آقشام گَلَن
آقشام گَلَن یعنی: "غروب آمده..." در این نام غربتی هست. از کتابِ "آتش، بدونِ دود" @fereshte76a
Show more2 162
Subscribers
-124 hours
+207 days
+9730 days
- Subscribers
- Post coverage
- ER - engagement ratio
Data loading in progress...
Subscriber growth rate
Data loading in progress...
مارتین اسکورسیزی فیلمی دارد به اسم سکوت. داستان دوتا کشیش جوان زیبارو -البته که به چشم برادر دینی و این صحبتها- و معتقد مسیحی است که خبردار میشوند کشیشی که خیلی بهش ارادت داشتهاند و رفته بود که ژاپن و ژاپنیجماعت را مسیحی کند، خودش بودایی شده. این دوتا هم باورشان نمیشود و میروند که خیالشان راحت شود که کشیش محبوبشان هنوز به آیین مسیح است و اگر مسافر خورد و توانستند، یکی دوتا ژاپنیِ بودایی را هم در مسیر، مسیحی کنند. به هر ضرب و زوری پدرشان درمیآید و میروند و به ژاپن میرسند و میبینند بله... کشیش محبوبشان نه تنها بقیهی ژاپنیها را مسیحی نکرده، که خودش هم بودایی شده و این وسط زن بودایی هم گرفته. بعد یک جایی وسط این گیر و گرفتها و "پدر این چه کاری بود تو کردی" و "پدر آبروی ما را بردی"ها، یکی از مسئولین وقت یا خودِ پدرِ سابق-بوداییِ کنونی رو به دوکشیش جوان و جویای نام میگوید "در خاک ژاپن، مسیحیت رشد نمیکند؛ در این خاک بودیسم رشد میکند و گل میدهد". البته که این حرف باعث نمیشود دوجوان مومن مسیحی، دست از تلاش بردارند و باقی قضایا.
ما هم دوتا درخت زردآلو در باغ داریم که تازگیها کاشتهایم و هربار دیدنشان من را یاد آن دو کشیش جوان و مومن میاندازد. تازگیها که میگویم، منظورم هفت هشت سال اخیر است. بقیهی زردآلوها بیست سی سالهاند و زردآلوهای کوچکی میدهند و مزهی معمولی دارند و روی درخت سالم میمانند. این دوتا درخت جوان زردآلو، زردآلوهای بزرگ و خیلی خوشمزهای میدهند و آدم دلش میخواهد شادمهروار رو بهشان بگوید "زردآلوهای قبل از تو سوتفاهم بود". ولی مساله اینجاست که از هر پنج تا، چهارتایشان خراباند. روی درخت میترشند، کرم میزنند، و حتی روی شاخه کپک میزنند. کمکم ما هم به رغم مقاومتی که داشتهایم، باید بپذیریم که خاک اینجا زردآلوی معمولیخیز است و همان زردآلوهای کوچک که سر شاخه صبورانه سالم میمانند و طعم معمولی دارند را رشد میدهد، نه این زردآلوهای بزرگ و خیلی شیرین و کپکزننده بر سر شاخه را. همین دیگر. آدم باید به خاکی که در آن میتواند رشد کند، نگاه کند؛ درخت هم.
محمد الماغوط مینویسد "آنها به گلهای شقایق نعمان میمانند که اگر از ریشه جدا شوند، میمیرند"، من به خودم نگاه میکنم.
@aghshamgalan
Rishe Dar Khak_Shahram Nazeri.mp33.72 MB
گویا یک ربات در کرهی جنوبی خودکشی کرده. نام و یاد فیلم ماتریکس و اطلس ابر را گرامی میداریم.
