cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

⚘مَِــَِلَِڪَِــهَِ تَِـنَِهَِاَِیَِیَِ⚘꙰꙰👑

◢⃟ٰٰٖٖٜ۬◣💎◢⃟ٰٰٖٖٜ۬◣💎◢⃟ٰٰٖٖٜ۬◣💎◢⃟ٰٰٖٖٜ۬💎◢⃟ٰٰٖٖٜ۬◣ ✍در حسرت یڪ باده مستانه بمردیم  ویران شود آن شهر ڪه میخانه ندارد... ◢⃟ٰٰٖٖٜ۬◣🌺◢⃟ٰٰٖٖٜ۬◣🌺◢⃟ٰٰٖٖٜ۬◣🌺◢⃟ٰٰٖٖٜ۬◣🌺◢⃟ٰٰٖٖٜ۬◣

Show more
Advertising posts
1 812
Subscribers
-624 hours
-137 days
-4630 days
Posting time distributions

Data loading in progress...

Find out who reads your channel

This graph will show you who besides your subscribers reads your channel and learn about other sources of traffic.
Views Sources
Publication analysis
PostsViews
Shares
Views dynamics
01
#شادمهرعقیلی #هوش_مصنوعی #آبان خواننده اصلی @malakeee_6
1224Loading...
02
کسی رو قضاوت نکنید فقط برای اینکه گناهانش با گناه های شما فرق داره ... @malakeee_6
1303Loading...
03
‌گاهی به خودم می گوییم این همه اندوه برای دل ما زیادی ست... اما تقصیر خودمان ست این قلب کوچک چطور می تواند سنگینی عشق های بزرگ را به دوش بکشد...؟! @malakeee_6
1161Loading...
04
یادآوری: مبادا به سبب یک غم، هزاران نعمت را فراموش کنی.....
1140Loading...
05
نوشته بود: "اونی که نباید می‌رفت، رفت دیگه فرقی نداره کی هست کی نیست" و چقدر غم داره این جمله هممون حسش کردیم:)
1901Loading...
06
Media files
1921Loading...
07
بعد تموم شدن هر چیزی حرمت نون و نمک و مدتی که با هم بودیم رو نگه دارین .....
2172Loading...
08
ای خدا سختیها برّنده هستند و من ضعیف و ناتوان زود میشکنم و بریده میشوم خداوندا نگذار بُرَندگی اتفاقات بد مرا بشکند....
2303Loading...
09
از تنهایی شاکی نباش آدمی که تنهاست برای موفق شدن میتونه ریسک بیشتری رو متحمل بشه....
2194Loading...
10
‌تجربه‌ام را باور کن ؛ عشق باید خودش بیاید ناگهان و بی‌صدا آمدنش دستِ ما نیست هیچکس آدرسِ عشق را ندارد...⚘ #گابریل_گارسیا_مارکز @malakeee_6
2569Loading...
11
@malakeee_6 موافقی؟
2392Loading...
12
این خواهر شوهر بازیا چیه😐 @malakeee_6
2290Loading...
13
@malakeee_6 «فلتقع بالحب مع شخصا يرى أن حزنك هو أكبر مصائبه.» دلبسته‌ی کسی شو که غمگین شدن تو، بزرگ‌ترین دل‌نگرانی‌اش باشد...
2323Loading...
14
آهنگ دلنشین 💞 𝄠@malakeee_6
2236Loading...
15
از میان خوشبختی‌های در دسترس، فقط تو مانده‌ای و فقط تو را میتوان دوست داشت و به دوست داشتنِ تو فقط میتوان امید داشت. با تو میتوان حرف زد و قهوه نوشید و کتاب خواند و قدم زد و فراموش کرد حسرت دیروز و اندوه فردا را. از میان تمامِ خوشبختی‌های در دسترس، از تو نمیتوان ساده عبور کرد.. از تو، از صدای تو، ازچشم‌های تو، لبخندهای تو... صبح بخیر♥️
30911Loading...
16
تو کتاب کیمیاگر می گفت: "مواظب باشید وقتی خواسته‌هاتون را بلند میگید، روح جهان ممکنه بشنوه و برآورده کنه" لطفا امشب قبل خواب چشماتو ببند و  خواسته ها رو یکم بلند تر برای خودت بگو #شبتون_بخیر💫
35914Loading...
17
رمان #ارباب_سالار قسمت چهاردهم مامان رفته بود زندانو برگشته بود و خبرو به بابا داده بود مامان:نمیدونین تا خبر دادام که ازادیو رضایت دادان,شکه شد تا چند دیقه حرف نمیزد. اما بد که به خودش اومد خیلی خوشحال شد. راستی اقا محمود از شما و علی خیلی تشکر کرد بابت زحمتایی که تو این مدت برا ما و خودش کشیدین,گفت میاد بیرونو حتما جبران میکنه عمو محمود:این چه حرفیه پروین خانم هر کاری کردم از رو وضیفه بوده, حمید عین برادرم میمونه امروز بابا آزاد میشود همه رفته بودن جلو زندان اما من نخواستم که برم یعنی نمیتونستم که برم سپهر تاج دیشب زنگ زده بود و گفته بود فردا ساعت ۶بعد از ظهر یه ماشین سر کوچه منتظرمه نمیدونستم چه اینده ای در انتظارمه آینده ای که ای کاش هیچ وقت مجبور نمیشدم توش پا بذارم اما روزگار این جوری خواسته بود دلم خیلی برای بابا تنگ شده بود می خواستم ببینمش اما نمیشد دوباره اشک مهمون چشام شد و شرو کردم به گریه کردن اما تا چشمم به ساعت افتاد از جام بلند شدمو رفتم وسایلمو جمع کنم تو اتاقم رفتمو یه کوله با خودم برداشتم دوسه دس لباس برداشتمو، عکس خانوادگی مونو برداشتم عکسی که همه توش بودیم لحظه ی اخر یاد شناسنامه و کارت ملیم افتادم من قرار بود تا آخر عمر خدمتکارشم پس شناسنامم بدردم میخورد شناسنامم و کارت ملیم رو برداشتم و گذاشتم تو کوله و برای آخرین بار کل اتاقمو دید زدم و از اتاقم در اومدم بیرون اما نمیشد که همین جوری برم باید یه نامه ای مینوشتم اما چی مینوشتم؟؟ چی میگفتم؟؟؟ با تردید رفتم سمت میز تلفن و یه برگه و خودکار برداشتم و شروع کردم به نوشتم: »سلام تصمیم گرفتم که برم تا همه تو راحتی و ارامش زندگی کنن،دنبالم نگردین چون پیدام نمی کنین دوستون دارم خیلی زیاد سوگل« همین قدر توضیح کافی بود. چند تا نامه نوشتم و پاره کردم تا یه نامه مناسب نوشتم و چسبوندم به یخچال و از خونه اومدم بیرون. به ساعت نگاه کردم هنوز پنج دقیقه به دو مونده بود برگشتم سمت خونه و نگاش کردم با غم نفسمو فوت کردم. بیشتر واینستادم و رفتم سر کوچه و منتظر ماشین شدم دقیقا راس ساعت ۶یه ماشین جلو پام ترمز کرد. یه ون مشکی بود، در ون باز شد و یه مردی توش نشسته بود مرد:خانم سوگل پناهی؟؟؟ _بله خودم هستم مرد:از طرف ارباب اومدم. موضفم شما رو به عمارت ببرم سوار ون شدمو ون راه افتاد از فکر هایی که به سرم میرسید میلرزیدم اگه منو نبره عمارت؟؟؟اگه ببرن بلایی سرم بیارن؟؟اگه..... انقدر گفتم و گفتم که خودم خسته شدم به مسیر که نگاه کردم مسیر برام اشنا بود،مسیر همون عمارت بود.پس فکرام چرت بودن داریم میریم عمارت بعد ۱5دقیقه داخل حیاط عمارت بودم. مرده در ماشین رو باز کرد رو به من مرده:پیاده شین از ماشین پیاده شدمو دنباله مرد به داخل عمارت رفتیم. سپهر تاج روی مبلی نشسته بود و تا مارو دید با اسودگی نگاهمون کرد مرد:سلام ارباب، بفرمائید ایشون هم..... سپهر تاج:فهمیدم میتونی بری مرد تعظیم کوتاهی کرد و با گفتن با اجازه ارباب رفت استرسم دوبرابر شده بود دستام یخ کرده بود و ناخونام به کبودی میزد. سپهر تاج:خب دختر از این به بعد خدمتکار عمارت هستی بعد خم شد و از رو میز عسلی جلوش یه سیگار کلفت از تو جای فلزیش در اورد و گذاشت میون لباش و روشن کرد و دودش رو به بیرون داد سپهر تاج:چند تا قانون هست که باید رعایت کنی و بعد از جاش بلند شدو اومد نزدیکم که با نزدیک شدنش یه قدم عقب رفتم که پوزخند زد و با یه قدم بلند فاصله ی بین منو خودش رو پر کرد و بازوم رو میونه دستاش گرفت و فشار داد. انقدر فشار زیاد بود که چشمامو بستم _قانون تونو بگین من رعایت میکنم با صدای بلند و خشکی گفت: سپهر تاج:اولا که من ارباب توام همیشه،اینو هیچ وقت فراموش نکن دوم رو حرف من هیچکس حرف نمیزنه سوم برای زندگیت حق گرفتن هیچ تصمیمی رو نداری، همه ی تصمیمای زندگیتو من می گیرم _بله؟؟؟ فشار دستش رو دوبرابر که از درد به زبون اومدم _ای.....دستم سپهر تاج:مگه نگفتم رو حرفم حرف نمیزنی سرم رو تکون دادم که با عصبانیت گفت سپهر تاج:از این به بعد سر تکون دادن نداریم فقط چشم ارباب داریم مفهومه؟؟ _بله.......ارباب سرش رو تکون داد و ازم فاصله گرفت و با داد محمود رو صدا زد ارباب:محمود.........محمود محمود:بله ارباب ارباب:حاضر باشین برمیگردیم عمارت اصلی وبعد به سمت من برگشت ارباب:خدمتکار این عمارت نیستی خدمتکار عمارت اصلی هستی عمارت اصلی!!!!عمارت اصلی کجاس دیگه؟؟؟ خدایا خودمو به تو میسپارم
3220Loading...
18
رمان #ارباب_سالار قسمت سیزدهم _دلم برا همه تنگ میشه,برا مامان ,بابا,سوگند,سحر,دایی,زندایی,خاله,عمو,فرانک... فرزاد... دلم برا فرزادم تنگ میشه اون تنها دوستم بوده.اون تنها یارم بوده,تنهاییامو پر کرده. اتاقم تو راه که بودم یه تصمیمی گرفتم.تصمیم گرفتم به کسی نگم که من خدمتکار شدم تا بابا ازاد شد. بزا فک کنن ارباب ساالر)دیگه برام شده ارباب( دلش به رحم اومده و رضایت داده.شاید اینجوری بهتر باشه. بابا دیگه منو نمیبینه, دیگه با دیدنم ناراحت نمیشه,دیگه عصبانی نمیشه. مامان ناراحت میشه,غصه میخوره اما بد یه مدت نبودنم براش عادی میشه. عادت میکنه. سوگندوسحرم شاید ناراحت بشن اما برا اونام عادی میشه. شاید برا خودمم عادی شد که نباشم.که خدمتکار باشم. اینده رو کی دیده؟؟!! انقدر با خودم حرف زدم وگریه کردم که همونجا خوابم برد. باصدای فرزاد از خواب بیدار شدم فرزاد:سوگل...سوگل چشمامو باز کردمو بهش نگا کردم فرزاد:چرا اینجا خوابیدی ؟؟ از صبح تاحالا کجا بودی, دلمون هزار را رفت. دختر تو نباید از خونه که میری بیرون یه خبر بدی!!!!؟؟؟ چشمامو مالیدم _سلام فرزاد خندید فرزاد:از دست تو این ینی اینکه سوالتو نمیخوام جواب بدمو زیادی داری سوال میپرسی دیگه مگه نه!! _نه این ینی ادم اول سلام میکنه بعد سوال میکنه وبا لبخند نگاش کردم فرزاد:دلم برا خنده هات تنگ شده بود. چی میشه همیشه بخندی _اگه دنیا بذاره همیشه میخندم فرزاد:از قدیم گفتن بخند تا دنیا به روت بخنده از جام بلند شدم. آخ که همه جونم گرفته بود. _والا ما که خندیدیم چیزی نشد. فرزاد:حالا تو بخند شاید یه افاقه ای کرد _چشم فرزاد:بی بلا خانمی خاله دره اتاقو باز کرد خاله:فرزاد یه ساعته اومدی تو اتاق چرا... که چشمش اوفتاد به من خاله:عه...تو اینجایی, کجا بودی از صبح؟؟ _هیچی رفته بودم بیرون یکمی هوا بخورم. یه هفته از اون جریان گذشته بود و هنوز خبری از رضایت دادن نبود. استرس گرفته بودم,نکنه منو دس به سر کردن!! تصمیم گرفته بودم که فردا صبح دوباره برم عمارت. حاله همه خیلی بد بود. خودمم از همه بدتر. شب دایی با یه حاله داغون اومد خونه هیچ کس حالو حوصله ی حرف زد و نداشت. دایی رفته بود دستاشو بشوره که گوشیش زنگ خورد. زن دایی:علی,علی جان بیا گوشیت داره زنگ میخوره. دایی:اومدم وبد از دسشویی دراومد بیرونو فوری دستاشو خشک کرد و گوشیشو جواب داد. نمیدونم کی بود که اول دایی ناراحت شد وبد کم کم از حرفای طرفه پشت گوشی تعجب کردو بلند داد زد دایی:جدی میگین دایی:ممنون...ممنون گوشیشو قط کرد و رو به با خوشحالی دایی:پروین,پروین مژده بده که رضایت دادن, رضایت دادن که حمید ازاد بشه دایی دو زانو اوفتاد رو زمین و دستاشو برد بالا دایی:خدایا شکرت...شکرت همه از خوشحالی گریه میکردن, حاله مامان دیدنی بود. لحظه اول که اصلا باور نمیکرد اما بد کم کم زد زیره گریه و بد گریه هم قهقه زد. همه خوشحال بودن, منم خوشحال بودم. اما تودلم یه دلشوره خاصی داشتم, میترسیدم از روزی که من بشم خدمتکارو اون.بشه ارباب...میترسیدم... ولی این لحظه ارزشه همه چیزو داشت... همه چیزو اون شب دیگه هیچ کس هیچ غمی نداشت,همه میگفتنو میخندین,دایی سر به سر مامان میذاشت و مامانم میخندید,سوگند و سحرم انقد خوشحال بودن که حتی یه لحظه ام خنده از رو لباشون کنار نمیرفت. بی صدا و اروم فقط نگاه میکردم که خاله کنارم نشست خاله:چیه خاله چرا ساکتی؟؟ _خاله خیلی خوشحالم.داشتم تودلم از خدا بابت اینهمه لطفش تشکر میکردم. خاله خندید و از کنارم بلندشد و رفت. شب خوبی بود.خیلی خوب... تازه به اتاق خوابم رفته بودم و دراز کشیده بودم که گوشیم زنگ خورد.به گوشی نگاه کردم,ناشناس بود. جواب دادم _بله ناشناس:خبرو شنیدی؟؟ سپهر تاج بود.چه سریعم خبر دار شده بود _بله مطلع شدم سپهر تاج:خوبه, پس دیگه اماده باش تا خواستم جوابشو بدم گوشی رو قط کرد. مرتیکه عوضی,روانی,انگار من خودم نمیدونستم. حتما باید زنگ میزدو با اون صدای نکرش تموم خوشحالیمو بهم میزد تا خیالش راحت میشد. خدا ازت نگذره. صبح دایی و عمو محمود باهم رفتن دنباله کارای بابا تا ببینن کی ازاد میشه. مامان و خاله شرو کرده بودن خونرو تمیز کردن,بچه ها رفته بودن برا بابا چیزاییو که دوس داشت وبگیرن تا کمبود های این مدتش جبران بشه. دایی و عمو برگشتن. به قوله خودشون با دست پررر تا کارای قانونیه بابا انجام بشه 3،۱روز طول میکشید. این ینی بابا تا3،۱روز دیگه بابا ازاد میشدو من خدمتکار...... دایی دوباره برا ماما وقت ملاقات گرفته بود, اما این دفه با دفه های قبل فرق داشت. این دفه مامان با خوشحالی میرفت,مامان با خبر خوش میرفت تا بابا رو ببینه و خبر ازادیشو بهش بده.
2540Loading...
19
رمان #ارباب_سالار قسمت دوازدهم دقیقا نیم ساعت بعد عادلی اومد. یه مرده تقریبا ۱۸ ساله بود. فکر کنم وکیلشون بود چون قرار بود، قرار داد رو تنظیم کنه عادلی رو به سپهر تاج کرد و گفت عادلی: سلام ارباب، شرمنده یکمی تاخیر داشتم سپهر تاج:یک دقیقه تاخیر و میتونم ببخشم ایرادی نداره عادلی هنوز ایستاده بود عادلی:امرتون ارباب سپهر تاج:میخوام یه قرداد تنظیم کنم عادلی:چه قردادی؟؟ سپهر تاج:بشین عادلی هم فوری نشست خدایا این مرد کیه که همه ازش میترسیدن سپهر تاج:میخوام یه قرارداد تنظیم کنی مبنی بر اینکه من رضایت بدم تا یه شخصی اعدام نشه عوضش دخترش تا اخر عمر خدمتکار من باشه خودت یه جوری اینو قانونیشو بنویس و بده این دختره امضاش کنه عادلی:چشم ارباب دستام یخ کرده بود و میلرزید میترسیدم. حق داشتم که بترسم این مردی که جلوم بود یه شیطون بود ادم نبود بویی از ادمیت نبرده بود ملوک السلطنه:اسمت چیه به سمتش برگشتم _من؟؟؟ ملوک السلطنه:آره _سوگل بهم پوزخند زد و از جاش بلند شد ملوک السلطنه:ارباب با اجازتون میرم استراحت کنم سپهر تاج سرش رو تکون داد و ملوک السلطنه رفت بد رفتنه ملوک السلطنه عادلی رو به سپهر تاج عالی:ارباب تموم شد سپر تاج:بخون عادلی شرو کرد به خوندن. خوند و من یخ کردم، خوندو من داغون شدم، خوندو من خراب شد نه رویاها و ارزوهامو دیدم،خوندو من کلفت شدنمو دیدم. خوندو... برگه جلوم بود و داشتم نگاهش میکردم . سپهر تاج:قصد نداری امضاش کنی?? با تردید خودکارو از عادلی گرفتم و گذاشتم رو برگه تا امضاش کنم.اما یه سوال ذهنمو بد مشغول کرده بود. حداقل حق داشتم که سوالمو ازش بپرسم. _از کجا مطمعا شم من با امضا کردنه این برگه خدمتکارمیشم و بابام ازاد میشه??از کجا بدونم شما راس میگی??