سیاه مَست 🥃🌱🖤
مرا مُرتکب شو! که در چشم من هم تو گُناهی بودی، که نه از آن پا پَس کشیدم و نه توبه کردم... "سیاه مست" - تمنا زارعی -
Show more14 199
Subscribers
-4024 hours
-2287 days
-1 14430 days
- Subscribers
- Post coverage
- ER - engagement ratio
Data loading in progress...
Subscriber growth rate
Data loading in progress...
_ چرا لنگاتو وا کردی زیر شیر آب؟!
دخترک با جیغ کوتاهی پاهایش را بسته و سیخ ایستاد.
سعی کرد با دستانش ممنوعه هایش را بپوشاند اما موفق نشد.
_ آ... آقا عامر...
نگاه ترسیده اش را به چشمان ریز شده ی عامر دوخت و من و من کنان گفت:
_ شما... کی اومدین؟ نفهمیدم...
عامر وارد حمام شده و روی صورتش خم شد، نفس باوان بند آمد و چشمانش درشت شد.
_ لنگات چرا باز بود؟ چه غلطی داشتی میکردی؟
_ هی... هیچی به خدا... داشتم، داشتم حموم میکردم...
چانه اش اسیر انگشتان عامر شد و با حرص دندان قروچه ای کرد.
_ از کی تا حالا موقع حموم لنگ وا میکنن زیر شیر آب؟! ها؟
باوان که لرزید و اشکش چکید، عامر فهمید که خطا کرده.
_ من لباس ندارم... میشه برین بیرون... توروخدا...
انگار تازه پوست براق و تن لختش را دید.
نگاه تشنه و مخمورش روی برجستگی سینه ی باوان نشست و تنش گر گرفت.
_ از کی تا حالا شوهر به زنش نامحرمه که نباید لخت ببینتش توله؟!
نزدیکش شده و تن داغ و گر گرفته اش را به تن لرزان دخترک چسباند.
_ ولی شما برادرشوهرمین... عقدمون... عقدمون الکی بود... فقط قرار بود مراقبم باشین آقا عامر...
عامر نوک انگشتش را بالای سینه ی دخترک کشید و از لرزشش زیر دستانش غرق لذت شد.
_ عقد عقده، الکی و راستکی نداره... من الان شوهرتم، حالیت شد؟!
باوان چشم بست و سر به زیر انداخت.
از نزدیکی عامر داشت حالش خراب میشد.
بیوه ای بود که عاشق برادرشوهرش شده و اما میترسید حرفی بزند.
عامر فقط برای کمک به او و پناه دادن عقدش کرده بود.
_ ولی... ولی...
پیشانی عامر به پیشانی اش چسبید و گرما تنش را در بر گرفت.
_ رفته بودی زیر شیر آب که با فشار آب #ارضا شی؟!
نفس باوان بند آمد. از کجا فهمیده بود؟
چند وقتی میشد که نیازهای زنانه اش را سرکوب میکرد و دیگر طاقتش طاق شده بود.
در اینترنت روشی برای ارضا کردن پیدا کرده و بدبختانه موقع اجرا، عامر مچش را گرفت.
دست گرم عامر را که روی پایین تنه اش حس کرد، هینی گفته و خجالت زده خودش را به دیوار چسباند.
_ چی... چیکار میکنین؟
عامر روی صورتش خم شده و نفسش را در نزدیکی لبهایش خالی کرد.
_ میخوام زنمو ارضا کنم!
به نرمی انگشتانش را بین پایش بالا و پایین کرد و باوان ناخواسته ناله ای سر داد.
_ آخ آقا عامر... توروخدا...
_ جونم توله ی حشری من!
مردانگی اش را به پهلوی باوان مالیده و آهی کشید.
پاهای باوان ناخواسته از هم فاصله گرفت.
مدتها بود که تشنه ی رابطه بود.
_ زن شوهردار که به شیر آب متوسل نمیشه توله سگ...
انگشتانش را بی هوا داخل واژنش فرستاد و جیغ باوان حمام را پر کرد....
https://t.me/+tlv4u4hbwxRjMDY0
https://t.me/+tlv4u4hbwxRjMDY0
https://t.me/+tlv4u4hbwxRjMDY0
https://t.me/+tlv4u4hbwxRjMDY0
https://t.me/+tlv4u4hbwxRjMDY0
https://t.me/+tlv4u4hbwxRjMDY0
مچ بیوه ی داداششو تو حموم موقع خود ارضایی میگیره و...💦🔞
#بزرگسال🔞 #ممنوعه🔥
100
Repost from N/a
"دوس دختر داشتنم خوبه هاا،
داری کارای روزمرهاتو میکنی یه موجود نرم و خوشبو کنارته هی دست میزنی به ممه هاش و پرپاچهاش، دست نزنیم ناراحت میشه غر میزنه که بهم توجه کن😂"
با صدای جیغ شادی از آشپزخانه بیرون دویدم. خودم را داخل اتاق پرت کردم.
