آقا معلم
"I'm on a mission to civilize; I'm Don Quixote" مترجمم و بیشتر کنجکاو http://t.me/HidenChat_Bot?start=67058823
Show more674
Subscribers
No data24 hours
-57 days
-1130 days
- Subscribers
- Post coverage
- ER - engagement ratio
Data loading in progress...
Subscriber growth rate
Data loading in progress...
Photo unavailableShow in Telegram
پادکست «اپیتومی بوکز» رو خاطرم نیست قبلاً معرفی کردم یا نه، اما با یک تغییر ماهیت حالا تمرکزش رو روی یوتیوب و تولید ویدئو گذاشته. من صدا رو ترجیح میدم اما خب، اونقدر ارزشمند هست کارهای ایشون که ارزش معرفی داشته باشه این رویهی جدیدشون هم. در یکی از اولین تلاشها، توو این ویدئو از کامو میگه، از معنای زندگی در نوشتهها و شیوهی زندگی کامو. از «مورسو» قهرمان داستان بیگانه که قصهش رو اینطور شروع میکنه که: «امروز مامان مرد، شايد هم ديروز»
توضیح میده که در جهانی که همواره به ابزارهای مختلف سعی داریم یک معنیای پشت اتفاقاتش پیدا کنیم اما همون جهانیه که بچه توش سرطان میگیره یا ممکنه شما از بدو تولد صرفاً به خاطر جنسیت یا محل تولدتون تحت فشار قرار بگیرید، چطور میشه معنایی پیدا کرد. و مهمتر چطور میشه با این بیمعنایی و مسخرگی زندگی کرد؟ چطور میشه سیزیف رو تجسم کرد که تا ابدیت محکوم به کاری بیهوده شده اما در خوانشی دیگه، میشه شاد تصورش کرده که همین بیچارگی رو به مرگ و نیستی ترجیح میده.
اینجا ببینید
@TheMoalem
❤ 5🐳 1
Repost from با تاریخ
«من کاوه هستم، کاوه گلستان (عکاس) نه بالا، نه پایین، نه چپ، نه راست، فقط برایِ ثبت واقعیت به دنیا آمدهام. در واقعیت، این حقیقت است که زجر میکشد. من میخواهم صحنههایی را به تو نشان دهم که مثل سیلی به صورتت بخورد و امنیت تو را خدشهدار کند و به خطر بیندازد. میتوانی نگاه نکنی، میتوانی خاموش کنی، میتوانی هویت خود را پنهان کنی، مثل قاتلها، اما نمیتوانی جلویِ حقیقت را بگیری، هیچ کس نمیتواند [بگیرد]».
@batarikh
💔 4❤ 2🐳 1
Repost from با تاریخ
Photo unavailableShow in Telegram
هامون: از زن و بچه چه خبر؟
- علی عابدینی: والا هیچی، ولی بالاخره پیداشون میشه.
هامون: پس هنوزم خوشبینی؟
- علی عابدینی: خوشبین، امیدوار، بدبخت، ناامید.. چه فرقی میکنه دیگه؟ از ما گذشته.
امروز که بعد از مدتها دوباره «هامون» را دیدم، بهنظرم رسید که شخصِ علی عابدینی بیشتر از اینکه یک شیخ عارف باشد (عارفمسلک بودنِ او بیشتر به چشم میآید)، یک سوژه مدرن با تمام تناقضهایِ درون آن است، درست مانند خودِ حمید هامون، اما با این تفاوت که علی عابدینی عملاً این تراکم تناقضها را نه فقط در خود بلکه در واقعیت و جهان امکانها نیز پذیرفته. همین پذیرفتن به او نوعی آرامش -و شاید رها کردن- برایِ بودن در میدان تنشها میدهد. در مقابل اما هامون ظرفیت پذیرش تناقضهایی که دائم با آنها مواجه میشود را ندارد. آشفته میشود، میجنگد تا به دست بیآورد و با اراده معطوف به میل خود آنچه را که میخواهد تغییر دهد، اما انگار موفقیتی در کار نیست و نهایتاً به نوعی جنون میرسد. اما این جنون هم او را آرام نمیکند؛ چون با وا دادن و کنار کشیدن/پذیرفتنی همراه نیست. در آخر به دریا میزند (حتی وقتی از معجزه هم خبری نیست، کسی برایِ او معجزه نمیفرستد)، نه برایِ مرگ، برایِ نبودن در میدان تنشهایی که نمیتواند