“ اوج لذت | ملیسا حبیبی “
چقد دوست داشتنیتر میشی وقتی زیرم آه و ناله هات میره بالا🔥 رمان عاشقانه و بزرگسال اوج لذت💋 نویسنده:ملیسا حبیبی پارت اول👇 https://t.me/c/1727070293/6
Show more36 225
Subscribers
-6024 hours
-3987 days
-1 69330 days
- Subscribers
- Post coverage
- ER - engagement ratio
Data loading in progress...
Subscriber growth rate
Data loading in progress...
Repost from N/a
Photo unavailable
ریشه یه دختر مو نارنجی با چشمای اقیانوسی رنگه که توسط بابای سخت گیر مافیاش بزرگ شده.
دختری که به شدت ریسک پذیره و تا حالا سر هر میز قماری که نشسته، باخت نداده❌
اما یه شب، مرد مرموزی که روی تنش تتوهای زیادی داره، به عنوان رقیب، اون طرف میز می شینه و ریشه رو به دوئل دعوت می کنه.
نتیجه ی این دوئل هم میشه باخت ریشه و شرط عجیب و ترسناک اون مرد😈💦
https://t.me/+O6qbeHeC99NZeJEA
چی میشه اگه ریشه این مرد رو باز هم ببینه؟
ولی نه به عنوان رقیبش! بلکه اینبار به عنوان...
18800
من اولیا پدر و مادر این دخترو میخوام آقای ناصری یک کلام ختم کلام!
تا اون موقع این دختر حق نداره بیاد مدرسه
با گریه به امیر، وکیل حسام نگاه کردم که با اخم گفت:
- نمیشه کارتون قانونی نیست من به عنوان وکیل اولیا این دختر این جا هستم تا رسیدگی کنم به مساعل
مدیرمون چشم هایش رو بست:
- قانون هر چی میخواد باشه مدرسه ی من قانون خودشو داره این تو مدرسه پیچیده معشوقه داره الآنم که کل گردنش کبود مشخص رابطه داره
نالیدم: - خانوم من که درسم خوبه به کسی کاری ندارم آخه
بدون این که نگاهم کنه جواب داد:
-این مدرسه کم مدرسه ای نیست که این شکلی با گردن کبود پاشی بیای دخترجون
مدرسه دخترونست نه زنونه اگه زنی باید بری مدرسه شبونه... حالام بیرون
با گریه سمت میزش رفتم تا التماس کنم اما امیر که هم وکیل و هم دوست امیر بود غرید: - ازتون شکایت شد میفهمید یه من ماست چقدر کره داره یادتون رفته ولیدمهمین دختر چجوری به مدرسه کمک مالی کرده؟
- آقای محترم مدرسه ی من قانون داره با پول خریداری نمیشه! گفتم بیرون
و امیر بود که با سر به خروجی اشاره کرد.
از مدرسه با گریه بیرون زدم و تو ماشین امیر نشستم که شروع کرد غر زدن:
- زنیکه امل عصاب خورد کن
- چی میشه حالا؟ مدیر فهمیده پرونده همش دروغ منم که کسو کار ندارم
- تهش میری شبانه آبغوره نداره
وا رفته گریه هام بیشتر شد، تنها شانس قبولی من تو کنکور همین مدرسه بود!
- میشه زنگ بزنی به حسام؟ ترو خدا
پوفی کشید که با عجز نگاهش کردم و مجبور شد تماس بر قرار کنه و همین که امیر الویی گفت هق هقم شکست و صداش زدم:
- حسام...
تعجبش کمی باعث مکث شد: -سوین؟ تویی؟
گریم بیشتر شد: -حسام اخراجم کردن مدیر میگه باید شبونه بخونم من شبونه بخونم کنکور قبول نمیشم دیگه نمیزاری برم دانشگاه خودت گفتی اگه دولتی قبول نشم نمیزاری
تورو خدا یه کاری کن من برگردم مدسه
همین طور که پشت سر هم حرف میزدم اون از پشت خط ببخشیدی گفت و انگار از وسط جلسه ای بلند شد و گفت:
-واس چی اخراجت کردن؟ چه گوهی خوردی؟
الکی آدمو اخراج نمیکنن که
با خجالت نیم نگاهی به امیر کردم و گفتم:
- فهمیده بود من... من زنم
گریم باز شدت گرفت، خجالت میکشیدم از این که وکیلش بفهمه واسه چی تو خونه حسام و چرا تامینم میکنه اما قطعا خود امیرم میدونست بین من و امیر چی میگذره!
