cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

“ اوج‌ لذت | ملیسا حبیبی “

چقد دوست داشتنی‌تر میشی وقتی زیرم آه و ناله هات میره بالا🔥 رمان عاشقانه و بزرگسال اوج لذت💋 نویسنده:ملیسا حبیبی پارت اول👇 https://t.me/c/1727070293/6

Show more
Advertising posts
36 961
Subscribers
-5824 hours
-3937 days
-1 21530 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

- یعنی چی نمی‌ذاری سینه‌هاتو بخورم؟ لی‌لی با چشم غره خودش را کنارتر کشید و غر زد: - ول کن فرهاد، بچه‌ام گشنه است بذار برم شیرش بدم. فرهاد ابرو به هم نزدیک کرد: - منم گشنه‌ام! از وقتی این توله اومده حواست هست داری از زیر بار وظایف زناشویی در میری؟ لی‌لی با بیچارگی نالید: - تو رو خدا بی‌خیال شو فرهاد! تو این وضع هم باز تو فکر ممه‌ای؟ فرهاد عاصی دست به سمت پیراهن دختر برد و غرید: - من اون تخم سگو نکاشتم تو شکمت که الان نتونم سینه‌های شیریتو بخورم! لی‌لی خودش را کنار کشید: - بذار حداقل برم شیرش بدم بعد، بچه‌ام هلاک شد واسه دو قطره شیر! تو از وقت شیر خوردنت گذشته عزیزم. می‌دونستی؟ فرهاد ابرو بالا داد: - دوست داری برم واسه بقیه رو تست کنم عزیزم؟ و به سرعت لی‌لی توپید: - بیخود! فرهاد بخدا جیغ می‌کشم مامانت بیادها!!!!! مچ ظریفش را توی چنگ گرفت و با نیشخند گفت: - بیاد! می‌خوای بگی ببخشید حاج خانم شوهرمو تمکین نمی‌کنم؟ لی‌لی تمام گونه و گردنش از اضطراب و خجالت سرخ شده بود: - خیلی بی‌حیا شدی فرهاد! به خدا دلت میاد بچه‌ام اینجوری گریه کنه؟ لبه‌ی پیراهن لی‌لی را گرفت و سعی کرد با ملایمت حرف بزند: - من گل به خودی زدم چون می‌خواستم بدونم سر و سینه‌ات چه جوریه، وگرنه مرض نداشتم شکمت رو بیارم بالا و خودمو از خیلی چیزا محروم کنم! دستش زیر پیراهن خزید و روی پوست گرم لی‌لی حرکت کرد: - لامصب از پشت لباس اینقدر گرد و خوشگلن چه برسه به لخت دیدنشون!!! برای رهایی از زیر دست فرهاد به تقلا افتاد: - فرهاد تو رو خدا... به خدا الان مامانت میاد آبرومون میره... فرهاد اما بی‌توجه با یک حرکت پیراهن را کنار زد و جیغ خفه‌ی لی‌لی را زیر فشار لب‌هایش خفه کرد. با دیدن سینه‌اش که درشت‌تر از قبل، انگار برای پاره کردن سوتین داشت فشار می‌آورد یک هووم کشدار گفت. قبل از اینکه لی‌لی بتواند حرف بزند، فرهاد تکه‌ی برجسته‌ای که از بالای سوتین بیرون زده بود را محکم مکید. با بلند شدن صدای جیغ لی‌لی، در اتاق به شدت باز شد: - یا خدا چه خبره؟ لی‌لی با چشم وق زده به سرعت پشت فرهاد مخفی شد اما مرد، بی خیال جواب داد: - چه خبره تو اتاق زن و شوهر مادر من؟ هما خانم عصبی غر زد: - خجالت بکش پسره‌ی بی‌حیا! الان وقت این کاراست؟ نمی‌بینی مگه... همانجور که به سمت مادرش حرکت می‌کرد میان حرفش رفت: - نه هیچی نمی‌بینم! امروز که دیگه آب چله رو ریختین و چهل روز نذاشتی دست به زنم بزنم. الان دیگه نمی‌تونم! اینقدر خوشگل و خواستنیه تقصیر منه؟ بابا لامصب چهل روووووووووز نذاشتی نزدیکش بشممممم... منم آدمم... هما چنگی به گونه‌اش زد: - خجالت بکش پسر! لا اله الا لله! اون بچه گشنه است بعد تو اومدی اینجا... لی‌لی به سرعت به طرف در رفت و گفت: - آره آره... بیام... بیام شیرش بدم... فرهاد بی‌توجه به حرص و جوش مادرش، بازوی لی‌لی که قصد بیرون رفتن از اتاق را داشت چنگ زد: - شما یکم اون تخم سگ بابا رو نگه داری، من مامانشو صحیح و سالم تحویلت میدم‌... من از زنم نمی‌تونم بگذرم! و در را توی صورت مادرش بست. - کجا خانم خوشگله؟ تازه مزه‌ات رفته زیر دندونم... https://t.me/+Cl2MsXMwo0w0MDZk https://t.me/+Cl2MsXMwo0w0MDZk https://t.me/+Cl2MsXMwo0w0MDZk https://t.me/+Cl2MsXMwo0w0MDZk https://t.me/+Cl2MsXMwo0w0MDZk
Show all...
