cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

سیاه مَست 🥃🌱🖤

مرا مُرتکب شو! که در چشم من هم تو گُناهی بودی، که نه از آن پا پَس کشیدم و نه توبه کردم... "سیاه مست" - تمنا زارعی -

Show more
Advertising posts
14 634
Subscribers
-5024 hours
-3407 days
-1 10530 days
Posting time distributions

Data loading in progress...

Find out who reads your channel

This graph will show you who besides your subscribers reads your channel and learn about other sources of traffic.
Views Sources
Publication analysis
PostsViews
Shares
Views dynamics
01
Media files
3390Loading...
02
_ شل بگیری و نفس عمیق بکشی ... اونقدرام سخت نیست! صدای گریه‌های مظلومانه‌ی دخترک فضا را پر کرد طوفان نفس‌زنان غرید _ هیش آروم ، سه روزه خونریزی داری انقدر وول نخور تا نمردی ماهی که مثل سه روز گذشته زیر دستش بی حال شد بالاخره رهایش کرد درِ کلبه به صدا در آمد طوفان با خونسردی لباس‌زیر مردانه‌اش را برداشت اما با دیدن لکه خون پوف کشید _ همه‌جارو به گند کشیدی ته‌تغاری اصلان خان! ناچار همان شورت را پوشید و در اتاق را بست جاوید آمده بود خریدهارا روی اپن گذاشت و به اتاق اشاره زد _ بهش آب دادی؟ طوفان پوزخند زد _ تا منظورت کدوم آب باشه! جاوید چشم غره ای رفت و بطری آب معدنی را برداشت طوفان غرید _ کجا؟ _ میکشیش طوفان ، سه روزه دزدیدیش یه قورت آب نخورده _ هنوز جون داری نترس ... خسروشاهیا تو این سالایی که مارو عذاب میدادن دخترِ خودشونو خوب تقویت کردن _ همش شونزده سالشه ، میمیره جنازش میمونه رو دستت طوفان بطری آب را از دستش گرفت و سر کشید _ هیچ مرگش نمی‌شه _ اصلان دنبالِ نوه‌اشه ، دیر یا زود بو می‌بره کار تو بوده طوفان بی حوصله سر تکان داد جاوید صدایش را بالا برد _ میفهمی چی میگم؟ نوه‌اشو روز عروسیش با لباس عروس دزدیدی و پرده‌اشو زدی دیگه باکره نیست... میفهمی این چه آبروریزی بزرگی برای اون خاندانه؟ _ خریدتو کردی؟ هری جاوید با تاسف پوف کشید _ یه تیکه نون بهش بده ، گناه داره _ دلت واسه توله‌ی اون حرومی سوخت؟ جاوید سکوت کرد هرکس اصلِ داستان را می‌دانست به طوفان حقِ انتقام می‌داد سمت در را افتاد _ من دلم نمیاد ببینمش ، میره تهران _ خوبه... _ کی بهشون خبر میدی؟ _ قراره یک ساعت دیگه فیلم به دستشون برسه _ چه فیلمی؟ طوفان پوزخند زد _ فیلم کاری که با مادرم کردن و حالا سر دخترشون میاد جاوید بهت زده آه کشید و طوفان ادامه داد _ ببینم فیلمِ لخت دخترشون وقتی زیرم التماس میکنه آروم تر بُکنم چطور از هم میپاشونشون! جاوید آب دهنش را قورت داد وجدانش درد میکرد! سمت در راه افتاد و زمزمه کرد _ امیدوارم هیچ وقت پشیمون نشی... طوفان با خیال راحت سر بالا انداخت و با لحنی لاتی گفت _ خدافظی! در که بسته شد سمت خرید ها رفت دوربین را از کارتون بیرون کشید و وارد اتاق شد بوی خون در دماغش زد دوربین را روی پایه گذاشت و دکمه‌ی ضبط را زد سمت دخترک برگشت به شکم روی زمین نیمه بیهوش افتاده بود _ نخواب پرنسس! یه دور دیگه سرویس بده بعد تایم استراحت داری ماهی ترسیده هق زد لباس عروس نصفه نیمه به تن داشت! لباس عروسِ خونی طوفان در دوربین خندید _ می‌بینی اصلان خانِ بزرگ؟! لباس عروس نوه‌اتو از تنش در نیاوردم روی بدن دخترک خم شد _ فقط دامنو دادم بالا و کارمو کردم! دامن را کنار زد و ماهی وحشت زده جیغ کشید _ توروخدا... طوفان لباس زیرش را درآورد دخترک بی جان هق زد _ من ‌... منو میکشن طوفان ثانیه ای مکث کرد انتظار داشت دخترک برای برگشت پیشِ خانواده اش له له بزند! ماهی بی حال پچ زد _ سر ... سرمو میبُرن ... لطفا ... فیلم نگیر طوفان پوزخند زد مزخرف می‌گفت خواست سمتش خم شود که ماهی با غم خندید _ فکر ... فکر کردی من ... عزیزدردونشونم؟ طوفان چانه اش را چنگ زد _ گوه نخور فاحشه کوچولوی خیروشاهیا تو نورچشمی اون عمارتی دهنتو ببند با این زرای مفت نمیتونی خودتو نجات بدی دامن را کنار زد و به ران های خونی دخترک خیره شد _ فقط انرژیتو تحلیل می‌بری تا وسط سکس بیهوش شی! بالشتی برداشت زیر کمر دخترک گذاشت و پچ زد _ جوری به خونریزی افتادی که تشخیصت نمیدم ماهیِ خسروشاهیا! خواست شروع کند که ماهی ناله کرد _ میدونی ... چرا قبول کردم ... تو این سن ازدواج کنم؟ چون ... چون پدربزرگم بهم چشم داشت! همون ... همون که میخوای ازش انتقام بگیری طوفان مات سر بالا آورد وارفته و بهت زده انگار کسی برق به تنش وصل کرده است! پلک های ماهی نیمه باز بود _ میخواست ... میخواست همون بلایی رو سرم بیاره که سر مادرت آورد منم یک قربانی بودم براش مثل مادرت ولی ... ولی برعکسِ مادرِ تو کسی رو نداشتم تا انتقاممو بگیره https://t.me/+1Qhl0N7Ov101NzQ8 https://t.me/+1Qhl0N7Ov101NzQ8 https://t.me/+1Qhl0N7Ov101NzQ8 طوفان خسروشاهی بعد از ۲۰ سال برگشته اما نه به عنوان اون پسربچه‌ای که همه عذابش دادن! بلکه به عنوان یکی از بانفوذ ترین اعضای مافیای اسلحه و موادمخدر برگشته تا انتقام بگیره و در این بین قربانیش زیادی بی گناه و بیچاره‌ست! ماهیِ شانزده ساله هدف درست نیست اما طوفان با بی رحمی براش تداعی کننده‌ی جهنم می‌شه...
1881Loading...
03
- توی خواب شلوارمو خیس کردم وای. دستمو توی شورتم چرخوندم و با حس خیسی صورتم جمع شد. من که توی خواب ادرار نمیکردم‌. روی تخت نشستم و چراغ کنار میزمو روشن کردم دستمو دراوردم از شلوارم که با دیدن چیز سفیدی چشمام درشت شد. این چی بود - ازم چیز سفید دراومده؟ نکنه پریود شدم جای خون این اومده؟ چقدر هم داغه دستمال لای پام کشیدم که با حس نفس داغی روی گردنم از جا پریدم - این آب منی منه کوچولو. با ترس برگشتم که با دیدن مرد خیلی گنده و سبزه ای جا خوردم‌. این کجا بود چرا بودنش رو احساس نگرده بودم. - اقا شما کی هستی... دزدی؟ جیغ میزنم همسایه بیاد.. سریع دستشو روی دهنم گذاشت و روی تخت خوابوندم. هیکلش رو روم انداخت و کنار گوشم نفس تندی کشید - همسایه بیاد ببینه زیر من جر خوردی کمکت نمیکنه. - من زیر شما جرنخوردم. - جدی؟ پس از چی خیس شدی؟ دستشو به زور رسوند لای پام که ماتم برد. این همون مردی بود توی خوابم بهم تجاوز میکرد هرشب میومد و رابطه ی خشنی باهام داشت. -تو...تو همونی که توی خوابم میای. نوک‌بینیم رو بوسید و شلوارمو کشید پایین. دستی به کشاله ی رونم زد. - اره ولی حالا میخوام وقتی بیداری تن کوچولوتو فتح کنم. خودشو بهم فشار داد که... https://t.me/joinchat/OYeab1BcivgxODA0 https://t.me/joinchat/OYeab1BcivgxODA0 https://t.me/joinchat/OYeab1BcivgxODA0 https://t.me/joinchat/OYeab1BcivgxODA0 ❌دختری که توی خرابه زندگی میکنه و هرشب خواب اینو میبینه که یکی بهش تعرض کرده و...
610Loading...
04
این چمدون واسه سفر دونفره کوچیک نیست نامدار؟ صدای یاس پر شور بود. با عجله کشوها را باز می کرد و لباس هایش را بیرون می کشید که نامدار سر از گوشی بلند کرد. - چه سفری؟ یاس با برداشتن لباس زیر هایش مقابل مرد اخمویش ایستاد - سفر عید دیگه... زودتر بهم نگفتی لباس جمع کنم این چمدونم که کوچیک... حرفش تکمیل نشده نامدار گوشی را روی تخت انداخته از کنارش گذشت - داریم میریم مسافرت خارجی... روستا نمی ریم که توام بیای! فکر می کرد نامدار شوخی می کند... با آن که مرد اخمویش هیچگاه اهل شوخی نبود اما خندید - خب... خب مگه چیه؟ منم‌... نامدار عصبی دو تکه لباس گل گلی یاس را از چمدان برداشته و با انداختنش روی زمین غرید: - کجا بیای با این سر و وضع! همکارامم هستن... جمع کن این آشغالا رو... خشک شدن لبخند روی لب های یاس پر درد بود. او که چیزی اش نبود... فقط بچه ی روستا بود... اصلا همان همکارهایش هم مشکلی با یاس نداشتند. نیلو همسر دوست نامدار خودش به یاس گفته بود بلیط ها حاضر است... حتی بلیط او و نامدار مگر آن که... - نیلو بهم گفت تو خواستی دو تا بلیط بگیرن برات من فکر کردم منم... پس اون... سکوت کرد. روزها بود که فهمیده بود یک زن دیگر در زندگی شوهرش بود اما... - جمع کن برو خونه بابات برگشتم میام دنبالت. نامدار بعد از مکث طولانی این را گفته بود چون دیده بود غلتیدن اشک از چشم یاس را.. - ن...نه اونام رفتن مشهد... م...من خونه می مونم. لب های لرزانش می خندید اما نمی خواست برای آخرین بار هم باز دعوا کنند. با چشمان پر شده و بغضش لباس هایش را در کمد بازگردانده و کنار کشو نشست برای نامدار لباس جمع می کرد. حق داشت او را نبرد... او با آن سر و وضعش کجا و دوستان نامدار کجا؟ آن ها همه زبان خارجی بلد بودند... غذاهای باکلاس...لباس های باکلاس... نامدار حق داشت آن دختر را با خودش ببرد نه یاس را با موهای بافته و پاچین های گل گلی بلند... او بلد نبود باکلاس باشد اما نامدار را دوست داشت... با تمام نابلدی هایش... با گرفتن دم عمیق بی توجه به درد سرش... چمدان را تا نزدیکی در برد. نامدار ادکلن زده از اتاق بیرون آمد. با لبخند کجی خیره به گوشی بود. حتما برای آن دختر می خندید... دیده بود عکسش را خوشگل بود دختر... خیلی خوشگل تر از یاس... - دلم برات تنگ میشه... خیلی... هرچه کرد نتوانست بغضش را نگه دارد که دستانش دور گردن نامدار حلقه شد اما آنی عقب کشید. - ببخشید... ببخشید... لباست کثیف نشد‌ که؟ برو به سلامت... انتظار داشت نامدار نرود... بعد از سه سال زندگی انتظار داشت این مرد یک بار حال بدش را ببیند اما ندید و مطمئن بود دیگر هم نمی بیند.. .... ده روز بعد... - سلام آقای جهانشاهی؟ خوبی؟ حال خانومتون خوب شد؟ والا با اون حال که بردن شا دلم مونده پیشش... نامدار خسته چمدان به دست به همسایه نگاه می کرد. با او بود! مگر یاس چیزی اش شده بود؟ او که بار آخر خوب بود... ده روز پیش که می رفت دیده بودش دیگر میان خوشگذرانی هایش حتی یاد یاس هم نیفتاده بود و حالا... زن همسایه فهمید بی خبر است - ای وای نمی دونستید! دیروزی مادرش بود فکر کنم اومدن در زدن داد بی داد کردن از آخرم در و شکستن... انگار چند روز بوده حالش بد شده افتاده بردنش همین بیمارستان... دیگر باقی حرف های زن همسایه را نمی شنید. تا برسد بیمارستان تنها دیدن دخترک را می خواست با همان لبخند روی لبش و لباس های گل گلی اش اما... - اومدی مادر؟ بیا که خاک بر سر شدم... بی بی یاس بود. - یاس کجاست؟ بی بی دوباره گریان جواب داد. - تو اتاق... بچم چشماشو باز نمیکنه... دکترش می گه دیر آوردید... هی گفتم نکن دختر... به شوهرت بگو بذار ببرتت دکتر... میگفت نامدار تازه کارش گرفته نمی خوام بیفته به دوا دکتر من... بی بی حرف می زد و قلب نامدار گویا از کوبیدن ایستاده بود. یاس مریض بود؟ زنش مریض بود و بخاطر او حرف نزده بود؟ دکتر از اتاق بیرون آمده و چیزی به بی بی گفته بود که جیغ زن تماس بیمارستان را برداشت... https://t.me/+u86ABO-cbK5hM2Vk https://t.me/+u86ABO-cbK5hM2Vk https://t.me/+u86ABO-cbK5hM2Vk
760Loading...
05
_ دستشویی رو تمیز بشور تا مثل دفعه ی قبل مجبورت نکردم لیسش بزنی! دخترک لرزان بازویش را چنگ زده و با چهره ای گرفته از درد آرام نالید: _ عا... مر... دستم خیلی درد میکنه... میشه ببریم دکتر؟ مرد پوزخندی زده و به آرامی سمتش میرود. هر وقت اینطور آرام بود بیشتر از او میترسید. _ چه زری زدی؟! از ترس به سکسکه افتاد و عقب عقب رفت. _ هی... هیچی... غلط کردم... محکم تخت سینه اش کوبید و با غیظ توی صورتش غرید: _ باز یادت رفت تو آدم نیستی؟! باید بهت یادآوری کنم هرزه؟! دستش را پیش برد تا مچ دست دخترک را چنگ بزند که بیچاره وار به گریه افتاد. _ توروخدا نکن... غلط کردم... از دیروز که دستمو پیچوندی مچ دستم درد میکنه، توروخدا دیگه نکن... دسشویی رو میشورم، غلط کردم... هق هق هایش هم دل سنگ مرد را نرم نکرد. از او متنفر شده بود... بی توجه به ناله و زاری دخترک مچ دستش را چسبید و نگاهی به آن انداخت. متورم و کبود شده بود، حتما شکسته بود. _ یادته دیروز چه گوهی خوردی که دستت شکست؟! باوان سر پایین انداخت و هنوز هم عاشق این مرد بود. با تمام بدی هایش... میدانست اگر جواب عامر را ندهد عصبی اش میکند که سکسکه کنان گفت: _ لباستو... بغل... کرده... بودم... _ گوه زیادی خوردی که به وسایل من دست زدی هرزه کوچولو! الانم داری گوه زیادی میخوری که دکتر میخوای... بلافاصله مچ آسیب دیده ی دستش را پیچاند و درد تا مغز استخوان دخترک رفت‌... _ تو همیشه باید درد بکشی تا یادت نره تو این خونه گوه خوردن برات ممنوعه. یادت نره از اون سگی که تو حیاط بستم کمتری، فقط خفه میشی و هر کاری بهت میگم رو انجام میدی! دخترک از شدت درد جیغ بنفشی کشید و فریادش ستون های خانه را لرزاند. _ دستم... دستم... وای... دستم شکست... وای دارم میمیرم... دستم... وحشت زده به دستش نگاهی انداخت و وقتی دستش را آویزان و بی وزن دید، عقی زد. پشت سر هم جیغ میکشید و اشک میریخت که عامر با پشت دست محکم روی دهانش کوبید. _ خفه شو پتیاره، ببر صداتو حرومی! تو خونه ی من صداتو بالا میبری؟ زبونتو از حلقومت بکشم بیرون؟ آررررره؟! چند بار دیگر محکم روی دهانش کوبید و وقتی تمام دهان دخترک پر از خون شد، نفس زنان کنار کشید. نگاهی به خون روی بند انگشتانش انداخت و صورتش از نفرت جمع شد. _ دستمو به گند کشیدی، بیشرف... پاشو جمع کن خودتو تا همینجا زنده زنده چالت نکردم... گمشو... از گردن اویی که از حال رفته بود چسبید و او را کشان کشان سمت سرویس بهداشتی برد. داخل دستشویی پرتش کرد و نفهمید سر باوان محکم به کاشی ها برخورد کرد. _ تا یه ساعت دیگه که برگشتم همه جا تمیز شده باشه، با اون خون نجست خونمو به گوه کشیدی کثافت! داشت زیر لب چیزی میگفت و انگار نفس های آخرش را میکشید. بالای سرش ایستاده بود و با نفرت جان دادنش را تماشا میکرد. زیر سرش که پر از خون شد، نگاه عامر رنگ تعجب گرفت و دستانش مشت شد. لگد آرامی به پای دخترک کوبید و صدایش نگران شد. _ خودتو زدی به موش مردگی که ولت کنم؟! پاشو ببینم... با توام... هوی... تکانی که نخورد، نگران خم شد و کنارش زانو زد. میگفت از او متنفر است و آزارش میداد اما فقط خودش میدانست چقدر عاشقش است... از زمانی که فیلم رابطه ی همسرش را با مردی غریبه دید، از این رو به آن رو شد... ضربه ای به صورتش کوبید تا هوشیارش کند. _ باوان... باوان... پاشو ببینم... چه مرگته؟ پاشو میگم، تموم کن این مسخره بازی رو... بــــاوان... یک لحظه چشمانش را نیمه باز کرد و بی نفس لبهایش را تکان داد. _ چی میگی؟ نمیشنوم... روی صورتش خم شد و گوشش را به لبهای لرزان او چسباند. _ ویار... بوی... تنتو... داشتم... که... لباساتو... بغل... میکردم... خودتو... ازم... گرفته... بودی... مجبور... بودم... یکه خورده تکانی خورد و بلند زیر خنده زد. _ ویار؟ یعنی... حامله ای؟ غلط کردی پدرسگ... من عقم میگرفت نگات کنم کی حاملت کردم؟! ناگهان با یادآوری شبی که مست بود و به تن دخترک تاخته بود فریادی زد. دست زیر تن سبکش انداخت و سمت بیرون دوید. _ یا خدا... تو حامله ای... دووم بیار زندگیم... غلط کردم... غلط کردم... باوان زنده بمون... توروخدا زنده بمون‌... https://t.me/+RQsc5YM4u3oyZWFk https://t.me/+RQsc5YM4u3oyZWFk https://t.me/+RQsc5YM4u3oyZWFk https://t.me/+RQsc5YM4u3oyZWFk https://t.me/+RQsc5YM4u3oyZWFk https://t.me/+RQsc5YM4u3oyZWFk https://t.me/+RQsc5YM4u3oyZWFk https://t.me/+RQsc5YM4u3oyZWFk زن حاملشو مجبور میکنه دستشویی رو بشوره ولی بعدش...😭💔 دختره تو دستاش جون میده...
2000Loading...
06
پارت جدید؟
4640Loading...
07
⁠ - شرطتت قبول. 700 میلیون کلیه‌ام رو میفروشم بهت... برای صاف کردن بدهی بابام میخوامش سهند پا روی پا انداخت و خودش را جلو کشید. - به عواقبش فکر کردی؟ جدیت سهند، به لکنت انداختتش. - ب... بله آقا... به مامانم نمیگم... پوزخند زد. - شکلات ک قرار نیس دراری که به مامانت نگی، کلیه اس... بگی نگی میفهمن... - نه... میخوام بگم دو سه هفته میرم سر یه کاری یه شهر دیگه... - بعد عمل میخوای کجا بری؟ بیمارستان فقط چند روز نگهت میداره. سر پایین انداخت. - اگر اجازه بدین بیام عمارت... سهند به پشتی صندلی‌اش تکیه داد. - بیای عمارت زرین؟ مگه کاروانسراست؟ - از 700 تومن کم کنین پولش رو... سهند نچی کرد. -نه... این هزینه اش با بقیه هزینه ها فرق می کنه... من پول نقد قبول نمیکنم، یه جوردیگه باید بپردازیش. لب گزید. - چه طوری؟ دستش را زیر چانه‌اش قفل کرد. - صیغه میشی... سنگکوب کرد. قفل کرده بود. در جا خشک شد. سهند از پشت میزش بلند شد و به طرفش آمد. روبرویش ایستاد. سرو اولین حرفی ک به زبانش آمد را گفت: - آقا.... من.... من دخترم.... اجازه پدرم... سهند میان حرفش پرید: - فروختت.. چشم درشت کرد: - چی؟ دمی گرفت. - پیش پای تو اینجا بود گفت دخترم رو میدم، بدهی‌ام رو صاف کن. گفتم باش. امضا کرد و رفت. بغض بختک شد و به جانش افتادنفس کم آورده بود. او میخواست کلیه اش را برای صاف کردن بدهی پدرش بفروشه و پدرش دنبال مشتری برای فروختن خودش بود... هیستریک خندید. سهند قدمی جلو گذاشت و بازوهایش را گرفت. نگران گفت: - سرو..به من نگاه کن. می لرزید و تعادل نداشت. سهند زیر لب کلافه گفت: خدا لعنتت کنه محمود. سرو با ضرب او را کنار زد و از جدا شد. عصبی دستش را روی دکمه اولش #مانتویش گذاشت و ان را باز کرد. - داری چه غلطی می کنی؟ پر بغض و هیستریک خندید. - کاری که بابام دوست داره... میخوام زن خوبی برات باشم... دستش را میان موهایش برد و کلافه گفت: - بس کن سرو... بی توجه به سهند مانتویش را در آورد. شالش را باز کرد و کنار انداخت. موهایش را باز کرد موهای خرماییو شلاقی اش دورش را گرفتند. - بسه... تلو تلو میخورد و اشک جلو دیدگانش را گرفته بود. دستش روی شلوارش که نشست سهند قدم های باقی مانده را بلند برداشت و او را محکم در اغوش کشید لبهایش را جمع کرد. اشک در چشمانش حلقه زده بود. - ببخشید من همینقدر بلدم... اخه... قبل از این بابام نفروخته بودتم... ولی نگران نباش یاد میگیرم... راضیت میکنم محکم در آغوش فشردتش. -هیس... اون غلط کرد... میفهمی؟ اون غلط کرد.... میای عمارت میشی ملکه اون قصر... آرزو دیدنت رو به دلشون میذارم... 🔞♨️ https://t.me/+wqYzJ_1COFRhNDQ0 https://t.me/+wqYzJ_1COFRhNDQ0 https://t.me/+wqYzJ_1COFRhNDQ0 خلاصه❌👇🏻 ❌ سرو روزبه دختری که‌توی بهزیستی بزرگ‌شده و اون عاشق سهندخان سهرابیان میشه و این اولشه... سرو حاضر میشه از جون خودش بگذره و زیر تیغ عمل #جراحی بره... به قیمت چی؟ پرداخت بدهی بابای معتادش اما نمیدونه که پدرش اون رو به سهند #فروخته و مجبوره که زنش بشه اما... ❌ https://t.me/+wqYzJ_1COFRhNDQ0 https://t.me/+wqYzJ_1COFRhNDQ0 https://t.me/+wqYzJ_1COFRhNDQ0
9132Loading...