و امیر انگار حال منو فهمید که از ماشینش پیاده شد و من دق و دلیمو خالی کردم:
-من گوهی نخوردم در اصل تو خوردی وقتی سنمو ندیدی و بهم دست زدی وقتی گریه هامو ندیدی بهم دست زدی
-ببر صداتو سلیطه بازیا چیه جلو امیر در میاری سوین اصلا دست زدم که دست زدم بابات تورو به من فروخته بود حقم بود
ازین حقیقت تلخ دستمو روی صورتم گذاشتم و فقط زار زدم که غرید:
-گریه نکن اون طوری جلو امیر میگم
- امیر نیست تو ماشین پیاده شد
کمی آروم شد:-گریه نکن... چی جوری فهمید وسط پاتو که معاینه نکرده بفهمه زنی نشستی واس دوستات همه چیو تعریف کردن حتما دیگه
- نه داشتم والیبال بازی میکردم تو حیاط گرمم شد مقنعمو درآوردم گردنم و دید کبود آوردم دفتر مجبورم کرد دکمه لباسمو باز کنم سینمم دید کبود همرو دید
هق هقی از یادآوری اون صحنه کردم و زنیکه حروم زاده زمزمه ای بود که امیر کرد و به یک باره انگار آتیش گرفت:
-دارم میام گوشیو بده امیر یالا
داشت میومد؟ به خاطر من؟
https://t.me/+otRYW398pdgwZjQ0
صدای مردونه ی بلند در جذبش تو مدرسه میپیچید و همه جمع شده بودن دور دفتر:
- تو خیلی بیجا کردی دکمه های لباسشو بدون خواسته ی خودش باز کردی، د میدونی من کیم؟! میدونی
مدیر با دیدن حسام راد لال شده بود و ناظم هر کار میکرد که اوضاع درست کنه نمیشد و چرا دروغ تو دلم قند آب میشد.
- آقای راد به خدا ما نمیدونستیم سوین جون زیر حضانت شما، آروم باشید برمیگرده تو کلاسش
- برگرده کلاسش؟ بیچارتون میکنم
امیر پرونده ی سوین و بگیر یه شکایت نامم میری مینویسی ببینم این خانم به چه حقی دکمه های لباس دختر مردمو باز کرده
و با پایان جملش دست منو گرفت و از دفتر کشیدم بیرون، این اولین باری بود تو زندگیم که یکی پشتم درومد بود اما من مات زده بودم و وار رفته چون گفته بود امیر پروندمو بگیره؟
تو ماشینش که نشستیم باز ناخواسته زدم زیر گریه که نچی کرد:
- زهرمار زهرمار چه مرگته؟
مدرسه رو به خاطرت رو سرشون آوار کردم با صدام این قدر داد زدم گلوم میسوزه واس چی گریه میکنی؟
-من گفتم بیا درستش کن بدترش کردی حالا چی جوری کنکور قبول شم
احساس کردم لبخند کمرنگی زد:
-این خراب شده نه یه خراب شده ی بهتر ثبت نامت میکنم تو نگران کنکورت نباش قبولم نشدی آزاد میخونی
با بهت سمتش برگشتم که ادامه داد:
-تو فقط در اضاش باید یه کار کنی اونم اینه که شبا هر چی گفتم بگی چشم
https://t.me/+otRYW398pdgwZjQ0
https://t.me/+otRYW398pdgwZjQ0
https://t.me/+otRYW398pdgwZjQ0
°|•سـآرویـْــن•|°🌙
✨الـْٰٓهی بــه امــید تو... ✨ ✍️ : "ﻧﻓﻳﺳ" بدون سـانسور🔞 تمامی بنرها واقعی میباشند🔥 پارت گذاری منظم🧸
22200
- بابات پیام داده میخواد بکارتت رو چک کنه.
