cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

چله نشین تاریکی | فاطمه غفرانی

°|بـــســم رب الـقـلـم|° نویسنده~[ فاطمه غفرانی] °•پارت گذاری: هرروز•° خالق اثار💫: یادگاری از گذشته(فایل فروشی) تابوصورتی(در دست چاپ) طرار(فایل فروشی ) چله نشین تاریکی (درحال تایپ...) 📌به احترام انسانیت کپی حتی با ذکر نام نویسنده ممنوع

Show more
Advertising posts
31 971
Subscribers
No data24 hours
-2377 days
-83930 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

اینا چه رفیق شدن😜 پارت جدید بالاتر اپ شد😍
Show all...
اینا چه رفیق شدن😜 پارت جدید بالاتر اپ شد😍
Show all...
#پارت_1 #مأمن_بهار با تمام سرعت پا برهنه می دویدم. سنگینی لباس عروس بدجوری داشت اذیتم میکرد. جلوی دستو پامو گرفته و سرعتم کم میکرد. بدون اینکه به اطرافم نگاه کنم ، دویدم وسط خیابون و اصلا حواسم به هیجا نبود. فقط میخواستم تا جایی که میتونم فرار کنم. قصد داشتم برم اون سمت خیابون که با صدای بوق ماشینی تو جام ایستادم و سرمو بالا اوردم. همون لحظه ماشین شاسی بلند مشکی رنگی با سرعت نسبتا محکمی بهم برخورد کرد. محکم روی زمین افتادم و درد بدی زیر دلم و کمرم پیچید. از این همه بدبختی اشکام پایین ریخت و بی صدا گریه کردم. مرد جوونی از ماشین پیاده شد و زود به طرفم اومد کنارم زانو زد _خانوم حالتون خوبه؟ بدون اینکه نگاهش کنم سرم تکون دادم سعی کردم از جام بلند بشم _اره خوبم…اخ دردم انقدر زیاد بود که حتی نمیتونستم تکون بخورم. به سختی جلوی جیغ زدنم رو گرفته بودم. مرد با نگرانی لب زد _صبر کن ، من کمک میکنم ازوم بلند بشید.. بعد زیرلب زمزمه کرد _اخه چرا یهو میپری وسط خیابون ، مگه دیوونه ای؟ حرفش باعث شده بود بیشتر گریم بگیره. دستمو گرفت و گذاشت روی شونش بلندم کرد که ایندفعه نتونستم جلوی خودم بگیرم از درد جیغ کشیدم. ترسیده منو دوباره روی زمین گذاشت. همونجور که اشک میریختم گفتم _خیلی درد دارم نمیتونم! انگار عصبی شده بود. نفس عمیقی کشید و دستی به ریش نداشته اش کشید. بی هوا خم شد و توی یه حرکت از زیر پام و کمرم گرفت بلندم کرد. _چیکار میکنی…ولم کن. برای اینکه نیوفتم دستامو دور گردنش حلقه کردم. نمیتونستم تکون بخورم چون درد داشتم. _لطفا بزارم زمین… بی اهمیت به من سمت ماشینش رفت که ترسیدم لب زدم _منو کجا میبری؟ در ماشینش رو باز کرد و من روی صندلی نشوند. بعد درو بست خودش دور زد سوار شد. بدون اینه حتی یه کلمه حرف بزنه راه افتاد که عصبی گفتم:کجا داری میری؟ نگاه کوتاهی به من انداخت و با کلافگی جواب داد _بیمارستان با شنیدن کلمه بیمارستان تنم به رعشه افتاد اگر میرفتم بیمارستان بابام پیدام میکرد و زندگیم تباه میشد. خیلی زود با صدای لرزونی گفتم _نه نه لطفا بیمارستان نرو بالاخره زبون باز کرد _نمیشه ، ممکنه آسیب جدی دیده باشی خطرناکه! دستم به دستگیره در گرفتم و سعی کردم جابه جا بشم. _نه من خوبم ، بیمارستان برم بابام پیدا میکنه! _اما باید بریم بیمارستان. درد امونم بریده بود اما باید تحمل میکردم. گریم به هق هق تبدیل شد _من نمیخوام خوبم ، اصلا وایستا پیاده بشم من نمیتونم بیمارستان برم. نگاه کوتاهی بهم انداخت و یهو دور زد. نگاهی به اطرافم انداختم لب زدم _چی شد؟ کجا میری؟ _خونه من https://t.me/+c9Y6H7VM4v9hZWQ0 https://t.me/+c9Y6H7VM4v9hZWQ0 https://t.me/+c9Y6H7VM4v9hZWQ0 https://t.me/+c9Y6H7VM4v9hZWQ0 https://t.me/+c9Y6H7VM4v9hZWQ0 https://t.me/+c9Y6H7VM4v9hZWQ0 دختری زیبا که تو خانواده پسر دوستی بزرگ شده و شب عروسی از ازدواج اجباری که برادرش و پدرش براش تدارک دیدن فرار میکنه و همون شب با مردی روبه رو میشه که زخم خوردس اما به وقتش مهربونه…
Show all...
_ده ثانیه فرصت داری لخت بشی وگرنه همین جا خودت و تخم سگتو باهم چال می کنم! ناچار بلند می شوم. با فکی لرزان دستم را به پایین لباسم می رسانم. اولین قطره ی اشک روی گونه ام سر می خورد. لباس را از سرم خارج می کنم. و حالا تنها با لباس زیری مقابلش ایستاده ام. _همه رو بکن.. دومین قطره از چشم دیگرم بیرون می چکد. دستم به سمت کمر شلوارم می رود و آن را هم پایین می کشم. جانم دارد بالا می آید. نگاه خیره و ترسناکش ته دلم را بیشتر خالی می کند. او دیگر هیچ نشانی از شوهرم ندارد.. بیشتر شبیه یک غریبه ی متجاوزگر است. لخت و عریان مقابلش می ایستم.. صورتم خیس است و تهوع امانم را بریده.. با دستم سعی دارم بین پایم را پنهان کنم! شکمم هرلحظه درحال تکان خوردن است و انگار ترسم به جنینم هم انتقال یافته.. _دستتو بردار.. با غرشش ترسیده سرجایم تکانی می خورم و دست لرزانم را کنار می زنم. _بیا جلو.. کاری که از من خواسته را انجام می دهم. _حتی با این همه پشم و این شکم پر از ترک هم سکسی هستی.. دستش روی ران پایم چنگ می شود و از میان دندان هایش صدای غرشش بیرون می پرد. _این بدن.. این بدنی که سهم منه.. مال منه.. صاحبش منم زیر دو نفر دیگه رفته.. دستش را بالا تر می برد و اینبار سینه ام میان مشتش چنگ می شود. دوباره پره های بینی اش گشاد می شوند. _دستای چند نفر دیگه اینا رو لمس کردن؟! بی هوا جنون به او حمله می کند. دستش را دور حجم عظیمی از موهایم می پیچاند و با تمام توان می کشد. جنین درون شکمم به هول و ولا می‌افتد. سرم را محکم به دیوار پیش رویم می کوبد و من درمانده تر از قبل لب میزنم. _تورو.. به.. امام حسین.. ولم کن.. نعره می کشد طوری که حس می کنم گلویش پاره می شود. _خفهههه شوووو خفهههه شووو زنیکه هرزه تو اگه امام حسین می شناختی الان شکمت بالا نبود! _رادین.. این بچه ی.. توی شکمم.. از خون خودته.. خودت منو حامله کردی.. اینکه یادت نمیاد.. گناه من نیست.. بخدا گناه من نیست.. صدای خنده ی بی رحمانه اش چهار ستون تنم را میلرزاند. _من فقط یه چیزی به یاد دارم اونم اینکه درست شب عروسیمون من و تو به حجله نرسیدیم و تصادف کردیم تو ادعا داری این بچه ی منه.. خر خودتی هرزه.. خدایا چطور به او بفهمانم از او حامله شده ام.. چطور در این اوضاع ماجراهای قبل ازدواجمان را برای او بازگو کنم.. دستانم را دور شکمم گذاشته ام تا آسیبی به او وارد نشود. صدایش نفس را در سینه ام حبس می کند. _الان به روش خودم زبونتو باز می کنم کاری می کنم که هم اعتراف کنی این تخم جن از کیه و هم بچت جلو چشمت سر به نیست بشه! در همان هنگام صدا می زند. _بیا تو.. در باز می شود و زنی شیک و زیبا با روپوش سفید داخل زیرزمین کثیف و تیره و تاریک می شود. نگاهی به شکم بزرگ دخترک بی رمق می اندازد و متعجب رو به مرد می پرسد: _اینه؟ _آره زودتر کارتو انجام بده.. _آقا اینکه حداقل پنج شش ماهشه نمیشه جنین بزرگه من گفتم حداقل تا چهار ماه انجام میدم.. لرزی به جانش می نشیند.. و دندان هایش هیستریک بهم برخورد می کنند. سعی دارد بدن عریانش را از نگاه زن غریبه پنهان کند. رادین سیگاری کنج لبش می گذارد و خطاب به زن می گوید: _سقطش کن منم در ازاش دو برابر اون پولی که حرفشو زدیم می دم.. با نزدیک شدنش دخترک جیغ بلندی می کشد. اما مرد اینبار با طناب نزدیکش می شود و خطاب به زن می گوید: _به سر و صداهاش توجهی نکن دست و پاشو می بندم تو فقط کارتو انجام بده.. جانش دارد بالا می آید.. گلویس از فشار فریادهای بی امانش به سوزش افتاده و طعم گس خون را احساس می کند.. بیرون آمدن چیزی را از رحمش حس می کند و همانجا دنیا برایش به آخر می رسد. دیگر خفه خون می گیرد و حتی توان فریاد زدن هم ندارم.. مرد بی رحم مقابلش چند بسته تراول از جیبیش بیرون می کشد و تحویل زن می دهد. سپس به او نزدیک می شود. اویی که دیگر جانی در بدنش نیست! پلک هایش در حال روی هم افتادن هستند. اما با آخرین توان میزان تنفرش را به او انتقال می دهد. دیگر تاب باز نگه داشتن پلک هایش را ندارد که صدای زنگ موبایل مرد بلند می شود. پلک های دخترک روی هم می افتند. مرد تماس را وصل می کند. و صدای هراسان مادرش در گوش هایش می پیچد. _رادین مامان.. با نیشخند زهرناکی خیره به چشمان بسته دخترک زمزمه می کند. _زنگ بزن به پدر و مادر این دختره بگو بیان دختر جنده شون از اینجا ببرن کارم باهاش تموم شد! مادرش نفس نفس می زند. _رادین مادر جواب آزمایش DNA اومد اون بچه ی تو شکمش بچه ی خودته مثل اینکه حق با اونه قبل از عروسی باهاش رابطه داشتی.. گوشی از میان دستش می افتد و نگاهش سوی سطل زباله ای می رود که چند دقیقه ی قبل جنینی توسط آن زن درونش پرت شد. صدای مادرش درون زیر زمینی انعکاس می یابد. https://t.me/+Pl4bp_LuL09lOWFk
Show all...
. -حداقل شب حجله زن اولت و بفرست بره خونه‌ی باباش. گناه داره دختره کوروش. اسکاچ را با حرص به ظرف های توی سینک می‌کشید تا اشکش از چشم پایین نیفتد. امشب شب حجله ی شوهرش بود و باید می‌ماند و تماشا میکرد. -ننه بابا داره مگه؟ یادت رفته بی کس و کاره ؟ ساغر هول هولکی جواب می‌داد. برای رفتن به آرایشگاه عجله داشت. هرچه که بود عروسی شاخ شمشادش بود و باید برای تنها پسرش سنگ تمام می‌گذاشت. -من چه میدونم. خونه ای دوستی رفیقی چیزی ! تو خونه نباشه بهتره . اصلا شاید ترگل راضی نباشه زنه اول شوهرش شب اول عروسیش تو خونه بپلکه! -ترگل راضیه . حرف تو دهن این دختره هم نذار . خودش مشکلی نداره ! مشکلی نداشت؟ شب عروسی شوهرش باید به مهمان ها لبخند می‌زد و تظاهر می‌کرد که چیزی نیست . عروس تازه قرار بود وارث اسفندیاری ها را به دنیا بیاورد . با سوزش بی مقدمه ی دستش از وسط افکار درهم و برهمش بیرون کشیده شد. لیوان توی دستش شکسته بود. -آخ ! -چیکار کردی باز دست و پا چلفتی ؟ صدای کوروش بود‌ . آخ که این صدا هنوز تا اعماق قلب و مغزش همزمان رسوخ می‌کرد. در دلش زمزمه کرد‌ -نفس عمیق بکش دختر چیزی نیست. امشب قراره از این خونه برای همیشه بری . تنها هم نیستی. یادگار کوروش تو دلته یغما... -کر شدی یغما؟ با تو دارم حرف میزنم. با بغض به طرف کوروش چرخید. همان قد بلند چهار شانه ای بود که هنوز و تا همیشه دلش برایش ضعف می‌رفت. اصلا همه ی اینها به کنار کوروش پدر جنین ۵ هفته ای درون رحمش بود . هرچند خودش خبر نداشت و قرار هم نبود تا آخر دنیا خبر دار شود -دستم میسوزه! کوروش نفس کلافه ای کشید و جلو آمد. کت شلوار دامادی اش را نصفه و نیمه پوشیده بود. -دست و پا چلفتی هستی دیگه . بهتم برمیخوره حرف حساب میشنوی. نزدیکش که شد سرش گیج رفت. عطرش که زیر بینی اش زد دلش می‌خواست خودش را در آغوشش رها کند. ویار که این چیزها را نمیفهمید. -برو خودم میتونم. کوروش دستش را چسبید و زیر شیر آب برد. خبر نداشت جنین ۵ هفته ایش مادر بیچاره اش را این چنین معتاد تن خود نامردش کرده است. -بده من ببینم. صدات چرا اینجوریه؟ گریه کردی یغما؟ اگر یک کلمه دیگر حرف می‌زد بغض درگلو مانده منفجر می‌شد و از شدت نیاز به آغوشش حتما برگه ی آزمایش مثبت شده را نشانش می‌داد. -نه! تو فکرش و نکن. امشب دومادیته. یک قدم نزدیک ترش ایستاد. دیگر قدرت حبس کردن نفسش را نداشت. سعی کرد سرش را نامحسوس به گردن خوشبوی شوهرش نزدیک کند و هوس جنینش را بخواباند. -یغما چیزی شده؟ آخ از عطر خمیر دندان نعنایی لعنتی اش... بی اختیار خودش را در آغوشش رها کرد و دست های کفی و خونی اش را دور پیراهن سفید دامادی شوهرش پیچید. -یکم بوت کنم بعد برو... کوروش بی حرکت مانده بود و تنها نفس های عمیق می‌کشید. باورش نمیشد که زنی که از او گریزان شده بود حالا در آغوشش این طور نفس های عمیق می‌کشید. - واسه چی من و بو میکنی لعنتی؟ یغما من و نگاه کن... https://t.me/+usZ0ecTInp1lOWRk https://t.me/+usZ0ecTInp1lOWRk https://t.me/+usZ0ecTInp1lOWRk https://t.me/+usZ0ecTInp1lOWRk https://t.me/+usZ0ecTInp1lOWRk https://t.me/+usZ0ecTInp1lOWRk https://t.me/+usZ0ecTInp1lOWRk https://t.me/+usZ0ecTInp1lOWRk https://t.me/+usZ0ecTInp1lOWRk https://t.me/+usZ0ecTInp1lOWRk #پارت👆
Show all...
-اوپنی؟ یا بابای بی‌غیرتت انداختت بهم یادت باشه هرمز خان دختر آکبند میخواد نه هرزه و زیر خواب دخترک لرزید و قلبش بی صدا شکست. دلارا پاک بود،مثل آب زلال رودخونه. اما وقتی برادرش خواهر اون مرد رو کشت دنیاش به سیاهی چادرش شد: -من...من دخترم ارباب دور دخترک قدمی زد: -معلوم میشه دختر رضا پاپتی مرد قدرتمندی که دخترا برای اینکه یه شب توی تختش سرویس بدن هر کاری میکردن اما دخترک جرات نداشت حتی به چشمای به خون نشسته اربابش نگاه کنه هنوز یک ساعت نشده خون بس اومده بود عمارت و خوب میدونست چه بلایی قراره سرش بیاد. از شلاق ارباب میترسید مینا خانوم نیشخندی زد و با نفرت گفت : -چه دل خوشی داری خان داداش این پاپتی های دهاتی هر روز لنگشون واسه یکی بالاست گفته بود و قلب دخترک هزار تیکه شد ارباب اما حواسش به روبنده ی دخترک بود. شرط کرده بود روبنده ش رو هیچ وقت برنداره و ارباب هم قبول کرده بود اما حالا دخترک و بدون روبنده زیرش میخواست : -امشب قراره زیر خودم زن بشی... بابای پفیوزت واسه جون داداشت پردتو فروخته فقط وای به حالت دروغ بگی و پرده نداشته باشی جات تو قفس سگاست سرش رو جلو آورد و نفس های داغش پوست دخترک رو به آتیش کشید: -امشب باید صدای جیغ و التماست توی تو روستا بپیچه همه باید بدونن هرمز خان چه بلایی سر خونبسش آورده از ترس به سکسکه افتاده بود. از بخت سیاهش بغض کرد با لکنت گفتم : -بخدا...طاقت نمیارم -دیگه واسه این حرفا دیره اهوی فراری... باید امشب آرومم کنی تاریخ انقضات که تموم شد پرتت میکنم بیرون اما ارباب هرمز نمیدونست به همون زودی ها آهوش فرار میکنه و برای دیدن دوباره اون یه جفت تیله سبز در به در و آواره میشه https://t.me/+IC1HjCCvMrphODU0 https://t.me/+IC1HjCCvMrphODU0 https://t.me/+IC1HjCCvMrphODU0 https://t.me/+IC1HjCCvMrphODU0 هرمز خان! مرد جدی و سختگیری که خواهرش رو میکشن برای انتقام خواهر قاتل خواهرش رو میاره عمارت هر شب بهش تجاوز میکنه و روزا زیر کمربندش جون میده... اما وقتی به خودش میاد میبینه که دلش برای آهوی فراری رفته دخترک از عمارت فرار میکنه و هرمز خان در به در دنبال یه جفت تیله سبز آواره میشه
Show all...
#فاطمه‌غفرانی #چله‌نشین‌تاریکی #پارت487 ◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇ بغض بختک‌وار روی گلویم خانه کرد. انگار یک ربع قبل که به دنبال گوش شنوایی برای شنیدن ترس‌هایم می‌خواستم، مرغ آمین روی شانه‌ام نشسته بود.   دعایم مستجاب شده بود و چه گوش شنوایی‌ محرم‌تر از شهریار؟! چشم بستم و کلمات صادقانه و با خاطری آسوده روی زبانم جاری شدند. ـ آره... آخرین بار همین یک ربع پیش بود که داشتم فکر می کردم چه قدر از بابا و کاراش می‌ترسم و ممکنه دست به هر کاری بزنه. ـ مثلا چه کاری؟ نفس عمیقی کشیدم. ـ مثلاً جدی شدنش توی مسئله امیرعلی و وصلت سر گرفتن بین ما. امشب اصلاً حس خوبی نداشتم. اگر امیرعلی پا پیش بذاره، واقعاً نمی‌دونم چیکار کنم.   صدایش گرفته شد. ـ اذیتت کرد؟   گیج پرسیدم. ـ کی؟ بابام؟   کوتاه غرید. ـ اون پسره موبور.   آهانی کشیدم. ـ نه زیاد... کم. خودم گوشش رو پیچوندم.   صدای بازدمش تا این‌ور خط آمد و من ادامه دادم. ـ خلاصه که همین... دارم فکر می کنم که اگر قرار باشه همه چیز جدی شه، واقعاً فرار کنم.   ـ که کجا بری؟   شانه بالا انداختم و نیم تنه‌ام را به تاج تخت تکیه دادم. ـ نمی‌دونم. برم پیش بهار... کانادا مثلاً.   ـ بهار کیه؟   ـ عمه‌ام. گفته بودم قبلاً... همون روزا که می‌خواستم امار تورو دربیارم و اینا...   اره زیر لبی گفت و با لحن متعجبی اضافه کرد. ـ یعنی تو بری خارج؟ تو؟!   خنده‌ام گرفت. ـ چرا اینطوری تعجب کردی؟ ❇️❇️به زودی عضویت وی ای پی بسته میشه❇️❇️ 🔥در وی ای پی به پارت 1100 رسیدیم و دو سال جلوتر از اینجاییم😳😱 در وی ای پی یکی داره میره خواستگاریییی و عروسی از رگ گردن نزدیک ترهههه🥹😍 پارتای وی ای پی پر عاشقانه‌های قشنگه😭🥹🧡‌ ❇️عزیزان اونجا هفتگی 12 پارت داریم‌ یعنی دوبرابر اینجا … برای عضویت فقططططططط                  مبلغ 48 هزارتومن رو 🌱شماره کارت: 5859831128093035 فاطمه غفرانی واریز کنید و شات واریزی رو به پی وی @Nkh_adminn  بفرستین تا لینک وی ای پی رو تحویل بگیرین
Show all...
یعنی راز شهریار چیه؟🫠 پارت جدید بالاتر اپ شد😍
Show all...
کانال دوم نویسنده خانم غفرانی که خصوصی شده بود به مناسبت این اعیاد و تعطیلات باز عمومی شده🤯😳 👇🏼👇🏼👇🏼👇🏼 https://t.me/+_r0VSSUJ_skzMTE0 https://t.me/+_r0VSSUJ_skzMTE0 🛑ظرفیت فقط پنجاه نفر اول بقیه ریمو میشن❌
Show all...
یعنی راز شهریار چیه؟🫠 پارت جدید بالاتر اپ شد😍
Show all...
Choose a Different Plan

Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.