چله نشین تاریکی | فاطمه غفرانی
32 863
Subscribers
-2724 hours
-2037 days
-97730 days
- Subscribers
- Post coverage
- ER - engagement ratio
Data loading in progress...
Subscriber growth rate
Data loading in progress...
ژرفا یهو عصبی شد🫠 چه گرد خاکی به پا کرد😂😍
پارت جدیدمونهمین الان اپ شد😍
3 89800
سینه های تازه جوانه زده اش از پشت تیشرت سفیدش مشخص بود
با اخم و غیرت جلو رفت و دست تپل مریم را گرفت
-برو خونتون دیگه بسه چقدر با پسرا بازی می کنی.
او پسر منزوی کوچه بود
به خاطر اخلاقش با کسی جوش نمی خورد و فقط با مریم خوب بود
ان هم به خاطر سیریش بودن و بامزه بازی هایش!
مریم زبانش را بیرون اورد:
-به تو چه اصن چون با تو بازی نمیکنم حسودی می کنی؟
از غفلت شهاب استفاده کرد و به سمت پسرها رفت
شهاب روی سنگ بلوک کنار دیوار نشست و با دیدن بدن به بلوغ رسیده اش که به چشم می امد حرص خورد
-ایول گل زدم گل گل گل
لعنتی بالا و پایین که می پرید آن توپک های کوچک هم تکان می خوردند
-دیدی شهاب عجب گلی زدم
و همان لحظه که داشت به سمت او می دوید پاهایش پیچ خوردند و روی زمین افتاد
شهاب سریع به سمتش دوید
-چیشد جوجه پاشو ببینمت
شهاب همیشه نازش را می خرید و او خوب بلد بود خودش را برای او لوس کند
با وجود شهاب هیچکس در محل نگاه چپ به او نمی انداخت
خاک لباسش را تکاند و حین ضربه زدن به لباسش دستش به جاهای ممنوعه ی دخترک می خورد
-هزار بار نگفتم فوتبال مخصوص دخترا نیست؟
الان خوبت شد افتادی گند خورد به هیکلت؟
مریم با ناز لب برچید:
-شهاب جونی دعوام نکن غصم می شه
شهاب با خنده ی کجی نگاهش کرد و دستش را گرفت
-پیشی لوس
او را به سمت خانه شان برد
-برو خونه خودتو تمیز کن
مریم اما بی خبر از همه جا لباسش را بالا داد و رو به شهاب گفت
-شهاب جونی می می هام درد گرفتن وقتی خوردم زمین
مثل زانوم که اون دفعه بوسش کردی خوب شه میشه اینا رو هم بوس کنی؟
شهاب آب دهانش را قورت داد و با دیدن نوک کوچک سینه اش....
***
-آرزو بیا زیپ لباسمو باز کن نوشیدنی ریخت روش باید عوضش کنم!
دست بزرگ و گرمی پشتش نشست و بعد صدایی مردانه بیخ گوشش
-هنوزم به سوتین اعتقادی نداری خانم دکتر؟
هینی کشید و به عقب برگشت با دیدن مردی اشنا و جذاب دهانش باز ماند
-تو... تو اینجا چکار می کنی کی بهت اجازه داد وارد اتاق یه خانم نامحرم بشی؟
شهاب لبخند کجی زد و زیپ پیراهنش را با یک حرکت پایین کشید
-نامحرم؟
تو از همون روزی که لباستو دادی بالا گفتی نوک سینه هاتو بوس کنم محرمم شدی خانم دکتر!
خدای بزرگ او همان شهاب بچگی هایش بود؟
https://t.me/+mMbx33-iocUzN2M8
https://t.me/+mMbx33-iocUzN2M8
https://t.me/+mMbx33-iocUzN2M8
https://t.me/+mMbx33-iocUzN2M8
https://t.me/+mMbx33-iocUzN2M8
3 95620
- هییش جوجه نترس... فقط میخوام بغلت کنم، اگر در حد همینم بهم اعتماد نداری چرا اومدی دیت؟
نگاهش بین چشمام جابه جا شد:
- فقط بغلا! قول دادی.