با حرفش انگار سطل آب یخ روی سرم خالی شد. بابا حاجی میخواست چیکارم کنه؟
-اصلان چی میگی؟
نگاه مغموم و متاسفش رو بهم دوخت و دست توی جیبش کرد. کت و شلوار سرمه ایش بد به تنش نشسته بود.
کجا می خواست بره؟
- نکنه میخوای بری جایی و میخوای قبلش سربه سرم بذاری نه؟
این شوخی خوبی نیست.
لباش رو مکید و نزدیکم شد. برای دیدنش سرم رو بلند کردم.
- بهم زنگ زد، گفت برات خاستگار پیدا کرده و کافیه باکره باشی تا تورو بهش بده.
چشم هام درشت شدن و دست هام رو با استرس توی هم پیچیدم. این شوخی زشتی بود.
بابا حاجی من اینکار رو نمیکرد.
بابا حاجی من اونقدر از ابروش میترسید که حتی خبر فرار کردن امیرعلی از شب عروسیمون رو هم مخفی کرد.
اصلان ادامه داد:
- اگه هم نباشی تورو به امیر علی میده.
- اون شب عروسی ولم کرد. حالا من رو نمیگیره.
- بابات بهش پیشنهاد باغ شمال رو داده
عقد کردن تو در برابر اون.
دستم رو با حیرت روی دهنم گذاشتم.
گریم گرفته بود. نه بابا حاجی این کار رو با من نمیکرد.
اون باغ ارث من بود.
- گیلا میخوام راستش رو بگی. باکره ای؟ یا قبل ازدواج باهاش...
- نه. باهاش نبودم.
- پس باید با دوست بابات ازدواج کنی
حاج اقا طاهر.
عمو طاهر؟ از بابا بزرگ تر بود و دخترش هم کلاسیم بود. من زن اون نمیشدم.
امیر علی هم منو نمیخواست و من حاضر نبودم باغ مال اون بشه.
نزدیک اصلان شدم.
- اصلان...باهام بخواب. بکارتم رو بگیر حتی شده با انگشتت.
نصف باغ رو به اسمت میزنم.
با تعجب نگاهم کرد که لب های خیسمو روی لباش گذاشتم و...
https://t.me/+kb47uGO0rxcwZTg0
https://t.me/+kb47uGO0rxcwZTg0
https://t.me/+kb47uGO0rxcwZTg0
https://t.me/+kb47uGO0rxcwZTg0
https://t.me/+kb47uGO0rxcwZTg0
https://t.me/+kb47uGO0rxcwZTg0
https://t.me/+kb47uGO0rxcwZTg0
❌وقتی شب عروسیش داماد نمیاد دنبالش، یه عمارت پدربزرگش فرار میکنه.
جایی که اصلان زندگی میکنه.
تا این که احساساتی بینشون شکل میگیره و گیلا خودش رو در اختیار اصلان میذاره.
ولی اصلان وقتی میفهمه دلیل فراری بودن گیلا پخش شدن عکس های خصوصیشه...
59500
- اینه؟! چند سالشه؟ پریود مریود میشه؟
نعیم دنده عوض کرد:
- بله رئیس! هنرستان موسیقی درس میخونه! پس شونزده، هیفده سالیش میشه! احتمالاً بالغه!
نگاهم را بیتوجه از دخترکِ دست و دهان بسته گرفتم. با صدایی آرامتر کلماتم را ادا کردم:
- از کس و کارش چی فهمیدی؟!
- تک دختره و عزیز کرده! خونوادهدار! ولی بختیار خان گفت به این چیزاش کاریش نداشته باشید. انگار فکر همهجاش کرده!
ناخودآگاه اخم کردم. هیچ سر از کارهای "خانآقا" در نمیآوردم.
بیحوصله لب باز کردم:
- به محضِ اینکه رسیدیم بده خدیجه چِکِش کنه!
- رو چِشَم رئیس! تر تمیز، ترگل ورگل، لباس نو کرده میگم تحویلش بده!
صدایش را صاف کرد و ادامه داد:
- ذبیح گفت یه دکتر زنانِ خبره پیدا کن! خانآقا گفته باید مطمئن شیم باکرهست.