انــدورفـیــن🔥✨

. چشمت بلای جان و تو از جان عزیزتر ای جان فدای چشم تو! با قصد جان بیا #فاضل‌نظری❤️‍🔥 .

👍 3
از مدرسه برمیگشتم و صدای گریه نوزادی در عمارت خونه پدر بزرگم پیچیده بود! متعجب بدو وارد خونه شدم با دیدن پسر عموم که سالی یه بار شاید میومد دیدن آقاجون سلامی دادم و نگاهم به نوزاد کنارش افتاد! بالا سر نوزاد متعجب رفتم و ناخواسته لبخندی به قیافه معصومش زدم و ادا درآوردم: - وای وای چه دختر خوشگلیه صدای جدی پسر عموم به گوشم رسید: - پسره! نیم نگاهی به قیافه جدیش انداختم و دوباره روبه نوزاد ادامه دادم: - خب پس وای وای چه شازده پسر خوشگلی احساس کردم گوشه لب پسر عموم بالا رفت و صدای گریه و نق نق نوزادم کم شد و با چشماش بهم خیره شد که سمت آقاجون برگشتم: - آقاجون بچه کیه؟ پر اخم به هاکان خیره شد که بی فکر گفتم: -عه این که زن نداره هاکان کلافه دستی در صورتش کشید:-حتما باید زن داشته باشی بتونی تولید مثل کنی؟ هیچ وقت باهم هم کلام نشده بودیم، من پدر و مادرم فوت شده بود و پیش آقا جون زندگی می‌کردم همیشه ی خدا این پسر عموی ۳۳ ساله عصا قورت داده هم منو به بچه میدید! ساکت موندم که آقا جون جوابشو جا من داد: - آره دخترم دوست دخترش شکمش بالا اومده زاییده پولشو گرفته رفته! حالا هاکان مونده و حوضش و یه بچه بی مادر https://t.me/+fdz68LfWn2UxNzk0 https://t.me/+fdz68LfWn2UxNzk0 https://t.me/+fdz68LfWn2UxNzk0 چشمام گرد شد و هاکان اخم کرد: - من مسئولیت کاری که کرده بودم و به عهده گرفتم آقا جون، مادر این بچم خودم نخواستم تو زندگیم بمونه آدم زندگی نبود - پس بچت از یه زن بدکاره ی زنا کار.‌ هاکان محکم کوبید رو میز جلوش جوری که من تو جام پریدم و صدای گریه بچه هم بلند شد:-من نیومدم حرف بشنوم اومدم فقط خبر بدم همین از جاش بلند شد و بچه ی کنارشو تو آغوش کشید و لب زد: - جونم بابا؟! میریم الان لحن مهربونش انگار فقط مخصوص بچش بود و آقا جون به من نیم نگاهی انداخت و عصا کوبید زمین و گفت: - بچرو بگیر ازش آرومش من با این ناخلف حرف دارم  و این جور وقتا هیچ کس جرأت مخالفت نداشت؛ با دو دلی بچش رو بهم داد و خودم هم با دو دلی و احتیاط نوزادش رو به آغوش گرفتم که زمزمه کرد: - عروسک نیستا. تند سری به تأیید تکان دادم و جالب اینجا بود نوزاد کوچولو تو آغوشم گریش بند اومد و من خوشحال ازین اتفاق سمتی رفتم و دور تر از آنها روی مبلی نشستم. شروع به بازی با اون کوچولو کردم و که به یک باره هاکان از جایش بلند شد و داد زد: - چی میگی آقا جون؟ هنوز بچست آقا جون هم صداش بالا رفت: -تو بزرگش کن! من دیگه عمرم قد نمی‌ده بفهم نگران بهشون خیره شدم که هاکان نیم نگاهی بهم انداخت و آقا جون ادامه داد: - با این گندی که زدی اون بچم یه مادر میخواد شماها همخونه اید میتونید کنار هم زندگی کنید اموالمم بین خودتون پابرجا میمونه هاکان باز نیم نگاهی بهم انداخت و نگاهش روی یونیفرم مدرسه من چرخید و من گنگ بودم که هاکان نیشخندی زد و بلند روبهم گفت: - کلاس چندمی؟ از جام بلند شدم و با تردید گیج لب زدم: - سال آخرم دیگه سری به تایید تکون داد و اومد سمتم بچش رو از آغوشم بیرون کشید. سمت خروجی رفت و قبل این که خارج بشه ادامه داد: - قبول… تاریخ عقد و بزار واسه وقتی که درسش تموم شد و من با چشم های درشت شده وا رفتم -چی؟ چی میگید؟ اما اون نموند و در خانه را محکم بهم کوبید مجلس عروسی که من شکل ماتم زده ها بودم و دامادش بدون لبخندی تموم شده بود و حالا تو خونه‌ی هاکان بودم... با لباس عروس نوزادی که ۹ ماهش شده بود رو تو اتاق می‌گردوندم و از فرط گریه کبود شده بود انگار نمی‌تونست درست نفس بکشه: - جونم گریه نکن چرا این جوری می‌کنی؟ هاکان کجا رفتی اه صدای جیغش در خانه می‌پیچید و نفسش می‌رفت و می‌آمد و به یک باره خودم هم ترسیده از شرایط صدای گریه ام بلند شد: - ترو خدا تو مثل بابات اذیتم نکن روی تخت نشستم و همین طور که گریه میکردم صدای گریه اون پایین اومد و دست کوچیکش رو روی سینم گذاشت. با این حرکت به یک باره لباس دکلت عروسمو پایین کشیدم که سریع سینم رو گرفت و صدای گریش کامل قطع شد و خودم هم ساکت شدم. چشمامو‌ بستم که صدای هاکان به گوشم خورد:- چیکار می‌کنی؟ با هینی چشمام باز شد و از خجالت تو خودم جمع شدم و خواستم پاشم که توپید: - تکون نخور الان صدای گریش دوباره بلند میشه پوفی کشید و کنارم روی تخت دراز کشید: خجالت نکش ازم منو تو باید فراتر از این چیزا بینمون اتفاق بیفته متوجهی که؟ بغضم گرفت که روی تخت نشست و با دستش نوازش وار روی سینم دستی کشید: - منم مثل پسرم آروم کن، باور کن من از درون بدتر ازون بچه ی تو بغلتم منم آروم کن! و... https://t.me/+fdz68LfWn2UxNzk0 https://t.me/+fdz68LfWn2UxNzk0 https://t.me/+fdz68LfWn2UxNzk0
Show all...
👍 1❤‍🔥 1😈 1
🥀اروانه 54 🥀 یه بچه، نمیتونه توسط یه زن مرده به دنیا بیاد اگر به دنیا اومد، همه به چشم حروم زاده بهش نگاه میکنن، حاصل تجاوز!! من زنده نیستم و نمیذارم یه انسان تو وجود یه مرده تشکیل بشه نمیتونم قرص بخورم؟ مهم نیست هزارتا راه دیگه واسه سقط جنین هست موبایلم بیرون از اتاق بود و نمیشد سرچ کنم اما به مغزم فشار آوردم.... باید تمرکز کنم تا یادم بیاد از جیب بیرونی چمدونم دفترچه و خودکاری بیرون کشیدم. نفس عمیقی کشیدم و شروع کردم به نوشتن انگار که می‌خوام جزوه ی سقط جنین رو بنویسم... انگار حرفا و تدریس استاد رو همین الان شنیدم.... مصرف زیاد از حد ویتامین سی باعث سقط جنین میشه کنجد، جعفری، اناناس، زردچوبه، انبه، قهوه و رابطه ی جنسی مکرر توی یک روز، قرص آسپرین، قرص ملین، متوترکسات، فلفل، زعفرون، زرشک، کورتاژ، جراحی، زنجبیل ، ابلیمو، پونه و بابونه اینا همه ی چیزایی بود که اون لحظه به ذهنم رسید. هیچ راه پزشکی و دارویی نمیتونستم انجام بدم پس خط میخورن. رابطه ی جنسی هم که نه من میذارم از این به بعد البرز نزدیکم میشه نه خودش پا پیش میذاره که مبادا بلایی سر بچه اش بیاد!! تازه باید چند بار در روز تکرار بشه که البرز عوضی این چند ماه خیلی کم بهم نزدیک میشد الان توی این ویلا، حتما میتونم زردچوبه، دارچین ، قهوه و آبلیمو پیدا کنم. درسته توی ماه سوم تاثیرش خیلی کمه اما کوچیکترین شانسم می‌تونه مشکل رو حل کنه با احساس حالت تهوع شدید، دفترچه رو کنار گذاشتم و خودمو به دستشویی رسوندم. حالا میفهمم این تهوع شدید دلیلش چیه!! نه بخاطر محکم بغل کردنای شبانه ی البرز بود، نه چندش از چیزی که شب آخر توی هتل دیدم، نه بخاطر تصور البرز موقع خوردن چشمام و نه از تغییر آب و هوا البرز دلیلش رو خوب میدونست که هربار سعی میکرد به یه چیز الکی ربطش بده. آخ که چقد احمقی صدف !! چطور نفهمیدی حامله‌ای آخه.... https://t.me/+VsLGJ8bM92o4OTY0 https://t.me/+VsLGJ8bM92o4OTY0 https://t.me/+VsLGJ8bM92o4OTY0 https://t.me/+VsLGJ8bM92o4OTY0 شبی که دنیا واسم به آخر رسیده بود و بی پناه شده بودم، رفتم نوک کوه و خواستم زندگیمو به آخر برسونم شوهرِ مامانم از خونه بیرونم کرده بود و حالا من هیچکسی رو نداشتم درست لحظه‌ی اخر، قبل از پریدن، اون از راه رسید خیال کردم شده منجی واسم... یه نشونه از طرف خدا تا بهم بگه میتونم ادامه بدم ولی اون... اون البرز زند بود؛ مرد مرموز و متجاوز بی رحمی که منتطر پیدا کردن یه دختر بود تا ازش سواستفاده کنه و واسه لجبازی با زنِ اولش، نطفه‌اش رو توی رحم یه دختر بی کس و کار بکاره! اون دختر من بودم از همه جا بی خبر، بدون اینکه هویت واقعی البرز رو بدونم... شغلش رو بدونم... قاتل بودنش رو بدونم! منجیِ من، شد قاتل آرزوهام... https://t.me/+VsLGJ8bM92o4OTY0 #پارت‌واقعی‌رمان سرچ کن تا ببینی این پارت رمان غوغا به پا کرده... انواع روش‌های س.ق.ط جنین رو کامل توضیح میده و چندبارم اخطار خورده #اطلاعاتی‌که‌همه‌باید‌بدونن.... بیشتر از ۸۰۰ پارت آماده ❤️‍🔥
Show all...