- وای ریدمممممم افسون. بدبختت کردمممم.
شوکه نگاهش کردم.
- چی شده؟
با استرس گوشی دستش را بالا آورد. گوشی من بود همان لحظه گوشی زنگ خورد.
- امیر ارونده؟ این وقت شب چرا زنگ زده به من؟
شادی با ترس نگاهم کرد.
- من یه غلطی کردم افسون.
نزدیکش شدم و تا خواستم گوشی را بگیرم آن را عقب کشید.
- چرا؟ د بنال ببینم چه غلطی کردی؟
لب گزید.
- شارژ نداشتم میخواستم با گوشی تو یه پیام بدم به امید اشتباهی فرستادم برا امیر اروند!
چشمانم گشاد شدند.
- چی فرستادی؟
آب دهانش را قورت داد. تماس رییسم را ریجکت کرد و گوشی را به دستم داد و تا بتوانم جلویش را بگیرم با دو از اتاق بیرون رفت.
با ترس وارد باکس پیامهایم شدم و با دیدن پیام نامربوطی که برای اروند فرستاده بود مخم سوت کشید. امیر اروند جواب داده بود:
" عجب 😜"
و پیام بعدی اش...
" دیگه چی خوبه خانم پیشوا؟ 😂😂😂😂 مثلا دوست پسر کجاش خوبه؟😅"
داد زدم.
- شادی بقران این ریدمانت رو جمع نکنی من می رینم به کل هیکلت.
برای امیر اروند تایپ کردم.
" ببخشید آقای اروند اشتباه شده"
شادی مثل خودم داد زد.
- گه خوردم افسون! تا یه هفته اشپزی و نظافت با من.
- گه خوردی نوش جونت! بیا گندی که زدی رو جمع کن.
گوشی در دستم لرزید. با دیدن شمارهی اروند قالب تهی کردم اما نمیشد جوابش را ندهم. صدایم را صاف کرده و تماسش را جواب دادم.
با شیطنتی که در کلامش جاری شده بود گفت:
- خوبین خانم پیشوا؟
سرفه ی مصلحتی کردم.
- ببخشید اون پیام...
- اون پیام چی؟
- دستم خورد اشتباهی شد...
جدی گفت:
- جلوی خونهتونم بیا پایین لپتاپت که تو شرکت جا گذاشتی رو بگیر.
چشمانم گشاد شدند.
- الان؟ میگم دوستم بیاد من دستم بنده.
خندید.
- بیا خانم نترس... بیا قول میدم به توافق برسیم.
- راجع به چی؟
- راجع به اینکه اگه دلم بخواد دوست دخترم باشی قول می دم کار به غر زدن تو نرسه بیست و چهار ساعته دربست در خدمتت باشم😂
لحنش خمار شد.
- بیا پایین قول میدم هر شرط و شروطی رو قبول کنم.
قسم می خوردم شادی را بکشم. گوشی را پایین آوردم تا صدایم به او نرسد.
- شادی خودتو مرده بدون.
با مسخره بازی بلند گفت:
- انا لله و انا الیه راجعون🤣
همین اتفاق بهانه میشه برا نزدیک شدن رییس شرکت یعنی امیر اروند به افسون و...
پر از صحنههای داغ😍❌💋💋💋💋
https://t.me/+lxuPLXiw1XMyNmQ0
https://t.me/+lxuPLXiw1XMyNmQ0
پاره🤣🤣🤣🤣🤣🤣
https://t.me/+lxuPLXiw1XMyNmQ0
https://t.me/+lxuPLXiw1XMyNmQ0
رمان عاشقانه اجتماعیه ولی با رگههای طنز که غش میکنین🤣😂
https://t.me/+lxuPLXiw1XMyNmQ0
افسون برای ساکن شدن تو تهران با دوستش شادی همخونه می شه و بخاطر خواهرش برای کار کردن وارد شرکت هلدینگ فولاد اروند میشه و ....
https://t.me/+lxuPLXiw1XMyNmQ0
https://t.me/+lxuPLXiw1XMyNmQ0
https://t.me/+lxuPLXiw1XMyNmQ0
https://t.me/+lxuPLXiw1XMyNmQ0
100
Repost from N/a
تو میدونستی داداشت با مردا حال میکنه؟
_استغفرا... این چه طرز حرف زدنه زن داداش..؟!
جیغ میکشم و او چهره اش از خشم تیره میشود..
_به من نگو زنداداش... من کجام شبیه زن یک مَرده؟
گلویش رو صاف میکند و دستی که تسبیح را میچرخاند مشت میشود.