مکثی کرد و آرامتر پرسید:
- دوست پسر دارهها! اگه نبود چی رئیس؟
کلافه نخِ سیگاری آتش زدم:
- اونو خانآقا تصمیم میگیره.
نعیم سرعتش را بیشتر کرد. کامی از سیگار گرفتم و شیشهی سمتِ خود را پائین دادم.
- به خدیجه میسپاری این چند وقت خوب باید تقویت بشه! مولتی ویتامین، گرمیجات چه میدونم...!
- اونم به چشم. امر دیگه؟
- آزمایش، سونو، هر کوفتی لازمه ازش بگیرن! مسخرهی پدرش نباشیم، کیست و تنبلی و تخمدان و زیگیل میگیل داشته باشه...
به عقب برگشتم و کمی بیشتر و دقیقتر نگاهش کردم. خودش بود. دختر شانزده، هفده سالهای که قرار بود بشود صیغهی بختیار خانِ جهان گیری شصت و سه ساله!
به چشمانش با دقت خیره ماندم. چهرهاش معصوم بود و چشمانش گیرا! اما سراسر دلهره و ترس!
متفکر، کامی دیگر از سیگارم گرفتم.
- اسمش چی بود؟
- گُلرو!...گُلرو سعادت!
سعادت؟! بَه! عجب سعادتی!
نگاهم پائین رفت و روی دستانش ماند. خون جمع شده بود!
- اینجوری هوش و حواستون پِیِشه؟ تا شبِ حجله رو تنش یه خراشم حتی نباس بیوفته! شُل کن اون طناب دورِ دستشو!
میثاق، آن پشت همانطور که دستور را اطاعت میکرد نیشش باز شد:
- چشم خانعمو! شما دستور بده! حالا واسه کی لقمه گرفته بختیار خان این دوشیزه تَر و تازه رو؟!
نگاه تیزم را که دید نیشش را بست.
- لقمهی تو یکی نیست بچه. به دلت صابون نزن.
مثلِ همیشه بیفکر و رو هوا حرفی پراند:
- نکنه خود خانآقا میخوادش؟!
سکوتم را که دید، جا خورده خندید:
- زکی! گیر آوردی ما رو عمو؟ خانآقا دختر دبیرستانی میخواد چیکار؟!
- میثاق!
نامش را خوانده و آنی نگاهش کردم تا بساطِ یاوهگوییهایش را جمع کند.
دخترک مثل گنجشک سرما زده خودش را جمع کرد. از حرفهایی که شنیده بود میلرزید و از ترس داشت دل دل میزد.
میثاق که هیچوقت آرام و قرارش نمیگرفت، پشت دستش را نوازشوار به گونهی دخترک کشید و او را توی بغل برد.
- ایجون! چشاش چه زودی اشکی میشه! دل دل نزن عروسک! من اینجام!
دخترک خودش را بیشتر جمع کرد. انگار که حتی از کوچکترین تماسی، انزجار داشت.
میثاق ادامه داد: حتی قَلبشم داره عین گنجیشک تند تند میزنه! دِ آروم بگیر جوجه رنگی!
بغض دخترک که ترکید، باز صدای من هم بلند شد:
- دلت میخواد باقیِ راهو پیاده بیای. نه؟
این بار دیگر دست و پایش را جمع کرد:
- شرمنده عمو! به خدا خواستم یکم فقط آرومش کنم!
نعیم را مخاطب قرار دادم:
- بزن تو خاکی جامو با میثاق عوض کنم.
- به چشم رئیس!
از درب شاگرد پیاده شدم و میثاق که پیاده شد، جای او نشستم. نگاهم روی چشمان خیسِ دخترک ماند.
دستم را که سمتِ صورتش بردم، خواست خود را عقب بکشد که چانهاش را محکم با دو انگشت گرفتم.
- دخترِ خوبی باش! چموش بازی در نیاری دهنتو باز میکنم. به فکر خانوادهت باش. نمیخوای که بلایی سرشون بیاد. مگه نه؟!
ناچار و با ترس، آرام به اطاعت سر تکان داد.
- حالا شد!
به خوشقولی چسب را از روی دهانش را کشیدم.
آب دهانش را قورت داد و با التماس به چشمانم زل زد و آرام لب باز کرد: ب...بابام!
سرم را تا بیخ گوشش نزدیک کردم و آرام توی گوشش زمزمه کردم:
- بابایی در کار نیست دختر جون! از این به بعد فقط منم! بُرزو!
https://t.me/joinchat/NIdHTkdDHAU2MzRk
https://t.me/joinchat/NIdHTkdDHAU2MzRk
https://t.me/joinchat/NIdHTkdDHAU2MzRk
https://t.me/joinchat/NIdHTkdDHAU2MzRk
https://t.me/joinchat/NIdHTkdDHAU2MzRk
.
59300
صدای گریه ی نوزاد تو عمارت پیچیده بود
نوزادی که مادر نداشت و هیچ کسیم نمیدونست مادر این بچه کیه!
تنها پدر بچه بود که آقای این عمارت بود و اگه خار تو چشم این نوزاد میرفت همرو به فلک میکشید و حالا من نمیدونستم چیکار کنم!
در اتاق بچرو باز کردم و صدای جیغ نوزاد تو گوشم پیچیده شد و داد زدم:
- دایه؟ دایه کجایی بچه خودشو کشت! دایه؟
نبودش! زنی که دایه این بچه بود نبودش و ناچار وارد اتاق شدم و به نوزاد پسری که گوش فلک و کر کرده بود خیره شدم و بغلش کردم و لب زدم:
- جانم؟ چی شده چرا این جوری میکنی؟
صدای گریش کمتر شد و با چشمای اشکی مشکیش خیره شد تو چشمام.
اکه بچه ی منم سر زایمان ازم جدا نمیکردن و بچم نمیمرد الان دقیقا چهار ماهش بود.
ناخواسته بغض کردم که با دستای کوچیکش به سینم چنگ زد و گشنش بود؟
من که دیگه قطعا شیرم خشک شده بود تقریبا اما با این حال لباسمو بالا زدم و گوشه ی پنجره نشستم و سینمو تو دهن کوچیکش قرار دادم و اون شروع کرد مکیدن.
احساس میکردم شیر وارد دهن کوچولوش داره میشه حالا با چشمای خیسش به چشمای نیمه اشکی من خیره بود و تند تند میک میزد اما به یک باره صدای جدی مردونه ای منو تو جام پروند.
- چیکار میکنی؟ کی گفته بیای اینجا تو مگه شیر داری؟
ترسیده نگاهش میکردم و سینم از دهن پسرش بیرون کشیده شده بود و صدای گریه نوزاد بلند شده بود و من لباسمو سریع پایین کشیدم اما اون نگاهش به دور دهن پسر که شیری بود کشیده شد و متعجب نگاهم کرد:
- تو یه زنی؟!
ترسیده چسبیدم به پنجره که اخماش بیشتر توهم رفت:
- پس مثل ماست واس چی واستادی لباستو بده بالا به بچم شیر بده خودشو کشت
ازین مرد میترسیدم با ترس لب زدم:
- شما برید من من...
غرید: - یالا... شیرش بده
به اجبار لباس گلدارمو دادم بالا عرق سرد و روی کمرم حس کردم و بچه که سینمو به دهن گرفت روم نمیشد به چشمای مرد روبه روم خیره شم که ادامه داد:
- کن فکر میکردم دختری! بچت شیر خوار کجاست؟
لکنت گرفتم: - سر زا گفتن مرده و بر بردنش
روی تخت نشست: - شوهر نداشتی پس بهت نمیاد بد کاره باشی
سرم دیگه بیشتر از این خم نمیشد:
- نیستم آقا نیستم، کسیو ندارم پسر عموم بد تا کرد باهام همین بچمونو فروخت منم فروخت
نیم نگاهی به نگاه خیرش کردمو سریع سر انداختم پایین اما نوزادش تو بغل من حالا خواب خواب بود سینمو ول کرد و من سریع لباسمو دادم پایین که از جاش پاشد.