،! سپهر تاج با عصبانیت دستاشو به مبل فشار داد و خودشو کشید جلو سپهر تاج: اولا که تو در حدی نیستی که بخوام برات توضیح بدم. دوما مجبوری بهم اعتماد کنی. سوما اگر کر نباشی و شنیده باشی تو قرار داد ذکر شده تو زمانی خدمتکار من میشی که پدرت ازاد شده باشه. سرم رو تکون دادم وبه برگه نگاه کردم. سپهر تاج:فقط یه دیقه زمان داری که اون برگه رو امضا کنی این یه دیقه که از همین الان شرو میشه تموم بشه نه دیگه قرار دادی هست نه رضایتی و پدرت اعدام میشه. چشمامو برا یه ثانیه بستم فقط یه ثانیه و بعد چشمامو باز کردمو بدونه حتی یه لحظه وقت برگه رو امضا کردم. سپهر تاج:شماره تلفن تو بنویس و برو یه روز به ازادیه بابات که مونده باهات تماس میگیرم. شمارمو نوشتم و از جام بلند شدم و از اون عمارت شوم اومدم بیرون. بی حس بودم, نمیدونستم خوشحال بشم برا بابا,بابایی که هیچ وقت دوسم نداشت,بابایی که همیشه به چشم دشمنش بهم نگا کرد, بابایی که هیچ وقت برام ارزشی قائل نشد. یا ناراحت بشم برا خودم خودم که الان همه چیز برام تموم شده بود,همه چیز... شده بودم خدمتکار,خدمتکار سپهر تاج. خدمتکاره اون پسره, خدمتکاره اون کوهه غرور,خدمتکاره ادمه شیطون صفت. به افکار خودم پوزخندزدم من چقدر احمق بودم,من خدمتکار نبودم,من برده بودم,من بنده بودم. مگه ندیده بودم همه ی خدمتکارای عمارتش چه تعظیمی براش میکنن!! مگه ندیده بودم حتی یه مرده چهل ساله بهش میگه ارباب!!! مگه ندیده بودم حتی عمه ی خودش باهاش چجوری حرف میزنه!!! دیده بودم اما همه ی اینا فدای یه تاره موی بابا,من از اوله زندگیم خوشی نداشتم, از اولم تنها و بی کس بودمو فقط رویا هامو داشتم,حالا همه ی این رویا ها رو فدای بابا کرده بودم. اشکالی نداشت, این فدا کردن رویاهام اصلا اشکالی نداشت, اتفاقا ارزشم داشت, من رویا هامو فدا کردم عوضش بابام ازاد میشه. بابام برمیگرده سر خونه و زندگیش. از این بهترم مگه هست؟؟؟!!!! خونه که رسیدم تقریبا غروب شده بود همه ی برقا خاموش بود.یکی از برقا رو روشن کردم, خاله رو یکی از کاناپه ها خوابش برده بود فرزادم رویکی دیگه از کاناپه ها. همون یه چراغی رو هم که روشن کرده بودم خاموش کردمو رفتم اتاقم. برا اولین بار به اتاقم دقیق شدم. یه تخت با روتختیه سفید و بنفش,یه کمد ساده سفیدو بنفش,یه میزه لوازم ارایشی سفیدو یه میز کامپوتر. شاید وقتی از اینجا برا خدمتکاری برم دلم برا اتاقم تنها پناهگاهم تنگ میشد. به گوشه ی دیوار به جایی که هر وقت ناراحت میشدم به اونجا میرفتم نگاه کردم. _من دارم میرم اتاقم,من دارم میرم تنها پناهگاهم,ینی باید برم اگه نرم خدایی نکرده زبونم لال بابا اعدام میشه . پس میرم بخاطر بابا, میرم تا بابا ازادشه. رفتم گوشه دیوار ونشستم و اروم با خودم شرو کردم به حرف زدن. _اتاقم, میدونم یه روزی دلم برات تنگ میشه,دلم برا این گوشه نشستن تنگ میشه اشک اروم اروم روی صورتم ریخت
1920Loading...
20
رمان #ارباب_سالار ✍️نویسنده:#Leily قسمت یازدهم بعد از دو ساعت سپهر تاج و ملوک السلطنه وارد سالنی که نشسته بودم شدن دقیق نگاشون کردم تا شاید از چهره شون چیزی بتونم بفهمم. اول به ملوک السلطنه نگاه کردم پر غرور سرد نشست. اما سپهر تاج دو برابر عصبانی تر شده بود و چشم هاش سرخ شده بود خدایا کمکم کن سپهر تاج:چند سالته؟؟؟؟ به سنم چی کار داشت!!!!! سپهر تاج این دفه با داد گفت سپهر تاج:کری؟؟ میگم چند سالته با ترس گفتم ۱۹ ه ملوک السلطنه:با ارباب صحبت کردم منظورش همین پسره بود _بله و نتیجش ملوک السلطنه:ما تصمیم گرفتیم رضایت بدیم با خوشحالی از جام بلند شدم _واقعا؟؟؟؟؟ سپهر تاج:بشین و تا اخرش گوش کن و بعد هم بهم پوزخند زد عوضی کلا فقط بلده بزنه تو برجک ادم خدا یا مرسی..... مرسی که همراهم بودی. ملوک السلطنه:شما بقیشو بفرمایین ارباب سپهر تاج:من رضایت میدم اما به یه شرط _هر شرطی باشه قبول میکنم سپهر تاج:بزار حرفمو تموم کنم اصلا خوشم نمیاد یکی وسط حرفم بپره بچه.... سرم و پایین انداختم و گفتم _چشم سپهر تاج:چشم... چی؟؟؟؟ من با تعجب گفتم _چشم دیگه وسط حرفتون نمیپرم سپهر تاج:اونو که فهمیدم قاعدتا باید تهش یه چیزی میگفتی با تعجب بیشتر نگاهش کردم سپهر تاج:از این به بعد هر حرفی که به من میزنی باید یه ارباب تهش باشه!فهمیدی؟ برو بابا این دیگه کیه؟؟بگو بهم ارباب!!چقدر از خود راضی اما تازه راضی شده بودن من نباید خراب میکردم به خاطر همین گفتم: _چشم........ارباب با پوزخند نگاهم کرد و گفت سپهر تاج:این شد .و اما شرط تموم جونم شد گوش تا ببینم شرطش چیه سپهر تاج: ،رضایت میدم فقط به شرط اینکه......تا آخر عمرت بشی خدمتکار عمارتم سرم که پایین بود رو با سرعت بالا گرفتم و بلند گفتم _چی؟!!!!! شما چی میگین با بی تفاوتی شانه ای بالا انداخت سپهر تاج:شرطم همینه اگه قبول کنی منم رضایت میدم اگر هم قبول نکردی رضایت نمیدم رو مبل وا رفتم.درکش برام سخت بود،سخت بود به خودم بقبولونم اگه خدمتکار این پسره ی از خود راضی بشم بابا آزاد میشه اما حقیقت بود،یه حقیقت تلخ بهم ریختم......