- قول.
احتمالا این آخرین دیدارمون بود. دلم براش تنگ میشد نه؟! چارهای نبود برای ماموریت مجبور بودم. من یه جاسوس بودم و اون حامل مهمترین اطلاعات.
از ماشین پیاده شدم و لب زدم:
- بیا عقب.
کیف لپتاپشو روی صندلی شاگرد گذاشت و اومد عقب. با اینکه نمیدونست واقعا چی در انتظارشه اما عصبی و دستپاچه بود.
همین که کنارم نشست از جیبم دستمال درآوردم. کمی ازش فاصله گرفتم که با لبخند نگاهش کردم و لب زدم:
- کاش یه جور دیگه باهم آشنا میشدیم، نترس!
و با پایان جملم مهلتی به چشمای گیجش ندادم و دستمال و روی لباش و بینیش فشردم.
https://t.me/+kNW1ZdWS2YIyMjg8
https://t.me/+kNW1ZdWS2YIyMjg8
مامان همیشه میگفت بهترین رابطهها از عجیبترین ملاقاتها شروع میشن. توی اولین قرارم با اون مرد، لپتاپم دزدیده شد، دومین دیدارم وقتی بود که یواشکی وارد خونهم شد و آخرین ملاقات؟ وقتی توی ادارهی پلیس فهمیدم پنج سال پیش مرده!
1 31420
.
مرد عصبی و منتظر به حورا نگاه میکرد:
-بچه رو بده من حورا!..نمیبینی واسه مادرش گریه میکنه؟
حورا سر بالا انداخت و با چشمانی پر شده و ملتمس نگاهش کرد
لرزان گفت:
-ما قرار گذاشتیم قباد..گفتی بچه دنیا بیاد ازش میگیری میدیش منو طلاقش میدی.
قباد عصبی دستی میان موهای لخت و سیاهش کشید و آنها را به عقب راند:
-عزیزِ من!..چطور دلت میاد یه بچهی شیرخواره رو از مادرش جدا کنی؟
حورا با گریه و ناراحتی داد کشید:
-مادرِ این بچه منم!...عاشقش شدی آره؟...دلت براش رفته که طلاقش نمیدی؟
قباد با غضب نگاهش کرد و حورا چند قدم عقب رفت.
قباد کاشفی!
مهندس سرشناس و جوانی که همه میدانستند جانش به جان حورای نوزده ساله بند است چطور میتوانست عاشق زن دیگری شود؟
-مزخرف نگو حورا!..خودِ بی شرفت زیر گوشِ من نشستی که زن بگیر برامون بچه بیاره!..چقدر گفتم بچه نمیخوام؟!...بده من بچه رو تا اون روی سگم بالا نیومده!
حورا با بغض و چانه ای لرزان نگاهش را از قباد گرفت و به صورت زیبای کودک یک ماهه دوخت.لبهای لرزانش روی پیشانی لطیفش نشست و قطرهی اشکش روی صورتش چکید.
-حورا!..د نکن بیشرف!..یه کم طاقت بیاری مالِ خودت میشه.
حورا بچه را به سینهاش فشرد و قباد به سختی او را از آغوشش در آورد.
قباد که از در بیرون رفت حورا هق زد و مقابل گهوارهی صورتی نشست.
-منو...دیگه...دوست نداره...الان دیگه...خونوادش کامله...حورای نازا رو...میخواد چیکار...
سرش را به گهواره تکیه داده بود و آن را تکان میداد و لالایی میخواند برای کودک خیالی اش.
قباد کراواتش را شل کرد و با گامهایی محکم و عصبی سمتش رفت. بازویش را گرفت و او را بالا کشید.