_بلاخره شما عروس این خانواده اید در شأن شما نیست توی این حجره وسط بازار صداتون بلند بشه.
ناباور نگاهش میکنم... دور میزنم و به مغازه ی لوکس و بزرگی که بهش حجره میگفت خیره میشوم.
_میترسی آبروتون و ببرم؟ میترسی کسی بفهمه داداشت با وجود داشتن زن ، با مردا تو اتاق خوابش خلوت میکرد؟
عرق پیشانی اش را با دست پاک میکند و اشاره میکند دنبالش به اتاق پشتی که وقت استراحت میرود، بروم.
پوزخندی میزنم و چرا که نه... میشد تمام کینه و تحقیری که از برادرش داشتم سر اون مرد خالی کنم.
_اون پشت مشتا.. خلوت با یک زن یه وقت آبرو بری نیست؟
در که پشت سرم بسته میشود نفس عمیق اورا از پشت سرم میفهمم انگار تنم را بو میکشد..!!
پشت درهای بسته او راهم عوض میکنند که بی پروا میگوید..
_نگران آبروی منی یا خودت؟
_تو... بابات... ننت... منکه آب از سرم گذشته..
تسبیح دستش را داخل جیب کتش میگذارد و با خونسردی کتش را در میاورد.
کم کم ترس به دلم می افتد. این مرد به نظر همان حاح عماد همیشگی نیست.
بدون کت اندام درشت و مردانه اش جذابیت زیادی را به رخ میکشد.
عقب میکشم و به در بسته نگاه میکنم.
_آبروی تو آبروی ماهم هست عروس حاج آقا تهرانی..
جیغ میکشم..
_من عروس هیچکی نیستم... شوهر بیشرف من مرده.. با اون معشوقه مذکرش به درک رفتن.
اگر با یک زن رابطه داشت انقدر نمیسوختم اما یک مرد!؟ اونم رفیق خودش!؟
بی پروا میکوبم به سینهاش.. تمام عقده و حقارتی که درونم انباشته شده را روی تن مردونه اش خالی میکنم.
_من یک احمقم... یه بدبخت سر افکنده که شوهرم منو قابل ندونست.. هیچ جذابیتی براش نداشتم.
دستانش بدون در نظر گرفتن محرم و نامحرم من را در بر میگیرد و به سینه اش میچسباند..
_هیشش... هیششش... تو هنوزم عروس خانواده ای... مگه من مرده باشم که تو رو به دست یکی دیگه بدم..
ناباور عقب میکشم و اشک چشمم خشک میشود..
اجازه عقب نشینی نمیده..
_ولم کن...
_جات همینجاست... تو نفس منو میگیری.. دارم تو عذاب دست و پا میزنم بزار که نبوسمت.. نبویمت..
به گردنم میچسبد و نفسش را از بوی تنم چاق میکنه..
_میخونم بگو قبلتو... عروس خودم میشی بهت لذتی میبخشم تو خوابم ندیده باشی..
https://t.me/joinchat/FifRhvSM28NmMzc0
https://t.me/joinchat/FifRhvSM28NmMzc0
https://t.me/joinchat/FifRhvSM28NmMzc0
#مــــــــــــــــــرزشکن 📿
100
Repost from N/a
_ حاجی دختره چموش بازی در میاره
نذاشته آرایشگر دست به صورتش بزنه
عصبی از جا بلند شد به طرف اتاقی که دخترک درآن بود رفت
زیر لب غرید
_ آدمش میکنم
در اتاق را با ضرب باز کرد و دخترک گوشه اتاق لرزید
_ اینقدر تخم پیدا کردی که چموش بازی در میاری برای من حرومی؟
پروا ترسیده پلک زد
ناپدری اش بیرحم بود اما کم نیاورد
_ من بخاطر بدهکاری های تو شوهر نمیکنم
همایون با تمسخر پوزخند زد
_ آرایشگاه نرفتی تا شایانخان پسندت نکنه؟
عیب نداره کوچولو ... اتفاقا شایانخان هم بدون آرایش دوست داره!
منتظر راهی برای خلاصی از دست او بود که او را به عنوان پیش کش به یکی از رئیس هایش تقدیم کرده بود!
کمربندش را دور دستش پیچید
خون در رگهای دخترک یخ بست
_ شوهر؟ کی گفته قراره شوهر کنی؟
فکر کردی شایانخان عقدت میکنه؟
تو رو به عنوان هم خوابه و کلفت هم قبول کنه باید کلاهتو بندازی بالا!
پروا وحشت زده عقب رفت
خودش را به طرف پنجره کشاند
میمرد بهتر از این بود که با یک پیرمردِ هوس باز ازدواج کند
قبل از آنکه خودش را از پنجره پایین بیاندازد همایون از پشت گوشه لباسش را گرفت و کنارش کشید
امان نداد دخترک بیچاره به خود بیاید و با مشت و لگد به جانش افتاد
تنها جایی که مواظب بود کتک نزند صورتش بود
صورت زیبایش را لازم داشت!