👍 1
دست خونیمو از لای پام بیرون آوردم و هق‌هق کنان از پشت در دسشویی مدرسه نالیدم _ خونش خیلی زیاده نازنین ، نواربهداشتی بذارم بازم همه جا خونی میشه آبروم می‌ره گفتم و از شدت درد باسنم وزنمو به دیوار کثیف دسشویی تکیه دادم نازنین اروم پچ زد _ یعنی چی؟ مگه اولین بارته پریود شدی؟ با درد نالیدم _ من باید 12روز دیگه پریود میشدم _ انقدر این مرتیکه باهات ور میره بدنت بهم ریخته وحشت زده هق زدم _ نازی؟ ترسیده از پشت در پرسید _ چی شد؟ _ نکنه حامله بودم؟! ترسیده تر از من صداشو بالابرد _ چی؟ چرا گذاشتی پردتو بزنه؟ _ چون شوهرمه لعنتی! قبل از اینکه بریم محضر پردمو زد چون میدونست به کسی که منو برای انتقام از بقیه عقد میکنن بله نمیگم! بعدش که مثل الان داشت ازم خون می‌رفت گفت انتخاب با خودته ، یا برو حموم و خونارو تمیز کن و باهام بیا محضر ، یا لباس بپوش برگرد خونه هق‌هق کنان ادامه دادم _ میدونست بابا بخاطر کارای اون سکته کرده و مرده میدونست کسی رو ندارم میدونست برگردم خونه طلبکارای بابا میریزن سرم خدایا بکش راحتم کن نازی با دلسوزی زمزمه کرد _ هیش آروم ، خانم افخم بفهمه بیچاره‌ای _ اگه حامله باشم چی نازی؟ _ نیستی ، گریه نکن اصلا مگه ... مگه انگار روش نمیشد بپرسه با خجالت زمزمه کردم _ کاندوم استفاده نمیکنه ، یک بار بهش گفتم جوابش سیلی بود! که من به چه حقی برای سکسش نظر میدم بغضم دوباره منفجر شد _ خیلی وحشیه نبین استاد دانشگاه و محبوبه ، من ازش میترسم هرشب که میاد تو تخت می‌ترسم که کاری بکنم عصبی بشه _ هیش گریه نکن درست میشه رو نواربهداشتی چندتا دستمال بذار بیا بیرون الان بچه ها فضولیشون گل می‌کنه ها لادن با درد و بی‌حالی کاری که گفت رو کردم کمکم کرد دستای خونیمو بشورم و از دسشویی رفتیم بیرون صدای مربی ورزش سختگیرمون از پشت سر اومد _ یک بار دیگه بخاطر امتحان ندادن برید تو دسشویی بمونید هردوتاتونو میندازم ببینید از ورزش صفر گرفتن و خراب شدن معدلتون چه مزه ای داره بی حال زمزمه کردم _ چه امتحانی خانم؟ _ درازنشست! بجنبید سریع فقط شما دوتا موندید از شدت بیچارگی بغض کردم و نازنین نگران نگاهم کرد _ خانم من امتحان میدم _ هر دوتون _ آخه لادن نمیتونه _ چرا نتونه؟ _ عادت ماهنه‌ست _ تو المپیاد شنا خانمای پریود مایو میپوشن یک دقیقه میرن مسابقه میدن بعد این نمیتونه درازنشست بره؟ میدونستم اولین درازنشست رو که برم از شدت خونریزی و درد میمیرم با گریه سر تکون دادم _ نمیتونم برم ببخشید! نفهمیدم چی شد فقط زمانی به خودم اومدم که مثل متهما گوشه دفتر ایستادم افخمی باهام لج کرده و میخواد با والدینم تماس بگیرم اروم گفتم _ بابام مرده _ خدابیامرزش ، زنگ بزن مامانت! _ مامانمم مرده _ منو خر فرض کردی تو بچه جون؟ رو به مدیر ادامه داد _ والدین این دختر اگر امروز نیان من تو این مدرسه نمیمونم خانم مدیر مدیر با اخم و تاسف به من تشر زد _ زنگ بزن _ بخدا راست میگم خانم پدر مادرم فوت شدن _ زنگ بزن به یکی وگرنه اخراجی ، شوخی هم ندارم باهات با قدمای لرزون سمت تلفن رفتم و شماره شرکتش رو گرفتم بالاخره با اخرین بوق صدای سردش تو گوشم پیچید _ بله؟ اروم زمزمه کردم _ ساواش؟ _ شما؟ _ لادنم _ لادن کیه؟! با غم لرزون زمزمه کردم _ زنت! بعد از مکث کوتاهی گفت _ چی میخوای؟ _ میشه بیای مدرسه؟ _ چرا؟ _ اگر نیای اخراجم میکنن پوزخند زد _ بهتر ، شاید اونطوری بفهمی جای زن شوهردار تو تخت شوهرشه نه نیمکت مدرسه گفت و تماس رو قطع کرد بغضم منفجر شد _ به خدا من کسی رو ندارم هیچکس نمیاد دنبالم زن انگار دلش سوخت که تشر زد _ خیلاخب گریه نکن ، بخواب همینجا درازنشستاتو برو تا ببخشمت اینبار بی مخالفت روی زمین سرد و سفت دراز کشیدم و بی توجه به درد و خونریزی شدیدم با گریه شروع کردم زن شمرد _ یک ،دو... احساس میکردم خون بین پاهام زمین رو خیس کرد قندم افتاده بود و زیر دلم تیر می‌کشید چشمامو بستم و ادامه دادم _ سی ، سی و یک با درد شدید زیرشکمم روی زمین دراز کشیدم و صدای جیغ دردناکم مدرسه رو پر کرد _ آی خدا وحشت زده بالای سرم جمع شدن احساس میکردم بوی خون همه جا رو گرفته از شدت درد پشت سرهم جیغ کشیدم _ آی آخ دلم آه صدای عصبی و پر جذبه‌ش تو فضا پیچید احساس میکردم توهم زدم _ دارید چه غلطی میکنید با زن من؟ چشمام بسته شد صدای ترسیده مدیر رو شنیدم _ شما برادرشید؟ فعلا ببریمش بیمارستان بعدا براتون توضیح میدم _ نخیر شوهرشم! بچم و سقط کرده باشه باید تو دادگاه توضیح بدی زنیکه گفت و دستاشو زیرزانوهام انداخت تو بغلش بلندم کرد و از بین بچه ها رد شدیم روی صندلی عقب ماشین گرون قیمتش خوابوندم و با همون صدای جدی کنار گوشم لب زد _ هیش چیزی نیست قرار نیست به همین زودی ترکم کنی دخترحاجی هنوز خیلی باهم کار داریم کوچولو https://t.me/+VNHLRbY_aG9jMDY0 https://t.me/+VNHLRbY_aG9jMDY0
Show all...
ماتیک💄 استاد دانشجویی

به قلم حنانه فیضی هر روز پارت داریم✨ بنر ها همه واقعی و پارت اصلی هستن پس کپی نکنید لطفاً رمان های نویسنده : ماتیک ، دلارای ، مرگ ماهی

👍 8 2
Repost from N/a
پسره برای انتقام دخترِ دشمنش و  که بهش پناه آورده می‌فروشه 😱👇 سهیل و دو نوچه‌اش نزدیکمون شدن و ملتمس‌ گفتم: -نکنید این‌کارو. من و نمی‌کُشن. به من... به من... هر چه کردم نشد... نتونستم بگم اون تجاوزی، که امید داری به سرم بیارن، قبلا تمام و کمال انجامش دادن و دیگه دختری نیست تا تو به حراجش بزاری. به من که رسیدن دیگه نه جونی برای دفاع داشتم، نه حرفی برای گفتن‌. سرم و بلند کردم و چند لحظه‌ای در چشمای به رنگ شبش گم شدم. اون نامرد‌ها کنارمون بودن و انگار کسی پاش و روی گلوم گذاشته‌.. -می‌شه بگید یه کم برن عقب‌تر؟ یه چیز بگم، بعدش خودم باهاشون می‌رم به خدا. دستم و بالا بردم و انگشت شصت و اشاره‌ام و به  هم چسبوندم. -فقط یه دقیقه آقا. کیا با دست به سهیل و همراهاش اشاره زد و به محض دور شدنشون، اشکام و پاک کردم و گفتم: -اشکال نداره. بعدا عذاب وجدان نگیریا، خب؟! حق با توعه. اگه این‌جوری آروم می‌شی، اشکال نداره. سرم به سمت شانه‌ام کج شد. -فقط می‌شه باغ گیلاس و برام بزارید؟! من خاطرات کودکی و نوجوانی زیادی در اون باغ داشتم. -می‌شه اون‌جا خاکم کنن؟ من و کیانا خاطره زیاد اون‌جا داریم. خواهرتونم اون باغ و دوست داشت. به خاطر کیانا. قول می‌دید؟ دستاش و تو جیبش برد و سنگ‌دل‌ترین آدم روی زمین و مقابلم به نمایش گذاشت. -نه! تو رو همون‌جایی چال می‌کنم که پدرت هست. اشکام سرعت بیشتری گرفتن، اما مصرانه پاکشون کردم و خودم و قوی نشون دادم. من بار دیگر به سهیل و آدماش التماس نمی‌کردم. کف دستش روی بازوم نشست و بی‌حوصله کنارم زد. -ببریدش. دیگه نگام نکرد و ندید چشمای پر امیدم، چطور بهش خیره موند، که شاید از تصمیمش منصرف بشه. اما نشد... دستای لرزونم و بالا بردم و رو به سهیل و آدماش گفتم: -دست نزنید. بهم دست نزنید خودم میام. نمی‌دونم چرا خندیدن و راه و برام باز کردن. سرد و پوچ سوار ونشون شدم و به دست‌هام خیره موندم. هر طرفم و مردی گرفت و بوی گندشون که زیر بینیم پیچید، عضلاتم آروم آروم، شروع به واکنش نشون دادن کرد. ماشین که راه افتاد، سهیل از صندلی جلو سمتم چرخید و گفت: -بد کینه کردم دختر. باید دفعه‌ی پیش به حرفم گوش می‌دادی و باهام میومدی. نگاه گرفت و در همون حال گفت: -از همین‌جا شروع کنید و یه حالی بهش بدید. صدای جیغاش و می‌خوام. https://t.me/+ernKkrPT2q5hZjVk https://t.me/+ernKkrPT2q5hZjVk https://t.me/+ernKkrPT2q5hZjVk https://t.me/+ernKkrPT2q5hZjVk https://t.me/+ernKkrPT2q5hZjVk #عاشقانه #بزرگسال🔞 برای خوندن همین بنر #پارت۱۱۸ رو سرچ کنید.
Show all...
1
Repost from N/a
_ جلو چند؟ _ از جلو نمیدم پرده دارم!! کمربندشو شل کرد و گفت: _ از کی‌تاحالا پریزاد پرده داره، بکارت تورو همون تو بچگی گرفتن. همزمان شلوار و شورتشو کشید پایین با دیدن آلت کلفتش وحشت کردم: _ #دورگه توام خوب کلفتیا... جر میخورم که اینجوری!! https://t.me/+b378lXJW-skyMjE0 https://t.me/+b378lXJW-skyMjE0 https://t.me/+b378lXJW-skyMjE0 https://t.me/+b378lXJW-skyMjE0 💦❌پسره بدون اینکه از هویتش خبردار باشه ناخواسته به مکان‌های ممنوعه سفر می‌کنه و موجودات اهریمنی رو دنبال خودش میکشه رمان #واقعی و #ترسناکی ک هیجان خونت رو بالا میبره 🤫 پسری دوره گرد که همراه با استادش به مکان‌های جادویی و شگفت انگیز #ایران سفر می‌کنه و با موجودات ماورایی روبه ‌رو میشه، گیاهان دارویی زیادی رو معرفی می‌کنه و با بیماری‌های عجیب و غریب سر و کله میزنه و از اقوام های مختلف ایرانی دیدن می‌کنه... #داستانی‌سراسرفانتزی‌و‌جالب‌بااطلاعات‌عمومی‌های‌فراوان ساحل نقره‌ای ایران ، کوهی که در آتش می‌سوزد، دریاچه قرمز، تالاب ارواح، شیردال، گلیم گوش، گورزاد و....
Show all...
Repost from N/a
_سکس خواننده ی معروف با طرفدارش؟ بیخیال پسر. مرد به سمت تارخ نیم خیز میشه و میگه _جون تو راست میگم داداش! دختره انگار فاحشه ست چسبیده به زندگی من، هر کنسرتی دارم هستش... ردیف اول میشینه و هر بار گل میاره، امشب بهش گفتم بیاد هتل و قبول کرد... فکر کرده قراره باهاش بخوابم! نمیدونه میخوام تحقیرش کنم دختره رو... ولی زنم گیر داده انگار یه بو هایی برده. تارخ خونسرد به دوستش که یه خواننده ی معروف بود چشم دوخت و اون ادامه داد. _برو سراغش امشب... یه جوری بهش بفهمون من زنمو زندگیمو دوس دارم، زهر چشم بگیر بترسونش دیگه نیاد سمت من. تارخ سیگارشو آتیش زدو پوزخند زد. _بکش عقب بچه، فکر کردی من اومدم خاله بازی؟ _جون تارخ فقط خودت از پسش برمیای! یه رفاقت کن دیگه واسه من... دختره وحشیه فقط تو میتونی رامش کنی. پک عمیقی به سیگارش زد و به فکر فرو رفت، از رام کردن دخترای وحشی زیادی خوشش میومد! https://t.me/+YkkgjNwhK582YWZk https://t.me/+YkkgjNwhK582YWZk دخترک با ذوق وارد اتاق هتل شد، وسط اتاق ایستاد و خدمتکار گفت _چند دقیقه ی دیگه اقای خواننده تشریف میارن. با ذوق سرشو تکون داد و به دور تا دور اتاق نگاه کرد، بالاخره قرار بود با خواننده ی مورد علاقش دیدار داشته باشه. با خودش زمزمه کرد. _میدونی چند سال عکساتو نگه داشتم؟ همه ی کنسرتاتو یکی یکی اومدم... حتی عکسات با خانواده ات و زنت هم دور تا دور اتاقم چسبوندم. با ذوق به بالا و پایین پرید، باورش نمیشد امشب میتونه باهاش عکس بگیره و ازش امضا بگیره. بیشتر به خاطر مصاحبه ای که میخواست باهاش بکنه و توی پیج بذاره خوشحال بود، قطعا خیلی معروف میشد! اما غافل از اینکه اون خواننده همه چیز رو بد برداشت کرده بود و فکر میکرد این دختر خیابونیه.... صدای به هم خوردن در اومد، با ذوق رفت روی مبل بشینه اما همون لحظه مانتوی تور‌یش به تیزی شیشه ی میز گیر کرد و تا کمرش پاره شد! هینی کشید و مانتو رو از تنش در اورد، با غصه بهش نگاه کرد که با شنیدن صدای تارخ به خودش اومد. _میبینم که حاضر و آماده با تاپ منتظر نشستی! با دیدن تارخ هینی کشید و دستشو روی چاک سینه اش گذاشت. _شما اینجا چکار میکنین؟ پوزخند زد و به سمتش رفت، بازوش رو گرفت و جلو کشید. _چیه عزیزم؟ منتظر کسی دیگه بودی؟ با تعجب به رفتار های تارخ نگاه کرد، سعی کرد پسش بزنه اما دقیقا دو برابر هیکلش بود و نمیتونست. _چیکار میکنی؟ برو عقب. خودش رو به دختر چسبوند. _چرا برم عقب؟ فکر کردی با خواننده ی مملکت میخوابی و پس فردا ازش حامله میشی زنشو طلاق میده میاد تورو میگیره هرزه؟ بغض کرده بود، ترسیده پرسید. _چی میگی اقا؟ من برای امضا و مصاحبه اومده بودم توروخدا برو عقب. تارخ روی مبل پرتش کرد، دوروغ گفتن های دختر عصبیش کرده بود، خون جلوی چشماشو گرفت و کمربندشو باز کرد _اره دیگه! اولش امضا و مصاحبه..‌بعدش یکم عشق بازی و سکس نه؟ روی دختر خیمه زد و به اشک چشمش اهمیتی نداد، با اولین ضربه ای که زد خون از بین پاهای دخترک جاری شد، تارخ با حیرت به دخترک و خونی که جاری بود نگاه کرد. _باکره بودی؟ همون لحظه پیامکی برای گوشی دخترک اومد، تارخ گوشی رو برداشت و پیامک رو خوند. _چیشد دخترررر مصاحبه رو کردی؟ امضاتو گرفتی؟ برگرد خونه دیگه دیر وقت نشه. با خشم گوشی رو به دیوار کوبید، به سمت دختر رفت و بازوش رو گرفت. _تو چرا اینجا بودی؟ جواب بده! با درد و گریه لب زد. _از بچگی... طرفدارشم... اومدم باهاش مصاحبه کنم پیجم بالا بره و معروف بشم... دخترک تو دستای تارخ از حال رفت... بکارت این دختر رو گرفته بود و حالا باید عقدش میکرد! غیرت تارخ اجازه نمیداد همچین بلایی سر یه دختر بی گناه بیاره... https://t.me/+YkkgjNwhK582YWZk https://t.me/+YkkgjNwhK582YWZk https://t.me/+YkkgjNwhK582YWZk https://t.me/+YkkgjNwhK582YWZk
Show all...
