°• رُخســــــــــإرﮫ •°
9 889
Subscribers
-1024 hours
-797 days
-33530 days
- Subscribers
- Post coverage
- ER - engagement ratio
Data loading in progress...
Subscriber growth rate
Data loading in progress...
Repost from N/a
از ۹ سالگیش زن تو به اسم تو...!
همه فکر میکنن عروس من حالا میگی نمیخوام؟ غلط کردی مگه دست تو
بعد ده سال تازه از خارج برگشته بودم و این حرفا جای خوشآمد گوییش بود کلافه غریدم:
- یعنی چی؟ پس زندگی من دست کیه پدر من؟
اشتباه از تو بود که یه بچرو زدی بیخ ریش ما
از جاش بلند شد: -احمق بیشعور بچه ی برادر خدا بیامرزم بود خواستم خیالم راحت شه زن تو شه که اگه پس فردا افتادم مردم تو باشی بالا سرش
داد زدم: -حالا که نـــمـــردی اونم نزدیک ۲۰ سالش شده میتونه گیلیمشو از آب بیرون بکشه... زن چی اصلا؟ مگه من دست زدم به اون بچه که هی زن زن مـــیکـــنـــی؟
پدرم مات موند و خودم پشیمون شدم از برخوردم اما به یک باره صدای دخترونه ای به گوشم رسید:
-درست حرف بزن با عمو حرف زدنت مثل نیش مار انگاری چاقو میزنه به جون آدم
متعجب سرم و بالا گرفتم، مارال بود؟!
چقدر بزرگ شده بود، آخرین بال نه سالش بود و من بیست سالم اما الان یه دختر کامل بود.
قد بلند چشمای سبز و موهای بلند مشکی پر کلاغی و خلاصه زیبا بود...
متعجب از این همه تغییر وقتی به خودم اومدم که روبه روم ایستاد بود و جوری پر اخم و طلبکارانه نگاهم میکرد که انگار واقعا دختر بابام بود و با پرویی تمام ادامه داد:
- میگی بهم دست نزدی؟! نه ترو خدا به یه بچهی ۹ ساله میخواستی دستم بزنی؟
هی میگی نمیخوام نمیخوام؟ خب نخواه منم نمیخوامت به احترام بابات هیچی نمیگم ولی تو بی ادبیو به حد علا رسوندی پسر عمو
یادم نمیاومد آخرین بار که دیده بودمش حتی صداشو شنیده باشم ولی الان...؟ اخمام به یک باره پیچید توهم و به بابام نگاهم کردم که لبخند معنی داری زد و خطاب بهش گفتم:
- اینم از تربیتش
- شازده تربیت من هر چی باشه بلدم به بزرگترم احترام بزارم
اینبار به خودش خیره شدم و قدش بلند بود اما تا زیر شونه ی من بود:
- منم ازت یازده سال بزرگترم بچه
- بزرگی به عقل نه سن و قد و قواره!
صدای تک خنده ی پدرم این بار بلند شد و من خیره ی مارال روی جدیمو اینبار نشون دادم:
- نظرم عوض شد! طلاقش نمیدم
وسایلتو جمع کن امشب میام دنبالت، از امشب خونه ی شوهرتی دیگه دختر جون
صورتش وا رفت و قطعا میدونست بابام همین امشب از خدا خواسته قطعا راهیش میکنه خونم! و منم دیگه نموندم عینکمو به چشمام زدم: - شب میبینمت دختر عمو
و لحظه ی آخر خمشدم و در گوشش جوری که بابام نشنوه ادامه دادم:- الان سنی داری که بهت دست بزنم دیگه مگه نه؟
لال شد و من سمت خروجی رفتم اما لحظه ی آخر صدای گریه و بدو بدو کردنش از پله ها به گوشم خورد که سر برگردوندم و با دیدنش که به سمت اتاقش در حال فرار بود نیشخندی زمزمه کردم: - بچه...