_ حاجی حاجی دارودسته شایانخان رسیدن
پسرجوان گفت و همایون نفس نفس زنان دست از لگد زدن به جان دخترک برداشت
_ تن لش اینو جمع کن بیارش تو سالن شایان خان ببینتش
گفت و خود دوان دوان به طرف ورودی رفت و تا کمر مقابل او خم شد
مقابل مردی که تنها سی و دو سال سن داشت اما در همین سن رئيس تمام کارگاه های آن منطقه بود!
_ خیلی خوش اومدید آقا .. قدم روی چشم من گذاشتید
شایان از چاپلوسی اش اخم کرد
البته که بعد از گم شدن یادگار عمویش، همان که از بچگی ناف بریده ی او بود ،
کسی خنده به صورتش ندیده بود ...
بادیگاردِ دست راستش خشن توپید
_ کجاست اون پیشکشی که گفتی برای آقا داری؟
همایون هیجان زده به طرف سالن اشاره کرد
ثانیه ای بعد پسرجوان دست پروا که جانی در تن نداشت را کشید و وارد سالن شد
نگاه شایانخان به جسم ظریف دخترکی که نایی در تن نداشت افتاد
با نیشگونی که همایون از بازوی دخترک گرفت با درد سرش را بالا گرفت و پلک هایش بیاختیار باز شدند
ابروهای شایانخان با دیدن دخترک بالا پرید ...
بادیگارد هایش اما به طرف همایون حمله کردند
_ مردک احمق این دختر اصلا جون تو تنش داره که به آقا پیش کشش کردی؟
قبل از آنکه لگد محکمی به شکم همایون بکوبد شایانخان از جا بلند شد
_ صبر کن عماد
جلو رفت و کنار دخترک لرزان ایستاد
پروا سرش را پایین انداخته و تمام تنش از فکر به اینکه قرار بود امشب با کدام پیرمرد بخوابد میلرزید
چه میدانست که مردی که او را پیشکشش کرده اند همان پسر عمویی است که پانزده سال پیش تمام شهر را برای پیدا کردنش وجب زده است!
شایان جلوتر رفت
دخترک زیبایی خیره کننده ای داشت،
و البته که به چشمش بشدت آشنا بود!
نگاهش یک دم از عسلی های به اشک نشسته ی او جدا نمیشد!
این دختر را میخواست!
_ عماد؟
_ جانم آقا؟
_ پاداش همایون رو بهش بده و دختره رو بیار!
هر دو بادیگارد حیرت زده پلک زدند
باور اینکه رئیسشان بعد از پانزده سال حاضر شده حتی نیم نگاهی به یک دختر بیاندازد برایشان غیرقابل باور بود!
پروا هراسان سر بلند کرد
آن مرد بلند قامت ، همان که رئیس همه اینها بود او را با خود میبرد؟
قبل از آنکه برای فرار تقلا کند تن ظریفش روی شانه های يکی از بادیگاردهای آن مرد افتاد و به طرف ماشین غول پیکرش رفتند
به دستور شايان دخترک را صندلی پشت ماشین، کنار دست خودش گذاشتند و به طرف عمارت رفتند
درحالی که هیج کدامشان نمیدانستند دو هفته بعد که شایانخان بفهمد این دخترک که از حالا از ضرب کتک های همایون جان در تن نداشت همان دخترک نشان کرده اش است، چه قیامتی به پا خواهد کرد ....
https://t.me/+6_rx-fxqUXM4OGQ8
https://t.me/+6_rx-fxqUXM4OGQ8
https://t.me/+6_rx-fxqUXM4OGQ8
100
Repost from N/a
.
_فکر نمیکردم با دو تا دوست دارم تو بغلم ولو شی…
دخترک باشنیدن حرفش خنده روی لبش می ماسد…
کیاشا همچنان ادامه میدهد:
_یهجوری ولو شی که پردهتم بزنم…حالا چه جوابی واسه حاج بابا و اون داداش دوران حرومزادهت داری؟
از نگاه خصمانه ی مرد چشم می دزدد…از او می ترسد…کیاشا هیچوقت اینطور با او صحبت نکرده بود ولی حالا که دخترانگیش را به او داده….
_چی میگی کیا؟!چرا اینجوری حرف میزنی؟
لب دخترک را به کام میکشد و رویش خیمه میزند:
_داداشم….اینجوری زنشو زیر داداشت دیده بود که خون جلو چشماشو گرفته بوده؟
آ.لت تناسلیش را درون دخترک میکند و ضربه های پر حرصی میزند:
_یا اینجوری وقتی که داشته میکرده رسیده بالاسرشون؟!…
روژان با گریه دست روی پاهایش می گذارد که کیاشا صورتش را چنگ میزند:
_فقط یه چیز روژان….اگه داداش تو بی ناموسی کرده و زن داداش من هرزگی…حقش این بود که کیانوشو بُکُشن بندازن گوشه ی قبرستون…بعد خودشون راست راست بگردن؟…
سیلی به صورت دخترک میزند:
_من نمیذارم….نمیذارم کمر اون دوران حرومزادهتون صاف شه…انقد از امروزمون فیلم دارم که واسه بی آبرویتون تو کل دنیا بس باشه….
از روی بدنش کنار میرود:
_گورتو گم کن دیگه نمیخوام ببینمت….طعمه ی خوبی بودی…یه غزال دست نیافتنی…ولی شکار شدی روژان خانوم…
چندین ماه بود که منتظر امروز بود….بارها این جملات را در ذهنش حلاجی کرده بود و در تصورش با نیشخند و حرص به روژان گفته بود…ولی امروز جز با ناراحتی حرفی نزده بود…
دخترک با چشمان خیس از اشک لباس پوشید و بیرون زد…
کیاشا اما سیگار می کشید و میان حلقه های دودش،رفتن روژان را تماشا میکند…
دروغ نبود اگر که میگفت با هر قدمش…قلبش تیری میکشید …دلبسته ی دخترک شده بود اما نباید میشد…
او …خواهر دوران بود…خواهر قاتل برادرش…
پارت یک تا پنج رمانه
باور نمیکنی؟!ببین اگه نبود لفت بده…
https://t.me/+t4xIT524-iNlZGNk
https://t.me/+t4xIT524-iNlZGNk
https://t.me/+t4xIT524-iNlZGNk
https://t.me/+t4xIT524-iNlZGNk
https://t.me/+t4xIT524-iNlZGNk
https://t.me/+t4xIT524-iNlZGNk
https://t.me/+t4xIT524-iNlZGNk
https://t.me/+t4xIT524-iNlZGNk
https://t.me/+t4xIT524-iNlZGNk
https://t.me/+t4xIT524-iNlZGNk
23700
Repost from N/a
یسنا رو خوابوندم عشقم زود بیا قرص جلوگیری هم بخر برام عزیزم...
با لبخند پیامک را ارسال کرده بود که صدای کوبیده شدن در خانه از جا پراندش..
نامدار آمده بود!
- یاس؟ کدوم گوریی؟
با وحشت از اتاق بیرون زد
- ا...اینجام چیشده؟
- تا دهنتو پر خون نکردم گمشو پایین!
نامدار بلند داد می زد تا صدا به طبقه پایین و مادرش برسد...
که بفهمد پسرش چقدر حرف گوش کن مادرش بود و زنش را به حساب نمی آورد.
آن قدر که حتی چانه لرزان لحن مظلوم دخترک هم به چشمش نیامد
- چ...چیشده؟
- خاتون میگه کاراش مونده... تو نشستی از صبح آت و آشغالا رو مالیدی به سر و صورتت!
یاس جا نخورده بود عادت کرده بود به کارهای مادرشوهرش..
دیده بود یاس آرایش کرده و به خودش رسیده...
- باتوام!
با فریاد نامدار شانه های یاس پرید
- من... من از صبح همه ی کارا رو کردم نامدار... مامانت خودش دید... یعنی چی گفته کاراش مونده!
نامدار عصبی غرید
- کاراش و کردی که داشت حیاط جارو می کرد الان!
یاس عصبی لب زد
- من خودم کل حیاط و جارو کردم. از صبح همه کارا رو من کردم بخدا مامانت داره دروغ میگه ما...
حتی جملاتش هم تکمیل نشده بود که پشت دست نامدار روی لب های رژ خورده ی دخترک نشست
- پیرزن هفتاد ساله دروغ میگه تو راست میگی؟ آدمت میکنم من می دونی که!
گمشو پایین تا....
یاس باز هم قلبش پر سروصدا شکسته بود و نامدار نه می دید نه میشنید از اول گفته بود مادرش نقطه ضعف او بود و حالا...
- بابایی؟ داری مامان یاسی و می زنی؟
نامدار با دیدن دخترکشان عصبی بازوی یاس را رها کرد
- نه بابایی... داشتیم حرف می زدیم.
بیا بغلم ببینمت دختر بابا...
یسنا بغ کرده عقب کشید
- ولی زدیش مامانی داره گریه میکنه
نامدار عاصی چشم بست و یاس مثل همیشه اوضاع را جمع کرد
- نه عزیزم بابایی بوسم کرد... تو بمون بغل بابایی من میرم پایین...