آنها را به اراده خود تغییر دهد و یا در مقابل آنها بایستد. این علی عابدینی است که نه در مقام شیخ بلکه نماد عقلانیت این جهانی است، و این هامون است که تن به عقلانیت برایِ پذیرش آنچه که با آن مواجه میشود، نمیدهد و مدام شلنگ تخته میاندازد. هامون در پایان بعد از به دریا زدن هم زنده میماند (چون قرار به فرار بود نه به مرگ: چون خود را چال نمیکند) و فیلم با دوباره نفس کشیدن هامون تمام میشود و مهرجویی نشان نمیدهد که ما الان با چه هامونی مواجه میشویم؟ آیا هامون هم مثل علی عابدینی در عینِ امیدوار بودن، ناامید است؟ آیا منتظر است در عین اینکه منتظر نیست؟ به چیزی باور دارد، در عین اینکه باور ندارد؟ یا در اوج بدبینی، خوشبین است؟ هیچکدام از این پذیرش تناقضها برایِ هامون معلوم نیست. پیشتر نمیخواست به این تناقضها تن دهد، اما الان چهطور؟
@batarikh
👍 2❤ 1🐳 1
Repost from مشمول مرور زمان
منتها در دورهای که به مدرسهٔ ما میآمد، سوفیا درخشانترین شاگرد بود و این هم بیشتر از همیشه اسبابِ خفتِ ما بود. به او حسادت میکردیم هرچند که هیچوقت نمیتوانستیم به این حس اذعان کنیم.
به سادگی و سرعت آیاتِ عهدین را از بر میکرد و نوبتِ بعد که برادرشامون به روستا آمد جایزه را سوفیا برد. این برادرشامون میسیونری بود که در کارِ کتاب بود. سالی سهچهار بار به روستایِ ما میآمد و ما همیشه از دیدنش خوشحال میشدیم چون مردی مهربان بود و پسربچهها را دوست داشت. مفصل در عهدین مطالعه کردهبود و دانشش فوقالعاده بود. میگفت «هرچه میخواهید دربارهٔ کتابِ مقدس از من بپرسید و اگر توانستید از من غلط بگیرید، به شما از عهد یک جایزه میدهم.» غلو هم نمیکرد. هیچکداممان هرگز نتوانستیم گیرش بیاندازیم. اگر آیهای را برایش میخواندیم، میتوانست فوراً جایِ آن را در کتابِ مقدس بگوید.
سوفیا یک جلد انجیل از برادرشامون جایزه برد چون بیشترین تعدادِ آیه را از حفظ خواند و به درستی به بیشترِ پرسشهایِ مربوط به کتابِ مقدس پاسخ داد. برادرشمعون او را تحسین کرد و ما خجالت کشیدیم زیرا میدانستیم که اگر بیشتر درس خواندهبودیم، شاید جایزه را ما میبردیم.
نخستین کتابی را که داشتم از برادرشامون خریدهبودم. یک جلد کتابِ مقدسِ جلدچرمی و دورطلا بود که سخت عزیزش میداشتم چون کتاب در روستایِ ما واقعاً نادر بود.
🐳 1
Repost from مشمول مرور زمان
من وقتی جوان بودم
پسری در ایران
یوئیل بنیامین میرزا
ترجمهٔ نیماجمالی
فصلِ هشتم
پاییز
بخشِ اول
مدرسه باز شدهبود و ما دوباره در معرضِ الطافِ محبتآمیزِ رابیمیکائیل بودیم. در زمانهایِ دور، سعدیِ خردمند، گفته بود: «چوبِ معلم گل است» اما هیچکداممان با او موافق نبودیم. آن سال، با باز شدنِ مدرسه، اتفاقی افتاد که برایِ چند روز هیجانی در تمامِ روستا برانگیخت. زنی به نامِ الیشوا در نازی زندگی میکرد که شوهرش چند سال قبل مردهبود. او، بر خلافِ رسمِ ما که مردان و زنانی که مرگ همدمشان را ازشان گرفته بود، زود همدم دیگری میجستند، دوباره ازدواج نکردهبود. مناسبتِ آن رسم این بود که ما معتقد بودیم که درستش این است که همه ازدواج کنند و البته اینکه زن به مردی نیاز دارد که حمایتش کند. اما گویا الیشا میتوانست از پسِ امورش بربیاید. با کمکِ کلفت و نوکر، زمینها و رمههایش را اداره میکرد. او پرسبیترین شده بود و چون متمول بود، یکی از حامیانِ اصلیِ کلیسایِ پدربزرگم بود.
الیشوا فقط یک بچه داشت که آن هم دختری بود به نامِ سوفیا که آن موقع ده سالی داشت. الیشوا تصمیم داشت که دخترک را به مدرسه بفرستد. وقتی الیشوا عزمِ کاری میکرد، چیزی نمیتوانست مانعش شود. دیگر برایش فرقی نداشت که هیچ دختری در نازی هرگز به مدرسه نرفتهاست و اینکه زنان نیازی به تحصیل ندارند. مگر میسیونرِ آمریکایی نگفتهبود که در کشورِ او دختران به مدرسه میروند؟ دخترِ الیشوا مایهٔ افتخار و خوشیاش در زندگی بود و او عزم کردهبود که برایِ دخترش بهترینِ امکانات را فراهم کند. در نتیجه، اولین روزِ مدرسه، سر و کلهٔ الیشوا در کلاسِ ما پیدا شد، سوفیا کوچولو هم همراش و اعلام کرد که میخواهد دخترش در کلاس باشد. انگار صاعقه به ما زدهباشد. رابیمیکائیل شرمنده شدهبود و نمیدانست چه بگوید. سعی کرد منطقی برایِ الیشوا توضیح بدهد که مدرسه جایِ سوفیا نیست و دختران باید در منزل هنرهایِ خانهداری را بیاموزند و با عفت و حیا بزرگ شوند. الیشوا گفت: «آن با من، اما میخواهم که سوفیا هم مثلِ دخترها در کشورِ صاحب میسیونر، خواندن و نوشتن یاد بگیرد. من عضوِ مهمی در کلیسایِ شمام رابیمیکائیل و به آن کلیسا پول میدهم. اگر شما تعلیمِ دخترم را نپذیرید، شاید لازم بشود که معلمِ دیگری را جایِ شما پیدا کنیم.» رابیمیکائیل ترسیدهبود. مردِ شجاعی نبود. میتوانست اقتدارش را خوب به رخِ شاگردانش بکشد منتها نمیدانست با این زنِ مصمم که جرأت کردهبود جلویِ مردی درآید چه کند. با عجله فرستاد دنبالِ پدربزرگِ روحانیام.
به نظرِ پدربزرگم تحصیلِ دختران خوب بود. دخترانش را گذاشتهبود تحصیل کنند البته پیشِ معلمِ خصوصی. لابد نمیتوانست بگوید که سوفیا نمیتواند به مدرسه برود و چون مدرسهای برایِ دختران در نازی نبود، باید به مدرسهٔ ما میآمد. الیشوا پیروز شد. از پدربزرگم تمجید و تشکر کرد و به خانه رفت و دخترکش را نزدِ آموزگارِ شرمنده و بیست پسربچهٔ عصبانی گذاشت. چی؟ ما با دختر مدرسه برویم؟ سخت احساسِ خفت میکردیم. به تهِ تهِ اتاق رفتیم چون هیچکدام حاضر نبودیم کنارِ آن دختر بنشینیم. هرگز به عقلمان نرسید که سوفیا کوچولو شاید ترسیدهباشد. محجوب نشست آنجایی که معلم برایش مشخص کرد و تمامِ صبح اصلاً سرش را بلند نکرد.
سرِ ظهر به دو رفتیم خانه تا ماجرا را به پدر-مادرمان بگوییم. قسم خوردیم که تا وقتی سوفیا در مدرسه است دیگر هرگز به آنجا برنمیگردیم. غرورمان سخت جریحهدار شدهبود. چطور میتوانستیم در چشمِ پسربچههایِ مدرسههایِ دیگر نگاه کنیم وقتی که بِهِمان متلک میاندختند که با یک دختر به مدرسه میرویم؟ پدر-مادرانمان هم حیران مانده بودند. تمامِ روستا غوغا شد. مردان پیشِ پدربزرگم، کدخدا، به شکایت آمدند. پاورچین رفتم تو که گوش بدهم. میتوانست به همهٔ این مسخرهبازی خاتمه دهد اما اسبابِ سرخوردگیام شد وقتی شنیدم که کدخدا که خوب دربارهٔ این مسألهٔ غامض فکر کرد، گفت که الیشوا کاملاً حق دارد و قانونی نداریم که سوفیا را از مدرسهرفتن منع کند. کدخدا گفت: «تمامِ دردسر زیرِ سرِ این میسیونرهاست که با این تفکراتِ احمقانه میآیند اینجا. بهترین کار الان این است که فکرش را هم دیگر نکنیم. جر و بحث به جاهایِ بدی خواهد کشید.» البته درست هم میگفت. سوفیا به مدرسه میآمد اما خیلی خجول بود و همیشه سرش به کارِ خودش بود. مزاحم کسی نمیشد و درسش را بیسروصدا میخواند. بالاخره به این وضع عادت کردیم. روستا موضوعاتِ دیگری برایِ گفتگو یافت و آن هیجان فروکش کرد. هیچ دخترِ دیگری جرأت نکرد یا نخواست به راهِ سوفیا برود و خودِ سوفیا هم بعد از اتمامِ سالِ پنجم در مدرسهٔ ما، تحصیلاتش را رها کرد و با پسرِ اوستاضیایِ سلمانی ازدواج کرد.
ادامه⬇️
🐳 1
Repost from مشمول مرور زمان
دانشکده در مطلبی در صفحهٔ اینستاگرامِ خود شرحی به دست داده از تأسیسِ نخستین مدارسِ دخترانه در ایران به روایتِ خانمِ دکتر یاسمینِ رستمکلایی. در آن روایت بیشتر به تهران و شهرهایِ بزرگ پرداخته شدهاست. منتها در همان دوره و در شهرهایِ کوچک و روستاها هم علیالخصوص در میانِ جمعیتهایِ غیرمسلمان تلاشهایی برایِ تحصیلِ دختران در جریان بودهاست. در تکمیلِ مطلبِ دانشکده، در اینجا ترجمهٔ بخشی از کتابِ یوئیل میرزا را میآورم که در آن مؤلف حکایتِ حضورِ اولین دختر را در مدرسهٔ پرسبیترینِ روستای نازلو در شمالِ ارومیه آوردهاست. ماجرا به اواخرِ دههٔ ۱۲۷۰ و اوایل دههٔ ۱۲۸۰ شمسی برمیگردد:
🐳 1
Repost from با تاریخ
دباره کتاب «سینما جهنم؛ شش گزارش درباره آدمسوزی در سینما رکس» نوشته کریم نیکونظر
جهنم در سینما
حمیدرضا یوسفی
https://globisreview.com/fa/?p=1113
@batarikh
جهنم در سینما (© پسزمینه) - GlobIS Review | مرور ایرانشناسی در جهان
سینما جهنم؛ شش گزارش دربارهٔ آدمسوزی در سینما رکس، نوشتهٔ کریم نیکونظر بیش از چهار دهه از حادثهٔ سینما رکس آبادان در ۲۸ مرداد ۱۳۵۷ که رژیم پهلوی را بیش از پیش به ورطهٔ سقوط نزدیک کرد میگذرد، اما همچنان پرسشهای بیجواب بسیاری دربارهٔ این حادثه باقی است. کتاب سینما جهنم؛ شش گزارش دربارهٔ آدمسوزی در سینما رکس اثر کریم نیکونظر که اخیراً نشر چشمه منتشر کرده است به مطالعهٔ این حادثه میپردازد...
🐳 1
Repost from بهمن دارالشفایی
Photo unavailableShow in Telegram
مرتضی نیکنهاد:
«ستاره جشنها بود، نوازنده چیره دست دُهل و فلوت. در خفقان دههی ۶۰ دستگیر شد، در میدان مرکزی بندرعباس شلاق خورد، بعد به ناچار دستفروش شد. توی بازار زیرلب چیزهایی با خودش میخوند، مردم میگفتن اون دیوونهست. زیبا افسرده شده بود و در همان حال مُرد. زیبا شیروان.
روز جهانی زن»
.
💔 13👍 3
«بوریس آرتزیباشف» نقاش سورئالیست اوکراینی-آمریکایی، سال 1899 یعنی دو دهه قبل از استقرار شوروی، در خارکیف به دنیا اومد؛ جایی که اون زمان جزئی از روسیه تزاری و حالا بخشی از اوکراین و اشغال شده توسط روسیهست. خانوادهش جز کسایی بودن که تو ارش سفید با سرخها جنگیدن و بعدش از شکست به آمریکا مهاجرت کردن. بوریس تا زمان مرگ در سال 1965 به نظر در آمریکا زندگی میکرد.
#روسیه #نقاشی
@TheMoalem
👍 2🕊 1
Choose a Different Plan
Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.