cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

دریا_رمان

دریا_رمان دلدار

Show more
Advertising posts
1 264
Subscribers
-124 hours
-117 days
-4130 days
Posting time distributions

Data loading in progress...

Find out who reads your channel

This graph will show you who besides your subscribers reads your channel and learn about other sources of traffic.
Views Sources
Publication analysis
PostsViews
Shares
Views dynamics
01
https://t.me/imaginarylandd پست های کانالو چک کنین و لایک کنین تا شب که امشبم پارت داشته باشیم♥️
3600Loading...
02
#پارت_۲۲ عاشقانه ای غریب کاش که تورو ، سرنوشت ازم نگیره می ترسه دلم ، بعد رفتنت بمیره اگه خاطره هام یادم میارن تورو لااقل از تو خاطره هام نرو کی مثل من واسه تو ، قلب شکستش میزنه آخه کی واسه تو مثل منه به این قسمت از آهنگ که می رسه بغض می کنم و دست از شونه زدن موهام بر می دارم.. اگه...اگه من و سهراب به هم نمی رسیدیم چی؟ من میتونستم در اون صورت زنده بمونم ‌ ادامه بدم اصلأ...با فکرش هم از شدت بغض تا خفگی می رفتم چه برسه به اینکه اتفاق میوفتاد.. سرمو تکون میدم تا این فکر ها از سرم بپره و آهنگ رو هم عوض می کنم..نمیدونم اونایی که از عشقشون جدا شده بودند چطور با گوش دادن به این آهنگ تا مرز خودک..شی پمی رفتن؟!...مادربزرگم میگفت از هرچی بترسی سرت میاد پس بهتر بود به این چیزا فکر نکنم و خوش بین و مثبت باشم... این بار اهنگ به نسبت شادی پلی میشه و سعی می کنم منم به چیزی جز لحظه حال فکر نکنم... دوباره مشغول همخونی با اهنگ میشم که گوشی داخل لباسم می لرزه.. برس رو‌ رها می کنم و هیجان زده گوشی رو بیرونش میارم.. بعد ده ها بار حرف زدن هیجان و اشتیاقی که داشتم مثل همون دفعه ی اول بود..بلکه بیشتر! ...جانم _ چشم بد از روی خوبت دور باد ای هزاران جان فدای جان تو ریز میخندم.. ...شاعر شدی آقا سهراب.. _ شاعرم کردی فاطمه بانو..درضمن این شعر از مولوی بزرگ بود سهراب کجا..گفتن همچین شعرهایی کجا ... همینم قبوله ..شعر قشنگی بود _ بعله که قشنگه..حالا یکی دیگم میخوام بخونم برات ببین چطوره مروح کن دل و جان را دل تنگ پریشان را گلستان ساز زندان را بر این ارواح زندانی فاطمه خانوم.. ...خیلی قشنگ بود..اینم از مولاناست؟ _ آره.. حالا مروح می کنی دل و جان مآ را با چهره ی زیبایت؟
3900Loading...
03
#پارت_۲۱ عاشقانه ای غریب نمیدونم این زبون بی صاحابم برای چی به گفتن باشه چرخید نمیدونم چرا قبول کردم؟! همینجوریش هم داشتم جون میدادم از شنیدن حرفهای رد وبدل شده بینشون حالا چطور باید تحمل می کردم این خلوت دو نفرشون رو.. نگاهش به سیگار تموم شده تو دستم میندازم و پرتش می کنم رو زمین و دومی روو روشن می کنم.. نه .. اینجوری نمیشد باید یه فکری به حال خودم می کردم..از بچگی همه جا حرف سهراب بود..درسش..ظاهرش..ادبش.. قبولی دانشگاهش ..همیشه همه جا با به به و چه چه ازش حرف می زدند و کار پدرمم مقایسه من با اون بود..هیچ وقت راه خطایی نرفتم..اهل رفیق بازی نبودم..درسمم بدک نبود اما انقدر مقایسه کرد و کرد تا سر لجبازی باهاش از قصد حتی کنکور هم ثبت نام نکردم و رفتم دنبال کار ..باشگاه بدنسازی زدم و موفق هم شدم...اما باز هم سهرابی که مهندسی نفت در یکی از بهترین دانشگاه های تهران قبول شد از من سرتر بود و من همیشه زیر سایه اش بودم. ولی ایندفعه نه نمیزاشتم حتی کسی که عاشقش بودمم اون صاحب بشه..قسم میخورم که نمیزارم.. پوک تمیقیغیه سیگارم می زنم و پوکه اش رو میندازم زیر پام و بلند میشم.. اول به شریکم در بدنسازی و دوست مشترک من و سهراب زنگ می زنم و ازش میخوام کاری انجام بده و توضیحشو حواله میدم به فردایی که قرار بود تو باشگاه ببینمش و میرم داخل... « فاطمه » بمون..دل من به بودنت خوشه... منو اکر رفتن تو می کشه... لحظه هام سیاهه بی تو.. زندگیم تباهه بی تو .. بمون.. برس روتا نوک موهای خرمایی و موج‌دارم می کشم و با محسن همخونی می کنم در حالی که تو ذهن و قلبم تصویر و اسم یه نفر فقط شکل می گیره..
3900Loading...
