cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

کانال رسمی مهرسار...🦋

#آخر_این_ماه (فایل شده📗) #فریا (در حال فایل شدن 📩) #نیلوفر_آلپ (درحال تایپ📝) تمامی بنرها واقعی هستن❌🤌🏻 روند پارت گذاری:هرروز (به غیر از جمعه)⚡️ پیج اینستاگرام👇🏻 https://instagram.com/mehrsar_nevesht77?utm_sourc

Show more
Advertising posts
1 251
Subscribers
-724 hours
-267 days
-9730 days
Posting time distributions

Data loading in progress...

Find out who reads your channel

This graph will show you who besides your subscribers reads your channel and learn about other sources of traffic.
Views Sources
Publication analysis
PostsViews
Shares
Views dynamics
01
ساحل دختر شیطون و سرزبون دار شایان‌ها....🥹😍 دختری که تمام ثروت کلان شایان‌ها به نامش بود و مهره اصلی شطرنج این بازی‌هاشون حساب می شه ساحل باید تاوان کثافت کاری ساشا برادرش رو پس بده ولی این وسط یک مهره اصلی اشتباه حرکت کرد و آن قلب مرد مغرور و سرد داستان جذاب ما بود...🥹🥲 https://t.me/+I6Y2-JS65qBhNjY0 https://t.me/+I6Y2-JS65qBhNjY0 8پاک
110Loading...
02
#فریا #پارت۲۲۷ آخر شب بود فرزانه و فریبا با بچه ها و شوهرشون مونده بودن و همه رفته بودن بخوابن،محمدحامی میون رخت خوابی که مامان پهن کرده بود نشسته بود و گوشیش رو چک میکرد منم داشتم لباس های تنم رو با تاپ شلوارک نخی و کوتاهم عوض میکردم. _آخی...نفسم بالا اومد چیه هی آدم خودشون بقچه پیچ میکنه اه نیم نگاهی بهم انداخت و گوشیشو گذاشت کنار _چقدرم تو بقچه پیچی! _شال و شلوار و تونیک تنمه،هوا گرمه دائم تو آشپزخونه بودم مردم از گرما شما مردا راحتید یه پیراهن و شلوار تمام... _دیگه خانم ها زیبان ظریفن بایدم پوشیده باشن هرچیزی که باارزش هست رو باید قایم کرد. کرم دور چشمم رو میزدم که از آینه نگاهش کردم چشممو ریز کردم: _همه خانم ها زیبا و ظریف هستن؟ تک خنده ای کرد. _کلا جنس زن لطیفه _و زیبا! _خب زیبایید دیگه _من یا خانم های دیگه؟ _من زل نزدم تو صورت خانم های دیگه که چمیدونم _آهاااان...حرفت کم کم داره برمیگرده خب دیگه؟ خندید و خیز برداشت سمتم روی زانوش بلند شد دست انداخت دور کمرم و پرتم کرد روی تشک و خودش افتاد روم _هیییین...وای محمد سرم میخورد یه جا چی؟ _تو بغل من بودیا حواسم بود ترسوی حسود! _حسود؟نه من حسود نیستم. _الان داری به خانم های دیگه حسادت میکنی. _نه من حسادت نمیکنم خوشم نمیاد در مورد زن دیگه ای صحبت کنی و ازش تعریف کنی! یکه خورده با چشمای گرد شده نگاهم کرد. _من کی درمورد زن دیگه ای حرف زدم؟ چرا حرف میذاری تو دهنم؟ _الان گفتی زن ها لطیف و زیبان! _گفتم همه خانم ها کلا جنسیت مؤنث ظریفه و باارزش باید حفظ بشه از دید همگان همین! _یاد معلم دینیمون افتادم. خندید و سرشو برد تو گردنم و همونجا حین اینکه گردنم رو بو میکرد گفت: _بیشرف،اصلا من خانم های دیگه کاری نداری تو جذابی زیبایی تو فقط برای منی هیچ کسی نباید تو ببینه... سرشو فاصله داد و زل زد تو چشمام و ادامه داد: _خوب شد؟ دستمو گذاشتم روی ریشش که بلند شده بود و با شستم ریشش زبر و خشنش رو نوازش کردم. _خوب شد.چقدر دلم برات تنگ شده! یهو بی مقدمه داغ کردم و تمام تنم خواستار لمسش شد.لبشو نزدیک دهنم کرد که بینی هامون باهم برخورد کرد. _منم دلم برات تنگ شده...خوبی؟ درد نداری؟خونریزیت تموم شده؟ _درد ندارم اما خونریزیم نه تموم نشده ولی خیلی کمه... از روم رفت کنار به پهلو شد و بغلم گرفت و با دستش شکمم رو نوازش کرد. _اگر بچمون بود الان چقدر خوشحال بودیم از وجودش داشتیم کارای عروسیمون رو میکردیم که تاآخر ماه بریم خونه خودمون... چشمام پر اشک شد و سرمو بردم لای گردنش و بغضم رو رها کردم. _من نمیدونستم وجود داره وگرنه بیشتر مواظبش میبودم،وقتی فهمیدم رفته خیلی غصه خوردم هیچ وقت به مادرشدن فکر نکرده بودم اما فکرشو که میکنم میبینم دوستش داشتم،دوست نداشتم بره میدونم که تو عاشقش بودی! موهامو لمس کرد: _هیش...عزیزم گریه نکن منم ناراحتم منم دلم پیششه اما قسمت نبوده از کشی باعثش شد نمیگذرم! بینیمو کشیدم بالا و همونجا بااحتیاط پچ زدم: _محمدحامی...من یه کاری کردم. دستش از حرکت ایستاد سرشو برد عقب و نگاهم کرد: _چیکار؟ _من از یحیی شکایت کردم. ⚠️هرگونه کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است و پیگرد قانونی دارد.
380Loading...
03
امیر سپهبد🔥🤤 مردی بداخلاق و مغرور که تا به حال کسی چهره‌اش و از نزدیک ندیده و به مرد #نقاب‌دار معروفه😎 مردی خشک و سرد که از همه دخترا بعد از مرگ نامزدش فاصله میگیره... شب عروسیش به گوشش رسونده بودن که جنازه نامزدش در عمارت بزرگ شایان هاست.  دلبرش در تخت #ساشا شایان بر اثر تجاوز جان داده بود. باید تاوان می گرفت و زخم می زد تا آرام می گرفت. قسم خورده که بعد ازمرگ نامزدش #مهگل دیگه عاشق نشه و به کسی رحم نکنه بعد از اون همه سختی و درد و رنج درست وقتی میخواد انتقام شو بگیره بدجوری دل میبازه به خواهر دشنمش، به خواهر کسی که مسبب تمام مشکلات و دردهایی هست که کشیده....🥲💔 https://t.me/+I6Y2-JS65qBhNjY0 https://t.me/+I6Y2-JS65qBhNjY0 صب بپاک
590Loading...
04
خلاصه:💔🥀 جانان دختری کم سن و سال، که به‌خاطر سرو سامان گرفتن زندگی‌اش، داخل کارگاه حاج‌صادقی؛ قالی می‌بافد. اما حاج‌صادقی دلباخته او می‌شود و از او می‌خواهد که صیغه‌اش شود. جانان امتناع می‌کند تا این‌که، یک روز که هر دو داخل کارگاه تنها هستند، حاج‌صادقی وارد کارگاه می‌شود...🔞🔥 https://t.me/+SUbOd5mywqM0Nzc0 https://t.me/+SUbOd5mywqM0Nzc0 9پاک
490Loading...
05
#نیلوفر_آلپ #پارت_۵ 🚫هرگونه کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است و پیگرد قانونی دارد. دیشب بعد حموم و خوردن یدونه قرص مسکن و یکی از قرص های خواب عزیز جون خوابم برد صبح با احساس ضعف و گرسنگی از خواب بیدار شدم،دیشب شامم نخورده بودم و بااون همه گریه و استرس و خونریزی اون ضعف طبیعی بود بعد خوردن صبحانه ظرفارو شستم یه استکان چای جلوی عزیز گذاشتم و برای شستن رخت چرکا و لباس های خیس خورده دیشب که کنار حموم مونده بود به حیاط رفتم و تموم حرصمو با چنگ زدن لباس ها خالی کردم. داشتم لباس هارو آب میکشیدم که بابلند شدن صدای در دستمو آب کشیدم با پشت شلوارم خشکش کردم چادرم رو از روی بند رخت حیاط چنگ زدم انداختم روی سرم... _کیه؟ _منم باز کن. با شنیدن صدای سیف چشمامو تو حدقه چرخوندم و پوف بلند بالایی کشیدم،الان کی حال داره برای ابن توضیح بده و بپیچونتش!؟ درو باز کردم و رفتم سراغ کارم که اومد داخل و درو بست. _سلام صبح بخیر نیم نگاهی بهش انداختم دوتا نون سنگگ دستش بود. _سلام صبح توام بخیر،از اینورا! _خوبی؟ _خوبم تو خوبی؟ _چرا همچینی؟رنگ و روت چرا انقدر زار و نزاره؟ _حالم خوش نیست زیاد از دیشب سرم درد میکنه به اون همه سروصدا و دود عادت ندارم. اومد جلو و لب حوض نشست و زل زد به دستام _مطمئنی فقط همینه؟ _آره پس چیه؟ _دیشب کجا غیبت زد؟من دوساعت و نیم داشتم دنبالت میگشتم. _تو باغ بودم داشتم قدم میزدم. بدون اینکه حتی نگاهش کنم جوابشو میدادم مبادا دروغم لو بره ازش خجالت میکشیدم و وحشت داشتم از اینکه کسی از ماجرای دیشب چیزی بفهمه.خم شدم شیر آب رو ببندم که زودتر خیز برداشت و بست. _میبندم من _مرسی سبد لباس های شسته شده که پر شده بود رو برداشتم ،آبشون رو میچلوندم و روی بند پهن میکردم. پاشد اومد کنارم ایستاد و زل رد تو صورتم... _دیشب چرا خواستی بیای بهم نگفتی؟چرا منتظر نموندی باهم برگردیم؟ _پیدات نکردم،کار توام طول میکشید اون موقع که نمیتونستی بیای! _تو زنگ میزدی بهم اگر پیدام نکردی بعد میدیدی میتونم بیام یا نه،منم تو مهمونی بود دائم درحال یورتمه رفتن بودم دوتا چشم میچرخوندی میدیدیم. _حالا خب که چی؟چیشده؟ندیدمت و اومدم و تموم شد رفت. لباسی که داشتم میتکونم رو ازم محکم گرفت و پرت کرد روی سبد و باقی لباسا _منو نگاه کن! _عههههه...دیونه ای؟چرا اینجوری میکنی؟ خم شدم لباس رو برداشتم که باز ازم گرفت و پرت کرد سرجاش قبلش صداشو بردبالا... _باتوام میگم منو نگاه کن! باحرص و طلبکار زل زدم تو صورتش... _هان چیه؟چی میگی اول صبح اومدی سین جیم؟ _دیشب چه اتفاقی افتاد؟ _هیچی چیشد؟دنبال چی هستی تو سیف اونو بگو! _دیشب کسی مزاحمت شد؟ پوزخندی زدم و باز خم شدم لباس رو برداشتم،تو دلم گفتم ای کاش مزاحمت بود کجای کاری اما گفتم: _نه کی به من نگاه میکنه؟میگم داشتم تو باغ قدم میزدم یه اکیپ اومده بودن اون سمت مست بودن هی چرت و پرت میگفتن ترسیدم از کنارشون رد بشم بیام داخل منتظر موندم برن که طول کشید. _مطمئن باشم همینه؟ _آره بابا کی از من دروغ شنیدی؟
1100Loading...