یاد خونه و ادمای خونه افتادم یاد مامان، سوگند، سحر،خود بابا اگه قبول نمیکردم یتیم میشیدیم اگه..... سپهر تاج:پاشو برو بیرون و دیگه هم اینجا برای رضایت نیایین و با داد گفت سپهر تاج:میگم پاشو صداش که تو سرم پیچید تازه به خودم اومدم و تو یه تصمیم انی گفتم _قبول میکنم سپهر تاج:مطمئنی؟؟؟؟ _بله گوشیش رو از جیبش در اورد شروع کرد به شماره گرفتن سپهر تاج:عمادی تا نیم ساعت دیگه عمارته کرج باش و بدون هیچ حرف دیگه ای تلفونو قطع کرد ملوک السلطنه:با عمادی چی کار داشتی سپهر تاج:میاد اینجا تا یه قراردادی رو تنظیم کنه ملوک السلطنه:میشه بپرسم چه قردادی؟؟؟؟ سپهر تاج:قرارداد مبنی بر اینکه من رضایت میدم پناهی ازاد بشه در عوض دخترش تا اخر عمرش خدمتکار من میشه اشک تو چشمام جمع شد میخواست بده قتل نامم رو خودم امضاء کنم _به قردادی نیازی نیست سپهر تاج:چرا باید به دختر قاتل اعتماد کنم؟؟؟؟ _پدر من قاتل نیست اومد جلو و یقه ی مانتوم رو گرفت و بلندم کرد سپهر تاج:خفه شو دیگه نبینم برا من زبون درازی کنیا فهمیدی؟؟؟ ازش میترسیدم، ازش خیلی میترسیدم بغضم سرباز کرد و اشکم رو صورتم ریخت تکونم داد و محکم و پر غرور گفت سپهر تاج:فهمیدی با ترس گفتم _بله، فهمیدم سپهر تاج:فهمیدم......چی؟؟؟ عوضی _فهمیدم ارباب پرتم کرد رو مبلو رفت نشست رو مبل روبه روم سپهر تاج:حالا درستت میکنم ترس تمام بدنم رو گرفته بود نه راه پس داشتم نه راه پیش اگه قبول نمیکردم بابا اعدام میشد حالا هم که قبول کردم خودم زیر دستاش میمیرم زیر نگاه های سپهر تاج و ملوک السلطنه له میشدم نگاهشون بجز نفرت چیزی نداشت اما من باید بخاطر بابا هم که شده تحمل میکردم
1970Loading...
21
رمان #ارباب_سالار قسمت دهم چقدر از خود راضی ارباب سالار!!!!! بسمه اللهی تو دلم گفتم و خودمو مظلوم کردم _خب اگه میشه میخواستم با اقای سپهر تاج صحبت کنم. پسره:حرف تو بزن. تو کی هستی؟؟ _با شما نه بااقای سپهر تاج صحبت کنم باید از شما بزرگ تر باشه نمیدونم چرا فکر میکردم این سپهر تاج باید یه پیرمرد هاف هافوی سن بالا باشه پسره اینبار عصبانی گفت:دیگه داری عصبانیم میکنی بچه میگم بگو کیی؟؟ با لحن اروم گفتم _اخه من با شما حرفی ندارم که بزنیم میخوام با اقای سپهر تاج صحبت کنم. پسره اینبار دیگه رسما زنجیر پاره کرد پسره:بچه جون تو وقتی حتی نمیدونی سپهر تاج کیه برای چی میای باهاش صحبت کنی و عمارت منو بهم بزنی و وقت منم بگیری هااااا حرفای اخرشو با صدای بلند که نه با داد گفت با تته پته و ترس گفتم _من واقعا از شما عذر خواهی میکنم اما باور کنین که باید با اقای سپهر تاج صحبت کنم خدمتکاری که کنارم ایستاده بود اروم گفت:هوی دختره بجز ارباب که جلوت وایساده سپهر تاج دیگه ای نیست اینجا دهنم یک متر بازتر موند وایی این پسره رو میگفت!!!این!!! پسره که الان فهمیده بودم همون سپهر تاجه پسره:بنال دیگه بهم برخورد حتی حرف زدن هم بلد نبود اما الان وقت زبون درازی نبود من باید از این مرد رضایت میگرفتم _خیلی ببخشید آقای سپهر تاج که مزاحمتون شدم اما من بخاطر......بخاطر...... سپهر تاج:هر وقت لکنت زبونت خوب شد اون وقت بیا برا حرف زدن جوجه.البته اگه رات دادن این حرف رو زد و پشتش رو کرد به منو از پله هایی که وسط سالن بود شروع کرد به بالا رفتن _اقای سپهر تاج خواهش میکنم به حرفام گوش کنین من سوگل پناهی هستم دختر حمید پناهی روی پله ها ایستاد و برگشت سمتم و برزخی نگام کرد. نگاهش لرز به تنم انداخت. یخ کردم ترس تمام وجودم رو گرفت. تو دادگاه هم همین نگاه رو به ما کرد. یاد حرفم به فرزاد افتاد گفته بودم ترسناکه سپهر تاج با داد گفت:مگه به مادرت نگفتم دیگه این ورا پیداتون نشه. مگه نگفتم نه دیه می خوام نه رضایت میدم حالا هم گمشو بیرون تا از خونه پرتت نکردم بیرون _اقای سپهر تاج خواهش میکنم ک.......... با فریاد گفت سپهر تاج:میگم نه _اخه شما به حرفای من گوش هم نمیدین سپهر تاج:تو در حدی نیستی که به اراجیفت گوش بدم؟؟؟ صدای زنی توجهم را به پشت سرم جلب کرد زن:اینجا چه خبره؟؟ به سمتش برگشتم که با تعجب نگاهم کرد حتی پلک هم نمیزد و بعد رو کرد به سپهر تاج گفت زن:این کیه؟؟ سپهر تاج:دختر همون مر تیکه زن:مرتیکه کیه؟؟ سپهر تاج:همون قاتل شهرام _شما بزار من توضیح بدم. زن تو این مدت زل زده بود به منو داشت نگاهم میکرد سپهر تاج:یا میری یا پرتت.... زن:ساالر جان عمه، صبر کن همون زن میانسال بود که روز دادگاه با کلی غرور وارد سالن شده بود. همون زن بود الانم کلی غرور داشت. سپهر تاج:ملوک السلطنه.... ملوک السلطنه:سالار میخوام باهات صحبت کنم سپهر تاج:باشه وبعد رو کرد به من گفت سپهر تاج:تو که هنوز اینجایی مگه نگفتم گمشو بیرون ملوک السلطنه:میخوام راجب پدر همین دختره باهات صحبت کنم سالار با چشم غره ای به سمت ملوک السلطنه برگشت که من اشهدمو خوندم سپهر تاج:ما همه ی حرفامونو زدیم ملوک السلطنه:ارباب سالار میخوام باهاتون صحبت کنم ملوک السلطنه به سمت من برگشت گفت ملوک لسلطنه:تو هم همین جا منتظر باش خدایا اینا کی بودن زنه همسن مامان این پسرس اما بهش میگه ارباب!!! اصلا ارباب یعنی چی؟؟؟ مگه این ارباب و ارباب بازیا مال دوره رضا شاه نبود؟؟؟ مگه دورشون تموم نشده؟؟ پس اینا چی میگن هی ارباب ارباب میکردن با صدای یکی از خدمتکارها به سمتش برگشتم خدمتکار:خانم _بله خدمتکار:نشنیدین خان بزرگ دستور دادن که بشینین تا برگردن پس لطف کنین بشینین با بهت روی یکی از مبلها نشستم اینجا دیگه کجاس؟؟؟ خدمتکار:چی میل دارین _هیچی تو دلم خدا خدا میکردم که این کوه غرور»ارباب سالار« از خر شیطون پیاده بشه و رضایت بده. یعنی چی بهم میگفتن چرا یک ساعته رفتن تو اتاق در نمیان زنه چی میخواست راجب بابا حمید بگه؟؟؟؟ انقدر فکر کردم که مخم داشت سوت میکشید.
1990Loading...
22
رمان #ارباب_سالار قسمت نهم دایی جلوی در ویلاشون وایساده بود و با یه مرده صحبت می کرد. بعد چند دقیقه مرده شروع کرد با تلفن صحبت کردن و بعد قطع کرد. نمیدونم ب دایی چی گفت که دایی یه دفه عصبانی شد. دایی:یعنی چی؟؟ چه ادم نفهمیه میگم می خوام باهاش حرف بزنم.وقت نداره یعنی چی. بعد به سمت در رفت و گفت دایی:واکن ببینم این در بیصاحاب شده رو. آقا مارو دارید وادار به زور نکنین خواهش میکنم برین کنار. دایی و مرده دوباره شروع کردن ب صحبت کردن و بعد از تموم شدن حرف شون دایی ناامید به سمت ماشینش رفت و سوار شد و بعد از 5 دقیقه حرکت کرد و رفت. حاال نوبت من بود که برم تو اما منم راه نمیدادن پس نباید به عنوان یکی از اعضای خانواده خودم وارد میشدم. فقط خدا کنه نقشه ای که کشیده بودم جواب بده. رفتم جلو و روبه رو گیت نگهبانی ایستادم رو به یکی از مردا _سلام روز بخیر میخواستم برم داخل مرده پوزخندی زد و گفت:به چه عنوان برای چی؟؟؟ خدایا خودت کمکم کن _اینجا برای کار اومده بودم یکی از اشناهامون اینجا کار میکنه قرار شده منم اینجا کار کنم گفتن که هماهنگ شده. مرده با تعجب پرسید:هماهنگ شده؟؟با کی ؟؟من به یاد ندارم!!! تمام جونم میلرزید. مرد دیگه ای که کنار همون مرده نشسته بود رو کرد بهش و گفت:شاید با یوسفی هماهنگ شده؟؟ مرده:اگر هماهنگ میشد زنگ میزد. _اقا بالخره من چی کار کنم؟؟ مرد دومه:واکن در و بره بابا اومده برا خدمتکاری دیگه سه روز پیش خدمتکار اخراج شده حتما جای اون اومده. مرد اوله: شونه ای بالا انداخت و درو باز کرد. وارد شدم خونه که نبود،ویلا هم نبود قصر بود....قصر...... از استرس اصلا نفهمیدم خونه چه شکلی هست. جلوی در هم دوباره ۶نفر وایساده بودن. که یکشون جلوم رو گرفت. شما برای کار اومدید؟ باترس گفتم: بله پس از بیرون بهشون خبر داده بودن رو به مرد کناریش گفت: منصور با خانم برین تو منصور در را زد وارد شدیم. یه خانم جلومون ایستاد منصور:این دختره برای کار اومده خبر داری که خانم:کار؟ چه کاری؟ ما از بیرون نیرویی نخواستیم!!! منصور:خودش گفت خانمه تا اومد حرفی بزنه از زیر دستشون فرار کردم قوقایی تو سالن به پا شده بود دیدنی که بالاخره اون قول بیابونی منصور منو گرفت منصور:سلیطه کجا؟؟به ماها دروغ میگی؟؟؟ما رو میپیچونی دیگه خونت حاللته دستم که تو دستاش بود رو میکشیدم داد میزدم _ولم کن عوضی ولم کن، بهت میگم ولم کن، اگر مثل ادم رامون میدادی الان دروغ نمیگفتم ولم کن می با اون رئیس بی صفتت حرف بزنم ولم کن همین که حرفم تموم شد یه مردی بلند داد زد اینجا چه خبره منصور؟؟؟ نگاهمو از منصور گرفتم و به مردی که داد میزد نگاه کردم همون پسره بود،همون پسره که تو نگاهش کلی نفرت بود. منصور:ارباب شرمنده یه اشتباهی پیش اومده کالن هل شد. پسره:اشتباه!!!!عمارتو رو سرتون خراب کردین که اشتباه شده چی شده این کیه؟؟ دوباره شروع کردم ب تقلا کردن که دستم از دست اون قول بیابونی خالص کنم _ول کن دیگه بعد به همون پسره گفتم _اومدم با اقای سپهر تاج صحبت کنم اما از اون جایی که ایشون خودشون ادم نیستن و کسی رو به حضور نمیپزیرن مبجبور شدم که..... زودی جلوی دهنمو رو گرفتم چی کار میکنی احمق اومدی رضایت بگیری نیومدی که دعوا...درست صحبت کن با ملایمت گفتم: _اومدم با اقای سپهر تاج صحبت کنم منصور دوباره دستم رو کشید منصور: راه بیوفت ببینم، تو اجازه ی صحبت کردن با ارباب رو نداری _ول کن دستمو تو کی باشی که بخوای به من اجازه بدی دوباره صدای همون پسره در اومد پسره:ولش کن تا ببینم چی میگه منصور دستم رو ول کرد سرش رو پایین انداخت منصور:چشم ارباب شرمنده پسره:برو بیرون تا بدا به حساب تو و اون احمق ها برسم منصور:با اجازه ارباب اینا چرا این جوری میکردن چرا هی به این ایکبیری ارباب ارباب میگن؟؟ پسره:خب منتظرم چی میخوای و کی هستی که جرات کردی نگهبانای منو دور بزنی و وارد عمارت ارباب سالار بشی
2070Loading...
23
رمان #ارباب_سالار قسمت هشتم یه هفته تموم کار مامان,خاله,عمو,دایی شده بود التماس برا سپهر تاجا. هر روز کارشون شده بود برن التماس واونام با سنگدلی تمام مامانینارو از خونشون بیرون میکردن. بار اخری که میخواستن برن برا رضایت گرفتن سوگند با التماس جلوشون وایساد سوگند:عمو محموداز دیشب هرچی به دایی میگم مارم ببرین گوش به حرفم نمیده دایی :سوگند نمیشه سوگند که دید دایی اصلا گوش به حرفاش نمیده رو به عمو محمو کرد سوگند:مارو ببرین تاماام خواهش کنیم, التماس کنیم شاید دلشون به بیچارگی و اواره گیمون بسوزه و رضایت بدن بد به عمو نزدیک ترشدو قیافشو مظلوم کرد سوگند:عمو خواهش میکنم. عمو محمود:سوگند جان نمیشه.حتی مارو هم تو خونشون را نمیدن تو این یه هفته ای که رفتیم فقط دوبار باهاشون صحبت کردیم اونم مارو که نذاشتن بریم تو فقط مادرتون موفق شد با خانواده سپهر تاج صحبت کنه. _عمو محمود با رییس جمهور که نمیخوایم صحبت کنیم که بذارن بریم صحبت کنیم یانه. شما نمیخوایین مارو ببرین دارین بهونه میارین. خاله که کنارم وایساده بود ارم گفت خاله:نیومدی نمیدونی چه خبره اما گوشام زیاذی تیز بودو شنیدم.... هر کاری که کردیم مارو نبردن وطبق معمول خودشون رفتن و مثله همیشه دست از پا دراز تربرگشتن. سحر با گریه رو به مامان پرسید سحر:چی شد مامان رضایت ندادن؟؟؟ مامان سحرو بغل کرد مامان:چی بگم که نگفتنش بهتره بازم رضایت نداده بودن,بازم نشده بود ساعت۸شب بود.از تشنگی بلند شدم تا برم اب بخورم که صدای پچ پچه دو نفرو شنیدم. دایی و خاله بودن. دایی:پروانه اصلا رضایت نمیدن.میترسم پروانه,خیلی میترسم. دیروز انقد جلو در خونشون وایسادم تا جلو درشون دیدمش.میدومی چی گفت؟؟!!"گفت خیلی اقایی کردم که وایسادمو وقتمو دادم به شما و دارم باهاتون حرف میزنم.اما حرفم یک کلمس من قصاص میخوام واون مرد قصاص میشه همین و بس." یخ کردک پروانه.پسره بجز سردی و کینه چیزی تو نگاش نبود. خیلی سنگدلن. خاله پروانه با فین فین خاله:علی چی کار کنیم؟؟اینا دارن نابود میشن. پروین اگه همین جوری پیش بره سکته میکنه دایی:فردا بدونه اینکه کسی بفهمه میرم دیدن خانواده سپهر تاج خاله:نمیزارن بری صحبت کنی که دایی:هر جور شده باید برم باهاشون حرف بزنم وقت کمه پروانه وقت خیلی کمه دیگه گوشام چیزی نمیشنید. فقط حرفای دایی تو سرم میپیچید. وقت کمه...رضایت نمیدن... دیه نمیخوان... قصاص میخوان تشنگی از یادم رفت و برگشتم اتاقم. خیلی فکر کردم وفقط به یه نتیجه رسیدم. فردا باید باهاشون حرف میزدم. دایی منو نمیبرد و من اصلا محله زندگیشونم نمیدونستم کجاس. اما فردا هر جوری شده با خانواده سپهر تاج حرف میزنم. صبح ساعته۲از خواب بیدارشدم و زنگزدم اژانس و یه ماشین گرفتم. دایی هنوز از خواب بیدار نشده بود.فوری از خونه بیرون اومدم و منتظر ماشین موندم. ماشین 5دیقه بد اومد.فوری سوار شدمو از راننده خواستم یکمی جلو تر منتظر وایسه.تقریبا یه ساعتی منتظر موندیم تا دایی از خونه اومد بیرون. رو به راننده گفتم _این اقایی رو که از اون خونه در اومد بیرونو میبینی؟ این اقا هر جا رفت تعقیبش کن فقط نمیخوام مارو ببینه یکمی با فاصله تعقیب کن. راننده برگشت و باتعجب بهم نگا کرد راننده:بله؟؟ _چیزی گفتم که نامفهوم بود؟؟ راننده:نا مفهوم که نه اما...خانم بیخیال من ماله این حرفا نیستم زنگ بزن یکی دیگه من حوصله ی دزد و پلیس بازی رو ندارم. _اقا دزد و پلیس بازی چیه؟؟ شما فقط قراره اون ماشینو تعقیب کنی و منم بخاطرش دو برابره اون پولی رو که صحبت کرده بودم رو میدم راننده:دو برابر؟؟!! _بله حالاهم تا قبل از این که اون اقا رو گم کنیم راه بیوفتین. دایی تازه راافتاده بود و خیلی ازمون دور نشده بود. دلشوره خیلی بدی داشتم ینی چی میشد, دایی میتونست راضیشون کنه؟؟!!! دایی بد از ۸ساعت وایساد. خونه تو یکی از منطقه های بالاشهره کرج بود. از ماشین پیاده شدمو پوله راننده رو حساب کردم و راننده رفت. مردک عوضی تا اسمه پول اومد همچی یادش رفت. پشت یکی از درختا رفتمو صبر کردم ببینم چی میشه.