08
مردای مذهبی، تو سکس هات‌ ترن! چشم‌غره رفتم و از کنار گلسا گذشتم. _ وای خفه شو ها… خندید و با شیطنت گفت: _ جدی میگم احمق! اینا مثل پسرای عادی که خودارضایی نمی‌کنن. تحت فشارن. به خاطر همین عطششون بیشتره! بهش توجهی نکردم ولی دست بردار نبود. _ همین شوهر صیغه‌ای تو، بهش یه‌کم رو بده. ببین چطوری تحریک می‌شه! این دختر هم دلش خوش بود. رابطه‌ی من و کیسان خیلی رسمی بود… _ یه لباس نازک و تنگ بپوش، ببین چه‌طوری آب از لب و لوچه‌ش آویزون می‌شه! سرم رو با افسوس تکون دادم. _ اون اصلا سرشو بالا نمیاره تو چشمام نگاه کنه. اون‌وقت تو میگی تحریک بشه؟ چی میگی برای خودت؟ شونه بالا انداخت. _ فقط امتحان کن! تو خیلی هیکل سکسی داری. ممه‌هاتم گرد و خوش حالتن. سید جونت یه نگاه بهشون بندازه، دیگه نمی‌تونه ازت بگذره! _ یاالله! با صدای کیسان، دستپاچه سمت در رفتم و گلسا رو فرستادم خونه‌شون. _ ای وای. مگه نگفتی خونه نیست. حرفامون رو شنید؟! رنگش پریده بود. خودمم دست کمی نداشتم. نمیدونستم چه‌قدر از حرفا رو شنیده... _ فعلا فقط برو گمشو... خونه نبود ولی برگشته دیگه‌. بی آبروم کردی گلسا! و بلند گفتم: _ سلام آقا کیسان. خوش اومدید الان میام! +++ خدا رو شکر تازه رسیده بود و چیزی نشنیده بود. _ براتون غذا بکشم آقا؟ همون طور سر به زیر مثل سابق جواب داد: _ چای کافیه. _ چشم الان میارم! تمام فکرم به صحبتای گلسا بود. یعنی راست می‌گفت؟ ممکن بود با دیدن بدنم، عاشقم بشه؟ راست میگفتن سکس داشتن باعث میشه وابستگی پیش بیاد؟ فقط میخواستم این رابطه‌ی رسمی رو تموم کنم. میخواستم واقعاً این مرد جذاب شوهرم باشه نه یه اسم تو صیغه نامه... انقدر درگیر فکرهای مختلف بودم که متوجه نشدم آب جوش اومده. کتری رو گرفتم تا توی فنجون بریزم اما با یه لحظه غفلت به مقدار آب جوش ریخت روی قفسه سینه‌م. _ وای سوختم... درد خیلی وحشتناکی تو تنم پیچید و نمیتونستم جلوی خودم رو بگیرم. بلند بلند جیغ میزدم. کیسان زود خودشو رسوند و فنجون‌های پخش زمین و وضعیت من‌و که دید، متوجه شد چه اتفاقی افتاده. _ وای سید... سوختم... آخ... _ صبر کن، صبر کن ببینم! پارچه پیراهنم چسبیده بود به تنم. با دستش دو طرفشو کشید و پاره‌ش کرد. _ حواست کجاست پروا خانم؟ سوتینمم خیس شده بود و اونقدر درد داشتم که نمیتونستم به خجالت کشیدن فکر کنم. بی‌درنگ خودم درش اوردم و ناله می‌کردم. تازه متوجه شدم که سعی داشت مستقیم به اون قسمت نگاه نکنه. آب دهنشو پر صدا قورت داد و لرزون گفت: _ الان پماد سوختگی رو میارم... دستم‌و دور گردنش پیچیدم. حالم بد بود اما نمیخواستم این فرصت رو از دست بدم. _ نه، ولم نکن سید... حالم خوب نیست. صورتش سرخ شده بود و با این حال دست زیر زانوم گذاشت و بلندم کرد. _ الان می‌برمت روی تخت. نفس نفس می‌زد و من مطمئن شدم گلسا درست می‌گفت... من‌و روی تخت که گذاشت، نذاشتم بره. با چهره‌ی مظلومی گفتم: _ کنارم نمیمونی؟ چشمای داغشو رو تنم چرخوند. _ داری چیکار میکنی پروا خانم؟ دستشو روی سینه‌م گذاشتم. _ مگه حلالت نیستم سید؟ https://t.me/+sgTLN8R6dXs2ZTk0 https://t.me/+sgTLN8R6dXs2ZTk0 https://t.me/+sgTLN8R6dXs2ZTk0 https://t.me/+sgTLN8R6dXs2ZTk0 کیسان ادیب، استاد دانشگاه مذهبی و سر به زیر قصه‌ی ما، نجیب‌ترین مرد دنیاست. اون به خاطر بی‌پناهی پروا، بهش کمک می‌کنه و تو خونه‌ش راهش می‌ده و فقط بینشون یه صیغه‌ی محرمیت خونده شده اما پروا نمی‌خواد این رابطه تا ابد این‌جوری بمونه و هر بار یه جوری سعی می‌کنه کیسان رو تحریک کنه تا اینکه بالاخره...‌ 🤪👅💦 https://t.me/+sgTLN8R6dXs2ZTk0 https://t.me/+sgTLN8R6dXs2ZTk0
3141Loading...
09
#پارت_١ با ریختن یک سطل آب یخ روی تن زخمی اش در آن هوای سرد زمستانی لای پلک های بی رمقش باز می شود. دندان هایش بهم برخورد می کنند و جنین شش ماهه ی درون شکمش به هول و ولا افتاده.. از دیدن کابوس این روزهایش تنش هیستیریک به لرز در می آید. تمام بدنش از ضرب کتک های او زخمی است و خون روی تنش خشک شده.. باهر قدمی که او جلو می آید دخترک تن بی رمقش را با هزار جان کندنی روی زمین عقب می کشد. دست و پاهایش بسته است و سه روز تمام است که رنگ غذا را ندیده است! لبهای خشک و کویرش را با مشقت تکان می دهد. _را.. دین.. تو.. رو.. به.. اون.. خدای.. بالا.. سر.. کاریم.. نداشته.. باش.. قهقهه جنون وار او تمام سلول های بدنش را از کار می اندازد. با یک قدم بلند خودش را به دخترک می رساند. موهایش را میان دستانش می کشد. و زن حامله ی بی نوایش دیگر رمقی برای جیغ زدن هم ندارد. زیر گوشش غرش می کند. _یا میگی این بچه ی توی شکمت تخم کدوم بی مادریه یا همین جا دستور میدم سگ ها رو آزاد کنن.. خوب می شناسد او را می داند حرف بیخود نمی زند. تمام سلول هایش از ترس به رعشه می افتند. _بَـ.. چه.. ی.. خو..د.. هنوز حرفش کامل نشده که با پشت دست چنان ضربه ای نثار دهانش می کند که خون به سرعت بیرون می پاشد. _بچه ی منههه؟ اونوقت کجا حامله ات کردم هاااننن..؟! کی حامله شدی از من که یادم نمیاااددد؟ شب عروسی پای من و تو اصلا به حجله رسید؟ از تن بلند صدایش خون در رگهای دخترک منجمد می شود. _سـ.. ـه.. سه.. ما.. هه.. دیگـ.. ـه.. آز.. مایش.. DNA میدم.. اما مرد بی رحم تر از این حرفهاست. بی رحم تر از اینکه سه ماه صبر کند! _آرش سگا رو آزاد کن! دخترک چهار دست و پا به پاهایش می چسبد. _را..دین..تو..رو..خدا..بخاطر..بچه.. _خفه شووووو.. آنچنان فریاد می کشد که گلویش به سوزش می افتد. _فقط پنج ثانیه مهلت داری تا اعتراف کنی بالا اوردن شکمت تو دوران اغماء من کار کی بوده.. انگشتانش بالا می آیند. _پنج.. چهار.. جنین شش ماهه اش سخت خودش را به در و دیوار شکمش می کوبد. از ترس مواجه شدن با صحنه های چند ثانیه بعد چسبیده به پاهای مرد التماس می کند: _را.. دین..قسمت میدم..بامن..اینکارو..نکن.. _سه.. دو.. یک.. فریاد می کشد. _درو باز کنید... دخترک دستانش را محکم دور پاهایش قلاب می کند و جیغ می کشد. _رادینننن.. رادینننن.. تو رو.. به هرچی.. می پرستی.. بی رحمانه پاهایش با ضرب از اسارت دستان دخترک بیرون می کشد. طوری که دخترک پرت می شود و سرش با دیوار سیمانی پشتش اصابت می کند. آرامش ملتمسانه فریاد می کشد: _کمککک.. توروخدا.. کمککک..گل بانووو.. کمککک.. بچممم..کمکم..کنید.. تمام اهالی عمارت به تماشایشان ایستاده اند اما هیچکس حتی جرعت نفس کشیدن ندارد. در باز می شود و سگ ها به طرف دخترک حمله ور می شوند. _رادیییننننن... مرد بی توجه به فریادهایش از او فاصله می گیرد و پشت حصار ها به تماشایش می ایستد. سگ ها به سمت دخترک می دوند و با یک حرکت ران پایش به اسارت دندان های تیزشان درمی آید. مرد سیگارش را گوشه ی لبش روشن می کند. گل بانو که تاب دیدن آن صحنه را ندارد. ملتمسانه به دستانش می افتد. _آقا حامله اس تو رو خدا رحم کن.. _برو تو گل بانو.. اما گل بانو بیش از آن تاب ندارد. به بازوهای مرد می چسبد. _آقا تو رو قرآن التماست می کنم تا آخر عمر کنیزی تو می کنم رحم کن.. صدای فریاد های دخترک محوطه عمارت را پر کرده است. با خشم دست گل بانو را از دور شانه هایش باز میکند. _می خوام جون دادنش با چشم خودم ببینم! اما گل بانو که تاب نمی آورد بی هوا به طرف اسطبل می دود. رادین قدم تند میکند که جلویش را بگیرد که پایش پیچ می خورد و سرش محکم به دیوار برخورد می کند. لحظه ای سرش گیج می رود و مقابل نگاهش تار می شود. از شدت درد پلک هایش را محکم روی هم فشار می دهد. که صحنه هایی پشت پلک های بسته اش زنده می شوند. نفس هایش سنگین می شوند. و دوباره پلک روی هم قرار می فشارد. و همینطور مغزش عقب تر و عقب تر می رود. فیلمی مقابل نگاهش روی صحنه ای استپ میکند. در اتاق منزل خودش بودند. دختر و پسری دمیده در آغوش یکدیگر.. چقدر تصویر دخترک آشنا است.. حتی صدای ناله های نازدارش.. صدای مرد آشنا گوش هایش را پر میکند. «خانوم شدنت مبارک قلبم» لای پلک هایش باضرب باز می شود. سینه اش از هیجان سخت تکان می خورد. و نگاه لرزانش به طرف اسطبل می چرخد. با دیدن صحنه ی دیش رویش نفس در سینه اش حبس می شود. به طور معجزه آسایی خافظه اش برمی گردد و همه چیز دارد برایش زنده می شود. صدای خنده هایشان..بله گفتن دخترک.. صدای فریاد مانندش روح را از تنش جدا می کند. _آرامششش... به طرف اسطبل اسب ها می دود اما انگار دیگر برای پشیمانی دیر شده.. https://t.me/+ns48xTjSIYgxODU0 https://t.me/+ns48xTjSIYgxODU0
6590Loading...
10
تابوت ماه سرگرد هامون شریعتی که تجربه ی یک شکست رو تو زندگیش داره،از ایلار دختر عموش خواستگاری میکنه و ایلاری که مجبور میشه این خواستگاری رو قبول کنه ولی ....... https://t.me/+AETmo0Pyox8zYjI8 ایدا باقری زندگی هم خونه ای و ازدواجی اجباری _از این به بعد موقع خواب #زیرپوشت رو درنیار. اگه نمیتونی، از این به بعد حق نداری تو اتاق بخوابی. همه ی سعیش را کرده تا با جدیت بگوید و خجالت مانعش نشود، نمی داند چقدر موفق شده اما، هامون که گیج و با چهره ای درهم نگاهش می کند، پوفی می کشد و زیرپوش دستش را به طرفش پرت می کند. هامون شوکه می خندد : _شبا #لخت نخواب. از این... از این #نقاشی های بدنت بدم میاد. نمی خوام ببینمشون! با کلافگی و خجالت کمرنگی می گوید و هامون، تازه دوهزاری اش جا میوفتد! #شیفته ی این دختر، با همان نیم تنه ی #برهنه از جا بلند می شود و روبروی ایلاری که با اخم و #غیظ نگاهش می کند، می ایستد: _بدت میاد؟  از #خداتم باشه؟ به #خالکوبی های من میگی نقاشی #فسقل مهندس؟! پوزخند #حرصی ایلار لبخندش را عمق می بخشد. #لوند بود... خیلی زیاد! _فعلا که از خدام نیست! خیلی مشکل داری و نمیتونی یه تیکه پارچه رو تحمل کنی، بفرما برو پیش #مادرت بخواب. _اون وقت مامانم نمیگه چیشده #زنتو تنها ول کردی و اومدی ور دل من؟ ایلار کلافه و عصبی دستش را روی سینه اش می کوبد تا فاصله بگیرد اما، وقتی تنش بین تن او و کمد #حبس می شود، آشفته چشم می بندد و... هامون از هر فرصتی برای #لمس او استفاده می کند! _اگه پرسید بگم زنم حالش ازم به هم می خوره؟ یا حتی دلش #نمی خواد منو ببینه؟ بگم اینارو بهش؟ هامون! ایلار با غیظ صدایش می کند و هامون، سر خم کرده، همانطور که لب های تب دارش را روی #لب های لرزان او با حالتی شبیه نوازش می کشد، با شیفتگی می گوید : _جون هامون! تو هرچی می خوای من اصلا #خرتم! زیرپوش که سهله، می خوای با کت و شلوار دامادیم بخوابم؟! https://t.me/+AETmo0Pyox8zYjI8 https://t.me/+AETmo0Pyox8zYjI8 https://t.me/+AETmo0Pyox8zYjI8 #هم‌خونه‌ای‌و‌متاهلی
4680Loading...
11
#305 لبه‌ی تخت نشست و موهای افتاده روی صورتش را به آرامی کنار زد؛ نمی‌خواست خوابش را به هم بزند و از طرفی هم نمی‌خواست وقتی بیدار می‌شد خودش را تنها ببیند. بین بوسیدن و نبوسیدن شقیقه‌اش دو دل مانده بود، در نهایت لب‌هایش بودند که خودسر تصمیم گرفتند به شقیقه‌اش بچسبند و آرام کنار گوشش صدا زد: - یارا...؟! تکانی خورد و خودش را بیشتر زیر ملحفه‌ها کشید. - نمی‌خوای بیدار شی؟ داره ظهر می‌شه! پلک‌هاش کمی لرزید و کمی طول کشید تا بالاخره چشم باز کند. چیزی توی سینه‌ی سهند تکان خورد. چرا اینقدر بوسیدنی بود؟ - خیلی خوابیدم. صداش کمی شاید ترسیده بود و نگاهش شرم‌زده. - مشکلی نیست! می‌خوام سحاب رو ببرم شهر فقط می‌خواستم قبل از رفتن بدونم که تو خوبی؟ مشکلی نداری؟ فقط چشم‌های یارا از زیر ملحفه مشخص بود و ندیده هم می‌دانست گونه‌هایش سرخِ سرخ شده بودند. - نه خوبم! آنقدر ضعیف جواب داد که مرد به زحمت متوجه شد. به نرمی با پشت انگشت کمی پیشانی‌اش را نوازش کرد: - خوبه. اگه کاری داشتی... کمی مکث کرد و سری از روی تاسف تکان داد: - باید برات گوشی بخرم! ولی فعلا می‌تونی از مال خاتون استفاده کنی. ❌فروش فایل کامل رمان آغاز شد❌ از هم‌اکنون می‌توانید با واریز چهل و پنج (تنها چند روز دیگر چهل و دو تومان تمدید شد) تومان به 6219861924667305 به نام نجمه زینی و ارسال اسکرین به آیدی @nik9cr رمان رو پیش خرید بفرمائید. پ.ن: بعد از اتمام ارسال فایل برای خریداران پیش فروش به ترتیب واریز فایل ارسال خواهد شد خدمتتون و کمی طول خواهد کشید تا نوبتتون.❌
1 0574Loading...
12
❌فروش فایل کامل رمان آغاز شد❌ از هم‌اکنون می‌توانید با واریز چهل و پنج (تنها چند روز دیگر چهل و دو تومان تمدید شد) تومان به 6219861924667305 به نام نجمه زینی و ارسال اسکرین به آیدی @nik9cr رمان رو پیش خرید بفرمائید. پ.ن: بعد از اتمام ارسال فایل برای خریداران پیش فروش به ترتیب واریز فایل ارسال خواهد شد خدمتتون و کمی طول خواهد کشید تا نوبتتون.❌
1 0400Loading...
13
.
10Loading...
14
Media files
1641Loading...
15
‍ ‍ ‍ -چرا بهش گفتی من دوست دخترتم؟ میدونی چه گندی زدی؟ اصلا میدونی اون کی بود؟ خونسرد نگاهم کرد و گفت : میدونم! -نه نمیدونی.... معلومه که نمیدونی... اون... اون امیرحسینه... شوهر سابقم... پدرِ بچه‌ای که همه فکر میکنن مُرده! اگه بفهمه من اینجا بودم.... وای خدا... منو می‌کشه... رستا رو ازم میگیره مطمئنم.... کیفمو از روی مبل اتاقِ کارش چنگ زدم و قبل از این که از کنارش رد بشم بازومو گرفت -وایسا شادی! دلیلی نداره بترسی... من سر حرفم هستم... منو قبول کن و توی افتتاحیه به عنوان پارتنرم باهام بیا. من جون خودت و بودنِ دخترتو تضمین میکنم. نمیذارم امیرحسین نزدیکت بشه -تو اصلا نمیفهمی من چی میگم... کافیه امیر من و تو رو باهم ببینه... اون موقع مطمئن میشه وقتی زنش بودم بهش خیانت کردم دستشو روی بازوم آروم بالا و پایین کرد و گفت : خب بفهمه! مگه به همین جرم مجازاتت نکرد؟ مگه نگفتی یه جوری زد، که همه خیال کردن خودت و بچه باهم مُردین! هنوز نگرانشی؟ فرار کردی و رفتی؟ خیال میکنی تا کِی میشه فرار کرد؟ پیش من، جات امنه با تلخندی گفتم : من حتی پیش خونوادم جام امن نبود! من خیانت نمیکنم دستش هنوز بند بازوم بود تا دوباره نقش زمین نشم قدمی جلو اومد با دلهره، یه قدم عقب رفتم گردن کج کرد و پرسید: هنوز متعهدی به شریک من؟یا نکنه طلاق نگرفتین؟ هوم؟ صدام به زور از گلوم در اومد: نه... -پس اسمشو خیانت نذار. به من بگو شهراد؛ نگو دکتر! قبل از این که جوابی بهش بدم دستش دور کمرم حلقه شد و از ترس و شوک به خودم لرزیدم -امیرحسین لیاقت نداشت.... به تو خیانت کرد... تویی که حتی با این رنگ پریده و صورت لاغر، انقد قشنگی که آدم نفسش بند میاد... به من اعتماد کن.... انتقام تهمتی که بهت زدن رو بگیر. اون موقع هیچکس ازت حمایت نکرد، بذار من بشم حامیت.... اسمت که بیاد کنار اسم شهراد سرلک کسی جرات نمیکنه بهت چپ نگاه کنه... بدون این که پلک بزنم نگاهش میکردم که جلو تر اومد و نفسشو روی صورتم حس کردم دستی که روی بازوم بود بالا اومد و روی گونه‌ام نشست -حق تو و دخترت این نیست که توی یه اتاق جنوب شهر زندگی کنین... هرکی ندونه، من خوب میدونم که نورچشمیِ دوتا خونواده بودی دخترحاجی! نباید الان از صبح تا شب به عنوان یه کارگر خدماتی کار کنی و تهش هیچی به هیچی! نمی‌ذارم شادی فرصت فکر کردن بهم نداد، فرصت جواب دادن رو هم! فاصله رو به صفر رسوند و لب گذاشت روی پیشونی سردم هر دو دستش کمرم رو محکم گرفت و حسی به من القا کرد که تا حالا تجربه نکرده بودم... حمایت...پناه...محبت! قطره های اشک روی صورتم راه افتادن که بلاخره ازم جدا شد نوک انگشتشو روی رد اشکام کشید و لب زد : یکسال پیش که دیدمت.... فرق داشت با الان. زنِ رفیقم بودی با یه شکم گرد و قلمبه.... اون موقع فقط یه "خوش به حال امیر چه خانم خوبی داره " بودی؛ الان دیگه فرق داره... نخواه که ولت کنم... شادی! هق هقم بلند شد که سرمو به سینه‌اش چسبوند و دستش نوازشوار روی کمرم بالا پایین شد بریده گفتم: من... میترسم... امیر اگه بفهمه.... -ششش... من نمیذارم! به خودت بیا دختر. بشو همون دخترِ قوی و محکم... قبل از نامردیِ امیرحسین. انتقام بگیر از تک تک آدمایی که از پشت بهت خنجر زدن و تو رو از زندگیِ خودت بیرون کردن لبشو اینبار روی شال به هم ریخته‌ام گذاشت و زمزمه کرد : من کمکت میکنم... تو فقط با من باش درست همون لحظه در باز شد و صدای امیر به گوشم رسید : شهراد؟ نمیای پایین؟باید کار اوستا رو تایید کنی شهراد دستمو گرفت و خیره به چشمام گفت: با من میای عزیزم؟ مُرد اون شادیِ ضعیف و آروم قسم خوردم تلافی کنم... همه باید تاوان میدادن... حق با شهراد بود... شادی رو، غرور و شخصیتش و ابروش رو، زیر پا له کرده بودن... نمیشد من تنهایی تاوان بدم! لبخندی بهش زدم و گفتم : میام سر چرخوندم سمت امیر که ابروهاش به هم نزدیک و دستاش مشت شده بود هم قدم با شهراد جلو رفتم و همین که کنار امیر رسیدیم، انگشتشو روی سینه‌ی پهن امیر زد و محکم گفت : نبینم دم پَر ناموسِ من پیدات بشه یا بخوای قلدری کنی امیرحسین! شادی از حالا، تا همیشه کنار منه... https://t.me/+rm_U4b0AZyU0YTg8 https://t.me/+rm_U4b0AZyU0YTg8 https://t.me/+rm_U4b0AZyU0YTg8 https://t.me/+rm_U4b0AZyU0YTg8 #پارت_واقعی_رمان🔥
1021Loading...