بچش رو از آغوشم بیرون کشیدو تو تختی که کنار تخت بزرگ چوبی خودش بود گذاشت و خواستم برم که غرید:
- واستا بینم... اول منم سیر کن بخوابون بعد برو
وا رفتم و چشمام گرد شد که سمتم اومد، دستمو گرفت کشوندم سمت تخت:
- حالا که دختر نیستی نیازی نیست احتیاط کنی توام نیازی داری درسته؟
بدنم یخ بود میتونستم با این آدم و این قدرت مخالفت کنم، کافی بود منو از عمارت پرت کنه بیرون تا توی ده دوباره سرگردون شم...
ترسیده لب زدم: - خواهش میکنم...
- هیششش... فقط میخوام منم مثل پسرم تو آغوشت آروم شم نقره... نقره بودی مگه نه؟
حواسمو چند روزی پرت کردی اما دنبال شر نبودم حالا راحت ولی تو یه زنی من یه مرد
روی تخت خوابوندم و لباسمو داد بالا که چشمامو بستمو حالا اون بود که سینه ای که تو دهن پسرش بود و به دهنش گرفت و مک زد و ناخواسته آخی گفتم که دستش سمت شلوارش رفت و سرشو بالا کرد و گفت:
- تو منو سیر منو با این تورو....
و با پایان حرفش..... ادامش👇🏻😈
لینک چنل
https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0
https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0
https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0
https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0
https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0
https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0
https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0
https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0
https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0
https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0
https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0
https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0
https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0
https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0
https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0
https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0
37000
#اوج_لذت
#پارت_545
ترسیده از جام پریدم.
حالا باید چیکار میکردم؟ بدبخت شدم.
نگاهی به ساعت انداختم هنوز ۱ بود و زود بود متوجه نبود من بشه پس برای چیز دیگه به اینجا اومده بود.
_حامد چیکار کنم؟ منو اینجا ببینه میکشتم. وای بدبخت شدم.
مثل اسفندی روی اتیش بودم و نمیدونستم چیکار کنم.
حامد سعی کرد آرومم بکنه.
دستاشو دور شونم گذاشت و لب زد
_ پروا آروم قرار نیست بفهمه پس انقدر نترس ، اومده با من حرف بزنه.
انقدر ترسیده بودم که تنم یخ کرده بود.
_حامد چیکار کنم؟
صورتم نوازش کرد و با آرامش گفت
_پروا عزیزم لطفا آروم باش ، برو توی اتاق قایم بشو تا وقتی هم که نگفتم بیرون نیا سرصدا هم نکن…
باشه ای گفتم و زود طرف اتاق دوییدم.
حامد آیفون رو زد و صدای در خونه می اومد.
وارد اتاق حامد شدم و همین که خواستم در اتاق رو کیپ بکنم حامد همراه با مانتو مقنعه کیف و کفشام وارد اتاق شد لب زد
_اینارو یادت رفته جوجه ترسو…
با ترس ناله کردم
_حامد برو زود تروخدا…
حرفی نزد از اتاق خارج شد.
روی تخت نشستم و با استرس ناخونم رو زیر دندونام خورد کردم.
بالاخره صدای بابا رو شنیدم که سلام کرد اما خب خیلی ضعیف بود.
از جام بلند شدم شروع کردم راه رفتن.
یعنی بابا برای چی اومده بود؟ چی میخواست به حامد بگه؟
نکنه دانشگاه رفته بود و فهمیده من نیستم؟
نمیدونم چقدر گذشته بود که داشتم خودخوری میکردم که با صدای بلند بابا توجهم بهشون جلب زد
_نمیزارم..
به طرف در رفتم و کمی بینش رو باز کردم تا کمی صداشون رو بشنوم.
_بابا شما چه اجازه بدید چه اجازه ندید من کار خودم میکنم.
رمان اوج لذت با 750 پارت به اتمام رسیده و فایل شده🔥
شما میتونید فایل کامل شده و بدون سانسور🔞 رمان رو با مبلغ 26 هزار تومان خریداری بکنید.