👍 2
Repost from N/a
از ۹ سالگیش زن تو به اسم تو‌...! همه فکر میکنن عروس من حالا میگی نمی‌خوام؟ غلط کردی مگه دست تو بعد ده سال تازه از خارج برگشته بودم و این حرفا جای خوش‌آمد گوییش بود کلافه غریدم: - یعنی چی؟ پس زندگی من دست کیه پدر من؟ اشتباه از تو بود که یه بچرو زدی بیخ ریش ما از جاش بلند شد: -احمق بیشعور بچه ی برادر خدا بیامرزم بود خواستم خیالم راحت شه زن تو شه که اگه پس فردا افتادم مردم تو باشی بالا سرش داد زدم: -حالا که نـــمـــردی اونم نزدیک ۲۰ سالش شده می‌تونه گیلیمشو از آب بیرون بکشه... زن چی اصلا؟ مگه من دست زدم به اون بچه که هی زن زن مـــی‌کـــنـــی؟ پدرم مات موند و خودم پشیمون شدم از برخوردم اما به یک باره صدای دخترونه ای به گوشم رسید: -درست حرف بزن با عمو حرف زدنت مثل نیش مار انگاری چاقو میزنه به جون آدم متعجب سرم و بالا گرفتم، مارال بود؟! چقدر بزرگ شده بود، آخرین بال نه سالش بود و من بیست سالم اما الان یه دختر کامل بود. قد بلند چشمای سبز و موهای بلند مشکی پر کلاغی و خلاصه زیبا بود‌... متعجب از این همه تغییر وقتی به خودم اومدم که روبه روم ایستاد بود و جوری پر اخم و طلبکارانه نگاهم می‌کرد که انگار واقعا دختر بابام بود و با پرویی تمام ادامه داد: - میگی بهم دست نزدی؟! نه ترو خدا به یه بچه‌ی ۹ ساله می‌خواستی دستم بزنی؟ هی میگی نمی‌خوام نمی‌خوام؟ خب نخواه منم نمی‌خوامت به احترام بابات هیچی نمیگم ولی تو بی ادبیو به حد علا رسوندی پسر عمو یادم نمی‌اومد آخرین بار که دیده بودمش حتی صداشو شنیده باشم ولی الان‌‌...؟ اخمام به یک باره پیچید توهم و به بابام نگاهم کردم که لبخند معنی داری زد و خطاب بهش گفتم: - اینم از تربیتش - شازده تربیت من هر چی باشه بلدم به بزرگترم احترام بزارم این‌بار به خودش خیره شدم و قدش بلند بود اما تا زیر شونه ی من بود: - منم ازت یازده سال بزرگترم بچه - بزرگی به عقل نه سن و قد و قواره! صدای تک خنده ی پدرم این بار بلند شد و من خیره ی مارال روی جدیمو اینبار نشون دادم: - نظرم عوض شد! طلاقش نمیدم وسایلتو جمع کن امشب میام دنبالت، از امشب خونه ی شوهرتی دیگه دختر جون صورتش وا رفت و قطعا می‌دونست بابام همین امشب از خدا خواسته قطعا راهیش می‌کنه خونم! و منم دیگه نموندم عینکمو به چشمام زدم: - شب می‌بینمت دختر عمو و لحظه ی آخر خم‌شدم و در گوشش جوری که بابام نشنوه ادامه دادم:- الان سنی داری که بهت دست بزنم دیگه مگه نه؟ لال شد و من سمت خروجی رفتم اما لحظه ی آخر صدای گریه و بدو بدو کردنش از پله ها به گوشم خورد که سر برگردوندم و با دیدنش که به سمت اتاقش در حال فرار بود نیشخندی زمزمه کردم: - بچه‌‌... https://t.me/+ZXo8muleMoliMDhk https://t.me/+ZXo8muleMoliMDhk https://t.me/+ZXo8muleMoliMDhk - در اتاقشو قفل کرده از وقتیم رفتی زار زار داره گریه می‌کنه، چی تو گوشش زمزمه کردی که ترسیده هان؟ شونه ای انداختم بالا و به ساعت دستم نگاهی کردم: -هیچی نگفتم، من خستم برو بیارش بابا جلو روم ایستاد و جدی شد: - من که باش حرف زدم راضیش کردم بیاد خونت اما نامجو وای به حالت مو از سرش کم شه! تا وقتی زنده باشم بیچارت میکنم همون طور که تو پسرمی اون دخترم بابام جدی بود، معلوم چقدر مارال و دوست داره و گفتم: - منم نمی‌برم جلادش باشم که، چی فکر کردی راجبم بابا؟! لبخندی زد: -من مردم فهمیدم ازش خوشت اومده می‌دونم بیشتر از اینم خوشت میاد اما دختر ناز داره براش صبر کن بابا... مبادا تحمیل کنی خودتو مارال مادر نداره توام مادر نداری افتاده گردن من این چیزارو بهت بگم هیچی نگفتم دوست نداشتم راجب این چیزا با بابام حرف بزنم ولی انگار بابام منتظر جوابی از سمت من بود تا خیالش راحت بشه که پوفی کشیدم: - نه پدر من حواسم هست و با این حرف پدرم مارال و صدا زد و سر کله اونم با قیافه ی توهم پیدا شد و من مطمعن بودم عمرا بتونم با وجود همچین دختری تو خونم که از قضا همه جوره حق داشتم بهش دست بزنم بتونم صبر کنم. البته که منم با سی سال سن بلد بودم کاری کنم دختره ی چموش خودش وا بده... مارال بابامو بغل کرد و در نهایت با چشمای بغض دار گفت: - عمو بهش گفتی کاریم نداشته باشه دیگه؟ پس این حرفای بابام از همین دختره ی بی حیا بلند می‌شد و بابام تا خواست چیزی بگه من محکم لب زدم: - بریم ادامه😭😭😭👇🏿👇🏿👇🏿 https://t.me/+ZXo8muleMoliMDhk https://t.me/+ZXo8muleMoliMDhk https://t.me/+ZXo8muleMoliMDhk
Show all...

👍 2