16
-کاندوم بزارم یا قرص می خوری...؟! با دهان باز نگاهش کرد... -ما که همین دو ساعت پیش حموم بودیم و غسل کردیم تازه یه راند هم تو حموم داشتیم... دیگه چه کاندومی؟ چه قرصی...؟! حاج حسام نیشخند زد... -خودت داری میگی دو ساعت پیش، الان هم تا بخوایم عملیات دوباره سکسیمون رو شروع کنیم یک ساعت خودش طول میکشه...! -مگه می خوای چیکار کنی که یکساعت میشه... تو هنوز من و لخت نکردی، سیخ کردی، یک ثانیه هم بسه، چه برسه به یک ساعت...!!! مرددست دخترک را مهربان در دست گرفت و سمت خود کشید... -قربون خانومم برم که اینقدر خوب شوهرش و می شناسه... عزیزم تو که اینقدر خوب من و بلدی پس چرا ناز می کنی و برام لخت نمیشی...؟! دخترک اخم کرد... -بمیرم برات عزیزم... همین دو ساعت پیشی که میگم تا یک ساعت و چهل و پنج دقیقه زیرت اونقدر ضربه خوردم و بالا پایینم کردی که دیگه سرمم رو گردنم داره سنگینی می کنه...!!! این بار مرد اخم کرد... -من الان زنم و می خوام، بدجورم حالم خرابه...!! اخه لامصب تو راه میری من حالم خراب میشه... اصلا یادم که میفتته چطور می تونم خودم و کنترل کنم وقتی اونجور که دم ارضا شدنت می رسه، مثل مار به خودت می پیچی و جیغات دیوونم می کنه... اصلا اون لرزیدنی که نشونه ارضا شدنته... من چطوری از تو ذهنم پاکش کنم وقتی با هر بار یادآوریش حشرم می زنه بالا...!!! دخترک با یادآوری لحظات شیرینی که تجربه کرده بود، حالش خراب می شود... خمار می شود و خیس می کند... لب می گزد و عرق از تیره پشتش شره می کند... مرد با دیدن صورت سرخ و چشم های سبزی که تیره تر از هر زمان دیگری شده بود، لبخند می زند... این تیرگی چشم ها یعنی فشار و هیجان.... دلبرکش اماده یک سکس کامل هست... بعضی وقت ها می ماند که چطور این تن ظریف می تواند لحظات طولانی و متوالی سکسشان را تحمل کند... مرد در آغوشش می کشد و با نیشخندی دستش را روی تن دخترک میکشد که چشمان دخترک از لذت بسته می شود و اهی از لبان کوچکش خارج می شود... دخترک مقاومت می کند... -حاجی... بدنم... نمی کشه... نکن...! مرد دامن دخترک را بالا زد و دستش را داخل شورتش فرو برد و با خیسی ان جونی کشدار کشید... -جـــــــونم خانومم تو که آماده تر از منی دورت بگردم... دخترک تقلا کرد... -وای حاجی... نکن... اینجام درد می کنه...!!! مرد خمار لب زد: آروم می کنم...!!! سپس انگشتش را داخل برد که نفس های کشدار دخترک بیشتر شد. -نمی... نمی خوام... اخ... انگشت... انگشتت... رو.. دربیار... اخ... مرد انگشتش را بیشتر فرو برد و بعد با اغواگری گفت: آماده ای...؟! دخترک نالبد... -حداقل.. کاندوم بزار...!! حاج حسام حینی که انگشتش را داخل دخترک تکان می داد، گردنش را بوسید: قرص بخور فدات بشه حسام.....! -وای نه حسام به قرص حس.... نگذاشت حرفش را بزند و بی طاقت لب روی لبش گذاشت... https://t.me/+lF_V6xsJDp05MWU0 https://t.me/+lF_V6xsJDp05MWU0 https://t.me/+lF_V6xsJDp05MWU0
2562Loading...
17
#پارت_510 - با طرفدارت خوابیدی؟ اونم یه دختر ۱۸ ساله؟ نگاه بی تفاوتی به چهره برزخی آرش ، مدیر برنامه هایش می اندازد و حین تن زدن پیراهن مردانه اش خونسرد جواب میدهد - به زور نکردمش... - تو فرداشب پرواز داری مهراب ، میدونی اگه  خبرش تو رسانه بپیچه چه بلایی سرت میاد؟ آرش گفت و دخترکِ مچاله شده گوشه ی تخت که تمام مدت صدایشان را از سالن می‌شنید لرز کرد مهراب از ایران میرفت؟ - کی میخواد خبر سکس منو پخش کنه؟ این دختر به اندازه کافی شیرفهم شده با کی طرفه پناه هق زد و بیشتر درخود مچاله شد تمام تنش درد میکرد و کبود بود همان لحظه در اتاق با ضرب باز شد - هی دختر ظهر شد پاشو باروبندیلتو جمع کن گوشه پتو را کشید - بی سروصدا لباساتو تن میزنی از آسانسور پشتی میری بیرون شماره حسابتم بنویس بگم پول دیشبتو بریزن برات پناه گریان سر بلند کرد - میخوای از ایران بری؟ پس من چی؟ مهراب تک خندی زد - تو چی؟ تو چیکاره ای این وسط؟ - م...من فکر کردم بعد از دیشب دیگه.. دیگه مهراب قهقهه زد - فکر کردی چون یه شب زیرم بودی دیگه زنم شدی کوچولو؟ پناه ناباور اشک ریخت - من .. من گفتم دوستت دارم سر پایین انداخت و خجالت زده نالید - من بار اولم بود مهراب مانتو و شلوار دخترک که پایین تخت افتاده بود را برداشت و به طرفش انداخت - قصه هات تکراریه دختر جون ... جمع کن زودتر وسایلتو راننده تا پایین شهر میرسونتت * * * * * پنج سال از آن روزی که آن دختر را رها کرده میگذشت و او حالا حتی قیافه آن دخترک را به یاد نداشت... بوسه مرطوبی به قفسه سینه برهنه زنی که زیر تنش جولان میداد میزند و نگاهی به بلیط های روی پاتختی می اندازد فردا بعد از چهارسال مهراب هامون به ایران برمی گشت... اما به همراه زنی که قرار بود در کنسرتش در حضور مردم از او خواستگاری کند... خبر نداشت ... نمی دانست میان جمعیت کنسرت فردا شبش یک دخترک پنج ساله وجود دارد.. دختر بچه ای که او پدرش بود ... https://t.me/+d2vOqFuXj8o0Mjg8 https://t.me/+d2vOqFuXj8o0Mjg8 https://t.me/+d2vOqFuXj8o0Mjg8 https://t.me/+d2vOqFuXj8o0Mjg8 https://t.me/+d2vOqFuXj8o0Mjg8 https://t.me/+d2vOqFuXj8o0Mjg8 https://t.me/+d2vOqFuXj8o0Mjg8 https://t.me/+d2vOqFuXj8o0Mjg8
1151Loading...
18
. -حداقل شب حجله زن اولت و بفرست بره خونه‌ی باباش. گناه داره دختره کوروش. اسکاچ را با حرص به ظرف های توی سینک می‌کشید تا اشکش از چشم پایین نیفتد. امشب شب حجله ی شوهرش بود و باید می‌ماند و تماشا میکرد. -ننه بابا داره مگه؟ یادت رفته بی کس و کاره ؟ ساغر هول هولکی جواب می‌داد. برای رفتن به آرایشگاه عجله داشت. هرچه که بود عروسی شاخ شمشادش بود و باید برای تنها پسرش سنگ تمام می‌گذاشت. -من چه میدونم. خونه ای دوستی رفیقی چیزی ! تو خونه نباشه بهتره . اصلا شاید ترگل راضی نباشه زنه اول شوهرش شب اول عروسیش تو خونه بپلکه! -ترگل راضیه . حرف تو دهن این دختره هم نذار . خودش مشکلی نداره ! مشکلی نداشت؟ شب عروسی شوهرش باید به مهمان ها لبخند می‌زد و تظاهر می‌کرد که چیزی نیست . عروس تازه قرار بود وارث اسفندیاری ها را به دنیا بیاورد . با سوزش بی مقدمه ی دستش از وسط افکار درهم و برهمش بیرون کشیده شد. لیوان توی دستش شکسته بود. -آخ ! -چیکار کردی باز دست و پا چلفتی ؟ صدای کوروش بود‌ . آخ که این صدا هنوز تا اعماق قلب و مغزش همزمان رسوخ می‌کرد. در دلش زمزمه کرد‌ -نفس عمیق بکش دختر چیزی نیست. امشب قراره از این خونه برای همیشه بری . تنها هم نیستی. یادگار کوروش تو دلته یغما... -کر شدی یغما؟ با تو دارم حرف میزنم. با بغض به طرف کوروش چرخید. همان قد بلند چهار شانه ای بود که هنوز و تا همیشه دلش برایش ضعف می‌رفت. اصلا همه ی اینها به کنار کوروش پدر جنین ۵ هفته ای درون رحمش بود . هرچند خودش خبر نداشت و قرار هم نبود تا آخر دنیا خبر دار شود -دستم میسوزه! کوروش نفس کلافه ای کشید و جلو آمد. کت شلوار دامادی اش را نصفه و نیمه پوشیده بود. -دست و پا چلفتی هستی دیگه . بهتم برمیخوره حرف حساب میشنوی. نزدیکش که شد سرش گیج رفت. عطرش که زیر بینی اش زد دلش می‌خواست خودش را در آغوشش رها کند. ویار که این چیزها را نمیفهمید. -برو خودم میتونم. کوروش دستش را چسبید و زیر شیر آب برد. خبر نداشت جنین ۵ هفته ایش مادر بیچاره اش را این چنین معتاد تن خود نامردش کرده است. -بده من ببینم. صدات چرا اینجوریه؟ گریه کردی یغما؟ اگر یک کلمه دیگر حرف می‌زد بغض درگلو مانده منفجر می‌شد و از شدت نیاز به آغوشش حتما برگه ی آزمایش مثبت شده را نشانش می‌داد. -نه! تو فکرش و نکن. امشب دومادیته. یک قدم نزدیک ترش ایستاد. دیگر قدرت حبس کردن نفسش را نداشت. سعی کرد سرش را نامحسوس به گردن خوشبوی شوهرش نزدیک کند و هوس جنینش را بخواباند. -یغما چیزی شده؟ آخ از عطر خمیر دندان نعنایی لعنتی اش... بی اختیار خودش را در آغوشش رها کرد و دست های کفی و خونی اش را دور پیراهن سفید دامادی شوهرش پیچید. -یکم بوت کنم بعد برو... کوروش بی حرکت مانده بود و تنها نفس های عمیق می‌کشید. باورش نمیشد که زنی که از او گریزان شده بود حالا در آغوشش این طور نفس های عمیق می‌کشید. - واسه چی من و بو میکنی لعنتی؟ یغما من و نگاه کن... https://t.me/+KJuUImPv--IwNGVk https://t.me/+KJuUImPv--IwNGVk https://t.me/+KJuUImPv--IwNGVk https://t.me/+KJuUImPv--IwNGVk https://t.me/+KJuUImPv--IwNGVk https://t.me/+KJuUImPv--IwNGVk https://t.me/+KJuUImPv--IwNGVk https://t.me/+KJuUImPv--IwNGVk https://t.me/+KJuUImPv--IwNGVk https://t.me/+KJuUImPv--IwNGVk #پارت👆
2551Loading...
19
Media files
1670Loading...
20
چشمان معصوم و مظلومش را با ترس به مرد دوخت. -بزارین برم، من نمی خوام اینجا باشم...! حسام الدین لبخند زد. چشمانش به محض دیدن دلبر کوچولویش برق زد. - اما.... من می خوام تو هم زنم باشی...! دخترک ابرو درهم کشید. -ولی آقا شما متاهلید، خانومتون... حسام وسط حرفش پرید. -متاهل بودن من اصلا مهم نیست، مهم اینه که دل من... تو رو می خواد...! گلی سر پایین انداخت. این مرد توی مستی دخترونگیش رو گرفته بوده و حال هم می خواست از آب گل الود ماهی بگیرد تا باز او را داشته باشد. -اقا من اونقدر بی وجدان نیستم که بخوام نفر سوم یه رابطه باشم.... و بدتر این کار خیانت به کمند خانومه...! حسام داشت صبرش لبریر می شد و عصبانی. -چی میگی بچه...؟ چه نفر سومی چه خیاننی که زنم خودش بایکی دیگه روهم ریخته...! گلی دهانش باز ماند. اما باورش نمی شد. -دروغ میگی که منو متقاعد کنی...؟! حسام دست توی موهایش کشید. -چه دروغی دختر... اصلا چرا باید دروغ بگم...؟! امشب زنم با یه مرد دیگه دیدم، اونم وقتی داشت می بوسیدش...! قدمی جلو آمد و ادامه داد. -من خودم دارم این وسط می سوزم و زیر فشار غیرتی که داره له میشه به تو پناه اوردم... خواهش می کنم تو دیگه دست رد به سینم نزن...! گلی از این مرد می ترسید. او را نمی خواست. -اقا حسام شما و من.... یعنی نمیشه... شما و من خاطرات خوبی نداریم که اومدین سراغ من...! حسام ابرو درهم کشید. -اومدم دنبالت چون خودم اولین نفری بودم که باهات خوابیدم و فتحت کردم... فکر کردی میزارم دختری که زیر خودم زن شده رو بزارم گیر یه مرد دیگه بیفته...!!! گلی حیرت زده به عصبانیت یک دفعه ای مرد خیره شد و صورت سرخش باعث شد رنگش بپرد... -شما... شما... اون شب... منو.... مست کردی...! حسام نزدیک شد که گلی بدتر از ترس داشت سکته می کرد. دخترک سمت در رفت تا از آنجا خارج شود که حسام مانع شد و زودتر در اتاق را بست. برایش مهم نبود توی شرکت هستند. کتش را دراورد و روی مبل راحتی انداخت. - زدم بالا گلی، آوردمت که یه دل سیر خودمو توت خالی کنم و بعدش.....می تونی بری...! گلی قدمی عقب رفت. -ا... اشتباه اومدین.... من... من... فاحشه نیستم...! حسام اخم کرد. -من می خوام زنمو بکنم...! -اقا حسام من زنت نیستم...! مرد پوزخند زد. -اون شب خودم صیغه رو بینمون خوندم و تو هم قبول کردی... اخ گلی دوست دارم یه شب دیگه مثل اون شب تکرار بشه و بیای زیرم... اه و ناله هات هنوز توی گوشمه...! گلی آنقدر عقب رفت تا به دیوار خورد. وحشت زده به حسام نگاه کرد. اشکش چکید... -اقا حسام تو رو خدا... حسام پیراهنش را هم درآورد و به گلی چسبید... دست بالا بردو شالش را از سرش کشید. توی چشمان سبز ابی اش خیره شد و با داغی که از تنش بیرون میزد، لب زد. -بزار باهات آروم شم... می خوامت... بهت نیاز دارم...! گلی تقلا کرد و گریان خواست هلش بدهد که حسام جفت دو دستش را گرفت و گوشی اش را از جیبش بیرون کشید و بلافاصله توی گالری اش فیلمی را که می خواست پلی کرد و جلوی چشمان گلی گرفت. -بخوای جفتک بندازی.... فیلم سکسمون که فقط اه و ناله ها و تصویر توئه رو میدم به حاج خانوم و ننه آغا...!!! زود باش لخت شو و برو روی میز...! https://t.me/+lF_V6xsJDp05MWU0 https://t.me/+lF_V6xsJDp05MWU0 https://t.me/+lF_V6xsJDp05MWU0 https://t.me/+lF_V6xsJDp05MWU0
1801Loading...
21
#پارت_889 - دختره سیبیلاش از من بیشتره...اصلا سر و شکلشو دیدی مادر من ؟ با تمسخر می گوید و حین آنکه دکمه های پیراهن مردانه اش را باز میکند رو به مادرش ادامه میدهد - بعد میگی برو باهاش شبت رو صبح کن؟ با این آخه؟ - مار بزنه اون زبونتو پسر ، صداتو بیار پایین طفل معصوم میشنوه ... تک خندی میزنه و پیراهنش را از تن بیرون میکشد - میگم که بشنوه ، که خام حرفای شما نشه و خیال کنه با بزک دوزک من آدم حسابش میکنم و میکشمش زیرم که به خواسته اش برسه و شما ببندیش به ریشم ... از جوابش هدیه باز هم چشم غره می رود - خدا مرگ بده منو این چه طرز حرف زدنه؟ این دختری که داری پشت سرش اینجوری حرف میزنی ناموسته ، چندساله نامزدته ، محرمته... دست سمت کمربند شلوارش میبرد و بی اهمیت به حضور هدیه سگک آن را باز میکند یک دوش گرم احتیاج داشت - اون دختر واسه من هیچی نیست هدیه ... مکث کوتاهی میکند - اگرم این یکی دوساله سکوت کردم و گذاشتم شماها هر جور دلتون میخواد بتازونید سر این بوده که خیال میکردم خودش انقدر عقل و شعورش برسه که راهشو بکشه بره زهرخندی میخند و سپس ادامه میدهد - ولی دیدم نه طرف آویزون تر از این حرفاست و حتی چشم به خشتک ما داره ... هدیه رنگ به رنگ میشود و او بی اهمیت شلوارش را از پا درمی آورد با یک لباس زیر مردانه در اتاق چرخ میزند و همانطور که به سمت حمام می رود می گوید - جای اینکه هزار و یک نقشه بریزی ببندیش به زندگی من بفرستش بره دنبال آینده اش ، از من واسه این دختر شوهر درنمیاد هدیه... دستگیره درب حمام را پایین میکشد و هنوز وارد آن نشده است که هدیه می گوید. - میفرستمش بره یعنی قبل از این صحبتا خودش گفت میخواد که بره ولی ... - ولی چی؟ هدیه نیم قدمی جلو می آید - گفته قبل رفتن میخواد باهات حرف بزنه ... اخم میکند و هدیه کفری می توپد - بعد از این همه مدت اینکارو که میتونی بکنی؟ببین چی میگه ... -  دوش بگیرم باشه .. - نمیشه ، بلیط داره ، باید بره ترمینال... ابروهای مرد بالا می پرد دخترک واقعا قصد رفتن داشت؟ لبخندی از سر رضایت میزند و می گوید - خیله خب بگو بیاد هدیه که به قصد صدا کردن کمند بیرون می رود او شلواری میپوشد و منتظر دخترک روی تخت می نشیند چند دقیقه‌ای میگذرد و بالاخره تقه ای به در اتاق کوبیده میشود - بیا تو صدای باز شدن درب اتاق را میشنود ، نگاه از صفحه تلفن همراهش میگیرد سر بالا میکشد و این مردمک های مات مانده نگاهش است که میخکوب چهره معصومانه دخترکی میشود که در این یکسال حتی یکبار هم حاضر نشده است نگاهی به او بی اندازد.. قفسه سینه اش سخت و سنگین بالا و پایین میشود و دخترک جلو می آید ... بسته در دستش را گوشه تخت کنار مرد میگذارد و بی توجه به نگاه خیره مردی که حیران مانده میخکوبش شده بود می گوید - هزینه دانشگاهمه که این چند وقت شما پرداخت کرده بودین... دستانش را درهم می پیچد و بی آنکه حتی یکبار دیگر به مردی که دلش دیدن دوباره آن دو تیله عسلی رنگ را میخواست ادامه میدهد - فقط میخواستم همین رو بهتون بدم و بابت این مدتی که دورا دور هوام رو داشتین تشکر کنم ...امیدوارم که بهترین ها براتون اتفاق بیفته و کسی تو زندگیتون بیاد که از ته دل دوسش داشته باشین ، خداحافظ . می گوید خداحافظی اش را میکند و بی هیچ حرفی پشت به مردی که تمام این مدت نادیده اش گرفته و نخواسته بودش میکند و از اتاق بیرون می رود... https://t.me/+a9teTQznjQIxOWE8 https://t.me/+a9teTQznjQIxOWE8 https://t.me/+a9teTQznjQIxOWE8 https://t.me/+a9teTQznjQIxOWE8 https://t.me/+a9teTQznjQIxOWE8 https://t.me/+a9teTQznjQIxOWE8
670Loading...