-میخوای منو دیوونه کنی؟!..این همه اشک و حسرت واسه چیه پرنسسِ قباد؟..مگه با لج و لجبازی برام زن دوم نگرفتی که برات بچه پس بندازه؟!...حالا که به خواستت رسیدی دو روز نمیتونی طاقت بیاری؟
حورا محکم بازویش را از دست او کشید و قباد مجالش نداد و کمرش را گرفت و به خود چسباند.
دخترک عصبی و افسار گسیخته بود داد کشید:
-کِی طلاقش میدی قباد کاشفی؟!..کِی؟!
-نمیتونم زن بیچاره و غربت زدهای که تنها دلخوشیش بچه یه ماهشه الان طلاق بدم حورا!
حورا ابروهایش را بالا انداخت و با ناباوری نگاهش کرد.
اشک ها از چشمانش افتادند و قباد خواست پاکشان کند که حورا تخت سینه اش زد.
وسط اتاق ایستاد و یکی یکی لباسهاش را در آورد.
-اون غربتی میخواد شوهرمو ازم بگیره...نمیذارم...
قباد سوالی و ساکت به حرکاتش مینگریست.
حورا موهای بلندش را رها کرد و مچ دست مردانهاش را گرفت.
آب بینی اش را بالا کشید و قباد انگشت شستش را زیر چشمان درشت و خیسش کشید.
-قباد...
-جانِ قباد؟...حالِ پرنسسِ من خوب نیست...میخوای یه کم بخوابی عزیزم؟...بعدش من و تو دوتایی میریم خرید...شهربازی...رس
حورا کف دستش را روی لبهای او گذاشت و قطره اشکش چکید.
قباد دستش را بوسید و او دستش را عقب کشید.
با بی منطقی تمام و لجبازی گفت:
-من بچه میخوام!...همین امشب باید بهم بدی!..اگه حامله شم اجازه میدم که اون زنیکه قابل ترحم رو طلاق ندی بمونه زیر سایهت.
قباد با درماندگی به دخترک نگریست.هر دو میدانستند که حورا نازاست.
-قباد؟..بهم بچه میدی نه؟
برای آنکه او را آرام کند و بخواباند سر تکان داد.
-میدم عزیزم.میدم.بیا بغلم.
او را به سمت تخت برد و کمربندش را باز کرد.
و این آغاز دیگری بود!
چرا که پرنسسِ قباد دستِ برقضا چندی بعد مژدهی بارداریاش میآمد.
گفته بود اجازه میدهد آن زن را طلاق ندهد.
بیگدار به آب زده بود و باید حسابی در پیِ قباد کاشفی و توجهش میدوید!🔥💔
https://t.me/+F_JkuuqvRzBiNjA0
https://t.me/+F_JkuuqvRzBiNjA0
https://t.me/+F_JkuuqvRzBiNjA0
https://t.me/+F_JkuuqvRzBiNjA0
.
3 83330
عه..عه رو تخت آقا چه گوهی میخوری بچه؟!
با صدای عصبی اکرم چشمان بیحالش هول کرده باز شد
_حتما باید اینجارو نجس میکردی تخـ*ـم حروم؟!
تا به خودش بیاید دست اکرم موهای بلند طلایی رنگش را وحشیانه چنگ زد و کشید که تنش محکم به زمین کوبیده شد
_پاشو گمشو... آقا ببینه چه غلطی کردی خودت هیچی...ننه باباتم تو گور خاک میکنه... اینجا پرورشگاه نیست بچه 15 16 سالهی کر و لال نگه داریم... هررری
دخترک از درد نالهای کرد
بازهم مثل این چند روز صدایی خفه از لب های لرزانش بیرون امد
اکرم با دیدن بیحالی غیر طبیعی مروارید و رنگ پریدهاش بی حوصله لگدی به بدنش کوبید
نمیدانست دخترک هر شب سر روی سینهی همان اقایی که میگوید میگذاشت
_دارم داد میزنم... بازم نمیشنوی؟!... پاشو گمشو بیرون تا خودم همراهیت نکر....