06
کوهیار مستوفی مهندس مکانیک جذاب و هیکلی که همه دخترای محل برای نیم نگاهی از اون بال بال میزنن ، خودش محتاج نیم نگاه دختر خودساخته و شیطونیه که هر روز از جلو مغازه‌اش رد میشه و به کارگاه قالی‌بافی می‌ره . عطش و تب خواستنش مثل خون توی رگهاشه اما غرورش مانع میشه که قدم پیش بذاره . غافل از اینکه حاج صادقی پیر مرد معتمد محل و صاحب قالی بافی برای جانانش نقشه کشیده و طمع تن اونو داره و یک بار از تنهایی او در کارگاه....🔞🫣 https://t.me/+SUbOd5mywqM0Nzc0 https://t.me/+SUbOd5mywqM0Nzc0 صب بپاک
600Loading...
07
من، شهابم!... مثل اسمم زاده ی "آتش"🔥 تاجر مغروری که هیچ کدوم از دخترای اغواگر و زیبایی که دورم بودن نتونستن دل سنگ و سردم رو بدست بیارن اماااا... دختر کوچیک و مظلوم حاج تیمور وثوق، تونست! دختری که خونوادش طردش کرده بودن. ۱۱ سال ازم کوچیکتر بود و ساده تر از همه دخترایی بود که توی تختم اومده بودن ولی من... خواستمش! و چه چیزی بود که من بخوامش و بدستش نیارم؟ بچه بود ولی... به عقد خودم در اوردمش تا هیچ مردی حتی جرات نگاه کردن بهش رو نداشته باشه. همه چیز باب میلم بود تا وقتی که مردی رو دیدم که اون و بزرگ کرده بود و می تونست خیلی راحت ازم بگیرش. من ولی ادمیم که حاضرم قاتل بشم اما از چیزی که تصاحبش کردم نگذرم! پس...❤️‍🔥 https://t.me/+rp8Dtz4JZAI5NDJk https://t.me/+rp8Dtz4JZAI5NDJk 8پاک
430Loading...
08
#فریا #پارت۲۲۶ ازش جدا شدم و موهای کوتاه شقیقه اش که لا به لاش موهای سفید دیده میشد رو با ناخونام لمس کردم: _کجا بودی این چند روز؟گوشیت خاموش بود خبری ازت نداشتم نگرانت شدم. _دنبال یحیی! _پیداش کردی؟ _نه...هرجایی که فکر میکردم باشه سر زدم حتی شهرستان آب و اجدادیشون اما پیداش نکردم. _خوبی الان؟ _تورو دیدم خوبم...اما تا زمانی که اونو پیدا نکنم و به جزاش نرسونم آروم نمیشم،تو خوبی؟بهتری؟ببخشید این چند روز نبودم اما حالم اصلا خوب نبود نیاز داشتم تنها باشم و فکر کنم. _فکر کنی که تکلیف این زندگی کوفتی رو روشن کنی؟ اخمی کرد و چونه ام رو گرفت تو دستش... _ببخشید اگر بد حرف زدم حالم خوش نبود اما میخوام بدونی هیچ منظوری نداشتم هیچ قصدی نداشتم و ندارم فکر میکردم تنها باشم دور باشم میتونم آروم بشم اما نشد فهمیدم آرامشم کنار خودته! لبمو گزیدم که نگاهش روی لبای زوم شد و لبشو با زبونش تر کرد. _ازت ناراحتم! _شرمنده ام حلالم کن.جبران میکنم اوضاع خوبی نبود حال هیچ کدوممون خوب نبود بدترین اتفاقی که میشد برای یه مرد بیفته برام افتاده درک میکنی اینو نه؟ _آره...حال تورو میفهمم،سعی میکنم باهاش کنار بیام. _بعد سرفرصت مناسب باید باهم صحبت کنیم. _باشه. _اومدی خونه بابات قهر؟ لبخندی زدم و زل زدم تو چشماش: _نه مگه بچه ام؟ازت خبری نداشتم حالم خوش نبود گفتم بیام اینجا چند روزی بلکه آروم بشم. _پیدا کردی؟ _چیو؟ _آرامش رو! _الان که تورو دیدم آره...از کجا فهمیدی اینجام؟ _رفتم خونه خودمون مامان گفت همون روز رفتی،رفتم خونه ات دیدم نیستی خطتت خاموش بود از شانار پرسیدم گفت اومدی اینجا. _خطم؟خاموش نکردم من شاید شارژش تموم شده اصلا از دیشب چک نکردم. _خیلی میخوامتا! لبخندم عمیق تر شد و لبمو تر کردم. _منم... باانگشت شستش لبم رو نوازش کرد که لبم سوزن سوزن شد میون لبام فاصله افتاد انگشتش رو خواست وارد حفره ایجاد شده بین لبام ببره اما باصدای مامان که نزدیک آشپزخونه میشد و حضورش رو اعلام میکرد از هم فاصله گرفتیم. _فریا سیب زمینی ها سرخ شد؟ هینی کشیدم و دویدم سمت گاز خداروشکر مامان زیرش رو کم کرده بود و فقط بیش از حد طلایی شده بود و نسوخته بود فوری زیرش رو خاموش کردم و حین خارج کردن از روغن گفتم: _آره مامان سرخ شد. مامان اومد تو آشپزخونه حال محمدحامی و خانواده اش رو پرسید، ظرفهای ناهار رو حاضر کرد یه سینی چای ریختم با پیش دستی و کارد و چنگال از آشپزخونه بیرون رفتیم تا برنج دم بکشه چای و شیرینی هایی که محمدحامی خریده رو بخوریم. ⚠️هرگونه کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است و پیگرد قانونی دارد.
1200Loading...
09
آخییییی...🥲🥹
1140Loading...
10
#فریا #پارت۲۲۵ سه روز از اومدنم به شیراز گذشته بود، همچنان از محمدحامی خبری نداشتم از حنانه سراغش رو گرفته بودم و گفته بود: _از همون روز که از خونه بیرون زد دیگه نیومده خطش ام خاموشه ، ما خیلی نگرانیم الکی به مامان گفتیم محمدحامی پیش فریاست تا نگران نشه اما موندیم چیکار کنیم حتی به کلانتری ام گزارش دادیم به چندجا هم سر زدیم اما ازش خبری نیست. از پدرمادر یحیی ام سراغش رو گرفتیم و ظاهرا روز اول اونجا رفته بوده کمی سروصدا کرده التیماتوم داده بوده و رفته. به شدت نگرانش بودم جوری که کلا این چند روز انگار روی هوا بودم مدام تپش قلب داشتم و شبا خواب نداشتم حتی قرصهای خواب بابا ام نمیخوابوند منو... هربار با خطش تماس گرفتم خاموش بود از حسن آقا سراغش رو گرفتم حتی،گفت اونجا نرفته اصلا چند روزه...نمیدونستم دیگه چیکار کنم و کجا دنبالش بگردم از طرفی نمیخواستم مامان اینا از چیزی مطلع بشن مامان مدام میگفت: _چرا شوهرت زنگ نمیزنه؟چرا نمیاد؟ نکنه اومدی قهر؟ باباهم نگران فقط نگاه میکرد. ازشون ممنون بودم که به فرزانه و فریبا از سقط بچه حرفی نزدن، خواهرام فکر میکردن اومدم رفع برای دلتنگی و دیدنشون اما من فقط اومدم که از تهران دور باشم کنار خانواده ام باشم و آروم باشم از محمدحامی که خبری نداشتم تهران بااون عظمتش برام یه زندون تنگ بود. صدای بلند تلویزیون،بحث های سیاسی آقاحمید و آقا مصطفی، صدای تفنگ بازی تبلت جواد، قهقهه زدن فرزانه و فریبا، صدای ماشین لباسشویی،جلز و ولز روغن سیب زمینی سرخ کرده کل کل احسان نازنین همشون مثل یه مته داشت مغزم رو سوراخ میکرد،میون این حال و احوال سرم درد میکرد و قلبم هرلحظه ممکن بود از سینه ام بپره بیرون ای کاش امروز نمیومدن اینجا انقدر ذهنم آشفته بود که تصمیم گرفتم بعد شام برگردم تهران دوجا سر بزنم بلکه محمدحامی رو پیدا کنم. خیارهارو ریز ریز داشتم خرد میکردم برای سالاد شیرازی و سعی میکردم به سروصداها توجه نکنم با شنیدن صدای آیفون بند دلم هری ریخت، ناخودآگاه از جا بلند شدم که نیلوفر باصدای بلند گفت: _خاله فریا عمو حامی اومده. فرزانه و فریبا به علاوه مامان با تعجب نگاهم کردن که من فقط نفسم‌ رو محکم دادم بیرون و دستمو به میز گرفتم. _این بچه چه بی خبر اومده...فریا خبر داشتی؟ _نه... مامان روسریش رو مرتب کرد و زیر نگاه مشکوک فرزانه و فریبا به من از آشپزخونه زد بیرون و فرزانه و فریبا هم پشتش...بابا و آقا مصطفی و آقا حمید برای استقبال جلوی در رفته بودن و بچه ها همه ساکت به ردیف ایستاده بود برای سلام و احوال پرسی از این احترامی که همه براش قائل بودن احساس افتخار کردم. _سلام مادرجان... با شنیدن صداش چند قدم رفتم جلوتر بدون توجه به دیگران سرتاپاش رو با دقت و دلتنگی رصد کردم، مثل همیشه مرتب بود جعبه شیرینی رو داد به مامان میون حال و احوالش باهمه تو همون چنددقیقه مدام نگاهش میچرخید سمتم... چشماش غم داشت صداش هم خش،میدونستم از عصبانیت و حرص و جوش صداش گرفته. بالاخره نوبت به من رسید اومد سمتم تو درگاهی آشپزخونه با دستهایی که روش آب گوجه و تیکه های کوچیک خیار روش مونده بود ایستاده بودم. _سلام خانم... لبخند نیم بندی زدم هول شده جوری که انگار روز اول خواستگاریمه که حتی اون روز هم این حال رو نداشتم زیر نگاه خانواده ام گفتم: _سلام خوش اومدی. دسته گلی که خریده بود رو گرفت سمتم و من با دستهای کثیفم با ذوق و قلبی که حالا از هیجان تند میزد دسته گل قشنگم رو ازش گرفتم. _خوبی عزیزم؟بهتری؟ _خوبم تو خوبی؟ نگاهمو تو صورتش چرخوندم که لبخند مردونه ای زد و سرشو تکون داد،اومد جلوتر و پیشونیم رو بوسید دلم میخواست چنگ بزنم به لباسش دستامو بندازم دور گردنش و اجازه ندم حتی به اینچ ازم دور بشه دلم برای بوی تنش آغوشش و دستهای مردونه و بزرگش که دورم حلقه بشه تنگ شده بود،نفس عمیقی کشیدم و بغضی که از شدت دلتنگی و احساساتی شدن بود رو قورت دادم. فاصله که گرفت چشمامو که باز کردم دیدم هرکسی خودشو به کاری مشغول کرده و خودشون رو زدن به اون راه از خدا خواسته دستشو چنگ زدم و کشیدمش تو آشپزخونه از دیدرس همه که دور شدیم دسته گل رو گذاشتم روی میز دستامو دور گردنش چفت کردم و سرمو گذاشتم روی قلبش نفسهای عمیق کشیدم تند دستاشو محکم دور کمرم پیچید و محکم فشارم داد جوری که نفسم حبس شد و قلنچ تنم شکست.سرشو کنار گوشم آورد و موهامو بو کشید: _آخیش...بغلت رو چقدر کم داشتم فریا! ⚠️هرگونه کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است و پیگرد قانونی دارد.
1100Loading...
11
اون دکتر ارمان وثوقه! مردی که هفت سال غیب شد! و بعد هفت سال یک دفعه برگشت. وقتی بعد هفت سال دیدمش باور نکردم که همون پسری باشه که منو توی بغلش عاشقانه بزرگ کرد! حالا یه دنیا فاصله بینمون بود. من به زور زن مرد پولدار و پیری شده بودم که ۱۱ سال ازم بزرگتر بود و فقط دنبال عیاشی بود. فکر می کردم من و فراموش کرده و دیگه براش مهم نیستم اما... وقتی که با دیدن بدن کبود و کتک خورده م رگ گردنش از غیرت پاره شد، افکارم بهم ریخت. جلوی همه من رو پشت خودش کشید و نذاشت دیگه حتی نوک انگشت اون شوهر بی رحم و هوسبازم بهم بخوره اما...خبر حاملگیم مثل بمب منفجر شد!🧨 حاملگی در حالی که همه می دونستن شوهرم عقیمه!...🔥 https://t.me/+rp8Dtz4JZAI5NDJk https://t.me/+rp8Dtz4JZAI5NDJk صب بپاک
680Loading...
12
#نیلوفر_آلپ #پارت_۴ 🚫هرگونه کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است و پیگرد قانونی دارد. _کیه این موقع شب؟ _سیف عزیزجون... _وا چی میخواد نصف شبی؟الان جلوی در حرف میزدید. _نمیدونم قطع شد،شاید دستش خورده. فوری گوشی نوکیا ساده ام رو سایلنت کردم و یادم اومد تو مسیر وقتی از سرخیابون سوار ماشین اون پیرمرده که صاحب باغ سرخیابون بود،شدم هم زنگ زده بود اما جواب نداده بودم و چندین تماس بی پاسخ دیگه اش ام احتمالا برای وقتی که منو تو مهمونی ندیده و دنبالم میگشته روی گوشی بود. گوشی تو دستم لرزید و اسم سیف رو دیدم،این بچه رو هم نگران کردما...برای اینکه عزیز دیگه حرفی نزنه رفتم تو رخت خواب و پیامش رو باز کردم. _چرا رد میدی؟کجایی تو؟یا جواب نمیدی یا رد میدی،بیا میخوایم بریم. بینیمو بالا کشیدم و با ناخن های کوتاهم دکمه هارو تندتند فشار دادم. _من اومدم خونه دوباره تماسش روی گوشی نشست که باز رد تماس زدم و پیام دادم. _عزیز خوابه نمیتونم حرف بزنم. _کی رفتی؟با چی رفتی؟چرا خبر ندادی؟من دو ساعته دارم دنبال تو میگردم. لبمو گزیدم و به پهلو شدم که دلم تیر کشید،یادم اومد تمام تنم خونی بود و خودمو باید بشورم دلم برای سوخت انگار که اشکم بیشتر سرریزشد. _ببخشید...حالم خوب نبود دلمم شور عزیز رو میزد اومدم. _حداقل یه خبر میدادی با من اومدی تنها برگشتی این جاده رو این موقع شب؟نگرانت شدم. _خوبم...ببخشید نگران شدی فردا حرف میزنیم خوابم میاد الان شب بخیر _چیزی شده؟طوریت شده؟ جوابشو ندادم که دوباره پیام داد. _کیف و مانتوت اینجا بود اما خودت تو مهمونی نبودی کجا بودی؟ باز جوابشو ندادم بذار فکر کنه خوابم برده،جواب بدم چی بگم؟چی دارم که بگم؟چی هست جز بی آبرویی؟ _نیلو خوابیدی؟ و اون آخرین پیامش بود،با صدای خروپف عزیز متوجه شدم خوابش سنگین شده،آروم از جا بلند شدم حوله و لباس هامو برداشتم و به حموم گوشه حیاط رفتم لگن قرمز رو زیر شیر آب گذاشتم و بالباس های تنم نشستم روی موزائیک کف حموم و گریه امو آزاد کردم.
1220Loading...
13
میدونم کمه تاآخر شب باز پارت مینویسم و جبرانی هارو تکمیل میکنم تو همین هفته علل حساب داشته باشید تااز خماری در بیاید ماچ به کلتون💋❤️
1190Loading...
14
#فریا #پارت۲۲۴ از پزشکی قانونی باحالی نزار در اومدم، پرونده و مدارکی که دستم بود رو با خستگی نگاه کردم و بغضم رو قورت دادم نفس عمیقی کشیدم و نگاهی به آسمون ابری انداختم. _آخ یحیی خدا لعنتت کنه ببین به چه روزی افتادم و پام کجاها باز شده،خدایا من که ازش نمیگذرم حقم رو میگیرم توام از حق من نگذر! راه افتادم سمت سوپر مارکتی که چندتا پلاک اونورتر بود یه بسته شکلات و یه بطری آب خریدم. مدارک و کیف دستمو پرت کردم روی صندلی کناری و قلوپی آب خوردم گازی از شکلات زدم و چشمامو بستم مزه اش که رو روی زبونم نشست حس کردم عروقم بازتر شد و نفسم راحت تر جریان پیدا کرد.کاغذ شکلات تموم شده رو مچاله کردم و از کیفم مسکنی درآوردم و همراه آب خوردم. امروز خیلی راه رفته بودم و سرپا بودم دلم درد میکرد و میدونستم خونریزیم زیاد شده از شدت دادو بیداد و شنیدن داستان های بدبختی مردم تو آگاهی و پزشکی قانونی حس میکردم تو مغزم دینامیت کار گذاشتن.سه تا شکایت کرده بودم از یحیی تجاوز،ضرب و شتم،قتل بچه ام... ابدا نمیدونستم عکس العمل محمدحامی چی میتونه باشه ممکنه بعدا که عصبانیتش بخوابه نظر دیگه ای داشته باشه اما اگر یک درصد از کارم ایراد بگیره و پشتم در نیاد قید همه چیو میزنم. سرراهم از رستوران ماهیچه و باقالی پلو خریدم به محض رسیدن به خونه لباس هامو عوض کنم ناهارمو تمام و کمال خوردم با مامان و شانار صحبت کردم ساک لباس هامو بستم داروهامو به علاوه یدونه قرص خواب خوردم،گوشیمو گذاشتم سرزنگ و رفتم تو تخت از دیروز از محمدحامی خبری نداشتم نگرانش بودم و از طرفی هم دلم ازش شکسته بود و دلخور بودم از خودش و خانواده اش،منتظر خبری ازش بودم تا از دلنگرانی در بیام اما حالا دیگه نوبت اون بود که از خودش خبر بده چون میدونستم خودش خودش رو گم و گور کرده و راغب نیست برای حرف زدن و جلو اومدن پس منم به حال خودش میذاشتمش. صبح باصدای آلارم گوشی بیدار شدم،دوش گرفتم صبحانه ام رو خوردم ساک و لوازمم رو برداشتم در قفل کردم رفتم مطب چندروزی نبودم و بازم قرار بود چند روزی نباشم نمیخواستم مریض هامو کنسل کنم بچه های کوچولویی بودن که خانواده اشون به امید من میومدن اونجا و دلم نمیخواست مسائل شخصی من خدایی نکرده باعث آسیب خوردن به اونا بشه حالم تاحدی خوب بود که میتونستم سرپا باشم بالاخره زندگی جریان داشت. تا عصر مریض هارو ویزیت کردم، برای ناهار ساندویچ کتلتی که الهام خودش درسته کرده و آورده بود رو خوردم و راه افتادم به سمت شیراز، آخر شب بود که رسیدم مامان و بابا جفتشون بیدار منتظرم بودن کنارشون شام خوردم چای خوردم حرف زدیم از مسائل پیش اومده خیلی خلاصه وار و باسانسور گفتم اما خیلی از قسمتها از جمله تجاوز،گم و گور شدن محمدحامی حرفی نزدم نمیخواستم نگرانشوت کنم و ذهنشون رو آشفته بالاخره دونستنشون دردی دوا نمیکرد با شناختی که داشتم میدونستم اگر متوجه بشن عکس العملشون جوری نیست که حمایت کننده باشه بلعکس ممکنه همه چی رو خرابتر کنن نظرشون مثل نظر خانواده محمدحامی بود بالاخره قدیمی بودن و برای چند نسل گذشته نمیشد ازشون خرده گرفت این میون فقط ذهن من آشفته تر میشد و من الان فقط دنبال آرامش بودم. ⚠️هرگونه کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است و پیگرد قانونی دارد.
1240Loading...
15
اون زن فریبکار باعث شد تو اوج موفقیت و خوشی هام، همه زندگیم بهم بریزه و با تهمتش کاری کرد به اجبار عقدش کنم‌. من شدم یه مرد سرد و بی تفاوت که دلش به هیچی خوش نبود. تا اینکه اون عروسک خوشگل چشم رنگی رو دیدم. واسه بازی و سرگرمی بهش نزدیک شدم. ولی اون با دلبریاش کاری کرد که دلم براش بلرزه و بشه تنها دلیل نفس کشیدنم🔥🔞 https://t.me/+BQ2S-hQzu94zZWM0 صب بپاک
590Loading...
16
من افسونم... دختر هات و دلبری که با شیطنت‌هام همه رو عاصی میکنم... توی یک شب زندگیم عوض شد و با وکیل جذابی که عموی دوستم بود. عاشقش شدم و پنهون از همه باهاش قرار میذاشتم. تا اینکه تو شب عروسی خواهرم فهمیدم متاهله و دنیا روی سرم خراب شد😭❤️‍🩹🔥 https://t.me/+BQ2S-hQzu94zZWM0 https://t.me/+BQ2S-hQzu94zZWM0 8پاک
440Loading...
17
من اروندم... وکیل پایه یک دادگستری و نوه محبوب شهسوارها! توی یک شب زندگیم بهم ریخت و با تهمتی که بهم زده شد مجبور شدم دختر عموی مرموزم رو به عقد خودم دربیارم زنی که هیچوقت نتونستم دوستش داشته باشم. تا اینکه اون دختر چشم سبز سر راهم قرار گرفت و دنیای تیره و تارم رو رو برام رنگی کرد...دختری که متاهل بودنمو ازش پنهون کردم و عاشقش شدم...🔞🔥 https://t.me/+BQ2S-hQzu94zZWM0 https://t.me/+BQ2S-hQzu94zZWM0 صب بپاک
580Loading...
18
سهیل راد تاجری جذاب و خشن هفت سال قبل در مستی قاتلِ دختری کم سنی به اسم اهو میشه❌ کل این هفت سالو با عذاب وجدان میگذرونه ولی بعد از گذشت ۷ سال میفهمه که اون دختر هنوز زنده اس و این دفعه برمیگرده و یجوری عاشقش میشه که برعکس قبل به جای جونش، میخواد قلبشو به دست بیاره...🔞🔥 https://t.me/+WBr41ELb0ekzYjI0 https://t.me/+WBr41ELb0ekzYjI0 7پاک
390Loading...