22
‍ ‍ ‍ -چرا بهش گفتی من دوست دخترتم؟ میدونی چه گندی زدی؟ اصلا میدونی اون کی بود؟ خونسرد نگاهم کرد و گفت : میدونم! -نه نمیدونی.... معلومه که نمیدونی... اون... اون امیرحسینه... شوهر سابقم... پدرِ بچه‌ای که همه فکر میکنن مُرده! اگه بفهمه من اینجا بودم.... وای خدا... منو می‌کشه... رستا رو ازم میگیره مطمئنم.... کیفمو از روی مبل اتاقِ کارش چنگ زدم و قبل از این که از کنارش رد بشم بازومو گرفت -وایسا شادی! دلیلی نداره بترسی... من سر حرفم هستم... منو قبول کن و توی افتتاحیه به عنوان پارتنرم باهام بیا. من جون خودت و بودنِ دخترتو تضمین میکنم. نمیذارم امیرحسین نزدیکت بشه -تو اصلا نمیفهمی من چی میگم... کافیه امیر من و تو رو باهم ببینه... اون موقع مطمئن میشه وقتی زنش بودم بهش خیانت کردم دستشو روی بازوم آروم بالا و پایین کرد و گفت : خب بفهمه! مگه به همین جرم مجازاتت نکرد؟ مگه نگفتی یه جوری زد، که همه خیال کردن خودت و بچه باهم مُردین! هنوز نگرانشی؟ فرار کردی و رفتی؟ خیال میکنی تا کِی میشه فرار کرد؟ پیش من، جات امنه با تلخندی گفتم : من حتی پیش خونوادم جام امن نبود! من خیانت نمیکنم دستش هنوز بند بازوم بود تا دوباره نقش زمین نشم قدمی جلو اومد با دلهره، یه قدم عقب رفتم گردن کج کرد و پرسید: هنوز متعهدی به شریک من؟یا نکنه طلاق نگرفتین؟ هوم؟ صدام به زور از گلوم در اومد: نه... -پس اسمشو خیانت نذار. به من بگو شهراد؛ نگو دکتر! قبل از این که جوابی بهش بدم دستش دور کمرم حلقه شد و از ترس و شوک به خودم لرزیدم -امیرحسین لیاقت نداشت.... به تو خیانت کرد... تویی که حتی با این رنگ پریده و صورت لاغر، انقد قشنگی که آدم نفسش بند میاد... به من اعتماد کن.... انتقام تهمتی که بهت زدن رو بگیر. اون موقع هیچکس ازت حمایت نکرد، بذار من بشم حامیت.... اسمت که بیاد کنار اسم شهراد سرلک کسی جرات نمیکنه بهت چپ نگاه کنه... بدون این که پلک بزنم نگاهش میکردم که جلو تر اومد و نفسشو روی صورتم حس کردم دستی که روی بازوم بود بالا اومد و روی گونه‌ام نشست -حق تو و دخترت این نیست که توی یه اتاق جنوب شهر زندگی کنین... هرکی ندونه، من خوب میدونم که نورچشمیِ دوتا خونواده بودی دخترحاجی! نباید الان از صبح تا شب به عنوان یه کارگر خدماتی کار کنی و تهش هیچی به هیچی! نمی‌ذارم شادی فرصت فکر کردن بهم نداد، فرصت جواب دادن رو هم! فاصله رو به صفر رسوند و لب گذاشت روی پیشونی سردم هر دو دستش کمرم رو محکم گرفت و حسی به من القا کرد که تا حالا تجربه نکرده بودم... حمایت...پناه...محبت! قطره های اشک روی صورتم راه افتادن که بلاخره ازم جدا شد نوک انگشتشو روی رد اشکام کشید و لب زد : یکسال پیش که دیدمت.... فرق داشت با الان. زنِ رفیقم بودی با یه شکم گرد و قلمبه.... اون موقع فقط یه "خوش به حال امیر چه خانم خوبی داره " بودی؛ الان دیگه فرق داره... نخواه که ولت کنم... شادی! هق هقم بلند شد که سرمو به سینه‌اش چسبوند و دستش نوازشوار روی کمرم بالا پایین شد بریده گفتم: من... میترسم... امیر اگه بفهمه.... -ششش... من نمیذارم! به خودت بیا دختر. بشو همون دخترِ قوی و محکم... قبل از نامردیِ امیرحسین. انتقام بگیر از تک تک آدمایی که از پشت بهت خنجر زدن و تو رو از زندگیِ خودت بیرون کردن لبشو اینبار روی شال به هم ریخته‌ام گذاشت و زمزمه کرد : من کمکت میکنم... تو فقط با من باش درست همون لحظه در باز شد و صدای امیر به گوشم رسید : شهراد؟ نمیای پایین؟باید کار اوستا رو تایید کنی شهراد دستمو گرفت و خیره به چشمام گفت: با من میای عزیزم؟ مُرد اون شادیِ ضعیف و آروم قسم خوردم تلافی کنم... همه باید تاوان میدادن... حق با شهراد بود... شادی رو، غرور و شخصیتش و ابروش رو، زیر پا له کرده بودن... نمیشد من تنهایی تاوان بدم! لبخندی بهش زدم و گفتم : میام سر چرخوندم سمت امیر که ابروهاش به هم نزدیک و دستاش مشت شده بود هم قدم با شهراد جلو رفتم و همین که کنار امیر رسیدیم، انگشتشو روی سینه‌ی پهن امیر زد و محکم گفت : نبینم دم پَر ناموسِ من پیدات بشه یا بخوای قلدری کنی امیرحسین! شادی از حالا، تا همیشه کنار منه... https://t.me/+rm_U4b0AZyU0YTg8 https://t.me/+rm_U4b0AZyU0YTg8 https://t.me/+rm_U4b0AZyU0YTg8 https://t.me/+rm_U4b0AZyU0YTg8 #پارت_واقعی_رمان🔥
531Loading...
23
. _اون زنیکه بیوه که پسرمو از راه به در کرده تویی دختر! رعنا مات مانده لباس در دستش خشک شد. مادر معین اینجا چه می کرد! - چه خبره خانوم اینجا مغازه ست آروم تر... این خانوم و میشناسی رعنا؟ نفس در سینه اش حبس شده بود‌. می ترسید کارش را از دست بدهد که هول میز را دور زد. - ب...بله سهیلا خانوم ببخشید. گفته و با ایستادن مقابل آن زن چادری آرام پچ زد: - ح...حاج خانوم تو رو خدا اینجا محل کار منه، چیشده؟ پسرتون کیه؟ خاتون رو ترش کنان صدایش را روی سرش انداخت - پسرم؟ همونی که کُرستت رو تختش جا مونده... پسر منه... نفسش از دیدن لباس زیر در سینه اش مانده بود. مشتری ها پچ پچ می کردند که سهیلا خانوم دوباره صدایش زد. - رعنا برو بیرون از مغازه! ملتمس رو به خاتون چرخید. اگر کارش را از دست می داد صاحب خانه اسبابش را بیرون می ریخت. - حاج خانوم لطفاً، منو از نون خوردن نندازید بریم بیرون حرف بزنیم‌... بخدا من اصلا نمیدونم از چی حرف می زنین خاتون غیظ کرده دستش را گرفت و با خودش بیرون کشید - که نمیدونی هان؟ تو مردی که رفتی پیچیدی به زندگیش رو نمیشناسی؟ بیا ببین! مات شده به مرد مقابلش نگاه کرد. معین بود! خاتون به شانه اش کوبید - ببین زنیکه نمی دونم چجوری خودتو پیچیدی به پای پسر من... من امثال تو رو خوب میشناسم دنبال پول و پله ای... ولی از پسر من آبی برات گرم نمی شه اون زن داره بی آبرو! پسر من زن داره... یخ کرده داشت به مرد مقابلش نگاه می کرد. مردی که دست در جیب و اخم آلود ایستاده و جلوی مادرش را نمی گرفت. - م... معین! با عجز صدایش زده و معین حتی نگاهش هم نکرد... سرش به دوران افتاده و صدای مشتری هایی که داخل مغازه بودند بیرون آمده بودند در مغزش می پیچید - زن بیوه کارش خونه خراب کردنه - خجالت نمیکشه پا کرده تو زندگی مرد متاهل! - سهیلا این شاگردتو اخراج کن وگرنه شوهر تو رو هم ازت میگیرها... ناباور جلو رفت. - ت...تو زن داشتی؟ م...من پیچیدم به زندگی تو؟ بغض نشسته در کلماتش اخم های معین را غلیظ تر کرده بود. دخترک جانش بود اما مجبور بود رهایش کند... بخاطر ارث باید روی این دختر خط می زد - باتوام معین؟ من از راه به درت... - همه چی تموم شد رعنا! باقی مونده موعد صیغه رو بخشیدم اینم مهریه ت... دیگه دور و بر من پیدات نشه... شکستن را در زمردی های دخترک دیده بود که رو به خاتون کرد. - بریم حاج خانوم تموم شد... معین تمامش کرده بود آن هم وقتی که صدای صاحب کار دخترک را شنید که اخراجش می کرد... #پارت https://t.me/+0EWfDqgaVWM3YTBk https://t.me/+0EWfDqgaVWM3YTBk https://t.me/+0EWfDqgaVWM3YTBk https://t.me/+0EWfDqgaVWM3YTBk https://t.me/+0EWfDqgaVWM3YTBk https://t.me/+0EWfDqgaVWM3YTBk https://t.me/+0EWfDqgaVWM3YTBk https://t.me/+0EWfDqgaVWM3YTBk https://t.me/+0EWfDqgaVWM3YTBk https://t.me/+0EWfDqgaVWM3YTBk
1770Loading...
24
Media files
3990Loading...
25
Media files
10Loading...
26
‍ ‍ ‍ -چرا بهش گفتی من دوست دخترتم؟ میدونی چه گندی زدی؟ اصلا میدونی اون کی بود؟ خونسرد نگاهم کرد و گفت : میدونم! -نه نمیدونی.... معلومه که نمیدونی... اون... اون امیرحسینه... شوهر سابقم... پدرِ بچه‌ای که همه فکر میکنن مُرده! اگه بفهمه من اینجا بودم.... وای خدا... منو می‌کشه... رستا رو ازم میگیره مطمئنم.... کیفمو از روی مبل اتاقِ کارش چنگ زدم و قبل از این که از کنارش رد بشم بازومو گرفت -وایسا شادی! دلیلی نداره بترسی... من سر حرفم هستم... منو قبول کن و توی افتتاحیه به عنوان پارتنرم باهام بیا. من جون خودت و بودنِ دخترتو تضمین میکنم. نمیذارم امیرحسین نزدیکت بشه -تو اصلا نمیفهمی من چی میگم... کافیه امیر من و تو رو باهم ببینه... اون موقع مطمئن میشه وقتی زنش بودم بهش خیانت کردم دستشو روی بازوم آروم بالا و پایین کرد و گفت : خب بفهمه! مگه به همین جرم مجازاتت نکرد؟ مگه نگفتی یه جوری زد، که همه خیال کردن خودت و بچه باهم مُردین! هنوز نگرانشی؟ فرار کردی و رفتی؟ خیال میکنی تا کِی میشه فرار کرد؟ پیش من، جات امنه با تلخندی گفتم : من حتی پیش خونوادم جام امن نبود! من خیانت نمیکنم دستش هنوز بند بازوم بود تا دوباره نقش زمین نشم قدمی جلو اومد با دلهره، یه قدم عقب رفتم گردن کج کرد و پرسید: هنوز متعهدی به شریک من؟یا نکنه طلاق نگرفتین؟ هوم؟ صدام به زور از گلوم در اومد: نه... -پس اسمشو خیانت نذار. به من بگو شهراد؛ نگو دکتر! قبل از این که جوابی بهش بدم دستش دور کمرم حلقه شد و از ترس و شوک به خودم لرزیدم -امیرحسین لیاقت نداشت.... به تو خیانت کرد... تویی که حتی با این رنگ پریده و صورت لاغر، انقد قشنگی که آدم نفسش بند میاد... به من اعتماد کن.... انتقام تهمتی که بهت زدن رو بگیر. اون موقع هیچکس ازت حمایت نکرد، بذار من بشم حامیت.... اسمت که بیاد کنار اسم شهراد سرلک کسی جرات نمیکنه بهت چپ نگاه کنه... بدون این که پلک بزنم نگاهش میکردم که جلو تر اومد و نفسشو روی صورتم حس کردم دستی که روی بازوم بود بالا اومد و روی گونه‌ام نشست -حق تو و دخترت این نیست که توی یه اتاق جنوب شهر زندگی کنین... هرکی ندونه، من خوب میدونم که نورچشمیِ دوتا خونواده بودی دخترحاجی! نباید الان از صبح تا شب به عنوان یه کارگر خدماتی کار کنی و تهش هیچی به هیچی! نمی‌ذارم شادی فرصت فکر کردن بهم نداد، فرصت جواب دادن رو هم! فاصله رو به صفر رسوند و لب گذاشت روی پیشونی سردم هر دو دستش کمرم رو محکم گرفت و حسی به من القا کرد که تا حالا تجربه نکرده بودم... حمایت...پناه...محبت! قطره های اشک روی صورتم راه افتادن که بلاخره ازم جدا شد نوک انگشتشو روی رد اشکام کشید و لب زد : یکسال پیش که دیدمت.... فرق داشت با الان. زنِ رفیقم بودی با یه شکم گرد و قلمبه.... اون موقع فقط یه "خوش به حال امیر چه خانم خوبی داره " بودی؛ الان دیگه فرق داره... نخواه که ولت کنم... شادی! هق هقم بلند شد که سرمو به سینه‌اش چسبوند و دستش نوازشوار روی کمرم بالا پایین شد بریده گفتم: من... میترسم... امیر اگه بفهمه.... -ششش... من نمیذارم! به خودت بیا دختر. بشو همون دخترِ قوی و محکم... قبل از نامردیِ امیرحسین. انتقام بگیر از تک تک آدمایی که از پشت بهت خنجر زدن و تو رو از زندگیِ خودت بیرون کردن لبشو اینبار روی شال به هم ریخته‌ام گذاشت و زمزمه کرد : من کمکت میکنم... تو فقط با من باش درست همون لحظه در باز شد و صدای امیر به گوشم رسید : شهراد؟ نمیای پایین؟باید کار اوستا رو تایید کنی شهراد دستمو گرفت و خیره به چشمام گفت: با من میای عزیزم؟ مُرد اون شادیِ ضعیف و آروم قسم خوردم تلافی کنم... همه باید تاوان میدادن... حق با شهراد بود... شادی رو، غرور و شخصیتش و ابروش رو، زیر پا له کرده بودن... نمیشد من تنهایی تاوان بدم! لبخندی بهش زدم و گفتم : میام سر چرخوندم سمت امیر که ابروهاش به هم نزدیک و دستاش مشت شده بود هم قدم با شهراد جلو رفتم و همین که کنار امیر رسیدیم، انگشتشو روی سینه‌ی پهن امیر زد و محکم گفت : نبینم دم پَر ناموسِ من پیدات بشه یا بخوای قلدری کنی امیرحسین! شادی از حالا، تا همیشه کنار منه... https://t.me/+rm_U4b0AZyU0YTg8 https://t.me/+rm_U4b0AZyU0YTg8 https://t.me/+rm_U4b0AZyU0YTg8 https://t.me/+rm_U4b0AZyU0YTg8 #پارت_واقعی_رمان🔥
921Loading...
27
وسط جلسه با دیدن حسام الدینی قد بلند و جهارشانه که کت و شلوار رسمی فیت تنش پوشیده.... و یقه پیراهنش تا روی سینه عضلانی و برنزش بازه و گردن کشیدش حالی به حالی میشه و بین پاش نبض می گیره... نگاش تا دستاش و پاهای بلندش میاد که بین پایش هم دست کمی از خودش ندارد که تا معرض جر خوردگی می رفت.... دوباره برمی گرده روی دستایی که قبلا چند بار باهاش ارضا شده... -ختم جلسه.... سوالی هست بفرمایید...! همهمه ای ایجاد میشه و چشمان حسام پی گل گیسی میره که بدجور سرخ شده و عرق کرده... اخم کرد... کسی سوالی نداشت... زن و مرد بیرون رفتند و گلی هم پشت سرشان که حسام سمتش قدم تند کرد و توی راهرو ایستاد و جلوی چشم منشی صدایش زد اما دخترک انگار نشنید که حسام قدم هایش را بلند و تند برداشت. بهش رسید و بازویش را کشید... -با توام گلی...! دخترک متعحب برگشت... -وای آقا حسام الدین...؟! حسام ابرو بالا انداخت. -آقا حسام الدین دیگه چه کوفتیه... من حسامم در ضمن حالت خوب نیست احساس می کنم پریشونی...؟! گلی اب دهان بلعید و درجا سرخ شد. اگر حسام می فهمید ابرویش می رفت. -پریشون نه...! اشتباه می کنین من خیلیم خوبم...! حسام نگاه دقیق تری بهش کرد. -اینطور نمی بینم من... گونه هاتم سرخ شده...! گرمته...؟! گرم...؟! داغ کرده بود و خودش نمی دانست دقیقا چه مرگش شده و فقط دوست داشت التهاب وجودش را کم کند... -درسته هوا گرمه گونه هام سرخ شده...!!! حسام چشم باریک کرد. -چه گرمایی دختر وسط زمستونیم و تو هم سرمایی... این سرخی گونه هات نکنه تب داری...؟! دستش را بلند کرد و خواست روی پیشانی اش بگذارد که دخترک یک قدم عقب رفت. -حا... لم خوبه... تبم ندارم...! دست حسام روی هوا ماند و زیر نظرش گرفت. حالت چشمانش هم خمار شده بودند. -آخه وقت پریودیت هم نیست که بگم خونریزی داری...! گلی لب گزید و سر پایین انداخت. -وای آقا حسام من... من برم... کار دارم...! گلی زیر نگاه سنگین حسام تن داغ شده اش را عقب کشید اما دوباره نگاهش به گردن برنزه وکلفت مرد افتاد و اب دهان فرو داد... نگاهش باز پایین آمد و روی یقه باز و سینه ستبرش افتاد، لامصب بد چیزی بود مخصوصا وقتی هنگام تقلا هایش برای ارضا شدن خیس عرق می شد و هوش از سر دخترک می برد.، یک بار تجربه خوابیدن و دادن بکارتش به او شده بود فانتزی های سکسی و بین پایی که حسابی خیس شده و باید فرار میکرد وگرنه ابرویش می رفت... تا امد قدم از قدم بردارد دستش اسیر دست حسام شد. مضطرب نگاهش کرد. مرد کج خندی روی لبش داشت. -چته گلی...؟! چشات خماره و گونه هات سرخ... اینا اگه نشونه تب و گرما نیست پس چیه...؟! لب زیر دندان مشید. -من... باید... پوشه ها رو... حسام بی توجه به حرفش دستش را کشید و سمت اتاق خودش کشاند و در را هم جلوی چشمان متعجب منشی بست... دخترک را به دیوار کوببد و با حرص کفت... -مثل آدم بگو چته و چرا دائم نگات رو گردن و سینه منه... گلی از این نزدیکی حالش بدتر شد و دیگر داشت به گریه می افتاد. با نمی که توی چشمانش جمع شده بود، بغض کرد. -هی... چی...؟! حسام نیشخند زد و بدون هیچ حرفی دست روی سینه دخترک گذاشت که چشمانش در ان واحد گشاد شده و سپس با فشردنش ناله ای از دهانش خارج شد... حسام شرورانه بازم فشار داد که دخترک نالید و توی آغوشش وا رفت... -حالت خرابه دختر...! سپس مانتویش را کنار زد که گلی خواست اعتراض کند که بی توجه دست داخل شورتش برد و با خیسی وحشتناک بین پایش چشمانش درشت شد... -توله سگ چیکار کردی که اینقدر خیسی...؟! گلی شل شده و ملتمس پیراهن مرد را چنگ زد... -حسام تو رو خدا ارضام کن...!!! حسام تا انگشت خواست فرو ببرد گلی باز اعتراض کرد. -با انگشت نه خودت رو می خوام حس کنم...!!!! حسام با یک حرکت بلندش کرد و در حالیکه دخترک را روی میزش می گذاشت لختش کرد که با دیدن صحنه خیس مقابلش..... https://t.me/+lF_V6xsJDp05MWU0 https://t.me/+lF_V6xsJDp05MWU0 https://t.me/+lF_V6xsJDp05MWU0
2350Loading...