04
#پارت_۳۰ عاشقانه ای غریب باصدایی که از پشت سرم میشنوم مشتمو تو هوا نگه می دارم و نفس نفس زنون برمیگردم سمت صدا.. ...اره چطور؟ سهراب بود مهندس فوکولوی بی غیرت! _ بنظر خوب نمیومدی اخری جوری مشت می زدی که انگار بجای کیسه بوکس داری دشمنتو می زنی وخودش به حرفش می خنده.. کاش میتونستم بگم آره دقیقا داشتم دشمن ترین دشمنمو زیر مشت هام له می کنم. ولی مثل همیشه چیزی نمی گم و اینم یه عقده میشه رو باقی عقده هایی که باعث و بانیش سهراب بود. پسرعمویی که تموم طول عمرم ازش بیزار بودم. نیم نگاهی بهش میندازم و برای خروج از پارکینگ قدم بر میدارم.. پشت سرم میاد. _ میگم سیاوش میتونی کاری کنی من ببینمش؟ ...کیو از پارکینگ بیرون میایم... _ فاطمه از حرکت می ایستم و قدم از قدم بر نمی دارم.. دستام مشت میشن و نفس هام از فرط عصبانیت به شماره میوفتن.. چرا این جماعت خوک صفت اسم کسی که عاشقش بودند به راحتی نقل و نبات حرفهاشون با بقیه می کردند؟ ... ببینی که چی بشه؟ _ که چی بشه؟ خب عشقمه همسر آیندمه میخوام بیشتر بشناسمش..دلمم براش تنگ شده و با تلفن رفع نمیشه..میخوام حسابی رفع دلتنگی کنم.. ... ما اینجا آبرو داریم اون دخترم همینطور این سوسول بازیاتو ببر برا دخترای همون شهری که ازش میای دوباره میخوام برم که بازومو از پشت می کشه.. ... سیاوش! مگه میخوایم چیکار کنیم ؟ جون من کمکم کن من که یه راهیی پیدا می کنم اما میخوام توهم کمک کنی که برای فاطمه هم بد نشه.. بازومو محکم ازدستش بیرون می کشم و زیر لب باشه ای میگم و با قدمهای تند بی اینکه فرصتی بهش برای حرافی بیشتر بدم از خونه بیرون میرم.. تحمل دیدن و شنیدن حرف هاش رو اصلا نذاشتم و باید یجوری خودمو آروم میکردم. ...سمت سوپری بمیرم و پاکتی از اون مضر دوست داشتنی میخرم.. همونجا جلوی مغازه رو پله ی فروشگاهش میشینم و اولین سی..گارمو بین لبهام زندانی می کننم.
4800Loading...
05
#پارت_۲۰ عاشقانه ای غریب یکی دودقیقه بیشتر نمیگذره که تلفن داخل لباسم به لرزش در میاد..سرمو بر میدارم از روی زانوهام و باعجله دستی به چشم هام می کشم و تلفنو بیرونش میارم و قبل اینکه قطع بشه جواب میدم.. خودم چند دقیقه پیش پیام داده بودم که تنهام و میتونه زنگ بزنه و منتظر تماسش بودم. . . «سیاوش» بلند میشم و بی توجه به سهراب از اتاق بیرون میرم...دیگه نمیتونستم تحمل کنم و شاهد گفتگوی اونها باشم...اونقدر عصبی بودم که هرلحظه ممکن بود بلند شم و تا حد مر..گ بزنمش...پس نباید میموندم.. با قدم های تند از خونه بیرون میرم و سمت خلوتگاه همیشگیم قدم یر میدارم.. داخل گاراژ میشم و میرم سروقت کیسه بوکسم و شروع می کنم مثل همیشه به زدن مشت های پر از خشم و کینه ام رو بر تن بیجون کیسه بوکس می زنم تا دندون های سهراب تو دهنش خورد نکنم.. البته که این مشت ها حتی بدترش رو خودمم لایقش بودم..من بی وجود من بی عرضه که انقدر دست رو دست گذاشتم که یکی از راه نرسیده کسی رو که مجنون وار عاشقش بودم ، رو صاحب شد. مشت هام یکی یکی فرود میان و من عوضی به این فکر می کنم که چرا نتونستم زود از اقدام کنم و منتظر شدم هجده سالش بشه بعد.. _سیاوش..خوبی پسر؟
7570Loading...
06
🔴۳ سال پیش در پست فوق عرض کرده بودم که «جامعه پزشکی تبدیل به کاهنان معبد Science شده‌اند؛ و هیچ تعهدی به علمی بودن کار خود ندارند». 🔹در آن زمان کمتر کسی این ادعا را باور می‌کرد. ولی به تدریج برای همه روشن می‌شود که «هیچ‌کدام از ادعاهای آنها در دوران پندمی کووید علمی نبود؛ و از خودشان اختراع کرده بودند». 🔹اخیراً آنتونی فائوچی، که در دوره همه‌گیری کرونا مسئولیت تدوین قوانین بهداشتی را بر عهده داشت، در مصاحبه گفته: «قانون حفظ فاصله دو متری در زمان همه‌گیری، و لزوم استفاده از ماسک برای کودکان، را از خودش گفته، و حرفش پشتوانه علمی نداشته». 🔹درباره غلط بودن «اجبار کودکان به ماسک زدن» پست‌های بسیاری دراین کانال آورده بودم. 🔹مشکل فقط «کاهش توانایی یادگیری کودکان» نبود. بلکه ماسک‌هایی که برای ساعتها روی صورت آنها بود، آلوده شده؛ و محل رشد عامل دهها بیماری مسری خطرناک، از جمله سل و جذام، بودند. 🔹اجبار «حفظ فاصله اجتماعی» نیز به افسردگی و اضطراب و فرسودگی جسمی مردم دامن زد.
7850Loading...
07
#پارت_۱۹ عاشقانه ای غریب چند دقیقه ای حرف زدیم..حرف که بیشتر شبیه نغمه های عاشقانه بود حتی اون کلماتی هم که ابراز علاقه نبود انقدر متفاوت و با محبت ادا می کرد که من تک تک کلمات و جملات خارج شده از بین لبهاشو مثل شعری عاشقانه می شنیدم.. صحبت هامون با صدای بسته شدن در خونمون که نشون از اومدن مادرم میداد به پایان رسید و من طبق معمول هر دفعه مجبور شدم گوشی رو جایی دور از ذهن و گمان پنهان کنم. مادرم اومد و من بقیه روز رو به خوندن رمان و دیدن تلویزیون و کمک به مامانم گذروندم در حالی که تموم هوش و حواسم پس اون گوشی و سهراب بود و حتی تهدید و حرف های پسر عموش رو هم فراموش کرده بودم. چند روزی به همین منوال گذشت و من خوشبختانه موفق شده بودم تو این چند روز و تقریباً هر روزش با سهراب حرف بزنم .. عشقم بهش روز به روز و ثانیه به ثانیه بیشتر میشد و می دونستم و حس می کردم حس اونم نسبت به من همینه.. فقط دلتنگ دیدنش بودم..دلتنگ دیدنش..از اخرین باری که دیده بودمش نزدیک دو ماهی می گذشت ..گرچه دو ماه کم نبود برای عاشق یک روز دوری هم اندازه یک عمر بود چه برسد به دوماه اما همین دوماه هم برای من به قدری طولانی شده بود که تحمل کردنش واقعا داشت سخت میشد و خارج از توان من.. مجله ای که تو راه مدرسه به خونه خریده بودم مقابلم باز می کنم و مثل همیشه می روم به قسمتی که مخصوص متن های کوتاه عاشقانه و پیامک بود. دلم که برایت تنگ می شود می گیرد.... فریاد می کشد....می تپد، و باز تنگ می شود دلم که تنگ می شود دوست دارم یک دل سیر نگاهت کنم یک بغض سنگین گریه کنم یک چشم پر، اشک بریزم به اندازه ی یک قهر و آشتی در آغوشت بگیرم و یک عمر بگویم دوستت دارم.. یکبار دیگه میخونمش و به حدی منو تحت تأثیر قرار میده که ناخودآگاه بغض می کنم و قطره ی اشکی از گوشه چشمم فرو می چکه.. اون حالا تو یه شهر دیگه و برای شرکتی کار می کرد و من مجبور بودم به تحمل این دوری.. چند تا تکست دیگه از مجله می خونم و بی حوصله به گوشه ای پرتش می کنم.. دیگه هیچی جز اون خوشحالم نمی کرد.. دستامو دور زانوهام قلاب می کنم و سرمو می زارم ر. پاهام و شروع می کنم به اروم آروم اشک ریختن ‌که ...
