سهم من از جهان
[آنچه یک ماهی در دریای خروشان زندگیش تجربه میکند و در آستانهی کوچ به اقیانوس دیگریست.] میتونی ماهی صدام کنی در تلاش برای آدمِ بهتری شدن. 📚 .
Show more948
Subscribers
+624 hours
+267 days
+13430 days
- Subscribers
- Post coverage
- ER - engagement ratio
Data loading in progress...
Subscriber growth rate
Data loading in progress...
یکجایی در مرشد و مارگاریتا، فوکا به آموروسی غبطه میخورد که چطور واقعاً بلد است زندگی کند. آموروسی مخالف است؛ که یعنی این کار نیاز به استعداد خاصی ندارد. ولی یک جملهی طلایی میگوید، که در آن جمله چیزی به چشمم خورد که شاید من آن را ندارم. آموروسی میگوید: «فقط باید جُربزهی طبیعی برای زندگی معمولی و معقول را داشت». این یعنی همان زندگی معمولی و لذتبردن از آن هم عُرضه میخواهد.
#ازکتابها
👍 1😁 1
finite incantatem
برای خنثی کردن چنین طلسمی، پیش به سوی تالار Always.
🔥 2
Repost from ✧Always✧
بچهها، حالا که یه ادمینوگر شرور Always رو نفرین کرده تا از یه حدی بالاتر نره، بیاید دستبهدست هم بدیم و طلسمشو بشکنیم.🫠
یکماه کلاسی ثبتنام نکردم و از گروه ورزشی ریموو شدم. حداقل میذاشت توی گروه میموندم تا بفهمم کِی و کجا کلاس میذاره. یک قسمتی از راههای بازاریابی اینه که حواسمون باشه محصولات/خدماتمون به اطلاع مشتریهای قبلی و فعلیمون میرسه.
👍 4
Repost from آقشام گَلَن
دختر پنج شش ساله توی بانک داشت گوجه سبز گاز میزد. با چنان شعفی که انگار خوشمزهترین خوردنی جهان را دادهاند دستش و خودش هم به ارزشمندی خوراکی توی دستش آگاه است. نمیدانم چقدر گریه کرده بود تا مامان راضی شده بود برایش بخرد. گوجه سبز اولی را که تمام کرد، زیرچشمی به من نگاه کرد. آرام رفت سر کیفِ سیاهِ مادرش که از شانهاش آویزان بود، زیپش را باز کرد، یک پلاستیک کوچک حاوی گوجهسبزهای ارزشمند داخل کیف بود، گوجه سبز بعدی را بااحتیاط برداشت، سر پلاستیک را به سمت داخل تا کرد، به سختی زیپ کیف را بست، و مشغول خوردن گوجه سبز بعدی شد. گاهی هم وسط گاززدنهایش زیرچشمی به من نگاه میکرد. یعنی که من گوجه سبز دارم و تو نداری، ای موجودِ بیچاره! زندگی توی دستهایش بود. شوق توی دستهایش بود. منتهاخواستهی بزرگسالی توی دستهایش بود -آرزوی چیزی داشتن، بهش رسیدن و همچنان دوست داشتنش-. و حتی اینکه از گنجینهی گرانبهایش به من تعارف نکرد، دلیل نمیشود روی لحظاتِ حسرتانگیزش چشم ببندم.
❤ 7🥰 2
با آموزشگاهی که تدریس میکنم فعلاً نمیتونم قطع همکاری کنم تا قراردادم تموم شه. اما از زمانی که گفتم قصد تدریس ندارم، از شعبات مختلفشون باهام تماس میگیرن و پیشنهاد کلاس خصوصی میدن. احتمالاً نوعی تریک مالی برای نگهداشت نیروئه.
👍 3
یه پروژهای بهم دادن و یه کاری ازم خواستن که هرچی با دونستههام کلنجار میرم راه به جایی نمیبرم. از استاده هم میپرسم یکچیزی سر هم میکنه و میگه. حتی شده سوالپیچش میکنم که بتونم چیزی بفهمم و نه! نمیشه که نمیشه. دیگه دست به دامن هوش مصنوعی شدم و یک افتضاحی به بار اومده که نگو و نپرس. دوباره نشستهم پاش تا ببینم به کجا میرسم.
Repost from N/a
چند ماه قبل در بلوار بزرگ و پُر ترافیکی، از دور دود و شعلههای بزرگی به چشمم خورد. نزدیکتر که شدم دیدم پرایدی در حاشیهٔ بلوار تا نیمه سوخته و همچنان دارد میسوزد و آتش تا کجا بالا میرود. دیدن این صحنه به اندازهٔ کافی برایم عجیب بود، اما وقتی بیشتر شوکه شدم که دیدم آدمهای زیادی در فاصلهٔ چند متری از پراید توی ایستگاه منتظر اتوبوساند، یک دختر و پسر جوان کمی آن طرفتر دل میدهند و قلوه میگیرند و ماشینها هم پشت ترافیک با شیشههای بالا یا پایین، آهنگ گوش میکنند و میروند. شمارهٔ آتشنشانی را که گرفتم، موضوع باز هم عجیبتر شد. اپراتور با خونسردی گفت: «خبر داریم، ولی ترافیکه.» و گوشی را قطع کرد.
من در نهایت چه کار کردم؟ هیچی! به خانه آمدم و کمی بعد هم یادم رفت.
آن روز و آن صحنه برای من که چیزی از جامعهشناسی نمیدانم، چکیدهای صاف و ساده از وضعیت کل جامعه بود. آدمهایی که نسبت به خبرهای ناگوار و اتفاقهای بد سِر شدهاند، آتشی که همینطور دارد بزرگتر میشود و آنهایی هم که میتوانند کمکی کنند، نمیکنند؛ چون سر راهشان موانعی مثل ترافیک وجود دارد.
آخر آن صحنهٔ آتشسوزی که شبیه فیلم سینمایی بود، چه شد؟ نمیدانم! اما ته دلم دوست داشتم فیلمش هندی باشد. هر کس از ماشینش یک بطری کوچک آب بردارد، آتش خاموش شود و بعدش همهٔ آدمهای توی ترافیک یک صدا دست بزنیم...
👍 8🕊 1
کتابهایی که پارسال خریدم، هنوز روی دستم موندهن. باز دوباره کتابفروشیها تخفیف زدهن و من سندرم کیفپولِ بیقرار گرفتم.
😁 9
آدم گاهی توی روزهای خوب هم حسهای متناقض داره. یک دلیل بیشتر برای اینکه کاملبودن یک مفهوم گاهی دستنیافتنیه.
👍 8