دلربا و معراج عاشقانه پلیسی
#جذاب_ترین_رمان_ازدواج_صوری 🔞سرگرد خشن و عسل کوچولوش🔥 🔥خطر کراش یافتن روی شخصیت مرد داستان🤤 🟣پلیسی عاشقانه ⚪ازدواج اجباری رمان دومم همخانه استاد👇🏻 https://t.me/+HnEgGz48YvU5OGQ8 ⚪بهار حلوائی | نویسنده هشت رمان چاپی و مجازی🟣
Show more3 545
Subscribers
-624 hours
-387 days
-10030 days
- Subscribers
- Post coverage
- ER - engagement ratio
Data loading in progress...
Subscriber growth rate
Data loading in progress...
Repost from N/a
مادر شانا ۲۵ سال پیش به عنوان خون بس،عروس خانواده نامدار میشه اما هیچکس اون و به عنوان عروس قبول نداره
مسیح برادرِ هووی مادر شاناست
سالها دلباخته ی شاناست اما شانا ازش بیزاره
مادر شانا باید بین مرگ و زندگی یکی رو انتخاب کنه و چی میشه اگه مسیح یک سر این تصمیم باشه؟
https://t.me/+ohCFezpZL5dhMWVk
https://t.me/+ohCFezpZL5dhMWVk
۲۳
👍 1
7600
#۲۲۶-۲۲۷
دستش را جلو آورد و یک چیز روی نافم چسباند. اخم درهم کرده نگاهی انداختم که نوک انگشتانش را بوسید.
- ماه شدی!
پوفی کشیدم. یک نگین الماس مانند چسبی، کل نافم را پر کرده بود.
پشت سرش راه افتادم. دخترها بعضی غمگین و خیلی ها هم خوش و خرم زیر دست آرایشگر بودند و یکی یکی حاضر میشدند.
گرمم بود. از عصبانیت داغ کرده بودم. خبری از مسیحا نبود. از صبح همراه رامتین از خانه بیرون زدند و تمام هماهنگی ها با رزا بود. رزایی که حالا با پیراهن ماکسی مشکی مخملش به همه دستور میداد. دیگر در نظرم همان دخترک گول خورده نبود! بلکه عجوزه ای بود که در ابتدا نقاب مظلومیت بر چهره زده بود و حقا که موفق شده بود مرا، دلربا دلیری، سروان باهوش دایره فتا را گول بزند و دل برایش بسوزانم.
نوشین دست هایش را به هم کوبید.
- خیلی خب دخترا دیگه تمومه. اول این پولک ها رو ببندین کمراتون برای رقص عربی، آهنگ که عوض شد کلاه و میذارید روی سرتون، واسه ترکی هم هیچکدوم و نمیخواد، اوکی؟! ننه من غریبم بازی در نیارید، هر کی دلبرتر باشه میره واسه آژانس هر کی هم دست و پا چلفتی باشه قسمت کور و کچل های اینجا میشه. شیرفهم شدین؟!
با غم سر تکان دادند. لباس های آن ها نیم تنه حلقه ای بود و شلواری که از بالا چاک داشت. چندتا از دخترها که از اول ناراضی بودند زیر بار پوشیدنش نمی رفتند و نوشین هم با روش خودش حالی شان کرد که قرار است چند روز دیگر در بغل همین چشم چران ها دست به دست شوند و آن هایی که خبر نداشتند برای چه اینجا آمدند، تازه دستگیرشان شد وعده ی آزادی، دروغی بیش نبوده!
صدای آهنگ بلند شد و دخترها یکی یکی از پله ها بالا رفتند تا روی سن هنرنمایی کنند. صدای دست و تشویق میآمد.
چشم هایم را بستم و زمزمه کردم.
- بابا منو ببخش!
بالا رفتم و سعی کردم خودم را حفظ کنم. با آهنگ شروع کردم به رقصیدن و دخترها هم پای من تن هایشان را تکان میدادند. صدای خواننده در گوشم میپیچید و سعی کردم در این چند دقیقه جز به رقصیدن به چیز دیگری فکر نکنم اما برق چشم هایشان روی تن و بدنم نابودم میکرد.
معراج سر پایین انداخته بود و جامش را درون دستش میفشرد و نمیخواست نگاهم کند. حمایت نگاهش را لازم داشتم اما...همان بهتر که عشوه خرکی هایم را برای این همه مرد کثیف، نمیدید!