یکدفعه با دیدن روتختی خیس تخت خشکش زد
_چکار کردی حرومزاده؟!... تـ..و میدونی چه غلطی کردی؟!
دخترک وحشت زده سر بالا اورد
با دیدن تخت زرد شده چشمان زمردیاش پر شد و خودش را عقب کشید
خودش را...خیس کرده بود؟
دیشب بدن ریزش در آغوش مرد گم شده بود که توانسته بود بعد از یک ماه بخوابد
حتما وقتی صبح زود رفته بود بازهم وحشت سراغش امده بود و...
بدنش لرز گرفت
مرد کنار گوشش پچ زده بود دخترک 16 ساله شیشهی عمر ایلیاست و این یعنی
نمیکشتش؟!
اکرم عصبی سمتش هجوم آورد و موهایش را وحشیانه چنگ زد
گردنش را به زور به طرف تخت خم کرد و فریاد از گلویش نعره کشید
_ببین چه گوهی خوردی حرومزاااده.. هم تورو میکشه هم منو.. ببییین
مروارید پر بغض لرز تنش بیشتر شد
بازهم ان غدهی لعنتی نترکید
_داری چیکار میکنی اکرم؟
صدای شوکه مریم خانوم از پشتشان آمد و اکرم بیتوجه موهای دخترک را سمت باغ کشید
مریم هول کرده به سمتشان قدم تند کرد
_یه ماهه از شوک نمیتونه گریه کنه و حرف بزنه... کر نیست
اکرم عصبی نیشخند زد و تن لرز گرفتهی مروارید را محکم کف باغ انداخت
دختر زیادی آرام با ان موهای طلایی و چشمان درشت زمردی
چطور ایلیاخان همهی شان را کشته بود اِلا این دختر؟!
_آره میدونم لال شده... چون دیده آقا همهی کس و کارش و جلوش کشته
همهی اتاقا بوی سگ مرده گرفته.. بسه هر چقدر تحمل کردم این چند روز
مروارید بیپناه در خودش جمع شد و گلویش از بغض تیر کشید
کاش همان مرد که همه آقا صدایش میکردند، بود
برخلاف رفتارش با بقیه.. با او خیلی مهربان بود
مریم با ترحم لب زد
_ولش کن اکرم... وسواسات و رو این بچه پیاده نکن... ببین داره میلرزه... چند روزه هیچی نتونسته بخوره... آقا خودشـ.....هیع
اکرم که یکدفعه شلنگ اب زیادی یخ باغ را روی دخترک گرفت حرف در دهان مریم ماسید و دخترک خشکش زد
قلبش تیر کشید
بازهم همان درد لعنتی که وقتی مینالید ایلیا هم با همان اخم های درهم نگران نگاهش میکرد
_باشه بمونه.. اما خودم این توله گربهی خیابونی و تمیز می کنم تا همهجا بوی طویله نده
مریم خانوم خواست لب باز کند که اکرم تشر زد و شلنگ را کنار انداخت
سر خدمتکار بود
_برو سر کارت مریم
مروارید با بدن لرز گرفته ملتمس نگاهش کرد
اما مریم سر پایین انداخت
_ببخشید
دخترک با وحشت خودش را عقب کشید
آن مرد دروغ گفته بود که دیگر نمیگذارد کسی آزارش دهد
همهی شان اذیتش میکردند
اکرم روبه خدمتکار ها غرید
_بیاین لباساش و در بیارین... معلوم نیست توی جوب چه مرضایی گرفته و ما تو خونه راش دادیم... میره رو تخت اقا هم میخوابه خانوم
سمتش امدند و دست و پایش را به زور گرفتند
از شدت تحقیر ها آن غده در گلویش هم بزرگ تر شد
باغ پر از بادیگارد بود
جلوی چشم همهی شان لباس هایش را به زور از تنش دراوردند
اکرم بیتوجه به لرز تن هیستریکش، بدنش را وارسی کرد
_خوبه... لباساشو بپوشونین... نشان خدمتکارای آقا هم سریع داغ کنید
دخترک با وحشت سر بالا اورد
همان سوختگی روی مچ خدمتکارها که شکل خاصی داشت؟!
یکی از خدمتکارها بلند شد
_الان خانوم
بغض در گلویش بزرگ تر شد و سرش را جنون وار تکان داد
هرموقع میخواستند دست دختری را بسوزانند به سینهی مرد میچسبید و تکان نمیخورد
صدای جیغشان...
با تقلا از زیر دست خدمتکار ها بیرون امد که یکدفعه صورتش سوخت
_کدوم گوری میری؟
محکم به زمین کوبیده شد
انگار سنگ فرش های باغ در سرش فرو رفت
اکرم تشر زد
_بگیرینش دیگه.. دوتا زن گنده از پس یه بچه بر نمیان؟
داغی خون را روی پیشانیاش حس کرد
بازهم به زور بلندش کردند
آستینش را بالا زدند که چشمان بیحالش روی آن آهن سرخ شده ماند
هقی از گلویش بیرون آمد و بدنش جنون وار میان دستانشان لرزید
نفسش در سینه گره خورد
همینکه اکرم خواست آهن داغ شده را بچسباند
کسی مچش را چنگ زد و صدای غریدن پر تهدید همان مرد
_حس میکنم خیلی علاقه داری خودتو زنده زنده بسوزونم که داری گوه اضافه میخوری اکرم
ادامهی پارت🔥🖤👇
https://t.me/+0MSnKxWA9nQ3MWQ0
پارت رمان❌
مرواریـღـد
﷽ بنرها پارت رمان هستند🔥 🖤🔥شیطانی عاشق فرشته 🖤🔥مروارید 🖤🔥در آغوش یک دیوانه ❌هرگونه کپی برداری از این رمان حرام است و پیگرد قانونی دارد❌
https://t.me/Novels_tag94510
#فاطمهغفرانی
#چلهنشینتاریکی
#پارت449
◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇
بیتوجه به حرف من چرخید تا برود. به سمت ساره برگشتم که مات و مبهوت من و ژرفایی را نگاه میکرد که خوب نبودن حالش به وضوح مشخص بود.
ـ تو برو داخل ساره ما میآیم.
با لحن محکم و قاطعام، نگاه ساره از ژرفایی که با قدمهایی که بی شباهت به دویدن نبود میرفت، کنده شد و با باشه تندی داخل خانه رفت.
با سمت ژرفا پا تند کردم.
ـ ژرفا وایسا...
با شنیدن صدای من، به قدمهایش سرعت بخشید.
بازدم عصبیام را بیرون دادم و با گرفتن نفسی شروع به دویدن کردم.
قدمهایم دو برابر قدمهایش بود، چند قدم جلوتر، دستم به مچش رسید.
ـ میگم وایسا ژرفا...
بینگاه به صورتم، تقلا کرد.
ـ ولم کن میخوام برم.
مچش را محکم فشردم که آخش در آمد و با ناله گفت:
ـ نکن... درد میکنه هنوز.
فشار انگشتانم را کمتر کردم و روبرویش ایستادم.
ـ باشه... منو نگاه کن ببینم چی شده؟
تخس به کفشهایش زل زده بود.
محکم اسمش را بردم.
ـ ژرفا...
به یک باره سر بلند کرد و نگاه عصبی به من انداخت و پر حرص غرید:
ـ بله؟ میگم چیزی نشده... رنگ مبلمان....
سرم داغ کرده بود از تخسبازیهایش. بیحوصله میان حرفش آمدم.
ـ رنگ مبلمان الان بحث ما نیست... حرفت رو بزن...
تقلا کرد تا دستش را آزاد کند.
ـ اصلاً دستم رو ول کن...
فشار محکم دیگری به مچش آوردم که جیغش بلند شد.
ـ میگم دستم رو ول کن... فکر کرده همه غلام باباشن یا جاسوس سازمان سیاهه من بیوفتم دنبالش.
نگاهی به دو طرفمان انداختم.
هیچکس در کوچه نبود. جدی به ژرفا خیره شدم.
❌❌❌جمعه اخرین روز عضویت وی ای پی…
پایان عضویت وی ای پی برای همیشه❌❌❌
🎊در وی ای پی 16 ماههه جلوتر از کانال اصلیم و از پارت 980 گذشتیم🎊
❇️عزیزان اونجا هفتگی 12 پارت داریم یعنی دوبرابر اینجا …
❇️رمان اونجا حداقل یک سال زودتر از اینجا به اتماممیرسه
برای عضویت فقططططططط
مبلغ 48 هزارتومن رو
🌱شماره کارت:
5859831128093035
فاطمه غفرانی
واریز کنید و شات واریزی رو به پی وی @Nkh_adminn بفرستین تا لینک وی ای پی رو تحویل بگیرین
4 142150
چه قدر نگرانیه ژرفا قشنگه🥹
پارت جدیدمونهمین الان اپ شد😍
2 14400
Repost from N/a
-می دونی که توی خونه من دوتا پسر عذب زندگی می کنن...
دخترک دلبرانه خندید: آره حاج عمو می دونم ولی خیلی بده که تا این سن عذب مونده مخصوصا ایشون...!!!
حاج یوسف خنده اش گرفت.
صورت امیریل از حرف دخترک سرخ شد.
نمی توانست آنقدر راحت حرف بزند...
تسبیحش را محکم در دست گرفت که مرد با حرص به حرف آمد...
-استغفرالله ربی و اتوب الیه.... دختر دایی منظور حاج بابا اینه که شما برای موندنتون توی این خونه باید یک نسبت شرعی داشته باشین...!
دخترک باز هم نفهمید و ناز و غمزه ریخت که ناخودآگاه دل مرد لرزید ...
-وا آقا امیریل دوباره زدی تو کانال عربی... به خدا من عربیم خوب نبود... فارسیش رو بگو منم بفهمم...!! خب نسبت از این بالاتر که دختر داییتم...؟!
درست همین ناز و زیبایی بود که آدم را جذب می کرد.
این دختر آنقدر زیبا بود که فقط دوست داری نگاهش کنی...!!!
حاج یوسف به حرف امد.
-دخترداییشون هستی ولی بازم نامحرمی...!
-حاج عمو کوتاه بیا چه نامحرمی اخه...؟!
حاج یوسف محکم و جدی گفت: شما دختر داییشونی نه خواهرشون...!! باید محرم یکی از پسرام بشی دخترم...!!!
رستا اهمیت نداد...
-حاج عمو من بیام زن پسرت بشم، اونوقت از راه به در نمیشه...؟! تحریک نمیشه...؟!
-نه بابا جان.... فوقش هم هر اتفاقی افتاد زنش بودی، حلال و شرعی...!!!
حاج یوسف ضربتی حرفش را زد که دخترک جا خورد و حیرت زده نگاه حاج یوسف کرد... اما امیریل نتوانست ساکت بماند و معترض گفت: حاج بابا نیاز نیست اینقدر بی پرده حرف بزنین، شاید این خانوم میلی به محرمیت نداشته باشن...!!!
حاج یوسف گیج سمت پسرش برگشت...
دخترک به میان نگاه پدر و پسر آمد و گفت: ببخشید من اگه قراره تو خونه شما باشم فقط واسه خاطر اینه که نمیخوام اول زندگی مزاحم مامانم و عمو رضا بشم... ولی انگاری خودمم باید عروس شم و داخل حجله هم برم... این دیگه چه نوعشه حاج عمو...؟!
حاج یوسف خندید: من حرفم رو زدم دخترم...؟!
دخترک اخم کرد: حاج عمو چرا همچین پیشنهادی میدین...؟!