مبلغ رو به شماره کارت زیر👇
💳 5022291308913852
به نام "بلقیس آقائی"
واریز کرده و شات واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید❤️👇🏻
@melisadmin1
👍 20❤ 6
1 44770
Repost from N/a
- حاجی برای شب شورت و سوتین توری بپوشم یا ساتن؟!🙈🔞
https://t.me/+ehynp2q5fAw4Yzg0
حاج کمال یه پسر تعصبی و مذهبی که با دیدنه نسیم قرتی و شیطون بهش دل میبنده...
اوه اوه از این نسیم نگم براتون😱👌
دختره یه پا شره شر...
هر روز یه بامبول برای حاجیمون درست میکنه
یه روز تو پارتی میگیرنش یه روز بخاطر مزاحمت به مردم...
ختم کلام حاج کمال از دسته نسیم شیطونمون دیونه نشه صلوات😂🤦♀
https://t.me/+ehynp2q5fAw4Yzg0
https://t.me/+ehynp2q5fAw4Yzg0
#مذهبی📿🔥
👍 1
87430
Repost from N/a
_ کی میخوای به آرمین بگی بابای این بچه خودشه؟
با شنیدن صدای داداشم مهیار شوکه سر بلند کردم
با اخم ادامه داد
_ اون حق داره بدونه مهام پسر خودشه نه من! تا کی میخوای وانمود کنی عمه ی مهامی؟ تو مادرشی و آرمین پدرش!
بغض کرده نالیدم
_ آرمین بچمو ازم میگیره داداش.. اگه بفهمه بچمون نمرده و مهام پسر خودشه قیامت میکنه
همون لحظه سر و صدایی از توی حیاط بلند شد
مهام که توی بغلم به خواب رفته بود رو توی رخت خوابش گذاشتم و وحشت زده همراه با مهیار از خونه بیرون زدیم
با دیدن قامت آرمین توی حیاط پاهام سست شد
هنوز با دیدنش دلم میلرزید
توی این دوسال اونقدر قیافه ش جا افتاده و مردونه تر شده بود که درست مثل نوجوونی هام محو دیدنش میشدم!
مهام هم کاملا شبیه خودش بود، عجیب بود تا الآن نفهمیده بود که اون پسر خودشه
کام عمیقی از سیگارش گرفت و با نیشخند گفت
_ زودتر وسایلتون رو جمع کنید پاشید از تو خونه ی من
این خونه رو قبلا آرمین به من هدیه داده بود
حالا میخواست بیرونمون کنه
مهیار جلو رفت
_ چی میگی آرمین؟ تو این زمستون آواره بشیم؟
سیگارش رو گوشه ای انداخت و بدون جواب به مهیار اشاره به آدم هاش کرد تا داخل خونه بشن و وسایل رو بیرون بریزن
مهیار درمونده به طرف من چرخید
صدای گریه ی مهام که با سر و صداها از خواب پریده بود از توی خونه میاومد
آب دهنم رو فرو دادم و با قدم های لرزون جلو رفتم
آرمین با دیدنم ابرویی بالا انداخت
_ بچه داداشت و تر و خشک کردی؟
فکر میکرد مهام پسر مهیاره و چون من دائم مراقبش بودم هربار یه جوری بهم طعنه میزد که بچه ی خودمون رو کشتم و حالا پرستاری بچه مهیار رو میکنم
لبم رو با زبونم خیس کردم و به سختی نالیدم
_ آدمات رو بفرست برن
با تک خنده ای مردونه قدمی جلو اومد
_ اون داداش الدنگت خوب نقطه ضعف من و فهمیده که تو رو فرستاد جلو!
اما کور خونده، تو همون دوسال پیش که بچمون رو کشتی و غیابی طلاق گرفتی برای من مُردی مدیا
با این حرفش اشک از چشمام جاری شد و آرمین با فکی منقبض شده ادامه داد
_ میدونستی چقدر حسرت بابا شدن رو داشتم و بچمو کشتی
اشک با شدت بیشتری از چشمام جاری شد
اگه میفهمید بچه ای که در حسرتشه زنده ست .....