عادت کرده بود اما هربار نیمی از خواستنش می رفت
نامدار دوستش داشت حتی عاشقش بود اما نه تا وقتی که مادرش زیر گوشش نمیخواند
مادرشوهرش او را دوست نداشت و منتظر یک فرصت تا جدایشان کند و امروز انگار همان روز بود.
در خانه باز بود و صدای خاتون می آمد
- بچم عاصی شده از دست این دختره...روز اول گفتم عشق دو روزه... نفهمید... الان دیگه حالش از دختره بهم میخوره...
عاطفه خواهر شوهرش ادامه داد
- هنوزم دیر نشده مامان... تو با خاله حرف بزن... بخدا مریم هنوز منتظر داداشمه...
یاس مات شده نفس برای کشیدن نداشت. مریم برای چه منتظر بود؟
- امشب حرف میزنم... بسه دیگه جون بچم به لبش رسیده... نامدارم راضیه پسرم.
مریم هم قبول کرده بچه رو بزرگ کنه... یه عقد جمع و جور میگیریم میرن زیر یه سقف... این آفت هم گمشه از زندگی پسرم طلاقشو میدیم
منظورشان از آفت او بود!
که نامدار هم راضی بود؟
بود دیگر... وقتی هربار با یک حرف خاتون سیلی میخورد یعنی دیگ چیزی از آن عشق نمانده بود...
پر بغض لب گزیده سمت آشپزخانه رفت
وظیفه او همین بود... برای این خانواده کار کند.. قبلا دلش به نامدار گرم بود اما الان نه...
تا شب در آشپزخانه بود. بی حرف مثل همیشه میشست و جمع می کرد که بالاخره سر و کله مهمان ها پیداشد
مریم هم بود بینشان و یاس جان داد وقتی نامدار، یسنا به بغل کنار مریم نشسته و تا آخر مهمانی حتی سراغ یاس را هم نگرفته بود...
اواخر مهمانی بود.
شام خورده شده و یاس ظرف ها را شسته و خشک میکرد که مریم رو به یسنا کرد
- یسنا جون شام چرا نخوردی عزیزم؟ اگه غذا نخوری مریض میشی ها...
دخترک عروسکش را در آغوشش فشرده و عنق لب زد
- نخیرم نمیشم! مامان یاسی غذا نخورد مریض نشد...
نامدار با جیغ دخترکش اخم هایش درهم رفته بود که دستش را گرفت
- چرا داد میزنی بابایی؟ مامانت غذا خورده..
گفته و چشم چرخاند یاس در آشپزخانه تنها مشغول کار بود و خواهرهایش همه در پذیرایی نشسته بودند
یسنا لب برچیده درآغوش نامدار نشست
- من میخوام با مامانی غذا بخورم اون غذا نخورد صبح خاتون گفت حیاط بشوره کارا رو بکنه... مامان یاسی به من غذا داد خودش نخورد منم نمی...
یسنا هنوز داشت حرف میزد و نامدار اخم آلود به خاتون خیره بود
او که گفته بود یاس کار نکرده!
با صدای سلام آرام یاس تیز سمتش چرخید اما...
دیگر خبری از آرایش و لبخندش نبود
دخترک با رنگ پریده و لباس های چروک شده سینی چای می گرداند که حاج مظفر اخم کرده صدایش زد
- باباجان؟ صورتت چیشده!
صورتش! نگاه همه سمت یاس رفته بود و فقط نامدار می دانست که باز هم رد انگشتانش بخاطر دروغ های مادرش روی صورت دختری که دوستش داشت مانده بود...
https://t.me/+SyD8lvOFq3c4ZmFk
https://t.me/+SyD8lvOFq3c4ZmFk
https://t.me/+SyD8lvOFq3c4ZmFk
کـــzardــارتِ
پارت گذاری منظم 🐳 لیست رمان های نویسنده @hadisehvarmazz
23700
Repost from N/a
.
از قدیم گفتن بیوه، میوهس! هر شغالی از راه برسه میخواد یه گازی ازش بزنه.
یگانه با خجالت سر به زیر انداخته و سعی داشت بغضش را قورت بدهد... هنوز بیست سالش نشده بود و باید اسم بیوه را یدک میکشید...
- خواستگار خوب داشتی باید زودتر جواب بدیم. موندنت توی این عمارت هم دیگه درست نیست! #برادرشوهرت مجرده... جوونه!
یگانه میاندیشید به طالع سیاهش که در عنفوان جوانی بیوه خطابش میکردند و یکهو سر و کلهی برادرشوهر پزشکش از ناکجاآباد پیدا شده و آمده بود تا بلای جان او شود...
دقیقا از وقتی که اردلان از خارج برگشته بود، عمه خانم هم پایش را در یک کفش کرده بود که او باید زودتر ازدواج کند...!
