"Negar"🦋
مهربونی کنیم .💛🍃 https://telegram.me/BChatBot?start=sc-137313-W7w7CIO @Negarrybot برای معرفی و تبادل جمعه ها پیام بدید.🍃
Show moreThe country is not specifiedThe language is not specifiedThe category is not specified
346
Subscribers
No data24 hours
No data7 days
No data30 days
- Subscribers
- Post coverage
- ER - engagement ratio
Data loading in progress...
Subscriber growth rate
Data loading in progress...
امروز انگاری واقعا روز اتاق تکونی بود برای من کل اتاق رو ریختم بهم. همه ی کتابای کتابخونه رو ریختم پایین دوباره گذاشتم و بینش هی غر می زدم ناهید کی قراره بری خونه خودت؟؟؟؟ کتابات دست و پامو گرفته و جایی برای کتابام ندارم.
باز رفتم سمت کمد لباس ها و بازم غر زدم کشوهارو در آوردم و دوباره گذاشتم سرجاش همه مانتوهارو دوباره آویزون کردم ، شال و شلوار هارو هم همینطور.
دوباره داد زدم ناهیدددد کی میری خونه خودت؟ جا نداررمممم برای لباسام.
آخرشم گفت یه ذره دیگه تحمل کنی رفتم من جات باز میشه.😂🤣
Repost from علی نور🧑💻
این پیام رو فور کنید چنلتون منم به ترتیبی که فور کردین یکی از شعرایِ کتابی که از استاد ابتهاج دارم رو با آیدیتون میزارم 💛🙌🏼
-فقط ۳۰نفر اولی که فور میکنن رو میتونم بذارم✨؛
میون این همه چنل
اینجاام سر بزنید شاید خواستین هم خونه باشین^^.
دو ماه پیش، تایم امتحانا که بود من میموندم منتظر دوستم تا باهم بریم. هر روز صبح ساعت هفت وایمیستادم منتظر که دوستم بیاد. یه روز زودتر از خونه زدم بیرون و همونجور که منتظر بودم از دور ببینمش یهو دیدم یه پیرمرد که زباله جمع میکرد و یه کیسه خیلی بزرگ رو داشت کول میکرد داشت میومد سمت من. اول گفتم خب اوکیه چیزی نیست یهو یه دختر همسن خودمم اومد سمتم و رفت توی یه کوچه و پیرمرده هم دنبالش منم متوجه شدم قضیه از چه قراره. اون دختر قدماش رو تند و تند تر می کرد و اون پیرمرد هم دنبالش و اون موقع صبح پرنده هم پر نمیزد اونجا. گفتم بزار من دنبالش برم با اینکه خودمم میترسیدم،تا پامو گذاشتم برم دیدم در خونمون باز شد بابام اومد بهش اشاره کردم که پیرمرده رو نشون دادم و اون تا بابام و دید راه رفته رو برگشت. اون لحظه خودم یه نفس راحت کشیدم و گفتم اون اتفاق اگه برای من میفتاد چی؟ چرا هیچ جا دیگه امن نیست؟
خب حالا شما بگین؟
چه خبر از آخر هفتتون؟🍃
https://telegram.me/BChatBot?start=sc-137313-W7w7CIO
امروز آلارم و گذاشته بودم برای ساعت هشت ولی تا زنگ خورد خاموش کردم و ساعت نه و نیم بیدار شدم، نمیدونم کی میتونم ساعت خوابمو درست کنم.
زندگیه دیگه، گاهی خسته ت می کنه
خیلی خسته ت می کنه
اونقد که دوست داری خودکارتو بذاری لای
صفحات زندگیت و یه مدت بری سراغ خودت
هیچکاری نکنی، هیچ کسیو نبینی
با هیچکس حرف نزنی، حتی نفسم نکشی
اما مشکل اینجاست
بعد که بر می گردی می بینی یه نفر خودکارو از
لای کتاب زندگیت بیرون کشیده
و تو هم یادت نمیاد کدوم صفحه بودی
گم میشی
و هیچی تو دنیا بد تر از این نیست که
ندونی کجای زندگیتی.🌱
Choose a Different Plan
Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.