28
- دو سال کنارم موندی ، مراقبم بودی ، جلوی همه پشتم وایسادی ... نگاه پر از اشکش را به چشمان سرد و بی انعطاف مرد پیش رویش دوخت و سخت ادامه داد - بغلم نکردی ، نبوسیدی ، نوازش نکردی اما تو این دوسال هیچ وقت دم از نخواستنم ، دوست نداشتنم نزدی ... سخت بود گفتن این حرف‌ها ... روزی که زن این مرد شده بود خیال میکرد خوشبخت ترین دختر این دنیاست ... از همان بچگی ..از همان موقع که در عمارت خان بابا کنار این مرد قد میکشید عاشق شده بود .. تمام دنیا میدانستند نورچشمی خان بابا دل در گرو پسر عمه اش داده است ... برخلاف او هامون هیچ علاقه ای در خود نسبت به این دختر نمیدید. اگر مخالف ازدواجش با کمند نبود تنها بخاطر ملک خاتونش بود .. آن زن تمام دنیای این مرد بود و محال ممکن بود هامون روی حرف ملک خاتونش حرفی بزند. - بعد از دوسال امشب ، شب چهلم ملک خاتون بهم میگی واسه فردا بلیط گرفتی و داری از ایران میری ، میگی غیابی طلاقم میدی ، میگی مجبورم بپذیرم چون تو هیچ وقت دوستم نداشتی و دختر مورد علاقه ات نبودم ... برخلاف او که داشت از شوک و بغض سکته میکرد هامون خونسرد وسط سالن خانه ایستاده و در حالی که دکمه های پیراهنش را یکی یکی باز میکرد تماشایش میکرد - مهریه ات تمام و کمال پرداخت میشه ، با وکیل هم صحبت کردم که طی روند طلاق اذیت نشی ، درمورد خانواده ها هم لازم نیست تو توضیحی بدی خودشون کنار میان با همه چیز ... آخرین دکمه را باز کرد و خیره در آن تیله های عسلی رنگ پر از اشک غرید - نمیخوام بیشتر از این کشش بدی کمند ، این دوسال به اندازه کافی حضورت رو توی زندگیم تحمل کردم ، این شب آخری مثل یه دختر عاقل رفتار کن ...بذار حداقل دل خوش باشم یک شب به اندازه تمام این دوسالی که حالمو بهم میزدی آدم بودی... نفس در سینه دخترک بیچاره بند آمده بود... هامون اما در عین انزجار و خشم بود ... تا به الان به خاطر ملک خاتونش این دختر را تحمل کرده بود و حالا این عذاب به پایان میرسید... * * * آن شب با تمام بی رحمی او نسبت به آن دختر تمام شده بود و حالا چهارسال بود که از طلاق و جدا شدنشان میگذشت چهارسال بود که این مرد ایران را پشت سر گذاشته بود و هیچ خبری از اتفاقات آنجا و آدم هایش نداشت ... حالا بعد از چهارسال ... درست زمانی که آماده دریدن بند نازک لباس زیر دخترکی که زیر دست و پایش جولان میداد بود صدای تلفن همراهش در اتاق پیچید با حرص آن را از روی پاتختی چنگ زد ... تماس از ایران بود در اینکه جواب دهد تردید داشت اما بالاخره آیکون سبز رنگ را فشرد و گوشی را دم گوش گذاشت صدای پدرش از پشت خط آمد - شرایط مادرت خوب نیست ، باید برگردی ایران ... این شروع ماجرایی دوباره بود هامون الوند بعد از چهارسال باز هم به ایران برمی گشت... برگشتی که قرار بود در آن عمارت او را با دختری که چهارسال پیش طلاق داده و دم از نخواستنش زده بود روبرو کند .... https://t.me/+4DBoI14faYcxY2E0 https://t.me/+4DBoI14faYcxY2E0 https://t.me/+4DBoI14faYcxY2E0 https://t.me/+4DBoI14faYcxY2E0 https://t.me/+4DBoI14faYcxY2E0 https://t.me/+4DBoI14faYcxY2E0
1080Loading...
29
. ‌- واسه پسر فلج کبری خانوم دنبال زن میگردن... شال در دست یغما خشک شده بود که مامان چپ چپ نگاهش کرد -‌ چیه ماتم گرفتی؟ اره به منم گفت گفتم قدمتون روی چشم! یغما باورش نمی شد. گفته بود قدم شان روی چشم؟ - من نمی خوام مامان بگو نیان. اکرم از کوره در رفت. - خبه خبه انگار خواست خودش و نگه داشت. می گفتی دنیا رو به پات می ریزه هرزگی کردی مرده عین آشغال از خونش انداختت بیرون آبرو واسمون نموند. تا الانم به زور نگهت داشتم. اصلا زن بیوه مگه تو خونه می مونه... همینجوریشم صدتا حرف پشتمونه... امشب میان کجا چادر چاقدور کردی؟ با بغض عروسک را داخل نایلون گذاشت. - میرم دیدن میران... مامان بی مراعات مقابلش ایستاد. - ها برو ولی دیگه آخرین باره دیگه... مرد غریبه اجازه نمیده راه به راه بری خونه شوهر سابقت که... بی حرف سر تکان داد. روزها بود با این حرف ها می سوخت و می ساخت... او خیانت نکرده بود اما نه مادرش نه کوروشی که برایش می مرد حرفش را باور نکرده بود... با پاک کردن اشک هایش از تاکسی پیاده شد. بخاطر پسرکش بود که لبخند روی لبش نشاند... دلتنگ به خانه نگاه می کرد. همه ی وسایل ها عوض شده بودند... گل های یاسی که کاشته بود را هم کنده بودند... - آقا گفت فقط یک ساعت! یغما با دیدن سلیمه از جا پریده و خوشحال سلام کرده بود که زن بی حرف رو ترش کرد. بغض و لبخندش قاطی شده بود که پسرکش را به آغوشش فشرد. - خوبی عمر مامان؟ میران با دست روی صورتش زد. - ما...ما...ماما... باورش نمیشد. پسرکش او را صدا می زد! - جانم مامان؟ جانم... بازم بگو؟ مام... - با تو نیست! صدای آشنای زنانه ای نگاه پر ذوقش را سمت پله ها کشاند. ترگل بود! اما چرا از اتاق خواب مشترک او و کوروش بیرون می آمد؟ - تو اینجا چیکار می کنی! پوزخند ترگل مانند سیلی بود. علی الخصوص که به عقب چرخیده و با خنده گفت: - خونمه عزیزم! قلبش فشرده شد... کوروش به او خیانت کرده بود. با ترگل؟ دروغ بود.... نه کوروش با اون این کار را نمی کرد - امروز هم زودتر برو لطفا ما قراره بریم مسافرت... سری بعدی قبل اومدن خبر بده! زمردی های سرخش از میران که تقلا می کرد به آغوش ترگل برود کنده شده و به مردی تازه در چارچوب ایستاده بود رفت. دلتنگش بود... تمام این چند ماه را وقتی او جان می کند کوروش با ترگل بود؟ - دیگه نمیام خونه با وکیل صحبت می کنم جای دیگه میران رو ببینم. مخاطبش کوروش بود اما ترگل جوابش را داد: - نمی شه عزیزم میران.... هنوز نگاه یغما به کوروش بود‌. - دارم ازدواج می کنم درست نیست بیام اینجا. گفت با چسباندن دو لب چادرش به هم رگ های بیرون زده کوروش و چشمان سرخش را پشت سر گذاشت... #پارت https://t.me/+thTrBtwPENxhOWY0 https://t.me/+thTrBtwPENxhOWY0 https://t.me/+thTrBtwPENxhOWY0 https://t.me/+thTrBtwPENxhOWY0 https://t.me/+thTrBtwPENxhOWY0 https://t.me/+thTrBtwPENxhOWY0 https://t.me/+thTrBtwPENxhOWY0 https://t.me/+thTrBtwPENxhOWY0 https://t.me/+thTrBtwPENxhOWY0 https://t.me/+thTrBtwPENxhOWY0
2272Loading...
30
پارت جدیدو خوندین؟
4320Loading...
31
-چرا گریه می کنی اخه، چطوری ساکتت کنم؟! بچه ی بیچاره از شدت گریه صورتش سرخ شده بود، حتی نمیدانست چطور باید برایش شیر خشک درست کند. پشتش را نوازش کرد و ناخوداگاه گفت: -جانم مامان... هیچی نیست پسرم. گرسنته؟ روی تخت نشست و یک سینه اش را از سوتینش در اورد، بچه را بغل کرد و سعی کرد سینه اش را درون دهان کوچک پسرک جا دهد: -بخور دیگه، جی جی مامانو بخور پسرم. به اجبار زن پسرعمویش شده بود... پسرعمویی که یک پسربچه ی نوزاد داشت. هیچ شیری در سینه اش نبود و حتی مهر مادری نسبت به این بچه نداشت اما دلش نمی امد انطور هق بزند. -عا قربونش برم بخور عزیزم. موهای تنکش را نوازش کرد و دید که چطور ساروین سینه بدون شیرش را پر قدرت می مکید. طوری که یک لحظه حس کرد دردش گرفت. -یه ذره بچه چه زوری داری... لابد به اون بابای هیزت رفتی دیگه. الان هم معلوم نیست مشغول مالیدن کدوم یکیه که دیر کرده! -من هیزم؟ ناگهان از جا پرید اما با نق زدن ساروین دوباره ارام گرفت‌ ان قدر سینه ی بدون شیرش را خورده بود که از خستگی خوابش برده بود همان طور. -جای اینکه اونطوری بهم زل بزنی بیا بچتو بگیر، یه پرستارم براش استخدام کن چون من بلد نیستم این جور موقع ها چطوری ساکتش کنم. پوزخندی زد و به دخترک اشاره‌ زد: -ظاهرا همچین بی عرضه هم نیستی، میدونی از کجای بدنت کِی استفاده کنی! سرخ شده همزمان از خجالت و عصبانیت! جلو امد و همین که ساروین را از سوین گرفت سینه ی بزرگش از دهانش بیرون افتاد و سینه خیس و درشتش جلوی دیدش قرار گرفت. آب دهانش را قورت داد و خشدار گفت: -سینتو پاک کن با دستمال، روی میز عسلی هست! سری تکان داد و او بچه به بغل از اتاق خارج شد اما نمی دانست که امیرحسام... *** با حس دستی روی سینه اش از خواب پرید و در کمال تعجب امیرحسام را دید که داشت قزن سوتینش را باز می کرد. -ساعت دو شب تو اتاق من چی میکنی حسام؟ -به پسرم خوب سینه هاتو تعارف میکردی که... فقط من اَخَم؟ تازه دهن من بزرگتره بهتر میتونم این هلوهارو بمکم! با ترس پسش می‌زند اما انگار بد بالا زده بود که رویش خم شد و زبانش روی سینه اش نشست. _سینه‌هات چقدر بزرگن سوین! لعنتی مادرش دقیقا زیر تخت خوابیده بود چطور نمی دیدش؟ -حسام الان وقتش نیست برو بیرون. دستش را از کش شلوارش رد کرد: -زنم نیستی مگه؟ ضربه ی محکمی به باسنش می‌زند که همان لحظه مادرش روی تشکش می‌نشیند که... https://t.me/+ElrBov_51Ko1N2Q0 امیرحسام...🔥 تنها وارث و نورچشمیِ خاندان دولت شاهی! سرگردی سکسی و جذابه که هر دختری براش سر و دست می‌شکنه! اما اون قسم خورده جنس مونث رو به خاطر یادگار برادرش از زندگیش خط بزنه! اما با اومدن سوین، دل میده به دختر عموی یتیمش که حاضره در ازای داشتن سرپناه باهاش...! https://t.me/+ElrBov_51Ko1N2Q0 https://t.me/+ElrBov_51Ko1N2Q0 #دارای‌محــــدودیت_ســــنی🔞
8063Loading...
32
-می‌خوام با برزو آشنات کنم دخترم نگاهم به مرد سی ساله ای خورد که رو مبلی نشسته بود و هیکل و تتو هاش باعث می‌شد خیره بمونی بهش و اونم متعجب بهم کمی خیره موند و گفت: -خان‌بابا نمی‌دونستم دختر این سنی دارید بدنم از نفرت جمع شد چون من دختر این مرد نبودم و خان‌بابا جواب داد: -دخترم نیست، دختر دشمنم که یک سال داره با من زندگی می‌کنه بغض کردم و برزو گیج به من نگاه کرد: - متوجه نمیشم خان‌بابا با نیشخندی بهم نگاه کرد: -می‌خوای خودت تعریف کنی؟ هیچ وقت نمی‌تونستم‌رو حرفش حرف بزنم اولین باری که تو خونش سر کشی کردم و مهره‌داغ شدم و یادم نرفته! هنوزم پشت گردنم جای اون میله ی داغ بود! سکوتمو که دید غرید:- گفتم تعریف کن! -من گلرو دختر خانواده صالحیم سال گذشته خان‌بابا کل خانوادمو کشت اما به خاطر رحمت و لطفش منو زنده نگه داشت الان من دختر خان... خان‌بابا و بغض به گلوم چنگ زد با یاد اون روزا و خان‌بابا ادامه داد: -و یک سال که فقط تو این عمارت زندگی می‌کنه زندگی نمی‌کردم، زندانی بودم و می‌دونستم کوچیک ترین تخلفی باعث ناقص شدنم میشه! سر پایین انداختم و نمی‌دونستم چرا منو داره به این مرد معرفی می‌کنه تا این که گفت: -دیگه هجده سالش شده وقتش آزادش کنم تا برگرده پیش خانواده ی پدریش که فکر میکنن گلرو مرده با این حرف سر بالا آوردم؛ می‌خواست ولم کنه؟ برزو بعد مکثی گفت: -خب چرا منو صدا زدید خان‌بابا لبخندی زد یه لبخند پر از شرارت: -زشته بدون هیچ پاداشی از خونه ی من بیرون بره بالاخره دختر من شده برزو به من نگاهی کرد و خان‌بابا با جدیت تمام ادامه داد: -باردارش کن!!! بدنم یخ بست و خود برزو هم تو شوک رفت: -من؟ آخه یعنی متوجه نمیشم معلوم آدمیه که نمی‌تونه رو حرف خان‌بابا حرف بزنه و خان بابا به من اشاره کرد: -‌او مرد یه دختر خوشگل جوون دست نخورده که یک سال تمام حتی رنگ آفتابم بدنشو ندیده رو دارم بهم پیشکش میکنم بعد میگی متوجه نمیشم تنم لرز گرفته بود برزو بهم خیره شد و هان بابا ادامه داد: -می‌خوام وقتی برمیگرده پیش اون پدر بزرگ عوضیش شکمش بالا باشه همه فکر کنن بچه ی منو باردار -نه نه ترو خدا نه... صدای من بود که تو سالن پیچید و خان بابا داد زد: -ساکت! هق هقم شکست و خان‌بابا ادامه داد: -یا هر هفته میای خونه ی من تا با این دختر ازت پذیرایی کنم یا میتونی خودت تاکید میکنم خودت بکشیش و جنازشو ببری برای پدر بزرگش! جز این راه ها راه دیگه ای نداری بهم با ترحم خیره شد که جیغ زدم -ترو خدا بکشم... ترو خدا لینک چنل لباسامو با زور از تنم کند و خوابوندم رو تخت و‌ خودشم به سرعت برهنه کرد هق هق می‌کردم زیر تن مردونش تقلا می‌کردم که با دستاش صورتمو قاب کرده بود: -آروم بگیر د آروم بگیر میگم هیچی نی یه لحظه واستا نزار باز به زور متوصل شم زار زدم: - ترو خداااا تو مرد بدی نمیاد باشی ترو خدا غرید: - ترو خدا چی میگی بکشمت؟ جوری غرید که ترسیده نگاهش کردم که ادامه داد:-ببین چاره ای نداریم، هم من هم تو -اگه باردار شم بابا بزرگم بفمه من زندم و فکر کنه از خان‌بابا باردارم میکشم پس فرقی نداره خیره بهم شد:-اگه باردار شی من نمیزارم کسی بچمو بکشه... فقط آروم بگیر الان مات چشماش موندم که هیشش کش داری گفت و به یک باره درد شدیدی زیر دلم پیچید و صدای جیغم بلند شد... و این شروع داستان ما بود.. https://t.me/+DxLFdEJnsVM3NDE0 https://t.me/+DxLFdEJnsVM3NDE0 https://t.me/+DxLFdEJnsVM3NDE0 https://t.me/+DxLFdEJnsVM3NDE0
5946Loading...
33
مامان‌جون وقتی بفهمه داره بابا میشه به نظرت خوشحال میشه!؟ مادر شوهرم چادرش رو از سرش درآورد و جعبه ی شیرینی هارو روی میز گذاشت: - وا مارال دخترم مگه میشه خوشحال نشه؟ تو روز تولدش می‌خواد بشنوه بابا شده مگه کم چیزیه که تک پسر خانواده ما داره پدر میشه؟ با ناخنام بازی کردم: -آخه فکر نکنم خیلی دوستم داشته باشه ما هنوزم عقدیم عروسی نگرفتیم شاید اون اون.‌.. مادر شوهرم نچی کرد: -اگه دوست نداشت که الان تو عقد مادر بچش نبودی عه سکوت کردم و دیگه نگفتم فقط روی تخت تو خونش زنشم و تو هیچ چیز دیگه باهاش سهیم نیستم! بغض داشتم اما امید داشتم با اومدن این بچه بهم توجه کنه و عروسی بگیریم با این فکر لبخندی روی لبم نشست و دستمو روی شکمم گذاشتم که مادر شوهرم ادامه داد: - برو آماده شو الان مهمونات می‌رسنا و من خوش خیال آماده شدم، رز قرمز به لبام زدم و خونرو ترئین کردم و همه مهمانان اومدن‌.. خانواده ی من، خانواده ی خودش، دوستامون روحشم خبر نداشت تو این ساعت این همه آدم تو خونش که همیشه ساکت و خاموش بود باشن و با ذوق کل چراغارو خاموش کردم و بلند گفتم: - همه ساکت اومد تو سوپرایزش کنیم و خودم کیک به دست منتظر خیره به در موندم و بعد ثانیه ای صدای چرخش کیلید تو خونه پیچید و همین که در باز شد با جیغ گفتم: - تولدت مبارک و صدای دست و جیغ بلند شد و چراغا روشن شد اما با دیدن نامجو دست تو دست و کنار دختر مو بلوندی وا رفتم... نه من بلکه همه! حتی خودش! لبخندم پر کشید و کیک از دستم افتاد و انگار آب یخ ریختن رو من و اون اول از بهت درومد: - چه خبره اینجا؟! دختر مو بلوند دستشو از دست نامجو بیرون کشید: - این کیه نامجو؟ و نامجو چشم هاش رو بهم فشرد و دست پیش گرفت که پس نیفته: - خیله خب این مسخره بازی دیگه باید تموم‌شه بهم خیره شد و با ناراحتی که در چشم هاش موج می‌زد گفت: - مارال تو مناسب من نیستی، منو تو زندگیمون نمیشه... و این دختر معشوقه ی من قلبم... قلبم خورد شد صداشو شنیدم! صدای داد و بیداد بابام که آبروم آبروم می‌کرد و من اصلا براش مهم نبود یا مادر خودش که میزد تو صورتش و می‌گفت یعنی چی برام مهم نبود فقط عقب عقب رفتم و نگاه اون نامردم روم موند تا وقتی دورش پر هیاهو شد و دستمو روی قفسه ی سینه ای گذاشتم که تیر می‌کشید کسی متوجه ی من نبود که چی جوری همه چیم خورد شد و نفسم بالا نمی‌اومد به زور نفس می‌کشیدم و صداشو شنیدم که در جواب حرفای بابام داد میزد: - نمی‌خوامش زوری که نیست؟ نمی‌خوامش مهریشو پرت میکنم جلوش فقط برید گورتونو از زندگیم گم کنید دخترتون آویزون زندگی من شده نمی‌خواست منو؟ پس اون همه حرف عاشقانه که در گوشم زمزمه می‌کرد چی بود؟ اون همه عشق بازی؟! اشکام روی صورتم ریخت و با خودم زمزمه کردم: - آخ قلبم، قلبم خدا قلبم نفسم بالا نمی‌اومد سینم درد میکرد و یک لحظه نگاهم روی چاقوی تزیین شده ی روی کابینت افتاد که برای رقص چاقو خودم دورشو گل زده بودم سمتش رفتم و نگاهی به اون هیاهو و سر و صداهایی کردم که لحظه ای دیگه برام مهم نبود من داشتم از فشار درد قلبم می‌مردم. قلبی که وحشتناک تیر می‌کشید و باید این درد و قطع می‌کردم! برداشتمش و روی گلمو گذاشتمش و آروم صداش زدم:- نامجو نشنید و بلند تر گفتم: - نامجو بازم نشنید و تند تند داشت ازون دختر کنارش دفاع می کرد و به یک باره با تمام توان جیغ زدم: - نــــامــــــــــجـــــــــو سکوت شد همه سمت من برگشتن و مادر شوهرم زد تو صورت: - یا البفضل عباس نکن مارال جان نکن چیزی نگفتم و فقط خیره بودم تو چشمای مرد نامرد روبه روم زمزمه کردم: - ببین من آویزون زندگیت به خدا نبود به خدا نمی‌خواستم اذیتت کنم فقط دوست داشتم نفس نفس می‌زدم و قلبم هنوز تیر می‌کشید و بابام خواست جلو بیاد که جیغ زدم: - نیا نیا خودمو میکشم نیا حرف دارم با این آدم من حرف دارم بابا ایستاد و نامجو با ترس خیره من بود که ادامه دادم: - فقط دوست داشتم و تو... تو گفتی دوستم داری اما دروغ گفتی من می‌فهمیدم داری دروغ میگی اما دوست داشتم بازم خودمو به حماقت بزنم اشکام گوله گوله روی صورتم ریخت و تو اوج درد لبخند زدم: - داشتی بابا می‌شدی!!! جا خورد مادرش گریش گرفت: - ترو خدا نامجو یه کار دست خودش نده حاملست هول کرده کمی سمتم اومد: - کسی نیاد جلو... مارال بزار بزار حرف می‌زنیم مارال چاقو رو بده بهم عزیزم نیشخندی زدم عقب رفتم و به دیوار تکیه دادم: - فکر کردی خودمو میکشم؟ نه من ثمره ی این عشقی که منو کشتو میکشم تا شایدم خودم باش بمیرم گیج موند و همون موقع درحالی که گریه میکردم چاقو رو محکم فرو مردم تو رحممم و صدای هوارش تو خونه پیچید و سمتم دوید اما دیگه دیر بود چون خون به یک باره همه جارو گرفت و من از شدت درد چشمام سیاهی رفت و افتادم.... و بعد..‌ بعد https://t.me/+eAn1CqqfA602YWZk https://t.me/+eAn1CqqfA602YWZk
3151Loading...