آرام لب زد:
- من که گفتم اجازه بدید برم خونهی پدریم... شما و آقاجون نمیذارید عمه جان... وگرنه میرم... همین امروز...
عمه خانم ابرو بالا انداخت.
- خوشم باشه! از کی تا حالا رسم شده بیوهی خاندان گنجی بره خونهی مجردی تنها زندگی کنه؟! همین یه کارمون مونده پس فردا پشتمون صَفه بذارن بگن عروس بیوهشونو ول کردن به امون خدا! بعدم یه بیآبرویی ببندن گَلِ گردن تو دختر جان! بعد بیا و درستش کن!
این حرف ها برایش جدید نبود... از روزی که اردلان آمده و او خواسته بود به خانهی پدریاش برگردد، بارها و بارها این حرفها را از دهان عمه خانم و پدرشوهرش شنیده بود. نمیگذاشتند برود چون پدر مادرش فوت کرده بودند و او تنها بود..
با زاری و صدایی لرزان نالید:
- ولی عمه خانم... من نمیخوام ازدواج کنم...
عمه خانم ابرو در هم کشید.
- پس چی کار کنی؟! میخوای تا ابد بشینی ور دل داداش بنده خدای من دقش بدی؟ تا تو رو عروس نکنه اردلان و داماد نمیکنه! گفته اول تو باید ازدواج کنی!
یگانه بغضش ترکید و اشکش جاری شد.
- مگه تقصیر خودم بوده که شوهر مرده باشم؟؟؟ من چه گناهی کردم؟؟ چند سال پیش به زور و اجبار شدم عروس عمارت گنجی! الانم که شوهرم مرده ولم نمیکنید نفس بکشم؟؟
صدای بَم اردلان باعث شد هر دو به پست سر نگاه کنند.
- کی نمیذاره نفس بکشی؟ کی نفستو بریده تا نفسشو ببرم؟ ها یگانه؟ فقط بگو!
یگانه اشک صورتش را پوشانده بود... اردلان رو به عمه اش ادامه داد:
- چند سال پیش از دلِ خوشم پا شدم رفتم اون سر دنیا عمه جان؟ نخیر! رفتم که چشمم نیفته تو چشم دختری که یه روز عاشقش بودم و شده بود زنِ برادرم...
عمه خانم توی صورتش زد:
- نزن این حرف و اردلان قباحت داره!
- قباحت کار شماست که می خواید دوباره به زور دختر طفلی رو شوهرش بدین!
و نگاه جدی و محکمش را به یگانهای دوخت که مات و مبهوت مانده بود!
- فکر کردی چرا برگشتم؟ چون این دفعه نمی خوام از دستت بدم... چون میدونستم رسم مضخرف خاندان گنجی رو که عروس بیوه رو تا سر سال نشده باید شوهر داد! برگشتم که نذارم یگانه... نمی ذارم دوباره تکرار بشه...
و در مقابل چشمان گرد شدهی آن دو نفر روی مبل نشست و گفت:
- مگه نگفتین اول یگانه ازدواج کنه بعد من؟ خب شاید بشه جفتمون یه شب ازدواج کنیم خیال شمام راحت شه!
- اردلان داداشم بفهمه سکته میکنه از ننگ این بی آبرویی! بگن پسر بزرگه حاج آقا گنجی به بیوهی برادرش چشم داشته؟!
- اره من بی آبروعم! پس یه کار نکنید که شکمشو بیارم بالا مجبور شید عقدمون کنید! با سلام و صلوات بساط عروسی رو بچینید تموم شه!
https://t.me/+rAZz9Je3XsY3NmM0
https://t.me/+rAZz9Je3XsY3NmM0
https://t.me/+rAZz9Je3XsY3NmM0
https://t.me/+rAZz9Je3XsY3NmM0
#براساسواقعیت
https://t.me/+rAZz9Je3XsY3NmM0
https://t.me/+rAZz9Je3XsY3NmM0
https://t.me/+rAZz9Je3XsY3NmM0
https://t.me/+rAZz9Je3XsY3NmM0
9500
Repost from N/a
_ مگه نگفتم به آرایشگر بگو کک مکارو بپوشه؟
اینا که هنوز به چشم میاد ، امشب میرینی به آبروم با این صورتِ تخمیت
گند بزنن به حاجی که مجبورمون نکنه مجلس عروسی بگیریم
دخترک بغض کرده اخم کرد
موهای فرفری خرمایی رنگ و ککمک های بانمک صورتش او را شبیه دختربچههای پنج ساله کرده بود
آلپارسلان زیرلب غر زد
_ انگار نمیدونه عروسش مثلِ دخترای دهاتی میمونه که از روستا و سر زمین جمعش کردن
۸۰۰ ۹۰۰ تا مهمون دعوت کرده لاکردار
دلارای ناخواسته دستش را روی قفسهسینهاش گذاشت
احساس کرد قلبِ مریضش دوباره تیر میکشد
ارسلان با دیدن حرکتش در لباسِ دامادی پوزخند زد
_ خب حالا خودتو نزن به موش مردگی
قلبت بگیره بیفتی رو دستم حوصلهی پند و اندرز حاجی رو ندارم
دلارای دستش را پایین آورد و آرام به دروغ گفت
_ قلبم درد نمیکنه
_ به نفعته نکنه! اینبار درد گرفت بگو واسته بهتره
حداقل یه مراسم ختم میفته رو دستمون و راحت میشیم
دلارای که بهت زده سر بالا گرفت آلپارسلان تازه فهمید چه حرف بی رحمانه ای زده است
کلافه از خودش پوف کشید و دستهگل را روی میزِ سالنِ آرایشگاه پرت کرد
_ اونطوری به من خیره نشو دخترجون!