آهنگ عوض شد و خوشحال پولک دورم را باز کردم و چادر گلدار را برداشتم و با عشوه و ناز بابا کرم رقصیدم! عشوه و ناز؟ برای سروان دلیری عشوه و ناز سم بود! آهنگ سوم هم کمی حرکات دست داشت. ابدا رقص پا بلد نبودم و نیازی هم نداشتم همه چیز را بلد باشم.
رامتین
با رضایت نگاهمان میکرد. احتمالا با این هنرنمایی امشب روی دخترهای طفل معصوم قیمت های خوبی میگذاشت.
اشاره کرد که آخر کار تعظیم کنیم. دندان روی دندان ساییدم و نمایشی تعظیمی کردم و از صحنه خارج شدم.
رزا بعد ما بالا رفت و با زبان ترکی به همه خوش آمد گفت. دختره ی آدم فروش!
خواستم لباسم را عوض کنم که نوشین اجازه نداد.
- نه باید با همینا بری. آقا رامتین دستور دادند.
با خشم بیرون زدم. رامتین با چندتا کله گنده حرف میزد و معراج هم با اخم کنارشان ایستاده بود و سراپا گوش بود تا چیزی دستگیرش شود.
رامتین از دور نگاهم را روی شان دید و اشاره زد که به سمت شان بروم. پوفی کشیدم و با کفش های پاشنه بلندم به سمت شان قدم برداشتم. نگاه ها و متلک های ترکی و کردی و عربی و فارسی به گوشم میخورد. همه جور آدمی پیدا می شد! دست شان بلند میشد برای لمس تنم اما مانند ماهی سر میخوردم و مصمم قدم بر میداشتم.
کنارشان ایستادم. سر تکان دادم.
یکی از مردها که کت و شلوار مارک دار پوشیده بود، نگاه هیزی به صورتم انداخت و دستش را جلو آورد که ناگهان دست گرمی روی پهلویم نشست و مرا به خودش فشار داد. این بار شاکی نشدم. نیاز داشتم به حضور گرمش که حامیام باشد.
مرد دستش میانه راه متوقف شد و ابرو بالا انداخت. دست در جیب شلوار نوک مدادی اش فرو برد و سر کج کرده رو به معراج گفت:
- شما خریدینش؟! فقط میخوام قیمتش رو بگی...لب تر کن؟!
رامتین با رضایت لبخندی زد. بوی پول که میآمد مادر و خواهرشم همین وسط حراج میکرد!
معراج از فاصله ی کم نگاه شیفته ای به چشمانم انداخت و آستین کتش را بیشتر روی شکم برهنه ام گذاشت تا کمتر دید داشته باشد.
طره ای از موهای فرشده ام را دور انگشتش پیچاند.
- فروشی نیست...یعنی کلا از قماش اون دخترا نیست! نامزد منه و مربی اونا! همین!
مقتدرانه نگاهش را به مرد که بادش خالی شده بود، دوخت. رامتین اخم کرده نگاهش کرد. پول خوبی را از دست داده بود.
❤ 40👍 16👎 2
28402
Repost from N/a
#بنرهاپارتواقعیهستند
به بالا نگاه کردم تا مبادا اشک جمع شده در چشمانم بریزد: ولی تو از اولم منو باور نداشتی مگه نه؟ همیشه منتظر روزی بودی که بذارم و برم
صدایش لرزید: واقعا رفتی
+ اگه بیرونم نمیکردی هیچ وقت نمیرفتم
_ رفتی و با وجود دخترمون #شیش سال برنگشتی
+ برمیگشتم که چی بشه؟ که هر روز باورم نکنی و هر روز بمیرم؟ که هر روز ببینمت و نداشته باشمت؟ که من باشم و تو دل بدی به یه دختر دیگه؟ برمیگشتم که چی بشه؟!
https://t.me/+eIr-eoZEOKZmNTU0
https://t.me/+eIr-eoZEOKZmNTU0
۱۹
👍 1
20601
Repost from N/a
مَردی که عاشق دختری میشه که..🔞🍓🔥
کمرم رو چنگ زد و محکم به دیوار کوبوندم.
از درد صورتم رو جمع کردم و نفس عمیقی کشیدم.
از برخورد نفس داغش به صورتم مور مورم شده بود.
کلافه لب زد:
-من عاشقتم، چطوری میتونی بگی به بهم علاقه نداری؟!🔥
ترسیده آب دهنم رو قورت دادم و نالیدم:
-ولم کن کمرم درد گرفت.
-امشب ماله من میشی!🔞
https://t.me/+ohCFezpZL5dhMWVk
https://t.me/+ohCFezpZL5dhMWVk
۱۸
👍 1
16800
Repost from N/a
#همتا مهرابی بدجوری دل استادش #حامد سلطانی رو برده،حالا کسی حق نداره سمت همتا چپ نگاه کنه.
