cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

کافه‌ای‌با‌شیشه‌های‌باران‌زده.

گم شده در دنیای کتاب، باران، قهوه و موسیقی.

Show more
Advertising posts
502
Subscribers
No data24 hours
-47 days
-1130 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

حتی آسمون هم بعد از فهمیدن وضعیتم گریش گرفت.
Show all...
نرگس مردم فریبی داشت شبنم می فروخت با همان چشمی که می زد زخم، مرهم می فروخت زندگی چون برده داری پیر در بازار عمر داشت یوسف را به مشتی خاک عالم می فروخت زندگی، این تاجر طماع ناخن خشک پیر مرگ را همچون شراب ناب، کم کم می فروخت در تمام سال های رفته بر ما، روزگار شادمانی می خرید از ما و ماتم می فروخت من گلی پژمرده بودم در کنار غنچه ها گل فروش ای کاش با آنها مرا هم می فروخت"📜🪵
Show all...
خیابون‌های بارونی>>
Show all...