تو وقتی اینقدر مریضیت حاد بود نباید جوابِ بله با حاجی میدادی
امشب تو تخت چطور قراره قلبت دووم بیاره؟
دلارای در سکوت نگاهش کرد
خدایا...
چرا هرکه سر راهش قرار میگرفت تحقیرش میکرد؟
بخاطر یتیمیاش؟
آلپارسلان تیر بعدی را پرتاب کرد
_ دو روز دیگه حاملت کردم چی؟ میتونی با این قلبی که یکی در میون میزنه طبیعی زایمان کنی؟ من خوش ندارم رو شکم زنم رد بخیه بیفته
قلبِ دلارای تیر کشید اما خودش را کنترل کرد دستش را سمتش نبرد
نباید ارسلان متوجه ضعفش میشد
هم زمان هاله ، مدیرِ سالن زیبایی نزدیک آمد
_ عروستونو دیدید آقای داماد؟
مثلِ عروسکا شده ماشالله
آلپارسلان دندان روی هم فشرد و حرصش را سر زن خالی کرد
_ عروسک؟ عروسک پوستش اینطوری تِر خورده؟
زن بهت زده به کک و مک های بانمک و پوستِ سفید دخترک نگاه کرد
_ وا! انقدر این فرشته کوچولو ناز و بکر بود دلم نیومد کک و مکای صورتشو بپوشونم
موهاشم شنیون نکردیم ، فر طبیعیه خودشه
زیباترین عروسمون تا اینجا همسر شما بوده
ارسلان پوزخند زد
زنِ مریض و کک مکیِ اجباریاش!
زن ادامه داد
_ من اومده بودم ازتون اجازه بگیرم عکسشو بذاریم تو ژرنالمون!
ارسلان دیگر طاقت نیاورد
بازوی دخترک را چنگ زد و سمت سرویس هلش داد
_ برو صورتتو بشور ، بیا یه مرگی به پوستت بزنه اینارو بپوشه من آبرو دارم
دلارای بغض کرده سر تکان داد
_ باشه ، دستمو فشار نده کبود میشه
اونبار زده بودی تو صورتم به حاجی گفتم خوردم زمین باورش نمیشد
آلپارسلان با تحقیر جلو هلش داد
_ گند بزنن به حاجی که از همه جا تورو پیدا کرد ، بشور صورتِ گندتو دیر شد
در سرویس را که بست دخترک آرام ناله کرد
قلبش شدید تیر میکشید
بی حال ناله کرد و لب زد
_ خدایا حالم بد نشه ، قلبم نگیره
ارسلان میکشم... توروخدا الان نه
جملهاش کامل نشده چشمانش سیاهی رفت و کف سرویس افتاد
در دل ضجه زد
آلپارسلان جانش را میگرفت اگر میفهمید چه بلایی سرِ لباس عروس ایتالیایی گران قیمت آورده
در سرویس که باز شد پلک هایش روی هم افتاد
صدای زنانه ای میشنید
_ یاخدا ، یکی به اون آقا خبر بده همسرشون افتادن کفِ دسشویی
هرچی از دهنشون در میومد به این طفل معصوم گفت بعدم رفت نشست تو ماشین
38 پارت بعدی هم تو کانال هست👇
https://t.me/+kRc7gYZeSqhmNmI8
https://t.me/+kRc7gYZeSqhmNmI8
https://t.me/+kRc7gYZeSqhmNmI8
https://t.me/+kRc7gYZeSqhmNmI8
دلارای
به قلم حنانه فیضی تمام بنرها واقعی هستن🔥 پارت گذاری هرروز⚡ رمان های نویسنده : ماتیک ، دلارای ، مرگ ماهی کپی حرام است و پیگرد قانونی دارد پارت 1👇
https://t.me/c/1352085349/65.
9700