این روزها خیلی زنِ زندگیام. زنِ زندگی در تقسیمبندی ابداعیِ ما، یعنی کسی که خیلی زندگیخواه است و بیشتر از آنکه به چرایی چیزها بیندیشد، به این فکر میکند که چگونه انجامشان بدهد. این روزها زیادی زن زندگیام و چیزی که بیشتر از هرچیز فکرم را مشغول میکند این است که چطور برنج را بهتر دم کنم، چطور مربای آلبالو را خوشمزهتر کنم، چطور درد معدهام را کم کنم، چطور رابطهام با دوستی را سامان بدهم، چطور کتاب فلان فیلسوف را بخوانم که بهتر بفهمم. سوالهایی که در روزهای دیگر، به یک چرای فلجکننده تبدیل میشود. چرا باید برای غذا اینقدر زحمت کشید و وقت گذاشت؟ چرا باید درد کشید؟ چرا آدم باید دوستی داشته باشد که بعد انرژیاش را وقف سامان دادن به رابطهشان کند؟ چرا باید از فلان فیلسوف کتاب خواند؟ اصلا چرا باید زندگی کرد؟
حالا در شبهای ابتدایی تیرماه، فکر میکنم برنامهام برای سال جدیدی که چهارماه ازش گذشته را پیدا کردهام. "از چگونگی پرسیدن، نه از چرایی".
شیوهی عشق ورزیدن آدم در زبان آلمانی، تفاوت بسیار با این کنش در زبان انگلیسی یا ایتالیایی دارد.
نقل شده از جرج استاینر در مقالهی "آیندهی ادبیات"/ماریو بارگاس یوسا
شیوهی عشق ورزیدن آدم در زبان آلمانی، تفاوت بسیار با این کنش در زبان انگلیسی یا ایتالیایی دارد.
نقل شده از جرج استاینر در مقالهی "آیندهی ادبیات"/ماریو بارگاس یوسا
شیوهی عشق ورزیدن آدم در زبان آلمانی، تفاوت بسیار با این کنش در زبان انگلیسی یا ایتالیایی دارد.
جرج استاینر، به نقل از ماریو بارگاس یوسا در مقالهی "آیندهی ادبیات"
تقریبا یک ماه بود که معده درد نداشتم. چنین مدت طولانیای معده درد نداشتن، اتفاق بیسابقهای در طی این هفت هشت سال اخیر بود. تقریبا یک ماه بود که هرروز بعد از هر وعدهی غذایی و خوردن هر چیز کوچک، رو به معدهام میگفتم "عزیزم نمیخوای درد بگیری؟ سوزی، چیزی بزن. یذره جیغ و داد بکن، لااقل خالی بشی. یه کم سنگین شو، حالت تهوع بگیر. چه وضعشه هی مدارا مدارا مدارا؟ من به این نسخهت عادت ندارم. ادا دربیار یهکم، من خیلی اداهات رو دوست دارم". ولی خب، برنامهی کوتاهمدت معدهام با دوستان مروت، با دشمنان مدارا بود. و مدارا را تا به آن حد پیش برد، که حتی یک روز موقع بیرون رفتن یادم رفت قرص معده را داخل کیفم بگذارم. دیروز هم خواستم بیایم و دربارهی اینکه آدمیزاد حتی به درد و رنجهایش هم عادت میکند و من جای خالی درد معده را توی زندگیام احساس میکنم، و دربارهی گذر از دوگانهی دکارتی و اینکه این فرشتهای که معده درد ندارد، ابدا آن فرشتهای نیست که معده درد دارد؛ حرف بزنم و در آخر سپاسگزاری مکتوب در مقابل چشم خوانندگان از معدهام به عمل بیاورم که با من میسازد و درد نمیکند و بهش قول بدهم که من هم از این بیشتر باهاش بسازم و از این هم بیشتر رعایت کنم، بلکه در رودربایستی گیر کند و آدم شود و همینجور با مهربانی با من ادامه دهد. ولی سرم شلوغ شد و یادم رفت. حالا امروز که صبح از خواب بیدار شدم، فهمیدم برنامههای مدارا تمام شده و تصمیم گرفته انتقام این یک ماه سازش را در طی یک روز بگیرد. حالا هم مثل زندانیِ ابدی که بعد از یک ماه مرخصی به سلولش برگشته، فاموتیدین را با یک لیوان آب میخورم و از حالا دلم برای آن نسخهی بی معده درد خودم تنگ شده است.
وسوسهانگیزند واژههای وداع
وسوسهانگیزند.
وسوسهانگیز همچون جام زهر،
در دست فرماندهی شکستخورده.
اشکهای آبی، اشکهای زرد/محمد الماغوط/ترجمهی رامین ناصرنصیر، غسان حمدان
Choose a Different Plan
Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.