7140Loading...
08
#پارت_۱۸ عاشقانه ای غریب من هیچی از حرفاش نفهمیده بودم...یعنی چند سال بود منو دوست داشت؟ اصلا من از کجا باید میدونستم منو دوست داره..اصلا من قبل سهراب مگه حتی اونو میشناختم؟ من اصلا نمیدونستم یعنی توجه نکرده بودم همچین پسری تو همسایگی ما هست... اصلا..اصلا گیریم که دیده باشمش و حتی فهمیده باشم که دوستم داره خب من مگه مجبور بودم اونو دوست داشته باشم...مگه زور بود.. گوشی تو دستم می لرزه و به خیال اینکه اونه عصبی گوشیو بالا میارم تا خاموشش کنم ولی با دیدن اسم سهراب ناخودآگاه لبخند عمیقی رو لبم شکل میگیره و نفس راحتی می کشم.. بعد این همه استرس به آرامش وجود اون نیاز داشتم. پیامشو باز می کنم « گل زیبای من چطوره ؟ میتونم زنگ بزنم؟ تنهایی؟ » انگشتام رو دکمه های سر میخورن و برای اولین بار شرم و حیا رو کنار میزارم و این کلمات رو براش می نویسم. ... تو اگه باشی خوبم سهراب ..میشه زنگ بزنی؟ پیامو میفرستم و منتظر به گوشی چشم می دوزم تا زنگ بزنه.. چند ثانیه ای می گذره و خبری نمیشه و همین که میخوام پیام دیگه ای براش بفرستم ، گوشی تو دستم می لرزه و‌زنگ می زنه.. طپش قلبم اوج می گیره و نگاهی به در میندازم و برش می دارم.. _ سلام گل سهراب..میدونی چقدر دوست دارم ؟ میدونی پیامتو چند بار خوندم؟ بس که عین خودت شیرین بود و به دلم نشست... لبخند میاد رو لبم و چشمامو میبندم... اخ که آرامش جانم بود.. _ فاطمه ...جانم کاملا غیر ارادی این کلمه میاد رو لبم... _ من قربون جانم گفتنت بشم..فکر کنم امروز روز اخر زندگیمه آرزوهام دارن برآورده میشن یکی یکی.. ...دور از جونت..نگو دلم میگیره.. می خنده و من محو صدای خنده اش میشم.. _ قربون دلت برم..نترس من قصد دارم با تو صد وبیست سال زندگی کنم..حالا حالاها قرار نیست راهی اون دنیا بشم.. منم می خندم و غرق خوشی میشم بی اینکه بدونم روزگار حسادت همین خوشی های کوچیک منم می کنه...
6110Loading...
09
امشب دو پارت
5220Loading...
10
دل را سر شوقی اگرم هست ، تو آنی...
7140Loading...
11
#پارت_۱۷ عاشقانه ای غریب دوباره میرم تو صفحه چتش « اگه یه کلمه از حرفام رو به سهراب بگی جوری قصه رو به نفع خودم تغییر میدم که سهراب اب دهنشم سمتت نندازه..فقط یک کلمه.. درضمن با تو کاری ندارم اگه میتونی بهش برسی ، برس بدرود میفرستم و گوشیو یا وحکم ترین حالت ممکن پرت می کنم و به دیوار برخورد می کنه لعنت بهت سهراب...لعنت بهت.. « فاطمه » عین بید داشتم به خودم میلرزیدم.. هضم چیزهایی که امشب شنیدم خیلی سخت بود و حسابی مستأصلم کرده بود.. نمیدونستم باسد چیکار کنم.. میخواستم به سهراب بگم چی شنیدم ولی وقتی به پیامی که ازاون حروم زاده گرفتم فکر می کنم و منصرف میشم و تنم از ترس به لرزه میوفته.. اگه همچین کاری می کرد چی؟ از اون آدمی گه من دیدم هرکاری میتونست انجام بده...
7470Loading...
12
#پارت_۱۶ عاشقانه ای غریب و با چند لحظه مکث باز زنگ میزنم.. با اولین بوق بر می داره.. _بله.. آروم و مرتعش این کلمه رو میگه.. پوزخندی میزنم.. ... خوبه که فهمیدی باید چیکار کنی.. با سهراب حرف زدی؟ زنگ زد بهت؟ _ بله دندونامو محکم رو هم فشار میدم و پشت سر هم نفس عمیق می کشم تا بتونم خودمو آروم کنم.. ...اون چی داره که من ندارم؟ _من..من نمیفهمم چی میگین.. صدام ناخود آگاه بالا میره.. ...خفه خون بگیر و کم دروغ تحویلم بده..چند سال گذشته و هزار بار تو این سالها سعی کردم یهت بفهمونم دوست دارم خوب میفهمی دارم از چی حرف میزنم لعنتی.. لرزش صداش بیشتر. میشه و من پشیمون میشم از لحن و فریادی که سرش زدم..ولی دست خودم نبود..از اون روزی که قضیه سهراب و فاطمه رو فهمیده بودم دیگه نمیتونستم اروم باشم..دیگه هیچوقت نمیتونستم بشم اون آدمی که قبلا بودم. ...به جون بابام چیزی نفهمیدم.. توروخدا ولم کنید آقا سیاوش...منو تو دردسر نندازید.. ...باید رابطه ات رو با سهراب قطع کنی فهمیدی؟ _نه میگه و گریش شدت میگیره.. ...چی نه؟ اینکارو نکن ببین چه بلایی سرت میارم من نمیخواستم واقعا کاری کنم اما مجبور بودم به تهدید ، تنها راهی مونده بود که برام باقی م‌ونده بود.. _ من آقا سهراب و دوست دارم... شما نمیتونید اینکارو بکنید..من همه حرفاتونو به سهراب میگم‌.. میگه و تلفن رو قطع می کنه و من میمونم با قلبی چه از شدت ناراحتی و فشار عصبانیت چیزی تا ایستادنش نمونده بود.
7141Loading...
13
امروز سه پارت داریم
7450Loading...
14
عضویت اجباری 😁
1 0111Loading...
15
https://t.me/imaginarylandd
1 0500Loading...
16
#پارت_۱۵ عاشقانه ای غریب کمی آروم میشم البته فقط کمی.. دو دل بودم برای کاری که میخواستم انجام بدم اما بالاخره وسوسه ی شنیدن صداش کار خودشو می کنه و تلفنمو از جیب شلوارم بیرون می کشم.. شمارشو سیو کرده بودم..پیدا می کنم و زنگ می زنم.. با دومین بوق بر می داره.. پس گوشی تو دستش بود.. فکم از فکری که میاد توسرم قفل میشه و برای بار هزارم خودمو لعنت می کنم که چرا یکسال پیش کاری که میخواستم بکنم انجام ندادم و به تعویق اتداختمش.. صدای آروم و ترسیده اش تو گوشم می پیچه.. _ الو..آقا سهراب شمایین؟ دستم کنار بدنم مشت میشه و فشار دندون هام روی هم بحدی رسیده بود که حس می کرد دندونام درحال خرد شدنن.. _ الو..صدامو می شنوید؟ بسختی لبهامو از هم فاصله میدم و حرف می زنم. ...نه.. سهراب جانت نیست..راحت شدی الان؟ چند لحظه سکوت می کنه و بعد صدای بوق ممتد ...تماس و قطع می کنه به روم.. دوباره و سباره زنگ میزندم ولی هربار رد تماس میکنه.. به صفحه چت گوشی میرم و در عصبی ترین حالت ممکنم براش می نویسم « اگه یک دفعه ی دیگه تلفنو بروم قطع کنی من می دونم با تو... اونوقت برات بد میشه» مینویسم و براش می فرستم.
1 0731Loading...
17
#پارت_۱۴ عاشقانه ای غریب چشم هایی که حاضر بودم قسم بخورم تا اون لحظه از عمرم به زیباییشون ندیده بودم ..مست شده بی اینکه بدونم دارم چیکار می کنم دستمو جلو میبرم تا کمکش کنم درحالیکه خیره ی صورت معصومش و چشمهای محسور کنندش بودم که اشک زیباترشون کرده بود.. _ برو کنار..خودم میتونم کمک لازم ندارم..الان داداشم میبینه بدبخت میشم میگه و دستشو بند زمین می کنه تا بلند بشه از جاش.. منم کیفشو بر میدارم و هر دو بلند میشیم از رو زمین.. کیفشو از دستم میگیره و با گفتن ممنون آرومی برمیگرده و آروم اروم شروع به رفتن می کنه.. ...اسمت چیه؟ _ وحشت زده برمیگرده سمتم.. ...چرا انقدر می ترسی ؟ فقط اسمتو پرسیدم.. _ توروخدا مزاحم نشید.. میگه و مضطرب نگاهی به اطراف می کنه و لنگان لنگان به قدم هاش سرعت میده و کم کم دور میشه.. اما من نمیرم داخل و همونجا می ایستم و رفتنشو به نظاره میشینم تا بدونم در کدوم خونه رو باز می کنه...زیاد طول نمی کشه که میفهم این دختر خواهر الیاسه..کسی که از بچگی ابمون باهم تو یه جوی نمیرفت و کارد و پنیر بودیم..از اخرین دعوامون چهارسال می گذشت و هنوز از اون موقع تا بحال کلمه ای باهم رد وبدل نکرده بودیم..ولی اینطور که پیدا بود باید برای رفع این کدورت چند ساله خودم پیش قدم میشدم و بنای دوستی می‌گذاشتم ..از یاد بردن اون چشم ها، معصومیتی که توچهرش بود کار من نبود.. بالاخره دل از اون خونه می کنم و بر میگردم و در خونمونو می زنم..و تو مغزم از حالا برای وقتی که این سه ماه خدمت باقیموندم تمام میشد، نقشه می ریختم.. « حال » دوباره با یاداوری گذشته حس می کنم چیزی تو قلبم فرو می کنن که حتی نفس کشیدن رو هم برام سخت می کرد..مشتمو محکم رو قفسه ی سینم می کوبم تا این قلب لعنتی آروم بگیره و در همین حال بطری آب کنارم رو بر میدارم و یک نفس سر می کشم.
8781Loading...
18
https://t.me/imaginarylandd نه عضو میشین اونایی هم که عضو شدن نه چک می کنن کانالو نه ریکشن روی پست ها نشون میدن 😕😐
7290Loading...
19
#پارت_۱۳ دلدار سرمو تکیه میدم به دیوار سرد و سیمانی پشت سرم و چشمامو می بندم در حالیکه نفس نفس میزنم هنوز..هم از ورزشی که کرده بودم و هم از حجم بغض و کینه ای که تو قلبم سنگینی می کرد.. ذهنم پرت میشه به چهار سال قبل..به اون روزی که ازش با هیچ کسی صحبت نکرده بودم..به اون روزی که شروع همه چیز بود...به اون روزی که دیدمش.. «فلش بک» چهار سال قبل کوله پشتیمو رو شونم جا به جا می کنم و سوت زنان وارد کوچمون میشم..بعد سه ماه داشتم میومدم مرخصی و خوشحال بودن چند روزی میتونم خونمون باشم و حسابی استراحت کنم..این خبر برای مادر و پدرم هم به قدری خوشحال کننده بود که نخوام از قبل بگم از اومدنمون بلکه سوپرایزی باشه براشون.. مقابل در خونمون می ایستم و دستمو بلند می کنم برای زدن زنگ که درست توهمین لحظه صدای اخ بلندی و بلافاصله افتادن چیزی رو زمین توجهمو جلب خودش می کنه .. برمی گردم پشت سرم و چشمام به دختر مدرسه ای میوفته که وسط کوچه نشسته بود و داشت مچ پاشو ماساژ میداد و ریز ریز ناله می کرد.. پشتش به من بود و از اینکه چه کسیه خبری نداشتم برای همین مردد بودم از اینکه برم جلو برای کمک یا مادرمو صدا کنم چون نزدیکی دختر و پسر به هم تحت هر شرایطی قبیح و ناپسند بود.. طی یه تصمیم آنی دلمو به دریا زدم و رفتم سمتش.. داشت گریه می کرد.. با رسیدن به بالای سرش صداش می زنم.. ... دختر خانوم...حالت خوبه؟ از ترس یکه ای میخوره و به سرعت سرشو سمتم می چرخونه و من حس می کنم تموم دنیا همون لحظه ایستاد..
9801Loading...
20
#پارت_۱۲ عاشقانه ای غریب چند نفس عمیق می کشم تا کمی حالم سرجاش بیاد و میرم داخل.. خوشبختانه بابا و الیاس خونه نبودن و مامان هم سر نماز بود و متوجه رنگ و روی پریدم نمیشد.. مستقیم میرم اتاقم و بی معطلی همونجا پشت در میشینم... کیسه رو از تو کیفم بیرون میارم و مجدد نگاهی به پنجره اتاق می کنم و جعبه گوشی رو از داخلش بیرون میارم.. اون لحظات پاردوکسی از تمام احساسات بودم..ترس..شادی..استرس..عشق و... در جعبه رو باز کردم و به گوشی قرمز و سفید داخلش چشم می دوزم..لبخندم رفته رفته بزرگتر میشه و هیجان زده گوشی رو بر می دارم.. عین بچه ها همه چی یادم رفته بود و ذوق داشتن این گوشی داشتم فقط.. اون موقع ها گوشی های هوشمند و لمسی نبود اما همون گوشی هم اون موقع گرون قیمت محسوب میشد..یه گوشی نوکیا که اسمش یادم نمیاد و دوربین و اینترنت هم داشت! چند تا از دکمه هاشو شانسی فشار میدم تا موفق میشم بازش کنم ..جیغ خفه ای از خوشحالی می کشم و قبل کند و کاو بیشتر متوجه اعلان پیامکی روی صفحش میشم.. شمارشو میشناسم..خودش بود.. [ سلام موخرمایی من وقتی گوشی دستت رسید تو اولین فرصت زنگ بزن بهم ] موخرمایی من! چندین بار این کلمات رو باهم پیش خودم تکرار می کنم و لحظه به لحظه خوشحالیم بیشتر میشه جوری اصلا نمیتونم لبخند روی لبمو جمع کنم.. با صدای مامان که برای ناهار صدام می کرد ، به خودم میام و زود گوشی رو درون جعبه اش میزارم و جعبه رو هم هولش میدم زیر تخت و بلند میشم فوری لباسامو عوض می کنم و از اتاق بیرون میرم در حالیکه تموم هوس و حواسم میمونه پیش اون گوشی.. . . سیاوش پشت سر هم مشت هامو بر تن کیسه بوکس می کوبم ..ولی اینبار ذره ای حالمو خوب نمی کنه و عصبانیتمو کم نمی کنه.. نمیدونم چند دقیقه حسابش از دستم در رفته بو. ولی وقتی دست از این کار بر می دارم که تو دستا و بدنم نیرویی نمونده نه اینکه اروم شده باشم..خسته و به عقب عقب میرم و کنار دیوار پارکینگ میشینم..
1 3371Loading...
21
#پارت_۱۱ عاشقانه ای غریب تموم اتفاقات اون روز اومد جلوی چشمم و بدنم به رعشه افتاد. آب دهنمو با ترس قورت دادم و نگاهی به اطراف کردم و آروم راه افتادم.. کوچه مثل همیشه خلوت بود و من ایندفعه برای اولین بار ارزو کردم کاش شلوغ میبود..میترسیدم کار دفعه قبلشو دوباره تکرار کنه و ایندفعه به همین سادگی جمع نشه و یکی ببینه..حتی نمیدونستم چی از من میخواد و دلیل رفتارش چیه و تنها چیزی که به ذهنم میومد اونم چون انقدر مامانم هی اینو بهم تذکر داده بود این بود که میخواد یه بلایی سرم بیاره.. کیفمو محکم چنگ میزنم و سعی می کنم بی اینکه نگاهش کنم با سرعت از مقابلش رد بشم.. همینکارم می کنم و به بدم هام سرعت می بخشم و میام که از مقابلش بگذرم که باز صدای نحسش بلند میشه و من نفسم تو سینه حبس میشه.. _ وایسا..کارت دارم لحظه ای مکث می کنم ولی باز راه میوفتم .. _ مگه با تو نیستم؟ گفتم وایسا از طرف سهراب یه چیزی برات آوردم.. وایمیسم...باشنیدن اسمش کاملا خلع سلاح شده می ایستم..اسمی که شده بود نقطه ضعفم.. آروم بر می گردم سمتش..ابرو درهم می کشم و سعی می کنم نفهمه که مثل صگ ترسیدم.. ...چی؟ زودتر بگو وگرنه میرم.. باز اون پوزخند مسخرش .. خم میشه و از شیشه نیمه باز ماشینش دستشو می بره داخل و کیسه ی پلاستیکی بیرون میاره.. _ بیا بگیر آقا سهراب برات گوشی خریده راحت تر هر غلطی خواستی بکنی.. ترسیده نگاهی به اطراف مون می کنم و وقتی مطمئن میشم کسی نبوده تا بشنوه قدمی سمتش بر میدارم.. ...اروم تر یکم ...بذارید رو سقف ماشین بر دارم از اینور.. میخواستم یه فاصله ای بینمون باشه تا نتونه بهم دست بزنه.. چند ثانیه با اون چشم های آبی سردش نگاهم می کنه و اخر سر کیسه رو میذاره رو ماشین و هول میده سمتم.. دو قدم باقیمونده تا ماشینو رو بر میدارم و کیسه رو چنگ می زنم فورا و بر میگردم و با قدم هایی که بی شباهت به دویدن نبود از اونجا دور میشم.. و حین دور شدم کیسه رو می چپونم داخل کوله ام.. با رسیدن به در دسته کلیدمو از کیفم در میارم و تند تند درو باز می کنم و بی اینکه برگردم و نگاهش کنم زچد میرم داخل...
1 0391Loading...
22
انیمیشن کوتاه مدیا عملکرد های ما در اکثر اوقات چیزی جز القائات رسانه نیست! کاری رو می کنیم که از طرف رسانه سمتش سوق داده میشیم.. @imaginarylandd
9690Loading...
23
#پارت_۱۰ عاشقانه غریب تکیه میدم به دیوار پشت سرم و با لبخند بزرگی به لحظاتی که گذشت فکر می کنم. هرچند خیلی کوتاه اما من تا به اینجای عمر هجده سالم اینقدر احساس خوشبختی و خوشحالی نکرده بودم . بزرگترین آرزوم کم مونده بود تحقق پیدا کنه.. بلند میشم و راهی اتاقم میشم تا تو خلوت خودم و بدون نگرانی به خیالبافی ادامه بدم در حالیکه زیر لب غر میزدم که چرا اینقدر زود این مکالمه رو تموم کردم. * * چند روزی از اولین تماسم با سهراب می گذشت و تو این مدت موفق نشده بودم دوباره باهاش حرف بزنم.. مادرم دیسک کمر داشت و چون مراعات نکرده بود ، دوباره دردش عود کرده بود و تو خونه استراحت می کرد. شده بودن عین معتادی که تو ترکه و مواد بهش نمی‌رسه، همونقدر بی قرار و کلافه و کارم شده بود دعا کردن برای سلامتی کمر درد مادرم تا بتونم دوبارع با محبوبم حرف بزنم . آخرین امتحانمو داده بودم و داشتم آروم و سلانه سلانه از مدرسه بر میگشتم.. سال سوم دبیرستان بودم و امروز آخرین امتحانم رو داده بودم و تعطیلی از امروز برای سه ماه.. چند دقیقه بعد سر کوچه امون بودم.. داخل کوچه شدم و و هنوز دوقدم برنداشته بودم که باز اون شخص رو می بینم. تکیه زده به در بسته ماشین و انگار منتظر اومدن من بود.
8651Loading...
24
روزتون رویایی✨
1 1480Loading...
25
#پارت_۹ عاشقانه ای غریب _فاطمه خانوم ...بله _گمون کنم متوجه شدی بهت علاقه دارم آره؟ چیزی نمیگم و فقط سکوت می کنم.. _ سکوت علامت رضاست..وقتی زنگ زدی بهم یعنی خدا خیلی دوستم داشته و علاقمون دوطرفست..میخوام تا وقتی که شرایطو آماده کنم و بیام خواستگاریت گاهی باهم حرف بزنیم میشه؟ چند لحظه ای سکوت می کنم تا مثلا فکر کنم ولی چه فکر کردنی که همه ی اعضای. بدنم یک صدا می گفتن : بله... _ فاطمه جان .. باشه _ چاکرتم هستم..قول میدم بهت پشیمون نشی.. ...فقط _جانم بگو تپش قلبم اوج میگیره و دلم غنج میره برای این کلمه ای که از دهنش خارج میشه.. ...فقط نباید شما زنگ بزنین _ چشم هروقت تونستی زنگ بزنی یه تک بزن خودم بهت زنگ می زنم ایندفعه هم اومدم برات گوشی میگیرم راحت باشی.. دلم میخواست بپرسم الان کجایی؟ که چرا یکی دوهفتس نیستی اما شرم وخجالتم اجازه نمیده و در عوضش کاملا احمقانه سعی می کنم به گفتگومون پایان بدم. ...کاری ندارید من برم..الاناست که مامانم برگرده.. _ باشه گلم..برو خداحافظ خداحافظی میگم و گوشی رو سرجاش میذارم.
1 2001Loading...
https://t.me/imaginarylandd پست های کانالو چک کنین و لایک کنین تا شب که امشبم پارت داشته باشیم♥️
Show all...
دنیای خیالی من 🪩🪄

علاقه مندی هام با چاشنی خیالپردازی⭐ آیدی من: @paramdcl_st

20
#پارت_۲۲ عاشقانه ای غریب کاش که تورو ، سرنوشت ازم نگیره می ترسه دلم ، بعد رفتنت بمیره اگه خاطره هام یادم میارن تورو لااقل از تو خاطره هام نرو کی مثل من واسه تو ، قلب شکستش میزنه آخه کی واسه تو مثل منه به این قسمت از آهنگ که می رسه بغض می کنم و دست از شونه زدن موهام بر می دارم.. اگه...اگه من و سهراب به هم نمی رسیدیم چی؟ من میتونستم در اون صورت زنده بمونم ‌ ادامه بدم اصلأ...با فکرش هم از شدت بغض تا خفگی می رفتم چه برسه به اینکه اتفاق میوفتاد.. سرمو تکون میدم تا این فکر ها از سرم بپره و آهنگ رو هم عوض می کنم..نمیدونم اونایی که از عشقشون جدا شده بودند چطور با گوش دادن به این آهنگ تا مرز خودک..شی پمی رفتن؟!...مادربزرگم میگفت از هرچی بترسی سرت میاد پس بهتر بود به این چیزا فکر نکنم و خوش بین و مثبت باشم... این بار اهنگ به نسبت شادی پلی میشه و سعی می کنم منم به چیزی جز لحظه حال فکر نکنم... دوباره مشغول همخونی با اهنگ میشم که گوشی داخل لباسم می لرزه.. برس رو‌ رها می کنم و هیجان زده گوشی رو بیرونش میارم.. بعد ده ها بار حرف زدن هیجان و اشتیاقی که داشتم مثل همون دفعه ی اول بود..بلکه بیشتر! ...جانم _ چشم بد از روی خوبت دور باد ای هزاران جان فدای جان تو ریز میخندم.. ...شاعر شدی آقا سهراب.. _ شاعرم کردی فاطمه بانو..درضمن این شعر از مولوی بزرگ بود سهراب کجا..گفتن همچین شعرهایی کجا ... همینم قبوله ..شعر قشنگی بود _ بعله که قشنگه..حالا یکی دیگم میخوام بخونم برات ببین چطوره مروح کن دل و جان را دل تنگ پریشان را گلستان ساز زندان را بر این ارواح زندانی فاطمه خانوم.. ...خیلی قشنگ بود..اینم از مولاناست؟ _ آره.. حالا مروح می کنی دل و جان مآ را با چهره ی زیبایت؟
Show all...
134👍 10👏 6
#پارت_۲۱ عاشقانه ای غریب نمیدونم این زبون بی صاحابم برای چی به گفتن باشه چرخید نمیدونم چرا قبول کردم؟! همینجوریش هم داشتم جون میدادم از شنیدن حرفهای رد وبدل شده بینشون حالا چطور باید تحمل می کردم این خلوت دو نفرشون رو.. نگاهش به سیگار تموم شده تو دستم میندازم و پرتش می کنم رو زمین و دومی روو روشن می کنم.. نه .. اینجوری نمیشد باید یه فکری به حال خودم می کردم..از بچگی همه جا حرف سهراب بود..درسش..ظاهرش..ادبش.. قبولی دانشگاهش ..همیشه همه جا با به به و چه چه ازش حرف می زدند و کار پدرمم مقایسه من با اون بود..هیچ وقت راه خطایی نرفتم..اهل رفیق بازی نبودم..درسمم بدک نبود اما انقدر مقایسه کرد و کرد تا سر لجبازی باهاش از قصد حتی کنکور هم ثبت نام نکردم و رفتم دنبال کار ..باشگاه بدنسازی زدم و موفق هم شدم...اما باز هم سهرابی که مهندسی نفت در یکی از بهترین دانشگاه های تهران قبول شد از من سرتر بود و من همیشه زیر سایه اش بودم. ولی ایندفعه نه نمیزاشتم حتی کسی که عاشقش بودمم اون صاحب بشه..قسم میخورم که نمیزارم.. پوک تمیقیغیه سیگارم می زنم و پوکه اش رو میندازم زیر پام و بلند میشم.. اول به شریکم در بدنسازی و دوست مشترک من و سهراب زنگ می زنم و ازش میخوام کاری انجام بده و توضیحشو حواله میدم به فردایی که قرار بود تو باشگاه ببینمش و میرم داخل... « فاطمه » بمون..دل من به بودنت خوشه... منو اکر رفتن تو می کشه... لحظه هام سیاهه بی تو.. زندگیم تباهه بی تو .. بمون.. برس روتا نوک موهای خرمایی و موج‌دارم می کشم و با محسن همخونی می کنم در حالی که تو ذهن و قلبم تصویر و اسم یه نفر فقط شکل می گیره..
Show all...
120👍 13
#پارت_۳۰ عاشقانه ای غریب باصدایی که از پشت سرم میشنوم مشتمو تو هوا نگه می دارم و نفس نفس زنون برمیگردم سمت صدا.. ...اره چطور؟ سهراب بود مهندس فوکولوی بی غیرت! _ بنظر خوب نمیومدی اخری جوری مشت می زدی که انگار بجای کیسه بوکس داری دشمنتو می زنی وخودش به حرفش می خنده.. کاش میتونستم بگم آره دقیقا داشتم دشمن ترین دشمنمو زیر مشت هام له می کنم. ولی مثل همیشه چیزی نمی گم و اینم یه عقده میشه رو باقی عقده هایی که باعث و بانیش سهراب بود. پسرعمویی که تموم طول عمرم ازش بیزار بودم. نیم نگاهی بهش میندازم و برای خروج از پارکینگ قدم بر میدارم.. پشت سرم میاد. _ میگم سیاوش میتونی کاری کنی من ببینمش؟ ...کیو از پارکینگ بیرون میایم... _ فاطمه از حرکت می ایستم و قدم از قدم بر نمی دارم.. دستام مشت میشن و نفس هام از فرط عصبانیت به شماره میوفتن.. چرا این جماعت خوک صفت اسم کسی که عاشقش بودند به راحتی نقل و نبات حرفهاشون با بقیه می کردند؟ ... ببینی که چی بشه؟ _ که چی بشه؟ خب عشقمه همسر آیندمه میخوام بیشتر بشناسمش..دلمم براش تنگ شده و با تلفن رفع نمیشه..میخوام حسابی رفع دلتنگی کنم.. ... ما اینجا آبرو داریم اون دخترم همینطور این سوسول بازیاتو ببر برا دخترای همون شهری که ازش میای دوباره میخوام برم که بازومو از پشت می کشه.. ... سیاوش! مگه میخوایم چیکار کنیم ؟ جون من کمکم کن من که یه راهیی پیدا می کنم اما میخوام توهم کمک کنی که برای فاطمه هم بد نشه.. بازومو محکم ازدستش بیرون می کشم و زیر لب باشه ای میگم و با قدمهای تند بی اینکه فرصتی بهش برای حرافی بیشتر بدم از خونه بیرون میرم.. تحمل دیدن و شنیدن حرف هاش رو اصلا نذاشتم و باید یجوری خودمو آروم میکردم. ...سمت سوپری بمیرم و پاکتی از اون مضر دوست داشتنی میخرم.. همونجا جلوی مغازه رو پله ی فروشگاهش میشینم و اولین سی..گارمو بین لبهام زندانی می کننم.
Show all...
140👍 22😢 5🤔 4
Repost from N/a
#پارت_۲۰ عاشقانه ای غریب یکی دودقیقه بیشتر نمیگذره که تلفن داخل لباسم به لرزش در میاد..سرمو بر میدارم از روی زانوهام و باعجله دستی به چشم هام می کشم و تلفنو بیرونش میارم و قبل اینکه قطع بشه جواب میدم.. خودم چند دقیقه پیش پیام داده بودم که تنهام و میتونه زنگ بزنه و منتظر تماسش بودم. . . «سیاوش» بلند میشم و بی توجه به سهراب از اتاق بیرون میرم...دیگه نمیتونستم تحمل کنم و شاهد گفتگوی اونها باشم...اونقدر عصبی بودم که هرلحظه ممکن بود بلند شم و تا حد مر..گ بزنمش...پس نباید میموندم.. با قدم های تند از خونه بیرون میرم و سمت خلوتگاه همیشگیم قدم یر میدارم.. داخل گاراژ میشم و میرم سروقت کیسه بوکسم و شروع می کنم مثل همیشه به زدن مشت های پر از خشم و کینه ام رو بر تن بیجون کیسه بوکس می زنم تا دندون های سهراب تو دهنش خورد نکنم.. البته که این مشت ها حتی بدترش رو خودمم لایقش بودم..من بی وجود من بی عرضه که انقدر دست رو دست گذاشتم که یکی از راه نرسیده کسی رو که مجنون وار عاشقش بودم ، رو صاحب شد. مشت هام یکی یکی فرود میان و من عوضی به این فکر می کنم که چرا نتونستم زود از اقدام کنم و منتظر شدم هجده سالش بشه بعد.. _سیاوش..خوبی پسر؟
Show all...
142👍 35😢 5
Photo unavailable
🔴۳ سال پیش در پست فوق عرض کرده بودم که «جامعه پزشکی تبدیل به کاهنان معبد Science شده‌اند؛ و هیچ تعهدی به علمی بودن کار خود ندارند». 🔹در آن زمان کمتر کسی این ادعا را باور می‌کرد. ولی به تدریج برای همه روشن می‌شود که «هیچ‌کدام از ادعاهای آنها در دوران پندمی کووید علمی نبود؛ و از خودشان اختراع کرده بودند». 🔹اخیراً آنتونی فائوچی، که در دوره همه‌گیری کرونا مسئولیت تدوین قوانین بهداشتی را بر عهده داشت، در مصاحبه گفته: «قانون حفظ فاصله دو متری در زمان همه‌گیری، و لزوم استفاده از ماسک برای کودکان، را از خودش گفته، و حرفش پشتوانه علمی نداشته». 🔹درباره غلط بودن «اجبار کودکان به ماسک زدن» پست‌های بسیاری دراین کانال آورده بودم. 🔹مشکل فقط «کاهش توانایی یادگیری کودکان» نبود. بلکه ماسک‌هایی که برای ساعتها روی صورت آنها بود، آلوده شده؛ و محل رشد عامل دهها بیماری مسری خطرناک، از جمله سل و جذام، بودند. 🔹اجبار «حفظ فاصله اجتماعی» نیز به افسردگی و اضطراب و فرسودگی جسمی مردم دامن زد.
Show all...
#پارت_۱۹ عاشقانه ای غریب چند دقیقه ای حرف زدیم..حرف که بیشتر شبیه نغمه های عاشقانه بود حتی اون کلماتی هم که ابراز علاقه نبود انقدر متفاوت و با محبت ادا می کرد که من تک تک کلمات و جملات خارج شده از بین لبهاشو مثل شعری عاشقانه می شنیدم.. صحبت هامون با صدای بسته شدن در خونمون که نشون از اومدن مادرم میداد به پایان رسید و من طبق معمول هر دفعه مجبور شدم گوشی رو جایی دور از ذهن و گمان پنهان کنم. مادرم اومد و من بقیه روز رو به خوندن رمان و دیدن تلویزیون و کمک به مامانم گذروندم در حالی که تموم هوش و حواسم پس اون گوشی و سهراب بود و حتی تهدید و حرف های پسر عموش رو هم فراموش کرده بودم. چند روزی به همین منوال گذشت و من خوشبختانه موفق شده بودم تو این چند روز و تقریباً هر روزش با سهراب حرف بزنم .. عشقم بهش روز به روز و ثانیه به ثانیه بیشتر میشد و می دونستم و حس می کردم حس اونم نسبت به من همینه.. فقط دلتنگ دیدنش بودم..دلتنگ دیدنش..از اخرین باری که دیده بودمش نزدیک دو ماهی می گذشت ..گرچه دو ماه کم نبود برای عاشق یک روز دوری هم اندازه یک عمر بود چه برسد به دوماه اما همین دوماه هم برای من به قدری طولانی شده بود که تحمل کردنش واقعا داشت سخت میشد و خارج از توان من.. مجله ای که تو راه مدرسه به خونه خریده بودم مقابلم باز می کنم و مثل همیشه می روم به قسمتی که مخصوص متن های کوتاه عاشقانه و پیامک بود. دلم که برایت تنگ می شود می گیرد.... فریاد می کشد....می تپد، و باز تنگ می شود دلم که تنگ می شود دوست دارم یک دل سیر نگاهت کنم یک بغض سنگین گریه کنم یک چشم پر، اشک بریزم به اندازه ی یک قهر و آشتی در آغوشت بگیرم و یک عمر بگویم دوستت دارم.. یکبار دیگه میخونمش و به حدی منو تحت تأثیر قرار میده که ناخودآگاه بغض می کنم و قطره ی اشکی از گوشه چشمم فرو می چکه.. اون حالا تو یه شهر دیگه و برای شرکتی کار می کرد و من مجبور بودم به تحمل این دوری.. چند تا تکست دیگه از مجله می خونم و بی حوصله به گوشه ای پرتش می کنم.. دیگه هیچی جز اون خوشحالم نمی کرد.. دستامو دور زانوهام قلاب می کنم و سرمو می زارم ر. پاهام و شروع می کنم به اروم آروم اشک ریختن ‌که ...
Show all...
164👍 24
#پارت_۱۸ عاشقانه ای غریب من هیچی از حرفاش نفهمیده بودم...یعنی چند سال بود منو دوست داشت؟ اصلا من از کجا باید میدونستم منو دوست داره..اصلا من قبل سهراب مگه حتی اونو میشناختم؟ من اصلا نمیدونستم یعنی توجه نکرده بودم همچین پسری تو همسایگی ما هست... اصلا..اصلا گیریم که دیده باشمش و حتی فهمیده باشم که دوستم داره خب من مگه مجبور بودم اونو دوست داشته باشم...مگه زور بود.. گوشی تو دستم می لرزه و به خیال اینکه اونه عصبی گوشیو بالا میارم تا خاموشش کنم ولی با دیدن اسم سهراب ناخودآگاه لبخند عمیقی رو لبم شکل میگیره و نفس راحتی می کشم.. بعد این همه استرس به آرامش وجود اون نیاز داشتم. پیامشو باز می کنم « گل زیبای من چطوره ؟ میتونم زنگ بزنم؟ تنهایی؟ » انگشتام رو دکمه های سر میخورن و برای اولین بار شرم و حیا رو کنار میزارم و این کلمات رو براش می نویسم. ... تو اگه باشی خوبم سهراب ..میشه زنگ بزنی؟ پیامو میفرستم و منتظر به گوشی چشم می دوزم تا زنگ بزنه.. چند ثانیه ای می گذره و خبری نمیشه و همین که میخوام پیام دیگه ای براش بفرستم ، گوشی تو دستم می لرزه و‌زنگ می زنه.. طپش قلبم اوج می گیره و نگاهی به در میندازم و برش می دارم.. _ سلام گل سهراب..میدونی چقدر دوست دارم ؟ میدونی پیامتو چند بار خوندم؟ بس که عین خودت شیرین بود و به دلم نشست... لبخند میاد رو لبم و چشمامو میبندم... اخ که آرامش جانم بود.. _ فاطمه ...جانم کاملا غیر ارادی این کلمه میاد رو لبم... _ من قربون جانم گفتنت بشم..فکر کنم امروز روز اخر زندگیمه آرزوهام دارن برآورده میشن یکی یکی.. ...دور از جونت..نگو دلم میگیره.. می خنده و من محو صدای خنده اش میشم.. _ قربون دلت برم..نترس من قصد دارم با تو صد وبیست سال زندگی کنم..حالا حالاها قرار نیست راهی اون دنیا بشم.. منم می خندم و غرق خوشی میشم بی اینکه بدونم روزگار حسادت همین خوشی های کوچیک منم می کنه...
Show all...
134👍 31
امشب دو پارت
Show all...
44👍 7
Repost from N/a
Photo unavailable
دل را سر شوقی اگرم هست ، تو آنی...
Show all...
56