19
سهیل راد تاجری جذاب و خشن هفت سال قبل در مستی قاتلِ دختری کم سنی به اسم اهو میشه❌ کل این هفت سالو با عذاب وجدان میگذرونه ولی بعد از گذشت ۷ سال میفهمه که اون دختر هنوز زنده اس و این دفعه برمیگرده و یجوری عاشقش میشه که برعکس قبل به جای جونش، میخواد قلبشو به دست بیاره...🔞🔥 https://t.me/+WBr41ELb0ekzYjI0 https://t.me/+WBr41ELb0ekzYjI0 صب بپاک
600Loading...
20
من پرنام!🤤🔥 دختری که آرزوی مهاجرت داشت و بهشم رسید...کوله بارم رو جمع کردم و قدم گذاشتم توی خاک آلمان...من دختر ساده‌ای بودم که تا حالا تو عمرم با هیچ پسری رفت و آمد نداشتم و فقط فکر و ذکرم درس بود پس به خودم قول دادم بعد از اتمام تحصیلم برگردم ایران اما وقتی سر یه دندون درد، با یک دندونپزشک بد اخلاق و زورگو آشنا شدم همه چی تغییر کرد... اون منو مجبور کرد که بشم معلم خصوصیش تا بهش زبان یاد بدم و هر روز به این بهونه منو می‌کشوند ‌مطبش...مرد خشن و بد خلقی که به هیچ زنی روی خوش نشون نمی‌داد الان نازم رو میکشید و بالاخره...🙈♨️ https://t.me/+nW4h2TDuIoQ2MjA0 https://t.me/+nW4h2TDuIoQ2MjA0 7پاک
490Loading...
21
کیوان رادمهر! معروف‌ترین دنداپزشک ایرانی که آلمان می‌تونه به خودش ببینه... یه نخبه‌ی خشن و هات🔥 مردی که در قلبش رو به روی تمام زن‌های دور و برش بسته و...دخترا جون میدن برای یه نگاه نفس‌برش... امااااا از قضا این آقا دکتر خشن ما فقط برای یک نفر نرم می‌شه اونم یه دختر ریزه‌میزه‌ با چشم‌های کهرباییه که هر روز اونو به بهونه‌ی معاینه می‌کشونه مطبش... تا اینکه یه روز صدای نازدار پرنا باعث میشه که آقای دکترمون امان از کف بده🔥 https://t.me/+nW4h2TDuIoQ2MjA0 https://t.me/+nW4h2TDuIoQ2MjA0 صب بپاک
520Loading...
22
کمربند رو دوباره وسط کمرش زدم که یه دفعه، آخ ریزی زیر لب گفت: - با دست پسر سابقت فرار میکنی و به ریش من میخندیییییی؟ فکر کردی منم مثل اون بابای لاشخورت بی غیرتتتتتمممممممم؟ در اتاق محکم شکسته شد و من تیز چرخیدم سمت در. محمدحسین بود که با قیافه گر گرفته و با بهت داد زد: - بی غیرتتتتتتت حامله بووووووود. نفسم توی سینه حبس شد. تیز چرخیدم سمت دلارم. نگاهم آروم کشیده شد سمت خونی که زیر پای دلارام داشت هر لحظه بیشتر می شد. من قاتل بچم شدم؟ https://t.me/+9SaqL4BLO_MxNGY0 https://t.me/+9SaqL4BLO_MxNGY0 صب بپاک
600Loading...
23
سرگرد خشنی که به خاطر یه دستور، قاتل بچه یک ماهش می شه🥲💔 https://t.me/+9SaqL4BLO_MxNGY0 - من که هیچ وقت طلاقت نمی دم و تا اخر عمر، تو زندانی و من زندانبان... دلارام باید می موند و می فهمید چرا من تبدیل شده بودم به ضحاک زندگیش. با پشت دست کوبندم تو دهنش که آخش هوا رفت و به پشت کمر روی تخت افتاد؛ جیگرم سوخت. آروم روش خیمه زدم: - گرینه نکن دیگه.... کسی که می خواد از خونه شوهرش فرار کنه باید به یه چیزایی فکر کنه!!مثلا به نه ماه دیگه که ونگ‌ ونگ یه بچه زیرگوششه!!!❌️🔞 https://t.me/+9SaqL4BLO_MxNGY0 https://t.me/+9SaqL4BLO_MxNGY0 ۸پاک
600Loading...
24
من، سرگرد طاهری‌ام. دختر بزرگترین قاچاقچی خاورمیانه باهام هم خونه شد و با دوتا جفت چشم فیروزه، دلمو برد. مافوقم بهم دستور داد که باید باهاش ازدواج کنم و زجرش بدم. نمی دونستم مافوقم کیه تا درست شب شروع این ماموریت کذایی فهمیدم..... یک سال کسی که می پرستیدمو با هزاران روش زجرکش کردم و حالا من به خاطر اون شرط لعنتی و خودخواهی خودم، قاتل بچم شدم و پدر زنم که بزرگترین قاچاقچی خاورمیانه ست،‌ دلاراممو، بابِ دلمو دزدیه. حالا باید حمید سعادت رو که پدر زنمه رو پیدا کنم و نذارم دلارام رو از کشور خارج کنه... نمی ذارم طلاق زنمو ازم بگیرن؛ حتی اگر شده از این شغل اخراج بشم...🔞🔥 https://t.me/+9SaqL4BLO_MxNGY0 https://t.me/+9SaqL4BLO_MxNGY0 صب بپاک
690Loading...
25
خلاصه:🔥 فرهاد ملکان نوه بزرگ پسری، آرش خان ملکان کسی اسم رسم خانودگیشون روی دوش یک دنیا سنگینی می کنه! پسری که برای یه زن پشت پا زده به مال اموال و خانواده اش. حتی دختر عموی عاشقی، که عاشقانه می پرستیدش.. دختری که بعد سال ها هنوزم یادش خنجری میشه روی قلبش.. حالا بعد سه سال خیانت زنی که باعث این همه دوریه اونو نابود می کنه ونابود ترم خواهد شد با فهمیدن قضیه ازدواج زنی که سه ماهم از طلاق خفت بارش نگذشته..... هیچ ارامشی پیدا نخواهد کرد. جز درکنار دختر عمویی که ارامش را سال ها پیش از او گرفته https://t.me/+vvK6XTRZQzZjNjVk https://t.me/+vvK6XTRZQzZjNjVk صب بپاک
510Loading...
26
من طنین ملکان عاشق شدم عاشق پسر عموم فرهاد. عاشق اخم و زورگوییش در عین حال توجهی خاص و زیادی که به من داشت، چیزی که بقیه از من دریغ کردن. فکر میکردم با همه فرق داره و با تمام وجودم بهش دل‌بستم؛ درباره اون فقط با دوست صمیمیم سپیده حرف زدم اما وقتی به خودم اومدم که سپیده و فرهاد رو با هم دیدم... دنیا روی سرم خراب شد و اعتمادم به همه از بین رفت. قلبم مرد اما خودم زنده ماندم و تلاش کردم تا موفق و قوی شوم و نیاز به حمایت مردی نداشته باشم و بعد از سه سال جایگاه خوبی در عرصه مد پیدا کردم اما با حضور فرهادی که از همسرش خیانت دیده و با کمری شکسته دوباره به سمت من آمده بود و از من طلب آرامش و بخشش داره. دنیام دگرگون شد و قلب و عقلم هر کدام به دو مسیر مختلف مرا می‌کشیدند تا اینکه....🔞🔥 https://t.me/+vvK6XTRZQzZjNjVk https://t.me/+vvK6XTRZQzZjNjVk 8پاک
430Loading...
27
#فریا #پارت۲۲۳ گوشیمو زدم شارژ منتظر موندم تا روشن بشه به محض روشن شدنش بدون توجه به پیامک های تماش بی پاسخ به محمدحامی زنگ زدم که با شنیدن جمله مخاطب در دسترس نمیباشد تماس شما از طریق پیامک به ایشان اعلام میگردد قطع کردم و بهش پیام دادم: _محمدحامی؟کجایی؟نگرانتم حالت خوب نبود وقتی رفتی بهم زنگ بزن. گوشیمو همونجا گذاشتم شارژش پر بشه و با همون دلهره و تپش قلب بابا بلند شدم لباس های تنمو در آوردم پد و لباس زیرم رو کنار حوله پشت در حمام گذاشتم شیر آب داغ رو باز کردم و رفتم زیر دوش پلکامو روی هم گذاشتم و سرمو گرفتم بالا چندبار بغضمو قورت دادم به محض باز کردن چشمم وقتی سرمو آوردم پایین با خونی که روی سرامیک های سفید با آب قاطی شده بود و به سمت راه آب میرفت بی هوا با شدت زدم زیر گریه و همونجا کف زمین زیر دوش نشستم زل زدم به خونی که حاصل از بین رفت بچه ام بود و تو تنهایی خودم برای بچه ام عزاداری کردم برای دل خودم زجه زدم برای غیرت محمدحامی ناله کردم اما با خودم عهد کردم یه بار گریه میکنم و بعدش پرونده این اشک و ناله رو میبندم و تمومش میکنم. از حموم که در اومدم متوجه شدم دقیقا یک ساعت و چهل دقیقه اس که اونجام حین پوشیدن لباس هام سرم گیج میرفت و چشمام سیاهی میرفت،بااون همه خونی که از من رفت بااون همه گریه و نخوردن صبحانه و ناهار و شام و ناهار دیشب و دو روز بیهوشی و نرسیدن غذا به بدنم این حال طبیعیه اینکه تاالان سرپا بودم و غش نکرده بودم جای تعجب داشت. با کمک دیوار به آشپزخونه رفتم اول یه لیوان آب قند و گلاب درست کردم روی صندلی میز ناهار خوری نشستم و خوردم تا بتونم سرپا بمونم کنی که حالم جا اومد بلند شدم دوتا نیمرو زدم و خوردم داروهامو که خوردم دوتا ظرف رو شستم و روی کاناپه دراز کشیدم،گوشیمو چک کردم محمدحامی نخ پیامم رو دیده بود نه زنگ زده بود دوباره بهش زنگ زدم و اینبار هم اپراتور همون جمله رو گفت و با اعصاب خراب گوشیو پرت کردم روی مبل تلویزیون رو روشن کردم و بی حواس زل زدم به آدمهای متحرک تو صفحه تلویزیون با زنگ خوردن گوشیم با هول گوشی رو برداشتم که با دیدن اسم شانار نفسمو دادم بیرون و جواب دادم بعد حال و احوال وقتی حالمو پرسید و فهمید خونه ام محمدحامی همه چیو فهمیده و چیشده گفت میاد پیشم که تنها نباشم اما با گفتن میخوام تنها باشم حالم خوبه میخوام تنهایی فکر کنم قانع شد و با گفتن اینکه هرزمان از شبانه روز حس کردم بهش نیاز دارم زنگ بزنم ده دقیقه ای پیشمه قطع کرد،میون فکر و خیال و دل نگرانی هام داروهام اثر کرد همونجا روی کاناپه با تلویزیون و برق روشن بدون پتو و بالش خوابم برد. صبح چشممو که باز کردم گردن خشک شده ام رو بازور تکون دادم،دستمو روی گردنمو گذاشتم گوشیمو چک کردم با ندیدن خبری از محمدحامی نفسمو دادم بیرون تلویزیون رو خاموش کردم،دست و صورتم رو شستم سرپا دوتا لقمه نون و مربا خوردم تا ضعف نکنم اما میدونستم که انرژیم تحلیل رفته و نیاز به تغذیه درست حسابی دارم اما اشتها و حوصله ریخت و پاش نداشتم. لباس هامو تن زدم شناسنامه و کارت ملیم رو برداشتم شالمو انداختم سرم کیف و گوشیم و سوییچ رو برداشتم و از خونه بیرون زدم. جلوی آگاهی شاپور ماشین رو پارک کردم،نگاهی به سر در بزرگ آگاهی و تابلو سبز رنگش انداختم خدایا به امید تویی گفتم و راه افتادم،با دیدن سرباز جلوی در رفتم سمتش... _سلام خسته نباشید میخواستم شکایت کنم کدوم قسمت باید برم؟ _سلام شکایتتون درباره چیه؟ آب دهنمو قورت دادم شالمو مرتب کردم،صدامو صاف کردم و گفتم: _تجاوز... ترحم و حس بد تو نگاهش باعث شد اخم کنم که نگاهشو ازم گرفت و گفت: _برید اداره شماره... از این سمت مستقیم که برید مشخصه _ممنون کارت ملی و شناسنامه ام رو از کیفم در آوردم گوشیمو خاموش کردم جلوی در تحویل دادم با راهنمایی های سرباز سمت اتاق مربوطه رفتم با دیدن در باز اتاق و دیدن مامور پشت مانیتور تق ای به در زدم و با گفتن سلام وارد شدم. ⚠️هرگونه کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است و پیگرد قانونی دارد.
3360Loading...
28
فرهاد ملکان، از خانواده سرشناس لُر ساکن تهران برای زنی از جنس خیانت پشت پا میزنه به خانواده دوست داشتنی خود.. حالا سال ها بعد از خیانت زنی که همه زندگیش به پاش داد. سر افکنده برمیگرده پیش خانواده. حالا چی میشه زندگی دختر عمویی که فرهاد نامردی زیادی در حقش کرده؟ چی میشه عشقی که سال ها طنین قصه به فرهاد داشته 🔞🔥 https://t.me/+vvK6XTRZQzZjNjVk بخونیم عاشقانه دختر عمو پسر عموی که روزی جانشان به هم بند بود🤤🙊 https://t.me/+vvK6XTRZQzZjNjVk https://t.me/+vvK6XTRZQzZjNjVk صب بپاک
530Loading...
29
✨برترین و جدید ترین رمان های تلگرام✨ رمانهاے ممنوعه/عاشقانه/بزرگسالان/طنز بهترین چنل رمانهای صحنه دار❤️ هر رمان ممنوعه نایابی که میخوای دنبالشی همینجاست😭💕 هروز توی کانالشون پراز رمان های سوپرایزیه🥺🫠 https://t.me/+hX_84_lsDck5Yjc0 https://t.me/+hX_84_lsDck5Yjc0 ۹پاک
350Loading...
30
کانالی پراز رمان های ناب جدید تلگرامی🥹🔥 هر رمانی ک دنبالشی توی این چنل هست.. تا لینکش باطل نشده جووین شو!!🤤👇🏼👇🏼 https://t.me/+hX_84_lsDck5Yjc0 https://t.me/+hX_84_lsDck5Yjc0 ۴پاک
480Loading...
31
✿✿⃟ بسم الله رحمان رحیم✿✿ ✨برترین و جدید ترین رمان های تلگرام✨ رمانهاے ممنوعه/عاشقانه/بزرگسالان/طنز بهترین چنل رمانهای صحنه دار❤️ انواع رمان با ژانر های: عاشقانه👫طنز😂 مافیایی🥷پلیسی🧑‍✈️👩‍✈️اجتماعی👨‍👩‍👧‍👦 صحنه دار🙉🙊 و سوپرایز های هر روزه😍😜🤩 همه و همه در کانال کافه رمان😍 به کانال ما بپیوندید و لذت ببرید😍 https://t.me/+hX_84_lsDck5Yjc0 https://t.me/+hX_84_lsDck5Yjc0 صب بپاک
590Loading...
32
بگردم برای دل دخترک داستانمون🥹😭💔 https://t.me/+jGgKW3SAx242NDlk _ولم کن عوضی تو یه قاتل دیوونه ای که به پدر و مادر خودتم رحم نکردی... خنده ی عصبی میکنه و بازوم رو محکم فشار میده که از دردش ناله ی بلندی میکنم. _فقط یه بار دیگه این حرفو تکرار کنی دخترک وحشی... نزاشتم حرفش تموم بشه و داد زدم. _تو دیوونه ای...روانی میخواستم کمکت کنم خوب بشی. ولی... با عصبانیت هولم داد که محکم به دیوار پشت سرم برخورد کردم و...🔥🔞 https://t.me/+jGgKW3SAx242NDlk https://t.me/+jGgKW3SAx242NDlk 8پاک
510Loading...
33
من میلادم... کسی که با دستاش جون پدر و مادرش رو گرفت...همه ازم فراری بودن و منو یه دیوونه تمام عیار میدونستن... دادگاه حکم به روانی بودنم داد... تا اینکه دختری وارد زندگیم شد. یلدا پزشک ماهری که جسارت اینو داره هر پرونده ای رو قبول کنه... همین جسارتش اونو وارد یه پرونده عجیب و غریب میکنه ... پرونده مرد قاتلیو قبول میکنه که پدر مادرش رو به قتل رسونده... این بین پرده از راز هایی برداشته میشه و زندگیم دستخوش پستی بلندی های زیادی میشه...🔞🔥 https://t.me/+jGgKW3SAx242NDlk https://t.me/+jGgKW3SAx242NDlk صب بپاک
570Loading...
34
ساخته های تو شیرین تر از خواسته های منه، خودت برام بچین یا رب!
3210Loading...
35
#فریا #پارت۲۲۲ حجت تو راه خیلی سعی کرد از زیر زبونم حرف بکشه تا متوجه بشه چه خبر شده علت آشفتگی خانمای خونه و غیب شدن برادرش دلیلش چیه اما حرفی نزدم دلم نمیخواست حجت ام غیرت محمدحامی بیشتر از این خدشه دار بشه یا حجت یه کاری کنه و مشکل روی مشکل پیش بیاد ترجیح میدادم اگر قراره متوجه چیزی بشه از خانواده خودش بشنوه نه از زبون من،منو که رسوند اسنپ گرفت و برگشت خونه درو که پشتم بستم از شدت غم و شوکی که بهم این چند روز بهم وارد شده بود ناخودآگاه تنم لرزید،ساک دستمو پشت در رها کردم خودمو کشوندم تا مبل روش ولو شدم،با بغض نگاهی به خونه انداختم با چراغ روشن تلفن متوجه شدم پیغام دارم با زدن دکمه صدای نگران مامان تو گوشم پیچید نذاشتم صحبت هاش به انتها برسه گوشیو برداشتم و زنگ زدم بهش این دو روز انقدر تنش داشتم و حالم خراب بود که اصلا حواسم به نگرانی خانواده ام و بی خبریشون از خودم نبود. _الو فریا... _الو مامان سلام خوبی؟ _وای وای از دست تو...من مردم از نگرانیت که بابات دق کرد کجاییی تو سه روزه معلوم هست؟خوبی؟ اشکم رو پاک کردم و با بغض گفتم: _خوبم شماها خوبید؟ _چیشده؟گریه میکنی؟اتفاقی افتاده؟ کجا بودی این چند روز؟ _خوبم مامان ببخشید نگران شدید،یه مشکل کوچیک داشتم بیمارستان بستری بودم. _وای خدا مرگم بده یا ابوالفضل چرا؟چیشده بود؟خوبی الان؟چه مشکل کوچیکی بوده که سه روز بیمارستان بود؟چرا زو... پریدم میون حرفش و گفتم: _مامان...مامان جان آروم باش هوا نکن طوری نیست خوبم من _چیشده بود؟حرف میزنی یا نه! _بچه ام سقط شده بود. _حا...حامله بودی؟چرا پس حرفی نزدی؟چند وقتت بود؟چرا سقط شد؟خوبی الان؟کی پیشته؟کجایی؟ _خودم نمیدونستم وقتی سقط شد متوجه شدم.خونه ام تنهام _تنها؟چرا تنها؟پشت شوهرت پیشت نیست؟مادرشوهر خواهرشوهرت نیومدن پیشت مراقبت باشن؟ _اونجا بودم من الان اومدم خونه راحت نبودم.محمدحامی ام هست دیگه میاد میره. مامان یهو زد زیر گریه از اونورم صدای نگران بابا بلند شد که میپرسید کیه؟چیشده؟ _فریا راستشو بگو چیشده؟دعواتون شده با شوهرت آره؟اصلا چرا بچه سقط شد؟اصلا چه بچه ای این وسط تو هنوز عقدی عروسی نکردی که...نوچ بمیرم برات خیلی درد کشیدی نه؟بمیرم برای بچه ات نیومده رفت خیلی ناراحت شدی و غصه خوردی آره؟شوهرت چی گفت؟فهمید چیکار کرد؟ اوووف مامان منم ماشالله اش باشه نمیذاره حرف از دهنم در بیاد تندتند میپرسه منتظر جواب نمیمونه بنده خدا هول کرده نمیدونه چند چنده یه بار میگه بچه ی چی عقدی یه بار غصه میخوره برای رفتنش. _مامان زن و شوهریم لنگ یه مراسم عروسی هستیم؟شده بود دیگه خودمون هم نمیدونستیم، اونجوری نکن بابا هول میکنه قلبش میگیره خوبم الان من احتمالا این یکی دوروزه بیام اونجا بمونم چند روز _بیای اینجا چیکار؟من میگم دعوات شده میگی نه وگرنه اینجا اومدنت چیه الان تو این حال؟نکنه شوهرت فهمیده حامله ای ناراحت شده آره؟ زدتت؟ از چشمام برق پرید و اشکم خشک شد. _وای مامان چی میگی؟مگه از طریق فتوسنتز حامله شدم که محمدحامی بفهمه ناراحت بشه؟اصلا به اون بنده خدا میخوره دست بزن داشته باشه؟این حرفارو نزن جلو بابا میگم. _راست میگی مادر نه به اون بچه نمیخوره،هول کردم نمیدونم چی میگم.کی میای حالا؟ _فردا یا پس فردا... بعد کلی سوال جواب و اصرار که تو دعوات شده و میخوای بیای قهر آخر با تهدید اینکه اصلا نمیام میمونه خونه خودم بالاخره کوتاه اومد بعد کلی قربون صدقه و نگرانی و نصیحت دلش سوخت آخر برای پیرمردی که اونجا بی قرار بود و گوشیو داد به بابا به محض شنیدن صداش باز بغض کردم حرفای تکراری با مامان بینمون رد و بدل شد و در آخر وقتی که تاحدودی خیالشون رو راحت کردم تلفن رو قطع کردم. ⚠️هرگونه کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است و پیگرد قانونی دارد.
3200Loading...
36
عشقی پر شور و شیرین که از درمانگاه کوچکی در دل یک روستا بین پزشک روستا و دختری که از اهالی اونجاست، شکل میگیره . پزشکی که خودش ناف بریده دختر عموش هست ولی دلش برای چشمهای رنگی و معصومیت نگاه سلمای دوست داشتنیش سریده🫠 یک روز اونو توی اتاق معاینه گیر میندازه و بی‌طاقت پا رو فراتر می‌ذاره و جسم اونو #تصاحب میکنه .‌غافل از اینکه اون واقعا کیه ؟! اما وقتی که #رابطه اونا برملا میشه ، اتفاقات عجیبی میفته و رازهای زیادی از گذشته فاش میشه که سلما رو #مجبور می‌کنه تا تن بده به اجبار و ....😱🔞 عاشقانه‌ای در دل انتقام https://t.me/+mK8YEu_Ixr42NzA0 صب بپاک
720Loading...
37
#نیلوفر_آلپ #پارت_۳ 🚫هرگونه کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است و پیگرد قانونی دارد. _خوب بود آره جات خالی بود. _مادر تو خوش باشی انگار من خوشم من که جز خوشی تو چیزی نمیخوام، خوب کردی رفتی خدا خیر بده سیف الله رو تو که جایی نمیری صبح تا شب نشستی کنج اون چهار دیواری سوزن میزنی گه گاه حداقل بااین بچه رو تنهاام نیستی حال و هوات هم عوض میشه. به سمت تنها اتاق خونه پنجاه متریمون راه افتادم . _نه عزیز دیگه نمیرم. _چرا؟اتفاقی افتاده؟ در کمد رو باز کردم و حین عوض کردن لباس هام تو تاریک و روشن اتاق همونطور که اشک میریختم گفتم: _نه چیزی نشده...اما دیگه نمیخوام برم خیلی ام خوشم نیومد. _وا چرا؟قرآن خدا غلط میشه دوتا آدم درست حسابی دور و اطرافت ببینی؟حتما باید گوشه این چهار دیواری بمونی؟حداقل میری میای بلکه بخت بهت رو کرد و تو مهمونی های این اعیونی ها یکی قاپت یکی رو دزدیدی و زن یه کاره مملکت شدی! پوزخندی زدم و سرمو با تاسف تکون دادم و زمزمه کردم: _کجای کاری عزیزجون؟تو این مهمونی ها که آدم درست حسابی نیست آدم باخانواده و اصیل که مهمونی اینجوری نمیگیره اما من خر بودم و قبلش فکر نکردم و بافضولی خودمو بدبخت کردم. _هان؟چی گفتی؟ بلند تر گفتم: _هیچی...میگم اونا باماها فرق دارن، مهمونی هاشون باماها فرق داره خوشم نیومد از فضای اونجا صدای هین بلندش و سیلی نسبتا محکمی اومد. _نکنه نجسی میخوردن؟آره؟ رخت خوابم رو بغل گرفتم و از اتاق زدم بیرون به عزیز که روی رخت خوابش کنج مثلا پذیرایی خونه محقرمون خوابیده بود نگاه کردم. _آره... _وای توبه توبه...نمیخواد دیگه بری این چجورشه؟من گفتم لابد مثل تولدای خودمونه... حین پهن کردن رخت خوابم همونطور که اشک میریختم و سعی میکردم عزیز متوجه نشه سری تکون دادم، خیلی دوست داشتم بگم عزیزجون تولد ما؟اولا کدوم تولد بعدشم آخه اگر مثل تولدای ما بود که اونام باید مثل ما بودن باهمین عقبه نمیومدن تو بهترین منطقه تهران مهمونی آنچنانی امثال عروسی بگیرن که ما تو خوابمون هم ندیدیم! تولدای ما تهش خلاصه میشد تو یه کیک نصف سوخته و نصف وا رفته ی تو قابلمه که با شمع های باقی مونده از شام غریبان محرم هرسال جشن میگرفتیم و با چای میخوردیم و ذوقم میکردیم. دیگه حوصله نداشتم جواب عزیز رو بدم خداروشکر خودشم حرفی نزد همونطور که زیر لب غرغر میکرد و دعا میکرد دراز کشید سرجاش و تسبیحش رو گرفت دستش و مشغول ذکر گفتن شد صدای زنگ گوشیم بلند شد به دنبال صداش رفتم از تو کیفم که کنار در افتاده بود گوشیمو برداشتم و با دیدن اسم سیف نفس عمیقی کشیدم رد تماس زدم و لبمو گزیدم.
3330Loading...
38
من سلمام🤤 دانشجوی پرستاریم و عاشق یکی از پزشکای بیمارستانمون شدم. عاشق جذبه‌اش در عین حال توجهات خاصش . عاشق نگاه خاصش و دستهای گرمش که وقتی رو تنم می‌چرخید منو از خود بی‌خود میکرد . دنیای من در اون خلاصه شده و تمام زندگیم شده بود اینقدر دوسش داشتم که جسم و روحم در اختیارش گذاشتم غافل از اینکه اون نامزد دختر عموش هست 🥺 مادر و نامزدش به محل کارم اومدن و آبروم بردن و منو هرزه و‌خونه خراب کن خوندن بعد از اون تمام باورهام فرو ریخت . فرار کردم. ازش دور شدم. از کسی که غرور و باورام رو شکسته بود. دور شدم اما غافل از بازی سرنوشت بودم که دوباره ما رو روبروی هم قرار داد اما این بار این منم که با آبروشون بازی میکنم . بازی تازه شروع شده... https://t.me/+mK8YEu_Ixr42NzA0 https://t.me/+mK8YEu_Ixr42NzA0 7پاک
390Loading...
39
#فریا #پارت۲۲۱ _مامان چرا تو دل آدمو خالی میکنی؟ این حرفا چیه؟چرا به این بچه عذاب وجدان میدی؟کار خلافی نکرده که واقعیت رو گفته اتفاقا خوب کاری کرده من همون اول به شما گفتم به فریا فشار بیخود نیارید فردا روز داداش میفهمه ناراحتی و کدورت پیش میاد بینشون گفتی نه تو مو میبینی من پیچ مو... _دروغ گفتم مگه؟بفرما تحویل بگیر چی شد الان؟داداشت رفت سراغ اون عصبیه یه کاری دست خودش بده چی؟همه حرفی رو که نباید به مرد زد آخه مرده غیرت داره غرور داره یه جاهایی باید یه چیزایی رو پنهان کرد نگفت آدم باید رازدار باشه. با چشمای گرد شده درحالی که ابروی چپم بالا پریده بود نگاهش کردم و گفتم: _عذراخانم اتفاقا اصل مهمه یه رابطه سالم رو راست بودنه اینکه چیزی رو قایم نکنیم و سرهم کلاه نذاریم صادق باشیم نه اینکه کتمان کنیم. _وا...برعکسید جوونا حالا زمان ما جور دیگه بود والا من هرحرفی رو نمیزدیم از قدیم گفتن پچ پچ زنا کش کش مردا! _اون برای حرفای خاله زنکیه برای دعوای دوتا بچه تو کوچه برای زمان قدیم نهایت برای یه متلک تو خیابون نه برای تجاوز به عروس خانواده توسط دوماد خانواده وقتی پزشک تشخیص داده و شوهرت از قضا تیزه و متوجه شده اینو میشه قایم کرد اصلا؟فردا روز محمدحامی خودش میفهمید که از چشم خود منم میدید به قول خودتون مرده دیگه...من کاری رو کردم که وجدانم گفت و الان حالم بهتره و احساس بهتری دارم نسبت به خودم و تربیت خانواده ام چون خانواده ام به من دروغ گفتن رو یاد ندادن. چشماشو گرد کرد و گفت: _آفرین به پدر مادرت بااین بچه تربیت کردنشون. متوجه طعنه ای که زد شدم اما بی حرف با دلخوری نگاهش کردم و رو کردم سمت حنانه... _حنانه جان زحمت کشیدی این دو روز ممنون _کاری نکردم که من برات عزیزم، خدا سلامتی بده بهت الهی زودتر این اوضاع آروم بشه داداشمم آروم میشه الان عصبی اگر حرفی چیزی پیش اومد من عذرخواهی میکنم. لبخندی دردمندی زدم و بغلش کردم. _قربونت برم خواهش میکنم پیش میاد. رو کردم سمت عذراخانم که گوشی خونه به دست تند تند شماره میگرفت. _عذراخانم خیلی تو زحمت و سختی افتادید ممنون باهول نگاهی بهم کرد و گوشیو گذاشت دم گوشش... _خواهش میکنم مادر کاری نکردم نموندی که حالا میام بهت سر میزنم خیالم از این پسره و حنا راحت بشه بهتر بشم میام. _راضی به زحمت نیستم ممنون... حناجان خداحافظ نیم نگاهی بهم انداخت و لبشو گزید،سرشو انداخت پایین و زمزمه کرد: _زن داداش من خیلی شرمنده ام بخاطر اوضاع پیش اومده ببخشید توروخدا _نه تو چرا؟تو که مقصر نیستی کسی دیگه باید جواب کارو پس بده نه تو _شما بزرگی کن ببخش خره اون... _سعی میکنم عذراخانم گوشیو آخر آورد پایین و غر زد: _گوشیشو جواب نمیده کجا گذاشت رفت؟ _به محمدحامی زنگ میزنید؟ _آره _اون الان حواسش به گوشی نیست عصبیه بدتر عصبی میشه خودش زنگ میزنه. _وا خوش به اقبالت چقدر بیخیالی! لبخند نیم بند مصنوعی زدم آه عمیقی کشیدم و فقط گفتم: _خداحافظ درجواب تعارف تیکه پاره کردناشون حرفی نزدم و حتی پشتمو نگاه نکردم،کفشامو پا زدم و از خونه زدم بیرون حجت تو ماشینش نشسته بود سرش تو گوشی بود تق ای به شیشه زدم که شیشه رو داد پایین: _بیا بشین بریم دیگه،چیزی شده؟ _زحمت نکش من خودم میرم، ماشینمم میمونه اینجا اینجوری... نگاهی ماشینم انداخت و از ماشینش پیاده شد ساکمو برداشت و درو قفل کرد.سوییچم رو از دستم قاپ زد و گفت: _پس بیا با ماشین خودت میرسونمت با اسنپ برمیگردم رنگ و روت سرجاش نیومده تنها نری بهتره اعتراض وارد نیست سرپا نمون بیا بشین. پشت فرمون ماشینم نشست و من از مهربونی و ذات خوب این بچه لبخند واقعی زدم اینکه تو این بل بشو این بچه هرچند ساده اما حمایت میکرد و بزرگی میکرد برام ارزش داشت. ⚠️هرگونه کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است و پیگرد قانونی دارد.
2770Loading...
40
امید پزشک موفق و جذاب و محترمی که در یک خانواده سنتی و سخت گیر و پر تعصب بزرگ شده📿 از بچگی اسمش روی دختر عموی خود شیفته و بدجنسش مهر خورده🚬 ولی یه روز خیلی اتفاقی برای کارش وارد یه روستا میشه و اونجا با یه دختر زیبا و شیرین به اسم سلما اشنا میشه🥹😍 و به مرور با رفتارها و شیرین زبونیای اون دختر بهش دل میبازه و عاشقش میشه.🫠 سلما دختری که تنها کنار مادر بزرگش زندگی میکنه مادر بزرگی که گذشته رو از همه پنهان کرده 🥲 امید و سلما در مسیر عاشقی با کلی دردسر روبرو میشن و خبر ندارن که هر دو گذشته پر رمز و رازی دارن که یک جورایی بهم گره خورده.💔 گذشته ای که برای هیچ کس خوشایند نیست‌‌🔞🔥 https://t.me/+mK8YEu_Ixr42NzA0 https://t.me/+mK8YEu_Ixr42NzA0 صب بپاک
570Loading...
Repost from N/a
ساحل دختر شیطون و سرزبون دار شایان‌ها....🥹😍 دختری که تمام ثروت کلان شایان‌ها به نامش بود و مهره اصلی شطرنج این بازی‌هاشون حساب می شه ساحل باید تاوان کثافت کاری ساشا برادرش رو پس بده ولی این وسط یک مهره اصلی اشتباه حرکت کرد و آن قلب مرد مغرور و سرد داستان جذاب ما بود...🥹🥲 https://t.me/+I6Y2-JS65qBhNjY0 https://t.me/+I6Y2-JS65qBhNjY0 8پاک
Show all...
#فریا #پارت۲۲۷ آخر شب بود فرزانه و فریبا با بچه ها و شوهرشون مونده بودن و همه رفته بودن بخوابن،محمدحامی میون رخت خوابی که مامان پهن کرده بود نشسته بود و گوشیش رو چک میکرد منم داشتم لباس های تنم رو با تاپ شلوارک نخی و کوتاهم عوض میکردم. _آخی...نفسم بالا اومد چیه هی آدم خودشون بقچه پیچ میکنه اه نیم نگاهی بهم انداخت و گوشیشو گذاشت کنار _چقدرم تو بقچه پیچی! _شال و شلوار و تونیک تنمه،هوا گرمه دائم تو آشپزخونه بودم مردم از گرما شما مردا راحتید یه پیراهن و شلوار تمام... _دیگه خانم ها زیبان ظریفن بایدم پوشیده باشن هرچیزی که باارزش هست رو باید قایم کرد. کرم دور چشمم رو میزدم که از آینه نگاهش کردم چشممو ریز کردم: _همه خانم ها زیبا و ظریف هستن؟ تک خنده ای کرد. _کلا جنس زن لطیفه _و زیبا! _خب زیبایید دیگه _من یا خانم های دیگه؟ _من زل نزدم تو صورت خانم های دیگه که چمیدونم _آهاااان...حرفت کم کم داره برمیگرده خب دیگه؟ خندید و خیز برداشت سمتم روی زانوش بلند شد دست انداخت دور کمرم و پرتم کرد روی تشک و خودش افتاد روم _هیییین...وای محمد سرم میخورد یه جا چی؟ _تو بغل من بودیا حواسم بود ترسوی حسود! _حسود؟نه من حسود نیستم. _الان داری به خانم های دیگه حسادت میکنی. _نه من حسادت نمیکنم خوشم نمیاد در مورد زن دیگه ای صحبت کنی و ازش تعریف کنی! یکه خورده با چشمای گرد شده نگاهم کرد. _من کی درمورد زن دیگه ای حرف زدم؟ چرا حرف میذاری تو دهنم؟ _الان گفتی زن ها لطیف و زیبان! _گفتم همه خانم ها کلا جنسیت مؤنث ظریفه و باارزش باید حفظ بشه از دید همگان همین! _یاد معلم دینیمون افتادم. خندید و سرشو برد تو گردنم و همونجا حین اینکه گردنم رو بو میکرد گفت: _بیشرف،اصلا من خانم های دیگه کاری نداری تو جذابی زیبایی تو فقط برای منی هیچ کسی نباید تو ببینه... سرشو فاصله داد و زل زد تو چشمام و ادامه داد: _خوب شد؟ دستمو گذاشتم روی ریشش که بلند شده بود و با شستم ریشش زبر و خشنش رو نوازش کردم. _خوب شد.چقدر دلم برات تنگ شده! یهو بی مقدمه داغ کردم و تمام تنم خواستار لمسش شد.لبشو نزدیک دهنم کرد که بینی هامون باهم برخورد کرد. _منم دلم برات تنگ شده...خوبی؟ درد نداری؟خونریزیت تموم شده؟ _درد ندارم اما خونریزیم نه تموم نشده ولی خیلی کمه... از روم رفت کنار به پهلو شد و بغلم گرفت و با دستش شکمم رو نوازش کرد. _اگر بچمون بود الان چقدر خوشحال بودیم از وجودش داشتیم کارای عروسیمون رو میکردیم که تاآخر ماه بریم خونه خودمون... چشمام پر اشک شد و سرمو بردم لای گردنش و بغضم رو رها کردم. _من نمیدونستم وجود داره وگرنه بیشتر مواظبش میبودم،وقتی فهمیدم رفته خیلی غصه خوردم هیچ وقت به مادرشدن فکر نکرده بودم اما فکرشو که میکنم میبینم دوستش داشتم،دوست نداشتم بره میدونم که تو عاشقش بودی! موهامو لمس کرد: _هیش...عزیزم گریه نکن منم ناراحتم منم دلم پیششه اما قسمت نبوده از کشی باعثش شد نمیگذرم! بینیمو کشیدم بالا و همونجا بااحتیاط پچ زدم: _محمدحامی...من یه کاری کردم. دستش از حرکت ایستاد سرشو برد عقب و نگاهم کرد: _چیکار؟ _من از یحیی شکایت کردم. ⚠️هرگونه کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است و پیگرد قانونی دارد.
Show all...
4
Repost from N/a
Photo unavailableShow in Telegram
امیر سپهبد🔥🤤 مردی بداخلاق و مغرور که تا به حال کسی چهره‌اش و از نزدیک ندیده و به مرد #نقاب‌دار معروفه😎 مردی خشک و سرد که از همه دخترا بعد از مرگ نامزدش فاصله میگیره... شب عروسیش به گوشش رسونده بودن که جنازه نامزدش در عمارت بزرگ شایان هاست.  دلبرش در تخت #ساشا شایان بر اثر تجاوز جان داده بود. باید تاوان می گرفت و زخم می زد تا آرام می گرفت. قسم خورده که بعد ازمرگ نامزدش #مهگل دیگه عاشق نشه و به کسی رحم نکنه بعد از اون همه سختی و درد و رنج درست وقتی میخواد انتقام شو بگیره بدجوری دل میبازه به خواهر دشنمش، به خواهر کسی که مسبب تمام مشکلات و دردهایی هست که کشیده....🥲💔 https://t.me/+I6Y2-JS65qBhNjY0 https://t.me/+I6Y2-JS65qBhNjY0 صب بپاک
Show all...
Repost from N/a
خلاصه:💔🥀 جانان دختری کم سن و سال، که به‌خاطر سرو سامان گرفتن زندگی‌اش، داخل کارگاه حاج‌صادقی؛ قالی می‌بافد. اما حاج‌صادقی دلباخته او می‌شود و از او می‌خواهد که صیغه‌اش شود. جانان امتناع می‌کند تا این‌که، یک روز که هر دو داخل کارگاه تنها هستند، حاج‌صادقی وارد کارگاه می‌شود...🔞🔥 https://t.me/+SUbOd5mywqM0Nzc0 https://t.me/+SUbOd5mywqM0Nzc0 9پاک
Show all...
#نیلوفر_آلپ #پارت_۵ 🚫هرگونه کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است و پیگرد قانونی دارد. دیشب بعد حموم و خوردن یدونه قرص مسکن و یکی از قرص های خواب عزیز جون خوابم برد صبح با احساس ضعف و گرسنگی از خواب بیدار شدم،دیشب شامم نخورده بودم و بااون همه گریه و استرس و خونریزی اون ضعف طبیعی بود بعد خوردن صبحانه ظرفارو شستم یه استکان چای جلوی عزیز گذاشتم و برای شستن رخت چرکا و لباس های خیس خورده دیشب که کنار حموم مونده بود به حیاط رفتم و تموم حرصمو با چنگ زدن لباس ها خالی کردم. داشتم لباس هارو آب میکشیدم که بابلند شدن صدای در دستمو آب کشیدم با پشت شلوارم خشکش کردم چادرم رو از روی بند رخت حیاط چنگ زدم انداختم روی سرم... _کیه؟ _منم باز کن. با شنیدن صدای سیف چشمامو تو حدقه چرخوندم و پوف بلند بالایی کشیدم،الان کی حال داره برای ابن توضیح بده و بپیچونتش!؟ درو باز کردم و رفتم سراغ کارم که اومد داخل و درو بست. _سلام صبح بخیر نیم نگاهی بهش انداختم دوتا نون سنگگ دستش بود. _سلام صبح توام بخیر،از اینورا! _خوبی؟ _خوبم تو خوبی؟ _چرا همچینی؟رنگ و روت چرا انقدر زار و نزاره؟ _حالم خوش نیست زیاد از دیشب سرم درد میکنه به اون همه سروصدا و دود عادت ندارم. اومد جلو و لب حوض نشست و زل زد به دستام _مطمئنی فقط همینه؟ _آره پس چیه؟ _دیشب کجا غیبت زد؟من دوساعت و نیم داشتم دنبالت میگشتم. _تو باغ بودم داشتم قدم میزدم. بدون اینکه حتی نگاهش کنم جوابشو میدادم مبادا دروغم لو بره ازش خجالت میکشیدم و وحشت داشتم از اینکه کسی از ماجرای دیشب چیزی بفهمه.خم شدم شیر آب رو ببندم که زودتر خیز برداشت و بست. _میبندم من _مرسی سبد لباس های شسته شده که پر شده بود رو برداشتم ،آبشون رو میچلوندم و روی بند پهن میکردم. پاشد اومد کنارم ایستاد و زل رد تو صورتم... _دیشب چرا خواستی بیای بهم نگفتی؟چرا منتظر نموندی باهم برگردیم؟ _پیدات نکردم،کار توام طول میکشید اون موقع که نمیتونستی بیای! _تو زنگ میزدی بهم اگر پیدام نکردی بعد میدیدی میتونم بیام یا نه،منم تو مهمونی بود دائم درحال یورتمه رفتن بودم دوتا چشم میچرخوندی میدیدیم. _حالا خب که چی؟چیشده؟ندیدمت و اومدم و تموم شد رفت. لباسی که داشتم میتکونم رو ازم محکم گرفت و پرت کرد روی سبد و باقی لباسا _منو نگاه کن! _عههههه...دیونه ای؟چرا اینجوری میکنی؟ خم شدم لباس رو برداشتم که باز ازم گرفت و پرت کرد سرجاش قبلش صداشو بردبالا... _باتوام میگم منو نگاه کن! باحرص و طلبکار زل زدم تو صورتش... _هان چیه؟چی میگی اول صبح اومدی سین جیم؟ _دیشب چه اتفاقی افتاد؟ _هیچی چیشد؟دنبال چی هستی تو سیف اونو بگو! _دیشب کسی مزاحمت شد؟ پوزخندی زدم و باز خم شدم لباس رو برداشتم،تو دلم گفتم ای کاش مزاحمت بود کجای کاری اما گفتم: _نه کی به من نگاه میکنه؟میگم داشتم تو باغ قدم میزدم یه اکیپ اومده بودن اون سمت مست بودن هی چرت و پرت میگفتن ترسیدم از کنارشون رد بشم بیام داخل منتظر موندم برن که طول کشید. _مطمئن باشم همینه؟ _آره بابا کی از من دروغ شنیدی؟
Show all...
👍 12💔 1👻 1
Repost from N/a
00:05
Video unavailableShow in Telegram
کوهیار مستوفی مهندس مکانیک جذاب و هیکلی که همه دخترای محل برای نیم نگاهی از اون بال بال میزنن ، خودش محتاج نیم نگاه دختر خودساخته و شیطونیه که هر روز از جلو مغازه‌اش رد میشه و به کارگاه قالی‌بافی می‌ره . عطش و تب خواستنش مثل خون توی رگهاشه اما غرورش مانع میشه که قدم پیش بذاره . غافل از اینکه حاج صادقی پیر مرد معتمد محل و صاحب قالی بافی برای جانانش نقشه کشیده و طمع تن اونو داره و یک بار از تنهایی او در کارگاه....🔞🫣 https://t.me/+SUbOd5mywqM0Nzc0 https://t.me/+SUbOd5mywqM0Nzc0 صب بپاک
Show all...
Repost from N/a
من، شهابم!... مثل اسمم زاده ی "آتش"🔥 تاجر مغروری که هیچ کدوم از دخترای اغواگر و زیبایی که دورم بودن نتونستن دل سنگ و سردم رو بدست بیارن اماااا... دختر کوچیک و مظلوم حاج تیمور وثوق، تونست! دختری که خونوادش طردش کرده بودن. ۱۱ سال ازم کوچیکتر بود و ساده تر از همه دخترایی بود که توی تختم اومده بودن ولی من... خواستمش! و چه چیزی بود که من بخوامش و بدستش نیارم؟ بچه بود ولی... به عقد خودم در اوردمش تا هیچ مردی حتی جرات نگاه کردن بهش رو نداشته باشه. همه چیز باب میلم بود تا وقتی که مردی رو دیدم که اون و بزرگ کرده بود و می تونست خیلی راحت ازم بگیرش. من ولی ادمیم که حاضرم قاتل بشم اما از چیزی که تصاحبش کردم نگذرم! پس...❤️‍🔥 https://t.me/+rp8Dtz4JZAI5NDJk https://t.me/+rp8Dtz4JZAI5NDJk 8پاک
Show all...
#فریا #پارت۲۲۶ ازش جدا شدم و موهای کوتاه شقیقه اش که لا به لاش موهای سفید دیده میشد رو با ناخونام لمس کردم: _کجا بودی این چند روز؟گوشیت خاموش بود خبری ازت نداشتم نگرانت شدم. _دنبال یحیی! _پیداش کردی؟ _نه...هرجایی که فکر میکردم باشه سر زدم حتی شهرستان آب و اجدادیشون اما پیداش نکردم. _خوبی الان؟ _تورو دیدم خوبم...اما تا زمانی که اونو پیدا نکنم و به جزاش نرسونم آروم نمیشم،تو خوبی؟بهتری؟ببخشید این چند روز نبودم اما حالم اصلا خوب نبود نیاز داشتم تنها باشم و فکر کنم. _فکر کنی که تکلیف این زندگی کوفتی رو روشن کنی؟ اخمی کرد و چونه ام رو گرفت تو دستش... _ببخشید اگر بد حرف زدم حالم خوش نبود اما میخوام بدونی هیچ منظوری نداشتم هیچ قصدی نداشتم و ندارم فکر میکردم تنها باشم دور باشم میتونم آروم بشم اما نشد فهمیدم آرامشم کنار خودته! لبمو گزیدم که نگاهش روی لبای زوم شد و لبشو با زبونش تر کرد. _ازت ناراحتم! _شرمنده ام حلالم کن.جبران میکنم اوضاع خوبی نبود حال هیچ کدوممون خوب نبود بدترین اتفاقی که میشد برای یه مرد بیفته برام افتاده درک میکنی اینو نه؟ _آره...حال تورو میفهمم،سعی میکنم باهاش کنار بیام. _بعد سرفرصت مناسب باید باهم صحبت کنیم. _باشه. _اومدی خونه بابات قهر؟ لبخندی زدم و زل زدم تو چشماش: _نه مگه بچه ام؟ازت خبری نداشتم حالم خوش نبود گفتم بیام اینجا چند روزی بلکه آروم بشم. _پیدا کردی؟ _چیو؟ _آرامش رو! _الان که تورو دیدم آره...از کجا فهمیدی اینجام؟ _رفتم خونه خودمون مامان گفت همون روز رفتی،رفتم خونه ات دیدم نیستی خطتت خاموش بود از شانار پرسیدم گفت اومدی اینجا. _خطم؟خاموش نکردم من شاید شارژش تموم شده اصلا از دیشب چک نکردم. _خیلی میخوامتا! لبخندم عمیق تر شد و لبمو تر کردم. _منم... باانگشت شستش لبم رو نوازش کرد که لبم سوزن سوزن شد میون لبام فاصله افتاد انگشتش رو خواست وارد حفره ایجاد شده بین لبام ببره اما باصدای مامان که نزدیک آشپزخونه میشد و حضورش رو اعلام میکرد از هم فاصله گرفتیم. _فریا سیب زمینی ها سرخ شد؟ هینی کشیدم و دویدم سمت گاز خداروشکر مامان زیرش رو کم کرده بود و فقط بیش از حد طلایی شده بود و نسوخته بود فوری زیرش رو خاموش کردم و حین خارج کردن از روغن گفتم: _آره مامان سرخ شد. مامان اومد تو آشپزخونه حال محمدحامی و خانواده اش رو پرسید، ظرفهای ناهار رو حاضر کرد یه سینی چای ریختم با پیش دستی و کارد و چنگال از آشپزخونه بیرون رفتیم تا برنج دم بکشه چای و شیرینی هایی که محمدحامی خریده رو بخوریم. ⚠️هرگونه کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است و پیگرد قانونی دارد.
Show all...
16👍 5👻 1
آخییییی...🥲🥹
Show all...
9😢 3
#فریا #پارت۲۲۵ سه روز از اومدنم به شیراز گذشته بود، همچنان از محمدحامی خبری نداشتم از حنانه سراغش رو گرفته بودم و گفته بود: _از همون روز که از خونه بیرون زد دیگه نیومده خطش ام خاموشه ، ما خیلی نگرانیم الکی به مامان گفتیم محمدحامی پیش فریاست تا نگران نشه اما موندیم چیکار کنیم حتی به کلانتری ام گزارش دادیم به چندجا هم سر زدیم اما ازش خبری نیست. از پدرمادر یحیی ام سراغش رو گرفتیم و ظاهرا روز اول اونجا رفته بوده کمی سروصدا کرده التیماتوم داده بوده و رفته. به شدت نگرانش بودم جوری که کلا این چند روز انگار روی هوا بودم مدام تپش قلب داشتم و شبا خواب نداشتم حتی قرصهای خواب بابا ام نمیخوابوند منو... هربار با خطش تماس گرفتم خاموش بود از حسن آقا سراغش رو گرفتم حتی،گفت اونجا نرفته اصلا چند روزه...نمیدونستم دیگه چیکار کنم و کجا دنبالش بگردم از طرفی نمیخواستم مامان اینا از چیزی مطلع بشن مامان مدام میگفت: _چرا شوهرت زنگ نمیزنه؟چرا نمیاد؟ نکنه اومدی قهر؟ باباهم نگران فقط نگاه میکرد. ازشون ممنون بودم که به فرزانه و فریبا از سقط بچه حرفی نزدن، خواهرام فکر میکردن اومدم رفع برای دلتنگی و دیدنشون اما من فقط اومدم که از تهران دور باشم کنار خانواده ام باشم و آروم باشم از محمدحامی که خبری نداشتم تهران بااون عظمتش برام یه زندون تنگ بود. صدای بلند تلویزیون،بحث های سیاسی آقاحمید و آقا مصطفی، صدای تفنگ بازی تبلت جواد، قهقهه زدن فرزانه و فریبا، صدای ماشین لباسشویی،جلز و ولز روغن سیب زمینی سرخ کرده کل کل احسان نازنین همشون مثل یه مته داشت مغزم رو سوراخ میکرد،میون این حال و احوال سرم درد میکرد و قلبم هرلحظه ممکن بود از سینه ام بپره بیرون ای کاش امروز نمیومدن اینجا انقدر ذهنم آشفته بود که تصمیم گرفتم بعد شام برگردم تهران دوجا سر بزنم بلکه محمدحامی رو پیدا کنم. خیارهارو ریز ریز داشتم خرد میکردم برای سالاد شیرازی و سعی میکردم به سروصداها توجه نکنم با شنیدن صدای آیفون بند دلم هری ریخت، ناخودآگاه از جا بلند شدم که نیلوفر باصدای بلند گفت: _خاله فریا عمو حامی اومده. فرزانه و فریبا به علاوه مامان با تعجب نگاهم کردن که من فقط نفسم‌ رو محکم دادم بیرون و دستمو به میز گرفتم. _این بچه چه بی خبر اومده...فریا خبر داشتی؟ _نه... مامان روسریش رو مرتب کرد و زیر نگاه مشکوک فرزانه و فریبا به من از آشپزخونه زد بیرون و فرزانه و فریبا هم پشتش...بابا و آقا مصطفی و آقا حمید برای استقبال جلوی در رفته بودن و بچه ها همه ساکت به ردیف ایستاده بود برای سلام و احوال پرسی از این احترامی که همه براش قائل بودن احساس افتخار کردم. _سلام مادرجان... با شنیدن صداش چند قدم رفتم جلوتر بدون توجه به دیگران سرتاپاش رو با دقت و دلتنگی رصد کردم، مثل همیشه مرتب بود جعبه شیرینی رو داد به مامان میون حال و احوالش باهمه تو همون چنددقیقه مدام نگاهش میچرخید سمتم... چشماش غم داشت صداش هم خش،میدونستم از عصبانیت و حرص و جوش صداش گرفته. بالاخره نوبت به من رسید اومد سمتم تو درگاهی آشپزخونه با دستهایی که روش آب گوجه و تیکه های کوچیک خیار روش مونده بود ایستاده بودم. _سلام خانم... لبخند نیم بندی زدم هول شده جوری که انگار روز اول خواستگاریمه که حتی اون روز هم این حال رو نداشتم زیر نگاه خانواده ام گفتم: _سلام خوش اومدی. دسته گلی که خریده بود رو گرفت سمتم و من با دستهای کثیفم با ذوق و قلبی که حالا از هیجان تند میزد دسته گل قشنگم رو ازش گرفتم. _خوبی عزیزم؟بهتری؟ _خوبم تو خوبی؟ نگاهمو تو صورتش چرخوندم که لبخند مردونه ای زد و سرشو تکون داد،اومد جلوتر و پیشونیم رو بوسید دلم میخواست چنگ بزنم به لباسش دستامو بندازم دور گردنش و اجازه ندم حتی به اینچ ازم دور بشه دلم برای بوی تنش آغوشش و دستهای مردونه و بزرگش که دورم حلقه بشه تنگ شده بود،نفس عمیقی کشیدم و بغضی که از شدت دلتنگی و احساساتی شدن بود رو قورت دادم. فاصله که گرفت چشمامو که باز کردم دیدم هرکسی خودشو به کاری مشغول کرده و خودشون رو زدن به اون راه از خدا خواسته دستشو چنگ زدم و کشیدمش تو آشپزخونه از دیدرس همه که دور شدیم دسته گل رو گذاشتم روی میز دستامو دور گردنش چفت کردم و سرمو گذاشتم روی قلبش نفسهای عمیق کشیدم تند دستاشو محکم دور کمرم پیچید و محکم فشارم داد جوری که نفسم حبس شد و قلنچ تنم شکست.سرشو کنار گوشم آورد و موهامو بو کشید: _آخیش...بغلت رو چقدر کم داشتم فریا! ⚠️هرگونه کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است و پیگرد قانونی دارد.
Show all...
20👍 1