34
-تو زن داشتی و به من تجاوز کردی عوضی؟ زن داشتی و منو عقد کردی؟؟ نیشخندی زد و خونسرد جلوتر اومد. سینه به سینه‌ام ایستاد و گفت : -خوبه... خوشم اومد. کلاغای فعالی داری! دستمو روی سینه‌اش کوبیدم و نالیدم : یکم جدی باش لعنتی مچ هر دو دستمو گرفت و به راحتی مهارم کرد -صداتو ببر زنیکه. تو خودت خواستی بیای زیر من یادت رفته؟ اون روزی که از دست شوهرِ ننت فراری بودی یادت نبود بپرسی زن دارم یا نه؟ وقتی گفتی جا و مکان نداری و بهت خونه دادم یادت نبود؟ خیال کردی خیریه دارم؟ قطره‌های اشک روی صورتم راه افتاد و گفتم : من... من فکر نمیکردم.... که تو.... سرشو روی صورتم خم کرد و نفس داغشو رها کرد که پلکامو محکم به هم فشار دادم حس تحقیر شدن داشت دیوونه‌ام میکرد -شششش جای حرفیا لباساتو بکن که امشب خیلی باهات کار دارم کوچولو💦🔞 دستش سمت اولین دکمه‌ی لباسم رفت که با همون چشمای بسته لب زدم : زنت اینجا بود... غزل! همه چیزو واسم تعریف کرد حرکت دستاش متوقف شد. حتی نفس نکشید یه قدم عقب رفتم و خیره‌ی نگاه مات مونده‌اش شدم دستامو روی سینه قفل کردم و گفتم : -زنت همه چیزو واسم گفت البرز زند! اومدی از من انتقام بگیری؟ چی مونده بود از من بی انصاف؟ دستامو دو طرفم باز کردم و ادامه دادم : منو میبینی لعنتی؟ انتقام بابامو از دخترش گرفتی؟ من بیست ساله بابامو از دست دادم. من بی پناه بودم بی انصاف چطور دلت اومد... دستشو محکم روی صورتش کشید تا بتونه ذهنشو خالی کنه. من حالا این متجاوزِ کینه‌ای رو بیشتر از هرکسی میشناختم خواست حرف بزنه که دستمو به علامت سکوت بلند کردم و گلایه کردم ازش : -به من تجاوز کردی... بالای همون کوه لعنتی که میخواستم خودمو ازش پرت کنم پایین و خلاص بشم.... وقتی خواستن توی کلانتری عقدمون کنن هیچ کاری نکردی.... توی این خونه‌ی پوسیده‌ی لعنتی که هر لحظه ممکنه سقفش روی سرم بریزه هر بار به من تجاوز کردی. کجای این دنیای لعنتی انتقام پدر رو از دخترش میگیرن؟ هر دو دستش رو بلند کرد و گفت : صدف... آروم باش تا صحبت کنیم. همه چیز اون جوری نیست که غزل واست گفته پشت دستمو روی صورت خیس از اشکم کشیدم و گفتم : -پس چیه؟ زن اولت دروغ میگه؟ اون همه چیز رو میدونه.... گفته بود اگر بهت بگم همه رو انکار میکنی فاصله‌ی بینمون رو پر کرد و دو طرف کمرمو بین دستاش گرفت خواستم خودمو کنار بکشم که نذاشت و محکمتر کمرمو گرفت درست زیر گوشم گفت : آروم بگیر دو دقیقه! بذار منم از خودم دفاع کنم هق زدم و گفتم : جایی واسه دفاع نداری البرز زند! زنت خیال میکرد من بخاطر مال و اموالت خودمو آویزونت کردم. خبر نداره من فکر میکردم شوهرم یه کارمند ساده اس! وقتی اسممو بهش گفتم، اون بود که گفت بخاطر یه کینه‌ی قدیمی اومدی سراغ من. زنت... نذاشت ادامه بدم و پچ زد : -زنم؟ بهت نگفت اسمش توی شناسنامم نیست؟ زن من فقط تویی صدف، بفهم اینو! آره اولش واسه انتقام اومدم سراغت. تلافی کارای باباتو میخواستم از تو بگیرم که دلم خنک بشه ولی نشد، نتونستم... دلم واست لرزید ناباور نگاهش کرد و لب زدم : چی میگی... خواست عقب بره که یقه‌ی لباسشو چنگ زدم و مانعش شدم -وایسا البرز. نمیذارم بری دستشو محکم پشت گردنش کشید و گفت: چی میخوای بدونی؟ تهش مگه همین نبود؟ که اعتراف کنم دلم سُرید واسه دخترِ مرداویج افشار و یادم رفت واسه انتقام اومدم با خودت نگفتی البرز چرا هرشب میاد اینجا؟ نپرسیدی چرا شبا فقط محکم بغلت میکنه؟ ندیدی نگران شدنمو؟ دیگه حتی سعی نکردم جلوی اشکامو بگیرم -اینا منو قانع نمیکنه البرز. من دیگه گول نمیخورم... من از اینجا میرم همین امشب.... دستشو روی شکمم کشید و آرومتر لب زد : بری؟ دیره صدف! بچه‌ام توی شکمته... بخوای هم نمیتونی بری. همه باید بفهمن تخم و ترکه‌ی البرز زند، تنها وارث اون هلدینگ از خون دخترِ مرداویج افشاره، نه از محمدعلی شریعت و غزل! یه خبر دیگه‌ هم واست دارم عزیزم... بابات زنده‌اس! کسی که بیست سال فکر میکردی مُرده، زنده است و الان باید بفهمه داره نوه دار میشه.... https://t.me/+eefsQwLHiO42YTFk https://t.me/+eefsQwLHiO42YTFk البرز زند مردی که با هویت جعلی وارد زندگیم شد. خیال میکردم یه کارمند ساده اس که واسه نجات من خودشو به آب و آتیش زده و بهم پناه داده! اما اون فقط یه هدف داشت؛ انتقام از بابام که بیست سال پیش مُرده البرز زند، مالک هلدینگ بزرگ زند، واسه نابودی یه دختر پا روی همه چیز گذاشت و نمیدونست آخرین شلیکِ این تفنگ قراره قلبشو نشونه بگیره و بدجور عاشق دخترِ مرداویج خان بشه.... این بار جوری عاشق بشه که واسه به دست اوردنِ دوباره‌ی زن و بچه‌اش حاضره از همه چیز بگذره... https://t.me/+eefsQwLHiO42YTFk https://t.me/+eefsQwLHiO42YTFk #محدودیت‌سنی 🔞 #پارت‌اول توی کوه به دختره تجاوز میکنه😱 سرچ کن اگه نبود لفت بده بیشتر از ۸۵۰ پارت آماده 🔥✨
4041Loading...
35
Media files
2170Loading...
36
نوک سینه ی دخترک رو در دهانش گرفته بود... و تند تند با فک کوچکش با چشم های بسته ای مک میزد طوری که سوین حس می‌کرد سینه اش دیگر زخم شده و می‌سوز! با صورتی درهم از درد سینه اش را از دهان نوزاد بیرون کشید خواست بلند شود اما صدای گریه نوزاد دوباره تو اتاق پیچید و ناچار دوباره به حالت قبل برگشت و از فرط خستگی نالید: - ترو خدا بخواب آخه منم که شیری ندارم که تو بخوری داره آتیش میگیره سینم بغضش گرفته بود دیگر و به یک باره صدای مردونه ی پسر عمویش اون رو از جا پروند: - تو اصلا مگه زن شدی که حالا مامان بشی شیر داشته باشی بدی این بچه؟چیکار می‌کنی؟ نگاهش به امیرحسام که در درگاه در ایستاده بود کشیده شد و برای یک لحظه به قدری از وجودش خوشحال شد که یادش رفت با چه وضعیتی جلوی یک مرد جوون روی تخت دراز کشیده و گفت: - وای امیر اومدی! کجا بودی پسر داداشت منو کشت... هر کار میکنم آروم نمیشه نیم نگاهی به نوزاد کرد: - ولی الان آرومه خیلیم انگار از وضعیتش راضی سوین تازه یاد حالتش افتاد هینی کشید و ملافه ای روی بالا تنه و نوزاد کشید که امیر نیشخند صدا داری زد و سمت تخت رفت. روی تخت نشست و سومین با صورتی سرخ شده نگاه گرفت ازش و امیر خسته روی تخت دراز کشید و گفت: - آقا جون حالش بد شده باز بردیمش بیمارستان دارم می‌میرم از خستگی سوین کمی فاصله گرفت و گفت: - همه چی ریخته سرت، یهو داداشت مرد این بچه افتاد وسط زندگیت یهو آقا جون حالش بد من شدم سرباز زندگیت نمدونم آقا جون اگه چیزیش بشه خدایی نکرده من چیکار کنم کجا برم قطره اشکی روی صورتش افتاد و امیر نگاهش را به سوین بیست ساله ای داد که پدر بزرگش او را بزرگ کرده بود و حالا کسی را نداشت. دستش را روی صورتش کلافه گذاشت: -من خیلی فکر کردم سوین! تو یه دختری من یه مرد جوون و این جوجم که نوزاد بهتر... مکثی کرد و ملافرو کنار زد که سوین در خودش جمع شد و گفت: - چیکار می‌کنی من... من... من لختم امیر نگاهش را به چشم های سوین داد: - بچه خفه میشه زیر ملافه! بعدشم محروممی صیغمی به قدری جدی حرف میزد که سوین سکوت کرد و امیر ادامه داد: - می‌گفتم، تو دختری من مردم این بچست ما همین الانشم یه خانواده ی کاملیم! تو به من نیاز داری برای زندگیت من به تو نیاز دارم برای بزرگ کردن بچه ی برادر مردم چون به کسی نمتونم اعتماد کنم... آقا جونم این جوری دم آخری خیالش راحت میشه سوین دهنش باز مانده بود و نمی‌دانست چه بگوید که امیر از روی تخت بلند شد و خیره به بچه ی برادرش که سینه ی سوین در دهانش بود شد و سوین لب زد: - خجالت میکشم نگاه نکن اون طوری امیر لبخند کمرنگی زد و سوین ادامه داد: - یعنی یعنی چی ما همین الانم خب باهم داریم زندگی می‌کنیم دیگه امیر این بار بی رو در وایسی حرفش رو زد: - آقا جون عمرش دیگه زیاد کفاف نمی‌ده تو تا آخر رو دوش منی پیش من زندگی می‌کنی پس بهتر عقدم شی برای من زنونگی کنی برای این بچه مادری سوین مات ماند، کلمه ی زنانگی در سرش دوره شد و منظور امیر واضح بود... اما پس دوست داشتن و عشق در قصه ها و رمان ها چی می‌شد؟! مگر قرار نبود عاشق شود و بعد ازدواج کند؟ با این حال جرعت مخالفت نداشت انکار چاره نداشت و امیر این بار خیره شده به نوزاد برادرش و زمزمه کرد: - چقدر سفیدی شیر برنج... https://t.me/+jTWS2FYB0KoyMTE8 https://t.me/+jTWS2FYB0KoyMTE8 https://t.me/+jTWS2FYB0KoyMTE8 داستان درمورد آدمای کوچیک و بزرگیه که زندگی محبورشون می‌کنه یک خانواده بشن یک خانواده...!
1061Loading...
37
از مدرسه برمیگشتم و صدای گریه نوزادی در عمارت خونه پدر بزرگم پیچیده بود! متعجب بدو وارد خونه شدم با دیدن پسر عموم که سالی یه بار شاید میومد دیدن آقاجون سلامی دادم و نگاهم به نوزاد کنارش افتاد! بالا سر نوزاد متعجب رفتم و ناخواسته لبخندی به قیافه معصومش زدم و ادا درآوردم: - وای وای چه دختر خوشگلیه صدای جدی پسر عموم به گوشم رسید: - پسره! نیم نگاهی به قیافه جدیش انداختم و دوباره روبه نوزاد ادامه دادم: - خب پس وای وای چه شازده پسر خوشگلی احساس کردم گوشه لب پسر عموم بالا رفت و صدای گریه و نق نق نوزادم کم شد و با چشماش بهم خیره شد که سمت آقاجون برگشتم: - آقاجون بچه کیه؟ پر اخم به هاکان خیره شد که بی فکر گفتم: -عه این که زن نداره هاکان کلافه دستی در صورتش کشید:-حتما باید زن داشته باشی بتونی تولید مثل کنی؟ هیچ وقت باهم هم کلام نشده بودیم، من پدر و مادرم فوت شده بود و پیش آقا جون زندگی می‌کردم همیشه ی خدا این پسر عموی ۳۳ ساله عصا قورت داده هم منو به بچه میدید! ساکت موندم که آقا جون جوابشو جا من داد: - آره دخترم دوست دخترش شکمش بالا اومده زاییده پولشو گرفته رفته! حالا هاکان مونده و حوضش و یه بچه بی مادر https://t.me/+fdz68LfWn2UxNzk0 https://t.me/+fdz68LfWn2UxNzk0 https://t.me/+fdz68LfWn2UxNzk0 چشمام گرد شد و هاکان اخم کرد: - من مسئولیت کاری که کرده بودم و به عهده گرفتم آقا جون، مادر این بچم خودم نخواستم تو زندگیم بمونه آدم زندگی نبود - پس بچت از یه زن بدکاره ی زنا کار.‌ هاکان محکم کوبید رو میز جلوش جوری که من تو جام پریدم و صدای گریه بچه هم بلند شد:-من نیومدم حرف بشنوم اومدم فقط خبر بدم همین از جاش بلند شد و بچه ی کنارشو تو آغوش کشید و لب زد: - جونم بابا؟! میریم الان لحن مهربونش انگار فقط مخصوص بچش بود و آقا جون به من نیم نگاهی انداخت و عصا کوبید زمین و گفت: - بچرو بگیر ازش آرومش من با این ناخلف حرف دارم  و این جور وقتا هیچ کس جرأت مخالفت نداشت؛ با دو دلی بچش رو بهم داد و خودم هم با دو دلی و احتیاط نوزادش رو به آغوش گرفتم که زمزمه کرد: - عروسک نیستا. تند سری به تأیید تکان دادم و جالب اینجا بود نوزاد کوچولو تو آغوشم گریش بند اومد و من خوشحال ازین اتفاق سمتی رفتم و دور تر از آنها روی مبلی نشستم. شروع به بازی با اون کوچولو کردم و که به یک باره هاکان از جایش بلند شد و داد زد: - چی میگی آقا جون؟ هنوز بچست آقا جون هم صداش بالا رفت: -تو بزرگش کن! من دیگه عمرم قد نمی‌ده بفهم نگران بهشون خیره شدم که هاکان نیم نگاهی بهم انداخت و آقا جون ادامه داد: - با این گندی که زدی اون بچم یه مادر میخواد شماها همخونه اید میتونید کنار هم زندگی کنید اموالمم بین خودتون پابرجا میمونه هاکان باز نیم نگاهی بهم انداخت و نگاهش روی یونیفرم مدرسه من چرخید و من گنگ بودم که هاکان نیشخندی زد و بلند روبهم گفت: - کلاس چندمی؟ از جام بلند شدم و با تردید گیج لب زدم: - سال آخرم دیگه سری به تایید تکون داد و اومد سمتم بچش رو از آغوشم بیرون کشید. سمت خروجی رفت و قبل این که خارج بشه ادامه داد: - قبول… تاریخ عقد و بزار واسه وقتی که درسش تموم شد و من با چشم های درشت شده وا رفتم -چی؟ چی میگید؟ اما اون نموند و در خانه را محکم بهم کوبید مجلس عروسی که من شکل ماتم زده ها بودم و دامادش بدون لبخندی تموم شده بود و حالا تو خونه‌ی هاکان بودم... با لباس عروس نوزادی که ۹ ماهش شده بود رو تو اتاق می‌گردوندم و از فرط گریه کبود شده بود انگار نمی‌تونست درست نفس بکشه: - جونم گریه نکن چرا این جوری می‌کنی؟ هاکان کجا رفتی اه صدای جیغش در خانه می‌پیچید و نفسش می‌رفت و می‌آمد و به یک باره خودم هم ترسیده از شرایط صدای گریه ام بلند شد: - ترو خدا تو مثل بابات اذیتم نکن روی تخت نشستم و همین طور که گریه میکردم صدای گریه اون پایین اومد و دست کوچیکش رو روی سینم گذاشت. با این حرکت به یک باره لباس دکلت عروسمو پایین کشیدم که سریع سینم رو گرفت و صدای گریش کامل قطع شد و خودم هم ساکت شدم. چشمامو‌ بستم که صدای هاکان به گوشم خورد:- چیکار می‌کنی؟ با هینی چشمام باز شد و از خجالت تو خودم جمع شدم و خواستم پاشم که توپید: - تکون نخور الان صدای گریش دوباره بلند میشه پوفی کشید و کنارم روی تخت دراز کشید: خجالت نکش ازم منو تو باید فراتر از این چیزا بینمون اتفاق بیفته متوجهی که؟ بغضم گرفت که روی تخت نشست و با دستش نوازش وار روی سینم دستی کشید: - منم مثل پسرم آروم کن، باور کن من از درون بدتر ازون بچه ی تو بغلتم منم آروم کن! و... https://t.me/+fdz68LfWn2UxNzk0 https://t.me/+fdz68LfWn2UxNzk0 https://t.me/+fdz68LfWn2UxNzk0
872Loading...
38
#پارت_889 - دختره سیبیلاش از من بیشتره...اصلا سر و شکلشو دیدی مادر من ؟ با تمسخر می گوید و حین آنکه دکمه های پیراهن مردانه اش را باز میکند رو به مادرش ادامه میدهد - بعد میگی برو باهاش شبت رو صبح کن؟ با این آخه؟ - مار بزنه اون زبونتو پسر ، صداتو بیار پایین طفل معصوم میشنوه ... تک خندی میزنه و پیراهنش را از تن بیرون میکشد - میگم که بشنوه ، که خام حرفای شما نشه و خیال کنه با بزک دوزک من آدم حسابش میکنم و میکشمش زیرم که به خواسته اش برسه و شما ببندیش به ریشم ... از جوابش هدیه باز هم چشم غره می رود - خدا مرگ بده منو این چه طرز حرف زدنه؟ این دختری که داری پشت سرش اینجوری حرف میزنی ناموسته ، چندساله نامزدته ، محرمته... دست سمت کمربند شلوارش میبرد و بی اهمیت به حضور هدیه سگک آن را باز میکند یک دوش گرم احتیاج داشت - اون دختر واسه من هیچی نیست هدیه ... مکث کوتاهی میکند - اگرم این یکی دوساله سکوت کردم و گذاشتم شماها هر جور دلتون میخواد بتازونید سر این بوده که خیال میکردم خودش انقدر عقل و شعورش برسه که راهشو بکشه بره زهرخندی میخند و سپس ادامه میدهد - ولی دیدم نه طرف آویزون تر از این حرفاست و حتی چشم به خشتک ما داره ... هدیه رنگ به رنگ میشود و او بی اهمیت شلوارش را از پا درمی آورد با یک لباس زیر مردانه در اتاق چرخ میزند و همانطور که به سمت حمام می رود می گوید - جای اینکه هزار و یک نقشه بریزی ببندیش به زندگی من بفرستش بره دنبال آینده اش ، از من واسه این دختر شوهر درنمیاد هدیه... دستگیره درب حمام را پایین میکشد و هنوز وارد آن نشده است که هدیه می گوید. - میفرستمش بره یعنی قبل از این صحبتا خودش گفت میخواد که بره ولی ... - ولی چی؟ هدیه نیم قدمی جلو می آید - گفته قبل رفتن میخواد باهات حرف بزنه ... اخم میکند و هدیه کفری می توپد - بعد از این همه مدت اینکارو که میتونی بکنی؟ببین چی میگه ... -  دوش بگیرم باشه .. - نمیشه ، بلیط داره ، باید بره ترمینال... ابروهای مرد بالا می پرد دخترک واقعا قصد رفتن داشت؟ لبخندی از سر رضایت میزند و می گوید - خیله خب بگو بیاد هدیه که به قصد صدا کردن کمند بیرون می رود او شلواری میپوشد و منتظر دخترک روی تخت می نشیند چند دقیقه‌ای میگذرد و بالاخره تقه ای به در اتاق کوبیده میشود - بیا تو صدای باز شدن درب اتاق را میشنود ، نگاه از صفحه تلفن همراهش میگیرد سر بالا میکشد و این مردمک های مات مانده نگاهش است که میخکوب چهره معصومانه دخترکی میشود که در این یکسال حتی یکبار هم حاضر نشده است نگاهی به او بی اندازد.. قفسه سینه اش سخت و سنگین بالا و پایین میشود و دخترک جلو می آید ... بسته در دستش را گوشه تخت کنار مرد میگذارد و بی توجه به نگاه خیره مردی که حیران مانده میخکوبش شده بود می گوید - هزینه دانشگاهمه که این چند وقت شما پرداخت کرده بودین... دستانش را درهم می پیچد و بی آنکه حتی یکبار دیگر به مردی که دلش دیدن دوباره آن دو تیله عسلی رنگ را میخواست ادامه میدهد - فقط میخواستم همین رو بهتون بدم و بابت این مدتی که دورا دور هوام رو داشتین تشکر کنم ...امیدوارم که بهترین ها براتون اتفاق بیفته و کسی تو زندگیتون بیاد که از ته دل دوسش داشته باشین ، خداحافظ . می گوید خداحافظی اش را میکند و بی هیچ حرفی پشت به مردی که تمام این مدت نادیده اش گرفته و نخواسته بودش میکند و از اتاق بیرون می رود... https://t.me/+Ysa2F7iA3Zs4NDk0 https://t.me/+Ysa2F7iA3Zs4NDk0 https://t.me/+Ysa2F7iA3Zs4NDk0 https://t.me/+Ysa2F7iA3Zs4NDk0 https://t.me/+Ysa2F7iA3Zs4NDk0
360Loading...