همون لحظه مهام که از حضور آدم های غریبه توی خونه ترسیده بود با چشمای گریون به طرفم دوید
مهیار که سعی داشت بغلش کنه رو کنار زد و به سرعت خودش رو به من رسوند
آرمین با دیدنش اخم در هم کشید و غرید
_ توله سگ انگار خودش مامان نداره که بیست و چهاری آويزون توئه
باورم نمیشد، آرمین اصلا عوض نشده بود و هنوز نسبت به من همونقدر حسود و حساس بود!
مهیار جلو اومد و همین که دهان باز کرد دنیا روی سرم آوار شد
_ این توله سگ که به قول خودت دائم آويزون مدیاست بچه من نیست! بچه ی خودته!
نیشخندی زد و بدون اینکه منی که از ترس و وحشت رو به سکته بودم رو ببینه ادامه داد
_ مهام پسر توئه!
نگاه ناباور و به خون نشسته ی آرمین به طرف من کشیده شد و مهام بود که مهر تأییدی به حرفای مهیار زد و با بی قراری یقه لباسم رو کشید ، سرش رو به سینه م چسبوند و جیغ زد
_ مامان می می ...
https://t.me/+QRDhRlK9uiFkNzJk
https://t.me/+QRDhRlK9uiFkNzJk
https://t.me/+QRDhRlK9uiFkNzJk
پارت بعدیش تو کانال آپ شد🥲👆🏻💔
1 26410
Repost from N/a
#پارت۶۳
کیان پدر شده بود؟
ساحل وقتی ترکش کرد حامله بود؟
آن دختر کوچک ، فرزند خودش بود؟
با چشمان شکه شده اش سرش را تکان داد.
باور کردنی نبود!
چه بلایی سرش آمده بود؟
مثل برق گرفته ها از جا پرید ،
ساحلو هل داد عقب و صدایش را روی سرش گذاشت:
-خدایا این چی دارهه میگه؟؟؟
خدایا این چی میگه؟؟
داره منو مسخره میکنه نه؟
داره سر به سرم میزاره؟
وگرنه چجوریی جرعت کرده بچه منووو!!
بچه خوده منِ بی شرفو ازم بگیره و قایمش کنه؟؟
تهدیدوار انگشت اشارشو تکان
داد:
-آخ سااحل گور خودتو با دست خودت کندی.
بدبختت میکنم!
امروز آخرین بار بود دیدیش.
تموم شدد!!!
دیگه رنگشم نمیبینی!
نزدیک ساحل ایستاد و تو صورتش فریاد زد:
https://t.me/+R81tKGCEj9g2Nzk8
-جرعت داری از امروز ازم دورش کنننن.
ببین چجوری بدبختت میکنم !!دختره کثافت.
حالم ازت بهم میخورههه.
نفرت دارم ازت!
چندشم میشه ازت چجورییی انقدر کثیفی؟؟
چجوری انقدر لاشخورییی؟؟؟
https://t.me/+R81tKGCEj9g2Nzk8
ساحل یکآن به خودش اومد و وحشتزده خندید:
-نه نه تو اینکارو نمیکنی.
کیان پوزخند چندشی زد:
-وانیارو ازت میگیرمساحل! فقط یک چیز میتونه باعث شه اینکارو نکنم
اونم اینکع بشی خدمتکار شخصی هووت!
کثافتای عسلو تمیز میکنی ، منم بچمونو ازت نمیگیرم!
https://t.me/+R81tKGCEj9g2Nzk8
https://t.me/+R81tKGCEj9g2Nzk8
https://t.me/+R81tKGCEj9g2Nzk8
ساحل وقتی متوجه خیانت شوهرش میشه، با شکم حامله فرار میکنه.
اما حالا کیان پسر غیرتی و سکسیمون زن و بچشو پیدا کرده💔
شرطشم برای اینکه بچشونو از ساحل نگیره اینکه بشه خدمتکار زن دومش😭💔
https://t.me/+R81tKGCEj9g2Nzk8
https://t.me/+R81tKGCEj9g2Nzk8
https://t.me/+R81tKGCEj9g2Nzk8
•تَـــرکِ سـاحــل•
⭕️هرگونه کپی حرام و پیگرد قانونی دارد⭕️ به قلم: ی.جعفری ترک ساحل(آنلاین) نجابتِ گناه(آنلاین) 🔐محافظ: @yaldatag🔐
61110