقربها طبق افسانه ای باستانی از تمدن ِ بابِل اولین نیمه خدا حاصل پیوند دختر پادشاه و خدای عقرب بوجود اومد...نیمه خدایی که به پادشاه عقربها معروف شد و شهری عظیم و پیشرفته در بیابانی پهناور بنا نهاد که از دید انسانهای فانی مخفی بود... پادشاهی قدرتمند و پُرابهت که با مرگ همسر محبوبش ، قلب خودشم همراهش دفن میکنه و هزاران سال بدون عواطف و احساسات به فرمانرواییش ادامه میده تا اینکه ارتعاشات قلب دفن شده دختری صاف و زلال رو به سمت خودش میکشونه... https://t.me/+ioNvK65B9A80Nzg0
Show all...
👍 28🥰 3 1
جهنمی بنام عشق... نویسنده : آراز_طالبی #امانت_دارباشیم #کپی_حرام #پارت_هشتصدوسیزده روژان با چشم های گشاد شده از تعجب  نگام می کنه و انگار که از حرفم حساب برده باشه اروم و مظلومانه می گه : _اینی که گفتی جدی بود؟ این نگاه مظلومش و اون چشمای پدر درارش و این لباس دو وجبیش که دارو ندارشو سخاوتمندانه به نمایش گذاشته  باعث میشه کوتاه بیامو با یه لحن خیلی جدی بگم : _ماجرای اون آخونده رو شنیدی ؟ _کدوم آخونده ؟ _میگن یه روزی یه روحانی رو ممبر داشته سخنرانی می کرده و می گفته : ای مردم صرفه جویی کنید و گوشت نخورید ، مرغ نخورید ، برنج نخورید و ... _خب ؟ _همش می گفته : مگه نون و پنیر غذا نیست ؟ مگه سیب زمینی ابپز شکم سیر نمی کنه یه خورده قانع باشید انقد به مسئولین غر نزنید... _خب ... اینا به زنا چه ربطی داره ؟ _عجله نکن ربطشو می گم ، زن خود حاج اقام بین مردم نشسته بود و داشت حرفهای شوهرش رو گوش می کرد شب که میشه حاجی تشریف می برن منزل ،و امر می کنن خانم شامو بیار ، خانمش هم یه نون و پنیر ساده میاره می ذاره جلو حاجی ... _والا من نمی فهمم تو چی می گی ... _صبر کنی می فهمی ... خلاصه حاجی یه نگاهی به نونو پنیر می کنه و یه نگاهی هم به حاج خانمو می ندازه و می گه : پس کو غذا ؟ زنشم می گه : مگه خودت نگفتی : ای مردم صرفه جویی کنید و فلان و بیسار ... خب منم به حرف خودت عمل کردم دیگه ... حاج اقا یه نگاهی به زنش می کنه و می گه : خانومممم حرفهایی که ما رو ممبر می زنیم مال مردمِ نه مال شما و خودمون ... شما طبق روال خودت برو جلو ...پاشو برو گوشت و برنجت رو بپز _خب ؟ _خب که ... من با زنای دیگه کاری ندارم، حرفی که سر منبر قبلی زدم مال بقیه اس ....  گردن ما که پیش شما از مو باریکتره شما هم تا جا داره بتازون کی که بگه نه ...والا روژی خانم ... خلاصه رمان جذاب #پادشاه_عقربها طبق افسانه ای باستانی از تمدن ِ بابِل اولین نیمه خدا حاصل پیوند دختر پادشاه و خدای عقرب بوجود اومد...نیمه خدایی که به پادشاه عقربها معروف شد و شهری عظیم و پیشرفته در بیابانی پهناور بنا نهاد که از دید انسانهای فانی مخفی بود... پادشاهی قدرتمند و پُرابهت که با مرگ همسر محبوبش ، قلب خودشم همراهش دفن میکنه و هزاران سال بدون عواطف و احساسات به فرمانرواییش ادامه میده تا اینکه ارتعاشات قلب دفن شده دختری صاف و زلال رو به سمت خودش میکشونه... https://t.me/+ioNvK65B9A80Nzg0
Show all...
پــادشـ👑ـاه عقـربـها

کانال رسمی گلوریا 🌱 رمانهای آنلاین؛ ماه نشان اسم من مارال پادشاه عقربها . . « کپی و انتشار در کانال ها حرام میباشد»

پرونده ی یه قاتل تیمارستانی رو قبول کردم، فکر میکردم قراره همه چیز درست بشه ولی با عاشق شدن اون دیونه همه چیز به هم ریخت، من شده بودم معشوقه پنهونی اون مرد تو تیمارستان و کسی خبر نداشت تا روزی که در حاله رابطه بودیم و رئیس تیمارستان....🔞💯 https://t.me/+q05TaLu-TKphODc0 https://t.me/+q05TaLu-TKphODc0 https://t.me/+q05TaLu-TKphODc0 یلدا دختری که هیچ وقت قرار نبود عاشق بشه ولی با ورود میلاد زرین کسی که پدر مادرش رو کشته بود..... #برای‌خواندن‌ادامه‌داستان‌‌وارد‌چنل‌شوید👍💥
Show all...
👰‍♀
Show all...
Repost from N/a
- ما به زنای بدکارو کاسب جنس نمی‌فروشیم! قلبم به درد اومد، یه نصفه شبی پناه برده بودم خونه‌ی میرسبحانِ خوش اسم و رسم و حالا پشت سرمون حرفای ناجوری می‌زدن، از خونه بیرون نمی‌اومدم از ترس اما امروز اجباراً برای خریدن نوار بهداشتی اومده بودم. - زود خریدمو می‌کنم میرم، آقا کاری ندارم با کسی که مرد دیگه‌ای که توی مغازه بود اومد جلوتر و می‌خواست بیرونم کنه - زبون خوش حالیت نیست؟ میگه به زن خراب جنس نمی‌ده چرا نمی‌فهمی؟( آرام دم گوشم پچ زد) شبی چند می ری؟ ساعتی ام کار می کنی؟ صدای فریاد حاج سبحان پیچید تو مغازه - با ناموس من اینجوری حرف می‌زنی مرتیکه الدنگ؟ سبحان با چشم های قرمز به خون نشسته به فروشنده زل می زنه و می گه : _خانومم هرچی می خواد بهش بده ملتفت شدی؟ بعد هم دسته ای اسکناس روی میز مرد کوبید... تا از مغازه بیرون اومدیم و دستم رو کشید و سمت محضر سر خیابون برد... - محرمت می‌کنم تا تموم شه این حرفا!🫢❤️‍🔥 https://t.me/+B3MLi2J5zD8xYTE0 https://t.me/+B3MLi2J5zD8xYTE0 https://t.me/+B3MLi2J5zD8xYTE0 اون میر سبحانه🔥 کسی که اسمش قسم راست مردم محله‌ست و کل طایقه به مرام و معرفتش می‌شناسنش... کسی که مردونگی کرد و یه زن بیوه که آوراه بود رو نصفه شب به خونه‌ش راه داد، از روز بعدش سبحان جذابمون شد نقل دهن کل محل که حاجی زن بیوه‌ای رو که نامحرمه آورده خونه‌ش و باهاش رابطه داره! سید مردی نبود که اهل این‌کارا باشه، سید آدمی نبود که نگاه بد به کسی بندازه و همه می‌دونستن تاحالا یه نمازشم قضا نشده پس باید اون زنو از خونه بیرون می‌کرد تا حرف و حدیثایی که پشتش بود تموم شه اما چه کنیم که سیدمون این‌بار بدجوری دلش برای پاکی و معصومیت اون زن لرزیده بود و...🤤🔞 https://t.me/+B3MLi2J5zD8xYTE0 https://t.me/+B3MLi2J5zD8xYTE0 https://t.me/+B3MLi2J5zD8xYTE0 #مذهبی_بزرگسال♨️
Show all...
🍀ڪــانـــابیـ🌱ــس☘

میر سبحان مردی با خدا و ناموس پرست که دختری بیوه سر راهش قرار میگیرد و....🍏

Choose a Different Plan

Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.