21 574
Subscribers
-6324 hours
-4157 days
-91130 days
- Subscribers
- Post coverage
- ER - engagement ratio
Data loading in progress...
Subscriber growth rate
Data loading in progress...
Repost from 🌿عــــطـــر خـوش ریـحــان 🌿(فاطمه مادحی )
ــ آقا برسام میشه لطفا کمکم کنید ماکتی رو که دبیرمون گفته بسازم؟ کسی باهام هم گروه نمیشه و مجبورم تنهایی ماکت بسازم!!
زیبایی و معصومیت خدمتکار عمارت رفیقش در آن لباس فرم توجهش را جلب کرده بود... دلش برای مظلومیت او میسوخت.
ــ چه جور ماکتی؟
آرام نگاهش کرد و گفت:
ــ ماکت حرکت زمین... بچه ها باهام حرف نمیزنن و دبیر هم گفت که کی با آرام هم گروه میشه هیچکس داوطلب نشد و گرنه به شما زحمت نمیدادم.
نگاه برسام دلسوزانهتر شد.
خبر داشت که به خاطر زیبایی بینظیرش مورد حسد دخترهای مدرسه قرار میگرفت و خانوم عمارت با درس خواندنش مخالف بود... بااین حال پرسید:
ــ چرا لپ گلی؟
آرام با شنیدن این کلمه کمی جا خورد
چند لحظه به برسام خیره ماند و پرسید:
ــ یکی از بچه ها میگفت ما با بیکس و کارها نه دوست میشیم نه حرف میزنیم
دل برسام آتش گرفت... اخمهایش درهم شد و قیچی را برداشت...مجبور بود از خورده کاغذهای رنگی همکلاسیهایش استفاده کند.
ــ گوه خوردن هرزههای بی همه چیز
طوری ماکتت و بسازم که هیچکدومشون تا حالا ندیده باشن!!
آرام خوشحال لبخند زد
ــ مرسی... ممنونم
مقابل چشمان خیره برسام با دلبری موهایش را پشت گوشش فرستاد.
دست برسام خشک شده بود.
دلش هوای لمس آن موهای نرم و بدن ظریف دخترکی را میخواست. هر زمان به عمارت دوستش میآمد دلبرانه و طنازانه پیش چشمان تشنهاش عشوهگری میکند.
ــ این رنگی خوبه؟
نگاه خیره برسام را که دید آب دهانش را مضطرب پایین داد و لب زد
ــ آقا برسام خوبین؟
برسام نگاهش را از چشمان زیبای دخترک گرفت و با فکر جدید در سرش گفت:
ــ داشتم به این فکر میکردم که هرکاری هزینه ای داره آرام خانوم... اینم که دارم کمکت میکنم باید هزینش و بدی چیزی داری؟
آرام متعجب خیره برسام شد
ــ چه هزینهای... مثلا چی؟!
ــ پول! یا یه چیز باارزش در قبال کمکم!
آرام سرش را با غم پایین انداخت... چیزی جز لباسهای تنش نداشت
ــ نه.
به چیزی که میخواست رسید
لبخند بدجنسی زد و سرش را کمی جلوتر برد.
ــ اما اون چیزی که من میخوامو داری...
حاضری قبول کنی؟
ــ چی؟
برسام نگاهی به صورت متعجب دخترک انداخت و با لبخندی خمار لب زد:
ــ در ازای هر قطعه ای که برات میسازم باید اجازه بدی یه بوسه به لپهات و گونههای خوشگلت بزنم .. باشه؟
چشمهای آرام درشت شد
این همان دوست صمیمی نجیب و آقای شاهین بود که چنین پیشنهادی میداد؟
همان لحظه برسام چانه دخترک را گرفت و بالا اورد:
ــ میدونی این لپهای خوشگل و لبهای سرخت چقدر میتونه منو اغوا کنه؟؟
عطر تنت اونقدر داغ و هوس انگیزه که هربار میبینمت ضربان قلبم میره بالا
تو خیلی خوشگلی آرام.
نگاهی به لب های سرخ رنگ دخترک خجالت زده انداخت .
ــ اگه بزاری محکم ببوسمشون منم کل ماکتت رو خودم میسازم طوری که با سیاره زمین مو نزنه... قبوله؟
و همزمان اشارهای به لبهای دخترک زد که کام گرفتن از آن ها آرزویش شده بود و خواست برخیزد که با صدای در .......
https://t.me/+fr_idJQpPv1hMWI0
https://t.me/+fr_idJQpPv1hMWI0
آرام دختری خدمتکار که باعث بهم خوردن رفاقت دو پسر میلیاردر و جذاب میشه و هر دو برای به دست اوردنش به هر دری میزنن اما .... ♨️💯🔞🔞
https://t.me/+fr_idJQpPv1hMWI0
❤️مریم بیدارمغز/رمان لحظات عاشقانه❤️
خوش آمدید 😍 ❤رمان لحظات عاشقانه❤ نویسنده: مریم بیدارمغز پارت گذاری: پنج پارت در هفته (ساعت و روز نامشخص) لینک کانال:
https://t.me/+YyDOb_rnU5VkMGY0پیج اینستاگرام و ارتباط با نویسنده👇
https://instagram.com/maryam.bidarmaghz8032000
Repost from 🌿عــــطـــر خـوش ریـحــان 🌿(فاطمه مادحی )
-خواستگار داری...؟!
ابروهای رستا بالا رفت.
-خواستگار...؟!
-نمی خوای میگم نیان ...!
نیش رستا باز شد.
-وای خواستگار.... مامان تو رو خدا بگو بیان من یکم جلو ننه هاشون سرخ و سفید بشم بگن وای چه عروس خجالتی خوشگلی بعدشم جواب منفی بدم، بخندیم...
ستاره با دهان باز نگاه دخترش کرد.
-وا مگه مردم مسخره تو هستن...؟!
رستا هیجانزده خودش را جلو کشید.
-مسخره کجا بود مامان... وای مامان، مادر پسره بگه عروس خانوم چای نمیارن تو هم میگی دختر چای بیار... منم با سینی چای وارد میشم و یه سره هم میرم پیش داماد مثلا چای تعارفش کنم، تموم سینی رو میریزم روش که بسوزه.... بعدشم داماد از سوختگی می خواد نعره بزنه ولی نمی تونه بعدش منم میبرمش تو اتاقم....!
ستاره چشم باریک کرد.
-ببریش تو اتاق چه غلطی کنی...؟!
رستا بی حیا نیشش را بیشتر باز کرد.
-براش پماد سوختگی بزنم....اصلا می خوام تستش کنم ببینم سایزش چقدره...!!!
ستاره روی گونه اش زد.
-خاک تو سرم تو حیا نداری...؟!
-حیا دارم ولی به من چه صحبت یه عمر زندگیه...!
-عمر زندگی چه ربطی به سایزش داره نکبت...؟!
رستا پر شیطنت کمی فاصله کرفت...
-هرچی سایزش بزگتر، زندگی بادوام تری خواهیم داشت...!
ستاره با حرص نیشگونی از بازویش گرفت...
-بیشرف مردم میرن از خصوصیات و ارزشش هاشون حرف میزنن اونوقت توی ذلیل شده میخوای بری ببینی اونجاش چقدره...؟!
رستا از درد بازویش چینی صورتش درهم شد...
-مگه بد میگم... اونوقت من شب عروسی با چیز کوچیکش رو به رو بشم که تموم اون ارزش ها و آمال و آرزوهام رو سرم خراب میشه که...!!!
ستاره دست به سرش گرفت و ناامید نگاه دخترش مرد...
-بمیری رستا که هیچیت عین آدمیزاد نیست...!
رستا لب هایش را غنچه کرد و چشمکی زد.
-ارزش و آمال من بستگی به چیزش داره وگرنه جوابم منفیه...!
این بار دیگر ستاره هم خنده اش گرفت...
-بیچاره اون مردی که می خواد تو زنش بشی... اصلا موندم اونا از چی تو خوششون اومده...؟!
رستا قری به سرو گردنش داد...
-اولا که خوشگلم ستاره جون... این حجم از زیبایی چشمشون رو کور کرده...!
سپس سینه ای لرزاند و ادامه داد...
-می دونی این سینه ها آرزوی نود درصد مردای ایرانه... خودشونو می کشن چون هشتاد و پنج دوست دارن...!!!
و تابی به باسنش داد...
-باسن جنیفری هم دوست دارن که من کلکسیون زیباییم تکمیله پس حق دارم بدونم اونام چیزشون می تونه من و راضی کنه یا نه...!!!
ستاره ناامید سری تکان داد.
-واقعا که از تربیت خودم ناامید شدم... دخترای مردم اول می پرسن یارو خونه و ماشین داره یا نه اونوقت دختر من.... خدایا چه گناهی به درگاهت مرتکب شدم...!
رستا پشت چشمی نازک کرد...
-حالا بده به جای مادیات دنبال معنویاتم...؟!
-معنویاتت بخوره تو سرت.... اصلا میگم هیچ کس نیاد...!
-عه بیخود... چی رو نیاد....؟ اینقدر چشمم به راه بود یه خواستگار در این خونه رو بزنه من جواب رد بدم حالا تو می خوای اینو هم بپرونی...؟!
ستاره چشم باریک کرد.
-همینطور ندیده و نشناخته می خوای جواب رد بدی...؟!
رستا جدی گفت: اگه راضیم نکنه آره...؟!!
-چی راضیت نکنه...؟!
-ببین خودت نمیزاری من واسه آینده ام تصمیم بگیرم.... اینا یه حرفاییه بین من و اون آقا پسری که میاد خواستگاری.... اصلا حالا بگو ببینم این خواستگار خوشبخت کیه...؟!
ستاره دوباره نیشگونی از بارویش گرفت و گفت:
-دختره ورپریده پسرعمت با اون ابهت و عظمت بخواد بیاد خواستگاریت جرات داری از قد و قواره چیزش بپرسی....؟! روت میشه....؟!
رستا ناباور اب دهانش را فرو داد...
-امیریل... نه... ولی میتونم حدس بزنم اون هرکول همچین سایز بزرگه که شورت پنج ایکس لارجم براش کوچیکه....!!!!
https://t.me/+NaIMoDY-4DRlNjdk
https://t.me/+NaIMoDY-4DRlNjdk
https://t.me/+NaIMoDY-4DRlNjdk
34400
Repost from 🌿عــــطـــر خـوش ریـحــان 🌿(فاطمه مادحی )
- تو خاندان ما رسمه شب زفاف برای اثبات نجابت عروس، دستمال خونی بکارتش رو بین مهمونا میچرخونیم!
مادر شوهرم اینارو میگه. از گوشه و کنار صدای زنهارو میشنوم.
- دختر بیچاره، چطوری میخواد زیر هیکل بزرگ اون هیولا دووم بیاره؟
- چی بگم خواهر؟ طفلکو از مدرسه فرستادن تو حجله.
زن قبلی کاوه همون شب اول، جنازهاش به بیمارستان منتقل شد و حالا پدرم در ازای بدهیاش، منو تقدیم هیولای عمارت ملک کرده!
مادر شوهرم تشر میزنه:
- گوشت با منه دختر؟ عصبانیتش نکن، هرکاری گفت بگو چشم، یهگوشه دراز بکش کارشو بکنه، پردهاتو که زد حواست باشه! حتما دستمالو بکشه به لای پات، بعد بیار برام!
حرفهای زیادی پشتسر هیولا شنیدم.
- شنیدم آقا کاوه حاجی رو به خاک سیاه نشوند که دخترشو بگیره! طفلک راه برگشتم نداره، باباشو میندازن زندان!
زن اول کاوه، لباس سفید عروسش کفنش شد و حالا هیولا هوس عروس کوچک جدیدی داره، من!
- دختر حواست هست؟ تورو به ازای بدهی از بابات گرفتیم، پسرمو راضی نکنی پس میفرستمت.
کاوه امشب منو میدره! از ترس سکسکهام میگیره، اون کجا و من کجا!
مادر شوهرم بازوم رو چنگ میزنه:
- اینجوری بری تو اتاق، کاوه زندهات نمیذاره. نلرز خوشش نمیآد. چته رنگت پریده؟ مثل میت شدی.
اشکام صورت آرایش شدهامو خیس میکنه:
- توروخدا از من بگذرید خانم، کنیزیتونو میکنم ولی این بلارو سرم نیارید.
مادرم نیشگونی از زیر بازوم میگیره:
- هیس خفشو، میخوای آقا بدبختمون کنه؟
مادر توی اتاق هولم میده و چشمغرهی غلیظی میره:
- هرچی آقا گفتن بگو چشم! فهمیدی دریا؟
در که پشتسرم بسته میشه و پچپچهای زنان به اوج میرسه، توی تاریکی چشم میچرخونم.
- بیا جلو دختر. اسمت چی بود؟
صدای بم و قدرتمند کاوه مو به تنم سیخ میکنه. آب دهان قورت میدم و تته پته میکنم:
- د... دریا ...
صدای فندک میشنوم و سیگاری روشن میشه.
- هوم، دختر حاجی سروستانی؟ برقو روشن کن، لباس عروستو درآر، دختر حاجی!
دستهام رو دور بازوهام میپیچم و بیپناه هق میزنم:
- آقا توروخدا. هر کینهای از بابام داشته باشید من چرا باید تاوان پس بدم؟
- میخوای حوصلمو سر ببری دریا؟
از ترس قالب تهی میکنم، نمیتونم تکون بخورم. کاوه بلند میشه و برق رو روشن میکنه. دکمههای پیراهن سفیدش بازه و بدن عضلانی و تتوهاش بیشتر به ترسهام دامن میزنه.
گوشهی لبش بالا میره و خونسرد دستور میده:
- دخترحاجی، لباس عروستو در میاری یا تو تنت پاره اش کنم؟
زیر گریه میزنم و از هیولا، به خودش پناه میبرم:
- آقا توروخدا بهم رحم کن، من... من میترسم...
در چشم بهم زدنی، کاوه دو قدمیام میاد:
- از من میترسی؟ منکه کاریت ندارم، حتی انگشتمم بهت نخورده!
از نزدیکی کاوه نفسم بند میاد. لحنش هنوز هیولا ماننده با کلماتی لطیف! این صدای خشن نمیتونه محبت کند!
ترسیده از صدای خشنش، مثل بلبل به حرف میام:
- م من شنیدم زن قبلیتون بعد از حجلهاش یهراست رفته قبرستون!
خونسرد جواب میده:
- باکرهای؟
صورتم داغ میشه و میران بیصبر و کمی عصبی تشر میزنه:
- با توعم دختر، کری؟ باکرهای؟
وحشتزده از خشمش، تند به حرف میام:
- ب بله آقا.
- خوبه پس دلیلی نداره بترسی! زن قبلیم باکره نبود و ترجیح داد جای بابای حرومزادهاش، خودش زندگیشو بگیره!
دست دراز میکنه سمت یقهی دکلتهی لباس عروس و با پایین کشیدنش، خونسرد میگه:
- فردا صبح این تن به نام من خورده و از بوسههای من کبود شده!
تنم مثل بید میلرزه، اما جرات مخالفت ندارم. حرفهای مردم و مادر شوهرم تو سرمه. دست داغ کاوه که به پوست سردم برخورد میکنه، ذوب میشم.
- هوم، از عروس خجالتی خوشم میآد.
لبش که به نبض گردنم میچسبه، از فکر لحظاتی بعد به گریه میفتم.
- آقا، از من بگذر، توروخدا...
میراث یقهی لباس عروس رو با تمام قدرت میکشه و وقتی پاره میشه، دم گوشش پر حرارت میغره:
- فقط اگه مرده باشی ازت میگذرم...
کارم ساخته است!
غرش کاوه دم گوشم، باعث میشه هرچی انرژی دارم تموم بشه و میون دستاش وا برم.
ضربهای به در خورد:
- آقا؟ کار تموم نشد؟ مهمونا منتظر دستمالن.
با گریه و التماس خیرهاشم و هر لحظه منتظرم تنم رو بدره، اما بیهوا تن برهنه و لمسم رو رها میکنه که کف اتاق پخش میشم:
- اینبارو ازت میگذرم دختر کوچولو.
مقابل چشمای بهتزدهام، چاقویی برمیداره و با بریدن بازوش، دستمال رو آغشته به خون خودش میکنه.
- باید جبران کنی پرنسس...
شاید کاوه واقعا هیولایی که ازش حرف میزنن نباشه!
https://t.me/+3yBc2WTFaP4zNmQ8
https://t.me/+3yBc2WTFaP4zNmQ8
https://t.me/+3yBc2WTFaP4zNmQ8
https://t.me/+3yBc2WTFaP4zNmQ8
بوسهی فرانسوی. مهدیهافشار
🖤🤍 عشق خاکستریه ترکیب سفیدی روی تو و سیاهی روح من پارتگذاری منظم و روزانه کانال عمومی رمانهای من 👇🏻 @mahdieaf_novel
22420
Repost from 🌿عــــطـــر خـوش ریـحــان 🌿(فاطمه مادحی )
پیشونیم از عرق خیس بود و به دختر عریان کنارم که دیگه حال و حوصلشو نداشتم غریدم:
- کارتو کردی برو دیگه
اخمی کرد و با صورتی که آثار درد رو داشت از اتاقم بی حرف بیرون رفت و من باز یاد اون دو چشم سبز رنگ افتادم و موهای فر...
چرا هر کار میکردم یادم نمیرفتش؟! چه مرگم بود؟
گوشیم رو برداشتم و تو صفحه چتش رفتم و خواستم بزنم رو پروفایلش اما با دیدن آنلاین بودنش اخمام پیچید توهم؟!
چرا الان باید آنلاین میبود؟!
سریع تایپ کردم:
_واس چی تا الان بیداری؟
به ثانیه نکشید که پیامم سین خورد و دخترک هم تو پیویم بود؟!
جواب داد:
_به همون دلیلی که تو بیداری!
و آفلاین شد و من مات زده خیره به صفحه موبایلم موندم؛ من چرا بیدار بودم چون...
نگاهم به لباس زیر دختری که رفت خورد اخمام جوری پیچید توهم جوری غریدم که انگار یاس الان کنار من بود:
_تو خیلی بیجا کردی که به این دلیل بیدار بودی توله سگ
از جام حرصی بلند شدم و اینبار تماس گرفتم اما جواب نداد و کلافه براش نوشتم:
_جواب بده بینم، داری چیکار میکنی با کی؟
حواست هست الان صیغه ی منی محرم منی؟
براش پیامو فرستادم و سین خورد و دوباره تایپ کردم:
- میگم کجایی؟
-خونمونم دیگه کجام؟
با دیدن جوابی که داده بود نفسی گرفتم؛ این که اون مثل من تو این اوضاع نبود خیالمو راحت کرد که برام نوشت:
- دلم برات تنگ شده خیلی بی معرفتی
لبخندی روی لبم نشست، دختری که برای سفر های کاری و اینونت های خارجی با خودم همه جا میبردمش و به اصرار پدرم محرم شدیم تا فقط راحت تر باشیم مخصوصا تو سفرای خارجی بد رفته بود تو دلم...
هر چند قبلا فکر میکردم کبریت بی خطر اما الان...
جوابی دیگه بهش ندادم اما از جام بلند شدم و لباس تن زدم و سوییچ ماشین و چنگ زدم و اهمیتی ندادم ساعت چهار صبح!
https://t.me/+IZxFdxJRmQAyNDA0
https://t.me/+IZxFdxJRmQAyNDA0
https://t.me/+IZxFdxJRmQAyNDA0
https://t.me/+IZxFdxJRmQAyNDA0
https://t.me/+IZxFdxJRmQAyNDA0
با بغض به پیامی که جواب نداده بود خیره بودم، من چقدر احمق بودم که تا چهار صبح خیره بودم به عکسش و اون...
پوفی کشیدم و لب زدم:
_ بدبخت شدم عاشق شدم، نباید محرم میشدیم اصلا همون آیه عربی از وقتی خونده شد من این طوری شدم دعایی شدم!
اشکام کم مونده بود بریزه که صدای زنگ گوشیم بلند شد و با دیدن اسمش سریع جواب دادم:
_ چی میگی؟ حتما تو توی عشق و حالِتی که فکر کردی منم مثل توام و اون طوری داغ کردی!
چند لحظه ساکت موندو بعد جواب داد:
- بیا دم پنجره ی اتاقت کم حرف بزن بینم!
متعجب سمت پنجره رفتم و همین که پردرو کنار زدم با دیدن خودش که به ماشینش تکیه داده بود هنگ کردم که صداش تو گوشم پیچید:
- منم دلم برات تنگ شده بود مو فر فری
لبخندی روی لبم نشست که ادامه داد:
- به نظرم اگه از دیوار بیام بالا تو اتاقت بیشترم میتونم رفع دلتنگی کنم...!
https://t.me/+IZxFdxJRmQAyNDA0
https://t.me/+IZxFdxJRmQAyNDA0
https://t.me/+IZxFdxJRmQAyNDA0
https://t.me/+IZxFdxJRmQAyNDA0
https://t.me/+IZxFdxJRmQAyNDA0
40010
Repost from N/a
-خانومتون بر اثر تصادف سختی که داشتن دیگه نمی تونن باردار بشن!
سرم را پایین می اندازم و صدای ناباور صبور بلند می شود:
-یعنی چی خانم دکتر؟ توی بیمارستان تمام آزمایشاتش خوب بودن، حتی گفتن رحمش سالمه!
دکتر دستش را در هم قفل می کند و توضیح می دهد:
-ببینید گاهی باید یه زمانی بگذره تا یه سری علائم خودشونو بروز بدن!
خانم شما خون ادرار نکردید بعد از اون سانحه؟
سرم را آرام تکان می دهم:
-علاوه بر اون درد زیادی توی زیر شکمم داشتم برای همین هم اومدیم دکتر!
با تاثر نگاهم می کند و لب می زند:
-رحمت خیلی ضعیف شده عزیزم، تخمک های خودت برای بارداری کافی نیستن اما الان اون قدری علم پیشرفت کرده که می تونید با تخمک سازی تزریق باردار بشید!
تذکر می دهد:
-البته که با این حال هم براتون خیلی سخت خواهد بود!
نگاهی با صبور رد و بدل می کنم و او مصمم رو به دکتر می گوید:
-برای من بچه مهم هست اما نه اون قدری که زنم برام مهمه!
امکان داره که جون خودش توی خطر بیفته با این کار؟
برای نگرانی و جدیتش می میرم و دکتر لب می زند:
-نه خطری نداره اما اول باید بگم که موندن جنین اونم سالم ریسکه و حتی ممکنه سقط بشه باید خودتونو آماده کنید!
رو به نگاه عمیقش سری تکان می دهم... من بچه ای از وجود او می خواستم حتی اگر تا این حد ناتوان بودم و همه چیز ریسک پذیر بود!
https://t.me/+_58Y7TcTr6kyMzI8
https://t.me/+_58Y7TcTr6kyMzI8
https://t.me/+_58Y7TcTr6kyMzI8
پس از چند ماه تزریق و انجام تمام مراحل باز هم هیچ اتفاقی نیفتاد و خبری از بارداری من نبود!
-صبور الان این چندمین باره که داری امتحات می کنی این راهو پسرم؟
زنت نمی تونه بهت بچه بده از خون خودت... بیا و با دخترخالهت ازدواج کن، هم سال هاست دوستت داره و هم می تونه بهت بچه بده!
پشت ستون قایم می شوم و می بینم که این بار صبور چیزی نمی گوید... پس موافق بود با دختر خاله اش ازدواج کند!
-حق داری عشقم، ببخشید اونی که می خواستی نتونستم بهت بدم!
(سه سال بعد)
-دخترکم ندو مامان، میخوری زمین!
کفش کوچکش را روی زمین می کوبد و دندان های موشی اش را روی هم می گذارد و جیغ می زند:
-قیـــژ قیــــژ!
به شیرین زبانی اش می خندم و لپش را می بوسم!
-آخ قربون اون زبونت نیم وجبیِ من... آره دخترم قیژ قیژ صدا می دن کفشای خوشگلت!
دست داخل دهانش می کند و مستانه می خندد... گوشی ام زنگ می خورد و یک لحظه حواسم می رود سر تماس که همان لحظه پاره ی تنم را در یک قدمی پله ها می بینم!
جیغی می کشم و به سمتش می دوم اما قبل از اینکه به او برسم مردی که از پله ها بالا آمده بود دخترکم را سریع در آغوشش می گیرد:
-وای که تو منو کشتی دختر، یه لحظه ازت غاقل شدم سمت پله ها چی میکردی؟
-توتیا خودتی؟
تازه چشمم به او می افتد... به کسی که عشقم بود، پدر دخترم بود!
-باباااااا....
#ڤیان 🦉
https://t.me/+_58Y7TcTr6kyMzI8
https://t.me/+_58Y7TcTr6kyMzI8
https://t.me/+_58Y7TcTr6kyMzI8
ڤیان
✍🏻یاسمن علیزاده✍🏻 دختران مزرعه سیب (نشرعلی)🍎 روبِن (نشرعلی)💑 مُغیث🕊 ڤیان🦉
https://instagram.com/yasamanalizadeeh6720
Repost from N/a
- خانم شما لباس و سوتینتو دربیار..
آقا شما هم سینه ایشونو فشار بدید تا شیر بیرون بزنه!
با خجالت و شرم نفس بلندی کشیدم و بدون نگاه کردن به صورت آوش خان لب زدم:
- نی.. نیازی نیست.. من خودم.. به بچه شیر میدم..
صدای قدم های محکم آوش خان نشون میداد نزدیکم شده اما من همچنان نگاهمو از برادرشوهرم که خودشو جای شوهرم جا زده بود، گرفتم
- نمیشه که عزیزم شما بچه دستته همسرتون باید کمکتون کنن!
دهن باز کردم تا بازم مخالفت کنم که اینبار صدای بم آوش خان بلند شد
- پروانه الان لباسشو درمیاره!
در مقابل لحن دستوریش لبمو گزیدم و بدنمو منقبض کردم و اونم وقتی مکثمو دید روی صورتم خم شد و آروم پچ زد:
- نکنه میخوای من لختت کنم که منتظری مامان کوچولو؟!
نگاهم که به چشماش خورد نفسم رفت و برای همین سریع نگاهمو گرفتم که یهو دستشو روی لبه لباسم گذاشت و از سرم بیرون کشید
با نفس بند اومده چشمم روی صورت برادرشوهری که چند دقیقه بیشتر نشده بود که بعد از چند سال از خارج اومد بود و با دیدن منی که کیسه آبم پاره شده بود منو رسوند بیمارستان اما بعد مجبور شد خودشو جای شوهرم جا بزنه، بستم
همین که دستش روی بند سوتینم نشست مثل برق گرفته ها از جا پریدم و ناخودآگاه گفتم:
- نکن!
فکش سفت شد و همون لحظه پرستار قدمی جلو اومد
- چیزی شده؟
اگه سینه هات درد میکنه روغن بیارم تا قبل از شیر دادن شوهرت ماساژ بده؟
با وحشت به صورت قرمز شده آوش خان نگاه کردم و با تندترین حالت ممکن گفتم:
- نه نه!
درد نمیک..
بند سوتینم که یهو باز میشه بیشتر از قبل غرق شرم و عرق میشم و سریع سمت آوش خان که با رضایت سوتینمو روی تخت میندازه برمیگردم
هین میکشم و ناخواسته دستمو روی سینه برهنم میذارم اما اون دستمو پس میزنه و با قفل کردنش توی دست خودش نگاه خیره به بالاتنم میندازه
با اشکایی جمع شده گوشه چشمم سر پایین میندازم که صدای پرستار دوباره بلند میشه
- آقا دستتونو روی هاله تیره سینه فشار بدین تا اول برای شیر دهی آماده بشن بعد من بچه رو میدم بغلتون!
قطره اشکی ناغافل از چشمم میریزه که همون لحظه دست آوش خان روی سینم میشینه
- اشک نمیریزی بیوه برادرم!
از خداتم باشه به قول شما خانزاده فرنگ رفته دست روی تو و سینت گذاشته اما گریه نه!
بدون اینکه بتونم خودمو کنترل کنم هق میزنم که یهو نیشگونی از نوک سینم میگیره و صدای داد پر درد من بلافاصله بلند میشه
- ای بابا من که گفتم برات روغن بیارم عزیزم!
الان میام زود..
پرستار که بیرون رفت نگاهمو اشکیمو سمت آوش خان که با بی شرمی سینمو دستمالی میکرد دوختم
- تو رو خدا آوش خان شما نامحرمی!
با نیشخند و توی یک حرکت گازی از سینم گرفت که دوباره از درد جیغ کشیدم
- جیغ نکش کوچولو! بچه رو بیدار میکنی..
به جاش تا دلت میخواد آه بکش اما جیغاتو بزار برای وقتی که روی تختمی!
- آ.. آوش.. خان..
صورتشو توی گردنم فرو کرد که همون لحظه در باز شد اما آوش خان لیسی به گردنم زد و ...
https://t.me/joinchat/vPw6yojj8FU4Zjdk
https://t.me/joinchat/vPw6yojj8FU4Zjdk
دختره تنها توی خونه کیسه آبش پاره میشه که چند دقیقه بعدش برادرشوهرش بعد از چند سال از خارج برمیگرده عمارت و با دیدن پروانه اونو میبره بیمارستان😱🔥
اونجا مجبور میشه خودشو شوهر پروانه معرفی کنه اما بیا ببین چطوری به عنوان شوهر کمکش میکنه تا به بجه شیر بده و خودشم ...❤️🔥🔞🔞🔞❗️
پروانه ام 🦋
نویسنده : صدف ز (بچه مشد) پارت گذاری منظم 🤗 آنجا ببر مرا که شرابم نمی برد ... 🍷
13020
Repost from N/a
- اوه فکر کنم با یه حرکت عمو رو به عمه تبدیل کردم .
رو زمین زانو زده بود و دو دستی دست میان پاهاش و گرفته بود و صورتش از درد ، فرقی با پارچه قرمز نداشت .
- یه بلایی به سرت در بیارم گندم ، که صدتا داداش از بغلت بزنه بیرون دختره خر .
کنارش رو زمین زانو زدم و در حالی که لبم و از شدت فشار خنده ای که به خودم می آوردم تا به هر ضرب و زوری که شده پنهانش کنم ، می گزیدم ، دست روی کمرش گذاشتم و سرم و کنار صورتش در فاصله ده سانتی نگه داشتم .
- خب تو هی اصرار داشتی که توان جسمیم و بهت نشون بدم یزدان جونم .
- یزدان جون و زهرمار دختره الاغ .......... از مادر زاییده نشده که کسی بتونه یزدان خان و به زانو در بیاره .
حتی از صدای حرصی و پر از خشمش هم مشخص بود که چه دردی را دارد تحمل می کند .
این شرط خودش بود که اگر بتوانم اویی که لااقل دو برابر من قد و هیکل داشت را شکست دهم ، اجازه می دهد منم در این ماموریت کنارش حضور داشته باشم و شرکت کنم ....... و منم قبل از اینکه حرفش تمام شود ، پا عقب بردم و محکم به میان پاش کوبیدم ......... آنچنان که برای یک آن خودش هم شوکه با چشمانی گشاد شده به من نگاه کرد و ثانیه بعد نعره اش از درد بلند شد ووووو
باز کمرش و فرمالیته مالیدم .
- فعلاً که همین به قول خودت کوتوله به زمین زدت یزدان خان . البته فکر کنم از این به بعد باید بجای یزدان خان بهت بگم یزدان بانو .
چشمای سرخ شده اش را آرام به سمت من چرخاند و من طبق معمول از دیدن ابروان درهم گره خورده اش لبان لامصبم بیشتر کش آمد .
نگاهم به سمت دستش که هنوز هم میان پاهایش قرار داشت کشیده شد و لبم را بیشتر از قبل گزیدم ........ لامصبم جایی کوبیده بودم که نه میشد برایش مالید تا دردش کمتر شود و نه پیشنهاد کمک خاصی به او داد .
با انگشت اشاره کوتاهی به پایین تنه اس کردم و ابرویی برایش بالا انداختم .
- خدمتکارت می گفت هر جایی از بدن که ضربه ببینه ، برای کاهش دردش ، فقط کافیه خمیر زردچوبه و تخم مرغ با نمک و فلفل بهش بزنی تا دردش بیفته ......... می خوای برات درست کنم ....... بهش ...... بزنی ؟؟؟؟
و ثانیه بعد از تصور سالار تخم مرغی و نارنجی رنگش ، روی زمین افتادم و در جالی که دیگر نمی توانستم جلوی خنده هایم را بگیرم ، مقابل صورت سرخ از خشمش ، روی زمین پهن شدم و قهقهه های از ته دلم بلند شد .
می دانستم کارم تمام است ......... او یزدان خان بود و خوب می دانستم از کنار این کارم راحت گذر نمی کند ......... می دانستم تنبیه بزرگی در پیش است .
- این کوفتی که گفتی قراره درد ضربه رو بگیره یا برام کتلت درست کنه ؟؟؟؟؟
https://t.me/joinchat/hXznhyAIK50yMGE0
https://t.me/joinchat/hXznhyAIK50yMGE0
#پارت_اصلی
#مافیایی
#عشق_هات
سرچ کن
12110
Repost from N/a
شامپو بدن رو روی لیف خالی میکنم و قِر میدم.
-کاری که ممد میکنه..
وای وای وای..
همه رو پریشون میکنه..
مانی رو هراسون میکنه.
و دوباره روی تنم لیف میکشم و صدام هم همچنان با حجمِ بالایی روی سرم قرار داره.
-من دلم ممد رو میخواد..
من دلم ممد رو میخواد
ممد من رو نمیخوااااد
ممد من رو نمیخواااااد..
مرد خوبه خوشتیپ باشه
مرد خوبه خوشتیپ باشه
پولدار و بداخلاق
پولدار و بداخلاق.
تنم رو میشورم.
حوله م رو از چوب لباسی برمیدارم و از حموم میام بیرون.
-من دلم ممد و میخواد
من دلم ممد و میخواد
ممد من رو نمیخوااااااد
ممد من رو نمیخواااااد
حوله رو دورِ تنم میپیچم و در حالی که با قرِ باسن میخونم«ممد من رو نمیخواااد»... برمیگردم و با دیدن مردی که با بالا تنه لخت روی تخت دراز کشیده و دستهاش رو پشت گردنش قلاب کرده و به من چشم دوخته، حوله از بین انگشتهام شل میشه.
https://t.me/+JAaR4fu_0FIzMTNk
هر دو با سر و وضع نامناسبی روبروی هم هستیم.
من از شوک و هیجان نمیتونم هیچ عکس العملی نشون بدم.. ولی اون چِش شده؟
-ک..ک...کی اومدی؟
با ضرب و زور این جمله رو میگم که خیلی آروم و بدون طعنه جوابم و میده:
-دقیقاً از اون قسمتی که همه رو پریشون میکنه.. مانی رو هراسون میکنه!
از خجالت و شرم، احساس گرما و داغی میکنم.
- من... من داشتم... چیز میکردم... یعنی...
میاد وسطِ لکنت زبونِ پر از خجالتم.
-سرما میخوری برو لباست رو بپوش.
آب از موهام راه گرفته و روی قفسه سینه لختم بازی راه انداخته. موهای خیس و پریشونم اطرافم ریختن. حولهم هم اونقدر کوتاه هست که قوربونش برم به زور رونهام رو پوشونده.
نگاه نافذش هم مزیت به علت شده که بیشتر گُر بگیرم.
-چرا نمیری لباست رو بپوشی؟
" واا... چه گیری داده به لباس پوشیدنِ من حالا!"
-میشه... میشه... تو بری ناهارت و بخوری...
فقط نگاهم میکنه.. اونم پر از سوال.
گردنم کمی رو شونه َم کج میشه و زمزمه میکنم:
- تا منم بتونم #خم_شم و از تو کشو لباسام رو بردارم دیگه.
ابروهاش کمی از چشم های جذابش فاصله میگیره.. گوشه ی لبش میره بالا.
-یعنی میگی خم شدن جلوی من برات سخته؟ اونم کسی که دلت خیلی می خوادتش...
شوکه میپرسم:
-یعنی دوست داری وقتی خم میشم نگام کنی؟
نمیدونم چطور تونستم این جمله کمی خاک بر سری رو بگم، اما اون در کمالِ خونسردی از تخت پاهاش رو پایین میندازه و میگه:
-به اندازه کافی دیدم.. برای امروز کافیه.
بلند میشه و از اتاق خارج میشه.
هاج و واج رفتنش رو نگاه میکنم.
" منظورش چی بود؟ به اندازه کافی یعنی که چی!"
یه لحظه برمیگردم سمتِ حموم و یادم میفته که طبق یکی از اون عادت های عجیب و غریبم وقتایی که تو خونه تنها هستم، در حموم رو نبسته بودم.
بی اختیار هینِ بلندی از گلوم خارج میشه.
با قدم های بلند میرم سمت تخت.
میشینم همونجایی که محمدرضا دراز کشیده بود. میخوام درست و حسابی چشم اندازی که از حموم داشت رو تخمین بزنم.
وا میرم.
چه ویوی کاملی!
یکم بیشتر فکر میکنم.
گفته بود از اون قسمتی اومده بود که...
"همه رو پریشون میکنه، مانی رو هراسون میکنه؟
قلبم دچارِ شوک میشه و مغزم نتیجه گیری میکنه.
" یعنی با طیبِ خاطر نشسته بود و دار و ندارم رو تماشا کرده بود؟
اونم همراه با حرکاتِ موزون!
سرخ میشم و یکی قایم میزنم تو صورتم.
" واای که خاکِ عالم."
به چه حقی تماشام کرده بود؟ اونم وقتی که میگه هیچ حسی بهم نداره؟...
https://t.me/+JAaR4fu_0FIzMTNk
https://t.me/+JAaR4fu_0FIzMTNk
https://t.me/+JAaR4fu_0FIzMTNk
https://t.me/+JAaR4fu_0FIzMTNk
https://t.me/+JAaR4fu_0FIzMTNk
https://t.me/+JAaR4fu_0FIzMTNk
https://t.me/+JAaR4fu_0FIzMTNk
8110