39
-با حبس کردن من تو اتاق قراره به چی برسی دردونه؟من که گفتم غلط کردم!میخوای گِله کنی ازم؟ بکن؛ولی کاری نکن بعدش باز بیفتم به جونت عمرم. باز کن درو پا روی زمین کوبیدم و جواب دادم:باز نمیکنم امیر...میترسم ازت ضربه‌ای به در زد و گفت:بایدم بترسی!ببین بهت قول میدم اگه همین الان درو باز کنی بیام بیرون باهات کاری ندارم اشک روی گونم غلتید و گفتم:دروغ میگی...قولتو باور ندارم. همیشه قول دادی و یادت رفته پیشونیمو به در اتاق تکیه زدم و زمزمه کردم:قول دادی خوشبختم کنی،ولی سیاه بختم کردی...یادته؟ زمزمه بی جونم رو شنید که حرصی جواب داد:من هربار سگ شدم مقصر تو بودی. هنوزم دورت میگردم ولی بخوای دوباره پاتو کج بذاری پودرت میکنم...به جای یه دستت،این بار جفت دستاتو قلم میکنم درد توی تنم پیچید انگار همین الان دوباره تازه شده...شبی که تا صبح زجه زدم چون این نامرد انقد زده بود که دستم شکست ولی به دادم نرسید و خیال کرد خودمو لوس میکنم واسش -آخ...دستم... دوباره روی در کوبید و داد زد:داری چه غلطی میکنی شادی؟منو حبس کردی این تو که چه بلایی سر خودت بیاری؟ تلخندی زدم -نگرانی کیسه بوکست خراب بشه؟ یا میترسی تختت خالی بمونه؟ عوضی من زنت بودم چطور دلت اومد اون همه بلا سرم بیاری؟مگه به زور منو گرفتن واست؟خونبس بودم؟ بی کس و کار بودم؟چیکار کردم که لایق اون همه کتک و تهمت شدم؟ -فکر نکن اینجام هیچ کاری نمیتونم بکنم حروم زاده!داری جوری عصبانیم میکنی که دندوناتو بریزم تو حلقت،استخون سالم نذارم تو بدنت قطره‌ اشکم روی زمین افتاد و خنده تلخم از لبام کنار نرفت آروم گفتم: تو غلط میکنی! فکر کردی هیچکسو ندارم؟ دستمو روی شکم برامدم کشیدم و لب زدم:به مرگ شادی همه‌ی کاراتو به بچم میگم -من اگه بذارم رنگ اون بچه رو ببینی امیرحسین نیستم!با این گهی که خوردی،ببین چه بلایی سرت میارم شادی گوشی شکستم رو برداشتم و اسنپ گرفتم همین چند ساعت پیش بود که هوس تنم به سرش افتاده بود کاری نداشت حاملم مهم نبود واسش جای کبودیای تنم هنوز درد میکنه... حتی به نظرم رفع نیازشم مهم نبود فقط میخواست عذاب بده و تحقیر کنه وقتی مست خواب بود و خسته از اون همه تازیدن به تنم،کل زندگیمو جمع کردم توی چمدون و در اتاق رو به روش قفل کردم! میخواستم بی حرف بذارم و برم...اما وسوسه شدم واسه آخرین بار صداشو بشنوم و حرفامو بگم باید عذاب میکشید بیشتر از من! دخترکم لگد محکمی زد که از دردش چشمام جمع شد -دوتا عکس نشونت دادن گفتن زنت هرزگی کرده، قبول کردی؟ این همه سال... کدوم اشتباهو ازم دیدی که خیال کردی هرزه‌ی خیابونی‌ام؟ -ببر صداتو شادی... به خدا قسم بیام بیرون زبونتو از حلقت بیرون میکشم -۶ماه زدی و گفتی، یه بار گوش بده! این بود عشقی که ازش حرف میزدی؟اینجوری سینه سپر کردی جلو همه، گفتی عاشق شادی شدی؟ امیر یبارم نخواستی به حرفام گوش بدی و بگی شاید بی گناه باشه؟ جوری نعره کشید که شیشه ها لرزیدن -خفه شو...خفه شو... -۶ماه خفه شدم که حال و روزم اینه؛ گفتم صبر کنم آروم بشه...مراعاتشو کنم...گفتم عصبانیه...نبودی امیر، تو حتی آدم نبودی -کی شیرت کرده که بلبل زبونی میکنی؟ ببینم نکنه میخوای خودتو بکشی و داری قبل از مُردن عقده هاتو خالی میکنی؟ شهین بهت خبر داده دو هفته دیگه نوبت محضر گرفته لیلا رو عقد کنم؟ نمیذارم یه بارم بچمو بغل کنی... تو لیاقتشو نداری پیام رسیدن اسنپ واسم اومد و دسته چمدون رو بالا کشیدم -شایدم تو لیاقت پدری کردن نداری! دلم واسه لیلا میسوزه.‌.. واسه همه آدمایی که بیرون خونه به اسم امیرحسین یزدانی قسم میخورن و میگن مَرده! نمیدونن چه اشغالی هستی امیر اسممو فریاد زد که بلندتر جیغ کشیدم: ساکت باش و آخرین حرفامو گوش بده منِ احمق حتی تا امروز صبح عاشقت بودم ولی تو نفهمیدی؛ هیچی رو نفهمیدی! حتی نفهمیدی اون عکسا رو معشوقه‌ات فرستاد... موفق شد؛ زندگیمونو نابود کرد!برو سراغ خواهرت، حرفای مهمی داره. من ۲۰سال بین شما لاشخورا بودم؛ نمیذارم دخترم زیر دستتون قد بکشه شوکی که بهش وارد شده بود انقد کاری بود که بی حرکت موند؛ دیگه نه به در ضربه زد نه داد و فریاد کرد چمدون رو دنبال خودم کشیدم که واسه آخرین بار صداشو شنیدم -فقط به من بگو داری چه بلایی سر خودت میاری... شادی؟ می‌شنوی صدامو؟ خوبی؟ لعنتی این درو باز کن تا حرف بزنیم...من غلط کردم هرچی گفتم... نذار داغت به دلم بمونه... اگه... نمیخوای من کمکت کنم...زنگ بزن اورژانس نیش خندی زدم و قبل از این که از خونه بیرون برم گفتم: فکر کردی میخوام زندگیمو حروم کنم؟ نه آقای یزدانی، نه قهرمان جهان! میرم یه جایی که سایمونم نتونی پیدا کنی ضربه‌هاش به در شدت گرفت و با عجله از خونه فرار کردم تاکسی سر کوچه که رسید، با پریدن امیر جلوی ماشین روح از تنم رفت... https://t.me/+kXhTcxu8VshlZjlk https://t.me/+kXhTcxu8VshlZjlk https://t.me/+kXhTcxu8VshlZjlk
540Loading...
40
Media files
2300Loading...
Repost from N/a
_ شل بگیری و نفس عمیق بکشی ... اونقدرام سخت نیست! صدای گریه‌های مظلومانه‌ی دخترک فضا را پر کرد طوفان نفس‌زنان غرید _ هیش آروم ، سه روزه خونریزی داری انقدر وول نخور تا نمردی ماهی که مثل سه روز گذشته زیر دستش بی حال شد بالاخره رهایش کرد درِ کلبه به صدا در آمد طوفان با خونسردی لباس‌زیر مردانه‌اش را برداشت اما با دیدن لکه خون پوف کشید _ همه‌جارو به گند کشیدی ته‌تغاری اصلان خان! ناچار همان شورت را پوشید و در اتاق را بست جاوید آمده بود خریدهارا روی اپن گذاشت و به اتاق اشاره زد _ بهش آب دادی؟ طوفان پوزخند زد _ تا منظورت کدوم آب باشه! جاوید چشم غره ای رفت و بطری آب معدنی را برداشت طوفان غرید _ کجا؟ _ میکشیش طوفان ، سه روزه دزدیدیش یه قورت آب نخورده _ هنوز جون داری نترس ... خسروشاهیا تو این سالایی که مارو عذاب میدادن دخترِ خودشونو خوب تقویت کردن _ همش شونزده سالشه ، میمیره جنازش میمونه رو دستت طوفان بطری آب را از دستش گرفت و سر کشید _ هیچ مرگش نمی‌شه _ اصلان دنبالِ نوه‌اشه ، دیر یا زود بو می‌بره کار تو بوده طوفان بی حوصله سر تکان داد جاوید صدایش را بالا برد _ میفهمی چی میگم؟ نوه‌اشو روز عروسیش با لباس عروس دزدیدی و پرده‌اشو زدی دیگه باکره نیست... میفهمی این چه آبروریزی بزرگی برای اون خاندانه؟ _ خریدتو کردی؟ هری جاوید با تاسف پوف کشید _ یه تیکه نون بهش بده ، گناه داره _ دلت واسه توله‌ی اون حرومی سوخت؟ جاوید سکوت کرد هرکس اصلِ داستان را می‌دانست به طوفان حقِ انتقام می‌داد سمت در را افتاد _ من دلم نمیاد ببینمش ، میره تهران _ خوبه... _ کی بهشون خبر میدی؟ _ قراره یک ساعت دیگه فیلم به دستشون برسه _ چه فیلمی؟ طوفان پوزخند زد _ فیلم کاری که با مادرم کردن و حالا سر دخترشون میاد جاوید بهت زده آه کشید و طوفان ادامه داد _ ببینم فیلمِ لخت دخترشون وقتی زیرم التماس میکنه آروم تر بُکنم چطور از هم میپاشونشون! جاوید آب دهنش را قورت داد وجدانش درد میکرد! سمت در راه افتاد و زمزمه کرد _ امیدوارم هیچ وقت پشیمون نشی... طوفان با خیال راحت سر بالا انداخت و با لحنی لاتی گفت _ خدافظی! در که بسته شد سمت خرید ها رفت دوربین را از کارتون بیرون کشید و وارد اتاق شد بوی خون در دماغش زد دوربین را روی پایه گذاشت و دکمه‌ی ضبط را زد سمت دخترک برگشت به شکم روی زمین نیمه بیهوش افتاده بود _ نخواب پرنسس! یه دور دیگه سرویس بده بعد تایم استراحت داری ماهی ترسیده هق زد لباس عروس نصفه نیمه به تن داشت! لباس عروسِ خونی طوفان در دوربین خندید _ می‌بینی اصلان خانِ بزرگ؟! لباس عروس نوه‌اتو از تنش در نیاوردم روی بدن دخترک خم شد _ فقط دامنو دادم بالا و کارمو کردم! دامن را کنار زد و ماهی وحشت زده جیغ کشید _ توروخدا... طوفان لباس زیرش را درآورد دخترک بی جان هق زد _ من ‌... منو میکشن طوفان ثانیه ای مکث کرد انتظار داشت دخترک برای برگشت پیشِ خانواده اش له له بزند! ماهی بی حال پچ زد _ سر ... سرمو میبُرن ... لطفا ... فیلم نگیر طوفان پوزخند زد مزخرف می‌گفت خواست سمتش خم شود که ماهی با غم خندید _ فکر ... فکر کردی من ... عزیزدردونشونم؟ طوفان چانه اش را چنگ زد _ گوه نخور فاحشه کوچولوی خیروشاهیا تو نورچشمی اون عمارتی دهنتو ببند با این زرای مفت نمیتونی خودتو نجات بدی دامن را کنار زد و به ران های خونی دخترک خیره شد _ فقط انرژیتو تحلیل می‌بری تا وسط سکس بیهوش شی! بالشتی برداشت زیر کمر دخترک گذاشت و پچ زد _ جوری به خونریزی افتادی که تشخیصت نمیدم ماهیِ خسروشاهیا! خواست شروع کند که ماهی ناله کرد _ میدونی ... چرا قبول کردم ... تو این سن ازدواج کنم؟ چون ... چون پدربزرگم بهم چشم داشت! همون ... همون که میخوای ازش انتقام بگیری طوفان مات سر بالا آورد وارفته و بهت زده انگار کسی برق به تنش وصل کرده است! پلک های ماهی نیمه باز بود _ میخواست ... میخواست همون بلایی رو سرم بیاره که سر مادرت آورد منم یک قربانی بودم براش مثل مادرت ولی ... ولی برعکسِ مادرِ تو کسی رو نداشتم تا انتقاممو بگیره https://t.me/+1Qhl0N7Ov101NzQ8 https://t.me/+1Qhl0N7Ov101NzQ8 https://t.me/+1Qhl0N7Ov101NzQ8 طوفان خسروشاهی بعد از ۲۰ سال برگشته اما نه به عنوان اون پسربچه‌ای که همه عذابش دادن! بلکه به عنوان یکی از بانفوذ ترین اعضای مافیای اسلحه و موادمخدر برگشته تا انتقام بگیره و در این بین قربانیش زیادی بی گناه و بیچاره‌ست! ماهیِ شانزده ساله هدف درست نیست اما طوفان با بی رحمی براش تداعی کننده‌ی جهنم می‌شه...
Show all...
مرگ ماهی

حنانه فیضی نویسنده رمان های دلارای ، ماتیک ، مرگ ماهی کپی حرام است نویسنده کوچک ترین رضایتی در پخش این رمان ندارد و هرگونه کپی برداری توسط انتشارات پیگیری خواهد شد

Repost from N/a
- توی خواب شلوارمو خیس کردم وای. دستمو توی شورتم چرخوندم و با حس خیسی صورتم جمع شد. من که توی خواب ادرار نمیکردم‌. روی تخت نشستم و چراغ کنار میزمو روشن کردم دستمو دراوردم از شلوارم که با دیدن چیز سفیدی چشمام درشت شد. این چی بود - ازم چیز سفید دراومده؟ نکنه پریود شدم جای خون این اومده؟ چقدر هم داغه دستمال لای پام کشیدم که با حس نفس داغی روی گردنم از جا پریدم - این آب منی منه کوچولو. با ترس برگشتم که با دیدن مرد خیلی گنده و سبزه ای جا خوردم‌. این کجا بود چرا بودنش رو احساس نگرده بودم. - اقا شما کی هستی... دزدی؟ جیغ میزنم همسایه بیاد.. سریع دستشو روی دهنم گذاشت و روی تخت خوابوندم. هیکلش رو روم انداخت و کنار گوشم نفس تندی کشید - همسایه بیاد ببینه زیر من جر خوردی کمکت نمیکنه. - من زیر شما جرنخوردم. - جدی؟ پس از چی خیس شدی؟ دستشو به زور رسوند لای پام که ماتم برد. این همون مردی بود توی خوابم بهم تجاوز میکرد هرشب میومد و رابطه ی خشنی باهام داشت. -تو...تو همونی که توی خوابم میای. نوک‌بینیم رو بوسید و شلوارمو کشید پایین. دستی به کشاله ی رونم زد. - اره ولی حالا میخوام وقتی بیداری تن کوچولوتو فتح کنم. خودشو بهم فشار داد که... https://t.me/joinchat/OYeab1BcivgxODA0 https://t.me/joinchat/OYeab1BcivgxODA0 https://t.me/joinchat/OYeab1BcivgxODA0 https://t.me/joinchat/OYeab1BcivgxODA0 ❌دختری که توی خرابه زندگی میکنه و هرشب خواب اینو میبینه که یکی بهش تعرض کرده و...
Show all...
Repost from N/a
این چمدون واسه سفر دونفره کوچیک نیست نامدار؟ صدای یاس پر شور بود. با عجله کشوها را باز می کرد و لباس هایش را بیرون می کشید که نامدار سر از گوشی بلند کرد. - چه سفری؟ یاس با برداشتن لباس زیر هایش مقابل مرد اخمویش ایستاد - سفر عید دیگه... زودتر بهم نگفتی لباس جمع کنم این چمدونم که کوچیک... حرفش تکمیل نشده نامدار گوشی را روی تخت انداخته از کنارش گذشت - داریم میریم مسافرت خارجی... روستا نمی ریم که توام بیای! فکر می کرد نامدار شوخی می کند... با آن که مرد اخمویش هیچگاه اهل شوخی نبود اما خندید - خب... خب مگه چیه؟ منم‌... نامدار عصبی دو تکه لباس گل گلی یاس را از چمدان برداشته و با انداختنش روی زمین غرید: - کجا بیای با این سر و وضع! همکارامم هستن... جمع کن این آشغالا رو... خشک شدن لبخند روی لب های یاس پر درد بود. او که چیزی اش نبود... فقط بچه ی روستا بود... اصلا همان همکارهایش هم مشکلی با یاس نداشتند. نیلو همسر دوست نامدار خودش به یاس گفته بود بلیط ها حاضر است... حتی بلیط او و نامدار مگر آن که... - نیلو بهم گفت تو خواستی دو تا بلیط بگیرن برات من فکر کردم منم... پس اون... سکوت کرد. روزها بود که فهمیده بود یک زن دیگر در زندگی شوهرش بود اما... - جمع کن برو خونه بابات برگشتم میام دنبالت. نامدار بعد از مکث طولانی این را گفته بود چون دیده بود غلتیدن اشک از چشم یاس را.. - ن...نه اونام رفتن مشهد... م...من خونه می مونم. لب های لرزانش می خندید اما نمی خواست برای آخرین بار هم باز دعوا کنند. با چشمان پر شده و بغضش لباس هایش را در کمد بازگردانده و کنار کشو نشست برای نامدار لباس جمع می کرد. حق داشت او را نبرد... او با آن سر و وضعش کجا و دوستان نامدار کجا؟ آن ها همه زبان خارجی بلد بودند... غذاهای باکلاس...لباس های باکلاس... نامدار حق داشت آن دختر را با خودش ببرد نه یاس را با موهای بافته و پاچین های گل گلی بلند... او بلد نبود باکلاس باشد اما نامدار را دوست داشت... با تمام نابلدی هایش... با گرفتن دم عمیق بی توجه به درد سرش... چمدان را تا نزدیکی در برد. نامدار ادکلن زده از اتاق بیرون آمد. با لبخند کجی خیره به گوشی بود. حتما برای آن دختر می خندید... دیده بود عکسش را خوشگل بود دختر... خیلی خوشگل تر از یاس... - دلم برات تنگ میشه... خیلی... هرچه کرد نتوانست بغضش را نگه دارد که دستانش دور گردن نامدار حلقه شد اما آنی عقب کشید. - ببخشید... ببخشید... لباست کثیف نشد‌ که؟ برو به سلامت... انتظار داشت نامدار نرود... بعد از سه سال زندگی انتظار داشت این مرد یک بار حال بدش را ببیند اما ندید و مطمئن بود دیگر هم نمی بیند.. .... ده روز بعد... - سلام آقای جهانشاهی؟ خوبی؟ حال خانومتون خوب شد؟ والا با اون حال که بردن شا دلم مونده پیشش... نامدار خسته چمدان به دست به همسایه نگاه می کرد. با او بود! مگر یاس چیزی اش شده بود؟ او که بار آخر خوب بود... ده روز پیش که می رفت دیده بودش دیگر میان خوشگذرانی هایش حتی یاد یاس هم نیفتاده بود و حالا... زن همسایه فهمید بی خبر است - ای وای نمی دونستید! دیروزی مادرش بود فکر کنم اومدن در زدن داد بی داد کردن از آخرم در و شکستن... انگار چند روز بوده حالش بد شده افتاده بردنش همین بیمارستان... دیگر باقی حرف های زن همسایه را نمی شنید. تا برسد بیمارستان تنها دیدن دخترک را می خواست با همان لبخند روی لبش و لباس های گل گلی اش اما... - اومدی مادر؟ بیا که خاک بر سر شدم... بی بی یاس بود. - یاس کجاست؟ بی بی دوباره گریان جواب داد. - تو اتاق... بچم چشماشو باز نمیکنه... دکترش می گه دیر آوردید... هی گفتم نکن دختر... به شوهرت بگو بذار ببرتت دکتر... میگفت نامدار تازه کارش گرفته نمی خوام بیفته به دوا دکتر من... بی بی حرف می زد و قلب نامدار گویا از کوبیدن ایستاده بود. یاس مریض بود؟ زنش مریض بود و بخاطر او حرف نزده بود؟ دکتر از اتاق بیرون آمده و چیزی به بی بی گفته بود که جیغ زن تماس بیمارستان را برداشت... https://t.me/+u86ABO-cbK5hM2Vk https://t.me/+u86ABO-cbK5hM2Vk https://t.me/+u86ABO-cbK5hM2Vk
Show all...