-زیبایی دخترم... نمی خوام نگاه پسرام به گناه کشیده بشه...!تو امانتی نمی خوام نگاه بدی روت باشه...!!!
-حاج عمو بد راهی داری جلوی پام میزاری... من نمی خوام سرخر زندگی مامانم باشم که تازه بعد چندسال دارن طعم خوشبختی رو می چشن... ولی اگه میخوای منصرفم کنین باید بگم من کوتاه نمیام و هر شرطی بزارین حتی این محرمیت رو قبول می کنم...!!!
-محرم کدوم یکی از پسرا می خوای بشی ...!!!
نازگل نگاه امیریل کرد و وقتی اخم های درهمش را دید، نیشخند زد و با بدجنسی گفت: باشه قبول می کنم اما فقط محرم امیریل خان میشم...!!!
نگاه امیریل به آنی سمت دخترک چرخید که حاج یوسف با لبخند گفت: باشه پس هرچی رو که خوندم تکرار کن...!!
https://t.me/+NaIMoDY-4DRlNjdk
https://t.me/+NaIMoDY-4DRlNjdk
https://t.me/+NaIMoDY-4DRlNjdk
رستا با ازدواج مجدد مادرش با عموش، می خواد یه زندگی مستقل داشته باشه که با مخالفت اعضای خانواده مواجهه میشه و به اجبار با پیشنهاد شوهر عمش حاج یوسف مجبور میشه صیغه پسر بزرگش بشه که یه مرد متعصب و جدیه...❌♨️
1 68180
Repost from N/a
-داداش عروست تحویلت. مامان گفت بگم هواشو داشته باشی و فکر هیچی نباشی...
لبخند کمرنگی به شیطنتش زدم که دوباره سرش را از لای در داخل آورد:
-خوش بگذره. دیدار ما صبحونه... مامان تدارک کاچی دیده...
-
زن بیوه هم مگه کاچی میخواد؟
خشکم زد. نسیم با خنده زورکی گفت:
-شکوفه جدی نگیر... الان همه جاش عروسیه
هومن دستش را طرفش پرت کرد که فورا سرش را دزدید و با خنده دور شد.
در دو قدمیاش ایستادم که پوزخند زد و گفت:
-خوشحالی نه؟ اره دیگه. چرا نباشی؟ این یکی پسر حاج علیرضا هم مفت مفت شوهرت شد. سر داداشمو که خوردی... حالا هم نوبت رسیده به من! حاجی عروس بیرون نمیفرسته که... از این یکی پسر به اون یکی منتقل میکنه!
لبخند روی لبم ماسید. و او حرص زد:
-ولی دیگه بعد من شانسی نداریا... مگه اینکه بشی زن دوم نیما...
ابروهایم به هم چسبید و دستم مشت شد.
-حالا چرا این همه رنگ و لعاب به خودت پاشیدی به خودت؟ نمیدونستی از زنی که خودشو رنگ کنه خوشم نمیاد؟ سلیقهم که باید دستت باشه زن داداش!
پلکم را محکم به هم زدم. زبانش کبابم میکرد.
-خب پلن بعدیت چیه؟ حتماً انتظار داری بشینم موهاتو وا کنم، بعدم لباستو درارم و بعدش...
لبم لرزید و با حیرت لب زدم:
-چی میگی؟
توی صورتم خم شد و غرید:
-من چی میگم؟ گفتم فراریت میدم. دست بچتو بگیر و از این جهنم برو واسه چی موندی؟
در ان فاصله نزدیک وقتی با ان چشمهای سرخ و وحشی به صورتم زل میزد لکنت میگرفتم:
-من... با یه بچهی کوچیک... کجا میرفتم؟
عصبی به سینهاش کوبید:
-من میخواستم کمکت کنم. من ضامنت میشدم. دیگه چه تضمینی بالاتر از حمایت من؟
اما توئه نمک نشناس به جای اینکه فلنگو ببندی بست نشستی تو این خونه... حالا هم که رنگت کردن و فرستادنت اتاق داداش کوچیکه. انگار نه انگار تا دیروز زن بزرگه بودی!