لینک چنل
- در اتاقشو قفل کرده از وقتیم رفتی زار زار داره گریه میکنه، چی تو گوشش زمزمه کردی که ترسیده هان؟
شونه ای انداختم بالا و به ساعت دستم نگاهی کردم: -هیچی نگفتم، من خستم برو بیارش بابا
جلو روم ایستاد و جدی شد:
- من که باش حرف زدم راضیش کردم بیاد خونت اما نامجو وای به حالت مو از سرش کم شه! تا وقتی زنده باشم بیچارت میکنم
همون طور که تو پسرمی اون دخترم
بابام جدی بود، معلوم چقدر مارال و دوست داره و گفتم:
- منم نمیبرم جلادش باشم که، چی فکر کردی راجبم بابا؟!
لبخندی زد: -من مردم فهمیدم ازش خوشت اومده میدونم بیشتر از اینم خوشت میاد اما دختر ناز داره براش صبر کن بابا... مبادا تحمیل کنی خودتو مارال مادر نداره توام مادر نداری افتاده گردن من این چیزارو بهت بگم
هیچی نگفتم دوست نداشتم راجب این چیزا با بابام حرف بزنم ولی انگار بابام منتظر جوابی از سمت من بود تا خیالش راحت بشه که پوفی کشیدم: - نه پدر من حواسم هست
و با این حرف پدرم مارال و صدا زد و سر کله اونم با قیافه ی توهم پیدا شد و من مطمعن بودم عمرا بتونم با وجود همچین دختری تو خونم که از قضا همه جوره حق داشتم بهش دست بزنم بتونم صبر کنم.
البته که منم با سی سال سن بلد بودم کاری کنم دختره ی چموش خودش وا بده...
مارال بابامو بغل کرد و در نهایت با چشمای بغض دار گفت: - عمو بهش گفتی کاریم نداشته باشه دیگه؟
پس این حرفای بابام از همین دختره ی بی حیا بلند میشد و بابام تا خواست چیزی بگه من محکم لب زدم: - بریم
ادامه😭😭😭👇🏿👇🏿👇🏿
https://t.me/+ZXo8muleMoliMDhk
https://t.me/+ZXo8muleMoliMDhk
https://t.me/+ZXo8muleMoliMDhk
100
Repost from N/a
- یعنی چی نمیذاری سینههاتو بخورم؟
لیلی با چشم غره خودش را کنارتر کشید و غر زد:
- ول کن فرهاد، بچهام گشنه است بذار برم شیرش بدم.
فرهاد ابرو به هم نزدیک کرد:
- منم گشنهام! از وقتی این توله اومده حواست هست داری از زیر بار وظایف زناشویی در میری؟
لیلی با بیچارگی نالید:
- تو رو خدا بیخیال شو فرهاد! تو این وضع هم باز تو فکر ممهای؟
فرهاد عاصی دست به سمت پیراهن دختر برد و غرید:
- من اون تخم سگو نکاشتم تو شکمت که الان نتونم سینههای شیریتو بخورم!
لیلی خودش را کنار کشید:
- بذار حداقل برم شیرش بدم بعد، بچهام هلاک شد واسه دو قطره شیر! تو از وقت شیر خوردنت گذشته عزیزم. میدونستی؟
فرهاد ابرو بالا داد:
- دوست داری برم واسه بقیه رو تست کنم عزیزم؟
و به سرعت لیلی توپید:
- بیخود! فرهاد بخدا جیغ میکشم مامانت بیادها!!!!!
مچ ظریفش را توی چنگ گرفت و با نیشخند گفت:
- بیاد! میخوای بگی ببخشید حاج خانم شوهرمو تمکین نمیکنم؟
لیلی تمام گونه و گردنش از اضطراب و خجالت سرخ شده بود:
- خیلی بیحیا شدی فرهاد! به خدا دلت میاد بچهام اینجوری گریه کنه؟
لبهی پیراهن لیلی را گرفت و سعی کرد با ملایمت حرف بزند:
- من گل به خودی زدم چون میخواستم بدونم سر و سینهات چه جوریه، وگرنه مرض نداشتم شکمت رو بیارم بالا و خودمو از خیلی چیزا محروم کنم!
دستش زیر پیراهن خزید و روی پوست گرم لیلی حرکت کرد:
- لامصب از پشت لباس اینقدر گرد و خوشگلن چه برسه به لخت دیدنشون!!!
برای رهایی از زیر دست فرهاد به تقلا افتاد:
- فرهاد تو رو خدا... به خدا الان مامانت میاد آبرومون میره...
فرهاد اما بیتوجه با یک حرکت پیراهن را کنار زد و جیغ خفهی لیلی را زیر فشار لبهایش خفه کرد.
با دیدن سینهاش که درشتتر از قبل، انگار برای پاره کردن سوتین داشت فشار میآورد یک هووم کشدار گفت.
قبل از اینکه لیلی بتواند حرف بزند، فرهاد تکهی برجستهای که از بالای سوتین بیرون زده بود را محکم مکید.
با بلند شدن صدای جیغ لیلی، در اتاق به شدت باز شد:
- یا خدا چه خبره؟
لیلی با چشم وق زده به سرعت پشت فرهاد مخفی شد اما مرد، بی خیال جواب داد:
- چه خبره تو اتاق زن و شوهر مادر من؟
هما خانم عصبی غر زد:
- خجالت بکش پسرهی بیحیا! الان وقت این کاراست؟ نمیبینی مگه...
همانجور که به سمت مادرش حرکت میکرد میان حرفش رفت:
- نه هیچی نمیبینم! امروز که دیگه آب چله رو ریختین و چهل روز نذاشتی دست به زنم بزنم. الان دیگه نمیتونم! اینقدر خوشگل و خواستنیه تقصیر منه؟ بابا لامصب چهل روووووووووز نذاشتی نزدیکش بشممممم... منم آدمم...
هما چنگی به گونهاش زد:
- خجالت بکش پسر! لا اله الا لله! اون بچه گشنه است بعد تو اومدی اینجا...
لیلی به سرعت به طرف در رفت و گفت:
- آره آره... بیام... بیام شیرش بدم...
فرهاد بیتوجه به حرص و جوش مادرش، بازوی لیلی که قصد بیرون رفتن از اتاق را داشت چنگ زد:
- شما یکم اون تخم سگ بابا رو نگه داری، من مامانشو صحیح و سالم تحویلت میدم... من از زنم نمیتونم بگذرم!
و در را توی صورت مادرش بست.
- کجا خانم خوشگله؟ تازه مزهات رفته زیر دندونم...
https://t.me/+hXT4skHEeeI0ODk0
https://t.me/+hXT4skHEeeI0ODk0
https://t.me/+hXT4skHEeeI0ODk0
https://t.me/+hXT4skHEeeI0ODk0
https://t.me/+hXT4skHEeeI0ODk0
انــدورفـیــن🔥✨
. چشمت بلای جان و تو از جان عزیزتر ای جان فدای چشم تو! با قصد جان بیا #فاضلنظری❤️🔥 .
100
Repost from N/a
.
-پاهاتو وا کن خانوم دکتر چکت کنه. میخوام ببینم هنوز قابل استفادهای یا داداشم زن کوچولوشو انقدر جر داده که دیگه گشاد شده؟
یگانه لبش را گاز گرفت تا صدای هق هقش اوج نگیرد.
اردلان خونسرد دستش را درون جیب شلوار پارچهای که خیاط مخصوص عمارت گنجی ها فیت تنش دوخته بود، سُر داد و با بی تفاوتی به صورت سرخ یگانه زل زد.
- الان اشک تمساحت واسه چیه دیگه؟ بستنت به نافم. باید خوشحال باشی که از فردا قراره اسمت بره تو شناسنامه اردلان گنجی! رییس بزرگ ترین بیمارستان جراحی مغز و اعصاب قراره بشه شوهرت! افتخار این نصیبت میشه که خانم دکتر صدات کنن...
هر کلمهای که از دهانش بیرون میآمد، قلب یگانه را نیش میزد... و یگانه احمقانه حق میداد به اردلان برای تحقیر هایش...
ده سال پیش یک هفته قبل از اینکه اردلان به خواستگاریاش برود، خیلی ناگهانی با پسر کوچک خاندان گنجی، برادر کوچکتر اردلان عقد کرد.
غرور اردلان را بی هیچ توضیحی خرد کرده بود و این مرد امروز با آن اردلان عاشق پیشهی ده سال پیش فرق داشت.
دقیقا ده سال آمریکا زندگی کرد.جزو بهترین و مشهورترین جراحان مغز و اعصاب بین المللی بود و حالا ملک عذاب یگانه!
آمده بود از زن بیوهی برادرش انتقام بگیرد. برادرش مرده بود و اردلان میگفت به اجبار عقدش کرده...
ولی عالم و آدم میدانستند خدا هم روی زمین بیاید نمیتواند اردلان را مجبور به کاری کند.
خودش میخواست که یگانه را به عمارتش ببرد و انتقام ده سال پیش را بگیرد.
بی خبر از اینکه یگانه ده سال در آتش نداشتن اردلان سوخته بود...
صدای بم اردلان، رشته افکارش را پاره کرد:
- چیه؟ حرفم حقه جواب نداری بدی؟ زبون دو متریت رو یوهویی موش خورد؟
یگانه سر پایین انداخت و زیرلب زمزمه کرد:
- من که راضی نبودم.... دیدین که تلاشمو کردم. حاج باباتون اصرار داشتن و گفتن این رسم خاندانتونه.
اردلان گوشهی لبش را عصبی جوید و دوباره طعنه زد:
- بله یادم نرفته! عروس از این خانواده بیرون نمیره فقط از برادری به برادر دیگه منتقل میشه!
به یگانه خیره شد.جوابش را نداده بود و تنها با چشمان آبی بارانیاش نگاهش میکرد و با فشردن لب های سرخش به یکدیگر میخواست هق هق بلندش را خفه کند.
نفس کلافهای کشید و حرصش را سر یگانه خالی کرد:
- حالا واسه تو که بد نشد! اونی که باید توی اشک غرق بشه منم که بیوهی دستمالی داداشمو انداختن بهم. با این همه دبدبه کبکبه باید بگم زن برادرم و گرفتم! بدبختی اینجاس عین گاو پیشونی سفید میمونی! همه عالم و ادم دیدنت.
کامران گور به گوری هر قبرستونی میرفت تو رو همراه خودش میبرد حتی جشن ریاست من!
تمام همکارام میشناسنت...
هنوز جشن ریاستش را به یاد داشت.کامران فقط برای زجر دادن برادرش او رابه مهمانی برد و یگانه از دیدن دختر لوندی که اردلان دست دور کمرش حلقه کرده بود، در ورودی تالار پذیرایی جان داده بود!
مظلوم سر پایین انداخت:
- من قایم میشم من اصلا هیچ جا نمیام که کسی نبینه منو.شما ناراحت نباشین.
اردلان پوزخند صداداری زد.
- نمیگفتی هم قرار نبود ببرم حلوا حلوات کنم.
اشک یگانه فروریخت ودکتر وارد اتاق معاینه شد.با دیدن یگانه که همانطور پوشیده روی تخت نشسته بود با مهربانی گفت:
- عزیزم هنوز آماده نیستی؟
یگانه جوابی نداد که دکتر اینبار اردلان را هدف قرار داد.
- خانمتون مثل اینکه خیلی خجالتیان آقای دکتر، شما بی زحمت اون سمت تشریف داشته باشید تا من کارمو انجام بدم.
اردلان دندان قروچهای میرود و بالبخند تصنعی سر در گوش یگانه خم میکند.
طوری که دکتر نشنود لب میزند:
- کم لنگات و هوا دادی که الان خجالت میکشی؟!
بعد از اینکه رنگ صورت یگانه سرخ شد.
رفت و خونسرد روی صندلی نشست و پا روی پا انداخت.
دکتر پردهی سفید را کشید تا دید اردلان را کور کند و با ملایمت همانطور که یگانهی شرمزده را معاینه میکند، میگوید:
- چقدرم دوستت داره آقای گنجی، آوردتت معاینه که شب عروسی سخت نگذره بهت. دیدم چقدر سرخ و سفید شدی دم گوشت حرف زد.
یگانه پوزخند بالا آمده تا پشت لب هایش را قورت داد.خبر نداشت چه عاشق و معشوقی بودند و حالا چه شدند!
کار دکتر تمام شد.
- شلوارتو میتونی بپوشی عزیزم.
و همانطور که دستکش هایش را درمیآورد پرده را کنار زد.با خنده رو به اردلان گفت:
- آقای دکتر کارتون یه کم سخت شد. این خانم خوشگله هایمنش خیلی ضخیمه. سکس برای بار اولش خیلی دردناکه و پاره کردن پردهی بکارت به سادگی امکانپذیر نیست.باید معاشقه طولانی باشه و کاملا تحریک بشه وگرنه باید یه جراحی جزئی انجام بدیم!
اردلان بهت زده به یگانه نگاه کرد.
بی توجه به حضور دکتر جلوی دخترک ایستاد و بی رمق پرسید:
- تو... تو دختری؟ #باکرهای؟ چطور... ده سال... تو مگه...
یگانه سرش را پایین انداخت و با رنگ پریده لب زد:
- ازدواج من و برادرتون صوری بود ما هیچ وقت با هم نخوابیدیم..
https://t.me/+7Pf03gxvzGdjZTI0
https://t.me/+7Pf03gxvzGdjZTI0
100
Repost from N/a
_فرهان جونم فکر کنم پریود شدم بیا شورتمو بشور!
مرد بهت زده از شنیدن حرف دخترک وارد اتاقش شد.
_چی گفتی؟
دخترک برگشت و پشت شلوارش نشانش داد.
_نگاه کن شلوارم خونیه این مگه نشونهی بلوغ نیست؟
ترسیده سر تکان داد و سریع جلو رفت.
_ولی... تو الان واسهت زوده دختر حالا من چه غلطی بکنم؟
دخترک با خجالتی دخترانه سرش را پایین انداخت.
_من خودم بلدم چیکار کنم. فقط میشه واسهم نوار بهداشتی بخری و لباسمو بشوری؟
با شنیدن لحن پر نازش نفسش بند آمد.
_تو... تو نباید این حرفا رو به دوست بابات بزنی گندم!
گندم با ناراحتی نگاهش کرد.
_پس به کی بگم؟ مامان بابام که سر کارن!
لبهایش از بغض لرزید.
_من فقط یکمی درد داشتم و کثیف بودم... ببخشید اگه اذیتت کردم!
سریع جلو رفت و دوطرف بازوی دخترک را گرفت.
_بغض نکن دورت بگردم اذیت نشدم فقط میگم خوب نیست این حرفا رو به مردای دیگهای بزنی باشه؟
من الان میرم واسهت نوار بهداشتی و مسکن میخرم همینجا بمون!
دخترک ترسیده و خجالت زده سریع دستش را دور کمرش پیچید و خودش به مرد فشرد.
_من... من الان دیگه بزرگ شدم فرهان؟
فرهان نگاهی به جثهی ظریف و کوچک دخترک در آغوشش انداخت و با نگرانی نوازشش کرد.
_آره دیگه خانوم شدی دختر خوب... نباید منو اینجوری بغل کنی!
دخترک سرش را بالا گرفت و بعد از تر کردن لبهای کوچک و صورتیاش خیره در چشمان فرهان با لحن خاصی گفت:
_پس من میتونم باهات ازدواج کنم؟!
* * *
_فرهان خان از فرنگ اومده دختر زودباش برو لباسات رو عوض کن!
گندم نگاه مغرور و خاصش را به خالهاش دوخت و گفت:
_چرا باید لباسم رو عوض کنم؟ مگه کی داره میاد؟
آرزو چپچپی نگاهش کرد و بهسوی اتاق هلش داد.
_حالا که حسابی خرش تو تجارت برو داره بابات خیلی بهش احتیاج داره باید تاثیر خوبی روش بذاریم زود باش برو یه لباس خوب بپوش!
دندانهایش را بههم فشرد. با ناراحتی وارد اتاق خواب شد و شروع به در آوردن لباسهایش کرد.
همین که بلوزش را از تنش بیرون کشید در اتاق باز شد و مردی قوی هیکل با صورتی خسته و درهم وارد شد.
بهمحض دیدنش جیغی کشید.
_وای تو اینجا چیکار میکنی برو بیرون!
مرد با دیدن بالا تنهی برهنهاش چندلحظه مات و مبهوت ماند.
_گندم... خودتی؟
دخترک خجالت زده با دست سینههایش را پوشاند.
_ف... فرهان خان خواهش میکنم برید بیرون ممکنه یکی ما رو با هم ببینه!
مرد با خونسردی در را پشت سرش بست و وارد شد.
_خب ببینه مگه چی میشه!
در نگاهش گرما و شیطنتی عجیب موج میزد.
_چقدر بزرگ شدی دختر سینههات همیشه انقدر خوش فرم بود؟
دخترک با صورتی سرخ از خجالت گفت:
_فکر کردی کی هستی که باهام اینجوری حرف میزنی؟ نگام نکن زودباش از اتاقم برو بیرون!
مرد قدمی به جلو برداشت و بهآرامی دستش را به تن لخت و ظریف دخترک رساند.
از چیزی که یادش بود پرتر و زنانهتر بهنظر میرسید و همین تنش را داغ کرده بود.
_من رییس باباتم گندم کوچولو کسی که وقتی اولین بار پریود شدی بهت کمک کرد پد بهداشتی بذاری و تو هم بهش قول ازدواج دادی...
چشمکی زد که باعث لرزیدن تن دخترک دستش را روی بند لباس زیرش گذاشت و با لحن جدی گفت:
_حالا لباستو عوض میکنی یا اینم خودم بهت کمک کنم کوچولو؟
https://t.me/+ybmYoTXizLhiNDc0
https://t.me/+ybmYoTXizLhiNDc0
https://t.me/+ybmYoTXizLhiNDc0
https://t.me/+ybmYoTXizLhiNDc0
https://t.me/+ybmYoTXizLhiNDc0
https://t.me/+ybmYoTXizLhiNDc0
فرهان خان مردی سکسی و هات که هیچ زنی رو به تختش راه نمیده و از جنس مخالف فراریه!🔥
اون یه تاجر قدرتمند و خطرناک که فقط یه نقطه ضعف توی زندگیش داره!
دختر کوچولوی بهترین رفیقش!
دختری که چهارده ازش کوچیکتره و چشاش بدجوری منحنیهای تن ظریفشو گرفته جوری که یه شب طاقت نمیاره و یه رابطه اجباری و هات رو با دختر کوچولوش شروع میکنه...!
میخوای یه رابطه زناشویی سکسی و داغ بین دختر دبیرستانی و رئیس باباش بخونی جوین شو که از همون پارت اول...💦🤤
100