2590Loading...
24
Media files
590Loading...
25
قرارمون ساعت عشق❤️
3034Loading...
26
تنهایی از آن نیست که آدم کسانی را در اطراف نداشته باشد؛ از این است که آدم نتواند چیزهایی را منتقل کند که مهم می پندارد... از این است که آدم صاحب عقایدی باشد، که برای دیگران پذیرفتنی نیست، اگر انسان بیش از دیگران بداند تنهاست...! | کارل گوستاو یونگ
3558Loading...
27
من دلم تنگ من حالم خوب نیست حرف دارم، اما، تو میگی هیس!! #زانیارخسروی 🎵 من دلم تنگ @malakeee_6
39320Loading...
28
🎶 #موزیک_جدید هیراد و راغب 🩵 @malakeee_6
38610Loading...
29
متاسفانه ما دنیار رو به کسایی که باباشون پولداره باختیم.... @malakeee_6
3873Loading...
30
@malakeee_6
4135Loading...
31
‏گرچه پیدا بود از چشمم پریشان حالی‌ام هر که احوال مرا پرسید گفتم عالی‌ام... @malakeee_6
4109Loading...
32
یه متن از محمد مهدی تردست خوندم خیلی حق بود: تو هزار بار خودتو از چشم من انداختی ولی من چون دوستت داشتم هر هزار بار فوتت کردم و باز گذاشتمت اون بالا... قطعا من اشتباه کردم قطعا...!
3807Loading...
33
Media files
37110Loading...
34
‏هيچ رابطه‌ای وقت تلف كردن نبوده! يا لذتشو بردی يا لااقل فهميدی كه چيو نميخوای... #اندکی_تامل @malakeee_6
37812Loading...
35
مثلِ نوشيدنِ يک فنجان چاى ، كوچكترين چيزها در زندگى ، در حقيقت واقعى‌ترين چيزهايى هستند كه شادمان مى‌كنند ... @malakeee_6
3808Loading...
36
بی تجربه متولدمیشویم با جرات زندگی میکنیم و باحیرت میمیریم! تنهاچیزی که فروغش به خاموشی نمی گراید "محبت" و دوستیهای پاک است.‌ @malakeee_6
36511Loading...
37
غم میگذره؛ اما مهم که چجوری میگذره ...! چرا همه می گویند؛ چون میگذرد، غمی نیست ...! چرا هیچ کس نمی گوید؛ تابگذرد، درد کمی نیست ...! آیا اینکه چطور میگذرد اهمیتی ندارد ؟ سخت ترین لحظاتم را تنهایی سر کردم در حالی که بقیه فکر می کردند، حالم خوبه ... از این ناراحت نیستم که تنها بودم .. نه ! از این ناراحتم که تو بدحالی هایم باید نقاب لبخند بزنم ...! @malakeee_6
38213Loading...
38
@malakeee_6 حکایت خیلی هاست ...
3688Loading...
39
گاهی باید یک دایره بکشی و بنشینی درونش بگذاری به حال خودش زندگی را و هیاهوی آدم ها را بنشین کنار سکوتت و یک فنجان چای به خودت تعارف کن صبح بخیر💛 @malakeee_6
43520Loading...
#شادمهرعقیلی #هوش_مصنوعی #آبان خواننده اصلی @malakeee_6
Show all...
Aban - KI Zarar Kard (128).mp32.03 MB
4
کسی رو قضاوت نکنید فقط برای اینکه گناهانش با گناه های شما فرق داره ... @malakeee_6
Show all...
5.03 MB
4.49 MB
💯 4
00:13
Video unavailableShow in Telegram
‌گاهی به خودم می گوییم این همه اندوه برای دل ما زیادی ست... اما تقصیر خودمان ست این قلب کوچک چطور می تواند سنگینی عشق های بزرگ را به دوش بکشد...؟! @malakeee_6
Show all...
4.56 MB
👌 2
00:05
Video unavailableShow in Telegram
یادآوری: مبادا به سبب یک غم، هزاران نعمت را فراموش کنی.....
Show all...
rozhkaaa__3399115753205020650_1719437469477_Regrambot.mp44.66 KB
👍 2
نوشته بود: "اونی که نباید می‌رفت، رفت دیگه فرقی نداره کی هست کی نیست" و چقدر غم داره این جمله هممون حسش کردیم:)
Show all...
👌 3💔 3😢 1
Photo unavailableShow in Telegram
بعد تموم شدن هر چیزی حرمت نون و نمک و مدتی که با هم بودیم رو نگه دارین .....
Show all...
👌 4👍 1
00:15
Video unavailableShow in Telegram
ای خدا سختیها برّنده هستند و من ضعیف و ناتوان زود میشکنم و بریده میشوم خداوندا نگذار بُرَندگی اتفاقات بد مرا بشکند....
Show all...
5.20 MB
👌 3👍 1🙏 1
00:13
Video unavailableShow in Telegram
از تنهایی شاکی نباش آدمی که تنهاست برای موفق شدن میتونه ریسک بیشتری رو متحمل بشه....
Show all...
4.64 MB
👍 3💯 1
00:59
Video unavailableShow in Telegram
‌تجربه‌ام را باور کن ؛ عشق باید خودش بیاید ناگهان و بی‌صدا آمدنش دستِ ما نیست هیچکس آدرسِ عشق را ندارد...⚘ #گابریل_گارسیا_مارکز @malakeee_6
Show all...
hamidhiraad_3396820723371006184_17191528989203_Regrambot.mp49.81 MB
💯 4
Choose a Different Plan

Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.