Repost from N/a
_ دستشویی رو تمیز بشور تا مثل دفعه ی قبل مجبورت نکردم لیسش بزنی! دخترک لرزان بازویش را چنگ زده و با چهره ای گرفته از درد آرام نالید: _ عا... مر... دستم خیلی درد میکنه... میشه ببریم دکتر؟ مرد پوزخندی زده و به آرامی سمتش میرود. هر وقت اینطور آرام بود بیشتر از او میترسید. _ چه زری زدی؟! از ترس به سکسکه افتاد و عقب عقب رفت. _ هی... هیچی... غلط کردم... محکم تخت سینه اش کوبید و با غیظ توی صورتش غرید: _ باز یادت رفت تو آدم نیستی؟! باید بهت یادآوری کنم هرزه؟! دستش را پیش برد تا مچ دست دخترک را چنگ بزند که بیچاره وار به گریه افتاد. _ توروخدا نکن... غلط کردم... از دیروز که دستمو پیچوندی مچ دستم درد میکنه، توروخدا دیگه نکن... دسشویی رو میشورم، غلط کردم... هق هق هایش هم دل سنگ مرد را نرم نکرد. از او متنفر شده بود... بی توجه به ناله و زاری دخترک مچ دستش را چسبید و نگاهی به آن انداخت. متورم و کبود شده بود، حتما شکسته بود. _ یادته دیروز چه گوهی خوردی که دستت شکست؟! باوان سر پایین انداخت و هنوز هم عاشق این مرد بود. با تمام بدی هایش... میدانست اگر جواب عامر را ندهد عصبی اش میکند که سکسکه کنان گفت: _ لباستو... بغل... کرده... بودم... _ گوه زیادی خوردی که به وسایل من دست زدی هرزه کوچولو! الانم داری گوه زیادی میخوری که دکتر میخوای... بلافاصله مچ آسیب دیده ی دستش را پیچاند و درد تا مغز استخوان دخترک رفت‌... _ تو همیشه باید درد بکشی تا یادت نره تو این خونه گوه خوردن برات ممنوعه. یادت نره از اون سگی که تو حیاط بستم کمتری، فقط خفه میشی و هر کاری بهت میگم رو انجام میدی! دخترک از شدت درد جیغ بنفشی کشید و فریادش ستون های خانه را لرزاند. _ دستم... دستم... وای... دستم شکست... وای دارم میمیرم... دستم... وحشت زده به دستش نگاهی انداخت و وقتی دستش را آویزان و بی وزن دید، عقی زد. پشت سر هم جیغ میکشید و اشک میریخت که عامر با پشت دست محکم روی دهانش کوبید. _ خفه شو پتیاره، ببر صداتو حرومی! تو خونه ی من صداتو بالا میبری؟ زبونتو از حلقومت بکشم بیرون؟ آررررره؟! چند بار دیگر محکم روی دهانش کوبید و وقتی تمام دهان دخترک پر از خون شد، نفس زنان کنار کشید. نگاهی به خون روی بند انگشتانش انداخت و صورتش از نفرت جمع شد. _ دستمو به گند کشیدی، بیشرف... پاشو جمع کن خودتو تا همینجا زنده زنده چالت نکردم... گمشو... از گردن اویی که از حال رفته بود چسبید و او را کشان کشان سمت سرویس بهداشتی برد. داخل دستشویی پرتش کرد و نفهمید سر باوان محکم به کاشی ها برخورد کرد. _ تا یه ساعت دیگه که برگشتم همه جا تمیز شده باشه، با اون خون نجست خونمو به گوه کشیدی کثافت! داشت زیر لب چیزی میگفت و انگار نفس های آخرش را میکشید. بالای سرش ایستاده بود و با نفرت جان دادنش را تماشا میکرد. زیر سرش که پر از خون شد، نگاه عامر رنگ تعجب گرفت و دستانش مشت شد. لگد آرامی به پای دخترک کوبید و صدایش نگران شد. _ خودتو زدی به موش مردگی که ولت کنم؟! پاشو ببینم... با توام... هوی... تکانی که نخورد، نگران خم شد و کنارش زانو زد. میگفت از او متنفر است و آزارش میداد اما فقط خودش میدانست چقدر عاشقش است... از زمانی که فیلم رابطه ی همسرش را با مردی غریبه دید، از این رو به آن رو شد... ضربه ای به صورتش کوبید تا هوشیارش کند. _ باوان... باوان... پاشو ببینم... چه مرگته؟ پاشو میگم، تموم کن این مسخره بازی رو... بــــاوان... یک لحظه چشمانش را نیمه باز کرد و بی نفس لبهایش را تکان داد. _ چی میگی؟ نمیشنوم... روی صورتش خم شد و گوشش را به لبهای لرزان او چسباند. _ ویار... بوی... تنتو... داشتم... که... لباساتو... بغل... میکردم... خودتو... ازم... گرفته... بودی... مجبور... بودم... یکه خورده تکانی خورد و بلند زیر خنده زد. _ ویار؟ یعنی... حامله ای؟ غلط کردی پدرسگ... من عقم میگرفت نگات کنم کی حاملت کردم؟! ناگهان با یادآوری شبی که مست بود و به تن دخترک تاخته بود فریادی زد. دست زیر تن سبکش انداخت و سمت بیرون دوید. _ یا خدا... تو حامله ای... دووم بیار زندگیم... غلط کردم... غلط کردم... باوان زنده بمون... توروخدا زنده بمون‌... https://t.me/+RQsc5YM4u3oyZWFk https://t.me/+RQsc5YM4u3oyZWFk https://t.me/+RQsc5YM4u3oyZWFk https://t.me/+RQsc5YM4u3oyZWFk https://t.me/+RQsc5YM4u3oyZWFk https://t.me/+RQsc5YM4u3oyZWFk https://t.me/+RQsc5YM4u3oyZWFk https://t.me/+RQsc5YM4u3oyZWFk زن حاملشو مجبور میکنه دستشویی رو بشوره ولی بعدش...😭💔 دختره تو دستاش جون میده...
Show all...
پارت جدید؟
Show all...
19
⁠ - شرطتت قبول. 700 میلیون کلیه‌ام رو میفروشم بهت... برای صاف کردن بدهی بابام میخوامش سهند پا روی پا انداخت و خودش را جلو کشید. - به عواقبش فکر کردی؟ جدیت سهند، به لکنت انداختتش. - ب... بله آقا... به مامانم نمیگم... پوزخند زد. - شکلات ک قرار نیس دراری که به مامانت نگی، کلیه اس... بگی نگی میفهمن... - نه... میخوام بگم دو سه هفته میرم سر یه کاری یه شهر دیگه... - بعد عمل میخوای کجا بری؟ بیمارستان فقط چند روز نگهت میداره. سر پایین انداخت. - اگر اجازه بدین بیام عمارت... سهند به پشتی صندلی‌اش تکیه داد. - بیای عمارت زرین؟ مگه کاروانسراست؟ - از 700 تومن کم کنین پولش رو... سهند نچی کرد. -نه... این هزینه اش با بقیه هزینه ها فرق می کنه... من پول نقد قبول نمیکنم، یه جوردیگه باید بپردازیش. لب گزید. - چه طوری؟ دستش را زیر چانه‌اش قفل کرد. - صیغه میشی... سنگکوب کرد. قفل کرده بود. در جا خشک شد. سهند از پشت میزش بلند شد و به طرفش آمد. روبرویش ایستاد. سرو اولین حرفی ک به زبانش آمد را گفت: - آقا.... من.... من دخترم.... اجازه پدرم... سهند میان حرفش پرید: - فروختت.. چشم درشت کرد: - چی؟ دمی گرفت. - پیش پای تو اینجا بود گفت دخترم رو میدم، بدهی‌ام رو صاف کن. گفتم باش. امضا کرد و رفت. بغض بختک شد و به جانش افتادنفس کم آورده بود. او میخواست کلیه اش را برای صاف کردن بدهی پدرش بفروشه و پدرش دنبال مشتری برای فروختن خودش بود... هیستریک خندید. سهند قدمی جلو گذاشت و بازوهایش را گرفت. نگران گفت: - سرو..به من نگاه کن. می لرزید و تعادل نداشت. سهند زیر لب کلافه گفت: خدا لعنتت کنه محمود. سرو با ضرب او را کنار زد و از جدا شد. عصبی دستش را روی دکمه اولش #مانتویش گذاشت و ان را باز کرد. - داری چه غلطی می کنی؟ پر بغض و هیستریک خندید. - کاری که بابام دوست داره... میخوام زن خوبی برات باشم... دستش را میان موهایش برد و کلافه گفت: - بس کن سرو... بی توجه به سهند مانتویش را در آورد. شالش را باز کرد و کنار انداخت. موهایش را باز کرد موهای خرماییو شلاقی اش دورش را گرفتند. - بسه... تلو تلو میخورد و اشک جلو دیدگانش را گرفته بود. دستش روی شلوارش که نشست سهند قدم های باقی مانده را بلند برداشت و او را محکم در اغوش کشید لبهایش را جمع کرد. اشک در چشمانش حلقه زده بود. - ببخشید من همینقدر بلدم... اخه... قبل از این بابام نفروخته بودتم... ولی نگران نباش یاد میگیرم... راضیت میکنم محکم در آغوش فشردتش. -هیس... اون غلط کرد... میفهمی؟ اون غلط کرد.... میای عمارت میشی ملکه اون قصر... آرزو دیدنت رو به دلشون میذارم... 🔞♨️ https://t.me/+wqYzJ_1COFRhNDQ0 https://t.me/+wqYzJ_1COFRhNDQ0 https://t.me/+wqYzJ_1COFRhNDQ0 خلاصه❌👇🏻 ❌ سرو روزبه دختری که‌توی بهزیستی بزرگ‌شده و اون عاشق سهندخان سهرابیان میشه و این اولشه... سرو حاضر میشه از جون خودش بگذره و زیر تیغ عمل #جراحی بره... به قیمت چی؟ پرداخت بدهی بابای معتادش اما نمیدونه که پدرش اون رو به سهند #فروخته و مجبوره که زنش بشه اما... ❌ https://t.me/+wqYzJ_1COFRhNDQ0 https://t.me/+wqYzJ_1COFRhNDQ0 https://t.me/+wqYzJ_1COFRhNDQ0
Show all...
👍 1
Repost from N/a
مردای مذهبی، تو سکس هات‌ ترن! چشم‌غره رفتم و از کنار گلسا گذشتم. _ وای خفه شو ها… خندید و با شیطنت گفت: _ جدی میگم احمق! اینا مثل پسرای عادی که خودارضایی نمی‌کنن. تحت فشارن. به خاطر همین عطششون بیشتره! بهش توجهی نکردم ولی دست بردار نبود. _ همین شوهر صیغه‌ای تو، بهش یه‌کم رو بده. ببین چطوری تحریک می‌شه! این دختر هم دلش خوش بود. رابطه‌ی من و کیسان خیلی رسمی بود… _ یه لباس نازک و تنگ بپوش، ببین چه‌طوری آب از لب و لوچه‌ش آویزون می‌شه! سرم رو با افسوس تکون دادم. _ اون اصلا سرشو بالا نمیاره تو چشمام نگاه کنه. اون‌وقت تو میگی تحریک بشه؟ چی میگی برای خودت؟ شونه بالا انداخت. _ فقط امتحان کن! تو خیلی هیکل سکسی داری. ممه‌هاتم گرد و خوش حالتن. سید جونت یه نگاه بهشون بندازه، دیگه نمی‌تونه ازت بگذره! _ یاالله! با صدای کیسان، دستپاچه سمت در رفتم و گلسا رو فرستادم خونه‌شون. _ ای وای. مگه نگفتی خونه نیست. حرفامون رو شنید؟! رنگش پریده بود. خودمم دست کمی نداشتم. نمیدونستم چه‌قدر از حرفا رو شنیده... _ فعلا فقط برو گمشو... خونه نبود ولی برگشته دیگه‌. بی آبروم کردی گلسا! و بلند گفتم: _ سلام آقا کیسان. خوش اومدید الان میام! +++ خدا رو شکر تازه رسیده بود و چیزی نشنیده بود. _ براتون غذا بکشم آقا؟ همون طور سر به زیر مثل سابق جواب داد: _ چای کافیه. _ چشم الان میارم! تمام فکرم به صحبتای گلسا بود. یعنی راست می‌گفت؟ ممکن بود با دیدن بدنم، عاشقم بشه؟ راست میگفتن سکس داشتن باعث میشه وابستگی پیش بیاد؟ فقط میخواستم این رابطه‌ی رسمی رو تموم کنم. میخواستم واقعاً این مرد جذاب شوهرم باشه نه یه اسم تو صیغه نامه... انقدر درگیر فکرهای مختلف بودم که متوجه نشدم آب جوش اومده. کتری رو گرفتم تا توی فنجون بریزم اما با یه لحظه غفلت به مقدار آب جوش ریخت روی قفسه سینه‌م. _ وای سوختم... درد خیلی وحشتناکی تو تنم پیچید و نمیتونستم جلوی خودم رو بگیرم. بلند بلند جیغ میزدم. کیسان زود خودشو رسوند و فنجون‌های پخش زمین و وضعیت من‌و که دید، متوجه شد چه اتفاقی افتاده. _ وای سید... سوختم... آخ... _ صبر کن، صبر کن ببینم! پارچه پیراهنم چسبیده بود به تنم. با دستش دو طرفشو کشید و پاره‌ش کرد. _ حواست کجاست پروا خانم؟ سوتینمم خیس شده بود و اونقدر درد داشتم که نمیتونستم به خجالت کشیدن فکر کنم. بی‌درنگ خودم درش اوردم و ناله می‌کردم. تازه متوجه شدم که سعی داشت مستقیم به اون قسمت نگاه نکنه. آب دهنشو پر صدا قورت داد و لرزون گفت: _ الان پماد سوختگی رو میارم... دستم‌و دور گردنش پیچیدم. حالم بد بود اما نمیخواستم این فرصت رو از دست بدم. _ نه، ولم نکن سید... حالم خوب نیست. صورتش سرخ شده بود و با این حال دست زیر زانوم گذاشت و بلندم کرد. _ الان می‌برمت روی تخت. نفس نفس می‌زد و من مطمئن شدم گلسا درست می‌گفت... من‌و روی تخت که گذاشت، نذاشتم بره. با چهره‌ی مظلومی گفتم: _ کنارم نمیمونی؟ چشمای داغشو رو تنم چرخوند. _ داری چیکار میکنی پروا خانم؟ دستشو روی سینه‌م گذاشتم. _ مگه حلالت نیستم سید؟ https://t.me/+sgTLN8R6dXs2ZTk0 https://t.me/+sgTLN8R6dXs2ZTk0 https://t.me/+sgTLN8R6dXs2ZTk0 https://t.me/+sgTLN8R6dXs2ZTk0 کیسان ادیب، استاد دانشگاه مذهبی و سر به زیر قصه‌ی ما، نجیب‌ترین مرد دنیاست. اون به خاطر بی‌پناهی پروا، بهش کمک می‌کنه و تو خونه‌ش راهش می‌ده و فقط بینشون یه صیغه‌ی محرمیت خونده شده اما پروا نمی‌خواد این رابطه تا ابد این‌جوری بمونه و هر بار یه جوری سعی می‌کنه کیسان رو تحریک کنه تا اینکه بالاخره...‌ 🤪👅💦 https://t.me/+sgTLN8R6dXs2ZTk0 https://t.me/+sgTLN8R6dXs2ZTk0
Show all...
Repost from N/a
#پارت_١ با ریختن یک سطل آب یخ روی تن زخمی اش در آن هوای سرد زمستانی لای پلک های بی رمقش باز می شود. دندان هایش بهم برخورد می کنند و جنین شش ماهه ی درون شکمش به هول و ولا افتاده.. از دیدن کابوس این روزهایش تنش هیستیریک به لرز در می آید. تمام بدنش از ضرب کتک های او زخمی است و خون روی تنش خشک شده.. باهر قدمی که او جلو می آید دخترک تن بی رمقش را با هزار جان کندنی روی زمین عقب می کشد. دست و پاهایش بسته است و سه روز تمام است که رنگ غذا را ندیده است! لبهای خشک و کویرش را با مشقت تکان می دهد. _را.. دین.. تو.. رو.. به.. اون.. خدای.. بالا.. سر.. کاریم.. نداشته.. باش.. قهقهه جنون وار او تمام سلول های بدنش را از کار می اندازد. با یک قدم بلند خودش را به دخترک می رساند. موهایش را میان دستانش می کشد. و زن حامله ی بی نوایش دیگر رمقی برای جیغ زدن هم ندارد. زیر گوشش غرش می کند. _یا میگی این بچه ی توی شکمت تخم کدوم بی مادریه یا همین جا دستور میدم سگ ها رو آزاد کنن.. خوب می شناسد او را می داند حرف بیخود نمی زند. تمام سلول هایش از ترس به رعشه می افتند. _بَـ.. چه.. ی.. خو..د.. هنوز حرفش کامل نشده که با پشت دست چنان ضربه ای نثار دهانش می کند که خون به سرعت بیرون می پاشد. _بچه ی منههه؟ اونوقت کجا حامله ات کردم هاااننن..؟! کی حامله شدی از من که یادم نمیاااددد؟ شب عروسی پای من و تو اصلا به حجله رسید؟ از تن بلند صدایش خون در رگهای دخترک منجمد می شود. _سـ.. ـه.. سه.. ما.. هه.. دیگـ.. ـه.. آز.. مایش.. DNA میدم.. اما مرد بی رحم تر از این حرفهاست. بی رحم تر از اینکه سه ماه صبر کند! _آرش سگا رو آزاد کن! دخترک چهار دست و پا به پاهایش می چسبد. _را..دین..تو..رو..خدا..بخاطر..بچه.. _خفه شووووو.. آنچنان فریاد می کشد که گلویش به سوزش می افتد. _فقط پنج ثانیه مهلت داری تا اعتراف کنی بالا اوردن شکمت تو دوران اغماء من کار کی بوده.. انگشتانش بالا می آیند. _پنج.. چهار.. جنین شش ماهه اش سخت خودش را به در و دیوار شکمش می کوبد. از ترس مواجه شدن با صحنه های چند ثانیه بعد چسبیده به پاهای مرد التماس می کند: _را.. دین..قسمت میدم..بامن..اینکارو..نکن.. _سه.. دو.. یک.. فریاد می کشد. _درو باز کنید... دخترک دستانش را محکم دور پاهایش قلاب می کند و جیغ می کشد. _رادینننن.. رادینننن.. تو رو.. به هرچی.. می پرستی.. بی رحمانه پاهایش با ضرب از اسارت دستان دخترک بیرون می کشد. طوری که دخترک پرت می شود و سرش با دیوار سیمانی پشتش اصابت می کند. آرامش ملتمسانه فریاد می کشد: _کمککک.. توروخدا.. کمککک..گل بانووو.. کمککک.. بچممم..کمکم..کنید.. تمام اهالی عمارت به تماشایشان ایستاده اند اما هیچکس حتی جرعت نفس کشیدن ندارد. در باز می شود و سگ ها به طرف دخترک حمله ور می شوند. _رادیییننننن... مرد بی توجه به فریادهایش از او فاصله می گیرد و پشت حصار ها به تماشایش می ایستد. سگ ها به سمت دخترک می دوند و با یک حرکت ران پایش به اسارت دندان های تیزشان درمی آید. مرد سیگارش را گوشه ی لبش روشن می کند. گل بانو که تاب دیدن آن صحنه را ندارد. ملتمسانه به دستانش می افتد. _آقا حامله اس تو رو خدا رحم کن.. _برو تو گل بانو.. اما گل بانو بیش از آن تاب ندارد. به بازوهای مرد می چسبد. _آقا تو رو قرآن التماست می کنم تا آخر عمر کنیزی تو می کنم رحم کن.. صدای فریاد های دخترک محوطه عمارت را پر کرده است. با خشم دست گل بانو را از دور شانه هایش باز میکند. _می خوام جون دادنش با چشم خودم ببینم! اما گل بانو که تاب نمی آورد بی هوا به طرف اسطبل می دود. رادین قدم تند میکند که جلویش را بگیرد که پایش پیچ می خورد و سرش محکم به دیوار برخورد می کند. لحظه ای سرش گیج می رود و مقابل نگاهش تار می شود. از شدت درد پلک هایش را محکم روی هم فشار می دهد. که صحنه هایی پشت پلک های بسته اش زنده می شوند. نفس هایش سنگین می شوند. و دوباره پلک روی هم قرار می فشارد. و همینطور مغزش عقب تر و عقب تر می رود. فیلمی مقابل نگاهش روی صحنه ای استپ میکند. در اتاق منزل خودش بودند. دختر و پسری دمیده در آغوش یکدیگر.. چقدر تصویر دخترک آشنا است.. حتی صدای ناله های نازدارش.. صدای مرد آشنا گوش هایش را پر میکند. «خانوم شدنت مبارک قلبم» لای پلک هایش باضرب باز می شود. سینه اش از هیجان سخت تکان می خورد. و نگاه لرزانش به طرف اسطبل می چرخد. با دیدن صحنه ی دیش رویش نفس در سینه اش حبس می شود. به طور معجزه آسایی خافظه اش برمی گردد و همه چیز دارد برایش زنده می شود. صدای خنده هایشان..بله گفتن دخترک.. صدای فریاد مانندش روح را از تنش جدا می کند. _آرامششش... به طرف اسطبل اسب ها می دود اما انگار دیگر برای پشیمانی دیر شده.. https://t.me/+ns48xTjSIYgxODU0 https://t.me/+ns48xTjSIYgxODU0
Show all...
°°آرامــــ🌱ـــــش°°

و خدایی که به شدت کافیست...🌱 «لاحول ولا قوة الا بالله العلی العظیم» به قلم|ترانه بانو✍️ محافظ کانال: @aramesh_novel ازدواج مجدد:کامل شده رز سفیـــد :آنلاین آرامش:آنلاین اینستامون👇

https://instagram.com/taran_novels

Repost from N/a
تابوت ماه سرگرد هامون شریعتی که تجربه ی یک شکست رو تو زندگیش داره،از ایلار دختر عموش خواستگاری میکنه و ایلاری که مجبور میشه این خواستگاری رو قبول کنه ولی ....... https://t.me/+AETmo0Pyox8zYjI8 ایدا باقری زندگی هم خونه ای و ازدواجی اجباری _از این به بعد موقع خواب #زیرپوشت رو درنیار. اگه نمیتونی، از این به بعد حق نداری تو اتاق بخوابی. همه ی سعیش را کرده تا با جدیت بگوید و خجالت مانعش نشود، نمی داند چقدر موفق شده اما، هامون که گیج و با چهره ای درهم نگاهش می کند، پوفی می کشد و زیرپوش دستش را به طرفش پرت می کند. هامون شوکه می خندد : _شبا #لخت نخواب. از این... از این #نقاشی های بدنت بدم میاد. نمی خوام ببینمشون! با کلافگی و خجالت کمرنگی می گوید و هامون، تازه دوهزاری اش جا میوفتد! #شیفته ی این دختر، با همان نیم تنه ی #برهنه از جا بلند می شود و روبروی ایلاری که با اخم و #غیظ نگاهش می کند، می ایستد: _بدت میاد؟  از #خداتم باشه؟ به #خالکوبی های من میگی نقاشی #فسقل مهندس؟! پوزخند #حرصی ایلار لبخندش را عمق می بخشد. #لوند بود... خیلی زیاد! _فعلا که از خدام نیست! خیلی مشکل داری و نمیتونی یه تیکه پارچه رو تحمل کنی، بفرما برو پیش #مادرت بخواب. _اون وقت مامانم نمیگه چیشده #زنتو تنها ول کردی و اومدی ور دل من؟ ایلار کلافه و عصبی دستش را روی سینه اش می کوبد تا فاصله بگیرد اما، وقتی تنش بین تن او و کمد #حبس می شود، آشفته چشم می بندد و... هامون از هر فرصتی برای #لمس او استفاده می کند! _اگه پرسید بگم زنم حالش ازم به هم می خوره؟ یا حتی دلش #نمی خواد منو ببینه؟ بگم اینارو بهش؟ هامون! ایلار با غیظ صدایش می کند و هامون، سر خم کرده، همانطور که لب های تب دارش را روی #لب های لرزان او با حالتی شبیه نوازش می کشد، با شیفتگی می گوید : _جون هامون! تو هرچی می خوای من اصلا #خرتم! زیرپوش که سهله، می خوای با کت و شلوار دامادیم بخوابم؟! https://t.me/+AETmo0Pyox8zYjI8 https://t.me/+AETmo0Pyox8zYjI8 https://t.me/+AETmo0Pyox8zYjI8 #هم‌خونه‌ای‌و‌متاهلی
Show all...
«تابوت ماه»Aydawriter

بقول افشین یداللهی یک روز می‌آیی که من دیگر دُچارت نیستم میای دلبر، میای. برای تبلیغات پیام بدین : @Baran6850 «وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ»