چله نشین تاریکی | فاطمه غفرانی
31 766
Subscribers
-2824 hours
-2337 days
-87530 days
- Subscribers
- Post coverage
- ER - engagement ratio
Data loading in progress...
Subscriber growth rate
Data loading in progress...
به دلیل درخواست های زیادتون، به مدت ۱ ساعت و با طرفیت ۳۵ نفر، عضوگیری کانال دومنویسنده باز شده😍😎
بلافاصله بعد اتمام، لینک باطل میشه✌🏻
https://t.me/+_r0VSSUJ_skzMTE0
شروع ✅
3 48900
پارت واقعی چک کن #part_560
-سینهتو بذار دهنش،فکر میکنه پستونکه،آروم میشه.
با چشمای گشاد شده به سمتش برگشتم و پسرک رو توی بغلم بالا کشیدم.
-من که شیر ندارم حاج خانوم!
از روی مبل بلند میشه و به سمتم میاد. پیراهنمو کنار میزنه و یکی از سینه هامو از سوتین بیرون میاره.
-گولش بزن تا پرهان شیشه شیر بخره براش بیاره.
میخوام از خجالت آب شم اما اون سینه م رو توی دهن نوه ش میذاره. پسر کوچولو اول با شک و بعد با ولع شروع به مکیدن میکنه.
-طفل معصوم گشنه ست. هر وقت دیدی اذیت کرد،سینه تو بذار دهنش تا...
در ویلا با شدت باز شد و پرهان همراه دختر ۵ ساله ش وارد شدن.سرشو بالا آورد که با دیدن ما توی اون حالت مات موند.
-اومدی مادر؟ کم مونده بود تخم و ترکه ی تو شیره ی جون این دخترو بکشه!
تا بناگوش سرخ شدم. حاج خانوم چرا اینجوری حرف میزد؟ هوس کرده بود منو بی آبرو کنه؟
-شیشه شیر... گرفتم...
صداش میلرزید.چرخیدم و پیراهنمو روی سینه م مرتب کردم تا هیچ دیدی نداشته باشه.
-شیرو درست کن بده دست سلدا مادر، بچه تم عین نوزادی خودت وحشیه، کبود کرد دختر بیچاره رو!
دلم میخواست رمین دهن باز کنه و منو ببلعه. دستی رو به روم قرار گرفت.از زیر چشم نگاهش کردم.
-اینو بده بهش، ببخشید که تو مجبوری جور مادر بی مسئولیتشونو بکشی!
از دستش قاپیدم و سعی کردم بچه رو از خودم جدا کنم. محکم به سینه هام چسبیده بود و ول نمیکرد.
پرهان قدمی جلو اومد و زمزمه کرد.
-بذار کمکت کنم.
سرش رو پایین تر آورد و حینی که سعی میکرد اون موجود کوچولوی شکمو رو از من دور کنه ادامه داد.
-این نیم وجب بچه هم فهمیده ممه سهم هر کسی نمیشه.
گرمای تنش با حرارت شرم بدنمو داغ میکنه.چشم میگیرم و اون بچه شو از بغلم بیرون میبره.
-اونم از نوع سفید و بزرگش!
پرهان چش شده بود؟ این حرفای تازه و عجیب چی بود!
-شیشه رو نمیگیره حاج خانوم.
بی خیال از بالای شونه نگاهش میکنه و و بعد به من اشاره میده:
-مادر جون خودتم اگه مزه ی طبیعیشو.
میچشیدی، دیگه دلت مصنوعی شو نمیخواست!
این مادر و پسر چشون شده بود؟ پرهان با خنده به من نزدیک شد و بچه رو به تنم چسبوند.
-کاش منم میتونستم باهاش شریک شم!
نگاهش، داد میزد که این یک سال جدایی از زنش، به هورمون های مردونه ش فشار آورده.
انگشتش رو از بالای سینه م تا نزدیکی های نوکش کشید و من چشم بستم. چرا بدنم کرخت شده بود؟
- از این همه قشنگی، یه میک نصیب من میشه پرستار سکسی؟!
ادامشششش🔞🔞🔞👇👇👇👇👇
https://t.me/+iETxxMslQZpjNmNk
https://t.me/+iETxxMslQZpjNmNk
https://t.me/+iETxxMslQZpjNmNk
https://t.me/+iETxxMslQZpjNmNk
https://t.me/+iETxxMslQZpjNmNk
https://t.me/+iETxxMslQZpjNmNk
قرار بود فقط پرستار بچه هاش باشم. ولی اون بیشتر به یک پرستار نیاز داشت! کسی که به نیازهای مردونه ش برسه و هوای دلشو داشته باشه! توی خونه ش موندم و اجازه دادم رابطه ای شکل بگیره که تهش نامعلوم و ترسناک بود! من موندگار نبودم!!
https://t.me/+iETxxMslQZpjNmNk
https://t.me/+iETxxMslQZpjNmNk
https://t.me/+iETxxMslQZpjNmNk
https://t.me/+iETxxMslQZpjNmNk
❌این پارتمون بنر فیک خیلی از چنلاس😏💯
❌این پارتمون بنر فیک خیلی از چنلاس😏💯
#باور_نداری_خودت_بسرچ
⸾❀کـاپـریـ∝ـچـو❀⸾
"به نام الله" ❅أَلا بِذِكرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ القُلُوبُ❅ تمامی بنر ها واقعی هستن ⋆⊰ هر گونه کپی برداری از رمان ممنوع و حرام است ⊱⋆
3 59210
«پارت رمان»
رادین پسر سادیسمی که وخیمترین بیمار آن آسایشگاه روانی است وارد اتاق آرامش می شود.
دخترکی که افسردگی حاد دارد!
و به طرف جسم خوابیده ی آرامش روی تختش نزدیک میشود.
سر سادیسمی آسایشگاه که دل باخته به تیله های آبی دخترک افسرده هم بندش..!
دکتر اعتمادی روانشناس آسایشگاه لحظه به لحظه ی اتفاقات را چک میکند.
از آنجایی که رادین بر خلاف سادیسمی بودنش بینهایت باهوش است.
دوربین مخفی درون اتاق آرامش داخل قفل در نصب شده است!
مقابل دخترک میایستد و دکتر اعتمادی نگاه مضطربش لحظهای از صفحه ی مانیتور جدا نمیشود.
پتو را از روی آرامش کنار میزند و پاهای سفید دخترک را در دست میگیرد.
انگشتانش نوازش وار روی پاهای سفید آرامش میلغزند.
سپس انگشتان پاهای دخترک را به دهان میکشد و با شهوت میمکد.
دکتر اعتمادی به سرعت از جا بلند میشود.
اما با قرار گرفتن دستان همسرش دکتر مجد رئیس آن آسایشگاه روی شانههایش دوباره روی صندلی مینشیند.
_بشین سر جات نوشین!
_نیما رادین داره به آرامش تجاوز میکنه!
اما دکتر مجد خونسردانه لب میزند:
_ دارم میبینم.. بشین نوشین!
دستان رادین هر لحظه دارند آرام آرام پیشروی میکنند و چشمان آرامش بر اثر آرامبخشهایی که به او تزریق کردهاند هنوز هم بسته است!
لباسهای دخترک توسط پسر سادیسمی آسایشگاه از تنش خارج میشوند.
نوشین نق میزند:
_ نیما..
و انگشت دکتر مجد روی بینیاش مینشیند.
_هیس.. بذار ببینم میخواد چیکار کنه..
دستان رادین روی سینه های آرامش می نشیند و برخلاف روان پریش بودنش تمام کارهایش را با لطافت انجام می دهد.
گویا که دست به شیع با ارزشی می زند و بترسد آسیبی به آن برسد.
نوشین غر میزند:
_ میخواد چیکار کنه نیما؟! داره به دختر مردم تجاوز میکنه!
_آروم باش نوشین من خودم خطبه ی محرمیت بینشون خوندم!
_تو چیکار کردی؟؟؟؟؟
_نوشین من دکتر روانپزشک و رئیس این آسایشگاهم میدونم دارم چیکار میکنم!
نوشین ساکت میشود و نگاه هر دو خیره ی مانیتور میشود.
بدن برهنه رادین روی تن دخترک خیمه میزند و لبهای دخترک خوابیده را حریصانه به کام می کشد.
نوشین از شدت اضطراب پلک روی هم قرار میدهد.
دکتر مجد زیر لب مینالد:
_این پسر با تمام روانی بودنش هیچ آسیبی به آرامش نمی زنه اون یه عاشق دیوونه اس!
با قرار گرفتن رادین میان پاهای دخترک نوشین طاقت نمیآورد و از جا بلند میشود و دکتر تشر میزند:
_یه دقیقه آروم بگیر نوشین!
_نیما رادین یه بیمار روانی عقلش درست کار نمیکنه اگه اون دختر حامله بشه چی؟
_دقیقاً همینو میخوام!
_چیییی؟؟؟؟؟
_آرامش باید حامله بشه نوشین این تنها راه بهبودی افسردگی حادشه!
با صدای آه زنانهای گردن هردو به طرف مانیتور می چرخد.
ورود افراد زیر 21 سال ممنوع🔞
#عاشقانه#صحنه دار #انتقامی
https://t.me/+yZVfrZutrwlhNjNk
https://t.me/+yZVfrZutrwlhNjNk
https://t.me/+yZVfrZutrwlhNjNk
https://t.me/+yZVfrZutrwlhNjNk
https://t.me/+yZVfrZutrwlhNjNk
81020
هووم پسر کوچولوش رو توی بغل شوهرم گذاشت و با ناز و عشوه لبخند زد:
-بیا عشقم...پسرمون و بغل کن
من بهت پسر دادم ولی زنت عرضه نداشت
خودت قول دادی پسر آوردم طلاقش و میدید
حالا از خونه مون بندازش بیرون
خودم براش زن گرفته بودم تا براش وارث بیاره اما حالا از حسادت قلبم میلرزید.
مرد من حالا به آرزوش رسیده بود،مثل من به زنش نمیگفت نازا.
برعکس من قربون صدقه ش میرفت و نازش و میخرید.
با پسر کوچولوش جلوم وایساد و با بی رحمی گفت :
-حالا گورت و از زندگیم گم کن بیرون نمیخوام زنم با دیدنت حرص بخوره و شیرش تلخ بشه
بغضم گلوم و فشار می داد،نفس نداشتم:
-تو قول دادی بچه ش که به دنیا اومدی طلاقش بدی
-گه خوردی...زر اضافه نزن
من زن سالمم و به یه زن نازا عوض نمیکنم
بازوم رو گرفت و من رو از خونه خودم پرت کرد بیرون:
-گورت و گم کن دیگه هم این طرفا پیدات نشه
برگرد همون طویله ای که ازش اومدی
دستم رو روی شکمم کشیدم.
من و طفلم از اونجا میرفتیم اما...
https://t.me/+QFZ9SJbaztwxYjQ0
https://t.me/+QFZ9SJbaztwxYjQ0
https://t.me/+QFZ9SJbaztwxYjQ0
کاپیتان ایزد توتونچی !
خلبان هات و جذابی که به اجبار پدر بزرگش با هوران ازدواج میکنه و هر روز اون دختر رو شکنجه و تحقیر میکنه
بعد از ۵ سال که پدر بزرگش فوت کرد تصمیم میگیره ازدواج کنه اما نمیدونه زنی که اونقدر ازش متنفره یروز دیدن همون چشمای طوسیش میشه آرزوش و ...
1 15930
_موجودی کارت کافی نیست…یه کارت دیگه رد کن بیاد…
به انگشتان کلفت مرد که مقابل چشمانش به رقص در آمده بود و طلب کارت دیگری داشت ، نگاه میکند…
الکی درون کیفش را می گردد…باز هم رو دست خورده بود از این کوروشی که هربار به روش های مختلف آزارش میداد…
حالا هم با کارت خالی او را راهی خرید کرده بود تا اینبار به جای خودش…مغازه دارها غرورش را تکه تکه کنند!
با بغض لب میزند:
_کا…کارت دیگه ای ندارم…
کاظم ناخن خشک را همه می شناختند…امکان نداشت حتی ذره ای از کباب هایش را بیخودی حرام شکم اینو آن کند…
کارت را روی سینه ی ماهور پرت میکند و دستگاه پز را روی میز جلوی او می کوبد…
_من این حرفا حالیم نیس…همین الان پول کبابایی که کوفت کردی و حساب میکنی…یا با کارت یا با…
نگاه چندشی به بدنش می اندازد…
_پول نداری …ولی میتونی با داشته هات تسویه حساب کنی خوشگله…
هیز ترین و کثیف ترین کاسب محله…مگه میتوانست از زیر دستش نجات پیدا کند…
مردانی که دورشان جمع شده بودند هم با نیشخند حرفش را تایید می کنند…
او اما مغز و روحش پی کوروشی بود که حالا سیگار به دست روی کاناپه دراز کشیده بود و با تصور کارت خالی و ضایع شدن ماهور در این مغازه و آن مغازه قهقهه میزد…
قطره اشکش می چکد و نوازشی روی شکم برآمده اش میکند…
_خوشمزه بود کبابا مامانی؟!…میدونم خیلی وقت بود میخواستی…میخواستی و بابات هیچوقت نخرید برامون…
بینی بالا می کشد :
_لعنت به منی که بهش اعتماد کردم…بابات ولخرجیاش فقط واسه زنای رنگ و وارنگ دورشه نه ما…
دیگر واضح اشک میریخت…
حوصله ی مرد سررفته بود…
دوباره دستگاه پز را محکم روی میز می کوبد:
_چی ور میزنی زیر لب؟!…همین الان پول غذارو حساب کن و بزن به چاک…اینجا حرم مرم نی نشستی عر میزنی زنیکـ…
مرد عصبی دست بالا میبرد تا گونه اش را سرخ کند…که دستی …مچش را چنگ میزند…
کارت را روی سینه اش می کوبد:
_ بکش…سه برابر اون چیزی که کل کبابای مغازهت می ارزه بی ناموس…
چشم بسته بود تا سیلی بخورد اما با شنیدن صدای آشنا چشم باز میکند…
کوروش بود…ناباور به او زل میزند…
با اخم رو به ماهور لب میزند:
_برو تو ماشین…
اشک حلقه زده در چشمانش را پاک میکند و درون ماشین جا میگیرد…
منتظر میماند تا بیاید…
میدانست به او رحم نمیکند…
هیچوقت به او رحم نمیکرد و از کوچکترین خطای ماهور برای عذاب دادنش استفاده میکرد…
با هر قدمی که نزدیک ماشین میشد قلبش فرو میریخت…
پشت فرمان جای میگیرد و حین روشن کردن ماشین لب میزند:
_مگه قرار نبود بری لباس بخری؟! چجوری سر از کباب فروشی درآوردی؟!…
ماهور صورتش را جهت مخالف او می چرخاند و نگاهش را بیرون میدهد…
فریاد کوروش باعث میشود تنش بلرزد…نفس نداشت برای کشیدن…
_مگه با تو نیستم سگ پدر؟!…
صدای سیلی که درون ماشین می پیچد بالاخره سر سمتش می چرخاند…
سیلی که خودش مانع شده بود تا کاظم ناخن خشک بزند را خودش میزند…
گونه اش میسوزد و دست روی آن میگذارد و با اشک چشم می دوزد به عصبانیت مرد…
انگشت اشاره ی کوروش جلوی چشمانش تکان میخورد:
_برسیم خونه یه پدری ازت دربیارم….اون سرش ناپیدا…
نفس های دخترک منقطع میشود،…هنوز هم پوست کمرش از سوزش کتک های دیشب میسوخت…
این بارداری لعنتی هم ترسو ترش کرده بود که غالب تهی کرده چشم میبندد…
هر لحظه بیشتر در خلسه فرو میرفت…
باورش نمیشد….از این ترس لعنتی انگار که ارتباطش با این جهان در حال از دست رفتن بود!!!
افتادن بی جان تنش را…کوروش هم متوجه میشود…
صداهای ضعیف کوروش را میشنود:
_ماهور….چت شد؟!….پاشو…. کاری باهات ندارم…هی….پاشو ببین منو….ماهووووور….
صدای برخورد و بوق و یک لحظه انگار دیگر چیزی نمیشنود و تمام…..
پارت واقعی…ادامه👇
https://t.me/+z_VYQwKrpy0zNzhk
https://t.me/+z_VYQwKrpy0zNzhk
https://t.me/+z_VYQwKrpy0zNzhk
https://t.me/+z_VYQwKrpy0zNzhk
https://t.me/+z_VYQwKrpy0zNzhk
https://t.me/+z_VYQwKrpy0zNzhk
https://t.me/+z_VYQwKrpy0zNzhk
https://t.me/+z_VYQwKrpy0zNzhk
https://t.me/+z_VYQwKrpy0zNzhk
3 49450
#فاطمهغفرانی
#چلهنشینتاریکی
#پارت492
◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇
با ورود داور وسط، دو نفر دو طرفش ایستادند و کمتر از یک دقیقه بعد، زنگ شروع بازی خورده شد و دو طرف با گارد های بسته روبروی هم قرار گرفتند.
با چشمانی گرد شده نگاهشان میکردم. چرا هیچ کدام کلاه روی سر نگذاشته بودند؟ اخباری که از صبح خوانده بودم، جلوی چشمانم ردیف شد و عرق سردی روی گودی کمرم نشست.
صاف نشستم و به رینگ خیره ماندم.
حریفش اولین ضربه را زد و با نخوردن به سر شهریار و جا خالی دادنش، تمایل عجیبی به دست و جیغ کشیدن داشتم اما هیچ نگفتم و تنها با مشت کردن دستهایم هیجانم را خالی کردم.
شهریار انگار منتظر همین حرکت از جانب حریفش بود که بی مکث مشتهایی را به سر و صورت مرد وارد کردند و با فرود آمدن هر مشتش، چشمان من لحظهای روی هم میافتاد.
صدای جیغ و فریادهای چند ده نفر مردی که پشت سر من نشسته بودند، بالا رفته بود و من با چشمانی گرد شده به شهریاری خیره شده بودم که سرعت مشتهایش اینقدر بالا بود که چشمان من هم از دنبال کردنشان جا میماند.
حریفش با تکیه به طنابهای رینگ و کتک خوردنش، به یکباره خودش را میان ضربههای شهریار پیدا کرد و به خود آمد.
خودش را از زیر دست شهریار نجات داد و به او حمله کرد که هر بار مشتهایش به گارد بسته و دستکش های شهریار برخورد کرد یا نهایتا روی شانه او فرود میآمد
و در نهایت با خوردن زنگ کوتاهی، پایان راند اول اعلام شد.
تن عرقکردهام را به پشتی صندلی تکیه زدم و بازدمم را بیرون فرستادم.
یک دقیقه استراحت خیلی زود به پایان رسید و بار دیگر دو نفر روبروی هم قرار گرفتند. طوری به صورت شهریار خیره شده بودم و استرس ضربه خوردنش را داشتم که انگار در مغزش، گنجی نهفته بودم.
ضربههای آرامی که میانشان رد و بدل میشد، کمی خیالم را راحت کرده بود. این راند هم مثل راند قبل، شهریار چند بار به پسر حمله کرد و سر و صورتش را آماج مشت هایش قرار داد اما حریف خیلی زود به خودش آمد و توانست بار دیگر از زیر دست شهریار فرار کند.
با شروع راند سه، با خیالی جمعتر به رینگ خیره شده بودم. تنها سه دقیقه دیگر مانده بود.
لبخندی گوشه لبم خانه کرده بود که با زنگ شروع راند سوم و حمله اولیه حریف و فرود آمدن مشتش بر روی صورت شهریار، از روی لبم پر کشید و تمام جانم از ترس پر شد.
❇️❇️به زودی عضویت وی ای پی بسته میشه❇️❇️
🔥در وی ای پی به پارت 1100 رسیدیم و دو سال جلوتر از اینجاییم😳😱
در وی ای پی یکی داره میره خواستگاریییی و عروسی از رگ گردن نزدیک ترهههه🥹😍
پارتای وی ای پی پر عاشقانههای قشنگه😭🥹🧡
❇️عزیزان اونجا هفتگی 12 پارت داریم یعنی دوبرابر اینجا …
برای عضویت فقططططططط
مبلغ 48 هزارتومن رو
🌱شماره کارت:
5859831128093035
فاطمه غفرانی
واریز کنید و شات واریزی رو به پی وی @Nkh_adminn بفرستین تا لینک وی ای پی رو تحویل بگیرین
3 733180
به دلیل درخواست های زیادتون، به مدت ۱ ساعت و با طرفیت ۳۵ نفر، عضوگیری کانال دومنویسنده باز شده😍😎
بلافاصله بعد اتمام، لینک باطل میشه✌🏻
https://t.me/+_r0VSSUJ_skzMTE0
شروع ✅
1 63400
Choose a Different Plan
Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.