همین پارت اولش رو بخونی #جذبت میکنه.
رمان #استادودانشجویی متفاوت و جذاب اولین اثر موفق نویسنده.
https://t.me/+bW-DdyL6Ox0wZDg0
۹صبح
23200
Repost from N/a
من!
ماتیلدا...
دختری بودم که تو یه عمارت بزرگ شد...
وسرنوشت منو به اغوش پسری سپرد که دنیاش با من متفاوت بود🏴☠
من!
آدریان...
پسری بودم که تو یه کشتی پرشکوه به دنیا اومد...
و سرنوشت دختری روبه روم قرار داد که به دست اوردنش غیرممکن بود❤️🔥
https://t.me/+Mcb97Zrg7xA2YjY8
https://t.me/+Mcb97Zrg7xA2YjY8
دزدای دریایی و اشراف⚜☠
رمانی سراسر هیجان🔥
این داستان به دست اوردن
۲۴
👍 1
13700
Repost from N/a
#پسریکهزنشوقاتلمیدونهولیمتوجهنمیشهکهخودشقاتلبچهاشمیشه
با کمربند به جونم افتاده بود!
دستمو حائل شکمم کردم تا بچم آسیبی نبینه.هنوز نمیدونست #حاملم.
_لعنتی تو باعث شدی زنم بره تو باعث شدی زندگیم نابود بشه.
حرفها رو با داد میگفت و ضربه های محکم و پی در پی به پشتم میزد
+خواهش میکنم آرمان ولم کن من کاری نکردم که،من...
_ساکت شو ببند دهنتو به چه جرأتی اسم منو صدا میزنی؟
با هق هق ازش میخواستم تموم کنه ولی گوشش بدهکار نبود ضربه ی محکمی به کمرم زد که سگگش به استخون پشتم خورد تیری شدیدی گرفت که جری تر شد و بهم حمله کرد به جونم افتاده بود با مشت و لگد به بدنم میکوبید و ضربه میزد
_صداتوببر،فکر کردی من تورو زن خودم حساب میکنم؟تو فقط کنیز این خونه ای فهمیدی؟
مشت محکمش روی شکمم فرو اومد....نفسم بند اومد انگار دنیا جلوی چشمام سیاه شد حس میکردم لباسمو بین پاهام خیس شد،فقط صدای داد آرمان شنیدم...
_آرمان...بچم....
دستمو رو شکمم گذاشتم سرگیجه امونمو بریده بود و باعث شد بیوفتم.
_ترنم؟ترنم این خون چیه؟تو حامله ای؟
چشمام داشت بسته میشد که....
https://t.me/+bW-DdyL6Ox0wZDg0
#دخترهبیچارهحاملهبود😱💯
۱۷
🔥 6👍 1
10400
Repost from N/a
#خلاصه رمان جنایی تله شیطان⚖🔞
قاتلی که بعد از به قتل رسوندن قربانیاش یکی از اعضای بدنشون رو به دلخواه قطع میکنه و باخودش میبره🔞🔪
دختری کاراگاه پرونده میشه و با سه نفر دیگه میرن سراغ سرنخ ها و...
و میفهمن سه از مقتول ها باهم در ارتباط بودن‼
و قاتل تنها نیست‼
https://t.me/+Mcb97Zrg7xA2YjY8
https://t.me/+Mcb97Zrg7xA2YjY8
❌عضویت محدود❌
۱۵
👍 1
16000
Repost from N/a
#همتا مهرابی بدجوری دل استادش #حامد سلطانی رو برده،حالا کسی حق نداره سمت همتا چپ نگاه کنه.
همین پارت اولش رو بخونی #جذبت میکنه.
رمان #استادودانشجویی متفاوت و جذاب اولین اثر موفق نویسنده.
https://t.me/+bW-DdyL6Ox0wZDg0
۹صبح
👍 1
23100
Repost from N/a
من!
ماتیلدا...
دختری بودم که تو یه عمارت بزرگ شد...
وسرنوشت منو به اغوش پسری سپرد که دنیاش با من متفاوت بود🏴☠
من!
آدریان...
پسری بودم که تو یه کشتی پرشکوه به دنیا اومد...
و سرنوشت دختری روبه روم قرار داد که به دست اوردنش غیرممکن بود❤️🔥
https://t.me/+Mcb97Zrg7xA2YjY8
https://t.me/+Mcb97Zrg7xA2YjY8
دزدای دریایی و اشراف⚜☠
رمانی سراسر هیجان🔥
این داستان به دست اوردن
۲۴
👍 3
25600