قلبم از توهین زشتش شکست و هزار تکه شد. چطور به خودش اجازه میداد اینقدر زشت حرف بارم کند؟
-اما خیال ورت نداره... زن برادرم تا ابد زن برادرم میمونه حتی اگه اسمش گند زده باشه به زندگیم و شناسنامهمم... همین قدر
گیج و منگ وسط اتاق خشکم زده بود. مگر او نبود که قشقرق به پا کرد و خواستگارها را فراری داد؟
مگر او نبود که بعد از مرگ شوهرم برای من بی پناه کوه شد؟
چه بلایی سرش امده بود؟ چطور از این رو به اون رو شده بود؟
من... من... ابله... من عشق ندیده خیال کرده بودم محبتهایش، پشت و پناه بودنش منظور دار است...
به زور صدایم را پیدا کردم. از زور بغض ناباوری میلرزید:
-من... من... فکر... کردم... خودت خواستی...
-مگه مغزمو سگ گاز زده که زن بیوهی برادرمو بخوام؟ دختر مجرد قحط اومده رو زمین که انگشت بذارم رو ننهی بچهی داداشم؟ تو چه فکر کردی راجع به من؟
-اگه... نمیخواستی چرا... چرا خواستگارها رو پرت کردی بیرون؟
چرا تو روی همه وایسادی؟ چرا ازم حمایت کردی؟
عصبی خندید:
-اینقدر احمقی که دلتو به دو تا حرکت من خوش کردی و مثل دختر چهارده ساله اسمشو گذاشتی عشق؟
من فقط دلم برات سوخت زن داداش.... دلم برای بدبختیت و بیچارگیت سوخت. اما اینو بدون...
-شاید اسمت اومده باشه تو شناسنامهی من اما خودت... خودت حسرت با من بودنو، با من زندگی کردنو از همه مهمتر زن من شدنو به گور میبری...
حالا تو بشین اینجا منم میرم که به قرار عاشقانهام برسم. با دختری که عاشقشم...
نگاه خیسم دنبالش کرد که با پوزخند از اتاق بیرون رفت. قلبم را زیر پا له کرد و رفت....
لباس عروسم را با نفرت از تن کندم.
از فردا نقل دهان مردم شهر میشدم.
مردی که عروسش را شب عروسی رها کرد و به دیدارش با معشوقهاش رسید...
چمدانم را برداشتم... هنوز دست نخورده مانده بود.
پسرم را در اغوش گرفتم که میان خواب محکم دستش را دور گردنم حلقه کرد. لبخند تلخی زدم. تمام دنیای من او بود...
بی سر و صدا از ان خانهی نحس رفتم...
https://t.me/+9_qkHUEabQk1ZGJk
https://t.me/+9_qkHUEabQk1ZGJk
عاشقش بودم... اما اون زن داداشم شد.
ازشون دور شدم. خودمو تبعید کردم که چشمم بهشون نیفته و داغ دلم تازه نشه اما با مرگ داداشم بازی به هم ریخت...
داشتم فراموشش میکردم که بابام شرط کرد باید باهاش ازدواج کنم...
نمیتونستم قبول کنم... با اینکه هنوز دوستش داشتم اما یادم نمیرفت اون زن برادرمه و مادر بچهش.
حالم از اینکه نفر دوم کسی که عاشقشم باشم به هم میخورد...
تحقیرش کردم...
شب عروسی هر چی به دهنم اومد گفتم. حرص اون همه سال عاشقی رو یک جا بالا آوردم و رفتم...
صبح که برگشتم اثری ازش نبود... نه از خودش نه از برادر زادهم که نفس خانوادهام بهش وصل بود...
پشیمون دنبالش گشتم اما بیفایده بود اون حالا....
https://t.me/+9_qkHUEabQk1ZGJk
https://t.me/+9_qkHUEabQk1ZGJk60200